لومپنها: تبارنامهای برای یک مفهوم
هفتهنامهی چلچراغ، شنبه ۱۳۹۵/۵/۳۰
زمانی که لویی ناپلئون در سال 1848 میلادی در فرانسه به قدرت رسید، بسیاری از فعالان سیاسی در آلمان و انگلستان به او حمله کردند. لویی ناپلئون از حمایت گستردهی طبقات گوناگون جامعهی فرانسه برخوردار بود و برنامههای عمرانی پردامنه و جاهطلبانهای در سر داشت که مشهورتریناش بازسازی بنیادین شهر پاریس بود، برنامهای که شهرِ کنونی پاریس را پدید آورد و مبنای شهرسازی مدرن در اروپا شد. امروز به خاطر سیطرهی متون مارکسیستی بر تاریخنگاریها تصویری بسیار منفی و منفور از او در ذهنها به وجود آمده است. اما باید این نکته را در نظر داشت که لویی ناپلئون سیاستمداری موفق و لایق بود که روند مدرن ساختن جامعهی فرانسوی را که عمویش نیم قرن پیش از خودش آن را آغاز کرده بود، به سرانجام رساند و زیربنای نهادهای سیاسی جمهوری سوم در زمان او شکل گرفت. این نکته هم جالب توجه است که از زمان انقلاب فرانسه تا به امروز او طولانیترین دوران زمامداری در فرانسه را داشته است.
در میان خبرنگاران و نویسندگانی که همعصرِ لویی ناپلئون بودند، مشهورترین چهره که ماندگارترین تحلیلها را از سیاست او به دست داد، کارل مارکس بود. این تعبیر هگلی که «همهچیز در تاریخ دو بار تکرار میشود، یک بار به صورت تراژدی و بار دوم به صورت کمدی» را مارکس دربارهی او به کار گرفت و مایهی رواجاش شد. چهار سال بعد (1852.م) مارکس رسالهی «هجدهم برومر» را در شرح سیاست فرانسهی عصر ناپلئون سوم نوشت که امروز سندی مهم است که هم شالودهی آرای مارکسیستی ابتدای قرن بیستم را بر میسازد و هم برای پژوهشگران جویای حقیقت، محکی برای توانمندی نظری و کارآیی مارکسیسم آغازین در تحلیل تاریخی محسوب میشود.
لویی ناپلئون که برادرزادهی ناپلئون بناپارت مشهور هم بود، تنها رئیسجمهور برگزیده در جمهوری دوم فرانسه محسوب میشد و در فاصلهی سالهای 1848 تا 1852.م در این منصب فعال بود. بعد از آن در 1851 کودتا کرد و مانند عمویش مقام امپراتوری را به دست آورد و نزدیک به بیست سال (تا 1870.م) در این مقام باقی بود. فراز رفتن این سیاستمدار جاهطلب به این شکل ممکن شد که توانست انبوهی از مردم طبقهی پایین و طبقهی متوسط فرانسه را در جبههی هوادارانش سازمان دهد و در ضمن از پشتیبانی بسیاری از نیروهای اشرافی هم برخوردار شود.
فعالیتهای عمرانی پردامنهی این سیاستمدار و جاهطلبی آشکارش در عرصهی بینالمللی، که از حد تواناییهای فرانسهی آن روزگار فراتر بود، برای مدتی مایهی گیجی و سردرگمی سوسیالیستها و آنارشیستها شد. چون بسیاری از شعارهای مدرن ایشان که مترقی قلمداد میشد را او با صورتبندی دقیقتری ارائه میکرد و در برآورده کردن عملیاتیشان دست کم در سطح شهری و ملی کارآمد جلوه میکرد. با این همه وقتی لویی ناپلئون در میان تشویق هواداران متنوعش منصب امپراتوری را اشغال کرد، دیگر آشکار شده بود که آنچه بر صحنهی تاریخ نمایش داده میشود با نظریههای این نیروهای سیاسی سازگار نیست. مارکس که جنبش سیاسی طبقات فرودست را خوش میداشت و آن را رهاییبخش قلمداد میکرد، با دیدن آنچه که در فرانسه میگذشت و نادرستی نظریهاش را نشان میداد، برآشفت و از این رو سیاست لویی بناپارت را پوپولیستی و هوادارانش را «لومپن پرولتاریا» (lumpenproletariat) نامید.
این واژه که برای نخستین بار در زبان آلمانی به کار گرفته شد، از دو بخش تشکیل شده بود. بخش اول آن (لومپن) به معنای بزهکار و مجرم بود و مارکس از آن برای برچسب زدن به هواداران لویی بناپارت بهره میجست. از دید مارکس پیروان فقیرِ این رهبر سیاسی از لاتها، باجبگیران، روسپیان، پااندازان، سربازان اخراجی، زندانیان تازه آزاد شده، جیببرها، بردگان فراری، چاقوکشان، قماربازان، گدایان و خلاصه «همهی طبقات تودهای بیریشه و ولنگاری تشکیل میشدند که فرانسویان آنها را بوهمی (آس و پاس) مینامند.»
کلمهی لومپن از این نقطه و با این رساله تاریخ شگفتانگیز خود را آغاز کرد و در گذر زمان با فراز و نشیب فراوان روبرو شد. اگر بخواهیم خاستگاه آن را به شکلی تحلیلی و انتقادی بررسی کنیم، به این نتیجه میرسیم که مارکس به سادگی کسانی که در جبههی سیاسی مخالفش قرار داشته و اعتبار نظریهاش را از بین برده بودند را با برچسبهایی دشنامگونه ردهبندی کرده و برچسبی به نام لومپنپرولتاریا را برایش به کار گرفته است. او همدستان ناپلئون سوم از میان اشراف و طبقات پولدارتر را هم با همین کلمه مورد اشاره قرار داده، با این تفاوت که آنها را لومپنبورژوا خوانده است.
اسناد تاریخی نشان میدهد که در جامعهی فرانسهی دوران لویی ناپلئون هم مثل تمام جوامع دیگر جمعیت کل بزهکارانی که مارکس به ایشان اشاره کرده بسیار اندک بوده و به همین خاطر نقششان در جریانهای سیاسی بسیار جزئی بوده است. تاریخهای دقیقی که دربارهی فرانسهی قرن نوزدهم نوشته شده به روشنی نشان میدهد که بخش عمدهی هواداران فرودستِ ناپلئون سوم دست بر قضا به طبقهی کارگر تعلق داشتند و هواداران او از میان طبقات بالاتر هم دقیقا همانهایی بودند که در دستگاه نظری مارکس بورژوا قلمداد میشدند.
مارکس کمی پیشتر از این انقلاب اجتماعی نظریهی خود را منتشر کرده بود و مدعی شده بود دیالکتیک این دو طبقه در نهایت به نبرد طبقاتی و ریشهکن شدن سرمایهداری منتهی خواهد شد. اما وقتی در زمان زندگیاش خیزش سیاسی بزرگ و اثرگذاری رخ نمود و بر خلاف پیشبینی او به اتحاد این طبقات و فراز رفتن لویی ناپلئون میدان داد، با چالشی بزرگ رویارو شد.
مارکس به جای آن که مفهوم مبهم و ناکارآمد طبقه را که در چشماندازی محدود و صرفا اقتصادی تعریف کرده بود تغییر دهد، یا فرضِ نادرستِ دو قطبی بودن جامعه و تقسیم شدناش به دو جبههی دشمنخوی فقیر و غنی (پرولتر و بورژوا) را اصلاح کند، به همان نظریهی آغازیناش چسبید و کوشید حقیقت بیرونی را به شکلی بازتعریف کند که با آن دیدگاه به شکلی سازگار شود. انجام این کار تنها با تحریف حقیقت بیرونی ممکن میشد و این دقیقا همان اتفاقی است که در رسالهی هجدهم برومر رخ داده است. در این رساله که از نظر پیچیدگی استدلال و کوشش عقلانی صرف شده در بند بندش متنی بسیار خواندنی و جالب توجه است، مارکس تعریفهایی دلبخواه و جدلی از رخدادها و جریانها به دست میدهد و مدلی مفهومی از آن بر میسازد که به شکلی با مارکسیسمِ نوزادِ آن روزگار سازگار است، اما ارتباط خود را با واقعیت تاریخیِ رخدادها از دست داده است.
در واقع آنچه که رخ داد آن بود که رفتار طبقهی کارگر و فرودست و همچنین انتخاب اشراف فرانسوی تقریبا واژگونهی پیشبینیهای مارکس از آب در آمده بود و به نوعی نقض کل نظریهاش محسوب میشد. او به جای آن که نظریهاش را بازبینی و پیشداشتهای نادرستش را طرد کند، تعریف کلیدواژههای اصلیاش را تنگتر کرد. دو برچسب طبقاتی پرولتر و بورژوا که در همان زمان هم تعریف دقیق و روشن و عینیای نداشتند و بیشتر معنیِ «زحمتکشان تهیدست» در برابر «مفتخورهای پولدار» را میرساندند، در فرانسهی آن روزگار برجستهترین نمودها را داشتند و فعالترین جریانهای سیاسی را نیز رقم زده بودند. مارکس هردوی این برچسبها را با پیشوند لومپن ترکیب کرد و نمایندگان فرانسویاش را «غیراصیل» و «بیریشه» دانست و از این رو منکر شد که کارگر یا اشرافی واقعی باشند. او با این کار طبقات اجتماعی فرانسوی را که بر اساس انتظارهای نظری او رفتار نمیکردند را از دایرهی مفهوم طبقه بیرون راند تا بتواند نظریهی خود را حفظ کند، و برای انجام این کار ناگزیر شد مجموعهای از صفات اجتماعی که در روزگارش دشنام قلمداد میشد را ردیف کند و ترکیب همهشان را لومپن بنامد و با افزودن این پیشوند طبقهی پرولتاریا و بورژوایی که تعریف کرده بود را به شکلی نجات دهد.
این را هم باید در نظر داشت که این بازی کلامی مارکس تا حدودی در برابر تفسیرهای رقیب قدرتمندش میخائیل بوخارین صورتبندی شده بود که تفسیری به کلی متفاوت از رخدادها را پیشنهاد میکرد و دستگاه نظریاش به کلی با مارکس تفاوت داشت. بوخارین رهبر آنارشیستهای اروپایی بود که در قرن نوزدهم نیرویی بسیار تاثیرگذار محسوب میشدند و بسیاری از برنامههای عملیاتی مارکسیستهای بعدی را باید وامی و تقلیدی از ایشان به شمار آورد. از دید بوخارین طبقات کارگر به خاطر پیوند خوردن با دستگاه تولید اقتصادی مدرن خصلتی محافظهکار پیدا کرده بودند و تواناییشان برای رهبری انقلاب اجتماعی از دست رفته بود. از دید او طبقهی روستایی آسیب دیده از انقلاب صنعتی و قشر روشنفکر و جوان شهری که هنوز جذب نظامهای دیوانی و صنعتی نشده بودند، فعالترین طبقات اجتماعی محسوب میشدند و آنها بودند که میتوانستند انقلاب را پیش ببرند. توصیفی که بوخارین از طبقات فعال اجتماعی داشت، کمابیش با آنچه که مارکس لومپنپرولتاریا و لومپنبورژوا نامیده بود همسان بود. یعنی کل گفتمان مارکس دربارهی «لومپن»ها را به رخدادهای فرانسه و جریانهای تاریخی واقعی نمیشود حمل کرد، و بیتردید بخشی از آن واکنشی گفتمانی به آرای بوخارین بوده که در آن دوران در میان فعالان سیاسی چپ دست بالا را هم داشت.
در واقع اگر از چشمانداز امروز به آن روزگار بنگریم و توانایی نظریههای این دو را با هم مقایسه کنیم، به این نتیجه میرسیم که بوخارین آشکارا بر حق بوده و دیدگاهش از مارکس دقیقتر و درستتر بوده است. تقریبا تمام انقلابهای قرن بیستم با ترکیب همان گروههایی که بوخارین گفته بود انجام پذیرفت، و جالب این که بدنهی انقلابهای کمونیستی هم در کشورهایی با طبقهی روشنفکر نوپا و طبقهی کشاورز گسترده تحقق یافت و محصول اتحاد همان دو نیرویی بود که بوخارین پیشبینی کرده بود. با این همه آنارشیستهایی که از تشکیل سازمان و حزب منضبط رویگردان بودند و آن را به حق بازتولید نظام سلطه و جباریت قلمداد میکردند، در رقابتهای سازمانی از مارکسیستهایی که چنین حساسیتی نداشتند شکست خوردند و به تدریج از گردونهی تاریخ حذف شدند.
مارکسیستهای قرن بیستمی شیوههای خشن و تروریستی آنارشیستها را برای دستیابی به قدرت از ایشان وام ستادند و به همراه این کار گاه عناصری از نظریههای آنارشیستی به ویژه دیدگاههای بوخارین را نیز در دل مارکسیستم بازتولید کردند. مشهورترین نمونهاش کتاب «دوزخیان روی زمین» از فرانتس فانون است که در چارچوب جنبش استعمارستیزی اروپایی در 1961.م نوشته شده است و در آن فانون طبقهی لومپنپرولتاریا را میستاید و میگوید که در کشورهای جهان سوم و مستعمرهها این گروه باید پرچم مبارزه با استعمار را به دست بگیرند. پیش از او لنین در بهرهجویی از دار و دستهی اوباشی که رهبرشان استالین بود تردیدی به خود راه نداد و مبارزهی سیاسیاش برای دستیابی به قدرت را با دزدی از بانکها و ترور مخالفان همراه کرد. بعد از فانون هم این سیاست به جای خود باقی ماند و در 1970.م حزب کمونیست هند که مارکسیست-لنینیست بود، به شکلی گسترده از میان سازمانهای مجرم شهر کلکته عضوگیری کرد و ایشان را که به زعم مارکس لومپنپرولتاریا محسوب میشدند، بازوی اجرایی انقلاب کمونیستی دانست.
به این ترتیب در نیمهی نخست قرن بیستم که دولت شوروی تاسیس شد و نظریات مارکس و نوشتههایش کمابیش به مرتبهی متنی مقدس در مذهبی مدرن برکشیده شد، مفهوم لومپن هم در گفتمانهای سیاسی جایی برای خود باز کرد. به شکلی که گاه نویسندگانی غیرمارکسیست هم از آن برای توصیف جریانی سیاسی یا شخصیتی اجتماعی بهره میجستند. در حالی که همچنان معنای دقیق آن روشن نبود و کارآییاش در مقام کلیدواژهای علمی و تحلیلی جای بحث دارد.
کلمهی لومپن از اواخر دوران رضا شاه در ادبیات سیاسی ایران نیز وارد شد و چنان که انتظار میرفت، نخستین به کار گیرندگانش مارکسیستهایی بودند که نسل اولشان در آلمان تحصیل کرده بودند و نسل دومشان کارگزار حزب بولشویک شوروی محسوب میشدند. کلمهی لومپن در سپهر ادبیات سیاسی ایران کمابیش با همان شکلی که در آغاز مارکس به کار برده بود، بیشتر همچون دشنامی به کار گرفته شد و هرکس که فرودست بود و بر خلاف فرامین حزب رفتار میکرد، لومپنپرولتر یا به سادگی لومپن نامیده میشد. این کلمه در دههی سی و به خصوص پس از کودتای 28 امرداد به تدریج رواجی عام پیدا کرد و به ویژه بعد از اصلاحات ارضی و فروپاشی نظم سنتی جامعهی ایرانی در دههی 1340، نیروهای ملی و بعدتر جریانهای مذهبی نیز از آن استفاده کردند. به شکلی که کارکردش در زبان پارسی را باید تا حدودی متفاوت با دایرهی معناییاش در متون اروپایی دانست.
در ایران کلمهی لومپن بیشتر همان طبقهای را توصیف میکند که قدیم لوطی یا جاهل نامیده میشدند. در واقع تعبیر جاهل را شاید بتوان ترجمهای دقیق برای لومپن آلمانی قلمداد کرد. این کلمه به ویژه هنگام تحلیل کودتای 28 امرداد برای توصیف مردمی به کار گرفته شده است که هوادار سرنگونی دکتر مصدق بودند و با نظامیان در این راستا همکاری میکردند. امروز تردیدی وجود ندارد که دست خارجی در این جریان نمایان بوده و پولهایی در میان این مردم خرج میشده است. با این همه باید این را هم پذیرفت که کل جمعیتی که در 28 امرداد در سطح شهر تهران درگیر کنش سیاسی بودند مزدور یا کارگزار نیروهای خارجی نبودهاند و بیشترشان به شکلی آگاهانه یا ناآگاهانه از یک هستهی مرکزیِ نظامی-لوطی دنبالهروی میکردهاند.
با توجه به پیشینه و تاریخچهای که ذکر شد، به نظرم لومپن یکی از کلیدواژههای مبهم با تبارنامهی سیاستزده است که هنگام نظریهپردازی علمی دربارهی تاریخ باید از به کار گرفتناش پرهیز داشت. استفاده از کلمهی لومپن شاید برای دشنام دادن به دیگران سودمند باشد یا در گفتمانهای عامیانه بتواند حال و هوای کسی یا گروهی را توصیف کند. اما برای تحلیل جریانهای تاریخی پیچیدهای از جنس کودتای سال ۱۳۳۲ سزاوار نیست. آن هم در شرایطی که ما خود کلیدواژههای بومی و روشنتری برای توصیف این رخدادها در اختیار داریم. به عنوان مثال این را میدانیم که در جریان کودتا یک گروه از افسران برکنار شده و ارتشیانِ وفادار به شاه، به همراه گروهی از روحانیون رنجیده از مصدق، و همچنین قشری که لوطی یا جاهل نامیده میشوند فعال بودهاند. چنین مینماید که این سه گروه با هم در ارتباط بودهاند و رهبرانشان پیوندهایی با سیاست استعماری انگلیس-آمریکا داشتهاند. بدنهی پیروان این سه قطب که عبارتند از سربازان و مریدان مذهبی و لوطیان احتمالا نه از کسی پول گرفتهاند و نه دغدغه یا توانایی تحلیل هوشیارانهی شرایط تاریخیشان را داشتهاند. از این رو تمایز اصلی در اینجا میان نقشهای اجتماعی سه گانه و کارکردهای هدفمند-برنامهدار یا خودجوش-ناآگاهانهی رهبران و پیروانشان برقرار است. استفاده از کلیدواژههای مبهمی مانند لومپن برای نامیدن کل این جمعیت شاید بتواند موضعگیری سیاسی سخنگو و مخالفت و رنجشاش از ایشان را ابراز کند، اما به کار صورتبندی نظری و ساخت دستگاهی تحلیلی نمیآید و تمایزها و لایهبندیها و زیرسیستمهای فعال در این جریان را پنهان میسازد. این کژکارکردِ کلمهی لومپن برای پنهان یا تحریف کردنِ رخدادی تاریخی از همان ابتدای کار و نخستین باری که مارکس این تعبیر را به کار گرفته وجود داشته است، و شاید بهتر باشد در تحلیلهای امروزین قدری علمیتر به موضوع نگریست و سختگیرانهتر و بیطرفتر کلیدواژهها را برگزید، تا به گفتمانی علمیتر و دقیقتر و روشنگرتر رسید.
ادامه مطلب: مد، آراستگی و خودانگاره
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب