پنجشنبه , آذر 22 1403

گفتار نخست: دستگیری

بخش پنجم: پیری

(۴۲۹۲-۴۳۰۱/ ۳۰۰- ۳۰۹ق)

گفتار نخست: دستگیری

گفتیم که حلاج در حدود سال ۴۲۸۴ (۲۹۲ق) به پایتخت عباسیان آمد و در آنجا خانه خرید و تصمیم به اقامت در آنجا گرفت. در همین سال ابوعلی محمد بن سلیمان بن کاتب حنیفی مشهور به استاد که سردار خونریز خلیفه بود به شام حمله برد و قرمطیانی که در آن منطقه قدرت گرفته بودند را کشتار کرد. بعد هم با خلعت و سپاهیانی بزرگ به مصر گسیل شد و دودمان طولونی که در آنجا حاکم بودند را برانداخت. خلیفه‌ای که در این هنگام بر سریر عباسیان استوار شده بود، مکتفی نام داشت و گفتیم که مردی جوان و زیبارو اما دسیسه‌چی و خونریز بود.

این که حلاج پس از ورود به بغداد کوشیده تا در دستگاه خلافت نفوذی پیدا کند و دعوتش را با نوبختی‌ها و آل‌فرات در میان گذاشته، احتمالا به اینجا بازمی‌گردد که می‌دیده اقتدار خلیفه در حال احیاست و حدس می‌زده که بغداد کانون قدرت در جهان اسلام شود و می‌خواسته در این بستر موقعیتی به دست آورد. با این همه چنان که دیدیم مخاطبان بانفوذ دعوت او را رد کردند و وزن مخالفانش بر موافقانش چربید و به همین خاطر مانع تثبیت جایگاهش در بغداد شد. در نتیجه بعد از حدود هفت سال به شکلی ناگهانی و در حالت فرار از بغداد خارج شد و به شوشتر رفت و در میان پیروانش پناه گرفت که اغلب مذهب حنبلی داشتند، و تا دو سال آنجا پنهان بود.[1]

خروج حلاج از بغداد با چند رخداد مهم همراه بود که مرورشان برای فهم دلیل فرار ناگهانی‌اش لازم است. نخست آن که جنید در دوشنبه ۱۶ فروردین سال ۴۲۹۰ (۲۸ رجب ۲۹۸ق) درگذشت. مرگ او قاعدتا به نفع حلاج بود و به معنای حذف رقیب و دشمنی مقتدر بود. اما علاوه بر او چند تن دیگر هم در این سال درگذشتند که هرکدام بنیانگذار یا نماینده‌ی یکی از جریان‌های فکری این دوران بودند و با مرگشان مرحله‌ی تاسیس جریان‌های فکری به مرتبه‌ی تثبیت و گسترش گذر کرد.

مرد نامدار دیگری که در همین سال ۴۲۹۰ درگذشت، ابویعقوب اسحاق بن حُنَین عبادی بغدادی بود که از مشهورترین پزشکان دوران خود به شمار می‌آمد. او مردی مسیحی بود که در سال ۴۲۰۹ (۲۱۵ق) در بغداد زاده شد،[2] اما دورانی طولانی را در حیره زیست. او از رهبران نهضت ترجمه بود و متون زیادی را از سریانی و یونانی و پهلوی به عربی برگرداند و از دوستان و ندیمان قاسم بن عبیدالله وزیر خلیفه معتضد بود.[3]

احتمالا خروج حلاج از بغداد چند ماه پس از مرگ جنید در اواخر سال ۴۲۹۰ (اوایل ۲۹۹ق) رخ داد و این مصادف بود با چند رخداد مهم دیگر که باعث شد بغداد برایش ناامن شود. مرور رخدادهایی که در این سال رخ داده برای فهم این گریز ناگهانی ضرورت دارد. نخستین واقعه به تاسیس دولتی زیدی در یمن مربوط می‌شود. در این مقطع تاریخی بسیاری از اهالی یمن به زیدیه پیوسته بودند، اما رهبر مقتدر و فرهمندی نداشتند. در نتیجه به سال ۴۲۷۲ (۲۸۰ق) نمایندگانی به مدینه فرستادند تا از سید یحیی بن حسین طباطبایی بخواهند تا به آنجا برود و رهبری‌شان را بر عهده بگیرد.

این مرد در حدود سال ۴۲۳۷ (۲۴۵ق) زاده شده بود و در این هنگام سی و پنج سال داشت و فقیهی نامدار و سیاستمداری شجاع بود. سید یحیی به یمن سفر کرد اما دید که برخی از گروه‌ها در آنجا با او همدل نیستند. پس نپذیرفت و به مدینه بازگشت. تا آن که چهار سال بعد باز با اصرار مردم یمن به آنجا رفت و نخست در صعده و دوسال بعد در صنعا اقامت گزید.[4] آنگاه در سال ۴۲۷۶ سر به شورش برداشت و قوای معتضد را از یمن بیرون راند و دولتی زیدی در آنجا تاسیس کرد و خود را خلیفه الهادی الی الحق نامید. او به نام خود سکه زد و لقب امیرالمؤمنین گرفت و قدرتش تا جایی بسط یافت که حاکم مکه تا هفت سال به اسم او خطبه می‌خواند و فرمانبردار او بود. در نهایت هم به سال ۴۲۹۰ (۲۹۸ق) در صعده درگذشت.

سید یحیی یکی از اندیشمندان مهمی بود که فقه زیدی را تدوین کرد و به کرسی نشاند. نظام حقوقی مورد نظر او روادارانه و نرم‌خویانه بود و به فقه حنفی نزدیکی داشت. با این همه معتقد بود فروختن زمین مسلمانان به اهل ذمه روا نیست و غلامان مسلمانی که ارباب غیرمسلمان دارند را هم باید با پول بیت‌المال خرید و آزاد کرد. او به امام غایب هم اعتقادی نداشت و شاخه‌ی دودمانی منتهی به امام حسن عسکری را فاقد مشروعیت می‌دانست.[5] هم نویسنده‌ی بزرگی بود و کتاب‌های زیادی پدید آورد، و هم مردی جنگاور که در سنین پیری خود به جنگ می‌رفت و تنها با باطنی‌ها هفتاد و سه بار جنگید و درباره‌ی برخی‌ از جنگ‌هایش شعر می‌سرود.[6]

اما ظهور دولت زیدی تنها واقعه‌ی مهم این سال نبود. پیشتر گفتیم که عبیدالله مهدی معاصر با حلاج بوده و در زمان زندگی او خلافت فاطمی را در شمال آفریقا بنیان نهاده است. همچنین به دو تن از یاران نزدیک او یعنی رستم بن حوشب و ابوعبدالله شیعی اشاره کردیم که اولی یمن و دومی مغرب را به آیین او گرواند. زمانی که حلاج ناگهان از بغداد گریخت، با مقطعی مهم از تحول دولت فاطمی مصادف بود. به این شکل که در همین سال عبیدالله با خودسری و جدایی‌طلبی یاران قدیمی‌اش روبرو شد و هردو را از میان برداشت و تازه با این حرکت بود که دولت فاطمی تثبیت شد و رسمیت یافت.

نخست کار ابوعبدالله ساخته شد که در سال ۴۲۹۰ (۲۹۸ق) به همراه برادرش به قتل رسید، که داستانش را در گفتارهای پیشین مرور کردیم. چند ماه بعد از آن یکی دیگر از یاران عبیدالله مهدی که ابن فضل نام داشت، دعوی مهدویت کرد و در شهریور سال ۴۲۹۰ (محرم ۲۹۹ق) شهر مذیخره در یمن را گرفت و اعلام کرد که آخرالزمان آغاز شده و دوران اسلامی پایان یافته، و به این ترتیب نماز و روزه و زکات را لغو کرد و پیروانی بسیار در یمن پیدا کرد. در اردیبهشت ۴۲۹۱ (رمضان ۲۹۹ق) او با سپاهی بزرگ به صنعا حمله برد، که در این هنگام در دست رستم بن حوشب بود. این دو یارانی قدیمی بودند و به همین خاطر با هم نجنگیدند. رستم پسرش را به عنوان گروگان به ابن فضل سپرد و با او صلح کرد و برتری‌اش را پذیرفت.

ابن فضل در آبان‌ماه سال ۴۲۹۴ (ربیع‌الثانی ۳۰۳ق) درگذشت و پسرش فعفاغ به جایش رهبر اسماعیلیان یمن شد. او بسیاری از ملازمان پدر را به قتل رساند و به مذیخره رفت و رستم بن حوشب را نیز در آنجا کشت. اما سال بعد در دی‌ماه ۴۲۹۵ (رجب ۳۰۴ق) اسعد بن ابی یعفور که سرداری اسماعیلی بود مذیخره را محاصره کرد و گرفت و به این شکل یمن هم زیر فرمان خلیفه‌ی فاطمی قرار گرفت.

پس فرار حلاج از بغداد همزمان بود با تاسیس دولت زیدی و تثبیت دولت فاطمی که هردو دشمن و رقیب اقتدار بغداد بودند. علاوه بر این تهدیدهای بیرونی، در همین سال در خود بغداد و در درون حکومت عباسی نیز جابه‌جایی‌هایی در قدرت صورت گرفت. خلیفه مقتدر عباسی ابوالحسن علی بن فرات را از کار برکنار کرد و اموالش را مصادره و خودش را زندانی کرد. بعد از آن هم وزارت را به محمد بن عبیدالله بن یحیی بن خاقان سپرد. این نکته که یکی از اتهام‌های حلاج هواداری از شورش ابن معتز در بغداد بوده،[7] در این حال و هوا معنادارتر جلوه می‌کند و نشان می‌دهد دلیل فرار حلاج رخدادهای سیاسی بوده، و نه تعقیبی دینی.

می‌توان حدس زد که درگیری‌های خاندان آل فرات با دشمنانشان یکی مهمترینِ از عوامل بوده است. چون در همین حدود بلوایی در بغداد شکل گرفت و ابن فرات وزیر که رهبر شیعیان بود و گرایش غالی داشت، دستور داد حسین بن حمدان که سرکرده‌ی شورش بود را دستگیر کنند. این مرد گویا شاگرد حلاج و از پیروانش بوده باشد. چون وقتی حکم دستگیری او و همکارانش را صادر کردند، نام حلاج و پیروان نزدیکش نیز در آن میان بود. حلاج چنان که گفتیم به اهواز گریخت، اما چهار تن از پیروانش دستگیر شدند که یکی‌شان حماد دباس نام داشت و مردی سست‌ عنصر بود.

وقتی یاران حلاج را برای یافتن او و ردگیری بقیه‌ی پیروانش شکنجه کردند، این حماد ضعف نشان داد و به روایتی در برابر پول قبول کرد که در پیدا کردن و دستگیری حلاج به قوای خلیفه کمک کند. از آن سو حلاج برای دو سال پنهانی زیست و مدتی در اهواز و مدتی در شوش مقیم بود. در همین شهر بود که شناسایی و دستگیرش کردند. ماجرا هم از این قرار بود که روزی رئیس دیوان برید شوش که هم تبادل بسته‌های پستی را مدیریت می‌کرد و هم رئیس جاسوسان خلیفه بود، روزی دید در محله‌ی ربض دعوایی به پا شده است. آنجا شنید که زنی دارد دیگری را با جیغ و داد تهدید می‌کند و می‌گوید اگر رهایم نکنید، می‌روم و لو می‌دهمش.

آن زن را به همین خاطر دستگیر کردند و بعد از بازجویی از او معلوم شد کسی که بسیار شبیه به حلاج است در خانه‌ی او اقامت دارد و مدام کسانی به دیدنش می‌آیند. در این هنگام حاکم شوش ابوالحسن علی بن احمد راسبی بود که از دشمنان قدیمی حلاج محسوب می‌شد و مردی آزمند و خودکامه بود که با غارت اموال مردم ثروتی افسانه‌ای اندوخته بود.[8] پس با مدیریت او مخفیگاه حلاج کشف شد و خودش را دستگیر کردند که مو و ریش بلند و سفید داشت و لباسی مبدل پوشیده بود.

پیرمردی که دستگیرش کرده بودند منکر بود که حلاج است. با این حال کسی که حلاج را می‌شناخت نشانی جای زخمی را بر سرش داد و دیدند این نشانه را دارد. پس نگهش داشتند تا حماد دباس از بغداد به شوش آمد و او را دید و تایید کرد که حلاج است. طبری می‌گوید «نخستین کسی که بر او دست یافت علی بن احمد راسبی بود که از این حالت وی خبر یافت و او را به بند کرد و به بغداد برد بر شتری و او را انگشت‌نما کرد».[9]

به این ترتیب در مهرماه سال ۴۲۹۲ (ربیع‌الاول ۳۰۱ق) حلاج را وارونه بر شتری نشاندند و بر گردنش لوحی انداختند که بر آن نوشته شده بود «این از داعیان قرمطی است» و با این شکل به بغداد فرستادند. روز جمعه دوازدهم آبان سال ۴۲۹۲ (۲۵ ربیع الاول ۳۰۱ق) حلاج وارد بغداد شد، در حالی که خادم و برادرزنش (قاعدتا پسر ابویوسف اقطع) نیز همراهش بودند. در بغداد دشمن بزرگ دیگرش یعنی حامد بن عباس از او بازجویی کرد که در این هنگام مستوفی مالی و عامل خراج واسط بود. حلاج پیشتر نوبتی او را به آیین خود دعوت کرده بود و گویا آن موقع دعوی مهدویت داشت، اما این بار وقتی او را دید سخنان پیشین را انکار کرد و گفت من پیرمردی پارسا بیش نیستم. این کار بر دشمنی حامد افزود و دستور داد زندانی‌اش کنند.

این حامد بن عباس همان کسی بود که آخر کار عامل قتل حلاج شد. او مردی بود خراسانی و پدرش از اهالی شهریگان بود. از هجویه‌ای که ابن بسّام درباره‌اش سروده معلوم می‌شود که زمانی انارفروشی می‌کرده و از همین جا کم کم در دستگاه مالی خلیفه وارد شده و از سال ۴۲۶۵ (۲۷۳ق) گردآوری خراج واسط را به او واگذار کردند. بعدتر والی واسط شد و چهار سال بعد عامل خراج فارس هم شد. او با قساوت مخالفان خلیفه را کشتار می‌کرد و در مقابل به وضع کشاورزان رسیدگی می‌کرد و در آبادی روستاها می‌کوشید. از دستبرد به اموال خراج هم ثروتی بسیار اندوخته بود که بخشی از آن را صرف خرید غلامان مسلح می‌کرد و بخشی دیگر را به شاعران و ادیبان می‌بخشید تا او را بستایند. ذهبی نوشته که صله‌های گزاف به شاعران می‌داد تا ستایشش کنند، اما خودش استعداد ادبی نداشت و حوصله نداشت این شعرها را بشنود.[10] زمانی که پنج سال بعد از دستگیری حلاج فرمان وزارت از خلیفه دریافت کرد، روز سه شنبه ۲۴ آبان سال ۴۲۹۷ (۲ جمادی‌الثانی ۳۰۶ق) در حالی وارد بغداد شد که چهارصد غلام مسلح همراهی‌اش می‌کردند.[11]

چنین می‌نماید که از همین هنگام عده‌ای در صدد کشتن حلاج بوده باشند، و این که با عنوان داعی قرمطیان دستگیر شده بود، نشان می‌دهد با جریان‌های سیاسی مربوطش می‌دانسته‌اند. در ضمن فتوای قدیمی کسانی مثل محمد بن داود قاضی هم در دست بود که می‌گفتند حلاج قرمطی و کافر است و باید اعدامش کرد. ابن داود قاضی البته هشت سال پیش درگذشته بود، اما مخالفان حلاج به فتوای او برای قتل وی استناد می‌کردند. اما قاضی ابن سُرَیج که مقامی والا در میان قاضیان داشت و فقیهی شافعی بود، زیر بار نرفت و گفت «حکم بر صوفیان در حد محاکم نیست». در نتیجه حلاج از مرگ رست، اما با او بسیار بدرفتاری کردند.

در این هنگام ابوالحسن علی بن عیسی بن داود بن جراح (زاده‌ی ۴۲۳۶ /۲۴۴ق و درگذشته‌ی ۴۳۲۵/ ۳۳۴ق) که از دیوانسالاران کارکشته‌ی عباسی بود، منصب وزارت داشت. او به خاندان جراح تعلق داشت که در اصل پزشک بودند، اما در امور دیوانی هم وارد شده بودند. پسرعمویش ابومحمد حسن بن مَخلَد بن جراح (درگذشته‌ی ۴۲۶۱/ ۲۶۹ق) هم سه نوبت وزیر خلیفه معتمد شده بود. علی بن عیسی فقیهی نامدار و دانشمند بود و از مفسران مهم قرآن هم محسوب می‌شد. او به علوم طبیعی هم علاقه داشت و حامی ابوعثمان دمشقی بود که از مترجمان مهم این دوران به شمار می‌رود. با این همه رقابت و دشمنی‌ای با حلاج داشت.

علی بن عیسی دستور داد تا ریش حلاج را بتراشند و با پهنای شمشیر کتکش بزنند. بعد هم او را و خادمش را روزهای چهارشنبه و پنجشنبه در کرانه‌ی شرقی بر چوب شکنجه میخکوب کردند تا مردم به تماشایشان بروند، و بعد روزهای جمعه و شنبه همین کار را در جلوی اداره‌ی شهربانی بغداد در کرانه‌ی غربی دجله انجام دادند. طبری نوشته که در این هنگام فقها با او درباره‌ی دین اسلام مناظره کردند، و دیدند که از قرآن و حدیث و شعر و لغت و اخبار کسان هیچ چیز نمی‌داند.[12] این گزارش طبری البته غیرمنصفانه و نادرست است و از اشعار به جا مانده از او و شعرهایش روشن است که دانشی عمیق در این زمینه‌ها داشته است. دشمنی طبری با حلاج نمایان است و انتظار بی‌طرفی از او نباید داشت. همو از قول محمد بن یحیی صولی می‌گوید که حلاج «جاهلی بود که عاقل‌نمایی می‌کرد و … فاجری که زاهدی می‌نمود و پشمینه می‌پوشید».[13] طبری در ضمن یکی از دقیق‌ترین گزارش‌ها درباره‌ی فعالیت حلاج را به دست داده و با توجه به آن که معاصر و (در بغداد) همشهری او بوده، بسیار روشنگر است.

بر اساس چالاکی حلاج در گریز از بغداد و موفقیتش در پنهان ماندن در خوزستان، حدسم آن است که کانون‌های اصلی دعوت حلاج در مقیاس کل ایران زمین دست کم دوتا بوده باشد و نه یکی. درباره‌ی فعالیت او در میانرودان و خوزستان و فارس اطلاعاتی دقیق و فراوان در اختیار داریم. آنچه که نمی‌دانیم شرح کارهای او زمانی است که در ایران شرقی سفر می‌کرده است. او دست کم دو سفر چندساله به این قلمرو داشته و علاوه بر آن که خود از بزرگانی مثل بایزید تاثیر پذیرفته، اثری نمایان هم بر عارفان خراسانی به جای گذاشته است. در واقع زمانی که او را در میانرودان کشتند، در این منطقه بزرگان تصوف و حکمت اغلب از او رویگردان بودند. مهمترین جریانی که توجه به حلاج را احیا کرد و او را ستود به عارفانی تعلق دارد که در خراسان و ایران شرقی می‌زیستند. یعنی چه بسا اگر حلاج به جای خوزستان به خراسان می‌گریخت، جان به در می‌برد.

آشکار است که شبکه‌ی پیروان حلاج یک کانون بزرگ و مهم در خراسان داشته است. در این مورد علاوه بر تایید پرشور بزرگانی مثل ابوسعید ابوالخیر و عطار نیشابوری که اهل همین قلمرو بودند، گزارش مهم خواجه عبدالله انصاری را هم داریم. او اشاره کرده که عبدالملک اسکاف شاگرد حلاج بود و صد و بیست سال عمر کرد تا در بلخ درگذشت. او مرشد حلقه‌ای از یاران بود که شخص برجسته‌اش پدر انصاری بوده و از میان سایر اعضای آن از شریف حمزه عقیلی و بوالحسن طبری و بوالقاسم حنانه و پیر پارسی نام برده است.[14] این گواهی مهمی است که نشان می‌دهد خود خواجه عبدالله انصاری در خانواده‌ای پرورده شده که هوادار حلاج بوده‌اند و در گروه و سازمانی با این سمت و سو عضویت داشته‌اند.

به همین خاطر دشمنان حلاج در این دو کانون سخت می‌کوشیدند تا حلاج را از چشم‌ها بیندازند. احتمالا قصد علی بن عیسی از توهین به حلاج و میخکوب کردنش در برابر چشمان مردم، این بوده که محبوبیتش را نزد اهالی بغداد از بین ببرد. اما شواهد نشان می‌دهد که در این کار ناموفق بوده است. حلاج هفت سال بعد (از ۴۲۹۲ تا ۴۳۹۹/ ۳۰۱-۳۰۸ق) را در زندان باقی ماند، و کسی چندان کاری به کارش نداشت. در این مدت وزرا مدام تغییر می‌کردند و تلاطم‌های گوناگون دربار عباسی را درمی‌نوردید. در این شرایط حلاج از درون زندان دعوت خود را پی گرفت و متون زیادی هم به عربی نوشت که «کتاب الطواسین» مشهورترین آنهاست.

کوشش حلاج باعث شد جمعیتی بزرگ از پیروان گرد او جمع شوند. می‌گویند که در همان زندان معجزه‌هایی می‌کرد که باعث می‌شد زندانیان به او بگروند. چنین می‌نماید که او در این هنگام همچنان دعوی خدایی داشته و این گزارش طبری شاید به این مقطع زمانی مربوط باشد که می‌گوید: «در یکی از کتاب‌های او آمده بود که: غرق کننده‌ی قوم نوح و هلاک کننده‌ی عاد و ثمود منم. و چنان بود که به یاران خویش می‌گفت: تو نوحی، تو موسایی، تو محمدی، من ارواح آنها را به پیکرهای شما بازآوردم. بعضی از جاهلان پیرو او پنداشته‌اند که از نزد آنها غایب می‌شد و ناگهان از هوا بر آنها نازل می‌شد».[15]

به احتمال زیاد بخش عمده‌ی نوشتارها و کتاب‌هایی که از حلاج باقی مانده در همین دوران هفت‌ساله‌ی زندان او نوشته شده است. چون این را می‌دانیم که حکومت عباسی بعد از دستگیری‌اش کتاب‌هایش را از بین می‌برد، و بعد از قتلش هم کتابفروشان را احضار کردند و آنها را دسته‌جمعی قسم دادند که کتاب‌های حلاج را نه بفروشند و نه بخرند.[16]

تردیدی نیست که حلاج مثل بسیاری از معاصرانش نویسنده‌ای پرکار بوده است. ابن ندیم گزارش کرده که حلاج چهل و نُه کتاب نوشته بود و از این میان چهار کتاب و ۱۱۲ شعر و ۳۴۰ قطعه از یادداشت‌ درباره‌ی تجربیات عرفانی‌اش به دست ما رسیده است. برخی از کتاب‌های گمشده‌ی حلاج به سیاست مربوط می‌شدند و از روی اسمشان که ابن ندیم ثبت کرده، می‌توان درباره‌ی محتوایشان حدس‌هایی زد. از جمله «کید الشیطان و امر السلطان» (فریب اهریمن و فرمان سلطان)، «العدل و التوحید» (دادگری و یگانگی)، «الساعه و الخلفاء و الامراء»، «الدره الی نصر قشوری» و «لسیاسه الی الحسین بن حمدان». در کنار این‌ها کتاب‌های دیگری هم بوده که تنها نامشان باقی مانده و از روی همان به نظر می‌رسد محتوایی خواندنی داشته‌اند. متونی مثل «کتاب هوهو» و «الکبریت الاحمر».

چنان که گفتیم حلاج به احتمال زیاد به زبان‌های مختلف برای اهالی نقاط مختلف ایران زمین کتاب می‌نوشته و آماری که ابن ندیم به دست داده تنها به متونی مربوط می‌شود که به زبان عربی در میانرودان نوشته شده است، و تازه از آن میان هم تنها ده درصدش به دست ما رسیده است. با این حال همین مقدار بازمانده کافی است تا دستگاه نظری و چشم‌اندازش را بتوان بازسازی کرد و انقلابی بودنش را بتوان دریافت.

تردیدی نیست که با وجود بگیر و ببندهای فراوان آثار حلاج هوادار زیادی داشته و در حلقه‌های اندیشمندان دست به دست می‌شده است. قشیری گزارش کرده که در سال (۴۴۰۰/ ۴۱۲ق) روزی استادش ابوعلی دقاق در شهر نیشابور به او گفت که به خانه‌ی دوستش سلمی برود و فلان کتاب با جلد قرمز را بی‌اجازه‌اش بردارد و برای او بیاورد. اما قشیری درست ندید چنین کند و برای این کار از سلمی اجازه خواست. سلمی کتاب را به او نشان داد که اشعار حلاج بود، و به جایش «الصیهور فی نقض الدهور» را به او داد و گفت اشعار او را دارم خودم می‌خوانم.[17] آن کتاب دیگری که سلمی برای دقاق فرستاد، یعنی «الصیهور» هم به قلم حلاج نوشته شده و موضوعش طلسمات و کیمیا و علم حروف بوده است.

این احتمال که شاید هنوز کتاب‌هایی ناشناخته از حلاج در کتابخانه‌های گوشه و کنار ایران زمین باقی مانده باشد و شاید حتا نسخه‌هایی به زبان‌های غیر عربی از او کشف شود، وسوسه‌ایست که هر پژوهشگری را به شوق و ذوق می‌آورد. بی‌شک جستجوی کتابخانه‌های خطی و انتشار آثار فراموش شده در این زمینه خویشکاری‌ایست که فرهیختگان این حوزه‌ی تمدنی باید کمر همت بدان ببندند، و وقتی چنین متونی کشف شوند احتمالا معلوم می‌شود که آنچه امروز از آثار وعقاید حلاج در دست داریم، تنها برشی کوچک از کلیتی بزرگ و قطاعی باریک از دایره‌ای پهناور است.

به هر روی از حجم این نوشتارها روشن است که فعالیت تبلیغی حلاج تداوم داشته است. طبیعی بود که نفوذ او که در عین زندانی شدنش رو به افزایش بود، باعث شود تا جبهه‌بندی‌ها درباره‌اش تشدید شود. قاسم میرآخوری در مقدمه‌ی گردآوری جامعی که از گزارش‌های مرگ حلاج انجام داده، به خوبی صف‌آرایی این جبهه‌های مذهبی را جمع‌بندی کرده است.[18] اگر گرایش‌های مذهبی اسلامی را در دوران زندگی حلاج بر محوری قرار دهیم و آنها را بر اساس واکنش‌شان به دستگیری و حکم اعدام او مرتب کنیم، کمابیش به چنین تصویری می‌رسیم، که با دوقطبیِ سیاسی خلافت اموی-سیاست ایرانشهری تطابق دارد:

در یک سر این محور فرقه‌ی ظاهریه قرار دارند که در جریان انتخاب طبیعی و سیر تکامل طبیعی ادیان در ایران زمین، چند قرن بعد از قتل حلاج انقراض یافت و پیروانش را از دست داد. مسئولیت زندانی شدن و تکفیر و قتل حلاج بیش از همه بر گردن پیروان این مذهب بود و رهبر ایشان ابن داود همان کسی بود که اولین حکم تکفیر حلاج را صادر کرد. از میان پیروان بعدی این فرقه نامدارانی مثل ابوحیان توحیدی و ابن حزم را سراغ داریم که به پیروی از وی حلاج را کافر و کشتنش را درست می‌دانسته‌اند. در میان پیروان این گروه البته به اسم ابن عربی هم برمی‌خوریم که در فقه دنباله‌روی ظاهریه بود ولی با حکم ارتداد حلاج مخالفت می‌کرد و او را بزرگ می‌شمرد.

در همین سر طیف و نقطه‌ای نزدیک به ظاهریه، فقهای مالکی قرار می‌گیرند که آنان نیز با حلاج مخالفت داشتند و کشتنش را روا می‌شمردند. در حدی که ظاهری‌ها در ایران و مالکی‌ها در مصر و شمال آفریقا را می‌توان دو جریان اصلی ضد حلاج قلمداد کرد. ابوعمر مالکی که رهبر این گروه بود در سال ۴۳۰۰ (۳۰۰خ/ ۳۰۹ق) فتوایی داد و حلاج و پیروانش را تکفیر کرد. قاضی عیاض، ابن خلدون، قرطبی، تلمسانی و ابن ابی شریف نیز که فقیهان مهم مالکی در قلمرو تمدن قدیم مصری بودند به همین ترتیب حکم به ارتداد و تکفیر حلاج و پیروانش داده‌اند. در این مذهب البته کسانی مثل عبدری (درگذشته‌ی ۴۷۱۵/ ۷۱۵خ/ ۷۳۷ق) و دولونجاوی (درگذشته‌ی ) را هم داریم که از حلاج دفاع کرده‌اند، اما اینان هم دیرآیند بودند و هم برجستگی قبلی‌ها را نداشته‌اند.

رهبران زیدیه نیز در موقعیتی نزدیک به دو جریان پیشین قرار دادند و یکصدا حلاج را انکار می‌کردند. ابویوسف قزوینی که رهبر زیدی‌ها بود رساترین صدا را در این مورد داشت و حلاج را فریبکار و کافر می‌دانست. گروه نزدیک به زیدیان یعنی شیعیان امامی نیز به همین ترتیب با حلاج مخالفت داشتند و شاخه‌ی شیعیان اخباری با همین شدت حلاج را تکفیر می‌کردند که کرکی، ابن جُندی، مقدادی و حرّ عاملی مهمترین نمایندگانشان بودند. متکلمان نزدیک به شیعه یعنی معتزلیان هم در همین سر طیف قرار می‌گیرند و رهبران فکری‌شان مثل جُبّایی قزوینی حلاج را تکفیر می‌کردند و وزیران شیعه مثل آل‌ فرات کارگزاران دستگیری‌‌اش بودند.

صوفیان معاصر حلاج که به سنت عرفان عراقی تعلق داشتند نیز یکصدا او را تکفیر می‌کردند و از اعدامش شادمان بودند. ابن ابی‌زرعه طبری که رساله‌ای درباره‌ی حلاج داشته، اشاره کرده که عمرو بن عثمان مکی، نهرجوری، دبّاس، ابراهیم بن شیبان قرمیسنی، ابن ابی‌سعدان، و ابومحمد جعفر خُلدی و همچنین فوطی و پدرزنش ابویوسف اقطع حلاج را تکفیر کرده‌اند و خودش نیز وی را فردی مرموز و فریبکار معرفی می‌کند. شاگردان این گروه مثل دارقُطنی و ابن جَبّویه نیز همگی آرای حلاج را انکار می‌کردند و او را گمراه می‌دانستند. بنابراین این تصور جا افتاده که حلاج صوفی بوده یا در زمانه‌ی خودش در میان عارفان رده‌بندی می‌شده، نادرست است.

همه‌ی منابع کهن در این مورد توافق دارند که صوفیان در کنار فقیهان در تکفیر حلاج اصرار داشتند و اعدام او را مجاز می‌شمردند. ابن باکویه در سال ۴۴۲۹ تاریخی (۴۲۹خ/۴۴۲ق) کتابی نوشت به اسم «بدایه حال الحلاج و نهایته» و در آن بیست و یک حکم صوفیانه درباره‌ی او را گردآوری کرد که پانزده‌تایش مخالف‌خوان است و تکفیری. صوفیان دیگری که با حلاج مخالفت کرده و آرای او را مردود دانسته‌اند عبارتند از ابوالقاسم جعفر بن احمد رازی (درگذشته‌ی ۴۳۶۷/ ۳۷۸ق)، ابوسعید نقاش (درگذشته‌ی ۴۴۰۰/ ۴۱۲ق) و ابونعیم اصفهانی شافعی (درگذشته‌ی ۴۴۱۸/ ۴۳۰ق) نویسنده‌ی تذکره‌ی عظیم «حلیه الاولیاء» که در آن از آوردن اسم حلاج بین عرفای نامدار پرهیز کرده است.

در سوی دیگر این طیف کسانی را داریم که با حلاج موافق بودند و کشته شدنش را ناحق می‌دانستند. بر خلاف تصور مرسوم، صوفیان یا شیعیان در این سر طیف قرار نمی‌گیرند. یعنی دوقطبی اصلی در برابر حلاج به تضاد طریقت/ شریعت یا شیعه/ سنی مربوط نمی‌شده است. مهمترین نیرویی که در همان زمان و قرون بعدی حلاج را تایید می‌کرد و قتلش را محکوم می‌کرد، حنفی‌ها بودند. ابن بهلول که در زمان زندگی حلاج قاضی بزرگ حنفی‌ها بود از تایید حکم اعدام او خودداری کرد و او را بی‌گناه دانست. بعد از او شمس‌الدین حنفی و سید مرتضی نیز به همین ترتیب حلاج را تایید می‌کردند.

گروه دیگری که از حلاج هواداری می‌کردند، حکیمان و فیلسوفانی بودند که وارث سنت مغانه‌ی کهن قلمداد می‌شدند. خواجه نصیرالدین توسی، علی قاری حنفی، شیخ شهید شهاب‌الدین سهروردی، امام فخرالدین رازی، صدرالدین شیرازی و حتا ابن طفیل اندلسی از هواداران و موافقان وی بوده‌اند. اندیشمندان و شاعران اثرگذاری مثل حافظ شیرازی و روزبهان بقلی را نیز باید در همین گروه گنجاند.

عارفان خراسانی هم اغلب هوادار حلاج بودند و سلسله‌جنبان ایشان ابوسعید ابوالخیر بود. گرگانی، هجویری، خُتُلی، سنایی غزنوی، ابوالحسن خرقانی، عطار نیشابوری، مولانای بلخی، و عبدالرحمن جامی. صوفیان ایران غربی که به همین سنت خراسانی نزدیک بودند را نیز باید در همین جرگه گنجاند و ایشان نیز هواداران سرسخت حلاج بوده‌اند: ابن عربی، عراقی، شیخ محمود شبستری، و شاه نعمت‌الله ولی.

پس دو قطب مخالف و موافق تندروی حلاج را داریم که هردو مسلمان سنی و فقیه و متشرع بودند. این دوقطبی تقریبا با تقابل خراسانی- عراقی و حکمت مغانه- زهد صوفیانه تناظر دارد. اما در میانه‌ی این محور کسانی را داریم که اعلام حکم درباره‌ی حلاج را تعلیق می‌کردند و از اظهار نظر درباره‌اش سر باز می‌زدند. در زمانی نزدیک به عصر حلاج شافعی‌ها در چنین موقعیتی قرار داشتند و ابن سریج و قشیری و ابن حجر و سیوطی و عُرضی از فقیهانی بودند که می‌گفتند درباره‌ی ادعاهای حلاج نمی‌توان داوری کرد و بنابراین هم از تایید کردنش خودداری می‌کردند و هم با حکم تکفیر و اعدامش مخالف بودند.

در میان صوفیان هم گروهی کوچک از متقدمان بوده‌اند که به تعلیق حکم درباره‌ی او اعتقاد داشته‌اند و مهمترین‌شان حُصری دنبلی (درگذشته‌ی ۴۳۶۰/ ۳۷۱ق) و ابوعلی دقاق است و شاگردش ابوالقاسم قشیری (درگذشته‌ی ۴۴۵۲/ ۴۶۵ق). شاید بتوان شبلی را هم در میان ایشان جای داد. هرچند نوسان او در قضاوت‌هایش دلایلی بیرونی داشته. یعنی در جریان محاکمه و شکنجه و قتل حلاج به او دشنام می‌داد و از او برائت می‌جست، اما بعدتر می‌گفت که مشرب و سلوکی یگانه داشته‌اند و حلاج را جسارت و بی‌احتیاطی‌اش به باد فنا داد. این حکم اخیر احتمالا نظر واقعی او بوده، چون شاگردش ابراهیم نصرآبادی نیز حلاج را در حد پیامبران و اولیاء بزرگ شمرده است.

بعد از این گروه‌ها که تقریبا یکپارچه درباره‌ی حلاج نظر می‌داده‌اند، باید به جریان‌هایی مذهبی نظر کرد که درونشان اختلاف نظری وجود داشته و گروهی‌شان موافق و گروهی دیگر مخالف حلاج بوده‌اند. مثلا دو رهبر مهم حنبلی یعنی ابن جوزی و ابن تیمیه دشمنی علنی و پرخاشگرانه‌ای با حلاج داشته‌اند. پیروانشان مثل ذهبی و ابن کثیر و بولقینی و سخاوی که بیشتر زیر نفوذ ابن تیمیمه بودند نیز حلاج را مورد حمله قرار می‌دادند و تکفیر می‌کردند. اما حنبلی‌هایی که گرایش عرفانی داشتند مثل حسینی هروی و عبدالقادر گیلانی و پیروانش مثل عبدالله بن اسعد یافعی (درگذشته‌ی ۴۷۴۶/ ۷۶۸ق) صوفی و مورخ شافعی از او دفاع می‌کردند. همچنین ابوالعباس شهاب الدین بن فضل‌الله عمری (درگذشته‌ی ۴۷۲۸) مورخ نویسنده‌ی «مسالک الأبصار فی ممالک الأمصار» و ابن غزال و طوفی و معرّی که شارح آرای ابن تیمیه بود نیز حلاج را بزرگ می‌شمردند و او را تایید می‌کردند. یکی از این جمع ابن عقیل فقیه بود که در اصل هوادار حلاج بود و او را برحق می‌شمرد. اما وقتی به این خاطر مورد حمله قرار گرفت، زیر فشار سیاسی ناگزیر شد توبه کند و او را انکار کند.

در میان شیعیان امامی نیز نوعی دوشاخه شدن در این مورد دیده می‌شد. شیعیان اخباری چنان که گفتیم مخالف حلاج بودند و در میانشان فقط قاضی نورالله شوشتری از حلاج به نیکی یاد کرده است. اما شیعیان اصولی اغلب هوادار حلاج بودند و در میان اینان شخصیت‌های نامداری مثل شیخ بهائی و میرداماد و ملا محسن فیض کاشانی و علامه طباطبایی را می‌شناسیم.

الگوی مشابهی را نزد شافعی‌ها هم می‌بینیم که گفتیم در ابتدای کار به تعلیق حکم و پرهیز از سوگیری درباره‌ی حلاج گرایش داشتند. اما در گذر زمان به تدریج به سمت قطب هواداران حلاج نقل مکان کردند و احمد غزالی و عین‌القضات همدانی و مقدسی و شعراوی و هیتمی و ابن عقیله از شافعیانی بودند که حلاج را تقدیس کردند و او را بر حق دانستند.

در میان متکلمان اشعری هم الگوی مشابهی را می‌بینیم و رهبران متقدم‌شان مثل باقلانی و جوینی مخالف حلاج بودند و تکفیرش می‌کردند، اما متکلمان دیرآیندتر مثل امام محمد غزالی و فخرالدین رازی (که در میان حکما هم نامش را بردیم) از او دفاع می‌کردند.

پس اگر در قالبی کلان به موضع‌گیری‌ها درباره‌ی حلاج بنگریم، سه الگوی عمومی را تشخیص می‌دهیم. نخست آن که در ابتدای کار بر خلاف تصور مرسوم، هواداران جریان‌های غیرمتشرع سنی مثل صوفیان و معتزله و شیعه هوادار حلاج نبوده و برعکس با او دشمنی می‌ورزیده‌اند. در میان هواداران او بیشتر به حکیمان و فیلسوفان برمی‌خوریم و پیروان مذاهب نرمخو و ملایمی مثل حنفی، و همچنین عارفان خراسانی که نسلی بعد از او بر صحنه می‌آیند. یعنی در بستر جریان‌شناسی قرن سوم هجری که شرحش گذشت، حلاج در میان حکیمان کافر و عارفان خراسانی ضدشریعت رده‌بندی می‌شده و همان‌ها هم هوادارش بوده‌اند.

دومین الگو آن که چرخشی در انگاره‌ی او دیده می‌شود و انگار در قرن ۴۵ و ۴۶ (ق ۵-۶ق) ناگهان شاخه‌هایی از شیعیان و صوفیان از مخالفت با او دست می‌شویند و به هوادارانش بدل می‌شوند. نهادینه شدن جایگاه او در میان عارفان ایرانی به بعد از این دوران مربوط می‌شود و همچنان تا به امروز با جبهه‌ای نیرومند از مخالفان و دشمنان دست به گریبان بوده است. دلیل این چرخش جای تحلیل و بررسی دارد. اما به طور خلاصه می‌توان گفت تثبیت سیاست ایرانشهری در میان سلاطین ترک و استیلای عرفان خراسانی و حکمت عقلی در میان نخبگان از دوران ملکشاه سلجوقی به بعد، عاملی برای این بازنگری بوده است.

سومین الگو آن که انگار نوعی آرایش جغرافیایی درباره‌ی حلاج نمایان باشد. چنان که در حوزه‌ی تمدن ایرانی هواداران او همیشه حضور داشته و طی هزار سال گذشته به تدریج غلبه یافته‌اند. در حالی که در حوزه‌ی تمدن مصری یعنی شمال آفریقا جریان غالب با او مخالف بوده است. در اندلس با تصویری فلسفی‌تر و آمیخته روبرو می‌شویم که بیشتر با تمدن ایرانی نزدیک است تا مصری و این جریان تقریبا به حلاج بی‌توجه بوده است.

 

 

  1. خطیب بغدادی، ۱۹۹۷م.، ج.۸: ۶۹۰.
  2. زرکلی، ۱۹۸۹م.، ج۱، ص۲۹۴.
  3. ابن‌خلکان، ۱۹۹۳م.، ج۱: ۲۰۵.
  4. شرف‌الدین، ۱۳۸۷ق، ج۴: ۲۲۶.
  5. شرف‌الدین، ۱۳۸۷ق، ج۴: ۲۲۹.
  6. شرف‌الدین، ۱۳۸۷ق، ج۴: ۲۲۸.
  7. خطیب بغدادی، ۱۹۹۷م.، ج.۸: ۶۹۰.
  8. قرطبی، ۱۹۷۷م.: ۴۵-۴۸.
  9. میرآخوری، ۱۳۸۶: ۳۱.
  10. ذهبی، ۱۴۱۳ق، ج.۱۴: ۳۵۹.
  11. قرطبی، ۱۹۷۷م.: ۶۸-۶۹.
  12. میرآخوری، ۱۳۸۶: ۳۱.
  13. میرآخوری، ۱۳۸۶: ۳۱.
  14. میرآخوری، ۱۳۸۶: ۱۵۹.
  15. میرآخوری، ۱۳۸۶: ۳۰.
  16. میرآخوری، ۱۳۸۶: ۵۴.
  17. ماسینیون و کراوس، ۱۳۶۷: ۹.
  18. میرآخوری، ۱۳۸۶: ۱۱-۱۷.

 

 

ادامه مطلب: گفتار دوم: حقیقت

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب