هادی خسرو پور (۱۳۶۶/۱/۱ – )
در حیرتم از مرام این مردم پست این طایفهی زندهکُش مرده پرست
تا هست به ذلت بکشندش به جفا تا مُرد به عزت ببرندش سرِ دست
***
صدیقه حسینی (۱۳۶۸/۱۰/۱۳ – )
امشب شروع میشوم از پشت پلکهات مثل کتابهای بدت: بی مقدمه
راوی تویی و شخصیت چند گانهات راوی منم…و دخترکی خسته از همه
در پانوشتهات به من فکر میکنی در حاشیه به خاطرههای عقببری
در جستجوی زندگی بینتیجهات افسانههای شخصی یک کیمیاگری
از فعلهای ساده من صرف میشوی از بودنی بعید که مثل نبودن است
دیگر به چاپ چندم چشمت نمیرسم این بغض پر شماره ترین قصهی من است
بر روی طرح جلد فقط گریه کرد بعد حتی صدا به آن طرف جلد هم رسید
از جملههای درهم و برهم که من تو را… ویرایشِ همیشهی یک صفحهی سپید
فهرستوار میگذری از نگاه من از اتفاق های بدی پشت پردهام
تو سالهاست رفتهای و در کتابهات من مثل ویرگول فقط مکث کردهام….
***
مرگ مغزی خاطرات من روی آسفالتهای بی معنی
از تصادف عجیب میترسم بوی خون میدهد شبم، یعنی….
اتفاقی همیشه در راه است
دیر می شد دوباره مدرسهام وسط خوابهای تاریک ِ….
فکر میکرد به تو و عشقت نیمکت ِ آخر ِ کلاسی که….
میجویدم ته مدادم را
روی تخته نوشت اسم مرا با دوتا ضربدر که: ساکت باش
باز تنبیه می شدم در جمع توی تنهایی خودت ای کاش…
میشنیدی صدای قلبم را
زنگ تفریح بود و من بی تو گوشهی این حیاط کز کردم
توی لاک خودم فرو رفتم از نگاه تو سر در آوردم
بغلم کن هنوز میترسم
چشمهای تو بازیام دادند گریه کردم به خاطر یک…[چی؟]
مشت میکرد دست من را باز سنگ،کاغذ، [صدای تو]، قیچی
به خدا من بریدهام دیگر….
***
حنا مشایخ
من در این پنجره با یاد تو تکرار شدم پای این پنجره پوسیدم و آوار شدم
آن قدَر منتظرت تکیه به دیوار زدم که خودم تکهای از قصهی دیوار شدم …
سیب ممنوعهی یک فکربهشتی بودم تو مرا چیدی و من جای تو آزارشدم
باغ چشمت به کدامین علف هرز افتاد من گل سرسبدت بودم اگر خار شدم
من تو را درس الفبای محبت دادم باورم نیست دراین مدرسه انکار شدم
محض صیدچه کسی دانه به در پاشیدی من به دام تو که بی دانه گرفتار شدم
شعربدخیمم ازآغاز که آواره نبود تاج سربودم اگریک شبه سربارشدم
طمع شوم کلاغی پی چشمان من است که به قاب شب این پنجره بردارشدم
***
حاج وحید قاسمی
ما باده در پیالهی عمار میخوریم پای بساط میثم تمار میخوریم
تنها به خرج حیدر کرار میخوریم خرده نگیر بر در و دیوار میخوریم
این عُرف شرعیست به مقدار میخوریم
مائیم و جرعههای ز پیمانه ریخته مُشتی خراب بر در میخانه ریخته
سلطان طوس باده کریمانه ریخته با اینکه رعیتیم چه شاهانه ریخته
عمریست از خزانهی دربار میخوریم
ما حرفِ باده را سر منبر کشیدهایم بر چشم گریه سرمهی ساغر کشیدهایم
هرچه کشیدهایم ز دلبرکشیدهایم حالا که ما به مالک اشتر کشیدهایم
پس یا علی سلامتی یار میخوریم
