علیرضا آذر (۱۳۵۸/۸/۱۳ تهران- )
نقش یک مردِ مرده در فالت توی فنجان ِ مانده بر میزم
خط بکش دور مرد دیگر را قهوهات را دوباره میریزم
زندگی از دروغ تا سوگند خسته از زیرو روی رودررو
زیر صورت هزارها صورت خسته از چهرههای تو درتو
چشم بستی به تخت طاووسم در اتاقی که شاه من بودم
مرد تاوان اشتباهات باش آخرین اشتباه من بودم
چشم وا کردم از تو بنویسم لای در باز و باد میآمد
از مسیری که رفته بودی داشت موجی از انجماد میآمد
مفت هم بوسهام نمیارزد وای از این عشقهای دوزاری
هی فرار از تو سوی خود رفتن آخ از این مردهای اجباری
مثل ماهی معلق از قلاب زیر پای الاغها مردن
بر چلیپای تختها مصلوب با خودت در اتاقها مردن
زندگی از دروغ تا سوگند خسته از زیر و روی رودررو
زیر صورت هزارها صورت خسته از چهرههای تو درتو
بیگناه از شکنجهها زخمی پشت هم اتهامها خوردن
هق هق از درد و الکن از گفتن انتهای کلام را خوردن
غرق در موجهای پیشامد گوشهی گوشهای دور از من
پشت سکان خدا نشست اما باز هم ناخدا پرستیدن
دل به دریای هرچه بادا باد قایقم را به بادها دادم
ناگزیر از گریز از ماندن توی شیب مسیر افتادن
بادبان پاره… عرشه بی سکان قایقم رفت و قبل ساحل مرد
پیکرش داشت قبل جان کندن روی گِلها تلو تلو میخورد
دستم از هرچه هست کوتاه است از جهان قایقی به گِل دارم
بشنو ای شاه گوشماهیها دل اگر نیست… درد و دل دارم
چشم وا کردم از تو بنویسم لای در باز و باد میآمد
از مسیری که رفته بودی داشت موجی از انجماد میآمد
با زبان با نگاه با رفتن زخم جز زخمهای کاری نیست
پای اگر بود پای رفتن بود دست اگر هست دست یاری نیست
از کمرگاه چلهها رفتند از پی تیرها نباید گشت
چشم بردار علیرضا بس کن از کمان رفته بر نخواهد گشت
آسمان، هیچ سربلندی بود از صعودی که نیست افتادم
لااقل با تو بال وا کردم زندگی را اگر هدر دادم
استخوان وفا به دندانم زوزه از سوز مثل سگ مردن
زندگی چوب لای چرخم کرد پشت پا پشت استخوان خوردن
این منم مرد تا همین دیروز مرد پابند آرزوهایت
مرد یک عمر کودکی کردن لابه لای بلندِ موهایت
خاطرت هست روزگارم را جایگاه مقدسی بودم
وزن یک عشق روی دوشم بود من برای خودم کسی بودم
من برای خودم کسی هستم دور و بر خُرده عشق هم کم نیست…
آن که دل از تو برد هر کس است بند انگشت کوچکم هم نیست
میشد از وردهای کولیها با دعا و قسم طلسمت کرد
میشد آن سیب سرخ جادو را از تو پنهان و با تو قسمت کرد
میشد ازخود بگیرمت، اما زور بازو به دستهایم نیست
میشد از رفتنت گذشت اما جان در اندازههای پایم نیست
زندگی سرد بود اما خوب خانه و سقف و سایهای هم بود
گه گداری نوشتهای چیزی از قلم دست مایهای هم بود
زندگی سرد بود، اما عشق میتوانست کارگر باشد
میتوان قطب را جهنم کرد پای دل درمیان اگر باشد
خواب دیدم که شعر و شاعر را هردو را در عذاب میخواهی
از تعابیر خواب ها پیداست خانهام را خراب میخواهی
خانهام را خراب میخواهی؟ دست در دست دیگری برگرد
دست در دست دیگری برگرد خانهام را خراب خواهی کرد
دیگر ای داغ دل چه میخواهی از چنین مرد زیر آواری
رد شو ازاین درخت افتاده میتوانی که دست برداری
***
لحن آن بوسههای ناکرده است بیت ها را جدا جدا کرده است
گفته بودی همیشه خواهی ماند سنگ بارید شیشه خواهی ماند
گفته بودی ترَک نخواهی خورد دین و دل از کسی نخواهی برد
گفته بودی عروس فردایی با جهانم کنار میآیی
گفته بودی دچار باید بود مرد این روزگار باید بود
گفته بودی بهار در راه است ماه باران سوار در راه است
گفته بودی ولی نشد انگار دست از این کودکانهها بردار
گفته بودم نفاق میافتد اتفاق، اتفاق میافتد
گفته بودم شکست خواهم خورد از تو هم ضرب شست خواهم خورد
گفته بودم در اوج ویرانی از من و خانه رو بگردانی
هرچه بود و نبود خواهد مرد مرد این قصه زود خواهد مرد
ماجرا زخم و داستانها درد… نازنین پیچ قصه را برگرد
نازنین قصهها خطر دارند نقشها نقشه زیر سر دارند
نازنین راه و چاه را گفتم آخر اشتباه را گفتم
گفتم اما.. عقب عقب رفتی… شب شنیدی و نیمه شب رفتی
دیدی آخر نفاق هم افتاد اتفاق از اتاق هم افتاد
از اتاقی که باز تنها ماند پر کشیدی و لای در وا ماند
***
چشم وا کردم از تو بنویسم لای در باز و باد می آمد
از مسیری که رفته بودی داشت موجی از انجماد می آمد
با دعاهای پشت در پشتم باید این درد مختصر میشد
حرفها را به کوه میگفتم قلبش از موم نرمتر میشد
بین این ماههای هرجایی ماه من در محاق میافتد
قصه در خانه پیش میآید اتفاق در اتاق میافتد
در اتاقی که پیش از اینها در سرت فکر و ذکر رفتن داشت
در اتاقی که روی کاشیهاش پشت پاهات آرزو میکاشت
لای دیوارها چروکیدم در نمایی که تنگتر میشد
هرچه این دوربین جلو میرفت مرگ من هم قشنگتر میشد
خارج از قسمتی که من باشم در اتاقی که ضرب در مردُم
نان از این سفره دور خواهد شد ده طرف داس و یک طرف گندم
نقش یک مردِ مرده در فالت توی فنجان مانده در میزم
خط بکش دور مرد دیگر را قهوهات را دوباره میریزم
چشم بستی به تخت طاووسم در اتاقی که شاه من بودم
مرد تاوان اشتباهت باش آخرین اشتباه من بودم
دردسرهای ما تفاوت داشت من سرم گرم پای بستن بود
نقشهها میکشید چشمانت چشم ها چشم دل شکستن بود
درنگاهت اتاق زندان است این طرف سفرههای اجباری
آن طرف در بساط خود خوردن هر طرف حکم دیگر آزاری
غوطهور در سیاه شب بودم صبح فردای آنچه را دیدم
در خیالم نرفته بر میگشت هم تو را هم مرا نبخشیدم
جای پاهای خیس ازحمام تا اتاقی که رفتنت را رفت
یک قدم مانده بود تا برگرد یه قدم مانده تا تنت را… رفت
چشم وا کردم از تو بنویسم لای در باز و باد میآمد
از مسیری که رفته بودی داشت موجی از انجماد میآمد
رفتهای کولهپشتیات هم نیست رفتی اما اتاق پا برجاست
گیرم از یاد هردومان هم رفت خاطرات چراغ پابرجاست
شاهدان .. حرفهای پنهانند آن چراغی که تا سحر میسوخت
گوش خود را به حرف ما میداد چشم خود را به چشم ما میدوخت
لای در باز و سوز میآمد قلبم آتش فشانی از غم بود
عقدهها حس و حال طغیان داشت کنج پاگرد یک تبر هم بود
زیر پلکم تگرگ باران بود در اتاقم هوا که ابری شد
رو به آینه حرصها خوردم کینهام سینه ستبری شد
رو به برفی سپید میرفتم رد پاهات رو به خون میرفت
مثل گرگی که بوی آهو را عطر موهات تا جنون میرفت
با نگاهی دقیق میگشتم هی به دنبال جای پا بودم
ذهن هر آنچه بود را خواندم لای جرز نشانهها بودم
تا نگاهی به پشت سر کردم پشت هر جای پا درختی بود
این درختان، هویتم بودند من .. تبر.. انتخاب سختی بود
ترسم از مرگ بیشتر میشد تا تبر روی دوش چرخاندم
هر درخت که ضربهای میخورد زیر آوار درد میماندم
توی هر برگ هم تو هم من بود ساقهها ساق پای ما بودند
آن تبر حکم قتل ما را داشت این درختان به جای ما بودند
***
لهجه ات را غلاف کن ای عشق زخمیام از زبان نوک تیزت
شمس مولای بیکسیها باش بیخیال شکوه تبریزت
مثنوی ، زخمهای تدریجی است مرگ آرام در تحمل بستر
مثل ققنوسِ شمس برگشتن در مسیحایِ سردِ خاکستر
دستهایم به کار کشتنماند این جنایت به پاس بودنهاست
شهرِ بی شعر نوش جان شما شاعر اینجا جنازهای تنهاست
دوست دارم به آسمان بزنم تا نگاهم به ماه برگردد
می فروشم خدای نورم را روزگار ِ سیاه برگردد
بیت، من را گرفته از خویشم اولم شعر بوده، عشق آخر
شعر یعنی تمام آدمها عشق یعنی علیرضا آذر
عشق اما نهایتی مجهول بی حضورش اگر چه شب عالی است
در تن فکرهای هر شبهام باز هم جای خالیاش خالی است
پشت ذهنم دهان سوراخی به خیال کلید وا مانده
یا کلیدی به فکر سوراخی توی جیب جلیقه جا مانده
آن ور قفلهای تکراری میپذیرم عمیق چاهم را
دوزخت از بهشت آبیتر میکشم وزنهی گناهم را
چشمهایت کنار ماشینها زیر پاهای شهر جان بدهند
عابرین شلوغ بی سر و ته رد شوند و سری تکان بدهند
جفت گیری گاو – آدمها پای تابوت کرکسی مُرده
ماهیانی که دیر فهمیدند کوسه از رنج بیکسی مُرده
***
باز روزی شریک جرمت را توی تار عنکبوت میبینی
دست و پای ظریف جفتت را روی میز نهار میچینی
توی بشقاب مهمانها تکههای غرور خونبارت
زیر چشمی تعارفی بزنی به لب و لوچهی پرستارت
مفصل و ساق استخوانت را به سگ هرزهای نشان بدهی
استخوان را به نیش خود بکشی رو به خود هم دمی تکان بدهی
بعداز عمری خر خودت باشی یک نفر گردن کلفتت را
مفت دریا به تخم ماهیها یک نفر در طویله جفتت را……
از دهان تو خستهتر باشم زیر فحش تو جان به جان بدهم
زیر فحش تو خوار مادر را به درک، روی خوش نشان بدهم
عشق یعنی علاج واقعهای قبل از افتاد و بعد از افتادن
عشق یعنی که نامهای خوش خط به زن هیتلر فرستادن
و بگویی که عاشقش هستی بچهها هم تفنگ میگیرند
عشق یعنی به تخم ماهیها که هزاران نهنگ میمیرند
غرق در انتهای یک باور در تمنای صید مروارید
زیر آبی و غافل از اینکه بچه میگو به هیکلت میرید
بی نفس از فشار یک پوچی در سراشیب تن پس از سیگار
زیر لب آرزو کنی هر شب دست از این مَردِ بی پدر بردار
مثل کبریتِ بیخطر باشی هیزمی از تو گر نگیرد بعد…
مثل آتشفشان سردی که برف را ساده میپذیرد بعد…
عشق یعنی بغل کنم زن را فکر زن جای دیگری باشد
عشق یعنی زنی بغل کُندم فکر من جای دیگری باشد
***
جان این ایستگاه متروکه زنده کن لاشهی قطارم را
هیچ عشقی به مقصدم نرسید پس بده مهرههای مارم را
ضامنم را بکش که منتظرند بمبهایی که در مدار منند
رو به صفری که میرسد بشمار لحظه در لحظه انتظارم را
تشنهی قطرههای خونابم در تکاپوی مرگ ِ من بودی
نوش جان کن مرا حلال توام سر بکش موج انفجارم را
تیک تاک تمام ساعتها تاک تیک دقیق مرگ من است
رو به صفر زمان تماشا کن حرکت ثانیه شمارم را
نه به تقویم اعتقادی نیست فصل فصلم به زرد معتقد است
مثل پتیارهای که در بستر می فروشم تن بهارم را
***
حیف از تو که آسمانِ تو هم سوت و کور از خسوف ماهی که
حیف از من غلط کنم که دگر… باز تکرار اشتباهی که…
عشق یعنی به تخم ماهیها آبی از آب تکان نخواهد خورد
با به بوق بلند آدمها یک نفر توی آب دارد… مُرد
مثل جغرافیای نامحدود هر زبانی شکنجهای بلد است
مجمعالدردهای در نوسان مثل نبضی که خط ممتد بست
کوچه راهم قدم قدم باشم هیکلت توی چشمهای من است
در من ابری به جوش میآید از بهاری که پشت پیرهن است
من مسلمانم و نمازم را در کلیسای داغ اندامت
مسخ ناقوسهای آویزان گوژپشتم که در نُتردامت
پوزخندی تمسخری لطفاً یک بغل حبه قند کم دارم
باغ من از گیاه تکمیل است لالهای از هلند کم دارم
کوه و دریای نور یک عمر است پشت یک سینه بند بیدارند
صف به صف نطفههای بودایی زیر پوتین چرم افشارند
حرفهای نگفتهای دارد این مهاراجه اسب ابلیس است
پیرمردی که با شب ادراری تخت طاووس هر شبش خیس است
حرفهای نگفته ای دارم مثل هر آدمی که در شهر است
مردمانی عبوس در بن بست اجتماعی که با خودش قهر است
حرفهای نگفتهای دارم گوشهایی که سوت از سیلی…
منگولانی که شعر میفهمید چرخهی ازدواج فامیلی
حرفهای نگفتهای دارم گوش خود را به چشم من بدهید
اوج تنها و یار مردان نیست اندکی هم به جنس زن بدهید
من کجای جهان من بودم که سر و کلهی تو پیدا شد؟
عرشه را آنقدر دعا کردم تا خدا ناخدای دریا شد
من زبان مزخرفی دارم واژهها در سرم الک شدهاند
شکلهایی عجیب و بی معنا بر تنم با کلنگ حک شدهاند
***
عشق یعنی تو را کسی از دور به خیابان بیکسی بکشد
مثل دستی که حجم مُردن را شکل یک بوته اطلسی بکشد
***
عشق من را دوباره بازی داد سینهام در محاق زندان است
توی چشمم شیار ناخن هاست بر تنم جای زخم و دندان است
در سرم رد پای اقیانوس مرغ های سفید ماهیگیر
سینهام داغ کهنهای اما قلبم اندازهی بیابان است
نا امید از تمام داروها ناامید از دعای هر ساعت
چشمم اما خلاف پاهایم رو به دروازهی خراسان است
حس یک ماه مُرده را دارم توی تابوت خیس دریاچه
چهرهی تکههای مواجم زیر انگشتهای باران است
آه سرها که در گریبانید آسمان سرخ و برف میبارد
اسکلت-باغ ها بلور آجین های بگشای در، زمستان است
*
گورخرها دوباره زندانی کرهخرها دوباره زندانبان
لهجهات را غلاف کن ای عشق هرزه است این جهان بیتنبان
***
چشم هایش شروع واقعه بود آسمانی درون آنها، من
در صدایش پرنده میرقصید بر تنش عطر خوب آویشن
باز گوشوارههای گیلاسی پشتِ گوشش شلوغ میکردند
دستهای کمندِ نیلوفر سینهریزی ظریف بر گردن
احتمالا غریبه میآمد از خیابان به شرم رد میشد
دختر پا به راهِ دیروزی هیکلِ رو به راهِ حالا… زن
در قطاری که صبح آمده بود دشتهایی وسیع جا ماندند
شهر از این زاویه قفس میشد زیر پاهای گرمِ در رفتن
پشت سر لاشههای پل بر پل پیشِ رو کوره راهِ سردرگم
مثل یک مادیانِ ناآرام در خیابان سایه و روشن
در خیالش قطار مردی بود بیحیا، بیلباس، بی هر چیز
در خیالش عروس خواهد شد توی هر کوپه کوپه آبستن
سارقانی که دست میبردند سیب سرخ از حصار بردارند
دکمههایی که حیف میمردند روی دنیای زیر ِ پیراهن
مردمانی که توی پنجرهها در پیِ هرچه لخت میگشتند
پیش چشمانِ گردشان اینک فرصتی داغ بود و طعمِ بدن
آسمان با گُروم گرومب خودش عکسهایی فجیع میانداخت
چکههای غلیظِ خون افتاد از کجا روی صورتِ دامن
او مسافر نبود اما باز منتظر تا قطار برگردد
مثل حالا که داشت برمیگشت تن تَ تَن تن تَ تن…
سوتِ کمرنگِ سرد میآمد تیر غیبی تَلَق تلق در راه
خاطراتی که داشت قِل میخورد روی تصویر ریل ِ راه آهن
توی چشمِ فلان فلان شدهاش آسمانی برای ماندن نیست
زندگی بود و آخرین شِیهه مادیانِ در انتظار ِ تِرن
***
فال من را بگیر و جانم را من از این حال بیکسی سیرم
دستِ فردای قصه را رو کن روشنم کن چگونه میمیرم
حافظ از جام عشق خون میخورد من هم از جام شوکران خوردم
او جهاندارِ مستها میشد من جهان را به دوش میبردم
مست و لایعقل از جهان بیزار جامی از عشق و خون به دستانم
او خداوند میپرستان شد من امیرالقشون مستانم
حالِ خوبی نبود آدمها زیر رودِ کبود خوابیدم
هرچه چشمش سرِ جهان آورد همه را توی خواب میدیدم
من فقط خواب عشق را دیدم حس سرخوردهای که نفرین شد
هر کسی تا رسید چیزی گفت هر پدر مُرده ابن سیرین شد
من به تعبیر خواب مشکوکم هرکسی خواب عشق را دیده است
صبح فردای غرق در کابوس رو به دستان قبله خوابیده است
مردم از رو به رو، دَهن دیدند مردم از پشت سر، سخن چیدند
آسمان ریسمانمان کم بود هی نشستند و رشته ریسیدند
نانجیبیِ عشق در این است مردِ مفلوک و مُرده میخواهد
نانجیبیِ عشق در این است دامنِ دست خورده میخواهد
من به رفتار عشق مشکوکم در دلِ مشتِ بسته اش چیزی ست
رویِ رویش شکوهِ شیراز است پشتِ رویش قشونِ چنگیزی ست
من به رفتار عشق مشکوکم مضربی از نیاز در ناز است
در نگاهش دو شاهِ تاتاری پشتِ پلکش هزار سرباز است
مردِ از خود گذشتهای هستم پایِ ناچارِ مانده در راهم
هم نمیدانم آنچه میخواهی هم نمیدانم آنچه میخواهم
ناگزیر از بلندِ کوهستان ناگریز از عمیقِ دریایم
اهل دنیای گیج در اما گیجِ دنیای اهلِ آیایم
سهروردی منم که در چشمت شیخِ اشراق و نورِ غم دیدم
هم قلندر شدم که در کشفت سر به راه تو سر تراشیدم
خانِ والای خانه آبادم زندگی کن مرا، خیابان را
این چنین مردِ داستان باشی می کُشی خوشنویسِ تهران را
مرگِ شعبانِ جعفری هستم امتدادِ هزاردستانم
لشکرم یک جهان شش انگشتیست من امیرالقشون مستانم
قلبم اندازهی جهانم شد شهرِ افسردهای درونم بود
خونِ انگورهای تَفتیده قطره قطره جای خونم بود
شهرِ افسردهای درونم بود خالی از لحظههای ویرانی
جادهها از سکوت آبستن شهرِ تنهای واقعا خالی
توی تنهاییِ خودم بودم یک نفر آمد و سلامی کرد
توی این شهرِ خالی از مردم یک نفر داشت کودتا میکرد
یک نفر داشت زیر خاکستر آتشی تازه دست و پا میکرد
من به تنهاییِ خودم مومن یک نفر داشت کودتا میکرد
یک نفر مثل من پُر از خود شد یک نفر مثل زن پُر از زن شد
از همان جادهای که آمد رفت رفت و اندوهِ برنگشتن شد
کار و بارِ غزل که راکد بود کار و بارِ ترانه هم خونیست
آسمان در غزل که بارانیست آسمون تو ترانه بارونیست
دست و پاتو بکِش، برو گمشو این پسر زندگی نمیفهمه
واسه مردای گرگ دونه بریز این خر از کُرِّگی نمیفهمه
تو سرش غیرِ شعر چیزی نیست مُرده شورِ کتاب و شعراشو
میگه دنیا همش غم انگیزه گُه بگیرن تمومِ دنیاشو
گُه بگیرن منو، برو بانو واسه مردای زندگی زن شو
واسه من لای جرز، اتاق خوابه گاوِ مردای گاوآهن شو
من کنار تو ریز میمانم تو کنارم درشت خواهی شد
من نجیبانه بوسه خواهم زد نانجیبانه مشت خواهی شد
اقتضای طبیعتت این است به وجود آمدی که زن باشی
به وجود آمدی بسوزانی دوزخی پشتِ پیرهن باشی
به وجود آمدم که داغت را پشتِ دستان خود نگه دارم
مثل دنیای بعد از اسکندر تختِ جمشیدِ بعد از آوارم
تختِ جمشیدِ بعد از آوارم سر ستون های من ترَک خوردند
بعدِ بارانِ تیر باریدن ه رچه بود و نبود را بردند
شعرِ آتش به جان نفهمیدی ماجرا مثل روز روشن بود
قاتل روزهای سرسبزم بدتر از این همه تبر، زن بود
قبلهی تاکهای مسمومم ناخداوندِ مِیپرستانم
لشکرم رو به خمره میرقصند من امیرالقشون مستانم
چشم و هم چشمِ من خیابانیست که تو را باشکوه میسازد
که مرا مثل کاه میبیند که تو را مثل کوه میسازد
مثل کوهی درشت و محکم باش مثل فاتح نگاه خواهم کرد
آنقَدَر اَنگِ ننگ خواهم زد دامنت را سیاه خواهم کرد
روی دستان خویش میمانی پای این قصدِ شوم خواهی مُرد
که رکَب از تو خورده باشم این آرزو را به گور خواهی برد
سر بچرخان و باز جادو کن مالِ دنیای خر شدن هستم
بوسهها را به جان من انداز مردِ این جنگِ تن به تن هستم
چشم و لبهای نیمه بازت را ماهِ غرقابِ نور میبوسم
من زمینی، تو آسمانی را از همین راه دور میبوسم
این که اَلابرَه دو چشمت شد زیر پای هزار اَلفینم
هم خودم قاضیَام، خودم حکمم هم هلاکیدهی اَبابیلم
پشتمان طرحِ نقشههایی است پشتِ هر طرح، دست در کار است
تا دهان مفت و گوش ها مفتند پشتمان حرفِ مفت بسیاراست
***
تومور صفر
خوبِ من اضطراب کافی نیست جسدم را برایت آوردم
هی بریدی سکوت باریدم بخیه کردی و طاقت آوردم
در تنم زخم و نخ فراوان است سر هر نخ برای پرواز است
تا برقصاندم برقصم من او خداوند خیمه شب باز است
از تبار خروش و طغیان بود رشته آتشفشان بر موهاش
چشمهایش عصاره خورشید زیر رنگین کمان ِ ابروهاش
با صدایش ترانه هایم را یک به یک روبراه می کردم
مرده دست پاچهای بودم تا به چشمش نگاه می کردم
بدنش را چگونه باید گفت ساده نیست آنچه درسرم دارم
من که در وصف یک سرانگشتش یک لغت نامه واژه کم دارم
زندگی اتفاق خوبی بود، آخرش با نگاه بهتر شد
چشمهایت همیشه یادم هست هر نگاهی به مرگ منجر شد
چشمهایت عقیق ِ اصل یمن گونه ها قاچ سیب لبنانی
تو بخندی شکسته خواهدشد، قیمت پسته های کرمانی
نرم ِ رویاست جنس حلقومت حافظ از وصف خسته خواهدشد
وا کن از دکمه دکمه ها بدنت چشم شیراز بسته خواهدشد
سرو خوش قامت تراشیده شاخه هایتکجاست پر بزنم؟
حیف ازآن ساقه پا که با بوسه زخم محکم تر از تبر بزنم
ازکدامین جهان سفرکردی؟ نسبات از کجای منظومه است؟
که به هردانه دانه سلولات جای یک جای دور معلوم است
مردم از دین خروج میکردند تا تو سمت گناه میرفتی
شهر بیآبرو به هم میریخت در خیابان که راه میرفتی
زندگی کردمت بهانهی من غیرتو هرچه زنده را کشتم
چند سال است روزگار منی مثل سیگار لای انگشتم
دور تا دورم ابرمشکوکی است جبهههای هوای تنهایی
فصل فصلم هجوم آبانهاست تف به جغرافیای تنهایی
مثل دوران خاله بازی بود مثل یک مرد ِ مرده خوانده شدم
ای خدای تمام شیطانها از بهشتی بزرگ رانده شدم
تو در ابعاد من جوانه زدی عکس من، قاب بودنت بودم
تو به فکر خیانتت بودی من به فکرسرودنت بودم
چشم خودرا به دست خود بستم تا عذاب سبکتری باشی
تا در اندوه رفتنت باشم تو در آغوش دیگری باشی
دختر کوچههای تابستان طعم شیرین و داغ خردادی
من خداوندِ بیستون بودم تو به فکر کدام فرهادی؟
چشمهایت کجای تقویمند؟ از چه فصلی شروع خواهی کرد؟
واژه واژه غروب زاییدم ازچه صبحی طلوع خواهی کرد؟
تو نباشی تمام این دنیا مملو از مردهای بیمار است
تو نبودی اذیتم کردند زندگی سخت کودک آزار است
خانهام را مچالهات کردم جای خالیت روی تختم ماند
حسرت سیبهای ممنوعه روی هر شاخه درختم ماند
هر دو از کاروان ِ آواریم هردو تا از تبار شک، یا نه؟
ما به فریاد هم قسم خوردیم هردو تا درد مشترک، یا نه؟
گیرم از چنگ جان به در ببری… گیرم از تن فرار خواهی کرد…
عقل من هم فدای چشمهایت با جنونم چکار خواهی کرد؟
سی و یک روز درد در به دری سی و یک هفته خودکشی کردن
سی و یک ماه خسته ام کردی… سی و یک سال طاقت آوردن
در تکاپوی بودنت بودم زخمهای همیشهام بودی
بت سنگین سنگ در هر دست دشمن سخت شیشهام بودی
میروی نم نم و جهانم را ساکت و سوت و کور خواهی کرد
لهجهی کفشهات ملتهبند بی شک از من عبور خواهی کرد
در همین روزهای بارانی یک نفرخیره خیره میمیرد
تو بدی کردی و کسی با عشق ازخودش انتقام میگیرد
خبرم را تو ناشنیده بگیر بدنت را به زنده ها بسپار
کودکت هم مرید چشمت شد نام من را بروی او بگذار
بعد مرگم، سری به خانه بزن زندگیتر کنی حضورم را
تا بیایی شماره خواهم کرد ردپاهای دور گورم را
آخرم را شنیده ای اما در دلت هیچ التهابی نیست
باتو مرگ و بدون تو مرگ است عشق را هیچ انتخابی نیست
***
زهر ترین زاویه ی شوکران مرگ ترین حقه ی جادوگران
داغ ترین شهوت آتش زدن تهمت شاعر به سیاوش زدن
هر که تو را دید زمین گیر شد سخت به جوش آمد و تبخیر شد
درد بزرگ سرطانی من کهنه ترین زخم جوانی من
با تو ام ای شعر به من گوش کن نقشه نکش حرف نزن گوش کن
شعر تو را با خفه خون ساختند از تو هیولای جنون ساختند
ریشه به خونابه و خون میرسد میوه که شد بمب جنون میرسد
***
ادامه مطلب: صفحه پانزدهم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب