ساز و كارهای چهارگانهی هنجارسازی “من” در نظامهای انضباطی
بهار ۱۳۸۸
چكیده: این نوشتار بخشی از رسالهی دكتری نگارنده در زمینهی مدلسازی مفهوم قدرت به یاری نظریهی سیستمهای پیچیده است. در این نوشتار، نخست مفاهیم پایهی مربوط به روندهای هنجار شدنِ سوژه (من) در نظامهای اجتماعی مرور میشوند. آنگاه چهار ساز و كار مستقل اما همگرا معرفی میشوند كه مرزبندی رفتار عامل انسانی، و گنجیدنش در چارچوبهای هنجارین اجتماعی را ممكن و ضروری میسازند. این ساز و كارها عبارتند از: وضع قانون و مرزبندی محرمات، محدودسازی مهارتی، زبانمندی و سازماندهی خودانگاره. هریك از این چهار روند، با مروری فشرده بر آرای نظریهپردازانی كه در این مورد قلمفرسایی كردهاند، بازتعریف میشوند و شیوهی مفصلبندیشان با هم در یك مدل عمومی از اعمال قدرت اجتماعی بر كنشگر انسانی تحلیل میشود.
كلیدواژگان: نظام هنجارساز، انضباط، قانون، محرمات، محدودسازی مهارتی، زبانمندی، خودانگاره، ماند كنشی،
پیش درآمد
در نگرش سیستمی مورد نظر نگارنده، چهار سطح توصیفی زیستی، روانی، اجتماعی و فرهنگی قابل تصور هستند[1] كه به لحاظِ روش شناختی متمایز، اما از دید هستیشناسانه[2]، در هم تنیده هستند. این چهار سطح، چنان كه پارسونز نیز ادعا كرده بود، برای تحلیل روندهای جامعهشناختی و فهم عاملیت در ارتباط با آن ضرورت دارند. از دید نگارنده در هریك از سطوح یاد شده، سیستمی خودسازمانده و تكاملی وجود دارد كه محور پویایی رخدادها در آن سطح است. این نظامهای چهارگانه به ترتیب عبارتند از بدن، نظام شخصیتی، نهاد اجتماعی و منش، كه این آخری همتای عنصر فرهنگی است و در نظریهای به نام “نظریهی منشها” مورد تحلیل قرار میگیرد.
رفتار نظامهای چهارگانهی یاد شده، بر مبنای متغیری مركزی قابل تحلیل است. یعنی در هریك از سطوح فراز، یك سیستمِ پایه وجود دارد كه برای بیشینه كردن یك متغیر، و در راستای شكستن تقارن و برگزیدن میان دو مفهوم متضاد، رفتار میكند. این دوقطبیهای معنایی عبارتند از بقا/ مرگ در سطح زیستی، لذت/رنج در سطح روانی، قدرت/ناتوانی در سطح اجتماعی، و معنا/ پوچی در سطح فرهنگی. این بدان معناست كه بدن، شخصیت، نهاد و منش سیستمهایی تكاملی هستند كه برای بیشینه كردنِ بقا، لذت، قدرت و معنا در سپهر رفتاری خویش تخصص یافتهاند. با بررسی پویایی این چهار متغیر مركزی، رفتار آن چهار سیستم پایه را میتوان تحلیل كرد، و با در هم آمیختن مسیرهای تكاملی برآمده از این روش، به دركی یگانه و منسجم در مورد مفهوم سوژه/ من، و پیوند آن با قدرت میتوان پی برد.
طرح مسئله
یكی از مهمترین پرسشهایی كه در مورد چگونگی چفت و بست شدن مفاهیم یاد شده وجود دارد، بحث در مورد اولویت كاركردی عاملیت یا ساختار است. به زبان دستگاه نظری خودمان، بحث بر سر آن است كه در كلیت نظام چهار لایهی یاد شده، نظامهای شخصیتی جویای لذت محورِ دگرگونی هستند، یا نهادهای اجتماعی قدرت مدار. جامعه شناسان از دیرباز با ابداع مفهومی به نام هنجارسازی و مشتقات دیگر آن -سركوب، انضباط، از خود بیگانگی، و هویت جمعی- در پی پاسخگویی به این مسئله بودهاند. آنچه كه روشن است آن كه دامنهی آزادی رفتار سطح خرد (روانی/ زیستی)، در زمینهی الزامات سطح كلان (اجتماعی/ فرهنگی) محدود میشود، و این سرچشمهی بخش مهمی از نابسامانیها و اغتشاشهای برآمده از روند پیچیدهتر شدن جوامع انسانی است. نظامهای هنجارساز و سركوبگر، – كه در سطح اجتماعی به مثابه “نهاد” حضور دارند،- از مجرای روندهایی سازمان یافته و كمابیش همگرا محدودسازی كردار عامل انسانی را به انجام میرسانند. این نوشتار، تلاشی است برای دستهبندی و تحلیل این روندها، و نشان دادن چگونگی همگرا شدنِ آنها در زمینهی نظریهی سیستمهای پیچیده. نظامهای هنجارساز، شبکهای از سیستمهای اجتماعی هستند که رفتار فرد را مدیریت میکنند. این نظامها، مرزهای مجاز خواست را برای من ترسیم مینمایند، راهبردها و طرحهایی عملیاتی را برای رویارویی با شرایط تنشزا پیشنهاد میکنند، و از مجرای نظامی از اجبارها و تشویقها، رفتار بدنِ زنده و کردارِ من را به کارهایی اجتماعی شده تبدیل میکنند. نظامهای هنجارساز، ماشینهایی هستند که کنشِ منمحور و آزادانه را به عملِ تعیین شده و جامعهمدارانه بدل میسازند.
نظامهای هنجارساز از مجرای چهار فرآیند در انجام این عمل دشوار کامیاب میشوند: وضع قانون و مرزبندی محرمات، محدودسازی مهارتی، زبانمندی و سازماندهی خودانگاره.
نخست: قانون و محرمات
۱. نظام هنجارساز سیستمی است که کار اصلیاش تمایز قایل شدن میان رفتارهای هنجار و ناهنجار است. رفتارهای هنجارین، بر اساس قانون آماری سادهای تشخیص داده میشوند. اینها رفتارهایی هستند که بیشترین بسامد را در نظام اجتماعی دارا هستند. رفتارهای هنجارین البته کارآیی دارند. آنها در ادامهی تاریخچهای طولانی از انتخاب طبیعی ظهور کردهاند و الگوهایی از رفتار را در بر میگیرند که به دلیل کارآمد بودن یا کارآمد نمودشان توسط کنشگران اجتماعی برگزیده شدهاند و موضوع تقلید قرار گرفتهاند.
رفتارهای هنجارین به این ترتیب، مشمول انتخابی طبیعی هستند که به پیچیدهتر شدنِ مداومشان، سازگار شدنشان با شرایط محیطی، و کارآییشان در تضمین بقای سیستمها منجر میشود. اما مسئله در اینجاست که هنجارهای اجتماعی به سطحی اجتماعی مربوط میشوند. یعنی زیر تاثیر انتخاب طبیعیای دراین سطح شکل میگیرند و برای پایدار ساختن سیستمهایی اجتماعی که در این لایه قرار دارند تخصص پیدا میکنند.
از این رو مشکل “من[3]” با هنجار اجتماعی، از فاصلهی میان دو سطح از سلسله مراتب پیچیدگی و تعارض متغیرهای پایهی آن دو بر میخزد. من برای دستیابی به لذت و خواستهای سیستم روانی خویش کردار خویش را سازمان میدهد. در حالی که سیستم اجتماعی برای پایدار ماندن نیاز بدان دارد که رفتارهای اعضایش برای تضمین بقا و کارآییاش بسیج شوند. از این رو، من با هنجارهایی اجتماعی روبروست که بر سطحی متفاوت و کلانتر از من تنظیم شدهاند. هنجارهایی که من در هر موقعیتی حاضر است از پیرویشان سر باز بزند تا به خواستهای موضعی خویش دست یابد.
به این شکل، تعارضی در میان من و نهاد اجتماعی بروز میکند. تعارضی که به کشمکش میان این برای تنظیم رفتار مربوط میشود. نظام اجتماعی برای حل این تعارض، از راه تفکیک کردن رفتارهای هنجار و ناهنجار، و رمزگذاری متفاوتِ آن دو، به شیوهای دست مییابد تا رفتارهای تهدید کننده، خطرناک، و ناهنجار من را ردیابی و طرد نماید. این رفتارها به دلیل پیوند سست و گاه شکنندهای که با نقشها برقرار میکنند، در رمزگان رفتارهای اجتماعی جایگاهی معتبر را به دست نمیآورند. اینها رفتارهایی هستند که تقریبا همیشه در ارتباط با نقشی ظهور میکنند، و همچون انحراف و بدعتی در آن مینمایند. رفتارهایی که به دلیل صورتبندی نشدن در قالبی هنجارین و مرسوم، درست خوانده نمیشوند و معنایی را که باید در یک نظام هماهنگ و بیناذهنی پدید آورند، ایجاد نمیکنند. از این رو از سوی نهاد اجتماعی به مثابه چیزی بیرونی شناسایی میشوند. چیزی مسئلهزا، ناشناخته، و بنابراین تهدید کننده که میتواند همچون قالبی نو برای تقلید دیگریهای پیرامونِ من ناهنجار عمل کند، و از این رو نهاد اجتماعی را به خطراههای آزموده نشده و مسیری ناشناخته وشاید خطرناک پرتاب نماید.
۲. به همین دلیل، تمام نظامهای اجتماعی، -درست مانند نظامهای روانی، زیستی، و فرهنگی- در برابر نوآوریهایی که تصادفی پنداشته میشوند، مقاومت به خرج میدهند. اصل ماندی که نیوتون در مورد حرکت اجسام سخت عنوان کرده بود، در هر چهار لایهی زیستی، روانی، اجتماعی و فرهنگی به روشنی اعتبار دارد. سیستمهای پایه در تمام سطوح ترجیح میدهند از مسیرهای شناخته شده، آشنا، و آزموده شدهی قدیمی عبور کنند تا راهبردهایی تازه و ناشناخته را بپذیرند. تمام سیستمهای تکاملی، میلی درونی به وضعیت موجود دارند. میلی که پایداری و تداوم نظام اطلاعاتی داخلیشان را تضمین میکند، و در شرایطی که محیط دگرگون شود، منقرضشان میسازد.
این اصل ماندِ[4] سیستمها را از این پس«”ماند کنشی” خواهیم نامید. اصل ماند کنشی عبارت است از گرایش درونی سیستم تکاملی به حفظ وضعیت موجود، و تعریف محافظهکارانه و حداقلی وضعیت مطلوب. به شکلی که در هر موقعیت تنشزا، به کمترین دگرگونی ممکن در ساز و کارهای شناخته شده و آشنا منتهی شود. هرچه سیستم پیچیدهتر باشد، اصل ماند کنشی را بیشتر نقض میکند. نقض این اصل به معنای تلاش برای سازگار شدن با شرایطی ناشناخته، و پذیرفتن ورود به خطراههها و مسیرهایی تازه است. سیستمها هرچه پیچیدهتر باشند، توانایی و امکان بیشتری را برای آزمون و خطا به دست میآورند. به همین دلیل هم برای سازگاری با طیفی وسیعتر از موقعیتهای محیطی تلاش میکنند، و البته به همین دلیل شکنندهتر هم میشوند.
در واقع، اصل ماند کنشی ما در مورد سیستمهای ساده -که شکل مکانیکیاش مورد نظر نیوتون هم بود- به قانون اول نیوتون تبدیل میشود. سیستمهای سادهی بیجان اصل ماند کنشی را در وضعیتی مطلق نشان میدهند. یعنی هیچ ساز و کار درونی برای انطباق با محیط و گریز از خطراههی منفرد و قطعی رفتاریشان ندارند. هرچه در سلسله مراتب پیچیدگی پیشتر میرویم، حاشیهی گستردهتری از نقضِ این اصل در اطراف خطراههها و مسیرهای پویایی سیستمها پدیدار میشود.
سطوح فراز، نشانگر مقیاسهایی متفاوت از مشاهده و توصیف، و بنابراین سطوح متفاوتی از پیچیدگی موضوع مشاهده شده هستند. اما این بدان معنا نیست که سیستمهای پایهی سطوح بالاتر فراز، لزوما از سیستمهای پایهی سطوح زیرین پیچیدهتر هستند. در واقع سطوح فراز بر اساس مقیاسی مشاهداتی، درجهی درشت نمایی و دامنهای توصیفی تعیین شدهاند. پیچیدهتر بودنِ سطح بالاتر نسبت به سطح پایینتر، ناشی از همین تفاوت مقیاس است. اما ممکن است سیستمهای پایهی سطحی از همتایان خویش در سطح بالاتر، پیچیدهتر باشند (لومان، 1995: 176-210).
در واقع چنین مینماید که پیچیدهترین سیستمهای پایه در سطوح فراز، در سطح روانی قرار داشته باشند. در میان تمام سیستمهای چهارگانهای که در این سطوح قرار گرفتهاند، تنها من است که از آستانهی پیچیدگی لازم برای فهمیدنِ کلیت این نظام برخوردار بوده است. نظریهها و سازههایی که برای فهم هستی به کار میروند، در این سطح تراوش میشوند، و نظام شخصیتی است که پیچیدهترین بازنمایی از محیط را در درون خویش ایجاد میکند و در راستای صورتبندی کردنش، خودآگاه میگردد. بر مبنای شواهد موجود، بازنماییهایی که بدن، نهاد اجتماعی، و منش از محیط خویش در درون خود پدید میآورد، به شکلی قیاس ناپذیر از آنچه در سطح روانی دیده میشود سادهتر است. در واقع چنین مینماید که بیشترین تراکم پیچیدگی در سطح روانی، و پس از آن در سطح زیستی قرار گرفته باشد (Haken & Stadler,1990). نظامهای اجتماعی از نظامهای زیستشناختی سادهتر هستند، و بر اساس نظریهی منشها، سیستمهای فرهنگی سادهترین سیستمهای پایه را در این میان بر میسازند.
پس اصل ماند کنشی در سطح روانی بیش از سایر سطوح نقض میشود. من، سیستمی است که از بیشینهی پیچیدگی برخوردار است. من از بدن، نهاد اجتماعی و منش -كه سیستمهای پایهی سطوح زیستی، اجتماعی و فرهنگی هستند،- پیچیدهتر است. از این رو انعطاف رفتاریاش از سطوح زیر و زبرش بیشتر است. به همین دلیل هم بدن همواره همچون نوعی بازدارنده و عاملِ تنبل و سنگین و کند فهمیده شده است، و به همین ترتیب نهادهای اجتماعی معمولا نقشی مهارکننده در برابر خلاقیتهای سطح روانی ایفا کردهاند. بندِ تن و قیدِ جامعه، معانی استعاریای هستند که بر این محدود بودنِ دامنهی اصل ماند کنشی در سطح روانی دلالت میکنند.
۳. نهادهای هنجارساز برای مهار کردن پویایی من، که درجهی آزادی رفتارش بیشتر، و استحکام اصل ماند کنشی در آن کمتر از سیستمهای اجتماعی است، به ساز و کاری فراگیر نیاز دارند. این ساز و کار، از راه رمزگذاری رفتارهای هنجارین، و منع رفتارهای ناهنجار ممکن میشود. رفتارهای هنجارین به دو شیوه رمزگذاری میشوند، و از این رو رفتارهای ناهنجار به دو شکل طرد میگردند.
ممکن است رفتارهای هنجارین در قالبی زمینی، مادی، و عینی، همچون چیزهایی ملموس و در دسترس صورتبندی شوند. این کردارها، که هنجارین بودنشان منوط به توافق من و دیگری است، اعتبار خود را از همان چیزی به دست میآورند که هابرماس توافق بینالاذهانی نامیده است (هابرماس، ۱۳۸۴، ج.۲). من و دیگری، در جریان کنش متقابل و بر مبنای نفوذ متقابل رفتارها بر هم، به احتمال دوگانهای دست مییابند که هماهنگی انتخابها و همگرایی خواستهایشان را ممکن میسازد. این توافق، به تصویر ذهنی من و دیگری باز میگردد، که در نقاطی با هم همپوشانی دارد و در مناطقی به هم پیوند مییابد. پس من و دیگری در این شرایط، هنجارگونه رفتار میکنند، تا به تصویری که از وضعیت مطلوب دارند دست یابند. این تصویر، بر مبنای نگرشی ابزارگرایانه و چیزواره (به معنای مادی کلمه) استوار شده است. اعتبار رفتار هنجارین در این مورد به ارتباط من و دیگری باز میگردد. و به تصویر مطلوبی که من و دیگری از موقعیتی نزدیک و در دسترس و عینی در ذهن دارند. اینجا ما با مسئلهای فنی یا اخلاقی سر و کار داریم، که بر مبنای قوانین حل و فصل میشود.
نهاد اجتماعی هنجارهایی را که خصلتی چنین زمینی و خاستگاهی چنین ملموس دارند را در قالب قانون صورتبندی میکند. پیروی از قانون، در سطح اجتماعی ارزش تلقی میشود، و نقض کردن آن، جرم. قانون به اصلی عام تبدیل میشود که ممکن است مشروعیت خویش را در جریان تکامل فرهنگی از منابعی مستقل از من و دیگری دریافت کند. شاه، دولت، و حتی طبیعت میتوانند مراجعی باشند که مشروعیت و ثبات قانون را تضمین میکنند. قانون توسط نهادهایی اجتماعی پشتیبانی میشود که برای شناسایی و تفکیک رفتارهای هنجارمند و ناهنجار در این زمینه تخصص یافتهاند. نهادهایی که کارشان جدا کردن کردارهای مطابق با قانون، یا ناقض قانون است. نهادهایی حقوقی که شرایط بسط و تعمیم قوانین، یا مواردی تحمل استثنا در آنها را رمزگذاری میکنند، و همچنین نهادهای تنبیهی که قانونشکنی، نادیده گرفتن قوانین، و تحقق نیافتنشان را با اعمال فشار اجتماعی نامحتمل میسازند.
راه دیگرِ رمزگذاری رفتار هنجارین، آن است که آنها را به مثابه اموری استعلایی، فرازین، همچون چیزهایی انتزاعی و ناملموس صورتبندی کنیم. نهادهای هنجارساز از این شیوه برای صورتبندی قواعدی بهره میبرند که خاستگاهی روشن و عینی و توافقمدارانه ندارند. هنجارهایی به این شکل رمزگذاری میشوند که به طور مستقیم با نقاط اشتراک بازنمایی من و دیگری از وضعیت مطلوب گره نخوردهاند. هنجارهایی که خاستگاهشان در گذر زمانه محو شده است، و تداومشان به نگرشی ابزارمندانه و نزدیک متکی نیست، در این رده میگنجند. خاستگاه این هنجارها مفاهیمی استعلایی و فرارونده پنداشته میشوند، و به مفاهیمی انتزاعی ارجاع میشوند. رعایت کردنشان از این رو ضروری مینماید که با کلیدواژههایی استعلایی مانند نظم گیتی، هدف کائنات، و خواست خداوند گره خوردهاند، نه بدان دلیل که در توافق من و دیگری ریشه دارند. این همان شیوهایست که تکامل نهادهای دینی را ممکن میسازد.
۴. به این ترتیب دو راهبرد برای صورتبندی هنجارها وجود دارد: راهبرد قانونی/ حقوقی، که بر توافق من و دیگری تکیه میکند و هنجار را همچون امری ملموس و مادی و زمینی چیزواره مینماید، و راهبرد دینی/ استعلایی که بر هماهنگی من و جهان تاکید میکند و هنجار را به مثابه پدیداری فرازین، انتزاعی و ناملموس چیزواره مینماید. چنان که آشکار است، هر دوی این راهبردها به چیزواره شدنِ هنجارها منتهی میشوند. چیزواره شدنِ هنجارها بدان معناست که میتوان آنها را به ماشینهایی اجتماعی پیوند زد، جنبهای ابزاری به آنها بخشید، تخصصی را بر مبنایشان ساخت، و در قالب نقشی گنجاندشان.
این دقیقا اتفاقی است که در قالب نهادهای هنجارساز رخ میدهد. نهادهای هنجارساز در واقع سیستمهایی هستند که از راه رمزگذاری هنجارها به این دو شیوه، تخصصهای لازم برای اصلاح و هدایت رفتار من به سمت هنجارها، و طرد و اصلاح رفتارهای نابهنجار را به دست میآورند.
بر مبنای اسناد تاریخی، میدانیم که این دو شیوه از رمزگذاری هنجارها در گذشتههای دور یگانه بودهاند. در سومر و ایلام باستان، تا زمانی به دیرهنگامی عصر دودمان سوم اور (2500 پ.م) این دو راهبرد در نهادی یگانه و در قالب نقشهایی یکتا جمع میشدهاند (الیاده، ۱۳۷۶: ۲۳-۵۷). این زمانی بوده که هنوز جوامع توسط یک شاه/ کاهن هدایت میشدهاند و نهادهای دینی و سیاسی از هم تفکیک نشده بودند. با ورود جوامع کشاورز باستانی به مرحلهی کشاورزی پیشرفته نهادهای عهدهدارِ این دو راهبرد دچار دوشاخهزایی شدند. در یک سو معبد زاده شد که رمزگذاری استعلایی را بر عهده گرفت، و در سوی دیگر کاخ پادشاه و دیوانسالاری سیاسی -یعنی شکل تلطیف شدهی ارتش- ظهور کرد که رمزگذاری هنجارهای ملموس و زمینی را انجام میداد. واگرا شدنِ این دو ساختار، نشانهی گذار جوامع باستانی به سطحی برتر از پیچیدگی بوده است. یگانه بودنِ این دو در تاریخهای قدیمیتر، و یگانه ماندنشان در جوامع سادهتر –مانند جوامع گردآورنده و شکارچی- نشانگر آن است که ما در اینجا با روشی یکتا برای تثبیت هنجارها روبرو هستیم. روشی که بر محور رمزگذاری و حصر نمادینِ رفتارهای ناهنجار مبتنی است.
معبد، نهادی هنجارساز است که از راه صورتبندی کردن نظمهای حاکم بر گیتی، و تنظیم ارتباط من با جهان، دوگانهی متضاد مقدس و نامقدس را از هم تفکیک میکند. به این ترتیب رفتارهای هنجارین در سازگاری با امر مقدس مجاز پنداشته میشوند، و رفتارهای ناهنجار به خاطر نقض قواعد حاکم بر گیتی، نامقدس، کفرآمیز، و بد تلقی میگردند. معبد، با رمزگذاری امر هنجارین و ترجمه کردنش به امر مقدس، رفتارهای ناهنجار را مرزبندی، تحدید، و طرد میکند. این مرزها تابو دانسته میشوند، و نقض کردنشان با تنبیه یعنی تجربهی رنج همراه است. در شرایطی که معبد با دربار پیوند داشته است، این تنبیه جنبهای زمینی هم داشته است، که تفتیش عقاید اسپانیایی نمودی افراطی از آن است. در غیر این صورت، تنبیهِ یاد شده امری استعلایی و آن جهانی است.
دربار و کاخ شاهان باستانی، هستهی اولیهی نهادهای هنجارسازی است که امروزه به شکل زندان تکامل یافته است. مفهوم زندان البته از دید این نوشتار ساختار مادی محلی برای در بند کردن انسانها نیست، که همان معنای تعمیم یافتهی مورد نظر فوکو را از آن مراد میکنیم. معنایی که بر رمزگذاری امر مشروع و نامشروع، تمایز کار مجاز از غیرمجاز، و تفکیک کردار قانونمدارانه از قانونشکنانه مبتنی است.
این نهادها، رفتارهای هنجارین را در قالب قوانین صورتبندی میکنند. قوانینی که گاه به مرجعی استعلایی منسوب میشوند، اما همواره ماهیتی بینافردی و توافقآمیز دارند. قوانینی که ثبت میشوند، تفسیر میگردند، و در جریان زنجیرهای پیوسته از کشمکشهای و دعواهای حقوقی، دقیقتر و کارآمدتر میگردند. قوانینی که زیربنای نهادهای حقوقی، کیفری و تنبیهی قرار میگیرند. زندان امروزین نمونهای مدرن و متاخر از این نهادها است.
رمزگذاری هنجارها بر مبنای قانون و تابو، امری متعارض یا گسسته نیست این دو راهبرد گذشته از خاستگاه مشترکشان، اموری در هم تنیده و به هم پیوستهاند. تابوها به قوانین مشروعیت میبخشند، و قوانین کیفر دادن به نقض تابوها را ممکن میسازند. قانون و تابو، همگام و همراه با هم در همهی نهادهای هنجارساز حضور دارند. با این تفاوت که در نهادهای معبد و زندان به اشکالی تخصص یافته و خالص ظاهر میشوند. از قضا در همین جاست که واگرا بودنشان نمودار میشود. یعنی با وجود همراهی و پیوستگی ذاتی این دو، اتکایشان به نهادهای هنجارساز متفاوتی همچون معبد و زندان، باعث میشود که همچون واحدهایی از سیستمهای اجتماعی خودارجاع و مستقل از هم عمل کنند. این دو در واقع جریانهایی مشابه هستند که در پیکرهی سیستمهای اجتماعی متفاوتی سیلان مییابند و روندهای درونیشان را تنظیم مینمایند.
نهادهای حامل این راهبردها، به دلیل خودمختاری و استقلالی که نسبت به هم دارند، ممکن است با هم وارد کشمکش شوند. کشمکش باستانی میان نهادهای دینی و سیاسی، همواره روی دیگرِ سکهی اتحاد و همگرایی این دو بوده است. خشایارشا که در کتیبهی دیوان از پشتیبانی توانمندانهاش از دین زرتشتی لاف میزند، فرزند داریوشی بود که گئوماته و مغان هوادارش را قتلعام کرد، و خواجه نظامالملک که از حمایت فقیهان شافعی برخوردار بود و به ایشان همچون بنیاد قدرتش تکیه میکرد، توسط یک فدایی اسماعیلی کشته شد که همچون همان فقیهان، بر مبنای تمایز مقدس از نامقدس -اما با معیارهایی متفاوت- عمل میکرد.
از این رو، دیالکیتیک میان تابو و قانون امری ساده و بدیهی نیست. قانون و تابو، دو شیوهی مشابه، همتبار، و معمولا همخوان از رمزگذاری رفتارهای هنجارین هستند، که به خاطر تعلقشان به سیستمهایی متفاوت و نهادهایی متمایز، میتوانند با هم وارد تعارض شوند، و یکدیگر را تضعیف نمایند. با این وجود، در هر نظام اجتماعی همواره هردوی این راهبردها حضور دارد. تمام تلاشهای انقلابی برای تحویل کردن یکی از این دو به دیگری به شکست انجامیده است و چنین مینماید که هیچ نظام اجتماعیای بدون بهرهمندی از هردوی این نظامها باقی نمیماند. به همین دلیل است که کمونیستهای روسی و فاشیستهای آلمانی -که در عالم نظر مخالف معبد و تابوهای مرسوم بودند،- در نهایت شکلی مدرن از آن را در قالب حزب کمونیست و نازی بازسازی کردند، و مفتیان طالبان که خواستار حذف قانون به نفع فراگیر شدن تابو بودند، در نهایت ناگزیر به وضع قوانین و مدنی و بازگشایی دادگاههایی شدند که به دلیل ناکارآیی قوانین جاری در آن و آمیختگی فلج کنندهاش به تابوها، دوامی اندک داشت.
۵. ژرژ باتای به درستی نشان داده است (Bataille, 1986) که هدف غایی تابو و قانون طرد کامل کردارهای ناهنجار نیست. از دید باتای، مفهوم هتک حرمت و قانون شکنی در ذات خود با نوعی ناسازهی منطقی روبروست. هردوی این مفاهیم، به نقض شدن قواعد و نادیده انگاشته شدنِ هنجارهایی دلالت دارند که بنابر تعریف خصلتی طبیعی، اصیل، و بنابراین نقض ناشدنی دارند. در واقع مفهوم قانونشکنی و هتک حرمت، نشانگر آن است که نظامهای هنجارساز ناگزیرند برای تحکیم کنترل خود بر رفتارها، به طور مدام قوانین و تابوها رادر سطحی کلان تایید و در سطحی خرد نقض نمایند. این حقیقت که قوانین و تابوها به تدریج در جریان تکامل اجتماعی شرایطی گستردهتر و گستردهتر را شامل نشده و به گزارههایی انتزاعی و نقضناپذیر ارتقا نیافته است، نشان میدهد که قواعد تکاملی حاکم بر آنها، هدفِ فراگیر شدن و نقض نشدنشان را دنبال نمیکردهاند. و گرنه میشد تابو و قانون را به شکلی تعریف کرد که دامنهای چنان گسترده از رفتارها را مجاز بدارند که نقض کردنشان ناممکن شود.
هدف نهادهای هنجارساز تعبیهی هنجارهایی عام و فراگیر نیست. هدف آنها، تعریف دامنهای خرد و محدود از رفتارهای هنجارین است. دامنهای که همواره از گسترهی رفتاری من و درجهی آزادی چشمگیرش محدودتر باشد، و به این ترتیب اصل ماند کنشی نیرومندترِ سطح اجتماعی را بر سطح روانی نیز مسلط سازد. قانون و تابو، از این رو، به مرزهایی دلالت میکنند که باید مدام نقض شوند. تابوها تا زمانی به عنوان تابو اعتبار و اهمیت دارند که بتوانند نقض شوند، و به طور جزئی مدام شکسته شوند. تنها در این حالت است که ساختارهای رمزگذار، امکانِ باز رمزگذاری تابوها، و گوشزد کردنِ پیوستهی حد و مرزشان به من حاصل میشود.
باتای در بیان این نکته بر حق است که قانون و تابو، نشانگر مرزهایی رفتاری هستند که با نوعی متابولیسمِ قانونگریزی/ حرمتشکنی همراه است (Bataille, 1997: 242-248). تابوها و قوانین باید نقض شوند تا ساز و کارهای تنبیهی و تشویقی اجتماعی بر آنها عمل کنند، و مهار کردن رفتار من در قلمرو محدود و مشخص هنجارها را تضمین نمایند. فوکو نیز همین قاعده را در پژوهش بلند آوازهاش در مورد زندان تایید کرده است، در آنجا که به تکامل همزمانِ نهادهایی اشاره کرده است که از یک سو قانونشکنی را تنبیه میکنند، و از سوی دیگر قوانینی بیش از پیش محدود کننده را ابداع میکنند تا تنبیه ضرورت یابد (فوکو، ۱۳۷۸: ۳۱۸-۳۶۹). همان طور که باتای گوشزد کرده است، وظیفهی نهادهای هنجارساز از میان بردن میل و نابود کردن رفتارهای ناهنجار نیست. بلکه مدیریت آنها، و کنترل کردنشان در دامنهای محدود است. وگرنه ضرورت وجودی خودِ نهادهای هنجارساز از میان میرود.
دوم: محدودسازی مهارتی
۱. نهادهای هنجارساز باید رفتار من را در شبکهای از مسیرهای مشخص و از پیش تعیین شده بگنجانند. از این رو محدود کردن دامنهی رفتاری من به محدودهای قانونی و مشروع کافی نیست. نظام اجتماعی زمانی از خطر نوسانات رفتاری پیشبینی ناشدهی من میرهد که الگوی رفتاری مشخص و رمزگذاری شدهای از من سر بزند. این کاری است که از مجرای نقش و با تخصصی شدنِ من انجام میپذیرد. نهادهای هنجارساز گذشته از پیکربندی رفتار من در محدودهی مجاز، چگونگی رفتار کردن دراین محدوده را نیز تعیین میکنند. این ساز و کار را محدودسازی مهارتی مینامیم.
محدودسازی مهارتی بدان معناست که من با پذیرفتن نقش، در چارچوبی از قبل تعریف شده و جایگاهی پیشینی از قواعد رفتاری میگنجد که محصول سیری تکاملی است. نقش، انباشته از راهبردها و برنامههایی عملیاتی است که در جریان تاریخی طولانیتر از عمر سوژه، بر هم انباشته شدهاند. از این رو من هنگام نقشپذیری در زمینهای گسترده قرار میگیرد که از کلیت آن چیز زیادی نمیداند. به همین دلیل هم پذیرش و اجرای نقش فرآیندی است که معمولا به شکلی غیرنقادانه و حتی ناخوداگاهانه انجام میپذیرد.
تخصص یافتن من در درون نقش، بدان معناست که من از دامنهی کل مهارتهای بالقوهای که توانایی آموختنش را دارد، کنده شود، و نیرو و توان خود را صرف تسلط بر محدودهای کوچک از این مهارتها نماید. این در واقع مترادفِ مفهوم توجه در سطحی جامعهشناختی است. تخصص یافتن، از سویی به من مهارت و توانمندی برخورد تخصصی با مسائل را میبخشد، و از سوی دیگر مرا از امکان دستیابی به مهارتهای مشابه دیگر محروم میسازد.
در بیشتر جوامع پیشامدرن، این سویهی دوم در سپهر فرهنگی به شکلی بسیار برجسته بازنمایی میشده است. از این رو تمام تخصصها، به جز تخصص در جنگیدن، خوار داشته میشدند و تخصص یافتن در آنها کار مردم عامی و فروپایه و حتی بردگان دانسته میشد. ارسطو به روشنی در اخلاق نیکوماخوس خویش بر این نکته تاکید میکند که اشرافزادگان و افراد مهم و بزرگ نباید در هیچ زمینهای صاحب تخصص باشند (ارسطو، ۱۳۷۲). به همین ترتیب اشراف دوران قرون وسطای اروپا مهارت یافتن در صنعتگری و کشاورزی را امری دون شأن خویش میدانستند. در مورد طبقهی سامورایی ژاپن هم چنین بود، که تنها مهارت یافتن در شمشیرزنی، سرودن شعر و خوشنویسی ژاپنی را شایستهی خود میپنداشتند. مدرنیته را شاید در این زمینه بتوان همچون گسسته شدنِ مرزهای میان اشراف و عوام، و شایسته پنداشته شدنِ نامحدود تخصصهای غیرجنگی توسط تمام اقشار جامعه دانست. ناگفته نماند كه در این زمینهی دیرپا از تخصص گریزیی طبقهی اشرافی، رویكرد باستانی ایرانی كه بر نظمی طبقاتی و تخصص یافتنِ هركس در خویشكاری ویهای مبتنی بود، استثنایی مهم محسوب میشود. این نظم اجتماعی همان است كه فارابی نیز بدان پرداخته و از آن زاویه از تخصص گرایی دفاع كرده است (لمبتون، ۱۳۸۵: ۷۶۲)، كه هرچند در بحث جاری ما بسیار اهمیت دارد، پرداختن به آن مجالی دیگر را میطلبد.
۲. تخصص یافتن و تسلط بر نقش، خواه ناخواه با طرد سایر تخصصها و غفلت از سایر نقشها همراه است. هر نقش، به شکلی سازمان یافته است که نیرو و توان یک کنشگر عادی را جذب خود نماید و کارِ اجتماعی شدهی یک من را بمکد. به عبارت دیگر، میزان هزینه و نیرویی که باید صرف تسلط بر یک نقش شود، در جریان تکامل اجتماعی در حدی تنظیم شده است که یک انسان متوسط بتواند بر آن چیره شود، و در عین حال، چیره شدن بر سطوح بالاتر آن تمام نیروها و منابع انسانی سوژه را مصرف نماید و در خود جذب کند.
به همین دلیل، نقشها تا حدودی رقابتی عمل میکنند. ایفا کردنِ همزمان چند نقش، تنها در زمانی ممکن است که این نقشها به نهادهای هنجارساز متفاوتی بند باشند، و عرصههایی متمایز از زیست جهان را سازماندهی کنند. ایفا کردن نقش دانشمندی که در چندین زمینهی متفاوت صاحب تخصص است، بسیار دشوار است. به همین ترتیب کسی که چند همسر اختیار کرده و قرار است پدرِ چند خانواده باشد، خیلی زود به بنبستی عملیاتی بر خواهد خورد! پیرو صادق و پرشورِ دو دین بودن، یا شاغل بودن به عنوان کارمندِ تمام وقت در دو سازمان، اموری هستند که گذشته از شرایط خاص ایران، ناممکن مینمایند. با این وجود یک دانشمند میتواند در عین حال پدری نمونه و دینداری پرشور هم باشد، اما در شرایطی که هریک از این نقشها یگانه (یا در شرایطی خاص بسیار معدود) باشند.
پس در پیشاروی من، طیفی از نقشها قرار دارد که هریک حوزهی تخصصی خود را میطلبد و تسلط یافتن بر هریک با صرف منابع انسانی بزرگی همراه است. این نقشها به شکلی رقابتی عمل میکنند. یعنی قرار گرفتن در هریک با طرد باقی همراه است. نقشها به این ترتیب انتخاب و تصمیمِ سطح روانشناختی را سازماندهی میکنند. یعنی سوژه را وا میدارند تا به جای انتخاب کردنِ کردار خویش در هر برش زمانی، و بر مبنای خواستِ سطح روانیاش، تصمیمگیری را به برشهای زمانی معدودی و محدودی منحصر سازد، و به جای انتخاب کردار، نقشهایی را برگزیند که هریک شبکهای از ضرورتها و کردارهای اجباری را به دنبال دارند.
به این شکل، خواستِ روانشناختی من به انتخابی اجتماعی تبدیل میشود، و کردار من با پیوند خوردن به تخصصِ نهفته در نقش، به کار بدل میگردد. این ماجرا البته با چشمپوشی از خواست در من همراه است، و از این رو شکلی بیرونی و اجباری از تعویق لذت را پدید میآورد که زیربنای نظام سرکوب را تشکیل میدهد. اختگی ناشی از این تعویق لذت، آشکارا برونزاد است.
۳. طرد رقابتی نقشها بدان معناست که من با قرار گرفتن در یک نقش، باید تمام نیرو و توان خود را صرف تسلط یافتن بر آن نقش خاص کند، و از امکانات نهفته در سایر نقشها چشمپوشی نماید. از آنجا که انعطاف رفتاری من بیشتر از سیستمهای اجتماعی است، و خواست در نهایت در سطح روانی باقی میماند، این امکان همواره هست که من از حیطهی مجاز نقش خویش بیرون بزند و برای آزمودن نقشهایی دیگر خطر کند. چنین چیزی میتواند به شناور شدنِ سوژه در میان نقشهای گذرا تبدیل شود، و نوعی همه کارهی هیچکاره پدید آورد که شاید در سطح روانی از نوعی ارضای شخصی برخوردار باشد، اما در سطح اجتماعی کارآیی ندارد و قدرت تولید نمیکند.
از این رو، نظامهای هنجارسازی برای محدودسازی مهارتهای من، چند ترفند را به کار میبندند.
قدیمیترین و زمختترینِ این ترفندها، منع کردنِ تغییر نقش است. این در شرایطی رخ میدهد که شخص از ابتدای ورودش به عرصهی جامعه، و از همان آغازِ روند اجتماعی شدن، برای جایگیری در نقش خاصی آموزش ببیند و ارتباطش با سایر نقشها ممنوع شود. چنین چیزی را در جوامع آریایی قدیمی در قالب کاستهای اجتماعی داشتهایم. طبقات چهارگانهی جامعهی ساسانی، و کاستهای مشابهی که تا قرون میانه در هند وجود داشتهاند، ساختارهایی اجتماعی بودند که نقشِ مربوط به هر سوژه را از همان ابتدای تولدش تعیین میکردهاند. فرزند یک درودگر میبایست درودگر شود و پسر شهسواران میبایست جنگجو شوند. مستقل از این که خودشان چقدر از درودگری یا جنگیدن خوششان بیاید.
کاستبندی اجتماعی روشی تکاملی است که چند مسئله را به طور همزمان حل میکند. نخست آن که برخی از نهادهای هنجارساز را با محوریت خانواده در هم ادغام میکند، و به این ترتیب اثری تشدید شونده و همافزا را در میانشان پدید میآورد. در جامعهی ساسانی، بسته به طبقهای که فرد در آن قرار میگرفت، خانواده با ارتش، دبستان و معبد جوش میخورد و انباشتی از مهارتها و تخصصها را در این حیطه پدید میآورد که کار انتقال آن به اعضای تازهوارد و اجتماعی شدنشان را نیز سادهتر میساخت.
اما نظام کاستی با یک مشکل اساسی روبروست، و آن هم نادیده گرفتن پویایی سطح روانی و خواست سوژه است. این نظام میتواند کنشگرانی ماهر را با کمترین هزینه تربیت کند، اما این کنشگران اعضای راضی و خوشنودی نخواهند بود. شاید یکی از دلایل فراگیر شدن ادیانِ انقلابیای مانند آیین مانی و مزدک در عصر ساسانی همین ساخت طبقاتی جامعه بوده باشد (وكیلی، ۱۳۸۲)، که منها را وادار میکرد برای رهیدن از این نظام اجبارهای قانونمدار، در قلمرو اجبارهای تابومحور شورش کنند.
نظام کاستی با وجود دوام اندکی که در جوامع باستانی داشته است، به شکلی منعطفتر و پویاتر در قالب ساختار طبقاتی جوامع باقی مانده و نهادینه شده است. به این ترتیب قانونی مدون و اجبارآمیز وجود ندارد که ارتقای عمودی و تغییر موقعیت کنشگران را در جامعه منع کند، اما سطح برخورداری سوژهها از منابع به شکلی ساختار یافته است که دستیابی ایشان به نقشهایی خیلی متفاوت با خاستگاه طبقاتیشان را بسیار دشوار میسازد.
ساختار طبقاتی و کاستبندی، روشی بود که تغییر نقش کنشگران را بر اساس قانون مهار میکرد. شکلی موازی از این ماجرا را در مورد تابو هم میتوان دید. نقشهایی که تخصصشان توسط تابوها مرزبندی میشوند، عموما در چارچوب ادیان و نحلههای مذهبی میگنجند. به استثنای ادیان خاور دور و هند که در شرایط اجتماعی متفاوتی، تقریبا در گسست از نهادهای سیاسی- تکامل یافتهاند، تمام ادیان بزرگ مفهوم ارتداد را در خود صورتبندی کردهاند و تغییر نقش دینی پیروان خود را مجاز نمیدارند. این در واقع همان ساختار کاستیایست که ذکرش گذشت، با این تفاوت که این بار در مورد نقشهایی متمرکز بر چیزهای انتزاعی و تابوها اجرا میشود. هرکس دینی را دارد که خانوادهاش آن را داشتهاند، و تغییر دین در شرایط عادی ممنوع دانسته میشود. به این ترتیب در یک نظام کاستی کامل، نقشهای دینی و دنیوی فرد پیشاپیش بر اساس زادگاهش در شبکهی اجتماعی، تعیین شده است. در جوامع مدرن، با وجود کمرنگ شدنِ خصلت اجبارآمیزِ تابوها و قوانین مهار کنندهی یاد شده، به دلایل ساختاری یاد شده، همین الگو همچنان ادامه دارد. به این ترتیب، تابو و قانون اهرمهایی هستند که محدودیت مهارتی را تضمین میکنند.
۴. محدودیت رقابتی هنگامی پایدار میماند و در سوژه تثبیت میشود، که در سطح روانی به رضایت سوژه از نقش و تخصصش بینجامد. چنین چیزی با محدود ساختن دامنهی توجه سوژه در مورد سایر نقشها، و با نمادگزاری نقشِ من همچون امری مطلوب تحقق مییابد. من با پشتوانهی برنامههای تعبیه شده در نهادهای هنجارساز –به ویژه خانواده، دبستان و معبد،- متقاعد میشود که نقشِ خودش بهترین جایگاهِ قابل تصور برای اوست. آزمودن نقشهای دیگر به قدری ضابطهمند، و شکست خوردن در آنها به قدری پرهزینه و رنجآور است که من پس از چند تجربه –که شاید تا بعد از دوران بلوغ هم ادامه یابد- میآموزد که باید به نقش خویش قانع باشد.
این ماجرا در سطح روانی، به دو شکل بازتاب مییابد. از یک طرف نقشِ من زیبا و ارزشمند و انباشته از وضعیتهای مطلوب مینماید، و از سوی دیگر نقشهای دیگر رنجآور و ناخوشایند و غیرمهم تلقی میشوند. به این ترتیب، بخشی مهم از خودانگاره -یعنی خودارزیابی- در ارتباط با نقشهای من سازماندهی میشود و این به هستهی مرکزی بازنمایی من در ذهن من شکل میدهد (Markus, 1989). من خود را بر اساس نقشی که بر عهده دارد تعریف میکند، و خود را در آن قلمرو توانمند و فعال میداند. سایر موقعیتها، با خودارزیابی ضعیف و منفیای از من گره خوردهاند. به طوری که من انتظار دارد در ایفای نقشهای دیگر ناتوان باشد، و به همین دلیل هم ناتوان میشود (Bem, 1972). ناتوانسازی، خویش، روشی است که در سطح اجتماعی همچون سپری عمل میکند و من را از معرض بختهای همواره حاضرِ رویارویی با موقعیتهای جدید مصون میدارد. در سطح روانی نیز، این روند به تحریف خودانگاره و تثبیت تصویری دوست داشتنی -هرچند ناتوان- از من در چشم من، یاری میرساند. جا دارد در اینجا به آزمون مشهور سلیگمان اشاره کنیم.
سلیگمان روانشناسی بود که در اواسط دههی هفتاد میلادی مفهوم درماندگی آموخته شده[5] را ابداع کرد (Seligman, 1975). او در آزمون مشهوری، دو گروه از آزمودنیها را واداشت تا تکلیف ذهنی سادهای را انجام دهند. بعد به شکلی نتایج را تحریف کرد که یک گروه ناتوان و ضعیف، و دیگری توانمند و هوشمند به نظر برسند. آنگاه به ایشان پیشنهاد کرد که بار دیگر تکلیفی مشابه را انجام دهند. با این تفاوت که این بار میبایست قبل از انجام تکلیفشان، دارویی را بخورند. به آزمودنیها گفته میشد که این دارو دو نوع دارد. یک نوعِ آن کارکرد ذهن را مختل میکند، و نوع دیگر آن فعالیت ذهن را سریع میکند. آزمودنیها مختار بودند که هریک از این دو دارو را که میخواهند برگزینند و ادامهی آزمایش را بعد از خوردن آن انجام دهند.
نتیجهی دور از انتظار آن بود که افراد گروه ضعیف، داروی مختل کنندهی کارکرد ذهن را انتخاب میکردند. و اعضای گروه مقابل که خود را قوی میپنداشتند، داروی بهبود دهنده را برگزیدند. در نهایت هم با وجود آن که محتوای هردو دارو مشابه و بیاثر بود، گروه ضعیف پنداشته شده، به راستی ضعیفتر از گروه دیگر عمل میکردند.
تفسیر اسلیگمان از این تجربه آن بود که افرادی که خود را در ایفای نقشی ناتوان مییابند، ترجیح میدهند با ابزاری عینی این ناتوانی را توجیه کنند، حتی اگر این ابزار به ناتوانتر شدن آنها بینجامد. در واقع اعضای گروه ضعیف برای این داروی مختل کننده را انتخاب میکردند که بتوانند نتایج نامطلوب آزمایش را به آن منسوب کنند. و طبیعی بود که در حضور این دستاویزِ توجیه کننده، عملکردشان ضعیفتر شود. این پدیده از آن پس با نام درماندگی آموخته شده یا راهبرد خود-ناتوانساز[6] در متون روانشناسی جایی باز کرد و امروزه طیف وسیعی از رفتارهای مربوط به این موضوع شناخته شدهاند که مسموم ساختن خود با الکل یا مواد مخدر، هنگام رویارویی با یک شکست بزرگ، نمونههایی از آن هستند.
بازنمایی ذهنی من از من، به این ترتیب در قالب تصویر منِ گره خورده به نقش بازسازی میشود. معیارهای ارزیابی من با معیارهای محک زدنِ تخصص در نقش یاد شده همارز پنداشته میشوند، و توانمندی من به قدرتی که نقشِ من در سطح اجتماعی تولید میکند تحویل میشود. این امر، نوعی تنبلی و خودداری از تغییر را در سطح روانی پدید میآورد که درواقع از نشتِ ماندِ کنشی نهادهای اجتماعی به سطح روانی ناشی شده است. من همزمان با کسب نگرشی اغراق آمیز در مورد ناتوانی خویشتن در حوزههای ناآشنا، نگاهی خواردارانه و تحقیرآمیز را در مورد آن نقشها اختیار میکند، و به این ترتیب به کاستیای مبتلا میشود که میتوان آن را “چلفتگی القایی” نامید. چلفتگی القایی، ناتوانی من در ایفای نقشهای تازه است. شکلی از دست و پا چلفتی نمودن که از پیشفرضِ من در مورد مهارتها و تواناییهای من بر میخیزد، و نوعی از کودنی عملیاتی که از مجرای نهادهای هنجارساز به من القا میشود و در قالب خودانگاره نهادینه میگردد.
چلفتگی القایی بخش مهمی از ماند کنشی من را تضمین میکند. منی که به این وضعیت دچار شده است، از ورود به نقشهای ناشناخته پرهیز خواهد کرد، و راضی از نقشی که بر عهده دارد، به وضعیت موجود قناعت خواهد کرد. از این رو تنشها را بر مبنای بسنده کردن به آنچه که هست، و نه تلاش برای دستیابی به آنچه که باید باشد، پاسخ خواهد داد. چلفتگی القایی، مسیری است که نهادهای هنجارساز را از مجرای نقش و تخصص با خودانگاره مربوط میسازد و زمینه را برای تبدیل شدنِ کنشِ منمدارانه به عملِ هنجارینِ جامعهمدارانه هموار میکند.
سوم: زبانمندی
۱. من برای ورود به زیست جهان توافق شده و مشترک اجتماعی، به زبان نیاز دارد. زبان مجوزی است که عضویت نوزاد در جهان پیشینیانش را ممکن میسازد. از راه زبان است که من سهیم شدن در ادراک توافق شده و جاری در میدان برهمکنش من ودیگری را لمس میکند، و آن را درونی میسازد. زبان، واسطهایست که اندرکنش من و دیگری را سازمان میدهد، و ارتباط من را با نهاد اجتماعی ممکن میسازد.
زبان نظامی از نشانگان است که به شیوهای خودارجاع، پدیدارهای زیست جهان را در خود بازنمایی میکند. زبان نظامی از نشانگان است، یعنی در وضعیت پایهی خود، از زنجیرههایی از حدود ۱۳۰ واج و نماد صوتی تشکیل شده است که عضلات دستگاه دهانی/ تنفسی ما قادر به تولید کردن آن هستند. زبان، بر خلاف پیشفرض ارسطویی رایج در میان اندیشمندان، نظامی ارجاعی نیست که با اشاره به چیزهایی بیرون از خود، حقیقت را بازنمایی کند. بلکه به تعبیری ویتگنشتاینی، شبکهای خودبسنده و خودمختار از بازیهای زبانی است که حقیقت را در دل خویش تولید میکنند (ویتگنشتاین، ۱۳۸۱).
زبان به این تعبیر، نظامی گشوده و ارجاع دهنده به بیرون نیست، که خصلتی بسته و خودارجاع دارد. آنچه که در بستر زبان بازنمایی میشود، البته زیر تاثیر محیط آن قرار دارد، اما به شیوهای که تمام سیستمهای خودارجاع از محیطشان تاثیر میپذیرند، در قالبی بازسازی شده و «زبانی شده» در درون این سیستم بازتابانده میشود. حالتی که ارتباطش با وضعیت بیرونی چیزها کمتر از پیوستگیاش به سایر نمادها و عناصر داخلی سیستم زبان است.
زبان در نهایت نظامی نمادین است که برای بازنمایی زیست جهان تخصص یافته است. مسیر تکاملی آن، و کاربردی که در رمزگذاری پدیدارها دارد، نشان میدهد که زبان را باید ترفندی عصب/ روانشناسانه برای اقتصادی کردنِ پردازش اطلاعات، و حیلهای جامعهشناسانه برای دستیابی به توافق با دیگری دانست. ظهور زبان در نوزاد با برنامهای ژنتیکی هدایت میشود و با کمی تاخیر تقریبا به موازات نهادینه شدنِ روندهای شکست پدیده در وی پیش میرود. نوزاد در ابتدا این هر دو کار را بر اساس برنامهای ژنتیکی آغاز میکند، اما این برنامه عرصهای گشوده بر تجربه است که خیلی زود با محرکهای ارسال شده از سوی دیگری پیوند میخورد (Mandler, 1985). به این شکل منِ نوزاد به تدریج میآموزد که پدیدارها را به همان شکلی از هم تفکیک کند که نزد والد پذیرفتنی است، و آنها را با نامهایی رمزگذاری کند که والد در اختیارش میگذارد.
بر خلاف شکست پدیده، که در جانوران فاقد زبان نیز دیده میشود و یک توانایی پایهای و عمومی برای پردازندههای عصبی جانوری است، زبان گشتاری زایشی پدیداری انسانی است که تنها در حضور دیگری شکل میگیرد. نوزاد، همگام با پیشرفت در شکستن محیطِ بیرونی به پدیدارها، زمینهی درونی شناخت خویش را نیز به واژگان و مفاهیمِ زبانی تجزیه میکند. چفت شدنِ این دو، به شریک شدنِ کودک در جهان بزرگسالان میانجامد. به همین دلیل هم نظریهپردازان ساختگرا[7] مانند ویگوتسکی به تقدم زبان نسبت به تفکر اعتقاد دارند (ویگوتسکی، ۱۳۶۷).
از دید ساختگرایان، اندیشهی سوژه روندی است که در ارتباط با دیگری شکل میگیرد و زبان مجرای اصلی بروز آن است. ویگوتسکی که نخستین نظریهپردازِ مهم در این عرصه بود، تا بدانجا پیش رفت که خودآگاهی را با صورتبندی شدنِ مفاهیم در زبان مترادف گرفت و اندیشیدنِ من را برابر با گفتگوی درونی دانست. پس از او، شاگرد مشهورش الکساندر لوریا این نظریه را بسط داد و زبان را زیربنای عمومی تمام اشکال شناخت خودآگاهانه دانست. چنین نگرشی در آرای نظریهپردازان ساختگرای فرانسوی از جمله فوکو به تقدم گفتمان بر سوژه و در نهایت تجزیه شدن سوژه در عرصههای گفتمانی منتهی شد (Harre, 1986).
فوکو معتقد بود که فضای گفتمانهای مجاز تعیین کنندهی واقعیت اجتماعی اندیشه و پیکربندی سوژه است. کردارهای غیرگفتمانی از دید او توسط این فضا هدایت میشدند و از نوعی تعینپذیری برخوردار بودند. بر این مبنا، این حوزهی گفتمانی بود که موضوعش را تعیین میکرد، نه برعکس. سوژه هم در این حالت به گرهای بازتولید کننده بر شبکهی کردارهای گفتمانی فرو کاسته میشد. کردارهایی که بر اساس تعبیری گسسته از معنا تعریف میشوند.
نگرش فوکو، دقیقا در تعارض با آرای تامس کوون قرار میگیرد. کوون همان طور که در کتاب اثرگذارش نشان داده است (کوون، ۱۳۶۹)، به تقدم کردارهای غیرگفتمانی و حتی تصادفی بر سپهر گفتمانی اعتقاد دارد. تفاوت میان این دو، البته تا حدودی به کشمکش دو سرمشق فرانسوی ساختارگرا و هوادار حذف سوژه، و نگرش آنگلوساکسونِ مدافع سوژه مربوط میشود. در این میان، لومان نیز با اختیار کردنِ رویکردی نزدیک به ساختگرایان، به جبههی نخست پیوست.
گرایش نظری ما، به رویکرد کوون نزدیکتر از ساخت گرایان است.
شواهدی وجود دارند که تقدم اندیشهی سوژه بر زبان را نشان میدهند. طیف وسیعی از این شواهد در کتاب برمودِز -“اندیشیدن بی واژگان”» به خوبی ارائه شده است (Bermudez, 2000). بر مبنای این شواهد میدانیم که:
الف) برخی از جانوران -به ویژه نخستیهای عالی و دلفینها- با وجود این که فاقد زبان گشتاری زایشی هستند، مسائل خویش را با روشی مشابه با آدمیان، و با استنتاجهایی منطقی حل میکنند. این روشها همان کارکردهایی هستند که معمولا به عنوان بارزترین وجوه تفکر و اندیشه معتبر دانسته میشوند.
ب) نوزادان انسان در حدود سه ماهگی شکستن پدیدهها را در سطوح حسی آغاز میکنند، و از همان حدود به وجود ذهن دیگری پی میبرد و کنش متقابل معنادار با والد را آغاز میکند. اما زبان چند ماه بعد در وی ظهور میکند (Mandler, 1990).
پ) بر مبنای شواهد دیرینشناسانه، گونههای اجدادی انسان، بسیار پیش از آن که به زبان طبیعی دست یابند، ساختار اجتماعی پیچیده و فنون ابزارسازی داشتهاند. وارسی تکامل دستگاه عصبی انسان نشان میدهد که زبان گشتاری زایشی کنونی، در حدود 120 هزار سال پیش برای نخستین بار در نخستین جمعیتهای انسان خردمند[8] که جد مستقیم آدمیان امروزین محسوب میشدند، تکامل یافت. این در حالی است که گونههای قدیمیتر بدون برخورداری از این ابزار دستاوردهای ذهنی چشمگیری پیدا کرده بودند. انسان راست قامت بدون زبان فنون تله گذاشتن برای جانوران بزرگ، و درست کردن آتش را ابداع کرد و نخستین دستههای شکارچی را پدید آورد، انسان ابزارمند بدون زبان ابزارهایی مرکب و پیچیده ساخت، و انسان نئاندرتال بدون زبان ساختار اجتماعی حمایتگرانه و نخستین نشانههای دین و آیین تدفین را پدید آورد. از این رو زبان در تاریخ تکامل اندیشهی انسانی به مرحلهای متاخر تعلق دارد، و نه آغازین (وکیلی، ۱۳۸۷).
ت) بخشی از فرآیندهای خودآگاهانهی پردازش اطلاعات هرگز در قلمرو زبانی صورتبندی نمیشوند. ادراک خودآگاه ما از رفتار حرکتیمان، و همچنین ادراکات زیباییشناسانه مثالهایی از این بعدِ اندیشه هستند. چنین دریافتهایی ممکن است بعدها به صورت تفسیرهای زیباییشناسانه یا توضیح در مورد رفتار خویشتن در زبان صورتبندی شود، اما این به موقعی مربوط میشود که من قصد شریک شدن این ادراکها با دیگری را دارد.
ت) شواهدی وجود دارند که نشان میدهند ساز و کار عصبی/ روانی زبان، تا حدودی با زیربنای پردازشی مربوط به اندیشه تفاوت دارند. به عنوان نمونه، میتوان به اختلالهای زبانپریشی[9] اشاره کرد که در آنها فرد به دلیل لطمهی عصبی یا دلایل ژنتیکی امکان تولید و درک درست زبان را از دست میدهد، اما آگاهی و توانایی اندیشیدنش تغییر چندانی نمیکند.یک مثال افراطی معکوس، به بیماری عصبی نادری به نام نشانگان ویلیامز مربوط میشود که نوعی نقص وراثتی است و بسامدش یک در هر بیست هزار نفر است. افراد مبتلا به این بیماری هیچ نقصی در زمینهی سخن گفتن و به کار بردن زبان و ارتباط با دیگری از خود نشان نمیدهند، و اتفاقا بسیار شیوا و گیرا سخن میگویند و امکان کنش متقابلشان با دیگری از حد پایهی مردم هم افزونتر است. با این وجود هوشبهرشان تنها 45 است. این بیماران به قدری کندذهن هستند که از انجام سادهترین استنتاجها وعملیات ذهنی هم ناتوان هستند، و با نقص حرکتی شدید هم روبرو میباشند (Seligman, Walker, & Rosenhan, 2001).
بر این مبنا، شواهد دیدگاه ما را تایید میکنند. دیدگاهی که سوژه را به عنوان ماهیتی مستقل از زبان در نظر میگیرد. من، سیستمی است که زبان یکی از زیرسیستمهای شناختی و ارتباطیاش را تشکیل میدهد. این زیرسیستم البته بسیار مهم است، و چنان که خواهیم دید در عضویت وی در جامعه و پیکربندی هویت وی نقشی کلیدی را ایفا میکند. اما کلیت سوژه و نظام شخصیتی من را نمیتوان به زبان فرو کاست.
۲. زبان به توری شباهت دارد که ذهن برای گرفتن پدیدارها، از آن استفاده میکند. ابعاد این تور، و درشتی سوراخهای آن، تعیین کنندهی چیزهایی است که در دام آن گرفتار میشوند. تاریخ تکامل زبانهای انسانی، با چند استثنای برجسته (مثلا در اروپای قرون وسطا) سیرِ توسعه و پیچیدهتر شدنِ این تور است. در شرایط عادی، همگام با پیچیدهتر شدن جوامع، گسترهی این تور بیشتر شده و اندازهی سوراخهای آن کاهش مییابد. این بدان معناست که قلمروهای معنایی بیشتری توسط زبان صورتبندی میشود و نشانگان به کار رفته برای این کار نیز دامنهی ارجاع و حوزهی معنایی محدودتر و دقیقتری را به خود اختصاص میدهند.
زبان از بسیاری جهات، ابزاری تعیین کننده در شکلگیری آگاهی است. زبان است که همچون واسطهای نمادین در میان من و زیستجهان قرار میگیرد، و با رمزگذاری آن از سویی من را به نوعی اختگی نمادین و محرومیت از ارتباط با چیزهای ملموس دچار میکند، و از سوی دیگر امکانِ پردازش اقتصادیتر و انتزاعیترِ مفاهیم و معانی را برای من به ارمغان میآورد. زبان کیمیای غریبی است که از سویی ارتباط من را با دریافتههای تجربی و حسیاش قطع میکند و از این رو وی را تا حدودی نسبت به خودِ زیست جهان کودن و بیتوجه میسازد. از سوی دیگر، همین زبان است که سیطرهی من بر شکلِ نمادین شدهی زیست جهان را ممکن میسازد. من از مجرای زبان بازنمایی خویش از زیست جهان را با دیگری در ارتباط میگذارد، و انباشتی از راهبردهای رمزگذاری و رمزگشایی هستی را در میدان برهمکنش با دیگری رسوب میدهد.
زبان زمینهایست که بنیادیترین شکلِ اختگی درونزاد، یعنی محرومیت از چیزها به شکلِ خالصِ تجربه شدهشان، را خلق میکند. در عین حال، این پیچیدهترین – و شاید قدیمیترین- شکلِ اختگی درونزاد بر اساس زیربنایی زیستی و ژنتیکی و زیر فشار ضرورتهایی تکاملی در انسان پدیدار شده است. زبان، شبکهای از نمادها را در بر میگیرد که فرآیند چیزوارگی را مدیریت میکند. چیزها از پیوند خوردنِ نمادهای زبانی با پدیدارهای شکسته شده توسط توسط حواس زاده میشوند، و در مسیری پیچیده شونده به تولید چیزهایی انتزاعیتر و ناملموستر منتهی میشوند. چیزهایی که تنها در پهنهی زبان وجود دارند.
۳. نظام شناختی ما، تنها با نشانهگذاری پدیدارها هستی را نمیفهمد. من علاوه بر رمزگذاری چیزها، باید توانایی پردازش معانی آنها را هم داشته باشد. از این رو مفاهیمی که در قالب زبان صورتبندی میشوند، به شبکهای بغرنج از جفتهای معنایی متضاد تحویل میگردند. ذهن، چیزها را در سلسله مراتبی از رمزگان و معانی درک میکند. سلسله مراتبی که بر شالودهای دوتایی و جفت استوار است.
چنان که سوسور نشان داده است، معنای یک نماد نه به موضوع ارجاعش، که به شبکهی نمادهای دیگری وابسته است که با آن ارتباط دارند. هستهی مرکزی این نظام معناساز، جفتی متضاد است. هر نمادی در همسایگی نمادی دیگر معنا مییابد، که متضاد با آن پنداشته میشود. نمادهای زبانی، در آرایشی جفت جفت، به یکدیگر ارجاع میدهند و در تضاد با هم تفسیر میشوند. زیربنای معنایی تمام نهادهای اجتماعی، و شالودهی تمام دستگاههای نظری زبانی شده، جفتهای متضاد معنایی است. جفتهایی که به زعم فروید تنها به وضعیت خودآگاه ذهن تعلق داشتند. اما ما ترجیح میدهیم دقت این گفته را بیشتر کنیم و آن را به وضعیت زبانی شدهی آگاهی منسوب کنیم. چون میدانیم که وضعیتهای خودآگاهانهی غیرزبانی -حالت غرقه شدگی- و حالات زبانی ناخودآگاه – تکرار چندین و چندبارهی یک مانترا یا ورد در حلقههای صوفیانه- نیز وجود دارند.
دستگاه حسی من در سطحی روانشناختی، محرکهای محیط را بر حسب وضعیتهایی دوگانه تشخیص میدهد که محورشان حضور یا غیاب محرکی است که گیرندهی حسی برای ردیابی آن تخصص یافته است. این جفتهای حضور و غیاب، در دستگاه حسی به هم پیوند میخورند. به طوری که مثلا در حس بینایی، گیرندههای نوری ویژهی رنگ سرخ و سبز، که در حالت پایه وجود یا غیاب نوری با طول موج سرخ یا سبز را ردیابی میکنند، در سطح شبکیهی چشم به هم مفصلبندی میشوند. به طوری که مثلا حضور رنگ سرخ، علاوه بر غایب نبودنِ سرخ، غیاب سبز را هم میرساند.
اگر چشم به چیزی به رنگ سرخ یا سبز خیره شود، گیرندههای مربوط به آن نور به آن محرک عادت خواهند کرد و واکنششان دچار نوعی وضعیت اشباع خواهد شد. اگر بعد، چشم به صفحهای سفید خیره شود، تا چند ثانیه ردِ تصویر قبلی به رنگ مکملش به مغز مخابره خواهد شد. دلیل این خطای دید آن است که گیرندههای یاد شده که به تعبیری خسته شدهاند و به حضور محرک مربوطه به خود عادت کردهاند، با از میان رفتنِ آن محرک پیامِ غیابِ آن را به مغز مخابره میکنند، که به صورت حضورِ رنگ مکملشان ادراک میشود (Marr, 1982). بنابر این قاعده، ردیابی حضور یا غیابِ یک چیز -نخستین جفت متضاد در سطح حسی- خیلی زود به جوش خوردن محرکهای معمولا متعارض به هم، و شکلگیری جفتهای متضادی در سطح معنایی منتهی میشود. این جفتهای مفهومی در نظام زبانی نشانهگذاری میشوند و به این ترتیب به زبان ساختار میبخشند.
لویاشتراوس نشان داده است که رمزگذاری نظمهای اجتماعی (مانند ساختارهای خویشاوندی) از زیربنایی مشترک با رمزگذاری نظمهای ادراکی پیش پا افتادهای مانند عناصر خوراک (پخته و خام) برخوردارند. به همین ترتیب، لویاشتراوس نشان داد که جفتهای متضاد معنایی در پیوند با یکدیگر، شبکهای سلسله مراتبی از مفاهیم را بر میسازند، که ادراک از مجرایشان ممکن میشود. مثلا جفت متضادِ پدر/ مادر، در پیوند با جفت متضاد دیگرِ خواهر/ برادر، دوقطبی والد/ فرزند را بر میسازد، که خود در ارتباط با جفتِ آشنا/ غریبه، به دوتایی خویشاوند/ بیگانه منتهی میگردد.
جفتهای متضاد معنایی، به این ترتیب شبکهای انبوه از تعارضها و تفاوتها را بنیان مینهند، که کلیت یک گفتمان را ایجاد میکند. دریدا با تاکید بر این وجه از گفتمان، یعنی تفاوت به الگویی مشابه از پیکربندی یک گفتمان دست یافته است. از دید او، مهمترین عنصر جفتهای متضاد معنایی که در بطن گفتمان قرار دارند، آن است که هرگز مورد پرسش واقع نمیشوند و شکی در مورد متعارض بودن یا نبودنشان برانگیخته نمیشود (Derrida, 1987). با ترکیب کردن آرای ساختارگرایانی مانند لوی اشتراوس، و شالودهشکنانی مانند دریدا، میتوان به تصویری از گفتمان دست یافت که به کار تحلیل نظامهای هنجارساز میآید.
۵. گفتمان محصول پیکربندی زبانی ادراک است. اما شکلی خاص از ادراکِ اجتماعی شده، و صورت خاصی از پیکربندی آن، که به کار تبادل نمادین میان من و دیگری بخورد، و به تنظیم میدان برهمکنش میان من و دیگری بینجامد. میدانی که بر خلاف دیدگاه هابرماس لزوما از عناصر توافقآمیز تشکیل نشده است و تمایلی ذاتی هم به حصول توافق ندارد. بلکه در تعادلِ دوگانهی متضادِ توافق و کشمکش زاده میشود، و در همین تعادل شکننده است که از سویی همگرایی و بازیهای برنده/ برندهی من و دیگری را صورتبندی میکند، و از سوی دیگر بر اختلافهای میان من و دیگری تاکید میکند و تفاوتِ من را از زمینهی پیرامونش رمزگذاری مینماید. گفتمان، شبکهای زبانی است که رمزگذاری چیزهای ملموس یا انتزاعی را در سطح اجتماعی ممکن میسازد. شبکهای که از انباشت و تداخل جفتهای معنای متضاد ساخته شده است.
گفتمان سیستمی پیچیده است که پویاییاش توسط بستر جذبی معنایی سازمان مییابد. پویایی این شبکه بر محور گرانیگاهها، و مراکز ثقلی میگردد که در سیستمِ خودارجاع و بستهی زبان امری درونی محسوب میشوند و بنابراین خود از جنس همین جفتهای متضاد معنایی هستند. در هر نظام گفتمانی، تعارضها و دوگانههایی هستند که همچون گرانیگاهی معنایی عمل میکنند. این گرانیگاهها هم پویایی درونی گفتمان را تعیین میکنند، و هم با تصریح تفاوت آن با سایر گفتمانها، مرز میان سیستمهای معنایی و شبکههای منشِ زاده شده از آنها را نشانهگذاری میکنند. به بیان دیگر، اینها همان عناصری هستند که مرز میان سیستمهای سطح فرهنگی را تعیین میکنند.
گفتمان با جذب و درونی ساختن ادراک اجتماعی در خویش، به نتایج شناختی مهمی منتهی میشود.
نخستین نتیجه آن که، گفتمان بنابر ساختار دوتایی خویش، ماهیتی تحویلگرا دارد. زبان با شکستن همهچیز به جفتهایی دوتایی، و نادیده گرفتنِ طیفِ میانهی این دو قطب شناخت را صورتبندی میکند. من با به کار گیری زبان، میآموزد که همه چیز با در توالی جمعناپذیری از نمادهای متضاد رمزگذاری کند. هرموقعیت و هر پدیدارِ حسی، از این پس به زیر قید قانون همه یا هیچ میرود. هر چیز یا مقیمِ یک قطبِ متضاد معنایی است، یا در قطب دیگر اقامت دارد. یک کردار، یا خوب است و یا بد. یک گزاره یا درست است و یا نادرست، و یک آفرینش هنری یا زیباست و یا زشت. جفتهای متضاد معنایی، همانطور که نظامهای شناختی، اخلاقی و زیباییشناسانه را رمزگذاری میکنند، ادراک من از ارتباطش با جهان، دیگری و خود را نیز به دوشاخههایی ساده شده و بیان پذیر در زبان فرو میکاهد.
به این شکل، طیفِ بین دو جفت متضاد معنایی نادیده انگاشته میشود. طیفی که در واقع پدیدارها در آن قرار دارند. دو سرِ این طیف، وضعیتهایی حدی و انتزاعی را نشان میدهد که از مشاهده و تعمیم ویژگیها و الگوهای میانهی طیف استخراج شدهاند. اما به یاری زبان، همین شرایط حدی و انتزاعی جایگزین پدیدارِ ملموس و حاضر میگردند. از این پس، من پدیدارها را به آن شکلی که در نخستین تماسِ دستگاه شناسنده با زیست جهان دریافت کرده بود، ادراک نمیکند.
نظام شناسنده با رمزگذاری بخش مهمی از این دریافتهها در قالب نمادهای زبانی، آنها را به مفاهیمی انتزاعی، ساده شده، و ناسازگار با هم فرو میکاهد. این مفاهیم، در دستگاه انتخابگر وضعیتی بغرنجتر پیدا میکنند و به شکلی ریشهای دچار تحریف میشوند. نظام انتخابگر، که تصمیمگیری در مورد محتوای سود و زیان گزینههای رفتاری را بر عهده دارد، نمیتواند با دیدی بیطرفانه به جفتهای متضاد معنایی بنگرد. برای این سیستم، برتری لذت بر رنج، و ترجیح بقا بر مرگ، قدرت بر ضعف و معنا بر پوچی، زیربنایی کارکردی است. سیستم انتخابگر تنها زمانی میتواند شکست تقارن رفتاری من را سازمان دهد، که در برابر جفتهای متضاد معنایی موضعگیری کند، و با جانبداری از متغیرهای کلیدی هر سطح هم چنین کند.
به این ترتیب، شبکهای از جفتهای متضاد معنایی که در دستگاه شناسنده خلق شده بود و جانشین تصویرِ حس شده و خام از زیست جهان شده بود، ناگهان با شکست تقارنی بنیادین روبرو میشود. قدرت/ ضعف، لذت/ رنج، بقا/ مرگ، و معنا/ پوچی همواره در بطن نظامی گفتمانی حضور دارند که از جفتهای متضاد معنایی در هم تنیدهای تشکیل یافته است. جفتهایی که با این چهار متغیر کلیدی ارتباط برقرار میکنند، و همواره یکی از دو قطب خود را با جانبداری دستگاه انتخابگر به من پیوند میدهند، و همزمان قطب دیگرشان طرد میگردد.
نوزاد از سنین خیلی پایین، جفت متضاد معنایی حضور و غیاب را درک میکند. حضور والد و غیاب او تجربههایی چنان متفاوت و جمع ناپذیر هستند، که کودک را به جفت بودنِ این دو مفهوم و متضاد بودنشان متقاعد میسازند. کودک همچنین میآموزد که از میان این دو، حضور است که خوب است، و با لذت پیوند میخورد. جفت متضاد گرسنه/ سیر، گرم/ سرد، خشک/ خیس (مفهومی پوشکمدارانه!)، راحت/ ناراحت، و مفاهیم مشابهی که در کانون پیکربندی معنایی نوزاد قرار دارند، در پیوند با لذت/ رنج و حضور/ غیاب تقارن خویش را از دست میدهند. گرسنگی، سردی، خیسی و ناراحتی چیزهایی هستند که با رنج، و با غیاب والد گره خوردهاند، و از این رو بد تلقی میشوند. در مقابل، سیری، گرمی، خشکی و راحتی در حضور والد حاصل میآیند و مترادفهایی موضعی برای لذت هستند. اینها چیزهای خوبی هستند که باید برگزیده شوند، و به همین دلیل جفت متضاد معناییشان را باید طرد کرد.
شبکهی جفتهای متضاد معنایی، همزمان با شکلگیری و نهادینه شدن در قالب زبان، ذهن من را جهتگیریای افراطی بازآرایی میکنند (Marcia, 1980). من میآموزد و عادت میکند تا یکی از دو قطبِ هر جفت متضاد معنایی را طرد کند، نادیدهاش بگیرد، و آن را به نفع قطب دیگر رها سازد. این در شرایطی است که خودِ این جفتها به بهای نادیده انگاشته شدنِ پدیدارِ تجربه شده، و با قیمت فاصلهگذاری زبانمدارانه با زیست جهان تولید شده بودند. از این رو، هنگامی که از کارکرد اختهساز زبان سخن میگوییم، به زنجیرهای پیچیده و طولانی از نمادسازیها، رمزگذاریها و رمزگشاییها اشاره میکنیم که گام به گام من را از زیست جهان جدا میکند و لایههایی بیشتر و بیشتر از نمادهای گفتمانی/ زبانی و ترجیحهای نهفته در آن را در این فاصله جایگزین میسازد.
به این شکل، من به یاری زبان غیاب میآفریند. چشمپوشی از میانهی طیفی که دو قطبِ متضاد معنایی را به هم متصل میکند، به معنای محروم ماندن از حضور است. من به این شکل با زبان غیابِ هستی بیرونی را بر حضورِ ابهامآفرین و سرگردان کنندهی دریافتههای حسی تصمیمناپذیر و زبانی ناشده ترجیح میدهد. من برای آن که بتواند در مورد زیست جهان و عناصر آن داوری کند، ناچار است آن را به پیکرهای زبانی فرو بکاهد و از درون نظامی گفتمانی به غیابِ برخاسته از تحریف آن بنگرد. تا شکستن تقارن رفتاری ساده و ممکن شود. به ویژه شکستن تقارنی که در قالب نظامهای گفتمانی قابل صورتبندی، بیان، و توجیه باشد.
من برای تبدیل کردن کردار خویش به کاری اجتماعی شده، ناچار است انتخابهای رفتاری خویش را در قالبی زبانی صورتبندی کند. چرا که تنها در این صورت است که انتخاب من امکان پیوند خوردن به انتخاب دیگری را پیدا میکند، و صرف نظر از درجهی توافقی که در میان این دو وجود دارد، به لحاظ اجتماعی مفهوم و پردازشپذیر میگردد. انتخابهایی که زبانی نشدهاند، و فارغ از سلطهی جفتهای متضاد معنایی و رها از فشار گفتمانِ اجتماعی انجام میشوند، شکستهای تقارنی موضعی، شخصی، تصادفی، و غیرعقلانی پنداشته میشوند که ارزش توجه و وارسی را ندارند. این انتخابها بدان دلیل چنین مینمایند که از دید نظامهای هنجارساز اموری بیرونی و کاتورهای مینمایند. رخدادها و چیزها از مجرای ارتباط با زبان و صورتبندی شدن در گفتمان است که با سپهر اجتماعی مربوط میشوند. آنچه که در این نظام رمزگذاری نشود، در سیستم گفتمانی ناخوانا، و بنابراین بیاهمیت، بیرونی، نامفهوم، یا تهدید کننده خواهد نمود.
۶. حیات روانی من، با حیات منِ اجتماعی شده تفاوتی بنیادین دارد و آن هم به این نکته باز میگردد که من در سپهر اجتماعی، همواره در حضور دیگری حضور دارد.
اجتماعی شدنِ انسان، به معنای خو گرفتن به حضور دیگری است. نوزاد از آغاز تولد میآموزد که والد/ دیگری را همچون مرجعی برای حضور بپذیرد. به قول وینیکات، والد است که من را به هستی فرا میخواند. از این رو حضورِ منِ اجتماعی شده، امری بینافردی و وابسته به دیگری است (Winnicut, 1974).
والد بعد از شکلگیری نظریهی ذهن دیگری در کودک، به مرتبهی موجودی که تعیین کنندهی مرزهای رفتار مجاز و شرایط لذت و رنج است ارتقا مییابد. والد، که شکل اولیه و آغازینِ دیگری است، موجودی است که برخورداری کودک از لذت را ممکن میسازد، و واسطهایست که ارتباط او را با زیست جهان مشترک در میان دیگریها برقرار میسازد. از این رو، تشخیص واکنشهای والد و معیارهایش برای داوری در مورد کردارهای من ضرورت مییابد.
من برای دستیابی به درکی دقیق از این معیارها، مدلی از شیوهی ادراک والد را در خود درونی میسازد. به این ترتیب، همان طور که اصحاب کنش متقابل نمادین نشان دادهاند، دیگری تعمیم یافتهای در من شکل میگیرد که در واقع مدلی درونی شده از والد است، اما این کارآیی را دارد که به تدریج همچون جانشینی عام برای حدس زدن برداشت همهی دیگریها عمل کند. دیگری تعمیم یافته، دریچهایست که انگارههای مربوط به من را در زمینهی جامعه به من نشان میدهد، به من کمک میکند تا واکنشهای دیگران را در برابر رفتارهای من پیشبینی کند، و دیگری را از جایگاه سیستمی ناشناخته و بیگانه و تهدیدگر، به موقعیت موجودی شناخته شده و آشنا منتقل مینماید (Asch, 1946).
دیگری تعمیم یافته، به ویژه از آن رو اهمیت دارد که با مجموعهای از معیارهای اخلاقی و سنجههای داوری مسلح میشود و به این ترتیب ارزیابی من از رفتارش را به محوری اجتماعی پیوند میزند. محوری که زیر تاثیر نهادهای هنجارساز تعیین میشود، و شکل درونی شدهاش در قالب ندای وجدان من را از ارتکاب رفتارهایی که با قانون/ تابو در تعارض هستند، باز میدارد. دیگری تعمیم یافتهای که با این معیارهای اخلاقی مجهز شده باشد، فرامن نامیده میشود.
فرامن تصویری از والدِ مقتدر و مشروط کنندهی لذت است که در قالب مجموعهای از شاخصهای تفکیک کنندهی رفتار مجاز از غیرمجاز ساختار یافته باشد. فرامن معیاری درونی است که حوزهی مجاز خواست و قلمرو نقشها و کارهای مناسب برای من را مرزبندی میکند. فرامن به این دلایل، محصولی اجتماعی است که از درونی شدنِ قواعد نهادهای هنجارساز در من نتیجه میشود.
فرامن ساختاری زبانی دارد. شکلگیری آن زبانمدارانه است. یعنی از مجرای ارتباط زبانی من و دیگری است که قواعد درونی آن ساختار مییابند و درونی میشوند. ساز و کار اثرگذاری آن نیز بر محور زبان میگردد. یعنی جریانی پیوسته از صورتبندی زبانی رخدادها و مفاهیم، که از ارتباط من با دیگری برخاسته است، حوزهی روانی من را تسخیر میکند و همچون واسطهای برای ارتباط من با من عمل میکند. این شکلِ درونی شده از زبان را گفتگوی درونی مینامند.
گفتگوی درونی، جریانی از مکالمات من با دیگری تعمیم یافته است که در زمان هشیاری و بیداری من، در پس زمینهی ذهن انجام میگیرد. تفسیر نظریهپردازان گوناگون در مورد گفتگوی درونی، در دامنهی بزرگی نوسان میکند. پیاژه بر این باور بود که ظهور گفتگوی درونی مشخص کنندهی دورهای ابتدایی در سیر تکامل ذهن کودک است (Piaget, 1952). از دید او، کودک به دلیل ناتوانی در حدس زدنِ واکنشهای دیگری، مدلی ذهنی از او را در درون خود تولید میکند و از راه حرف زدن با او خلأ شناختی خویش را در رابطه با دیگری پر میکند (پیاژه، ۱۳۷۹). به این ترتیب مکالمهی درونی از دید پیاژه امری فرعی و وابسته به تکوین ذهن کودک است که در سن خاصی برای رفع نقص ارتباطی من با دیگری ظهور میکند و از اندرکنش من و دیگری مشتق میشود.
ساختگرایان روسی در مورد اهمیت گفتگوی درونی به عنوان تمرینِ ارتباط با دیگری در سنین کودکی با پیاژه توافق داشتند. اما بر خلاف او معتقد بودند که این روند در بزرگسالی کارآیی خود را از دست نمیدهد و کارکردش تنها به درونی ساختن نظام اخلاقی منحصر نمیشود. از دید ویگوتسکی، گفتگوی درونی ابزاری است که انتخاب من را به شکلی مصنوعی اجتماعی میسازد (ویگوتسکی، ۱۳۶۷). من با درونی ساختن گفتگو با دیگری تعمیم یافته، رفتارهای خود را به کمک بازخوردی زبانی تقویت میکند و به این ترتیب گزینشهای رفتاری محدود به سطح روانی را تا سطحی اجتماعی ارتقا میدهد. ویگوتسکی در جریان مجموعهای از آزمونهای مبتکرانه نشان داد که ساختار صرفی و شکل پیوستگی گزارهها و تکرار واژگان در گفتگوی درونی با مکالمهی واقعی با دیگری تفاوت دارد و بسیار سادهتر و ناپیوستهتر است.
مارکوس نیز اعتقاد داشت که گفتگوی درونی از نیاز من برای دستهبندی و منظم ساختنِ اطلاعاتی که دربارهی خودش دارد نتیجه میشود. از دید او، من به ازدحامی از دادههای ریز و درشت در مورد رفتار خویش روبروست، که باید از این میان دست به انتخاب بزند و برخی از آنها را که مهمتر هستند انتخاب کند و الگوی رفتاری خویش را بر مبنای آنها مدیریت کند. از دید مارکوس، این گفتگوی درونی است که به عنوان واسطهای دیگریمحورانه برای پالایش این دادهها و جدا ساختن اطلاعات مفید و مهم عمل میکند (Markus & Nurius, 1989). بلکمور که از عناصر فرهنگی برداشتی نزدیک به مفهوم منشهای نگارنده دارد(Blackmore, 1996)، بر این اعتقاد است که گفتگوی درونی توسط سطح فرهنگی تولید میشود و محصول اندرکنش منشهایی است که برای تکثیر شدن از مجرای رسانههای ارتباطی زبانی، با هم رقابت میکنند.
از دید ما، تمام این کارکردهای شناختی گفتگوی درونی معتبر هستند و موارد دیگری نیز -مانند نهادینه شدن زبان دوم و صورتبندی کردنِ مسائل مبهمِ مربوط به حوزهی ارتباطی- میتوانند به آن افزوده شوند. اما عملکرد اصلی این ساز و کار، نهادینه کردن معیارهای نهادهای هنجارساز در سطح روانی است.
گفتگوی درونی، در واقع جریانی پیوسته از مکالمهی من با خویش است که در شرایطِ زاید نمودن هر نوع مکالمهای انجام میشود. من با گفتنِ چیزی به خود، چیزی را که تا پیش از این نمیدانسته فرا نمیگیرد. تنها ادراکی را که پیش از این به شکلی دیگر وجود داشته، در قالبی زبانی رمزگذاری میکند. به این شکل، آن را به شکلی خودآگاهانه برای خود بازسازی میکند، آن را برای بیان در سپهری ارتباطی آماده میسازد، و مهمتر از همه آن که ادراک شخصی اولیه را به امری زبانی و بنابراین هنجارین تحویل میکند.
برخلاف آنچه که مورد نظر اندیشمندان ساختگراست، از دید نگارنده گفتگوی درونی، ساز و کاری برای اندیشیدن نیست. برعکس، این فرآیندی است که اندیشیدن را محدود میکند، آن را در شکلِ فعال و گستردهی لایهی روانیاش متوقف میسازد، و به پدیداری اجتماعی شده، هنجارین، و بنابراین ساده و زبانی تبدیلش میکند. گفتگوی درونی روشی است برای اعمال سلطهی نظامهای هنجارین بر من. سلطهای که از مجرای نظامی گفتمانی اثر میکند و پویایی روانی منِ آزاد را در قیدِ چارچوبی زبانی، شفاف، و بنابراین قضاوت شدنی گرفتار میسازد. نظام گفتمانی از راههای گوناگونی تولید اندیشهی غیرمجاز را مهار میکند، که فشردهای از آن را در سخنرانی مشهور فوکو میتوان دید (فوکو، ۱۳۷۸). مهمترین اهرم این مهارسازی اندیشه، رمزگذاری محتوای اندیشه است، به شکلی که برای امور اکیدا غیرمجاز رمزی وجود نداشته باشد.
جرج اورول در 1984، از قول یکی از کسانی که در خدمتِ نظام توتالیتر حاکم به شغل فرهنگنامهنویسی اشتغال دارد، میگوید: “ما با حذف کردن واژهها، امکان فکر کردن به مسائل غیرقانونی را از بین میبریم.” چنین مینماید که نظامهای گفتمانی هم به عنوان آخرین راهحل برای کنترل اندیشههای تهدید کننده و اختلالزا، از چنین مکری استفاده کنند. نظامهای گفتمانی آن اموری را که اندیشیده شدن و بیان شدنشان خیلی خطرناک است، اصولا رمزگذاری نمیکنند، یا نمادهایی اساطیری، غیرمستقیم و محدود را به آن منسوب میکنند. یک نمونهی خوب از این مفاهیم، مرگ است که در تمام فرهنگها با فقر نمادینِ چشمگیری روبروست (Seale, 1998).
خلاصه آن که نظام گفتمانی، با زبانی کردنِ اندیشه، در عمل آن را مرزبندی و محدود میسازد. کارکرد شفافساز، تدقیق کننده، و کمیتبخشِ زبان به قدری ارزشمند و در قلمرو اجتماعی غیرقابلاجتناب است، که معمولا کژکارکردها و هزینههای جانبیاش را ناچیز جلوه میدهد. یکی از این هزینههای زبانی که اندیشهی ما را دقیق، روشن، و شیوا میسازد، آن است که اندیشیدن به امور غیرشیوا، مبهم و ناشناخته را دشوار یا ناممکن میسازد.
گفتگوی درونی این استبداد زبانی را در قلمرو روانی من مستقر میسازد. منی که با خود به گفتگو نشسته است، در عمل از اندیشیدن برای خود ناتوان است. او ناچار است برای دیگری، به زبان دیگری، و با رعایت قالبهای گفتمانی آشنا برای دیگری بیندیشد. از این رو، گفتگوی درونی از دید نظریهی ما ابزاری کلیدی برای هنجار ساختن من در سطح روانی است.
۷. مهمترین راهبرد نظامهای هنجارساز برای اعمال قدرت از راه زبان، اسطورهسازی است.
اسطوره نظامی روایی است که بر دیگری- واره کردنِ عناصر جهان متکی باشد و رمزگانی دوتایی را در بر بگیرد که در ترجیح یکی از قطبهای هر عنصرش بر متضادش تردیدی وجود نداشته باشد. هر جا که شکست تقارن در میان جفتهای متضاد معنایی با قطعیت و یقین همراه بود، با نوعی اسطوره روبرو هستیم. از این دیدگاه، دانش مدرن، که بر محور برتری متقنِ مشاهده بر شهود، و کمیت بر کیفیت بنا نهاده شده است، امری اساطیری است. نظم سیاسی حاکم بر برخی از جوامع نیز که پایهاش باور به اهمیت، ارزش، و کارآیی بیشترِ جمع بر فرد، یا دولت بر مردم – یا معکوس آن!- است، اسطورهای دیگر است.
اساطیر منحصر به نهادهای تنومند و مقتدری مانند دولت و دانش آکادمیک نیستند، و شمارشان نیز محدود نیست. هر نهاد اجتماعی میتواند برای پایدار ماندن خویش، اسطورهای را بر شالودهی گفتمانی خود تحمیل کند، و در عمل تمام نهادهای اجتماعی آشنای پیرامون ما از چنین عنصر اساطیریای برخوردارند. به همین ترتیب، همهی اسطورهها کارکردی سرکوبگرانه ندارند. اسطورهها بر اساس سیستمِ سازندهشان، به دو نوع تقسیم میشوند. اساطیر شخصی که در سطح روانی و توسط من ساخته میشود، و اسطورهی جمعی که در سطح اجتماعی و توسط فرامن خلق میگردد.
با وجود این خاستگاههای متفاوت، خودِ اسطوره، سیستمی گفتمانی است که به سطح فرهنگی تعلق دارد. منشی است پیچیده و گسترده، که ساختار درونی ساده، و محتوای اطلاعاتی و ریزهکاریهای فراوانی دارد. زیربنای تمام اسطورهها، همین ترجیح بی قید و شرطِ یک قطبِ معنایی، بر سویهی متضادش است.
اساطیر تنها زمانی خوب عمل میکنند و کارکرد مشروعیت بخشِ خویش را برای نهادهای هنجارساز حفظ میکنند، که مورد شک واقع نشده باشند. شک و پرسش عنصری فرهنگی است که از اسطوره رمززدایی میکند. پرسش و شک خود سیستمهایی فرهنگی و منشهایی کوچک هستند که تا حدودی همچون انگل و مهمان در دل نظامهای معنایی بزرگ پنهان میشوند و در پیوند با آنها کارکرد مییابند. اسطورهها، تا زمانی که مورد حملهی پرسشها واقع نشدهاند، کارآیی خود را حفظ میکنند و هنگامی که چنین حملهای صورت گرفت، یا برای مصون ماندن از پرسشها و پنهان شدن از گزندشان تغییر شکل میدهند، و یا منقرض میشوند.
دو تا از عامترین اسطورههایی که تداوم نظامهای هنجارساز را تضمین میکنند، عبارتند از اسطورهی اصالت، و اسطورهی خلوص.
اسطورهی خلوص عبارت است از باور به حضورِ مطلقِ یکی از دو قطبِ متضاد معنایی، و غیاب سویهی دیگرش. محورِ این اسطوره، امکانِ وجود داشتن مفهومی در غیاب کامل مفهوم متضادش است. این منشی است که شکلی افراطآمیز از جوهرهی تمام اساطیر، یعنی برتری مسلمِ یک مفهوم بر متضادش را صورتبندی میکند. باور به این که چیزهایی فارغ از یک سویهی جفتی متضاد و بهرهمند از سویهی دیگرش وجود دارند، شالودهی اسطورهی خلوص است. به عنوان مثال، نگرش پانگلوسی لایبنیتس که گیتی را بهترین وضعیت ممکن میدانست، ناشی از اسطورهی خلوصی است که به غیاب رنج و بدی و حضور دایم و مطلقِ لذت و نیکی باور دارد.
اسطورهی اصالت، باور به این نکته است که جفتهای متضاد معنایی، خاستگاهی دارند که از هردوی آنها مهمتر، ارزشمندتر، و واقعیتر است. این امر که همهی جفتهای متضاد معنایی سرچشمهای دارند و از یکدیگر مشتق شدهاند، البته حقیقتی زبانشناختی است. اما باور به این که این خاستگاهها گرانیگاهی مشخص دارند، و تبارشناسیشان به نقطهی خاصی از گفتمان منتهی میشود، باوری اساطیری است. اسطورهی اصالت چیزهایی را که به این سرمنشأ فرضی نزدیکتر باشند اصیلتر، و باقی چیزها را موهوم و غیرواقعی تلقی میکند. از این رو این اسطوره به شکلگیری سلسله مراتبی از جفتهای متضاد معنایی منتهی میشود که هر پله از آن نسبت به بعدی اصیلتر، پیشنینیتر، و واقعیتر پنداشته میشود. به عنوان مثال، خودِ همین نظریهی ارائه شده در این رساله، به اسطوره تبدیل میشود، اگر که مرکزیت متغیرهای کلیدی بقا/ لذت/ قدرت/ معنا به صورت برتری هستیشناختی تعبیر شود و اهمیتشان با اصالت اشتباه گرفته شود.
۸. زبان گذشته از ماهیت شناختی و ارتباطیاش، امری سیاسی هم هست. زبان با خواست، با تصمیم، و با قدرت ارتباط دارد، و زمینهایست که همهی این عناصر در دل آن رمزگذاری میشوند.
نظامهای هنجارساز با کنترل پویایی گفتمان و صورتبندی جفتهای متضاد معنایی، زبان را همچون پیشداشتی غیرقابل چشمپوشی به سوژه عرضه میکنند. من با پذیرش این نظام زبانی -که نسبت به خودش وضعیتی بیرونی و پیشینی دارد،- عضویت در یک نظام گفتمانی و پیروی از راهبردهای شناختی و ترجیحهای پیشداشته شدهی آن را میپذیرد. من در واقع چارهی دیگری ندارد، چون توانمندیهای نهفته در ابزار زبانی چنان گسترده و سودهای برخاسته از این تبعیت چنان چشمگیرند که طرد این گزینه امری نامعقول مینماید.
نظامهای هنجارساز، پیش از آن که به کمک ابزارهای زورآورِ ملموس من را به پیروی و اطاعت وادار کنند، از راه صورتبندی کردن جفتهای متضاد معنایی چنین میکنند. از آن پس سوژه، حتی اگر شورشی و طغیانگر هم باشد- در چارچوب نظامی شناخته شده و هنجارین قدرت به چالش خواهد کشید، و چه در این راستا پیروز شود و چه ببازد، نظام اجتماعی را تهدید نخواهد کرد.
من با قرار گرفتن در دل یک نظام گفتمانی، ناگزیر میشود تا مخالفتها و سرکشیهایش را در برابر ساختارهای سلطه – و حتی طغیان در برابر خودِ نظامهای هنجارساز- را در قالبی گفتمانی صورتبندی و بیان کند. به این ترتیب، حضور برآشفته کننده و خطرآفرینِ منِ سطح روانی، به حضورِ کنشگری اجتماعی فروکاسته میشود. کنشگری که حتی اگر مخالفتی هم با نظم موجود داشته باشد، ناچار میشود آن را به زبانِ نظم مستقر بیان کند. این سوژهی اجتماعی شده، و این منِ هنجار شده، از این پس در سطح اجتماعی حضوری کنترل شده و تنظیم شده خواهد داشت. حضوری حل شده در گفتمان، و بنابراین آمیخته با غیاب.
منِ شورشی ناچار است از راه تولید خرده گفتمانی مخالفتآمیز در برابر سلطهی نظامهای هنجارساز مقاومت کند. اگر سوژهی مخالفتخوان آنقدر نیرومند باشد و ابزارهای نمادین را با قدرتی به کار بگیرد که بتواند بر نظم موجود غلبه کند، نظم دگرگون خواهد شد. به این ترتیب هنجاری اجتماعی از میان میرود و جای خود را به هنجاری دیگر میدهد. اما این پیروزی همواره موضعی است. منِ سرکش همواره از مجرای حوزهای تخصصی شده از گفتمان مخالفت خود را صورتبندی، بیان و اعمال میکند، و در نتیجه همواره به دگردیسیای موضعی و محلی در نظم مستقر دست مییابد. تغییری که به خاطر جزئی بودنش، و درونی بودنش، کلیت نظام اجتماعی را تهدید نمیکند. خودارجاع بودنِ نظام اجتماعی از همین جا ناشی میشود. شبکهی گفتمان- زبان لفافی است که روابط خودارجاعانهی میان زیرسیستمهای اجتماعی را برقرار میکند، و آن را به نظامی بسته تبدیل میکند. نظامی که تنها از درون، و بر مبنای متغیرهایی داخلی دگرگون میشود. این دگرگونی، هرچند از سوی سوژهای مخالفخوان هدایت شده باشد، همواره امری درونی، آشنا، کنترلپذیر، و بنابراین بیخطر است. این دگرگونی، مهمترین عاملی است که تکامل اجتماعی و پیچیده شدن تدریجی نهادهای هنجارساز را در پی دارد[10].
از سوی دیگر، اگر منِ شورشی در تلاش خود برای مقاومت در برابر نظام سرکوب شکست بخورد و نتواند نظم مستقر را دگرگون کند، به صورت موجودی ناهنجار برچسب خواهد خورد. منِ سرکش در این شرایط به جرم شکستن قانون، یا به خاطر زیر پا گذاشتن تابو تنبیه میشود. سوژه ممکن است در این شرایط دیوانه و بیمار تلقی شود، تکفیر گردد، زندانی شود، و یا از منابع مورد نیازش محروم گردد. اما این تنبیهها بیش از آن که روشی برای شرطی کردن و مطیعسازی سوژه باشند، ساز و کاری هستند که نظامهای هنجارساز به کمکشان مرزهای خویش را تداوم میبخشند و ساختار درونی خویش را بازرمزگذاری میکنند. وجود این شکست خوردگانِ داغ خورده در حاشیهی متنِ جامعهی هنجار ضروری است، چون مرزهای امر هنجار/ ناهنجار، تنها به این ترتیب تعیین میشود، و تمام اقتدار نظامهای هنجارساز در همین مرزبندی نهفته است.
چهارم: سازماندهی خودانگاره
۱. خودانگاره، تصویر خودآگاهانهی من از من است. بازنماییای زبانی شده که در قالب سپهری گفتمانی صورتبندی میشود، و ادراک من از خویشتن را شکل میدهد. زبانی بودنِ این تصویر به معنای آن است که نظامهای هنجارساز شکلگیری و پیکربندی آن را کنترل میکنند. خودانگاره، ساختاری پیچیده و زیرسیستمهایی گوناگون دارد. در اینجا به کالبدشناسی خودانگاره که موضوع جذابی در حوزهی روانشناختی است، کاری نداریم. هدفمان وارسی و تحلیل برخی از زیرسیستمهای خودانگاره است که بیش از بقیه زیر تاثیر نهادهای هنجارساز قرار میگیرند و به به عنوان مجراهای نفوذ فرآیندهای سرکوب به خودانگاره عمل میکنند.
نظام شخصیتی سیستمی خودتنظیمگر و خودمختار است که اگر آزاد باشد، کنشهایی انتخاب شده، تصمیمهایی خودجوش، تعویق لذتهایی هدفمند، و در نتیجه اختگیای درونزاد را تولید میکند و از راه تولید انضباط به قدرت اجتماعی دست مییابد. اما در حالت عادی، نظام شخصیتی زیر تاثیر نهادهای اجتماعی رفتار میکند. کنش منمحور به عملِ فرامنمدار، خواست فردی به مصلحت اجتماعی، و اختگی درونزاد به برونزاد بدل میشود، و این همه بدان دلیل است که در سطح اجتماعی نهادهای هنجارساز نیرومندی وجود دارند که در توازی با تراوش انضباط از سطح روانشناختی، در سطح جامعهشناختی سرکوب را ترشح میکنند.
نظام شخصیتی، مانند هر چیز دیگری در سپهر اجتماعی، باید نخست رمزگذاری، زبانی، تخصصی، و اجتماعی شود تا به عنوان زیرسیستمی اجتماعی مجال حضور در عرصهی نهادهای اجتماعی را داشته باشد. نهادهای هنجارساز من را در چارچوبی زبانی و بر مبنای معیارهای ارزشی نظامی گفتمانی صورتبندی میکنند، و پس از آن امکان پیوند من با دیگری در عرصهی اجتماعی را فراهم میآورند. این از توطئهای بدخواهانه و مستبدانه برنخاسته است، که ضرورتِ سیستمهای پیچیدهی خودارجاع است که عناصر خود را تنها پس از هضم و جذب کردن در پیکرهی خویش، درونی میدانند و در نظام کارکردی خویش جایی بدان میبخشند.
نقطهی اتصال اصلی نهادهای هنجارساز به نظام شخصیتی، خودانگاره است. خودانگاره آن شکلِ اجتماعی شدهای از من است که همچون هویتی اجتماعی در دل سیستمهای سطح بالاتر از خود اعتبار و مجوز حضور دارد. سیستمهای اجتماعی من را به تنهایی همچون خرده سیستمی مربوط به مقیاسی متفاوت میشناسند و آن را پدیداری بیرونی، محیطی، بیگانه، و تصادفی میدانند. من تنها در ترکیب شدن با فرامن، صورتبندی شدن در قالب خودانگاره، و بر عهده گرفتن نقش است که به نهاد اجتماعی پیوند میخورد، و این فرآیندی است که توسط نهادهای هنجارساز انجام میپذیرد. این فرآیند، حلقهها و بخشهای گوناگونی دارد، که در اینجا برای ساده شدن بحث تنها به مهمترینشان اشاره میکنیم.
۲. خودانگاره، شکلی درونی شده، بازبینی شده، تحریف شده، و تحملپذیر از سرجمعِ انگارههایی است که در ذهن دیگریها در مورد من وجود دارد. هر دیگری، نظامی شناسنده است که من را به مثابه پدیداری بیرونی مینگرد و تصویری اخلاقی، زیباییشناسانه، و شناختمدارانه را از من در خود باز میتاباند. این تصویر بسته به پیشداشتهای دیگری، هنجارهای اجتماعی، تجربهی زیستهی وی، و نوع اندرکنش و تجربیات مشترکی که با من داشته است، صورتبندی میشود. تنها بخشی اندک از این شناخت به صورت خودآگاه و زبانی شده در دیگری پیکربندی میشود، و این انگاره است. جزئی ناچیز از این انگاره، که از صافی قوانین و تابوهای مهار کنندهی بیان عبور کردهاند، در میدان برهمکنش من و دیگری نشت میکنند، و تنها بخشی ناچیز از آن است که توسط من شناسایی، تحلیل، و بازتفسیر میشود. انگاره از انباشتِ این انگارههای بیرونی پدید میآید، اما ساختاری منفعل و انباشتی ندارد. من در جریانی پیوسته برداشت خویش از خود را بازبینی میکند، بسته به تجربههای نو عناصرش را حذف و اضافه میکند، و آن را به صورت پیکرهای منسجم و همخوان از برداشتها و تفسیرها ترجمه مینماید (Markus, H. & Nurius, 1989). پیکرهای که هویت شخصی وی را بر میسازد و تصویر من در چشم من را تشکیل میدهد.
فروید شکلگیری انگاره را نشانهی چرخشی در رشد روانی کودک میدانست. به زعم او، من از لحظهای که تصویری از دیگری را در خود باز میتاباند، (و این مترادف است با شکلگیری نظریهی ذهن دیگری)، از والد اعلام استقلال میکند. این اعلام استقلال البته هزینهای را نیز در پی دارد، و آن هم درونی شدنِ والد در قالب فرامن است. این تفسیر، به ویژه در پیوند با عبارتی که فروید برای انگاره به کار برده بود[11] بعدها در دستگاه نظری یونگ جایگاهی محوری یافت و شالودهی ارتباط من با ناخودآگاه جمعی قرار گرفت (یونگ، ۱۳۷۲). از دید سیستمی نیز شکلگیری انگاره در کودک، همزمان با ظهور نظریهی ذهن دیگری در اوست، و این همان لحظهایست که زیست جهان کودک برای دومین بار شکاف میخورد و دو قلمرو جهان و دیگری از هم تفکیک میشوند.
نویسندگان مکتب روانکاوی، تا حدودی به تقدم خودانگاره بر انگاره تاکید داشتند. یعنی از دید ایشان، شیوهی بازنمایی من در ذهن من، از جنس درونکاوی و شهود است و با تصویرسازی تجربی و عینی از دیگری تفاوت دارد. لاکان با بازتعریف کردنِ این فرآیند و وام گرفتنِ مرحلهی آیینگی از اصحاب کنش متقابل نمادین، در این نگرش تجدید نظر کرد (ایسوپ، ۱۳۸۲). هواداران کنش متقابل نمادین، معتقدند که من، خود را نیز به مثابه دیگری بازنمایی میکند. یعنی همان طور که رایل گفته، خودانگاره زیر تاثیر مستقیم انگارههایی قرار دارد که تصویر دیگری در ذهن من را بر میسازند (Ryle, 1963).
من به کمک جمعبندی آنچه که از انگارههای دیگران آموخته است، و با تعمیم دادن فرآیند تولید انگاره در مورد دیگری، فرامن و دیگری تعمیم یافتهی درونی خود را به عنوان نقطهی ارجاعی مورد استفاده قرار میدهد تا انگارهای از خود را هم ایجاد کند. به این شکل، من همواره تصویری از خود را در ذهن دارد، که زیر تاثیر مستقیم انگارههای برخاسته از دیگری، و در جریان فرآیندی شبیه به مشاهدهی دیگریها تولید شده است. از این رو هویت مفهومی است که در نتیجهی برهمکنش من و دیگری و زیر تاثیر دیگری بیرونی و شکلِ درونی شدهی آن شکل میگیرد (Deaux, 2001). به همین دلیل هم مید (Mead, 1934) و کولی (Cooley,1909) به این نتیجهی افراطی گرایش یافتند که خارج از زمینهی اجتماعی هیچ فعالیت روانیای به وقوع نمیپیوندد.
از سوی دیگر، مید، در توافق با گیلبرت رایل، و همسو با فروید که من را نسبت به نهاد و فرامن ثانویه و حاشیهای میدید، من را ماهیتی درجهی دوم میدانست. از دید او، هویت اجتماعی در قالب مفهوم خویش[12] تبلور مییابد. من صاحب خرد و هوشمندی، و حتی خودآگاهی است، اما تنها در زمان اکنون حضور دارد و پیوندی با گذشته و آینده برقرار نمیکند. سوژهی اجتماعی، که چنین پیوندی را برقرار میکند، در مدل مید به صورت خود[13] شناخته میشود. خود است که در پیوند با میدان برهمکنش با دیگری، صاحب حافظه و تاریخچهی زیستی است و از قید اکنون رها شده و میتواند همچون شخصیتی منسجم و اجتماعی عمل کند. خود که سوژهی انتخابگر و اجتماعی شدهی مید محسوب میشد، از دگردیسی من پدید میآمد، و این دگردیسی زیر تاثیر مستقیم دیگری تعمیم یافته انجام میپذیرفت. یعنی شکلی درونی شده و عام از دیگری، که بر اساس قوانین اجتماعی و سرمشقهای حاکم بر نقشها صوربتندی شده است.
نگارنده از چند نظر با دیدگاه مید توافق دارد. نخست آن که به نظر میرسد منِ اجتماعی شده، و قواعد هنجارین حاکم بر آن زیر تاثیر دیگری تعمیم یافته، و شکلِ اخلاقی شده و قضاوتگر آن (فرامن) تولید شود. دیگر آن که ما نیز به دلایلی که به زودی ارائه خواهد شد، میپذیریم که منِ سطح روانی، اگر فارغ از فشارهای اجتماعی ببالد و رشد کند، تنها اکنون را در خواهد یافت و محور زمانی که گذشته و آینده را به هم پیوند میدهد، ساختهای اجتماعی است که برای سازماندهی رفتار منِ اجتماعی شده کاربرد دارد.
اما تکرار حرفهای گذشته خواهد بود، اگر باز بر این نکته تاکید کنیم که جایگاه و موقعیت من در مدل نظری ما، با آنچه که در دید فروید و مید دیده میشود بسیار متفاوت است. مید به خاطر تاکید بر اندرکنش نمادین من و دیگری، و اصیل فرض کردنِ منِ اجتماعی شده، و فروید به خاطر دغدغهی خاطرش در مورد ناخودآگاه و اصالتی که برای ناخودآگاه و فرامنِ حاکم بر آن قایل بود، من را امری فرعی و ثانویه میدیدند که در نتیجهی تداخل سطح زیستی و اجتماعی ظهور میکند. از دید ما، چنین نیست. یعنی من به تنهایی نمایندهی سطحی از پیچیدگی است و به عنوان سیستمی که اتفاقا هر دو لایهی زیستی و اجتماعی را سازماندهی میکند، مرکزیت هم دارد.
۳. خودانگاره، روایتی شخصی از من است که به زبان جامعه بازگو شده باشد. این روایت چارچوبی زبانی، نمادین، و قانونمند دارد. خودانگاره امری شخصی، ابداع شده، و خلاقانه نیست. بلکه متنی است که بر بنای سرمشقی زورآور نگاشته شده است. از این روست که منها، با وجود تفاوتهای عظیمی که در سطح روانشناختی میتوانند با هم داشته باشند، خودانگارههایی چنین مشابه دارند.
مراکز سازماندهی خودانگاره توسط نظامهای هنجارساز، با توجه به شرحی که تا اینجا گذشت، باید آشکار باشند. نظامهای هنجارساز –به ویژه معبد، دبستان، و خانواده- دستگاه شناسندهی من را رمزگذاری کرده، و دانش، بینش، و فرزانشِ من را در قالبی زبانی با خرد جمعی جاری در نهادهای اجتماعی پیوند میدهند. چنان که گفتیم، دستگاه شناسنده از مجرای دو ساختار موازی و مستقل با دادههای ورودی برخورد میکند که عبارتند از سیستم عواطف/ هیجانات و سیستم عقلانیت تحلیلی. عقلانیت از میان این دو، به خاطر ساختار خطی و خودآگاهانهاش، و پیوندش با کارکردهای زبانی ذهن، آسانتر با نظامهای هنجارساز پیوند میخورد (Cosmides & Tooby, 2000). از این رو نظامهای هنجارساز معمولا در راستای تقویت، سازماندهی، و پیچیدهتر ساختن سیستم عقلانیت گام بر میدارند، و برعکس سیستم عواطف و هیجانات را که از دسترس رمزگذاری زبانی خارج است، مهار میکنند و به حاشیه میرانند.
دستگاه کنشگر نیز در ارتباط با نقش است که هنجار میشوند. نقشها، با تخصصی کردن رفتار، و با سوار کردن چلفتگی القایی بر آن، دامنهای محدود و تخصص یافته از رفتارهای مجاز را مرزبندی میکنند و به شکلی که شرحش گذشت، کردارهای من را به کارهایی اجتماعی شده تبدیل میسازند. اما دستگاه کنشگر و شناسنده، با دستگاه سومی به هم متصل میشوند که چیرگی بر آن به این آسانی نیست.
دستگاه انتخابگر، در جریان رمزگذاری متغیرهای کلیدی چهارگانه هنجار میشود. تمام نهادهای هنجارساز در یک کارکرد اشتراک دارند و آن هم تمرکز فعالیتشان برای رمزگذاری دستگاه انتخابگر است. این کار با رمزگذاری بقا، لذت، قدرت، و معنا انجام میشود. به این ترتیب دستگاه انتخابگر، با یاری نظامهای هنجارساز و در جریان اجتماعی شدن به مبنایی کمی و محاسبهپذیر برای سنجش سود و زیان گزینهها دست مییابد و شکلی نمادین از این متغیرها را پردازش میکند. نمادین شدن سه تا از این متغیرها در سطح روانشناختی دشوار نیست. بقا، قدرت و معنا به این دلیل که به سطوحی متفاوت از سلسله مراتب تعلق دارند، حتما هنگام بازنمایی در سطح روانی درجهای از رمزگذاری و نمادین شدن را تحمل میکنند. اما لذت که به خودِ سطح روانی تعلق دارد، در این میان موقعیتی ویژه پیدا میکند. لذت متغیری کلیدی است که در سطح روانی زاده میشود و برای مدیریت رخدادهای این لایه تکامل یافته است. لذت نیز مانند سایر متغیرها، میتواند در سطوح دیگرِ فراز بازتاب یابد و به شکلی نمادین شده مورد محاسبهی سیستمهای فرهنگی و اجتماعی قرار گیرد (پول نمونهای از نمادهای لذت است). اما این برای کنترل اجتماعی انتخابهای من در سطح روانی کافی نیست.
بزرگترین دستاورد نهادهای هنجارساز، و دشوارترین وظیفهای که بر عهده دارند، آن است که این متغیر را در خودِ سطح روانی رمزگذاری کنند. این بدان معناست که نیروی نظام انضباط/ سرکوب، باید چنان زیاد باشد که دستگاه انتخابگر را از محاسبهی لذت یعنی متغیری که برای محاسبهی آن تکامل و تخصص یافته است باز دارند، و محاسبهی نماد لذت را جایگزین آن سازند.
این کار، چنان دشوار است که یک مسیر منفرد و مجزا برای اجرای آن تخصص نیافته است. به تعبیری، تمام ساز و کارهای هنجارسازی من در سطح روانی در راستای این هدف نهایی تمرکز یافتهاند. هدفی که به جدا شدن من از خودِ لذت، و پیوند خوردنش با لذتی نمادین، هنجارین و اجتماعی شده می انجامد. به این ترتیب مهمترین و دشواریابترین دستگاه روانی یعنی سیستم انتخابگر- نیز توسط نهادهای هنجارساز کنترل میشود، و من هنجار میگردد. نمادین شدن لذت و رام شدن زیرسیستم انتخاب، مطیع شدن خواست و هضم شدن این مفهوم در جریانهای اجتماعی را نیز به دنبال خواهد داشت. تنها از این راه است که من به عنوان سیستمی بیرونی نسبت به سطح اجتماعی، هضمِ جامعه میشود و سرکشترین متغیری که بیرونی بودنش را تضمین میکرد، یعنی خواستِ لذت را از دست میدهد.
۴. هنجار شدن دستگاه انتخابگر، کاری چنان دشوار است که تنها با پیکربندی خودانگاره و کنترل شدنِ آن میتوان بدان دست یافت. محوری که خودانگاره را هنجار میکند، زندگینامه[14] خوانده میشود.
زندگینامه، مفهومی است که برای بار نخست توسط مردمشناسان برای توصیف الگوهای زیستی در جوامع ابتدایی به کار گرفته شد، و بعدها به قلمرو جامعهشناسی تعمیم یافت. وامگیری آن در روانشناسی کمی دیرتر انجام گرفت و به ویژه در قلمرو دیدگاه تحلیل کنش متقابل محدود ماند.
زندگینامه، چنان که بوردیو تعریف کرده است، روایتی یکدست، منسجم، معنادار، و شخصی است که رخدادهای زندگی من را به هم پیوند میدهد و همهی تجربیات را در قالب فراروایتی یکپارچه با هم متحد میسازد (بوردیو، ۱۳۸۱: ۱۰۹-۱۳۰). به قول سارتر، چنین مینماید که هر سوژهی انسانی با نوعی پروژهی بنیادی[15]، و با معمایی عام رویارو باشد، و آن هم معنادار ساختن زندگیاش است.
من سیستمی چنان پیچیده است که بر وجود خود آگاهی دارد. یعنی گذشته از بازنمایی نمادینِ دیگریها و چیزهایی که جهان را انباشتهاند، خود را نیز در این میانه بازنمایی میکند. از این رو دغدغهی بزرگ هایدگری، یعنی مرگ را نیز درک میکند و موقت بودن حضور خود را در مییابد. من برای تحمل کردنِ هستیای که موقت و آمیخته به غیاب است، نیاز به چارچوبی نظری دارد تا مسئلهی این نوع خاص و دغدغهزا از بودن را حل کند. به بیان دیگر، من به معنایی نیاز دارد تا هستی خویش را توجیه کند. این معنا در قالب زندگینامه صورتبندی میشود، و منهای اجتماعی شده را به شکلی هنجارین به تداوم هستیشان علاقهمند میسازد، و پرسشهای غایی برخاسته از این هستی داشتن را تحریف، و پنهان میسازد.
به این شکل، زندگینامه را باید نوعی پاسخ دانست، نه پرسش. پاسخی که به شکلی هنجارین از سوی نهادهای هنجارساز ابداع شده، تا نقص ذاتی پیچ و مهرههای ماشین جامعه را رفع کند، نقصِ خودآگاهی را. خودآگاهی و درک تصادفی بودن رویدادها و بی سر و ته بودنِ سیر حوادث، شاید در قلمرو عصبشناسی و روانشناسی شگفتانگیز و غرورآور بنماید، اما برای حاملِ آن، یعنی سوژهای که با خطر پوچی و آشوب روبروست، تجربهای تنشزا و خطرناک است. به همین دلیل هم سپری از جنس روایتهای سرراست و روشن را میطلبد تا به کمکش بر این آشوب غلبه کند.
مدرنیته یکی از شرایط تاریخی برملا شدنِ این آشوب در چشم تودهی مردم بوده است. اسطورهزدایی مورد نظر وبر از جهان، نه تنها به آفرینش فنون مدرن و اخلاق مدنی، که به فراگیر شدنِ تنشی معنایی نیز منجر شده است. به همین دلیل است که نویسندهای مانند رب گریه، معتقد است رشد انفجاری رمان در عصر مدرن یعنی عمومی شدنِ نوشتن و خواندنِ زندگینامههایی تخیلی- ناشی از آشکارگی بیهدف بودنِ هستی، و افسونزدایی از غایت گیتی بوده است. زندگینامه مجموعهای پیوسته از خاطرات است. از این رو جایگاه آن را باید سیستم عصبی/روانی حافظه دانست. به همین دلیل، زندگینامه به سطوح نرمافزاری روانی/ فرهنگی تعلق دارد، نه سطوح سختترِ اجتماعی/ زیستی. زندگینامه روایتی منسجم است که سر و تهِ مشخصی دارد. واحدهای سازندهاش خاطرههایی هستند که در پیوند با هم معنادار میشوند و در زمینهای اجتماعی مورد تفسیر واقع میشوند (Noam, 1993).
ساختن زندگینامه، فرآیندی فعال و تا حدودی خلاقانه است، که بر گزینش رخدادهای مهم و مطلوب، ترکیب کردنشان با هم بر مبنای سرمشقی اجتماعی، تحریف کردن و تزیین نمودنشان به کمک رمزگزاریهای پی در پی، و تفسیر کردنشان در زمینهای زبانی استوار است (Schacter, 2001). من زندگینامه را به عنوان راهحلی حاضر و آماده برای پرسش پریشان کنندهی هستی میپذیرد، از سرمشقی اجتماعی برای ساختنش پیروی میکند، و فعالانه توافق دیگریها را میجوید و مییابد. تا تفسیر خویش از گذشتهی من را با دیگران سهیم شود، و این روایت شخصی را به مرتبهای اجتماعی ارتقا دهد (Snyder & Uranowitz, 1990).
تمام دیگریهایی که جامعه را پر کردهاند، منهایی هستند که با همین چالش رویارو هستند. از این رو دستیابی به توافقی که همه را راضی کند آسان مینماید. همگان میپذیرند که تفسیرهای دیگریها را در مورد زندگینامهشان محترم بدارند. اما این تفسیرها میتواند تعیین کنندهی نقش من باشد. چون من در قالب زندگینامهاش توسط نهادهای اجتماعی تشخیص داده میشود، و برای اشغال نقشی خاص شایسته یا ناشیسته پنداشته میشود.
از این رو همواره جنگ قدرتی بر سر تفسیرهای ممکن از رخدادها، و کشمکشی در مورد نسخهی نهایی و رسمی زندگینامهها در جریان است. من به طور فعال از تفسیرهایی که ضامن دستیابی به نقشهایی مطلوبتر، و قدرت اجتماعی بیشتری برایش هستند، دفاع میکند، و با دیگران بر سر تفسیرها معارض میجنگد. نتیجه، برآیندی است که با نظارت نهادهای هنجارساز و بر مبنای ارجاع به نسخههایی غایی و انتزاعی از زندگینامهها –یعنی نمایشنامه- تعیین میشود.
من و دیگری، به این شکل در زمینهای اجتماعی در مورد معنای تجربیاتی که در اندرکنش با هم کسب کردهاند، به توافق میرسند. تجربیاتی که ممکن است به صورت خاطراتی غرورآفرین، تکرار شونده، و بیانپذیر صورتبندی شوند، یا درقالب خاطرههایی پنهانی، شرمآور، و خوار کننده تثبیت شوند که اشاره به آنها بیادبی، و برملا شدنشان رسوایی محسوب میشود (Conway & Rubin, 1993).
من برای ساخت زندگینامهی خود، ناچار است درجهای از عینیت را رعایت کند. چون همواره در سپهری اجتماعی و چندمنظری به این خاطرات دست مییابد. اما این عینیت آنقدرها هم زورآور و تعیین کننده نیست. همان طور که فروید پیشنهاد کرد و روانشناسان بعدی به طور آزمایشگاهی تایید کردند، من پیوسته خاطرههایش را دستکاری و تحریف میکند. بخشهای ناخوشایندش را از یاد میبرد، بخشهای خوشایند را بزرگنمایی یا اختراع میکند، و در سیر رخدادها و نظم حوادث دست میبرد. به ین دلیل، زندگینامه بیش از آن که رخدادی عینی در جهان باشد، محصولی ذهنی است که در سطح روانی و با یاری و زیر فشار ساختارهای اجتماعی و فرهنگی تولید میشود.
زندگینامه از دید سوژه امری مهم و تسلیبخش است. اما اهمیت آن تنها به سطح روانی محدود نمیشود. نهادهای اجتماعی نیز برای هضم و درونی ساختن سوژه به سابقهای قابل درک از او نیاز دارند. سابقهای که به شکلی اجتماعی رمزگذاری شده باشد، و زبانی باشد. تاریخچهای که نظام اجتماعی عضو خویش را با آن باز میشناسد و پردازش اعضای خویش را به کمکش انجام میدهد نیز زندگینامه است. از این رو زندگینامه تنها زیر تاثیر خواستها و امیال من شکل نمیگیرد، که توسط معیارها و شاخصهای مرسوم در نهادهای اجتماعی نیز پیکربندی میشود، و گاه به شکلی ریشهای معنایش تغییر مییابد.
۵. رمزگذاری سوژه در قالب زندگینامه به اشکال گوناگون انجام میپذیرد. در نخستین گام، هویت فرد به صورت ترکیبی منحصر به فرد از نمادهای تکراری نشانهگذاری میشود، و در نهایت کلیت زندگینامه با همین نمادها برچسب میخورد. آیین نامگذاری کودک، و ثبت زمان و مکان زایش او، به همراه قواعد حاکم بر گرفتن شناسنامهای با شمارهی مشخص، نمونههایی از رخدادهای این گام هستند. به این شکل است که من با اسمی مشخص، در خانوادهای معلوم، در زمان/ مکانی روشن پا به عرصهی وجودِ اجتماعی میگذارد.
با پیچیدهتر شدن جوامع، این نمادهای اولیهی نشانهگذارِ سوژه نیز پیچیدهتر و پرشمارتر شدهاند. در جوامع گردآورنده و شکارچیای که همه با هم خویشاوند هستند، تنها یک نام هر سوژه را از دیگران متمایز میکرد و هنوز هم در جوامع بدویای مانند کونگها و خویسانهای آفریقای جنوبی چنین میکند. در عصر پیشامدرن ذکر نام فرد و نام پدرش، و این که در کدام سال سلطنت کدام پادشاه زاده شده است، برای تفکیک کردن سوژهها از هم کافی بود. و امروز در سایهی ریاضیگونه شدنِ دانایی، تنها به کمک مجموعهای از ارقام و اعداد از قبیل شماره شناسنامه، سال تولد، و شمارهی کارت ملی میتوان من را از دیگران متمایز ساخت. نام و نشان و تا حدودی پیشه، رمزگانی عام هستند که همچون برچسبی عمومی برای زندگینامهها عمل میکنند و صاحبِ هر روایتِ اجتماعی شده را مشخص میسازند.
دومین گام در رمزگذاری زندگینامه، پیکربندی تجربهها و رخدادهای زندگی فرد در قالب داستانی منسجم است. این کار بر مبنای سرمشقی مشترک انجام میپذیرد که در سطح فرهنگی به صورت مجموعهای از منشهای خویشاوند وجود دارد. این سرمشق نمایشنامه خوانده میشود. نوشته شدن زندگینامه، روندی مستمر است که با شناسایی، انتخاب، رمزگذاری، ارزیابی، تلفیق، و مفصلبندی رخدادها در شبکهای به هم پیوسته ممکن میشود. چنین مینماید که ساختاری جهانی برای تمام زندگینامهها وجود داشته باشد. ساختاری که قالب ادبی رمان در دوران مدرن شکلی کالایی شده از آن محسوب میشود. این ساختار از یک پیشدرآمد (رخدادهای پیش از زایش من) یک مقدمه (سالهای کودکی من)، یک بدنهی اصلی (تجربههای من در مقام عضوی فعال در جامعه)، و یک فرجام (چگونگی مرگ و پایان کار) تشکیل یافته است. پیشدرآمد، دادههایی را در مورد سابقهی خانوادگی و شرایط اجتماعی زایش من به دست میدهد. اساطیری که در جوامع باستانی خاندان فرد را با خدایان و نیروهای فراطبیعی پیوند میداد، و نسبنامههایی که در دوران سنتی ریشهی تاریخی دودمان من را بازنمایی میکرد، نمونههایی از این پیشدرآمدها هستند. وظیفهی پیش درآمد آن است که نمایشنامه را در زمینهای معنادار از تاریخِ دیگریها جای دهد و در صورت امکان پیوند میان زندگینامههای متفاوت را نیز از راه تعبیهی نوعی اشتراک دودمانی با متافیزیکی (توتم) برقرار سازد.
مقدمه، خصلت افسانهسرایانهی کمتری دارد و به شرح رخدادهایی مربوط میشود که به زایش من منتهی شد. چگونگی آشنایی و ازدواج والدین، این که زندگیشان چطور گذشت، و سایر دادههای خانوادگی در مورد زمینهی خانوادهی خاصی که من در آن زاده میشود، در این بند میگنجند. از همه مهمتر، روایتهایی که در مورد دوران کودکی وجود داشته است، و به دلیل نارس بودن دستگاه حافظهی من در آن سن توسط خود فرد نگهداری نشده است نیز در این میان قرار میگیرد. مقدمه زندگینامهی من را به دیگریهایی که بیشترین اندرکنش را با من دارند، -و عضو نهاد خانواده هستند- پیوند میدهد و روایت زندگی من را به عنوان رخدادی در زندگی دیگران آغاز میکند. به این ترتیب همان طور که بدن من و نظام شخصیتی من زندگی خویش را همچون انگلی بر پیکرهی والد و زمینهی اجتماعی وی آغاز میکند، زندگینامه نیز که بازتابی از همین وضعیت است، ابتدا همچون شاخهای از زندگینامهی دیگران شروع میشود. شاخهای که به زودی مستقل میشود و تاریخچهی منحصر به فرد خود را تولید میکند.
بدنهی اصلی زندگینامه، بخشی از آن است که با مسئولیت من و توسط من نوشته میشود. اندرکنش سازمان یافتهی من با دیگری تقریبا همزمان با نهادینه شدنِ زبان در سوژه، در حدود سن شش تا هفت سالگی آغاز میشود. به همین دلیل هم روایت اصلی زندگینامه از همین حدود آغاز میشود (Conway & Rubin, 1993). این روایت مجموعهای از رخدادها، تجربیات، تصمیمها، حوادث، و نقاط تاریک و روشن را در بر میگیرد که به من هویتی یگانه میبخشد و داستان زندگی من را از تمام دیگریهای پیرامونش متمایز میسازد. این روایت به کمک برنامههای منظم و ساختار یافتهای با دیگریهایی که در آن تجربیات مشارکت داشتهاند در میان گذاشته میشود، بازبینی و بازتفسیر میگردد، و به این ترتیب تحکیم و تثبیت میشود.
این آیینِ بازخوانی و تثبیت زندگینامه تنها با دیگریهایی انجام میگیرد که تفسیری نزدیک به من را از رخدادها و خاطرات مشترک داشته باشند. این افراد، دوست تلقی میشوند. یعنی کسانی که میتوان در مورد زندگینامه – موضوعی بسیار شخصی و بسیار مرکزی در هویت من- با ایشان سخن گفت. در صورتی که تفسیر دیگری از رخدادها و تجربههای مشترکی که با من داشته است، خیلی با روایت من تفاوت داشته باشد، این تبادل نظر در مورد زندگینامه مهار میشود. چنین کسی معمولا همچون بیگانه، یا حتی دشمن ارزیابی میشود و تفسیرش پیش از دانسته شدن، تحریف شده و مردود دانسته میشود. این غفلتِ فعال ساز و کاری است که من به کمک آن ثبات و انسجام زندگینامهاش را حفظ میکند.
مرحلهی فرجام یک زندگینامه، به بخشی مربوط میشود که جمعبندی نهایی و زمانِ پیش از مرگ را در بر میگیرد. با توجه به نامعلوم بودن زمان مرگ و ناگهانی بودنِ پایان یافتنِ روایت زندگی، این بخش معمولا همچون بخشی از زندگینامههای اطرافیان سوژه نگاشته میشود. هرچند در صورتی که خودِ فرد به زمان مرگش آگاه باشد – مثلا در مورد بیماریهای پیشرونده یا سالخوردگی زیاد- روندی از تامل و بازبینی زندگینامه و تفسیر لحظهی مرگ در زندگینامه گنجانده میشود (Seale, 1998).
۶. چنان که آشکار است، زندگینامه عنصری از سطح روانی است که در سطح اجتماعی بازتاب مییابد. زندگینامه زیرواحدی از خودانگاره است، که سرگذشت من و در نتیجه هویت شخصی من را در خود حفظ میکند. آسیب دیدن زندگینامه، بازبینی ریشهای در معنای آن، و نقدِ رادیکالِ محتویاتش، رخدادهایی بسیار نادر هستند که اگر رخ دهند به بازسازی و بازتعریف هویت من منتهی میشوند.
زندگینامه توسط من نوشته میشود. نهاد هنجارساز اصلیای که نگاشته شدنش را پشتیبانی میکند، خانواده است و به همین دلیل هم خانواده در شکلگیری خودانگاره و هنجارسازی من در تمام سطوح چنین اثرگذار است. اما زندگینامه نمیتواند با تکیه بر خلاقیت و خواستِ شخصی، و الگوهای موجود در خانواده قوام یابد. زندگی سوژه چنان انباشته از رخدادهای غیرمنتظره و روندهای ناگهانی و خاطرههایی با معنای مبهم است که مجموع اطلاعات موجود در سطح روانی و اجتماعی برای سازماندهی کردن و هنجار ساختن زندگینامه از کفایت برخوردار نیستند.
از این رو، در سطح فرهنگی خوشهای از منشها برای هنجار ساختن زندگینامه پدید آمدهاند، که نمایشنامه خوانده میشوند. مفهوم نمایشنامه را به ویژه هواداران رویکرد روششناسیمردمنگارانه زیاد به به کار میبرند. از دید ایشان، نمایشنامه عبارت است از برنامهای آماده و روایتی سرراست که چگونگی رفتارِ سوژه در شرایطی ویژه را پیشبینی میکند. نمایشنامه از دید این نویسندگان متنی حاضر و آماده است که برای تصمیمگیری در شرایط ابهامآمیز به سوژه کمک میکند و رفتارهای وی را با هنجارهای اجتماعی همرنگ میسازد. در نگرش سیستمی مورد پیشنهاد ما، این مفهوم از نمایشنامه را میتوان بسط داد.
نمایشنامه، نوعی منش است. یعنی سیستمی است که در سطح فرهنگی وجود دارد و در اندرکنش با سایر عناصر فرهنگی تکامل مییابد. سوژه و زندگینامهی وی برای نمایشنامه همچون امری بیرونی نمود مییابد، و به همین دلیل هم معمولا این منشها از زندگینامهی افراد تاثیر نمیپذیرند.
نمایشنامه همان طور که از نامش بر میآید، روایتی است منسجم و هدفمند، که به نوعِ آرمانی[16] زندگینامهای محتمل میماند. نمایشنامه یک زندگی فرضی را روایت میکند. بی آن که درگیر جزئیات و عناصر یگانهی مربوط به هویت شخصی سوژه شود. روایتِ نمایشنامه، چشماندازی از زندگی یک منِ فرضی را به دست میدهد.
نمایشنامه از چند نظر به زندگینامه شباهت دارد:
نخست آن که هردوی آنها روایتهایی هستند که رخدادها و تجربیات زندگی من را بازگو میکنند.
دوم آن که هردوی آنها ساختارهایی زبانمند هستند که در سطح اجتماعی بازتاب مییابند و تصویری از سوژه را در آن باز مینمایانند.
سوم آن که هردوی آنها با نظامهای هنجارساز پیوند میخورند و برای صورتبندی و هنجار کردن خودانگاره کاربرد مییابند.
اما نمایشنامه این تفاوتها را هم با زندگینامه دارد:
نمایشنامه منشی است که به سطح فرهنگی تعلق دارد، اما زندگینامه زیرواحدی از خودانگاره است و به سطح روانی وابسته است.
زندگینامه توسط یک منِ خاص نوشته میشود، و به دلیل دلیل همین وابستگیاش به سوژهای خاص، منحصر به فرد است. اما نمایشنامه روایتی عام است که به هیچ سوژهی خاصی منحصر و محدود نیست. از این رو زندگینامه به خاطرات شخصی و رخدادهایی که به زمان/ مکانی خاص مربوطند پیوند میخورد، اما پیکرهی نمایشنامه از این رویدادهای موضعی مستقل است. پیامد این خصلت آن است که نمایشنامه شماری محدود و اندک، و زندگینامه تعدادی زیاد و بیشمار دارد.
سوم آن که زندگینامه از زمانی مشخص و نزدیک (اطراف زمان زایش من) آغاز میشود و تا زمان حال ادامه مییابد. آینده از دید زندگینامه امری نامشخص و ناشناخته، و بنابراین پرسش برانگیز است. در حالی که نمایشنامه چارچوب زمانی گستردهای را در نظر میگیرد. نمایشنامه هم گذشتهی یک سوژه را روایت میکند، و هم آیندهاش را. از این رو برخلاف زندگینامه که پایانش معلوم نیست و بخش فرجامش ابهامی دغدغهزا در آن محصوب میشود، نمایشنامه روایتی منسجم و روشن از پایان زندگی سوژه را در بر میگیرد.
به این ترتیب، نمایشنامه را میتوان شکلی استعلایی شده و عام از نمایشنامه دانست که با گسستن از سوژه، در سطح فرهنگی بازنمایی شده و دستخوش بازسازی قرار گرفته است.
دیگر آن که نمایشنامه توسط نهاد خانواده پشتیبانی میشود. اما نهاد هنجارسازِ اصلی پشتیبانِ نمایشنامه معبد است.
۷. زندگینامه به دلیل ابهامی که در آینده نهفته است، و نامعلوم بودنِ فرجام داستان، همواره با تنشی زیربنایی روبروست. من همواره در مورد آنچه که در آینده رخ خواهد داد، ناآماده مینماید. هیچ مرجع معتبری وجود ندارد که رخدادهای آینده را پیشگویی کند و چگونگی برخورد با آن را در زندگینامه بگنجاند. از این رو زندگینامه در مبنا با نقصی چشمگیر و تنشزا دست به گریبان است.
این نقص، فقط زمانی برطرف میشود که زندگینامه توسط روایت دیگری تکمیل شود. روایتی که سیر رخدادها در آینده را تا حدودی تعیین کند و چگونگی برخورد با آن را به من نشان دهد. در سطح فرهنگی مجموعهای منشهای رقیب وجود دارند که برای پیوند خوردن با نمایشنامه و پر کردن این خلأ تخصص یافتهاند. تعبیر خواب، اختربینی، طالعبینی، غیبگویی، ارتباط با ارواج و اجنه، و نسخهی واقعگرایانهتر، و به همین دلیل کمتر جذابِ پیشگوییهای علمی را باید راهبردهایی برای رفع این نقص دانست.
اما در نهایت، هیچ یک از این روشها به شکلی کارآمد شکافِ زندگینامه را پر نمیکنند. آیندهی من بر روی حوادثی ناشناخته گشوده است و ساختار روانی من در حالت عادی تاب تحمل دیدن چنین شکافی را ندارد. از این رو به روایتی نیرومند نیاز هست که با زندگینامه چفت شود و این بریدگیها و شکافهای دغدغهآفرین آن را بپوشاند. این روایت، نمایشنامه است.
نمایشنامه داستانی است با ارزش روایی، که معنا را منتقل میکند و بر مبنای اساطیر ساخته میشود. این بدان معناست که در بطن نمایشنامه، شکست تقارنی افراطی در مورد جفتهای متضاد معنایی وجود دارد. در نمایشنامههای عادی، امور بد و خوب، زشت و زیبا، و درست و نادرست به شکلی افراطی از هم تفکیک شدهاند و در قالبی صریح به هم پیوند خوردهاند. قهرمان داستان، همواره خوب، نیرومند، زیبا، و… است. در مقابل ضد قهرمان که خواستگاه اصلی رنج در داستان است، موجودی زشت، بد، و (در نهایت) ناتوان پنداشته میشود.
نمایشنامه بر محور سوژهای میگردد که قهرمان نامیده میشود. قهرمان با هیچ منِ عینی و ملموسی قابل انطباق نیست، اما به وضعیتی استعلایی شده و افراطی از من میماند و بر مبنای تعمیم صفاتِ منهای نیرومند و اثرگذار در سطح جامعه ساخته میشود. قهرمان گرانیگاهی از معناست که عناصر نمایشنامه را به هم متصل میکند، و همچون سرمشقی برای منِ گرفتار در زندگینامه عمل میکند. نمایشنامه بر خلاف زندگینامه محدود به گذشته و اکنون نیست. بلکه آینده را نیز در بر میگیرد. از این رو، من با نگریستن به نمایشنامهای که با زندگینامهی من سازگار است، میتواند به چشماندازی از آینده دست یابد. نمایشنامه همچون راهنمایی عمل میکند که به سوژهای با زندگینامهی معلوم، نشان میدهد که باید انتظار چه چیزی را در آینده داشته باشد. و روش برخورد با این چیزها را نیز تعیین میکند.
نمایشنامه متنی متکثر است. هر نسخهای از آن با طیفی از زندگینامهها پیوند میخورد و با ردهای از سرگذشتهای منحصر به فرد سوژهمدارانه سازگاری مییابد. اما در نهایت شماری محدود دارد. به همین دلیل هم سرگذشت منها، که زندگینامههایی منحصر به فرد دارند، کمابیش به هم شبیه است. آنان که گذشتهی مشابهی داشتهاند، بر مبنای تبعیت از نمایشنامهای مشترک، انتظار رخدادهای خاصی را در آینده میکشند و وقتی که به شکلی تصادفی یا خودساخته با آن روبرو شدند، واکنشهایی مشابه را نشان میدهند. به همین دلیل است که زندگینامهها با وجود تفاوتهای موضعی و جزئی –که یگانهشان میسازد- قالبی مشترک دارند. همذات پنداری با دیگری برای همین بسیار ساده است، و حدس زدن واکنشهای وی نیز. تمام اینها در شبکهای از روایتهای متداخلِ روانی و فرهنگی ظهور میکنند که زندگی من را بر محور زمان تثبیت کرده، و آن را هنجار میسازد.
۸. نمایشنامه نوعی اسطوره است، و زندگینامه را نیز اساطیری میسازد. نمایشنامه برای اثبات برتری برخی از مفاهیم، بر قطبهای متضادشان تخصص یافته است، و با چیره شدن بر زندگینامه، این جذبِ یک سرِ طیفِ متضاد معنایی و طرد کردن سویهی دیگر را به سرگذشت و خودانگارهی من تعمیم میدهد. من با دریافت این سرمشق فرهنگی، زندگی خویش را اساطیری میکند. یعنی به شکلی قطعی و تردیدناپذیر تقارن موجود در میان دوگانههای معنایی را میشکند. نمایشنامه مهمترین مجرایی است که نظام فرهنگی از طریق آن اسطورههای خود را به سطح روانی منتقل میسازد.
نهاد اجتماعی پشتیبان نمایشنامهها، معبد است. معبد است که مناسک بزرگداشت قهرمانان را سازماندهی میکند، بازگو شدنِ مداوم نمایشنامهها، و ترجیح برخی بر بقیه را مدیریت میکند، و والدهای مقیمِ خانواده را برای نهادینه کردنِ این روایتها در خانواده -یعنی همان محیطی که زندگینامه در آن نوشته میشود- کنترل مینماید.
من اما نمایشنامه را معمولا از والد دریافت میکند. داستانهای کودکانهای که والد برای فرزندش تعریف میکند، و قصههایی که کودک همچون عنصری سرگرم کننده با آن روبرو میشود، عناصری هستند که نمایشنامه را به من منتقل میکنند. نمایشنامه، دامنهی انتظارات هستی از من و وسعت توقع من از هستی را تعیین میکند. من نمایشنامه را از والد، و بعدها از جانشین والد در نظامهای هنجارساز دریافت میکند. از این رو نمایشنامه با فرامن پیوند میخورد. اما به آن تحویل نمیشود. فرامن مجموعهای از قوانین را در بر میگیرد که خیلی عملیاتی و ملموس هستند. افراطِ اساطیری نمایشنامهها میتوان در سطح اجتماعی کاربرد بیابد، اما تبدیل شدنش به محور سازماندهی رفتار اجتماعی خطرناک است. چون نمایشنامه بنا بر ماهیت اساطیری خویش، پدیداری رادیکال است. نمایشنامه انقلابی است. چون بر پایهی اسطوره ایستاده است. نمایشنامه با جانبداری سرسختانه از یک انتهای جفت متضاد معنایی، تغییراتی شدید و ناگهانی را طلب میکند. از این رو تنها در ترکیبی بیخطر با نمایشنامهی روزمره و محدود و موضعی است که به کار تضمین ثبات اجتماعی میآید. نمایشنامه، تابع قوانین واقعگرایانه و هنجارینِ فرامن نیست، که زایندهی منِ آرمانی است. وضعیتی استعلایی و رادیکال از تعریف من، که بر شالودهی مفهوم قهرمان انجام میشود.
نمایشنامهها عناصری فرهنگی هستند. منشهایی هستند که در سطح فرهنگی ساخته و بازتولید میشوند. از این رو مانند من، نسبت به نظام اجتماعی وضعیتی بیرونی دارند. نهادهای هنجارساز همان طور که من را جذب و هضم میکنند، نمایشنامهها را هم در خود درونی میسازند. اما هر از چندگاهی، نمایشنامهها نهادهای هنجارسازِ تکثیر کنندهشان را دور میزنند و بدون این واسطهی محافظهکار، با زندگینامهها در سطح روانی چفت میشوند. این اتصال کوتاه، و این نشت کردنِ منشها در ذهنها، به اتحاد موضعی و ادغام موقتِ دو سطح نرمافزاری فرهنگ و روان منتهی میشود. نتیجه، پیدایش کردارهایی افراطی در من، و ظهور جنبشهایی انقلابی در جامعه است.
در غیاب نهادهای هنجارسازِ تعدیل کننده، نظام شخصیتی من در ترکیب با اسطورههایی که توسط نمایشنامهها حمل میشوند، دچار بازآرایی شدید میشود. من به جای آن که با دیگری تعمیم یافتهی هنجار شده و متاثر از نمایشنامهها همذاتپنداری کند، با خودِ قهرمان یکی میشود. در این شرایط است که رفتارهایی رادیکال و پیشبینیناپذیر از من سر میزند. رفتارهایی که اگر بتواند با رفتار سوژههای دیگر پیوند یابد و مفصلبندی شود، جنبشی اجتماعی را پدید خواهد آورد. جنبشی که میتواند توسط نهادهای هنجارساز مطیع و جذب شود، یا آن که نهادهایی تازه و الگوهایی نوظهور از هنجارسازی را پدید آورد. و این یکی از شیوههایی است که تکامل اجتماعی را پیش میبرد.
پی نوشت: رهیافتی در زمینهی ایرانی
جامعهی امروز ایران، نمونهی كاملی است از آنچه كه در زمان دوركهیم با عنوان اجتماع آنومیك مورد اشاره قرار میگرفت. امروز، به یاری دستگاههای نظری پیچیدهتر و نظامی دقیقتر از واژگان، میتوان جوامع مستقر در پهنهی ایران زمین را -كه در قالب چند دولتِ همسایه و معمولا درگیر كشمكش با هم سازمان یافتهاند، نمونهای برجسته از نظامهای آشوبناك دانست. آشوب، در نظریهی سستمهای پیچیده مفهومی متمایز با آشفتگی و اغتشاشِ عامیانه دارد، و به شكلی ویژه از پویایی نظامها اشاره میكند كه در آن تغییرات خرد به دگرگونیهای كلان منتهی میشوند، و به اصطلاح “معادلاتی خطی” برای پیشگویی در مورد آیندهی سیستم وجود ندارد. آشوب در هر چهار سطح فراز میتوان بروز كند، و آنچه امروز جامعهی ایرانی با آن درگیر است، آشوبی است فراگیر در تمام سطوح فراز. واگرایی نهادهای اجتماعی، هنجارزدایی از كردارها و ارزشهای فرهنگی، ناكارآمد شدنِ روزافزونِ ساز و كارهای سازماندهی اجتماعی، و زوال تدریجی روندهای ارتباطی و آشفتگی در قلمروی دستیابی به توافق، روندهایی هستند كه برای تشخیص دادنشان نیاز چندانی به آمار دقیق یا چشمی تیزبین كه هردو در شرایط آشوبزده دچار خدشه میشوند، وجود ندارد.
به تعبیری، تمام نظریههای جامعهشناختی مهم در زمینهای مشابه از آشوب اجتماعی پرورده شده و بالیدهاند. تمام نظریههای استخواندار امروزین در مورد ماهیت نظام اجتماعی و ماهیت عامل انسانی و چگونگی ارتباط این دو، در زمینهای برآمدند و همچون پاسخی صیقل خوردند، كه معماهایی از این دست را طرح میكرد.
امروز، به دنبال چند قرن غیابِ نظریهپردازی جدی در قلمروی علوم اجتماعی ایران، ما به دستگاه نظری درخوری برای فهم معمای یاد شده و بازتعریف روابط میان من و دیگری و جهان دسترسی نداریم. نخستین پیشنهاد نگارنده آن است كه نظریهی سیستمهای پیچیده چنین ابزاری را در اختیار نظریهپردازان میگذارد و شایسته است كه بیش از این جدی گرفته شود.
دومین نكته، آن است كه بنا به تجربهی تاریخی ما، نشان داده شده كه سازماندهی مجدد نظام اجتماعی ایران، به دنبال آشوبهایی اجتماعی از این دست كه در تاریخمان كم هم نبوده است، همواره با بازتعریفی ریشهای در تعریف سوژه و احداث “من”هایی جدید همراه بوده است. تعریف “پارسی” در سپیده دم عصر هخامنشی، بازتعریف مفهوم ایرانی بر مبنایی ملی در آغاز عصر اشكانی، تعریف مجدد همین مفهوم در برابر مفهوم انیرانی و در چارچوبی دینی و زرتشتی در آغاز عصر ساسانی، دگردیسی مجدد این مفهوم در قالب “مسلمان در قرن سوم و چهارم هجری، و بازتعریف مجدد این مفهوم به كمك عرفان پس از جملهی مغول، نشانگر آن است كه جامعهی ایرانی هربار پس از فرو غلتیدن به آشوبی از این دست، بار دیگر از راهِ بازتعریف “من”ها بر پای خود ایستاده است. موجی كه آشوب امروزین را در ایران زمین پدید آورده است، برخلاف موارد پیشین، از هجوم قومی كوچگرد و نامتمدنتر ناشی نشده، كه پیآمد ورودفرهنگی نو و عناصر فنآورانه و فلسفی جدید است. از این رو، درد زایمان ایرانی نو تا این پایه به طول انجامیده است.
روندهایی از هنجارسازی كه در این نوشتار مورد اشاره قرار گرفت، به طورخاص مسیرهایی هستند كه در جامعهی ایرانی امروز آسیب دیده و تخریب شده هستند. حاكمیت قانون و كاركرد درست و عقلانی محرمات به همان اندازه آسیب دیده و دور از دسترس هستند، كه كارآیی تخصص، و خودانگارهها در همان سطحی دست به گریبانِ آشفتگی و زوال هستند، كه نظامهای زبانی و ارتباطی ما واگرایانه دچار از هم پاشیدگی شدهاند. در زمانهی كنونی و در زمینهی این چنینی، شاید بازاندیشی در این ساز و كارها دارویی برای دردهای جامعهی ایرانی باشد.
تاریخ نشان داده است كه ساز و كارهای هنجارساز، تنها در صورتی در هنجار ساختن و همگون كردن “من”ها كامیاب میشوند كه چیزی را در ازای محدود ساختن دامنهی انتخابهایشان به ایشان اهدا كنند. این چیز، تركیبی از امنیت، آسایش، رفاه، و معنادار بودنِ زندگی اجتماعی است. تا زمانی كه این روندها به شكلی متمركز و كلان سازماندهی نشدهاند، هنوز یك امكان باقی مانده است، و آن هم سازماندهی و احداث ساز و كارهایی از این دست، از پایین و در سطح خرد است. شاید این بار هم مانند دفعههای پیشین در تاریخ ایران زمین؛ ضرورتی بر دوش “من”ها باشد، تا با بازتعریف نیرومندانهی خود، مجراهایی تازه را برای تقلید تودهها و همگون شدنِ دلخواستهی منها فراهم آورند.
كتابنامه
ارسطو، اخلاق نیكوماخوس، انتشارات دانشگاه تهران، ۱۳۷۲.
ایسوپ، آنتونی، ناخودآگاه، ترجمهی شیوا رویگردان، نشر مرکز، ۱۳۸۲.
بوردیو، پیر، نظریه كنش، ترجمه مرتضی مردیها، انتشارات نقش و نگار، ۱۳۸۱.
بوکهارت، یاکوب، فرهنگ رنسانس در ایتالیا، ترجمهی فرهنگ رجائی، طرح نو، ۱۳۷۳.
پیاژه، ژان، قضاوتهای اخلاقی کودکان، ترجمه ی محمد علی امیری، نظر نی، ۱۳۷۹.
فوکو، میشل، مراقبت و تنبیه، ترجمهی نیکو سرخوش وافشین جهاندیده، نشر نی، ۱۳۷۸.
فوکو، میشل، نظم گفتار، ترجمهی باقر پرهام، نشر آگه، ۱۳۷۸.
کوهن، توماس، ساختار انقلابهای علمی، ترجمهی احمد آرام، سروش، ۱۳۶۹.
لمبتون، آن. كی .اس. دولت و حكومت در اسلام، ترجمهی دكتر محمد مهدی فقیهی، انتشارات شفیعی، ۱۳۸۵.
وکیلی، شروین، جنبش مانی، نشر الکترونیکی در www.soshians.ir، ۱۳۸۲.
وکیلی، شروین، کاربرد نظریهی سیستمهای پیچیده در تحلیل تغییرات فرهنگی، پایان نامهی کارشناسی ارشد، دانشکدهی علوم اجتماعی دانشگاه تهران، ۱۳۷۹.
وكیلی، شروین، تبارشناسی انسان، انتشارات انجمن نخبگان ایران، ۱۳۸۷ (زیر چاپ).
ویتگنشتاین، لودویگ، پژوهشهای فلسفی، ترجمهی فریدون فاطمی، نشر مرکز، ۱۳۸۱.
ویگوتسکی، لو سیمونوویچ، تفکر و زبان، ترجمه ی دکتر بهروز عزبدفتری، انتشارات نیما، تبریز، ۱۳۶۷.
هابرماس، یورگن، نظریهی کنش ارتباطی (دو جلد)، ترجمهی کمال پولادی، انتشارات موسسهی ایران، ۱۳۸۴.
الیاده، میرچا، رساله در تاریخ ادیان، ترجمهی جلال ستاری، سروش، ۱۳۷۶.
یونگ، کارل گوستاو، روانشناسی ضمیر ناخودآگاه، ترجمهی محمد علی امیری، انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی، ۱۳۷۲.
Asch, S. Forming impressions of personality, Journal of Abnormal and Social Psychology, 1946, No. 41, 258-290.
Bataille, G. The Bataille Reader, ed. By F. Botting and S. Wilson, Blackwell Press, 1997.
Bem, D. J. Self perception theory, In: L. Berkowitz (ed.) Advances in Experimental Social Psychology, Academic Press, 1972.
Bermudez, C. R. Thinking without Words, Routledge, 2000.
Blackmore, S. The Meme Machine, Blackwell, 1996.
Burke, P. Representations of the Self from Petrarch to Descartes, In: Rewriting the Self, R. Porter, Routledge, 1997.
Cooley, C. H. Social organization: A study of the larger mind, Schocken, 1962 (1909).
Cosmides, L. and Tooby, J. The cognitive neuroscience of social reasoning, In: (ed.) M. S. Gazzaniga, The new cognitive neuroscience, MIT Press, 2000.
Deaux, K. Social identity, In: J. Worell (Ed.) Encyclopaedia of Gender and Women, Academic Press, 2001.
Derrida, J. Psyche: Inventions de l’autre, Paris, Gallilee, 1987.
Foucault, M. The order of the things, Tr. By A. Sheridan, Routledge, 1997.
Haken, H. & Stadler, M. Synergetics of cognition, Springer Verlag, 1990.
Harre, R. An outline of the social constructionist viewpoint, In Harre, R. (ed.) The Social Constructions of Emotions, Blackwell, 1986: 2-14.
Luhmann,N. Social Systems, MIT Press, 1995.
Mandler, G. Cognitive Psychology: An essay in Cognitive Science, Erlbaum- Hindstale, 1985.
Marcia, J. E. Ego identity development, In: J. Adelson (Ed.) The Development of Language, Wiley Pub. 1980.
Markus, H. & Nurius, P. Possible Selves, In: Personality IV, eds. C.L.Cooper & L.A.Pervin, Routledge, 1998.
Markus, H. Self Schemata and the Processing Information about the Self, In: Personality IV, eds. C.L.Cooper & L.A.Pervin, Routledge, 1989.
Marr, D. Vision, W.H.Freeman, 1982.
Mead, G. H. Mind, Self, and Society, University of Chicago, 1934.
Noam, G. G. The theory of biography and transformation, In: Cognitive development and child pdychology, ed. By: S. Shirk, Plenum Press, 1988.
Piaget, J. The Origins of Intelligence in Children, Oxford University Press, 1952.
Ryle, G. The Concept of Mind, Harmonsworth, Peregrine, 1963.
Schacter, D. L. The Seven Sins of Memory, Houghton Mifflin, 2001.
Seale, C. Constructing death, Cambridge University Press, 1998.
Seligman, M. E., Walker, E. F. & Rosenhan, D. L. Abnormal psychology, Norton and Company, 2001.
Seligman, M. Helplessness, Freeman, 1975.
Snyder, M. & Uranowitz, S. Reconstructing the past: some cognitive consequences of person perception, Journal of Personality and Social Psychology, 1978, No.36: 941-950.
Winnicut, D. W. Playing and reality, Penguin, 1974.
- مجموعهی این چهار سطح را برای سادگی با سرواژهی “فراز” مورد اشاره قرار میدهیم. برای بحث بیشتر در مورد این چهار لایه بنگرید به (وكیلی، ۱۳۷۹) ↑
- ontologically ↑
- در سراسر این نوشتار “من” را همچون برابرنهادی برای “سوژهی خودمختارِ خودآگاه” به كار میگیریم. ↑
- Princeple of inertia ↑
- Learned Helplessness ↑
- Self Handicapping Strategy ↑
- Constructivist ↑
- Homo sapiens ↑
- Aphasia ↑
- ناگفته نماند که دگرگونی اجتماعی در اثر عوامل اختلالزای دیگری مانند زلزله، فرسایش محیط زیست، یا همهگیر شدن بیماریهای کشنده نیز ممکن است رخ دهد. اما تمام این عوامل هم مانند سوژه، اموری درونی و جذب شده در پیکرهی گفتمان اجتماعی هستند. با این تفاوت که سادهتر هستند و در برابر رمزگذاری اجتماعیشان مقاومتی به خرج نمیدهند. ↑
- Imago/ Image ↑
- Self ↑
- Me ↑
- Life-story ↑
- Projet original ↑
-
Ideal Type ↑
ادامه مطلب: لطیفه، تابو و قدرت در ایران