بر گِرد خم کهنه طواف جنون خوش است در زیر چوب محتسبان رقص خون خوش است
در آینه جمال طرب لالهگون خوش است جام بلا به امر شریعت فزون خوش است
فکه بگو که باده سر دار میخوریم
آخر دعای اهل نظر مستجاب شد آخرجناب شیخ ز مسجد جواب شد
زاهد گریخت در وطنم انقلاب شد انگورهای ری همه وقف شراب شد
این جام را به نیت مختار میخوریم
***
ابوذر وهاب
دنیا بدون چشم تو عین جهنم است بی تو فضای سینه برای نفس کم است
گفتی بهشت را به بهانه نمیدهند بی تو هزار دوزخ آتش فراهم است
حوای ِ قصههای ِ منی بی هوا کجا حالم شبیه ِلحظهی کفران ِ آدم است
چشمت دلیل راه دل بی ستاره بود فردای من بدون نگاه تو مبهم است
بعد از تو کوچه کوچهی مهتاب دور سر چرخید و ارگهای تنم جملگی بم است
می خواهمت هنوز و نمیخواهیام چرا؟ این کهمرا تو دوست نداری مسلم است
تا آمدم حضور تو را در بغل کشم گفتی به ناز و غمزه که ماه محرم است
شش گوشهی دلم شده ابیات محتشم «باز این چه شورش و چه عزا و چه ماتم است؟»
***
همایون
خورشید شد از دیدهی ما باز نهانی شب گشت و جهان پردهی تاریك فرو هشت
در دید یكی پیكر لرزان سیاه است سرتاسر هر بیشه و دشت و چمن و كشت
در كلبهی خود پیرزنی خسته نشسته و انگشت كند گرم ز افروخته انگِشت
با گردن چون دوك خود از گردش این چرخ تا نیمهی شب رشتهی اندیشه همیرشت
ناگاه یكی ابر فراز آمد و بارید وز كلبهی او ریخت فرو خاك و گل و خشت
بیچاره ز ویرانه برون آمد و میگفت ایزد ز برای چه گل بیهده بسرشت
روز آمد و شب رفت و جهان گشت چو مینوی دهقان پسری شاد همیگفت و همیكشت
كای مادر دلخسته نگارشگر گیتی هرگز پی ویرانی سامان تو ننوشت
گر دیدهی بینا دل دانا به تو بخشد زیبا نگری آنچه كه نادان نگرد زشت
***
صفایی
لشكری آورد فزون از ده هزار سر به سر با گرز آهن جملگی با تیغ تیز
از خروش كوسشان پیدا نشان نفخ صور وز شرار تیغشان آشوب روز رستخیز
خنگها در زیرشان چون كوههای بادسیر تیغها در دستشان چون ابرهای شعله ریز
تیغ شهرآشوب شد ناگه برآمد از نیام همچو برق شعلهبار و همچو بحر موج خیز
رزمخواهان را سپر از گرزهاشان چاك چاك جنگجویان را سنان از تیغهاشان ریز ریز
***
بیداد خراسانی
گیرم گلاب ناب شما اصل قمصر است اما چه سود، حاصل گل های پر پر است
شرم از نگاه بلبل بیدل نمیکنید؟ کز هجر گل نوای فغانش به حنجر است
از آن زمان که آینهگَردان شب شدید آیینهی دل از دم دوران مکدر است
فردایتان چکیده امروز زندگی است امروزتان طلیعه فردای محشر است
وقتی که تیغ کینه سر عشق را برید وقتی حدیث درد برایم مکرر است
وقتی زچنگ شوم زمان مرگ میچکد وقتی دل سیاه زمین جای گوهر است
وقتی بهار وصلهی ناجور فصلهاست وقتی تبر مدافع حق صنوبر است
وقتی به دادگاه عدالت طناب دار بر صدر مینشیند و قاضی و داور است
وقتی طراوت چمن از اشک ابرهاست وقتی که نقش خون به دل ما مصور است
وقتی که نوح کشتی خود را به خون نشاند وقتی که مار معجزهی یک پیمبر است
وقتی که برخلاف تمام فسانهها امروز شعله، مسلخ سرخ سمندر است
از من مخواه شعر تر، ای بی خبر ز درد شعری که خون از آن نچکد ننگ دفتر است
ما با زبان سرخ و سر سبز آمدیم تیغ زبان برنده تر از تیغ خنجر است
این تختهپارهها که با آن چنگ میزنید ته ماندههای زورق بر خون شناور است
حرص جهان نزن که در عهد بی ثبات روز نخست موقع مرگت مقرر است
هرگز حدیث دردت به پایان نمیرسد گرچه خطابه غزلم رو به آخر است
***
اما هوای شور رجزدر قلم گرفت سردار مثنوی به کف خود علم گرفت
در عرصهی ستیز رجزخوان حق شدم بر فرق شام تیره عمود فلق شدم
مغموم و دل شکسته و رنجور و خستهام در ژرفنای درد عمیقی نشستهام
پاییز بی کسی نفسم را گرفته است بغضی گلوگَه جرسم را گرفته است
دیگر بس است هرچه دوپهلو سرودهام من ریزهخوار سفره ناکس نبودهام
من وامدار حکمت اسرارم ای عزیز من در طریق حیدر کرارم ای عزیز
من از دیار بیهقم از نسل سربدار شمشیر آبدیدهی میدان کارزار
ای بیستونِ فاجعه فرهاد میشوم قبضه به دست تیشهی فریاد میشوم
تا برزنم به کوه سکوت و فغان کنم رازی هزار از پس پرده عیان کنم
دادی چنان کشم که جهان را خبر شود گوش فلک ز ناله بیداد کر شود
در شهر هرچه مینگرم غیر درد نیست حتی به شاخ خشک دلم برگ زرد نیست
***
اینجا نفس به حنجره انکار میشود با صد زبان به کفر من اقرار میشود
با هر اذان صبح به گلدستههای شهر هر روز دیو فاجعه بیدار میشود
اینجا ز خوف خشم خدا در دل زمین دیوار خانه روی تو آوار میشود
با ازدحام این همه شمشیر تشنه لب هر روز، روزِ واقعه تکرار میشود
***
آخر چگونه زار نگریم برای عشق وقتی نبود آنچه که دیدم سزای عشق
دیدم در انزوای خزان باغ عشق را دیدم به قلب خون غزل داغ عشق را
دیدم به حکم خار به گل ها کتک زدند مهر سکوت بر دهن قاصدک زدند
دیدم لگد به ساقهی امید میزنند شلاقه شب به گرده خورشید می زنند
دیدم که گرگ برهی ما را دریده است دیدم خروس دهکده را سر بریده است
دیدم هبل به جای خدا تکیه کرده بود دیدم دوباره رونق بازار برده بود
دیدم خدا به غربت خود زار میگریست در سوگ دین به پهنه رخسار میگریست
دیدم هر آنچه دیدنش اندوه و ماتم است «باز این چه شورش است که در خلق عالم است»
از بس سرودم و نشنیدید خستهام من از نگاه سرد شما دل شکستهام
ای از تبار هر چه سیاهی سرشتتان رنگ جهنم است تمام بهشتتان
شمشیرهای کهنه خود را رها کنید از ذوالفقار شاه ولایت حیا کنید
بی شک اگر که تیغ شما ذوالفقار بود هر چار فصل سال همیشه بهار بود
اما به حکم سفسطه بیداد کردهاید ابلیس را ز اشک خدا شاد کردهاید
مردم، در این سراچه به جز باد سرد نیست هر که لاف مردی خود زد که مرد نیست
مردم، حدیث خوردن شرم و حیاست صحبت ز هتک حرمت والای کبریاست
مردم خدا نکرده مگر کور گشتهاید یا از اصالت خودتان دور گشتهاید
تا کی برای لقمهی نان بندگی کنید تا کی به زیر منتشان زندگی کنید
اشعار صیقلی شده تقدیم کس نکن گل را فدای رویش خاشاک و خس نکن
دل را اسیر دلبر مشکوک کردهای دُّر دَری نثار ره خوک کردهای
آزاده باش هرچه که هستی عزیز من حتی اگر که بت بپرستی عزیز من
اینان که از قبیلهی شوم سیاهیاند بیرق به دست شام غریب تباهیاند
گویند این عجوزهي شب راه چاره است آبستن سپیده صبحی دوباره است
ای خلق این عجوزه شب پا به ماه نیست آبستن سپیده صبح پگاه نیست
مردم به سحر شعبده به خواب رفتهاید در این کویر تشنه پی آب رفتهاید
تا کی در انتظار مسیح دوبارهاید در جستجوی نور کدامین ستارهاید
مردم برای هیبتمان آبرو نماند فریاد دادخواهیمان در گلو نماند
اینان تمام هستی ما را گرفتهاند شور و نشاطی و مستی ما را گرفتهاند
در موجخیز حادثه کشتی شکسته است در ما غمی به وسعت دریا نشسته است
در زیر بار غصه رمق ناله میکند از حجم این سروده ورق ناله میکند
اندوه این حدیث دلم را به خون کشید عقل مرا دوباره به طرف جنون کشید
«هَل مَن مبارز» از بن دندان بر آورم رخش غزل دوباره به جولان در آورم
برخیز تا به حرمت قرآن دعا کنیم از عمق جان خدای جهان را صدا کنیم
با ازدحام این همه بت در حریم حق فکری به حال غربت دین خدا کنیم
در سوگ صبح همدم مرغ سحر شویم در صبر غم به سرو بلند اقتدا کنیم
باید دوباره قبلهی خود را عوض کنیم با خشت عشق کعبهیی از نو بنا کنیم
جای طواف و سجده برای فریب خلق یک کار خیر محض رضای خدا کنیم
در انتهای کوچهی بنبست حسرتیم باید که فکر عاقبت از ابتدا کنیم
با این یقین که از پس یلدا سحر شود بر خیز که تا به حرمت قرآن دعا کنیم
***
محمود كرمانشاهی
ساقی چه نشینی كه چمن رشك بهشت است هم لاله و هم لالهرخی بر سر كشت است
خورشید بتابید و گیتی شد روشن یا پرتوی از چهرهی آن حور سرشت است
زاهد اگرش عشق بتان نیست عجب نیست اعمی چه شناسد كه چه زیبا و چه زشت است
محمود مده دامن وصلش ز كف امروز فرداست كه این كالبدت خاك دو خشت است
***
ای خفته كه در بستر نازی برخیز با دوست بگو راز و نیازی برخیز
عمرت همگی به خواب غفلت بگذشت داری به قفا خواب درازی برخیز
***
احمد بیك افشار
از جنبش نسیم سحرگاه لالهها بریكدگر زدند چو مستان پیالهها
***
میرصیدی تهرانی
از هجر گرچه نیست بلائی بتر ولی بدتر ز هجر از غم هجران نمردن است
***
شاعران گمنام
برهان
گفتی كه كار به سامان شود نشد كشور ز عدل و داد گلستان شود نشد
هرجا ستم كشی است رهد از بلا نرست هرجا كه ظالمی است به زندان شود نشد
گفتی ز درد و رنج نماند اثر به جای ویران بنای غصه و حرمان شود نشد
گفتی مجال جلوه به ناحق نمیدهیم تا حق چو آفتاب نمایان شود نشد
آزادی است گنج و تو گفتی كه عدل ما آن گنج را دزد نگهبان شود نشد
كاخ ستم كه كنگره زی چرخ برده است ملت در انتظار كه ویران شود نشد
آزاده شد زبون و جفا دید و دم نزد بر بوی آنكه وضع دگرسان شود نشد
***
برخیز تا به طرف چمن شرب می كنیم ساغر كشیم و گوش به آوای نی كنیم
وقت گل است خیز دمی مستی و نشاط در موسم بهار علیرغم دی كنیم
وقت گرانبها ز چه بیهوده بگذرد چندی به پای عیش بیا عمر طی كنیم
امروز بر سعادت آینده كوششی باید نمود ورنه پس این كار كی كنیم
***
نوید
یارب ز چیست كآدمی اندر زمان عمر هرگز نگشته است به یك حال پای بست
صد جهد میكند كه به یك آرزو رسد وآنگه ملول گردد از آن چون فتد به دست
همواره آرزو كند آن چیزها كه نیست پیوسته میگریزد از آن چیزها كه هست
بیچاره آدمی ز حقیقت كند فرار تا در پناه وهم و خیال آورد نشست
***
یك عمر آدمی به جهان رنجها كشد تا نیك و بد شناسد و از هم جدا كند
بسیار دیده بایدش احوال روزگار تا دیده را به وضع جهان آشنا كند
تا در ره صواب به كاری قدم نهد صد بار بایدش در آن ره خطا كند
عمری كه صرف تجربه گردد شود دریغ هرگز كجا به بهره گرفتن وفا كند
تا بهرهمند گردد از آن رنجها كه برد مهلت چگونه باید و فرصت كجا كند
آوخ كه دیده بایدش از روزگار بست روزی كه او به جهان چشم وا كند
***
انور
فریاد از این غصه كه فریاد رسم كشت گویم به كه این نكته كه ناكس نه، كسم كشت
من بودم و یك قافله یك قافله سالار چون قافله بگذشت درای جرسم كشت
بر سنگ مزارم پس مرگم بنویسید اغیار نه بیگانه نه ناكس نه كسم كشت
عطا
اگر معنی زندگانی ندانی برو چشم پوش از چنین زندگانی
تو را زندگانی به مردن نیرزد چو رسم و ره زندگانی ندانی
به نادانیات عمر بگذشت و ترسم كه آینده را همچنان بگذرانی
ز خردی به روز جوانی رسیدی فتادی به پیری ز روز جوانی
گذشتی ز هفتاد و هشتاد و كوشی كه خود را به عمر طبیعی رسانی
ولیكن چو عمرت به غفلت سرآید چه سود ار كه صد سال دیگر بمانی
كه گر بعد قرنی كنند آزمایش همانی همانی همانی همانی
***
هرگز در خلق با رخ زرد مكوب با دست تمنا در نامرد مكوب
هرگز ز مس سیه نیاید زر سرخ با سفله مگو و آهن سرد مكوب
***
همان كه گفت برای تو سینهام سپر است نهفته داشت ز من تیغ دشمنی به نیام
همان كه با من دست برادری میداد برادرانه فكندم به پشت پای از بام
گر این بود صفت دوستان بسی دشمن ور این بود سخن دوستی زهی دشنام
***
آزاد
از سر گذشته را چه تمنای افسر است از جان بریده را چه توجه به پیكر است
سلطان عشق را چه مدد از گدای عقل دیوانه را چه حاجت دیوان و دفتر است
در لمحهی زمان و مكان دم غنیمت است ای هیچ عمر هیچ تو از هیچ كمتر است
آزاد دم از توبه و از می چه میزنی؟ از توبه توبه كن كه گناهت مكرر است
***
حامد
قسم به پاكی دلهای در اسارت عشق كه قرن قرن ستیز است و قرن غارت عشق
فتاده واژهی مهر از كتاب خاطرهها سترده از غزل زندگی عبارت عشق
شكست ساغر ذوقم ز سنگ خاطرهها من و سكوت من و غم و خسارت عشق
***
من در حصار چوبی بیداد ماندهام اینجا اسیر فتنهی صیاد ماندهام
نازم به بخت بوم كه آزاد زاد و مرد عمرم به سر رسید و قفسزاد ماندهام
شیون كنان چو كوزهی خالی به بام عمر در رهگذار هلهلهی باد ماندهام
با نای بستهای و بغضی نفسشكن چشم انتظار همت فریاد ماندهام
***
باد گر از جانب مشكوی توست مشكساست خاك گر از راه سر كوی توست كیمیاست
رنگ گل سرخ و شمیم نسیم ای ندیم گر نه ز رخسار تو و روی توست از كجاست
خار كه در دست تو افتد گل است مقبل است سرخ گل از آنكه به پهلوی توست بدنماست
در سخن گرچه لطیف است و پاك تابناك آنچه نه زآن رشتهی لولوی توست بیبهاست
دل سوی درگاه تو آرد نماز در نیاز روح و روان وقت دعا سوی توست این دعاست
آنچه بود تنگتر از آن دهن قلب من و آنچه سیهفامتر از موی توست روز ماست
چون بر تو شعر فرستد همی یاسمن قوتش از طبع سخنگوی توست واین به جاست
***
كیومرث مهدوی
از تو بریدم امید از تو بریدم از تو امیدم برید از تو امیدم
زحمت بیهوده بود هرچه در این عمر پای تو حق ناشناس دوست كشیم
شاد نگردی كه شاد از تو نگشتم خیر نبینی كه خیر از تو ندیدم
***
نیاز
تراش نور بود یا شكفته تاك تنت لطیف تر بود ز لطافت باغ پیرهنت
ز روزن نگه میكشد تمنا سر به شوق دیدن گلبرگ نازك بدنت
درون جامه چو گلگونه میای به جام بلور شود كه ساقی گردون دهد به دست منت
***
كیم من؟ سرگذشت تلخ بی آغاز و انجامی پریشانی به شهر بیكران عشق گمنامی
به راه زندگی سرگشتهای آشفته سامانی ز خود بیگانهای ننهاده در راه طلب گامی
به رنگ گونهگونِ زندگانی باخته رنگی ز مكر آسمان نیلگون افتاده در دامی
به شعر شب نجسته صبح آرزو هرگز سیهروزی پریشان خاطری برگشته ایامی
به شهر آروزها در هوای لعل شیرینی ربوده بوسههای تلخ هر شب از لب جامی
ز پا افتادهای مستی به مستی رفته از دستی خرابی عافیت سوزی حریفی دُردآشامی
***
آتش
ای زاهد از نگه به رخت احتراز كن وی از نگاه میكدهها را خراب كن
باشد به پیش زلف سیاهت شب سفید ای عارضت سیاه رخ ماهتاب كن
هرجا به پاست فتنه از چشم مست توست ای از نگاه ساغر ما پر شراب كن
با یك نگاه خانهی دلها خراب كرد تا ترك چشم مست تو شد انقلاب كن
لیلی به درگهت چو كنیزی ز زنگبار شیرین ز روی ماه تو رو در حجاب كن
چشم تو رحمتی است روانبخش عاشقان زلف تو آیتی است مه اندر نقاب كن
***
اصغر واقدی
لب از گفتن فرو بستیم و با این فتنه خو كردیم كه مرگ خویش را در بیپناهی آرزو كردیم
غروب و شیون شوم كلاغان در درختستان در این ماتمسرا با سایههامان گفت و گو كردیم
غریو باد وحشی را پیام صبحدم خواندیم گل افشاندیم و همراه كلاغان های و هو كردیم
گل لبخند بر لبهای ما پژمرد و پرپر شد در این پاییز خونآلود با تكرار خو كردیم
عروس مرگ را آراستند آنسان كه خنجر را به جای سینهی دشمن به قلب خود فرو كردیم
***
علی قرباننژاد
ابلیس از نبود تو خشنود شد نرو باران گرفت و راه گل آلود شد نرو
باران گرفت و ابر خروشید و نعره زد حالا که دشت دستخوش رود شد نرو
برقی جهید و باز بتی مرده جان گرفت جنگل اسیر آتش نمرود شد نرو
سیلی ز کوه آمد و کند و شکست و برد پل در مسیر حادثه نابود شد نرو
عمری میان آتش و چشم انتظار تو عمرم به راه آمدنت دود شد نرو
***
احمد بختیاری
گذر كرد از زیر تاكی بلند یكی روبه اندر دیار حلب
نگه كرد هرسو در آغوش رز فروخفته دوشیزگان عنب
یكی خوشه انگور رخشنده دید فروزان چو پروین به هنگام شب
روانش بفرسود از رنج راه برون غرق آب و درون ملتهب
به حیلت همی خواست آرد بدست یكی خوشه زآن میوهی منتخب
ولیكن از آن جایگاه بلند چو كوتاه میدید دست طلب
بپیچید بر خویش و شد خشمگین به دندان لب خود گزید از غضب
ز نومیدی او را زبان شد دراز به دشنام بگشود آنگاه لب
كه اَه زاین ترش میوهی جانگزای به طب دیدهام زاوست صفرا و تب
بسوزد از آن جسم و كاهد روان فزاید از آن رنج و زاید تعب
حرام است آبش به فتوای شرع شنیدم چنین از فقیهی عرب
چنان خواندهام در حبیب السیر چنین دیدهام در مروج الذهب
فرومایه مردی بخواند از حسد ادیبی گرانمایه را بیادب
ادب چون در او مرد دانا ندید نیامد ز گفتارش او را كرب
چنین است آیین نابخردان ز بد گوهران بد نباشد عجب
مجوی از فرومایگان مردمی كه از شاخ حنظل نچینی رطب
***
عبدالحسین نصرت
خواهی بگوی پیر و خواهی بگوی مرگ معنی یكی است گرچه دو لفظاند آن و این
رنگ شبه گرفته لب سهرمانیمان كافور ناب گشته مرا موی عنبرین
رویی كه دی چو لعبت چین بود در شمار امروز اوفتاده بر آن بیشمار چین
***
غلامرضا طریقی
این مهم نیست که دل تازه مسلمان شده است که به عشق تو قمر قاری قرآن شده است
مثل من باغچه خانه هم از دوری تو بس که غم خورده و لاغر شده گلدان شده است
بس که هر تکه ی آن با هوسی رفت دلم نسخه ی دیگری از نقشه ی ایران شده است
عشق مهمان عزیزی ست که با رفتن او نرده ی پنجره ها میله زندان شده است
عشق زاییده ی بلخ است و مقیم شیراز چون نشد کارگر آواره ی تهران شده است
عشق دانشکده تجربه ی انسانهاست گر چه چندی ست پر از طفل دبستان شده است
هر نو آموخته در عالم خود مجنون است روزگاری ست که دیوانه فراوان شده است
ای که از کوچه معشوقه ی ما می گذری بر حذر باش که این کوچه خیابان شده است
***
خرقانی سروری
پیر شدم پیر و زین دیار عدم سیر سیر شود از حیات هر كه شود پیر
***
رضوانی سروستانی
همه هست آرزویم كه ببینم از تو رویی چه زیان تو را كه من هم برسم به آرزویی
به كسی جمال خود را ننمودهای و بینم همه جا به هر زبانی بوَد از تو گفتگویی
غم و درد و رنج و محنت همه مستعد قتلم تو ببُر سر از تن من ببَر از میانه گویی
به ره تو بس كه نالم ز غم تو بس كه مویم شده ام ز ناله نالی شده ام ز مویه مویی
همه خوشدل اینكه مطرب بزند به تار چنگی من از آن خوشم كه چنگی بزنم به تار مویی
بشكست اگر دل من به فدای چشم مستت سر خُمّ می سلامت شكند اگر سبوئی
همه موسم تفرج به چمن روند و صحرا تو قدم به چشم من نه بنشین كنار جویی
نه به باغ ره دهندم كه گلی به كام بویم نه دماغ اینكه از گل شنوم به كام بویی
***
پرتو
دزدان كه درستكار را خر شمرند هشدار كه از ما و تو آگاه ترند
در مملكتی كه شعر را میدزدند گر پول ببینند و ندزدند خرند
***
بیدزدی و بی دروغ و افعال دگر عمری گذراندیم و ندیدم ضرر
این است زیان ما كه در این كشور آنكس كه ندزدیده شمارندش خر
***
حیف است خدا ز در درد دورت سازد محتاج دوا تا لب گورت سازد
ای مردهی زنده گشته، كو مزد طبیب؟ آب نمك اماله كورت سازد!
***
صادقای اصفهانی / گاو
ای صادق آن کسان که طریق تو میروند ایشان خرند و خر روش گاوش آرزوست
گیرم که خر کند تن خود را به شکل گاو کو شاخ بهر دشمن کو شیر بهر دوست؟
***
معین
خری را گر افسار از زر كنی ركابش ز یاقوت احمر كنی
به پهلو نمایی هلالش ركاب به زین زرش گر نهی آفتاب
به جای قصیلش دهی نیشكر به هنگام جو مغز بادام تر
نگردد در آن تربیت مهتری بماند همان در مقام خری
***
آیتی
كن وهم و هراس را برون از سر خویش باور چو كنی تو خویش شو یاور خویش
مرغان كه به شاخهها نلغزند از باد زآنروست كه تكیهشان بود بر پر خویش
***
(؟)
یك شب من و بخت و شادی با هم كردیم سفر به ملك هستی ز عدم
چون نوسفران ز نیمهره بخت بخفت شادی ره خود گرفت و من ماندم و غم
***
عبدالمهدی نوری
عشق ویرانــــگر او در دلــم اردو زده است هرچه من قلب هدف را نزدم، او زده است
بیستون بود دلم… عشق چه آورده سرش که به ارگ بــم ویران شده پهلو زده است؟
مــو پریشان به شکار آمــــد و بعد از آن روز مــن پریشانم و او گیره به گیسو زده است
دامنش دامنـــههای سبلان است …چقدر طعم شیرین لبــش طعنه به کندو زده است
مثـــل مغرورترین کــــافر دنیــــــــا که دلش از کَــفَش رفته و حتی به خدا رو زده است
ناخدایی شدهام خسته که بعد از طوفان تا دم مـرگ دعــــا خوانده و پارو زده است
تا دم از مرگ زدم گفت: دعا کن برسی لعنتـــی بـاز فقط حرف دو پهلو زده است
***
می خندی و لباس شب از شهر می دری اینــگونه در نظام جهـــان دست میبری
دامن خلیج، چهره خزر، مو هزار چم در یک نگاه پنجرهای رو به کشوری
خواهان پهلوی شده این شهر، .بلکه تو برداری از هراس رضـــا شاه روسری
باور نکردنی است پس از قرنها هنـــوز چون دلبران دوره ی سعدی ستمگری
مویت سپاه موج و دلم قلعه ای شنی است جنگــی نبـــوده است بــــه ایـــن نابرابری
زیبــــــاترین لبــاس جهان است بر تنت از تن اگــــر هر آنچه که داری ، درآوری
«از هر چه بگذرم سخن دوست خوش تراست» از دوست بگذرم … کـــه تــو از دوست بهتری
***
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب