نوشتنِ تاریخِ اکنون
سخنرانی در انجمن جامعهشناسی ایران، ۱۳۸۷/۵/۲۱
نوشتن تاریخ اکنون (بخش نخست)، فروزش، شمارهی 3، تابستان 1388، ص: 4-14.
نوشتن تاریخ اکنون (بخش دوم)، فروزش، شمارهی 4، پاییز 1388، ص: 4-16.
1. تاریخ، واژهایست که با گذشته پیوند خورده است. مورخان، آن اندیشمندانی هستند که به رخدادهایی که در گذشته به وقوع پیوستهاند میپردازند، متونی کهن را که توسط گذشتگان نوشته شدهاند تحلیل میکنند، و به عنوان متخصصانی که برش خاصی از زمانِ گذشته در قلمرو دانش و فهمشان است، نامدار میشوند و اعتبار مییابند. محوری که از اکنون آغاز میشود و به زمانهای دوردست منتهی میشود، تیول مورخان است، و این دامنه از لحظاتی پیش، از همان نقطهای که رخدادهای جاری در اکنون به گذشته تبدیل میشود، آغاز میشود و تا نخستین نشانههای خط و نویسایی عقب میرود. این بدان معناست که تاریخ از سویی با گذشته، و از سوی دیگر با زبان، و به طور خاص زبانِ نوشته شده و متن سر و کار دارد. در آنجا که متنی وجود ندارد، اقتدار مورخ پایان مییابد و حکومت باستانشناس آغاز میشود.
بر این مبنا، تاریخ به عنوان شاخهای از دانش که به گذشته میپردازد، در میان سایر شاخههای رسمی و دانشگاهی علم جایی برای خود باز کرده است، و موقعیتی به ظاهر همارز و همزور با سایر شاخههای دانایی به دست آورده است. این تصویر از علم تاریخ و مورخان با وجود آشنا و رایج بودن، اگر با دقتی بیشتر نگریسته شود، به تعارضهایی مفهومی بر میخورد. از یک سو، چنین مینماید که تاریخ به نوعی با سایر دانشها متفاوت باشد. چرا که در آن از روش شناسی دقیق و ریاضیگونهی رایج در سایر علوم به شکلی منسجم و ساختار یافته استفاده نمیشود، و با وجود تلاشهای فراوانی که برای کمی، عینی، و تجربی ساختنِ شواهد تاریخی انجام گرفته است، این علم همچنان ماهیت تفسیری و بلاغی خود را حفظ کرده است.
از سوی دیگر، چنین مینماید که تمام علوم دیگر را بتوان به نوعی زیرشاخهی تاریخ دانست. چرا که تاریخِ هر علمِ خاص، کلِ داشتههای آن علم را تا لحظهی اکنون در بر میگیرد و به تعبیری چنین مینماید که تاریخ و یا شاخهای از آن که تاریخ علم باشد، به نوعی فراعلمِ زمان مدار تبدیل شده باشد.
تاریخ، گذشته از این تفاوتهای روششناختی و ابهامهایی که در مرزبندیاش وجود دارد، از یک نظر دیگر هم با سایر علوم تفاوت دارد، و آن هم تاثیر مستقیم و تعیین کنندهایست که در هویت فردی و اجتماعی اعضای یک جامعه دارد. هیچ علم دیگری را نمیتوان یافت که به قدر تاریخ در شکل دادن به خودانگارهی سوژه از خودش تاثیر داشته باشد، و با پیکربندی هویت جمعی مردمی که در کنار هم زندگی میکنند و “تاریخ” مشترکی دارند، کردارهای آیندهی ایشان را تعیین کرده باشد.
تاریخ در این معنا، تنها علمی است که با وجود تاثیر شدید و چشمگیرش بر شکل دادنِ اکنون، پیوند خویش با این برش زمانی خاص را انکار میکند. اگر از دستاوردهای فنی ناشی از علوم تجربی بگذریم، و تنها بر محتوای معنایی و بافتار تفسیری شاخههای علوم تمرکز کنیم، تاریخ را مهمترین شکل دهنده به شکلِ اکنون خواهیم یافت، و غریب است که این تاثیر فراگیر و عمومی در مورد شیوهی درک ما از خویشتن در اکنون، توسط علمی صورتبندی و بیان میشود که مدعی کنارهگیری از اکنون، و اقامت در گذشته است.
2. ادعای اقامت در گذشته و انکار پیوند با حال، دستاویزی است که تاریخ را به نوعی مرجع غایی، به نوعی داور بیطرف و شکلی از سیستم لختِ نیوتونی تبدیل میکند، که کل حرکتها و رخدادها و تصمیمهای نهفته در اکنون را میتوان بر مبنای آن و در تناسب با آن سنجید. تاریخ، با لانه کردن در گذشته است که مشروعیت و اقتدار کافی را برای شکل دادن به اکنون به دست میآورد.
میشل دو سرتو، یکی از بهترین بیانها را در مورد ضرورت بازبینی این ادعای تاریخ به دست داده است. چنین مینماید که برداشت دو سرتو در مورد این نکته درست باشد که تاریخ، همواره بر شواهد و مستنداتی تکیه کرده که در اکنون حضور دارند و در حال مستقر شدهاند[1]. اشیای گرد آمده در موزهها، متون تاریخی، و نوشتارهای نقش بسته بر سفالینهها و دیوارها همه از آن رو موضوع علم تاریخ دانسته میشوند، که در زمانهی اکنون حضور دارند و یا با بند نافی از جنس روایت و نقل قول و یادبود به حالِ گریزپای ما پیوند خوردهاند. بر این مبنا، تاریخ، تفسیری است که ما از چیزها و رخدادها و شواهدِ موجود در اکنون داریم. مادهی خام تاریخ، که داربستهای استوار ساختن گذشتهی ما را بر میسازد، آن چیزی است که در زمان حال هست. بر این مبنا، انکار اتصال شواهد تاریخی به اکنون، همچون نادیده انگاشتن انگیزهی حالمدارانهی مورخ، خطایی روش شناسانه محسوب میشود.
پیوند تاریخ با گذشته، و انکار پیوند آن با زمان حال به قدری در ذهن ما رسوب کرده و نگاههای ما به حدی بدان معتاد گشتهاند که سخن گفتن از آن با لحنی نقادانه و دعوت به جور دیگر اندیشیدن در این قلمرو در نگاه نخست نامفهوم و ناممکن مینماید. با توجه به این که تلاش من در بازخوانی و بازسازی تاریخ فرهنگ انسانی به طور عام و تاریخ ایران زمین به طور خاص، دستیابی به شالودهای استوار و مستحکم برای بازتعریف هویت خویشتن است، چنین گسستی از دیدگاه سنتی و گذشتهمدارانهی تاریخ را ضروری و بارآور میدانم. برای ترسیم حد و مرزهایی که در دعوت به “اکنونمدار” دیدنِ تاریخ نهفته است، باید نخست به زمینهای اندیشید که نادیده انگاشتن این دیدگاه را به امری چنین مرسوم مبدل ساخته است.
آماج اصلی این نوشتار، طرح شرایطی است که به گسسته شدنِ بند ناف تاریخ با اکنون منتهی شده است. این شرایط را با رجوع به متونی که امروز تاریخی نامیده میشوند، و معمولا در زمان نگاشته شدنشان هم همچون تاریخ فهمیده میشدند، انجام خواهم داد. یعنی به شرایطی خواهم نگریست که در آنها تاریخ مستقر در اکنون، که گمان دارم زمانی با اقتدار تمام وجود داشته است، به تاریخِ ابتر و مخفی در گذشته تبدیل شد. به طور خلاصه، موضوع اصلی این نوشتار، چگونگی گسسته شدنِ پیوند میان تاریخ و اکنون، و محدود ماندنش به گذشته است.
3. در مورد این که نخستین متون تاریخی در چه زمانی و در چه تمدنی نوشته شدند، توافقی عمومی وجود دارد، هرچند در مورد دلالتِ این متون در همان تمدنها بحث و کشمکش بسیار است. میدانیم که خط در ابتدای هزارهی سوم پ.م در کهنترین تمدنهای یکجانشین -ایران زمین (مشتمل بر میانرودان، سغد و خوارزم، ایلام، و درهی سند)، آناتولی و مصر- پدیدار شد، و در ابتدای کار برای ثبت رخدادهایی از جنس تحولات سیاسی یا باورهای دینی به کار گرفته شد.
متون تاریخی در مصر، تا دیر زمانی که تا حملهی هیکسوسهای آسیایی به طول انجامید، در عمل به زنجیرهای از نسبنامههای رسمی که ارتباط فرعون را با فرعونهای پیشین نشان میداد و ساختاری بسیار رسمی و صورتبندی شده در قالب چندین نام دینی و دولتی داشت، منحصر میشد. بخش مهمی از تاریخ مصر در دوران پیش از حاکمیت هیکسوسها را باید در متونی که در کل خصلتی غیرتاریخی دارند و داستانهایی تخیلی یا دعاهایی دینی را در بر میگیرند، جستجو کرد.
در مقابل، در قلمرو ایران زمین بود که نخستین متون تاریخی به معنای ثبت رخدادهای ویژه و محصور در زمان و مکان، تولید شد. این امر، تا حدود زیادی مدیون چند پارگی جغرافیایی این قلمرو، و ظهور تمدنهایی متفاوت بر پهنهی آن بود. در کل، متون تاریخی پدید آمده در ایران زمین، بیشتر از ردهی فتح نامهها و گزارشهایی جنگی هستند که محور اصلیشان نبرد میان قطبِ ایلام -–میانرودان است.
یکی از نخستین متونی که میتوانند همچون متنی تاریخی نگریسته شوند، و تاریخ میانرودان باستان (سومر) و همچنین تاریخ نوشته شدهی انسانی با آن شروع میشود، شرح نبرد انمرکار -–شاه دولتشهرِ سومری اوروک- با شاهِ اَرَت -–احتمالا منطقهی شهداد- در ایرانِ جنوبی است. در این کتیبه که به خط میخی سومری نوشته شده، برای اولین بار، میبینیم که متن با عبارتِ آشنای “یکی بود، یکی نبود!” آغاز میشود. حماسهی دیگر سومری، که در ضمن کهنترین متنِ دارای نام گیلگمش هم هست، به نبردی در میان دو دولتشهرِ کیش و اوروک اشاره میکند که در جریان آن گیلگمش -–شاه اوروک- پس از متحد شدن با جنگاوران سرزمینش و فرونشاندن مخالفتهای شورای ریش سپیدان شهرش، به کیش لشکر میکشد و پس از محاصره کردنِ آنجا، با شاه این شهر که آگا نام دارد، صلح میکند. در هردوی این متون، روایتی تاریخی به اساطیر درآمیخته است. در حماسهی انمرکار، شاه اوروک فرزند خدای خورشید -اوتو- دانسته میشود و ارتباط گیلگمش هم که با خدایان سومری به قدر کافی مشهور هست[2].
متون سومریای که به رخدادهایی تاریخی پرداختهاند، در کل از الگویی پیروی میکنند که در همین دو متن اولیه وجود دارد: استعارههایی اندک و معمولا گویا، متونی کوتاه و بیانیه مانند، و ارجاعهایی مبهم و نادقیق به اشخاص و جاها، به شکلی که آشکار است متن برای کسانی نوشته شده که مکان شهرها و هویت شاهان و کسانِ نامبرده شده در کتیبهها را به خوبی میدانستهاند. در یکی از متون دیگری که چند قرن بعد، توسط اورکاگینه -شاه اور- به مناسبت غلبهی او بر رقیبش که کاهنی بلندپایه بود، نوشته شده است، اشارههایی به اقدامات دادخواهانهی شاه جدید وجود دارد و برای نخستین بار از واژهی “آزادی” به عنوان محور مشروعیت بخشی به شاهی که مردم را از قید ستم کاهنی زیاده خواه نجات داده، مورد استفاده واقع شده است.
در میانرودان پس از آمدن اکدیها الگوی نوشتن تاریخ کمی تغییر یافت. این تغییر بیشتر به توجه به ریزهکاریها و تاکید بر ساختار ادبی متون تاریخی مربوط میشد، تا تحولی بنیادین در سبک روایت. این تحول را میتوان با مقایسهی کتیبههای به جا مانده از قبل و بعد ورود اکدیها به میانرودان دریافت. اِآناتوم -شاه لاگاش در 2460 پ.م- که با ایلامیان جنگید و بر ایشان چیره شد، سه متن کمابیش مشابه از خود به جا گذاشته است که یکی از آنها به این شرح است:
“ایلام، کوه بلند با سلاح در هم کوبیده شد. پشتههایی از اجساد بر هم تلنبار شد، اَرَو که اِنسی (حاکم) آن درفشها را برافراشته بود، با سلاح در هم کوبیده شد. پشتههایی از اجساد بر هم تلنبار شد، اومّا با سلاح در هم کوبیده شد، بیست پشته از جسد برهم تلنبار شد[3].”
کمتر از دو قرن پس از نوشته شدن این متن، ریموش که فرزند و جانشین شروکین -بنیانگذار پادشاهی اکد- بود، در کتیبهای به متنهای تاریخی به معنای دقیق کلمه بسیار نزدیک شد:
“اَبَل گَمش، پادشاه برهشوم را در نبرد مغلوب کرد. زَهَر و ایلام در میانهی برهشوم رزمآرایی کردند. اما ریموش پیروز شد. 16212 تن کشته و 4216 نفر اسیر شدند. امهسینی پادشاه ایلام اسیر شد، ؟ از ایلام اسیر شد. سیدَگو فرمانروای برهشوم اسیر شد و شرگَپی در كنار رودخانهی قبلیتوم اسیر شد. پشتههایی از اجساد در شهر روی هم تلنبار شد.[4]“
چند قرن بعد، در حدود 2100 پ.م پوزور اینشوشیناک که پادشاه ایلام بود، کتیبهای نوشت و پیروزیهای خویش را با همین سبک در آن شرح داد:
“حاکم شوش، گیرنیتا، سرزمین ایلام، پسر شیمپی ایشهوک، دشمنان کیماش و هورنوم را اسیر کرد. هوپسانا را فرو پاشید و هشتاد و یک شهر و منطقه را در یک روز زیر پاهایش ویران کرد. آنگاه که پادشاه سیماشکی به سویش آمد، بر پاهایش آویخت. پوزور اینشوشیناک نیایشهای او را شنید و…[5]“
سنتی که با ورود اکدیها به میانرودان شکل گرفت و زبان روایی متون تاریخی را از حالت استعاری و اساطیریاش به وضعیتی دقیقتر و روشنتر تبدیل کرد، تا دو هزاره پس از ورود ایشان به میانرودان همچنان تداوم یافت. در ابتدای قرن هشتم پ.م گزارش دقیق حملهی شروکین دوم به ماد و ایلام را داریم، که در آن شمار تلفات و نام و نشان شهرهایی که ارتش او از آن عبور کردهاند، با دقت ذکر شده است. این رده از متنها در نهایت به کتیبهی مصور آشور بانیپال، واپسین شاه بزرگ آشور ختم میشوند که در آنها شرح پیروزی او بر پادشاه ایلام آورده شده است.
فتحنامههای این دوران، لحن ساده و گاه صمیمانهای دارند، حمورابی در متنی که در میانهی قرن هفدهم پ.م نوشته است، از این که پس از هجوم اولیهاش به ایلام به سختی شکست خورد و هراسان، نا امید و افسرده به شهر خویش بازگشت، سخن میگوید، و آشور بانیپال وقتی از اتحاد ایلامیها با بابلیها در برابر سپاهیانش سخن میگوید، اشاره میکند که “من هرگز انتظار نداشتم ایلامیها با من دشمنی کنند.”
با این وجود، شاهانی که این کتیبهها را مینوشتند، به چشمانداز ویژهی خویش از جنگ پایبند بودند. چنان که وقتی در نبرد هَلوله (693 پ.م)، سپاهیان آشوری در برابر ارتش متحد ایلام و بابل صف آراستند و نبردی سخت خاک ساحل دجله را خونین کرد، هر دو طرف ادعای پیروزی کردند[6]. بر اساس سالنامههای بابلی، شاه ایلام که هومبان نیمنا نام داشت، بر آشوریان پیروز شد، و این در حالی بود که سناخریب – شاه آشور- هم پس از بازگشت به شهر خویش کتیبهی نبی یونس را منتشر کرد و در آن نوشت که در هلوله بر ایلامیان و بابلیان چیره شده و پسر شاه بابل را اسیر کرده است: “آنها را شکست دادم، صد و پنجاه هزار تن از جنگجویانشان را از دم تیغ گذراندم،…”
این چیزی بود که چند قرن قبل در نبرد بزرگ میان رامسس دوم و شاه هیتیها در سوریه نیز تکرار شده بود و در آن هنگام هم هریک از دو طرف پس از بازگشت به کشورشان برای خود ادعای پیروزی کردند و جشن گرفتند. در این هنگام البته، چنین روایتهای ضد و نقیضی از یک نبرد، تنها به مواردی مربوط میشد که نتیجهی جنگ نامعلوم و دستاورد آن مبهم بود. و هنوز تا زمانی که پادشاهی مانند نرون پس از شکست در جنگ با ایران و وادار شدن به واگذاری تاج ارمنستان به شاهزادهای ساسانی، در رم جشن بگیرد و ادعای پیروزی کند، قرنها زمان مانده بود.
در جهان باستان، متونی که به رخدادهایی مهم و به اصطلاح امروزین “تاریخی” دلالت میکردند، تنها به شرح نبردها و پیروزیهای شاهان منحصر نبودند. نباید از یاد برد که مردمانی که در این دوران میزیستند، در مورد رخداد تاریخی برداشتی متفاوت با درک امروزین ما داشتند، و تاسیس یا مرمت یک معبد را به اندازهی -و گاهی بیش از- پیروزی در یک نبرد مهم میدانستند. از این رو به همراه کتیبههایی که پیروزی شاهان را بر هم شرح میدهد، انبوهی از متون با ساختار مشابه را هم داریم که به بازسازی و مرمت معابد دلالت میکنند. یکی از آنها، که نمونهی خوبی از این رده از متون است، کتیبهی هومبان نومان، شاه مقتدر ایلام است که در فاصلهی 1340 تا 1350 پ.م بر این سرزمین فرمان میراند. او در کتیبهای چنین نوشته است:
“…من هومبان نومان پسر اتَّر کیتاه هستم. گسترندهی قلمرو شاهی، سرور (سرزمین) ایلامی، صاحب تاج و تخت ایلام، پادشاه انشان و شوش. ایزد بزرگ به خاطر به سبب نسب بردن از مادرم مرا برگزید و دوستدارم شد. سعادت و بهروزی برقرار شد. تاج شاهی بازگردانده شد، اینشوشیناک پادشاهی را به من داد. برای زندگیام، برای زندگی میشیم روه، برای زندگی ریشپ لا، برای این معبد که کاملا ویران شده بود، در محل آن کوکونومی (قربانگاهی) ساختم آن را به ایزد بزرگ، به کیریریشا و حامیان زمین اهدا کردم. کیریریشا و حامیان زمین به من عمر طولانی اعطا کنند، باشد که آنان به من پادشاهیای اعطا کنند که همواره پر رونق باشد.[7]“
4. بافت کلی متونی که شرحشان گذشت، از قواعدی عمومی و مشابه پیروی میکنند.
نخست آن که تمام این متون، با اختصار و دقتی که تنها به حجم غنیمتها و شمار مناطق ویران شده اختصاص دارد، عملیات جنگیای را که به پیروزی ختم شدهاند، توسط رهبر سپاه پیروزمند ثبت کرده است. و یا به انجام کاری نیک – از جمله مرمت یا ساخت معبد، و اهدای پیشکشی بزرگ به خدا یا ایزدبانویی محبوب- دلالت میکند. به عبارت دیگر، هستهی مرکزی تمام متون یاد شده را رخدادی که مهم پنداشته میشده، تشکیل میدهد.
دوم آن که تمام متون یاد شده، کتیبههایی هستند که توسط پادشاهانی نوشته شدهاند که ادعای غلبه بر دشمنانشان را در میدان نبرد داشتهاند، یا فاعلِ آن کارِ نیک و آیینی بودهاند. به عبارت دیگر، فاصلهی زمانی میان رخداد یاد شده و زمان ثبت آن بسیار اندک بوده، و کسی که آن را ثبت کرده، همان کسی بوده که آن را به انجام رسانده است.
دیگر آن که در تمام این متون، از نام کسان و شهرها به شکلی یاد شده که گویی همگان از ماهیت آن با خبر هستند. به همین دلیل هم موقعیت جغرافیایی بسیاری از شهرها و مناطق هنوز به درستی شناسایی نشده است. از خدایان، شهرها، و افراد تنها با نام، و گاه با نامی اختصاری یا ضمیری ساده- یاد شده و به این ترتیب آشکار بوده که در زمان نوشته شدنِ متن، همه از جزئیات موضوع با خبر بودهاند، و پیش فرض نگارنده هم این بوده که مخاطبانش در مورد ماهیت عمومی موضوع اطلاعاتی کامل دارند.
به بیان دیگر، این متون را شاهانی پیروزمند برای مردم خود مینوشتهاند، و اینان کسانی بودهاند که کمابیش در جریان امور قرار داشتهاند، و کردار شاه در نوشتن متن کتیبه و حک کردنش بر دیوارنگاره یا لوح، بیشتر عملی آیینی بوده که تثبیت و جاودانه کردنِ آن را در قالب خطوطی مقدس رقم میزده است. متون سومری، اکدی، ایلامی، و مصری به روشنی به نویسندگانی تعلق داشتهاند که تاریخ دوران خویش را در پیوندی انداموار با اکنون، برای مردمی که در همین زمان حال میزیستند، روایت میکردند. زمان افعال به حال یا گذشتهای نزدیک و به یاد آوردنی مربوط میشود و ارجاعاتی به گذشتههای دور یا دورانهای تاریخی از یاد رفته وجود ندارد، و همه چیز به تلاش برای ثبت رخدادی میماند که در اکنون رخ داده و قرار است برای مردمی حاضر در همان اکنون، تثبیت شود. این ماجرا در مورد متونِ باقی مانده از تمدنهای دیگر -مانند هیتیها، اورارتوها، و میتانیها- هم مصداق دارد.
5. در میان متونِ دوران باستان، به ویژه کتیبههای به جا مانده از هیتیها در بحث ما اهمیت دارد. این مردمان که در فلات آناتولی پادشاهی نیرومندی برقرار کرده بودند، نمایندگان نخستین موج مهاجرت آریاییها محسوب میشدند و اولین کشور مقتدر آریایی را در فاصلهی 1600-1200 پ.م در جهان باستان بنیان نهادند. این امر به خصوص از آن رو اهمیت دارد که خدایانی مانند مهر و زروان برای نخستین بار در کتیبههای ایشان مورد اشاره واقع شدهاند و ردپای باورهای هند و ایرانی دیرینه را در تمدنشان میتوان باز یافت. دومین دلیل اهمیت ایشان، آن است که به شکلی بسیار روشن و برجسته این پیوندِ متون تاریخی با زمان اکنون را نشان میدهند.
هات توسیلیس اول (1650-1620 پ.م)، شاه مقتدر هیتی که سرزمینی متحد و نیرومند را برای فرزندش به ارث گذاشته بود، در متنی که همچون وصیتنامهای سیاسی برای مردم کشورش و پسرش تنظیم کرده بود، با لحنی بسیار خودمانی سخن خویش را چنین شروع میکند:
“ببینید، مورسیلیس اکنون پسر من است… خدا به جای شیر، شیر (دیگری خواهد نشاند)… پس از گذشت سه سال، باید به جنگ برود… اگر او را هنگامی که هنوز کودک است به جنگ بردید، سالم بازش گردانید،… تاکنون هیچ یک (از اعضای خانوادهام) از فرمان من اطاعت نکرده است، مورسیلیس، تو باید از آن اطاعت کنی.سخنم را به خاطر بسپار. اگر سخن پدر را به خاطر بسپاری (نان خواهی خورد) و آب خواهی نوشید. وقتی به سن بلوغ رسیدی، دو یا سه بار در روز غذا بخور و خوش بگذران. پیر که شدی هر چقدر خواستی بنوش. در آن هنگام است که میتوانی سخن پدرت را از یاد ببری!… پدربزرگم پسرش را به عنوان لابارنا در ساناهوئیتا منصوب کرد. (اما بعد) خدمتگزاران و شهروندان برجسته به سخنان پادشاه توجهی نکردند و پاپا دیلماه را بر تخت نشاندند. اکنون چند سال از آن زمان گذشته است؟ …خانههای شهروندان برجسته چه شدند؟ آنها کجا رفتند؟ آیا نابود نشدهاند؟[8]“
آنچه که در مورد این کتیبه اهمیت دارد، نوع ارتباط آن با زمان و رخدادهای تاریخی است. آشکارا، متن در مورد حوادثی تاریخی سخن میگوید. شاهی از منصوب کردن پسرش به عنوان جانشین سخن میگوید، و مردم را به پیروی از فرمان خویش فرا میخواند. در عین حال، اشارههایی به رویدادهای زمان پدربزرگش هم در آن وجود دارد و به این ترتیب استخوانبندی متن بر مبنای عناصری تاریخی و رخدادهایی مشخص استوار شده است. با این وجود، هات توسیلیس خود را به زمان گذشته محدود نکرده است. او در مورد این که فرزندش در چه زمانی و چگونه باید به جنگ برود، چیزهایی میگوید، و حتی چگونه خوردن و نوشیدن را هم در آینده به او آموزش میدهد. اینها همه در متنی است که با اعلام ولیعهدی او شروع میشود و با یادآوری شورشی در زمان پدربزرگش ختم میشود. به روشنی میتوان دید که در اینجا پادشاهی بر نقطهی زمان حال ایستاده و از آنجا در مورد حوادثی که در گذشته رخ دادهاند یا در آینده رخ خواهند داد، داوری کرده و اعلام موضع میکند.
در میان جانشینان هات توسیلیس، به ویژه باید از مورسیلیس یاد کرد که به دقت وقایع زمان خویش را ثبت میکرد و این کار را در مورد رخدادهای دوران پدر و پدربزرگش هم انجام داد. بی آن که ارتباط خویش را با اکنون از دست بدهد. چهار قرن پس از او، هات توسیلیس سوم (1264-1239 پ.م) بر تخت نشست و از آنجا که بر خلاف قوانین مرسوم قلمرو هیتی برادرزادهاش – اورحی تسحوب (1271-1264 پ.م) که پادشاه قانونی بود – را از قدرت برکنار کرده بود، ناچار شد بیانیهای برای تثبیت مشروعیت خود صادر کند[9]. این بیانیه نیز آشکارا به رخدادی تاریخی دلالت میکند. پادشاه در این کتیبه سخن را با شرح دوران کودکیاش، و حمایتی که ایزدبانوی ایشتار از او میکرده میآغازد، و از رقابتش با دشمنان حسودش، و چیرگیاش بر آنها مینویسد. بعد، سخن را به اختلافش با اورحی تسحوب میکشاند:
“اما به سبب احترام به برادرم (که پادشاه پیشین بود) کاری نکردم. تا هفت سال سر از اطاعت نپیچیدم. اما آن مرد در صدد نابودی من برآمد… از من هاک پیس و نریکا را گرفت. این بود که از او اطاعت نکردم و بر ضد او سر به شورش برداشتم. با وجود این، اگرچه علیه او شورش کردم، با سوار شدن بر گردونهی جنگی یا در خانه بر ضد او گناهی مرتکب نشدم….ایشتار اورحی تسحوب را ترک کرد، و حتی در شهر خودش او را مانند خوکی در خوکدانی زندانی کرد و همهی خات توساس (پایتخت هیتیها) به سوی من بازگشت… خواه فرزند، خواه نواده، خواه خلف هات توسیلیس و پودوحپا، هرکس در آینده وارث تاج و تخت شود، باید ایزدبانوی ایشتار ساموحا را در میان خدایان بپرستد.[10]“
در اینجا هم میبینیم که شاهی در ضمنِ اشاره به تاریخِ گذشته، از حقانیت خویش برای تسلط بر حکومت سخن میگوید و این نکته را دستمایهی سفارشهایی در مورد رفتار مردمان در آینده قرار میدهد. به عبارت دیگر، در متونِ هیتی، آن رخداد تاریخیای که هستهی اصلی تاریخ را تشکیل میدهد، نه تنها در زمانهی اکنون لانه کرده است، بلکه متنی را نیز ایجاب میکند که علاوه بر اشاره به آن، به رخدادهایی در پیش و پس از آن نیز اشاره دارند. هات توسیلیس سوم در عین حال که از سرکشانی که بر پدربزرگش شوریده بودند، یاد میکند، از پسرش میخواهد تا بعد از بلوغ به زندگی شادخوارانهای بپردازد و در هنگام پیری سفارشهای او را فراموش کند، و هات توسیلیس سوم پس از یادآوری پیمان شکنیها و بدخواهیهای برادرزادهاش و اشاره به رخداد اصلی که برکناری اوست، سفارش میکند که ایزدبانوی پشتیبان او توسط آیندگان پرستیده شود. این نشت کردنِ گذشته و آینده در هالهی اطراف رخدادی حال-مدارانه، تنها به تمدن هیتی منحصر نیست، هرچند برجستهترین نمودهای خود را در آنجا مییابد. در ایلام نیز، در کتیبههای اهدایی اونتاش ناپیریشا، که سازندهی زیگورات اور است، چنین میخوانیم:
“من، اونتاش ناپیریشا معبد بلند را از خشتهای طلا و نقره، ابسیدین و مرمر ساختم و آن را به خدای بزرگ و به اینشوشیناک سیان کوک اهدا کردم. هرکه آن را فرو ریزد، خشتهایش را خراب کند، طلا، نقره، ابسیدین، مرمر و آجرکاریاش را برباید و به کشور دیگری ببرد، باشد که خشم خدای بزرگ، خشم اینشوشیناک و کیریریش سیان کوک بر او نازل شود و اعقاب او زیر خورشید سعادتمند نشوند. [11]“
همسرِ همین شاه، کتیبهای زیبا بر تندیس عظیمِ مفرغینش دارد که بر آن چنین نوشته است:” من ناپیر اسو، همسرِ اونتاش ناپیریشا هستم. آن که پیکرهی مرا برباید، آن را خرد کند، کتیبهاش را خراب کند، یا نام مرا پاك کند، باشد که با نفرین ناپیریش، کیریریش و اینشوشیناک هلاک گردد، نامش از میان برود، فرزندش نازا گردد، و… [12]“
از همین دو کتیبه، میتوان این نکته را دریافت که در متون کهنِ تاریخی غیرهیتیایی هم، که اتفاقا کتیبههای پیشکشی و متون نذری بخش مهمی از آن را تشکیل میدادهاند، پیوندی مشابه را در میان رخدادِ مهم مورد نظر و هالهای از گذشته و آینده که در پیرامون آن تنیده شده است، نشان میدهند.
6. پس از آن که کوروش بزرگ ظهور کرد، فرآیندی را آغاز کرد که به متحد شدنِ کل سرزمینهای نویسا در قلمرو میانی منتهی شد. این بدان معنا بود که حوزههای فرهنگی متفاوتی که در آن زمان در قلمرو میانی وجود داشتند و از حضور یکدیگر با خبر بودند، در مدت چند دهه به شکلی برقآسا از نظر سیاسی زیر درفش هخامنشیان متحد شوند و به شکلی پایدار و کارآمد از نو سازماندهی شوند. به این ترتیب تمدنهای درهی سند، ایران شرقی، ماد، پارس، ایلام، ایران مرکزی، میانرودان، آناتولی، فنیقیه، یونان (که مراکزش در آسیای صغیر قرار داشت و بعدها به بالکان منتقل شد)، و مصر در یک نظام یکپارچهی سیاسی در هم آمیختند. این دولت غول پیکرِ نوظهور که تمام قلمروهای نویسای شناخته شدهی آن دوران در قلمرو میانی را در بر میگرفت، نخستین “مرکزِ” فراگیر و عمومی را در نظامهای اجتماعی باستانی پدید آورد، و این مرکزی بود که به خاطر بیرقیب و یگانه بودنش، برای مدتهایی مدید پا برجا ماند و بعدها در قالبی اساطیری به سرمشقی و سرنمونی برای دولتهای توسعه طلب بعدی تبدیل شد.
ظهور هخامنشیان، با دگردیسی بنیادینی در شیوهی سازماندهی معنایی هستی همراه بود، که خواه ناخواه ردپای خود را بر شیوهی نگارش تاریخ و ارتباط رخدادها با زمان نیز بر جای مینهاد. مهمترین نمود این امر، ظهور نخستین نظام معنایی مرکزمدار در تاریخ فرهنگ انسانی بود، که مرکزی غایی و هستی شناختی–- و نه موضعی و محلی- را ادعا میکرد. به این ترتیب پرستش خدایی یگانه، که بر کشوری یگانه نظارت داشت و شاهنشاهی یکتا فرمانبردارش بود، در این گستره رواج یافت. یک مرجع غایی برای قانونگذاری، و یک قدرت سیاسی برترِ پارسی به همراه دستگاه دیوانسالاری متمرکز و منسجمی در این میان برخاستند که شیوهی رمزگذاری رخدادهای گیتیانه را در چشم مردمان و زمامداران دگرگون ساختند.
بهترین نمود این دگردیسی را در کهنترین متنِ تاریخی باقی مانده از این دوران میتوان باز یافت. متنی که از داریوش بزرگ در بیستون به جای مانده است، و من تردیدی ندارم که متونی دیگر – از کوروش و کمبوجیه و بردیا- پیش از آن وجود داشتهاند که به دلایل سیاسی یا تصادفی از میان رفتهاند.
به هر صورت، کتیبهی بیستون از چند نظر با متون تاریخی دیگری که در همان اعصار توسط ادامه دهندگانِ سنن کهن تاریخ نویسی نگاشته میشدند. تفاوت دارد. به عنوان مثال، به این متون که در زمان زمامداری کوروش بزرگ در بابل نوشته شدهاند، توجه کنید. متن نخست از سالنامههای بابلی برگرفته شده است و پیروزی کوروش بر آستیاگ مادی را روایت میکند، و در ضمن به رفتار عجیب نبونید شاه بابل و نادیده انگاشته شدن مراسم دینی بابلیان توسط او دلالت دارد. این متن در بابلی نوشته شده كه هنوز توسط كوروش فتح نشده و برای خود یك پادشاهی بزرگ و مقتدر است.
“سال ششم (از سلطنت نبونید) ]550 پ.م[: شاه ایشتومِگو ]آستیاگ[ سربازانش را فراخواند و برای مقابله با کورَش، شاه انشان، شتافت، تا با او در نبرد رویارو شود. ارتش آستیاگ بر او شورش کرد و او را در غل و زنجیر به کورش تحویل داد. کورش به سمت شهر آگامتانو ]اکباتان[ پیش رفت و خزانهی سلطنتی را تصرف کرد. او سیم و زر و سایر اشیای گرانبهای آگامتانو را به عنوان غنیمت به انشان برد. اشیای گرانبهای (…).
سال هفتم ]549 پ.م[: شاه در تِما ماند. شاهزاده و صاحب منصبان و سربازانش در اکد ]بابل[ ماندند. شاه برای مراسم ]سال نو[ در ماه نیسانو ]فروردین[ به بابل نیامد. تصویر ]بتِ[ خدای نَبو به بابل نیامد. در نتیجه تصویر خدای بِل ]مردوک[ از بابل خارج نشد و به اساگیل نرفت. جشن اول سال از قلم افتاد. اما پیشکشها در معبد اساگیل و ازیدا در تطابق کامل با سنن داده شد. کاهن اوریگالو مراسم تقدیم شراب به خدایان را انجام داد و معبد را تطهیر کرد.”
آشکارا، این متن دنبالهی همان سنت تاریخ نویسی باستانی ایلامیان و سومریان و اکدیان است. هر سال با مهمترین رخدادی که در آن وقوع یافته مشخص شده است. همچنین است در کتیبهی حقوق بشر کوروش، كه حدود ده سال بعد در همین بابل نوشته شده. در این كتیبه چنین میخوانیم:
“او (مردوك) کاوش کرد، در میانشان جستجو کرد و شاهزادهای راستکار را از صمیم قلب یافت، و با دستانش او را گرفت. او کوروش، شاه انشان، را به نام فراخواند، او وی را به سروری کل جهان منصوب کرد.
او سرزمین قوتو، و تمام اونام-ماندا (ماد) را در برابر پاهایش به خاک افکند. مردمان سر سیاه، را به دست وی سپرد تا بر ایشان غلبه کند. او ایشان را با عدالت و راستی گرفت. مردوک، سرور بزرگ، با خوشنودی به مراقبتی که از مردمش میکرد نظر افکند، بر کردار پرهیزگارانهاش، و قلب درستکارش. او باعث شد تا به شهرش، بابل برود، وادارش کرد جادهی بابل را در پیش بگیرد، همچون دوست و همراهی در کنارش.
سربازان فراوانش، با شماری نامعلوم، همچون آبهای یک رودخانه غرق در اسلحه به همراهش پیش رفتند.
او اجازه داد تا بدون نبرد و کشمکش به بابل وارد شود. او شهر بابل، این سرزمین فاجعهزده را نجات داد. او نبونید شاه را که از او نمیترسید، به دستانش سپرد. همهی مردم بابل، سومر و اکد، شاهزاده و حاکم، در برابرش به خاک افتادند و پاهایش را بوسیدند. آنان از سلطنتش شادمان شدند و چهرههایشان درخشان شد.”
ناگفته نماند كه كتیبهی حقوق بشر كوروش، به چندین دلیل – از جمله غیابِ تكان دهندهی خشونت و اشاره به كنش جنگی، در متون تاریخی جهان باستان یگانه است و سرآغاز نبشتههای هخامنشیای محسوب میشود كه دقیقا به همین دلیل منحصر به فرد و غیرمعمول تلقی میشوند. با این وجود، آشكار است كه چارچوب معنایی متن در مورد مفهوم تاریخ، هنوز “هخامنشی” نیست، و ساختاری همسان با كتیبههای پیشینِ بابلی و هیتی دارد. در اینجا هم شاهی رخدادی را روایت میكند. اما این روایت از سویی بر لنگرگاهِ اكنون آویخته شده است، و از سوی دیگر برای مردمی بازگو میشود كه خود در خلق آن و تجربهاش سهیم بودهاند.
با كتیبهی بیستون، اما، تاریخ نگاری دستخوش تغییری جدی میشود. كتیبهی بیستون به دلیل ساختار ویژهاش، شایستهی آن است كه دقیقتر مورد وارسی قرار گیرد.
7. كتیبهی بیستون از چند نظر یگانه و مهم است. برخی از برجستهترینِ این ویژگیها عبارتند از:
الف) بیستون، بزرگترین نبشتهی سنگی باستانی جهان است و مفصلترین متن “تاریخی” را داراست.
ب) بیستون نخستین و تنها نبشتهی مهمی است كه خطِ به كار گرفته شده در آن خطی مصنوعی است. تمام نبشتههای شناخته شده، و تمام متونِ عمومی[13] نگاشته شده تا پیش از دوران مدرن، – و حتی تمام این متون در دوران مدرن- به خطوطی نوشته شدهاند كه طبیعی بودهاند. یعنی محصول سیر طولانی و فراخ دامنهای از دگردیسیهای نمادین و وامگیریهای بینازبانی و بیناخطی بودهاند. نخستین ردپایی كه در كل تاریخ نوشتار از “ابداع” و بر ساختنِ خط در دست داریم، به دوران داریوش و زایش خط پارسی باستان مربوط میشود و بیستون به ویژه از این نظر اهمیت دارد كه یكی از خطوطِ برسازندهی آن به این شكل، مصنوعی است. همین ویژگی بیستون باعث شد كه خوانده شدنِ تمام خطوطِ میخی باستانی ممكن شود. یعنی خط پارسی باستان به دلیل همین خصلت مصنوعی بودنش از حدی سادهتر و منطقیتر است، و به همین دلیل هم امكان واگشایی رمزگانش وجود دارد. تمام خطوط جهان باستان – سومری، اكدی، ایلامی، اورارتی، هیتی، و حتی هیروگلیف- و تمام دادههای تاریخی كه از آن برآمدهاند، پس از خوانده شدن خط پارسی باستان و واگشایی متون چندزبانهی هخامنشی ممكن شدند.
پ) بیستون نخستین نبشتهای است كه پادشاهی یكتاپرست و كامیاب آن را نگاشته است. تنها متنِ مربوط به پادشاهی یكتاپرست كه پیش از آن داریم، به اسناد العمرنه مربوط میشود. این متون توسط آمن هوتپ چهارم -همان آخناتون مشهور- نوشته شدهاند، اما بعد از مرگ آخناتون دستگاه عقایدش برچیده شد و حتی نامش را از روی اسناد درباری حك كردند. بیستون كهنترین متنِ بازماندهای است كه به عقاید یكتاپرستانه دلالت میكند، و نام كهنترین خدایی كه هنوز پرستیده میشود را بر خود دارد. تمام متون دیگری كه به نام خدایان زندهی دیگر -یگانه یا غیر یگانه- اشاره كردهاند، به بعداز این زمان مربوط میشوند.
ت) بیستون نخستین متن مفصل و كاملی است كه از یك شاهنشاهی در دست داریم. به همین ترتیب، بیستون نخستین متنِ بازمانده از نخستین دولتِ جهانی است.
ث) كتیبهی بیستون به دلیل لحن و ساختار ادبیاش، و شمایلنگاری ویژهاش منحصر به فرد است. به زودی در این مورد بیشتر خواهم نوشت.
ج) بیستون به این دلیل كه در مراحلی گوناگون و پی در پی در زمانی به درازای بیش از یك سال نوشته شده است، ویژه است. این متنی است كه گام به گام به دنبال رخ دادن حوادث تاریخی نگاشته میشده است.
ح) چنان كه به زودی نشان خواهم داد، بیستون نخستین متنِ تاریخی به معنای امروزین كلمه است. یعنی متنی است كه پادشاهی برای آیندگان، و نه مخاطبانی امروزین نوشته است.
از میان هفت ویژگیای كه برای بیستون بر شمردم، چهارتای نخست به تاریخ فرهنگ و تاریخ دین و سیاست مربوط میشوند. در اینجا آنها را وا میگذارم و به سه بندِ واپسین میپردازم، كه به گمانم اهمیتی بسیار زیاد در فهم معنای تاریخ و پرتاب شدگیاش به گذشته دارد.
بد نیست هریك از موارد یاد شده را جداگانه مورد وارسی قرار دهم:
8. ساختار زبانی به كار گرفته شده در بیستون و لحنِ ادبی نوشتار بسیار ویژه است. این ویژه بودن را در چند سرفصل میتوان گنجاند، كه یك به یك بدان میپردازم. اما پیش از ورود به این بحث، باید نخست جایگاه این نبشته را در سیر تحول متون تاریخی بشناسیم.
بیستون از نظر متن شناسی تاریخی، در ردهی فتحنامهها جای میگیرد. یعنی متنی است كه در آن شاهی پیروز، شرحِ نبردها و پیروزیهای خویش را بازگو میكند و به این ترتیب هم خاطرهی كردارهای بزرگ خود را ثبت میكند و هم به نوعی برای خویش مشروعیت فراهم میآورد. زبانی كه بیستون بدان نوشته شده است، از نظر زمانی ابتدا ایلامی، و بعد اكدی و پارسی باستان بوده است. زبان و خط ایلامی در زمان داریوش و تا عصر نوهاش خط رسمی و دیوانی شاهنشاهی هخامنشی بود. به همین ترتیب، خط اكدی كه دبیرانش در مركزی نامدار مانند بابل پرورش مییافتند، خطی رسمی و مهم در نیمهی غربی شاهنشاهی بود. خط پارسی باستان، خطی مصنوعی – و نخستین خط مصنوعی شناخته شده در تاریخ بود كه به قول داریوش به طور اختصاصی برای نگاشتنِ “زبان آریاییها”- یعنی ایرانیان- طراحی شده بود.
شمایل و نقشهای بیستون، داریوش را در حالی نشان میدهد كه بر دشمن بزرگش بردیا چیره شده و بر بدنش گام نهاده، و با كماندار و نیزهداری كه دو تن از هفت پهلوانِ پارسی هستند، همراه میشود. در برابرش نه شاهِ دروغینِ شكست خورده نقش شدهاند، كه هریك كلاه و جامهی ملی خویش را بر تن دارند و دستانشان از پشت به هم بسته شده است. بالای سر ایشان، تصویری از فروهر اهورامزدا دیده میشود. كل این نقشمایه از كتیبهی آنوبانینی، پادشاهی لولوبی كه دو هزار سال پیش از داریوش بر سومر چیره شده بود، برگرفته شده است كه هنوز بقایایش در سر پل زهاب باقی است.
تفاوت این دو نقش برجسته در آن است كه آنوبانینی بر فراز تختی كه روی سر شكست خوردگان قرار دارد ایستاده، در حالیكه داریوش روبروی ایشان ایستاده است. آنوبانینی كمان و چیزی شبیه به گرز یا چماق در دست دارد، و وضعیتی جنگی به خود گرفته اما داریوش نوك كمانش را در دست گرفته و دست راستش را بی اسلحه گویی مشغول بخشیدن حریفان باشد، صلحجویانه به سمتشان بالا گرفته است. تفاوت مهم دیگر، آن است كه در كتیبهی سر پل زهاب ایزدبانویی (ایشتار) در برابر شاه ایستاده و خود سر بندی را به دست دارد كه انتهایش به شكلی خشونت آمیز از دماغ یكی از اسیران رد شده است. در حالی كه در بیستون اهورامزدا با حالتی درست مانند داریوش دست خود را بالا گرفته و در جایی بالای سر اسیران نقش شده است.
اگر بخواهیم نقشمایههای بیستون را تحلیل كنیم، نخستین ویژگیای كه میبینیم، همین جایگاه استعلایی و دورِ اهورامزدا در آن است. اهورامزدا كه در این كتیبه همچون آسور در نگارههای آشوری تصویر شده، هم در نقاشی داریوش و حریفانش جایگاهی مستقل و دوردست دارد، و هم در متن موقعیتی غیرعادی دارد. بر خلاف شاهان گذشته كه پس از پیروزی بر دشمنانشان میگفتند “خدای آشور دشمن مرا زیر گامهایش خرد كرد[14]” و “(مردوك) قونو و اومن-مندا را در برابر پاهایش به خاك افكند”، در بیستون تنها به این نكته اشاره شده كه “اهورمزدا مرا یاری كرد”. در واقع در هیچ بند و سطری نیست كه به دخالت مستقیم اهورامزدا یا كنشِ تعیین كنندهی او اشاره شده باشد. داریوش تنها از نام خداوند به عنوان عاملی الهام بخش یا یاری دهنده استفاده میكند، و نه چیزی بیشتر.
بیستون گذشته از نقشمایهی خاص اهورامزدا در آن، از این نظر هم اهمیت دارد كه دشمنان شاه در آن به شكلی بسیار واقعگرایانه تصویر شدهاند. به شیوهای كه میرفت پس از آن تا دو قرن در دودمان هخامنشی تثبیت شود، افراد با كلاههای خویش از هم تفكیك شدهاند و قومیتشان به این ترتیب بازنموده شده است. با این وجود، چهرهها و بدن دشمنان شاه دچار كژدیسی و بدنمایی نشده است. بردیایی كه در زیر پای داریوش افتاده و دستانش را بالا گرفته، آشكارا مردی نیرومند و تنومند است و میدانیم كه او بردیا پسر كوچك كوروش است كه پهلوانی زورمند بوده است. در اینجا شاه شكست خورده نیز با چهرههایی به زیبایی شاهنشاه و دو یارش بازنموده شدهاند. هرچند داریوش در متن بیستون تصریح كرده كه برخی از آنها را مثله كرده بود، اما در اینجا تصویر آنان سالم بازنموده شده است. به همین ترتیب، اثری از دشنامهای مرسوم در نبشتههای قدیمیتر در مورد ایشان دیده نمیشود. ایشان پیمان شكن، بدكار، خونخوار، یا نفرین شده دانسته نشدهاند، بلكه تنها در موردشان این نكته مورد تاكید است كه دروغ میگفتند و قانون اهورامزدا را رعایت نكردند. متونی كه بر دامن ردای آنها نگاشته شده است، به همین ترتیب هویتشان را به اختصار بازگو میكند:” این اسكونخهی تیزخود است، و “این فرورتیشِ مادی است”.
بنابراین بیستون، با وجود آن كه دنبالهی آشكار فتحنامههای پیش از خود است، به خاطر موقعیت حاشیهای و فراروندهی خداوند، و یكتا بودنِ این خدا، و واقعگرایی و دقت منصفانهای كه در بازنمایی دشمنانِ شكست خورده به خرج داده، از سایر متون مشابه متمایز است.
9. بیستون اما، به ویژه از این نظر اهمیت دارد كه روایتِ تاریخ در آن ساختاری متفاوت با متون پیشینِ خود یافته است. در بیستون، رخدادهای تاریخی با اختصار تمام، و در عین حال با دقتی قابل توجه روایت شدهاند. بر خلاف متون مرسوم تا آن هنگام، گویی داریوش حدس نمیزده تمام مخاطبانش به زیر و بم رخدادها آگاه باشند. به این نمونهها دقت كنید:
“داریوش شاه گوید، یك نفر به نام مارتیه پسر چین چیخری از شهر كوگاكانا در پارس و ایلام شورش كرد و به مردم گفت كه “من ایمانیش (هومبان اینشوشیناك) پادشاه ایلام هستم”. داریوش شاه گوید: آن هنگام من نزدیك ایلام بودم، ایلامیها از من ترسیدند و مارتیه را كه سركردهشان بود گرفتند و كشتند.”
“داریوش شاه گوید: سپاه پارسی و مادی كه زیر فرمان من بود،كم شمار بود. پس از آن من ارتش را فرستادم. فرماندهی آنها یك پارسی بود به نام ویدارنَه. به آنها گفتم بروید و سپاه ماد را كه خود را ارتش من نمینامند، در هم بشكنید. ویدارنه با سربازانش رهسپار شدند. آنگاه كه به ماد در شهری به نام ماروش رسید، نبرد با مادها را آغاز كرد. آن كس كه سركردهی مادها بود، در آن هنگام در آنجا نبود. اهورامزدا مرا یاری داد، به یاری اهورامزدا ارتش من سپاه شورشیان را در هم شكست. این نبرد در روز بیست و هفتم ماه آناماك آغاز گردید. پس از این سپاه من در ناحیهی كامپاندا در ماد در انتظار من ماند تا آنكه من به ماد رفتم.”
اینها نمونههایی از نوشتار بیستون هستند،كه با همین ساخت و همین دقت در همه جا تكرار شدهاند. ویژگی متن بیستون آن است كه محتوای آن در كل به دو بخشِ متمایز قابل تقسیم است. در یك بخش، كه پیكرهی اصلی نبشته را در بر میگیرد، داریوش ماجرای نبردهای خویش را شرح میدهد. این نبردها به ترتیبی كه دیدیم، با دقتی بسیار، و اختصاری شایسته به نگارش درآمده است. روز و ماه تمام رخدادها، و زمان و مكان آنها نیز، ذكر شده است. افرادِ درگیر در ماجراها با دقت و عینیت مورد اشاره قرار گرفتهاند، بی آن كه نام خدایان با ایشان آمیخته شود، یا دشنام یا ستایشی در موردشان به كار گرفته شود. داریوش در این متن در گزارههایی كه به گزارشهای بیطرفانهی علمی میمانند، رخدادها را در ظرف زمانی و مكانیشان و در قالب آرایش نیروهای سیاسی و افرادِ بازیگر در آن روایت كرده است. به این بند بنگرید:”پارت و گرگان بر من شورش كردند، و به سوی فرورتیش رفتند. پدرم ویشتاسپ در پارت بود. مردم او را رها كردند و نافرمان شدند. سپس ویشتاسپ با سپاهی وفادار رهسپار شد. در نزدیكی شهر ویشپَهاوزاتی در پارت با پارتها نبرد كرد. اهورامزدا مرا یاری كرد. به خواست اهورامزدا ویشتاسپ قشون شورشی را در هم شكست. آنان در روز بیست و دوم ماه ویاهنا با هم جنگیدند.”
میبینید كه در اینجا داریوش از فرورتیش كه دشمنش است و ویشتاسپ كه پدرش است با لحنی كاملا متقارن سخن میگوید، و حتی این كه مردم پدرش را رها كردند و به فرورتیش پیوستند را هم ذكر كرده است.
این ساختارِ ویژه و بسیار دقیقِ یاد كردنِ از رخدادها، با آنچه كه پیش از این وجود داشته است كاملا متفاوت است. در اینجا ما با روایتی روبرو هستیم كه گویی برای مخاطبانی ناآشنا به نامها نگاشته شده است. داریوش با وسواس زیاد نام و نشان افراد، قومیتشان، و جبههی سیاسیشان را ذكر كرده، و به دقت زمان و مكان نبردها و حتی تلفات جنگ را ثبت نموده است. وقتی از شهرها نام میبرد، جایگاهشان و این كه در كدام استان قرار دارند را گوشزد میكند، و این تنها بدان معناست كه داریوش برای مخاطبانی مینوشته كه بسیاری از آنها از زیر و بم ماجرا خبر نداشتهاند.
بیستون از این نظر ویژه است كه به گمان من، نخستین متنی است كه شاهی برای مردمی در آیندههای دور مینویسد. این آیندگان كسانی نیستند كه به دزدیدن پیكره یا گنجهایش طمع داشته باشند و بتوان با نفرینِ خدایی و ایزدبانویی ایشان را ترساند، بلكه مخاطب عام و مبهمی هستند كه با مخاطرهی ابهام و درك نكردنِ متن – و نه طمع و ویرانگری- دست به گریبانند. همین نكته كه داریوش متن خود را بر بیستون -یعنی بر مكانی مقدس، بر سر راه بازرگانی مهمی- كنده، اما آن را در ارتفاعی نهاده كه قابل دستیابی نباشد، نشانگر آن است كه مخاطبانی در آیندهی دور را در نظر داشته است. متن بیستون را از روی زمین نمیتوان خواند، و به همین دلیل هم هدف او از نوشتن این متن در آنجا تنها برپایی یادمانی بوده است كه رهگذران را به یادش بیندازد. رهگذرانی كه ممكن بود از هرسوی شاهنشاهی جهانی پارس باشند، و با نام مكانها و اشخاص خو نگرفته باشند.
بیستون گذشته از این بدنهی تاریخنگارانه، یك بخشِ افزودهی تفسیری هم دارد، كه در آن داریوش دلایل پیروزی خویش و اصول كشورداریاش -و همچنین دستورش برای ساخت خط پارسی باستان- را شرح میدهد و آیندگان را نیز به پیروی از این اصول سفارش میكند:” داریوش شاه گوید: كارهایی كه به دست من انجام شده را باور كن و از مردم پنهان مدار. اگر این نبشته را از مردم پنهان نداری و به مردم بگویی، اهورامزدا یار تو باشد و دودمان تو زیاد و زندگانیات دراز باد….من خائن و دروغگو نبودم، نه من و نه دودمان من. من به عدالت رفتار كردم، من نه به توانا و نه به ناتوان ستم نكردم.”
بر این اساس، به نظرم ساختار ویژه و دقیق بیستون، بیطرفی افراطی آن هنگام یاد كردنش از افرادِ دوست و دشمن، و جایگاه حاشیهای كردارهای خداوند، به تحولی در فهم معنای تاریخ دلالت دارد، كه در متونی رسمی مانند بیستون بازتاب یافته است، و ردپای آن را در تمام متون عصر هخامنشی میتوان بازیافت.
10. آیندهمدار بودن بیستون، در عین حال، از این حقیقت جدا نیست كه راوی در آن با استواری تمام در اكنون لانه كرده است. تمام گزارههای بیستون با این عبارت كه “داریوش میگوید:” آغاز میشود. به این ترتیب تمام افعال ماضیای كه در هنگام شرح نبردها به كار گرفته شده، در واقع به زمان حال برگردانده شده است. داریوش در زمانی این متن را مینوشت كه هنوز یك سال از وقوع نبردها نگذشته بود، و تاكیدی بسیار دارد كه در یك سال تمام این كارها را كرد و نه بیشتر.
در اثبات پیوندِ محكمِ بیستون با اكنون، همین بس كه اصولا نگاشته شدن و روایت شدنِ آن در یك زمان و یكباره انجام نشده و در طول زمان و به تدریج پا به پای رخ دادنِ وقایع مهم، انجام پذیرفته است. كهنترین متن بیستون، روایتی ایلامی است كه چیرگی او بر بردیا را شرح میدهد. آنگاه نقشها و متون پارسی باستان افزوده شدهاند. آشكارا واپسین شاهِ شكست خورده كه رهبر سكاهای تیزخود بوده است، حدود یك سال پس از نوشته شدنِ بخش اصلی كتیبه نوشته شده است، یعنی زمانی كه تازه داریوش بر اسكونخه چیره شده بود. بنابراین بیستون نه تنها تاریخ را بلافاصله پس از رخ دادنش روایت میكند، و با گزارههایی وابسته به زمان حال چنین میكند، كه این كار را به طور عملی پا به پای اكنون انجام میدهد. بیستون تنها كتیبهی شناخته شده است كه با رخ دادن حوادث تازه، تغییر كرده و گسترش یافته باشد.
11. كمتر از یك قرن پس از داریوش، زمانی كه نوههایش بر ایران حكومت میكردند، مردی در قلمرو او چشم به جهان گشود كه هرودوتوس نام یافت. هرودوت بخش عمدهی عمر خود را تا زمانی كه مردی پخته شد، به عنوان شهروندی از شاهنشاهی پارس گذراند، و آنگاه به آتن كوچید و در خدمت خاندانی در آمد كه در آن هنگام در این شهر حاكم بود. هرودوت روایتی از سرگذشت یونانیان و ایرانیان را در نه كتاب برای ایشان نوشت و پولی كلان بابتش دریافت كرد. هرچند این متن در آن هنگام دروغپردازی دانسته شد و چندان به جد گرفته نشد، اما سه قرن بعد كه رومیانِ نوآمده و تازه به دوران رسیده در برابر پارتیان قرار گرفتند و نیاز به آفریدن هویت و سابقهای را حس كردند، كتابهای هرودوت را سودمند یافتند و به این ترتیب بود كه مشاور نخستین امپراتور روم – -سیسروی ادیب- برای نخستین بار هرودوت را پدر تاریخ نامید.
هرودوت، هرچند در سنت جهانی تاریخنگاری فرد مهم یا نوآوری نبود، اما در سنت نوشتن تاریخ در غرب – به معنای روم و وارثان فرهنگیاش- سرمشقی به تمام معنی بود. بد نیست پیش از هر كار، نگاه كنیم به بخشی از كتاب تواریخ هرودوت. این بخش را به طور تصادفی با گشودن تواریخ برگزیدم و مشابه آن را در سراسر اثر هرودوت میتوان یافت:
“مردونیوس وقتی در آتن بود، یكی از اهالی هلسپونت به نام موروخیدس را به سالامیس فرستاد و به او دستور داد تا پیشنهادهای قبلیاش را كه توسط اسكندر مقدونی (پدر بزرگ اسكندر فاتح) فرستاده بود دوباره به آتنیها یادآوری كند. این اقدام نه از آن رو بود كه از احساسات آنها نسبت به خویش آگاهی نداشت، بلكه به خوبی میدانست كه ابدا نسبت به او حسی دوستانه ندارند. ولی امیدوار بود كه شاید تصرف سراسر خاك آتن به دست او باعث شده باشد كه اهالی آتن از لجاجت ابلهانهی خویش دست بردارند. پس موروخیدس را روانه كرد و او پیغام مردونیوس را به شورای آتنیها در سالامیس رساند.[15]“
این پاره متن، كه از نظر ساختاری نمایندهای از كل تواریخ هرودوت است، چند ویژگی مهم دارد:
نخست آن كه توسط كسی نوشته شده كه هیچ نقشی در رخدادهای یاد شده نداشته است.
دوم آن كه زمانی نوشته شده كه نزدیك به یك قرن از حوادث یاد شده گذشته بوده.
سوم آن كه به سفارش و با سرمایهی كسی نوشته شده كه خودش نیز در حوادث یاد شده نقشی نداشته، اما به روایتی خاص از خاطرهی آن – كه مثلا آتنیان را همچون رهبر مقاومت یونان در برابر ایرانیان باز بنماید – به دلایل سیاسی نیازمند بوده است.
چهارم آن كه در آن خدایان نقشی مهم را بر عهده دارند و مدام از معجزههای غریب و دخالتهای ایشان در كار و بار آدمیان سخن میروند. هرچند این سخنها در چارچوب انسانگرایی آتنی قرن پنجم پ.م صورتبندی شده است و قابل مقایسه با متون یونانی كهنتری مانند آثار همر و هزیود نیست. با این وجود بارِ حضور خدایان در رخدادهای روزمرهی آن با متون رسمی هخامنشی قابل مقایسه نیست.
و پنجم آن كه برخلاف متن بیستون، در آن نه از دقت اثری دیده میشود و نه از بیطرفی و نه از اختصار. تاریخ هرودوت، از سویی درازگویانه و طولانی و انباشته از پرحرفی و شرح جزئیات است، از سوی دیگر داوری روشن و قطعیای در مورد خوب و بد بودن شخصیتها و پست و برتر بودنشان دارد، و گذشته از اینها، فاقد دقت است. جزئیاتی كه هرودوت مدام به آن اشاره میكند، حالات روانی و اندیشههای قهرمانان داستانش هستند، و امور شخصی و خصوصی ایشان، و ریزهكاریهایی كه قاعدتا پس از صد سال در جوامع دو ونیم هزاره پیش، به یادها نمیماندهاند. این كه مردونیه با چه انگیزهای پیكی را به نزد آتنیان فرستاده، یا این كه از احساسات آنها نسبت به خود با خبر بوده، اموری هستند كه اگر هم واقعیت داشته باشند در دامنهی دانستههای هرودوت نبودهاند. هرودوت در سراسر متن خود به سلیقهی افرادِ گوناگون در انتخاب لباس، خوردن غذا، و ریزهكاریهای مربوط به روابط زناشوییشان اشاره میكند، و مدعی افشای رازهایی است كه اصلا معلوم نیست چگونه از دربارهای ایران به گوش او كه فارسی هم درست نمیدانسته، منتقل شده است. به بیان دیگر، هرودوت استخوانی از رخدادهای تاریخی را گرفته، و گوشتهای بسیار سنگین و بزرگ از روایتها و داستانهای تخیلی و داوریها و سوگیریهای سیاسی را بدان افزوده است.
تاریخ، اگر به این معنا فهمیده شود، پدری به نام هرودوت دارد. چرا كه تواریخ او نخستین متن از این دست است، هرچند تنها متن یا آخرین متن نیست.
12. در همان حدودی كه هرودوت تواریخ تاثیرگذار خویش را مینگاشت، در گوشهی دیگری از شاهنشاهی هخامنشی قومی دیگر وجود داشت كه آنان نیز دست اندركار آفریدن سابقهای تاریخی برای خویش بودند. این قوم، یهودیان بودند كه رها شدنشان و استقرارشان در قلمرو فلسطین با پشتیبانی مستقیم دربار ایران ممكن شده بود و برخی از كاهنان و شخصیتهای بلندپایهشان نیز سخت از فرهنگ نوظهور ایرانی متاثر بودند. در عهد قدیم، بخشهایی وجود دارد كه به روشنی ماهیتی تاریخی دارد و سرگذشت و جایگاه قوم یهود را بر اساس رخدادهای بزرگ تاریخی تبیین میكند. در اینجا نیز با لحنی خاص روبرو هستیم كه بیشتر به سخنان هرودوت شباهت دارد:
“و در ایام او نبوكدنصر پادشاه بابل آمد و یهویاقیم سه سال بندهی او بود. پس برگشته و از او عاصی شد. و خداوند فوجهای كلدانیان و فوجهای آرامیان و فوجهای موآبیان و فوجهای بنی عمون را بر او فرستاد و ایشان را بر یهودا فرستاد تا آن را هلاك سازد و به موجب كلام خداوند كه به واسطهی بندگان خود انبیا گفته بود. به تحقیق این از فرمان خداوند بر یهودا واقع شد تا ایشان را به سبب گناهان منسی و هرچه او كرد از نظر خود اندازد[16]. “
در عهد عتیق، و به ویژه اسفار نخستین، روایتی از تاریخ وجود دارد كه كاملا در چارچوب تاریخ نگاری هرودوتی میگنجد و بخشی از آن نیز همزمان با هرودوت نگاشته شده است. در این تاریخ نیز خداوند نقشی مركزی و تعیین كننده دارد، داستان انباشته از جزئیات و نكات جالب و روایی، اما فرعی و افزوده بر حقایق تاریخی است، و تفسیری روانشناختی و ذهنی از انگیزهها و خواستها و هیجانهای قهرمانان داستان به همراه یك داوری سفت و سختِ اخلاقی در همه جا موج میزند.
اگر تاریخی مانند عهد عتیق را با تواریخ هرودوت مقایسه كنیم، به همانندیهای بنیادین بیشتری دست خواهیم یافت. این همانندیهای ساختاری، از زمان فروپاشی شاهنشاهی هخامنشی تا امروز گام به گام توسعه یافته است و در فاصلهای به كوتاهی چند قرن به چارچوب عمومی و مرسوم برای نگارش تاریخ تبدیل شده است. برای این كه تصویری از تداوم و استقرار این سنت نگارش تاریخ به دست آوریم، میتوانیم به هریك از تاریخهای عمومی مشهور بنگریم. به استثنای تك و توكی از پژوهشهای تازه كه به ویژه بیشترشان زیر تاثیر مكتب آنال بودهاند، بدنهی اصلی تاریخ، از تداوم سنتی ناشی شده است كه یك پا در هرودوت، و پای دیگر در عهد عتیق دارد. متونی مانند تاریخ تمدن ویل دورانت یا تاریخ عمومی توینبی یا تاریخ اسكندرِ درویزن آنقدر در دسترس هستند كه بتوان به سادگی به آنها مراجعه كرد. به عنوان یك متنِ برخاسته از بافتی تقریبا متفاوت، در اینجا بخشی از فتار ابن اثیر دربارهی سرنوشت قوم عاد را میآورم، و به نقل قول از مورخان پایان میدهم تا نوبت به پیشنهادِ چشماندازی برسد كه در ذهن دارم:
“این گروه همین كه به مكه رسیدند در حومهی مكه بیرون از حرم، در خانهی معاویه بن بكر فرود آمدند و مهمان او شدند. معاویه بن بكر ایشان را گرامی داشت و در پذیرایی از ایشان كوشید زیرا آنان داییهای او بودند. داماد او نیز در میانشان بود چون لقیم بن هزال با هزیله، دختر بكر خواهر معاویه زناشویی كرده و از او فرزندانی آورده بود كه در مكه پیش معاویه میزیستند. پسران معاویه عبید و عمرو و عامر و عمیر نام داشتند. اینان از گروه عاد بعدی به شمار میروند كه پس از قوم عاد نخستین بر جای ماندند.[17]“
13. گویی دو نوع از نگارش تاریخ وجود داشته باشد و دو نوع كردار تاریخی را توسط دو نوع مورخ تصویر كند. موضوع این هردو، كردارِ تاریخساز، و رخداد تاریخی است. در پویایی نظامهای اجتماعی و سیر تحول لایههای گوناگونِ شخص، نهاد اجتماعی، منش فرهنگی، رخدادها و رفتارهایی ویژه وجود دارند، كه همچون بستر جذبی تعیین كننده، و متغیری مركزی عمل میكنند. جریان دگردیسی جوامع، مسیری سرراست و ساده و تك علتی ندارد كه نسبت به رخدادهای گوناگون و رفتارهای متفاوتِ آدمیان موضعی متقارن داشته باشد. كردارهای آدمیان، و پیامدهای آنها، و رخدادهای اجتماعی و بازتابهای ایشان، اموری ناهمگن هستند كه وزنهایی متفاوت در تعیین وضعیت نهایی سیستم دارند. در این هیاهوی متغیرهای پراكنده و غوغای روابط شبه علی درهم تنیده، برخی از رخدادها و برخی از كردارها هستند كه نقشی تعیین كنندهتر و مهمتر از بقیه دارند. برخی همچون گرانیگاههایی عمل میكنند كه سرنوشت آیندهی نظام اجتماعی را به سوی خود میكشد، و پویایی آیندهی آن را تعیین مینماید.
این حوادثِ تعیین كنندهی سرنوشت جوامع، بر دو نوع هستند: یا كردارهایی هستند كه یك نظام خودمختار و اندیشنده، یك منِ ارادهمند آن را مرتكب شده است، و یا رخدادی است كه از برآیند نیروهای كور و بیهدفِ طبیعی و عوامل بیرون از “من” برخاسته است. حركت اسكندر برای حمله به شاهنشاهی هخامنشی، یك كردار تاریخساز بود، همچنان كه سازماندهی كوروش برای ورود به بابل، و تصمیم شاه عباس برای فتح هرمز، و تلاش فردوسی برای نگارش شاهنامه. به همین ترتیب، وبای تهران در سال وبایی و طاعونِ اروپا در اواخر قرون وسطا و آتشفشان وزو، نمونههایی از رخدادهای تاریخی مهم بودند.
این كردارها و این رخدادها، تاریخساز هستند، یعنی وقتی به سیر تحول جوامع در مسیر زمان مینگریم، آنها را همچون قید و بندهایی میبینیم كه به جهت و ریخت عمومی خطراههی تحول جوامع شكل میدهند.
مردمانی مقیمِ جوامع، با ارجاع به این رخدادهای مهم و بزرگِ تاریخی است كه اكنون خویش را توجیه میكنند، و با ارجاع به خاطرهی مشتركی كه از آن دارند، هویت تاریخی مشترك خویش را بر میسازند. تفسیرِ این رخدادها در ذهنِ “من”های مقیمِ جوامع، میدانی است كه نسخههایی رقیب و تنومند و آغشته به قدرت در آن به زورآزمایی میپردازند. برندگانِ این میدان، تفسیرِ غالب در موردِ ارزش، ماهیت، و تاثیر آن رخداد را رقم میزنند، و خاطرهی جمعی مشتركی را بر میسازند كه منها از مجرای آن به ما تبدیل میشوند، و امكانِ همذاتپنداری را در گسترهای زمانمند به دست میآورند. رخدادهای تاریخساز، به دلیل تاثیر عینی و روشنی كه بر وضعیت هستی در زمان اكنون دارند، همچون گسلها و برجستگیهایی بر محور زمان جلوه میكنند، و به خاطر تراكم روایتهای رقیبی كه مدعی معنا كردنشان هستند، در سطح فرهنگی نیز همچون میدانی مهم و مركزی برای تولید معنا عمل میكنند. رخدادهای تاریخساز، و این كردارهای مهمِ متصل به آنها هستند كه پیدایش متون تاریخی را ممكن میسازند.
متن تاریخی، روایتی رسمی و مستقر است از معنا و ماهیتِ كردارها و رخدادهای تاریخساز. متنی كه در یك نظام اجتماعی مورد پذیرش واقع شود، با مشروعیت سیاسی گره بخورد، و معمولا توسط نظام سیاسی حاكم تبلیغ شود، متنی تاریخی است كه در آن مقطع زمانی چیره شده است. چیرگی تمام متون تاریخی مقطعی و موضعی است. یعنی هیچ تضمینی وجود ندارد كه آیندگان به همان ترتیبی كه ما رخدادهای تاریخی را تشخیص میدهیم، این برجستگیها در زمان را بازشناسی كنند، و همان معانی امروزین ما را بدان نسبت دهند.
آنچه كه در بخشهای پیشین مرور كردم، پارههایی از این متنهای تاریخی بودند. تمام كتیبههای یاد شده، و خزانهی وسیعتر فتحنامهها، وقفنامهها و اندرزنامههای درباری در جهان باستان، نمونههایی از متون تاریخی هستند. به همین ترتیب، تواریخ هرودوت و كتاب تواریخ شاهان و سفر اعداد و سفر و خروج و تاریخ ابن اثیر و تاریخ تمدن ویل دورانت همگی نمونههایی از تاریخِ نوشته شده محسوب میشوند. تاریخهایی كه به دلیل تكثیر و خوانده شدن، سطحی از مشروعیت و مقبولیت را دارا هستند، و بنابراین بخشی از برداشت عمومی دربارهی كردارها و رخدادهای تاریخی را منعكس میكنند.
در این زمینه است كه میتوان از دو نوع تاریخ سخن گفت: تاریخی پرتاب شده به گذشته، و تاریخی مستقر در اكنون.
14. تا دیرزمانی، تاریخ در اكنون مستقر بود. چرا كه فنِ پرتاب كردنش به گذشته هنوز ابداع نشده بود. تا دوران هخامنشی، كردار و رخداد تاریخساز امری بود كه با اكنون پیوندی ناگسستنی داشت، و این بدیهیترین و سرراستترین چیزی است كه در مورد رخداد/ كردارِ تاریخساز اندیشید. چه رخدادی و چه كرداری را میتوان یافت كه بیش از وقایع حاضر در اكنون، در شكل دهی به وضعیتِ اكنون تعیین كننده باشد؟ برخلاف آنچه كه امروز برداشتی عقل سلیمی مینماید، رخداد/كردار تاریخساز در سادهترین و طبیعیترین حالتش آن واقعهایست كه در همین اكنون بروز كند و به این ترتیب، با بودنش در اكنون، اكنون را تعیین نماید.
در دورانی كه این امر بدیهی آشنا و دانسته شده بود، نگارش تاریخی امری متفاوت با امروز بود. تاریخ در آن هنگام روایتی بود كه توسط كنشگری ویژه، در زمانِ اكنون روایت میشد. این كنشگر، همان كسی بود كه فاعلِ كردارِ تاریخساز بود، و همان كسی بود كه مستقیمتر از همه با رخدادِ تاریخساز سر و كار داشت. شاهانی كه جنگی را برده یا باخته بودند، كاهنانی كه معبدی را برساخته یا تعمیر كرده بودند، و دانشمندان و حكیمانی كه هرمی و برجی و ابزاری و فراروایتی را پدید آورده بودند، در همان اكنونِ خویش شرح واقعه را روایت میكردند، و از آنجا كه سوار بر این رخدادها و مستقر در اكنون بودند، روایتشان تاریخ تلقی میشد. برای دیرزمانی، كه نیمی از تاریخ نوشته شدهی بشر را در بر میگیرد، تنها شكلِ شناخته شده از روایت تاریخی، همین شكلِ اكنونمدارانه بود. متنی كه یك “منِ” تاریخساز آن را برای منهایی دیگر روایت میكرد. منهایی كه در معرض تاثیرهای آن بودند، و به این ترتیب در آن هویتی مشترك را باز مییافتند.
تاریخی كه به این شكل نگارش میشد، از چشماندازِ آینده محروم بود. اورنمو و اونتاش ناپیریشا و اوركاگینه و سناخریب شاهانی بودند كه به بزرگداشت اثرِ خویش در اكنون مشغول بودند، و گذشته را جز به مثابهِ مقدمهای، و آینده را جز زیر عنوان پیامدی فرعی بر نمیتافتند. تاكید ایشان بر اكنون بود و مردمی كه در اكنون حاضر بودند، و آن روایتی كه برداشت ایشان از رخدادهای یاد شده را یكدست و همسان مینمود. این شاهان، و مردمانِ مخاطبشان، كسانی بودند كه در جهانی چند مركزی زندگی میكردند. دنیای ایشان، پهنهای فراخ بود از مراكزِ متنوع و پراكندهی “تاریخسازی”. آن شاه سومری كه در اوروك تاریخ زمانهی خویش را مینوشت، آگاه بود كه تنها برسازندهی تاریخ نیست. در آن دوران مراكزی كه رخدادهای تاریخی و كردارهای تاریخساز در آن متراكم شده بودند، جایگاههایی پراكنده و متكثر بود كه در تمدنهای گوناگون و دولتشهرهای مختلف و شخصیتهای بزرگ و تاثیرگذارِ فراوان جای داشت. شاه اوروك خبر داشت كه شاهی در شوش، همتا و هماورد او در آفرینش تاریخ است، و پادشاه هیتی از حضور فرعونی در مصر آگاه بود كه رقیبش در شكل دادن به تاریخ محسوب میشد.
با ظهور عصر هخامنشی، اما، این روندِ نوشتنِ تاریخ در اكنون به وضعیتی ویژه دست یافت. از یك سو، عصر هخامنشی نشانگر اوجی در نگارش تاریخ اكنون بود. اوجی كه در كتیبهی بیستون به روشنی ظهور یافت. در اینجا پادشاهی بر تخت نشسته بود كه در تمام جهانِ شناخته شده برای خودش و مردمش، هماوردی نداشت. ظهور دولت هخامنشی، به معنای ادغام تمام دولتشهرها و دولتهای كوچك و بزرگ پیشین، و پدید آمدنِ یك مركزِ یگانه و غولآسا در پهنهی كل سرزمینهای نویسا بود. هرآنكس كه خط میدانست و تاریخی داشت، در بدنهی جامعهای سامان یافته و منظم جذب شد، و بخشی از یك نظام اجتماعی غولآسا و نوظهور شد. این نخستین لویاتانِ راستین، شاید به خاطر نوپا بودنش، و شاید به دلیل تر و تازه بودنِ دستگاه اخلاقی سازمان دهندگانش، هنوز با بیماریهای واگیردار در میان نظامهای سیاسی آلوده نشده بود. این نظام غولآسای تك مركز، از سویی به عنوان پیشداشتی برای توجیه اكنون، چشم به گذشته داشت، و از سوی دیگر به چشماندازی فراخ و گسترده از آینده مجهز بود. با این تفاوت كه دیگر برای مردمی اندك كه در قلمرو جغرافیایی خاصی زندگی كنند، بازگو نمیشد. این روایت تاریخی، كه توسط شاهنشاهی یگانه، و از سوی مركزی واحد صورتبندی شده بود، همهی مردمِ متمدن جهان را مخاطب میساخت، كه همگی شهروند دولت هخامنشی بودند[18]. به این ترتیب، همزمان با گسترده شدنِ افقِ جغرافیایی روایت كردنِ تاریخ، افق تاریخی آن نیز بسط یافت، و این هردو مدیونِ پیدایش مركزی یگانه برای انباشت و همسوسازی رخدادها و كردارهای تاریخساز بود.
به این ترتیب، نهاییترین شكلِ نگارش تاریخ اكنون در عصر داریوش و با بیستون به سرانجام رسید. كسی كه تاریخسازترین “من”، و نه تنهای “منی در میان منهای دیگر” بود، بر تخت نشست، و از جایگاهی كه در چشم تمام مردم نویسا مركز تلقی میشد، به نگارش تاریخ پرداخت. صراحت او، دقتِ او، انصافش در نام بردن از دشمنانش، صداقتش در اشاره به برخی از نقاط ضعفش، و فروتنیاش در اشاره به این كه “شاهی در میان شاهان بسیار” است، همگی از این حقیقت سرچشمه میگیرند كه این شاه هخامنشی همچون نوادگانش از مشروعیتی خدشه ناپذیر و بسیار استوار برخوردار بوده است. مشروعیتی كه هنوز به برداشتهای جنونآمیز اسكندرگونه یا سنتهای خودبزرگبینانهی فرعونی آغشته نشده بود، و با همان سادگی كوچگردان و ایلامیانِ دیرینهسال، خود را با القابی بسیار فروتنانه و ساده به دیگران معرفی میكرد. در اینجا مجال این بحث نیست، اما كافی است به كتیبههای بازمانده از داریوش و خشایارشا بنگریم تا ببینیم كه خودانگارهی شاهان هخامنشی به شكلی غریب واقعگرایانه و فروتنانه بوده است. داریوش در نقش رستم به خاطر آن كه نیزهوری نیكو، جنگاوری زورمند، و سواركاری شایسته است، ستوده شده، و نه به خاطر سخن گفتن با خدایان (همچون حمورابی)، یا خدا بودن (همچون فرعون)، یا زادهی خدا بودن (همچون اسكندر). این فروتنی و واقعگرایی، از سویی پیش درآمدِ قرار گرفتنِ این منهای نیرومند بر مسند مركزِ جهان بوده است، و از سوی دیگر خردی بود كه این جایگاه را برای مدت دو و نیم قرن برایشان حفظ كرد. این پدیده، یعنی ظهورِ منی كه بر مسند مركزیت هستی تكیه زده باشد، چندان تكان دهنده بود كه به گمان من به گذاری بزرگ در فهمِ مفهوم خداوند منتهی شد، و از سوی دیگر در قالب روایتهایی اساطیری تبلور یافت و ابعادی تازه را به متغیرهای تعریف ابرانسان و منِ آرمانی در جوامع انسانی افزود.
15. پیدایش مركزی یگانه، به معنای آن بود كه همگان در مركز بودنِ شهرهایی، تمدنهایی، زبانهایی، و شخصیتهایی به توافق برسند. این سویهی روشن سكهی نظم هخامنشی، پشتی نیز داشت، كه همانا ظهور پیرامونی به همین میزان قطعی بود. وقتی تمدن هخامنشی شكل گرفت، مركزی را در گیتی تعریف كرد كه قلمروش تمام سرزمینهای دارای شهرنشینی مستقر و خط و تاریخ دیرینه را در بر میگرفت. اما این مركزِ جهانی و یگانه، پیرامونی داشت كه به همین ترتیب استوار و محكم در كنارههای آن مركز تعریف شده بود. در گرداگردِ ایرانِ هخامنشی كه در مركز بودنش شك نبود، تمدنهای نویسای كوچكی وجود داشتند كه در جزر و مدهای سیاسی در درون یا بیرون این مركزِ عمومی قرار میگرفتند، و از پیوندی سست با آن برخوردار بودند. آتن، مشهورترینِ این حاشیههای بیرونی است، و اورشلیم و یهودیه بحثبرانگیزترینِ آن.
یهودیان و آتنیان در قرون پنجم تا سوم پ.م، یعنی در دوران نظم درخشان هخامنشی، سرزمینهایی به نسبت بیرونی و حاشیهای محسوب میشدند. یكی در شبه جزیرهی یونان و بالكان كه به تازگی از خرابیهای ناشی از ورود قبایل خونریز آریایی برخاسته بود، و دیگری در مرز میان دو غولِ ایران زمین و مصر، در اقلیمی نه چندان مساعد و رام. این دو در زمانِ یاد شده تاریخهای خاص خود را پروردند، و روایتهای ویژهی خویش را برای تفسیر پیشینه و سرنوشتشان پدید آوردند. هردوی این جوامع، از الگو و سرمشق هخامنشی برای فهمِ تاریخ بهره بردند. یعنی مدعی مركزیت داشتن شدند. اما به دلیل صورتبندی شدن در زمینههایی گوناگون، این ادعا را به دو ترتیب بیان كردند.
هرودوت، نویسندهای بود كه در آتن مینوشت، دولتشهری از دولتشهرهای بسیار یونانی، كه همواره درگیر جنگ و جدال با همسایگانشان بود، و تنها معیاری كه برای خودبرتربینی داشت، آن بود كه دو بار با پارسیان جنگیده بود، و هر هردو بار هم به دست سرداری پارسی فتح شده بود. لحن هرودوت بر این مبنا، لحنی سیاسی بود. او در زمینهای از زد و بندهای سیاسی و روابط قدرت بود كه مینوشت، چرا كه مركزِ مورد نیاز آتنیان در آن هنگام بیش از هرچیز مركزی سیاسی بود. محوری كه قدرت نظامی و سیاسی دولتشهر آتن را در برابر رقیبان یونانی دیگرش برجسته سازد، و ادعای آن را بر مركز بودن به كرسی بنشاند. ادعایی كه در زمانِ هرودوت و تا دیرزمانی پس از مرگ او، به دلیل حضور مركزی بحث ناپذیر مانند ایران، مسخره مینمود و ریشخند میشد. اما بعدها به دست رومیانِ نوآمدهی تشنهی پیشینه، به ابزاری كارآمد تبدیل شد.
یهودیان اما، در زمینهی دیگری میزیستند. كشمكش ایشان با قبایل سامی دیگرِ همسایهشان بود، كه به ویژه از نظر دینی با ایشان تفاوت داشتند. هم یهودیان و هم قبایل رقیبشان از نظر سیاسی زیرمجموعهای از ایران بزرگ بودند، و از این رو دعوی ایشان برای مركزیت، ادعایی دینی بود تا سیاسی. یهودیان نیز مانند آتنیان سرمشق اصلی را از ایرانیان برگرفتند، با این تفاوت كه این سرمشق به پرستش خدایی یگانه مربوط میشد، و جایگاهی كه این مركزیتِ آسمانی در دربار هخامنشی داشت. در متون تاریخی عبرانی نیز، همچون نوشتارهای هرودوت و كتزیاس و كسنوفانس و بعدها پلوتارك، مرجع غایی ایران زمین بود و دربار ایران. همه چیز در ارتباط با دربار هخامنشیان تعیین میشد، چرا كه در آن هنگام تردیدی در مركز بودنِ این دستگاه وجود نداشت. با این وجود، میشد با بهرهگیری از این مركزِ عمومی و بزرگ، و در زمینهی آفریده شده توسط آن، به شكلی خاص ادعای مركزیتی محلی كرد. در متون هرودوت این ادعا به قلمرو سیاست مربوط میشد و به كشمكشها و جنگها فرو كاسته میشد. اما در نزد یهودیان كه با ایرانیان پیوندی نزدیكتر و گرمتر داشتند، قضیه به پشتیبانی و همخوانی و حتی همخونی شاهان هخامنشی و رهبران دینی یهودی تبدیل شد.
به این ترتیب، دو الگوی تاریخنگاری گذشتهمدار در حاشیهی این مركز یگانه پدیدار شد. تاریخی كه هویت را در رخدادهای تاریخسازِ گذشتههای دور میجست و مییافت. رخدادهایی دینی یا سیاسی، كه در نهایت سررشتهاش به همان مركز غایی هخامنشی ختم میشد، اما در ارتباط با آن و گاه با جبههآرایی در برابر آن، برای خود نیز مركزیتی را ادعا میكرد.
وجه مشترك هردوی این تاریخها، آن بود كه ارتباطش با اكنون قطع شده بود. نویسندگانش نقشی در كردارهای تاریخسازِ بزرگ و تاثیری بر رخدادهای تاریخی نداشتند. به این دلیلِ ساده كه از جامعهای حاشیهای برخاسته بودند. تاریخی پرتاب شده به گذشته، روایتی بود كه بختِ سهیم شدنِ این مردم در مركزی دوردست را فراهم میآورد. هرودوت با نگاشتن تواریخی كه در بسیاری از جاها مضحك و دور از عقل است، این بخت را برای یونانیان و بعدها رومیان فراهم آورد تا در رخدادهای بزرگ تاریخی سهیم شوند. این حقیقت كه ایرانیان هرگز در یونان جنگ بزرگی نكردند، با تصویر كردن نبردهای تخیلی یونانی، جبران شد، و این حقیقت كه دولتمردان یونانی تا دیرزمانی پس از اسكندر بازیگرانی حاشیهای و محلی در جایی پرت و دور افتاده بودند، با این قصه كه بسیاری از آنها هماورد شاهنشاه، یا دوست او، یا جاسوس او، یا پزشك او بودهاند، جبران گشت. به همین ترتیب، یهودیان به شیوهای دوستانه همین كار را تكرار كردند. این حقیقت كه یهودیان در عصر هخامنشیان یكی از هزاران قبیله و قومِ حاضر در پهنهی دولت هخامنشی بودند، با روایتهایی كه به پشتیبانی شاهان هخامنشی از نبیان یهودی، و هواداری از ایشان در برابر دشمنانِ بتپرستشان، و حتی پیوندهایی خویشاوندی با دخترانشان، تعدیل شد. به این ترتیب یهودیان نیز -از راهی دوستانه و به گمانم خردمندانهتر- توانستند خود را در این مركزِ بزرگ استعلایی سهیم بدانند.
یونانیان و یهودیان به این ترتیب در سپهر رخدادهای تاریخی و كردارهای تاریخساز سهیم شدند. اما این كار را به قیمت قطع ارتباط با اكنون انجام دادند. سهیم شدن در هویتی تاریخی كه ساختگی بود، به بهای قطع ارتباط با اكنونی تمام شد كه با این روایت در تعارض بودك. در نتیجه ساختاری خاص به تاریخ تحمیل شد، كه بر پیوند محكمش با گذشته، و بریده شدن رگ نافش با حال استوار شده بود.
16. تاریخ دستمایهی هویت است و هر نوعی از هویت با شكلی از خود مركزپنداری همراه است. هویت جمعی یك جامعه، برآیندی است همافزا و انباشتی از خودانگارههای اعضای آن جامعه، و هر “من”، هرچنداز خود بیگانه و مسخ شده و ناتوان، در اندرون خود هنوز ردپایی از باور به قرار گرفتن در مركز هستی را دارد. چرا كه “من”، در اصل چیزی جز همین معجزه نیست: نظامی خودمختار و اندیشنده و انتخابگر، كه به همین دلیل تقارن هستی را در هم میشكند، و میتواند همچون مركزی در گیتی عمل كند.
هویت جمعی مردمان؛ شبكهای از باورهای همگانی ، اصول موضوعه، ارزشها، و روایتهای تاریخی است كه سرگذشت آن جامعه و سرنوشتش را بازنمایی میكند. پرسشهایی غایی كه برای “من” در مقام سوژهای انتخابگر مطرح است، در سطحی جامعه شناختی با شدتی بیشتر تكرار میشود، و بنابراین همان طور كه “من” باید به پرسشِ “به كجا آمدهام، آمدنم بهر چه بود؟” پاسخ دهد، نظام اجتماعی نیز میبایست پاسخی سزاوار در این مورد داشته باشد.
جوامعی كه به زمانی خطی، جهتدار، و تحویل پذیر به مكان باور دارند، به روایتی سه تكه برای پاسخ به این چالش مسلح هستند. این روایت از تاریخی گذشتهگرا، اسطورهای آیندهمدار، و اكنونی لهیده در میان این دو تشكیل یافته است. امروز، تقریبا تمام جوامع انسانی موجود بر سطح زمین بر مبنای درك خطی زمان سازماندهی شدهاند، و بر این مبنا، ستون فقرات هویت جمعی خویش را بر مبنای همین روایت سه بخشی پیكربندی میكنند. هویت جمعی مردمانی كه در یك جامعه حضور دارند، از تاریخی تشكیل میشود كه خاطرهی جمعی ایشان را، با ارجاع به رخدادهایی پنهان در گذشتههای دور جمع بندی میكند. تاریخی كه پیوند میان این مردمان و كردارهای تاریخسازِ نیاكانشان را نشان میدهد، و ارتباط میان حال و هوای زمانهشان و رخدادهای تاریخی را بیان میكند. از آنجا كه آن كردارها و آن رخدادها تعیین كنندهی مركز بودن هستند، مردمان با سهیم شدن در این روایت در آن مركز شریك میشوند، و به این ترتیب باور به حضور در مركز هستی، این ضرورتِ تداوم هویت اجتماعی، برآورده میشود.
این برخورداری از گذشته، اما، از جنسِ پیوندی انداموار و سرراست میان نظام اجتماعی و رخدادهای گذشته نیست. “من”ها در نظام اجتماعیای كه به این شكل سازمان یافته است، از دستاوردهای آن رخدادها بیبهرهاند، و امكانی برای بازتولید یا خلقِ كردارهای تاریخساز ندارند. برخورداری ایشان از این جریانهای تاریخی مهم، به روایتی فرو كاسته شده است، كه خود بیشتر قصه است تا واقعیت، و بیشتر گوشته است تا استخوان. تاریخ گذشتهگرایی كه قرار است مردمان را به حضور در مركز هستی قانع كند، ناگزیر است تا حقیقتی تلخ را پنهان كند، و آن هم این است كه این مردمان در واقع ارتباطی با آن رخدادها و كردارها ندارند، خواه نیاكانشان با این روندها مربوط بوده باشند یا نه. یعنی تاریخ گذشته مدار، در اصل قصهایست كه در اطراف چند رخداد و كردار مهم تاریخی برساخته شده است. قصهای انباشته از جزئیاتِ خرسند كننده و پیچشهای هیجانآور، كه به كارِ سرگرم كردنِ تودهی مردم و قانع كردنشان میآیند، اما ربطی واقعی به آن واقعههای مهم ندارند. دلیل سستی و ناتوانی تاریخ گذشتهگرا، پیش از هرچیز، آن است كه این روایت در ذات خود ناتوان و دروغین است، و بیشتر برای پنهان كردن و بازنمودن تخصص یافته است. تاریخ گذشتهگرا، قرار است حاشیهای بودنِ یك جامعه را انكار كند، و به جای آن كه در این راستا مسیرِ دشوارِ آفرینش تاریخ و تبدیل شدن به مركز را نشان دهد، راه سادهترِ بازنویسی تاریخ، و قلاب كردنِ “من”ها به واقعهها را برمیگزیند. این راه سادهتر است، چرا كه رخدادها و كردارها در حد امكان به گذشتهای دورتر و دورتر پرتاب میشوند، تا خاطرهی جمعی آنها و تاثیرهای راستینی كه بر هستی گذاشتهاند، در حد امكان مبهمتر و تارتر باشد، تا دستكاریشان، تحریفشان، و بازنویسیشان به شكلی كه جایی برای “من”ها پیدا شود، به شكلی فراهم آید.
وظیفهی تاریخ گذشتهمدار آن است كه “منِ” امروزینِ حاشیهنشینِ آغشته به غیاب، را با “من”های تاریخسازِ مركزنشینی كه در حضورشان شكی نیست، پیوند دهد. تاریخی كه به گذشته پرتاب شده باشد، این كار را با سادهترین و خامترین شكلِ ممكن انجام میدهد. یعنی یا به همخونی و خویشاوندی این دو من قایل میشود، یا بر هممكانی آنان پافشاری میكند. به این ترتیب منِ محرومِ نادانِ امروزین كه بودن و نبودنش حتی برای خودش هم یكسان است، بدان دلیل كه از تباری ایرانی است، یا در سرزمین ایران زندگی میكند، در ذاتِ كسی مانند داریوش و كوروش سهیم میشود، و خود را همسان و همگون با وی میپندارد، چرا كه با وی همخون و همسایه است. داستانِ خاك و خون، یعنی باور كردن به پیوند خویشاوندی یا مكانی با جریانهای تاریخساز، محورِ فنی است كه تاریخ گذشتهمدار را ممكن میسازد. اسطورهی جادوگرانهی مجاورت و اسطورهی قبیلهمدارانهی خویشاوندی، چنان كه مردم شناسان تشخیص دادهاند، عنصری مشترك در تمام باورهای جادویی است. اما شاید زمانِ آن رسیده باشد كه تداوم این دو اسطوره را در زیربنای محكمترین بناهای هویتسازِ امروزین نیز بازشناسیم.
هویتی كه بر این مبنا از تاریخ گذشتهمدار بر میآید، بیرمق و كمخون است. داستانی است سرگرم كننده، كه قصهی كسانی را بازگو میكند كه در گذشتههای دور كارهایی مهم انجام دادند و با ما مربوط بودند. بی آن كه این ارتباط را به درستی تبیین كند، ماهیت آن كردارها را به دقت نشان دهد، و محكی باشد برای میزان تاثیر پذیرفتنِ اكنونِ ما، از آن كردارها. این تاریخ، از تخمی ایدئولوژیك روییده است. كاركرد آن بسیج اجتماعی با كمینهی نیرو و كمینهی “حقیقت”است، و در ایفای این كاركرد پیروز میشود، چرا كه مردمان سادگی را دوست دارند و راههای آسان را بیشتر میپسندند.
17. منهایی كه هویت خویش را در تاریخی پرتاب شده به گذشته میجویند و مییابند، خواه ناخواه با این چالش رویارو هستند كه به نوعی ارتباط خود را با آن وقایع مهم تبیین كنند. قصههایی كه تبارِ مشترك یا مكانِ مشترك را دستمایهی ارتباطِ میان من و رخدادها و كردارهای تاریخساز قرار میدهند، ناگزیرند كه این ادعا را با شواهدی سختتر تثبیت كنند. چرا كه هممكانی امری شكننده و وابسته به اقتدار سیاسی است و با یك غصبِ سرزمینی از میان میرود، و همخونی قضیهای مبهم و وهمآلود است كه در برابر پرسشها تابِ ایستادگی ندارد.
از این روست كه هویت جمعی به ناچار با انباشتی از “چیزها” پشتیبانی میشود. این همان است كه میشل دو سرتو در هنگام بحث از ظهور موزهداری در دوران مدرن بدان پرداخته است. محبوب شدنِ موزهها در دوران مدرن، بدان معنا بود كه مردمانِ جوامع جدید، به ناگهان احساس نیاز كردند تا چیزهایی به ظاهر ناهمگون را در مكانهایی عمومی به نمایش بگذارند و نگریستن به این اشیا را همچون امری آموزشی تلقی كنند. این نگریستن به چیزِ نمایشی، شایستهی آن است كه مفصلتر مورد بحث واقع شود. اما در این زمان و مكان اندك جایی برای پرداختن بدان نیست. تنها در همین حد میتوان اشاره كرد كه ظهور موزه در عصر مدرن، از سویی با كاركرد چشم و نگاه كردن در مقام فعلِ آفرینندهی حقیقت پیوند دارد، و از این زاویهی چشممدارانه قابل نقد است، و از سوی دیگر به حرصِ دانش مدرن برای ردهبندی مربوط میشود كه خود بازتابی از سیطرهی فنآوری در این تمدن است. از این رو ظهور موزه فرآیندی است كه از گره خوردنِ چشم به چیز برخاست، با این شرط كه آن چیزها به شكلی خاص مرتب و چیده شده باشند، و آن چشم در آن چیزها “تاریخی” را تشخیص دهد. خواه تاریخ طبیعی، خواه تاریخ ملی، و یا تاریخی مردمشناسانه. حتی مجموعههای صدف و پروانه و تمبر و سنگ و جعبه چوب كبریت هم همواره با محور زمان درگیری دارند و از هالهای از تقدیس تاریخی پوشیده شدهاند.
ظهور موزهداری در عصر مدرن، معلول فراگیر شدنِ نسخههایی از تاریخِ گذشته مدار بود كه در اروپای درگیرِ انقلاب صنعتی رواج داشت. نسخههایی شتابان و عجول كه میبایست به سرعت برای اروپاییانی كه میرفتند تا در مركز قرار گیرند، سابقهای از ارتباط با مركز را بتراشد. اشكال كار در اینجا بود كه اروپای غربی، كه خاستگاه انقلاب صنعتی و مدرنیته بود، تا پیش از یكی دو قرنِ پیش از انقلاب صنعتی، برای تمام تاریخ خویش در حاشیه و زیر سایهی تمدنهای بزرگترِ شرقی قرار داشت. مورخانِ آن دوران اگر یك گام به عقب باز میگشتند، امپراتوری روم را در مرزهای شرقی خویش مییافتند، اما مشكل در آنجا بود كه رومیان خود به شرقِ – یعنی یونان- چشم دوخته بودند. یعنی به طور خاص به روایتی افسانهای و خیالی كه هرودوت برایشان پرداخته بود. و باز اشكال در اینجا بود كه حتی خود هرودوت هم برای تعریف یونانیان به شرق چشم دوخته بود، یعنی ایران.
تاریخی كه در دوران مدرن برای پیوند دادن اروپاییان با كردارها و رخدادهای تاریخسازِ رومیان، یونانیان، یا حتی ایرانیان ابداع شد، عمیقا به گذشته پرتاب شده بود. گذشتهای كه هرچه دورتر و دوردستتر میشد، برجستهتر و پرعظمتتر جلوه میكرد. اما به همین ترتیب ارتباطش با “من”های تشنهی هویتِ نشسته در اكنون، كمتر و كمتر میشد. به این ترتیب، تاریخهایی نگاشته شد كه هویتِ اجتماعی اروپاییانِ نوآمده، این تازه برنشستگان بر سریر مركزیت هستی، را تبیین میكرد. این تاریخها معمولا به بخشهایی هنوز اروپایی -مانند روم- ارجاع میدادند، و حتی به تدریج بخشهایی از شرق و قلمرو عثمانی را نیز به این غرب افزودند، و به این ترتیب یونان نیز در جرگهی قلمرو هویت بخش به اروپاییان در آمد. كمی دیرتر برخی از این تاریخها كه به ویژه در حاشیهی این حاشیه، یعنی در اسكاندیناوی و آلمان نوشته میشدند، كوشیدند تا مخالفت دیرینهشان با مسیحیت را، و در نتیجه گسستگی آشكارشان با تمدن رومی را با بازگشت به تمدنهایی دیرینهتر و شرقیتر جبران كنند. به این ترتیب بود كه خویشتن را مانند نیاكان بسیار بسیار دوردستشان آریایی خواندند و تاریخ خویش را دنبالهی تاریخ پرعظمت ایرانیان باستان دانستند. روایتی كه ایشان برای خویش ابداع كرده بودند، از سویی با بهرهگیری از دانش و فن جدید، پیچیده و دقیق و حجیم و جذاب بود. و از سوی دیگر با ابزارهای مدرنِ ارتباطی چاپ و نشر میشد. از این رو بود كه در خودِ ایران زمین، بر نسخههای قدیمی و مندرسِ هویت بومی چیره شد، و دستمایهی بازتعریف هویت مدرن ایرانیان قرار گرفت. در این نكته كه هویتِ بومی بیرمقِ عصر قاجاری زیر فشار این منشِ نوآمده در هم شكست، دریغی نیست، چرا كه خودِ آن تاریخِ بومی ما نیز، برای قرنهایی بسیار، گذشتهمدار بود و ناتوان و سست و خمود، و زود بود كه از پا در آید. وامگیری این نسخهی هویت تاریخی ایرانی از غرب، در آن زمان و در آن شرایط سودمند بود، چرا كه نسخهای رقیب را در برابر محور پنداشتنِ رم و آتن قرار میداد، كه هویت ایرانی سخت بدان نیاز داشت. اما اشكال كار در آنجا بود كه این نسخهی نوآمده و ستایندهی ایرانیان كهن نیز، در نهایت ساختاری گذشتهگرایانه داشت و برای مصرف مردمی دیگر سازمان یافته بود. و هدفش همین مصرف شدن بود، نه برانگیختن به تولید كردن.
موزهها نیز در این گیر و دار برساخته شدند. موزههایی كه نخست كاسهها و كوزهها را در خود گرد میآوردند، و بعدتر كتابهای خطی و كتیبهها را نیز، و در انتها ستونهای تخت جمشید و تندیسهای عظیم ایلامی را. مجموعههایی كه قطعاتشان بازنمایندهی هویتِ یك قوم و قبیله دانسته میشد. چرا كه سازندگانش همخون امروزین بودند، و همسایههایشان در زمانهایی دور. و مسابقهی چنگ انداختن به چیزها، همچنان ادامه یافت، تا آن كه در سطحی تقریبا مضحك، به نمادها انجامید. چنان كه تاجیكان، كه قومی ایرانی هستند و به عنوان یكی از اقوام ایرانی قدمتی پنج هزار ساله دارند، ناگزیر شدند تاریخ خود را به عنوان ملتی مستقل و جدا، از سامانیان آغاز كنند، و به این ترتیب چهار پنجم تاریخ خویش را نادیده بگیرند. این محرومیت از رخدادهای بزرگ و كردارهای تاریخساز، پیامدِ عادی و ناگزیرِ تاریخ گذشتهمدار است و همواره به همان موزهسازی صوری منتهی میشود. چیزهایی كه در یك موزه گرد میآیند، كاركردی بسیار حیاتی را ایفا میكنند. این چیزها باید چشم – این اعتمادپذیرترین حس را- قانع كنند كه روایتِ تاریخِ گذشتهمدار، با وجود پرتاب شدگیاش به گذشته، و با وجود رقتِ معنایی كه دارد، راست است. این چیزهای گردآمده در موزههاست كه فقرِ معنای نهفته در این تاریخها را جبران میكند. موزه، جبرانی شبه فرویدی است، برای محرومیتِ تاریخی كه به گذشته پرتاب شده است. تاریخی كه رخدادها و كردارهای تاریخساز را در گذشته وا نهاده و از دور به آن مینگرد.
این تاریخ، از به چنگ آوردنِ وقایع بزرگ در اكنون ناتوان است. “من”هایی كه با تكیه بر این روایت هویت خویش را میفهمند، از نوعی محرومیت مزمنِ مركز رنج میبرند. تاریخ گذشتهمدار، تاریخ غیابهاست. چرا كه بنمایهاش اموری هستند كه در گذشته بوده و دیگر نیستند. تاكید این تاریخ، بر روندهایی دم بریده، بیدنباله و ابتر است كه در گذشته مانده و مدفون شدهاند. به بیان دیگر، تاریخی كه به گذشته پرتاب شده باشد، از حضور بیبهره است،چرا كه بند ناف خود را با اكنون، این خزانهی غایی حضورها، قطع كرده است. از این رو مردمی كه در نهایت به برادهای از حضور در اكنون نیاز دارند، به سادگی با این روایت سرخوش نخواهند شد. این محرومیت و آن فقر، با رمزگذاری چیزهایی كه در اكنون وجود دارند ممكن میشود. چیزهایی كه در موزهها قرار میگیرند، “مال”ِ كسی یا كسانی دانسته میشوند، و میتوان دید و لمسشان كرد.
گذشتگانی كه تخت جمشید را به عنوان مركزِ هستی برساختند، و با نقش كردنِ تمامِ اقوام و مردمانِ متمدن آن روز، همگان را در این مركزِ غایی سهیم كردند، در فكرِ بنا نهادن چیزی برای موزهها نبودند. آنان در اكنون، عظمتِ خویش را بازگو میكردند، و به همین دلیل هم به اسطورههایی چنین پایدار تبدیل شدند. اسطورههایی كه بقایایش در همان چیزها لانه كرد، و تا به امروز عظمت را به ما یادآوری میكند. اما این یادآوری، پژواكی است از گذشته، كه بر صخرههای اكنون لیز میخورد و بر آن كارگر نیست. این پژواك، تا وقتی كه در گذشته لانه كرده باشد، دست بالا اندوختهایست موزهای، و مجموعهایست از چیزها، كه رخدادهایی مهم را در گذشته بازنمایی و نه بازآفرینی كند.
بازی روایتهای تاریخی در این روزگار، گویی از پایه نادرست باشد. این قماری است كه بردی در آن نیست. همهی بازیگران در آن بازندهاند. ناكارآمد بودنِ این بازی، از آنجا روشن میشود كه بردها در آن شكننده و زودگذر هستند و بازتابی راستین در اكنون ندارند. شبه-قبایلی كه پارههایی كوچك از زمین را در اختیار دارند و میكوشند با گردآوردن چیزها و بازنویسی تاریخهای گذشته مدار هویتی برای خود دست و پا كنند، دست بالا به توهمی زودگذر دست مییابند، و تردید دارم كه هیچ “من”ِ اندیشمندی، دانسته این گزینه را برگزیند.
كشمكش بر سر نمادها نیز به همین ترتیب مسخرهآمیز مینماید. مردمی كم شمار كه بر سرزمینی بی بار و بر – اما نفت خیز زندگی میكنند- با برگزیدنِ نقشِ اسطرلابِ یونانی/ایرانی به عنوان نماد ملی خویش، و كشیدن نماد آهوی مصری بر دفترهای شركتهای بزرگ خویش، و خویشاوند پنداشتن خویش با ابن سینا و بیرونی به ملت تبدیل نخواهند شد و هویتی تاریخی به دست نخواهند آورد. این جعلها، چیزی جز تداومِ كمی نابخردانهتر و كمی بیشرمانهترِ سرمشقِ هرودوت نیست. ناگفته پیداست كه این نسخهها و این روایتها ممكن است جایگیر و كامیاب هم بشوند. اما پیشاپیش باید دربارهشان پرسش كرد، كه آیا به راستی این چیزی است كه “من”ها در مقام هویت میطلبند؟
به راستی چرا مردمی مانند ساكنان تركیهی امروزین كه تاریخ شهرنشینیشان به هزارهی پنجم پیش از میلاد میرسد، و تمدنهای بزرگی مانند كاپادوكیه و بیزانس و عثمانی را داشتهاند، ناگزیر شدهاند شخصیتی مانند مولانا جلالالدین بلخی را ادعا كنند؟ چرا این مردم، ناچار شدهاند چنین آغشته به ناكامی جشن نوروز را “تركی” بدانند؟ در حالی كه هزاران سال است نوروز را جشن میگیرند و آن را هم نوروز مینامند و این پاره از هویتشان هم مورد چالش نبوده است؟
بازی هویتهای برساخته بر مبنای تاریخِ گذشته مدار، از آن رو با باخت و ناكامی همراه است، كه بر منطقی نادرست بنا نهاده شده است. منطقِ بازی این هویت و منطقِ نوشته شدنِ آن تاریخ، بر اصول موضوعهی حاشیه نشینان استوار است. نه حاشیه نشینانی كه بر حاشیه نشینی خویش آگاهند، و نه آنان كه قصدِ تبدیل شدن به مركز را دارند. بلكه حاشیه نشینانی كه موقعیت خود را در اكنون انكار میكنند، و با بازنویسی گذشته مدعی مركزیتی موهوم هستند. این ناآگاهی در مورد موقعیتِ “من” و ما در اكنون و این سستی و تنبلی در خواستِ بزرگِ “مركز بودن”، چیزی است كه روایتِ تاریخی پرتاب شده به گذشته را به نوعی مخدر و خوابآورِ اعتیادآور تبدیل میكند.
نوادگان صنعتگران روم شرقی، و فرزندان جنگاوران عثمانی بدان دلیل امروز به مولانا و نوروز نیاز دارند، كه بند ناف خویش را با گذشته قطع كردهاند. ارتباط ایشان با نخستین نویسندگان یونانی و نخستین فیلسوفان مكتب ایونی، كه دست بر قضا مقیم همین قلمرو هم بودند، به متونی تاریخی فرو كاسته شده است. خرد آن یونانیان، جنگاوری آن عثمانیان، و صنعتِ آن رومیان در اكنونِ ایشان حضور ندارد. از این رو ضرورت دارد كه تاریخی گذشتهمدار، كه این محرومیت را تثبیت و تشدید میكند، بر محور بقایای آنچه كه ردپاهایش در اكنون باقی مانده، موزهای بسازد. این موزه مثلا در مورد تركیه بر مبنای زبان تركی و هویت قومی مصنوعیای به نام هویت تركی برساخته شده. یعنی مردمی از نژادها و فرهنگهای گوناگون كه زبان فاتحان سلجوقی خویش را پذیرفتند، همچون قبیلهای مصنوعی در نظر گرفته شدهاند. از این روست كه چند بیتِ تركی مولانا، چندان مهم میشود كه به زور كشاندنش به موزهی هویت این جماعت را ضروری سازد. فنِ موزهسازی، هرچند كارآمد و موفق تواند بود، این ایراد را دارد كه بر مبنایی كاملا ذهنی استوار است. هیچ ضرورتی ندارد كه آنچه در موزه به عنوان چفت و بستِ اكنون با گذشته حضور دارد، به راستی از حضوری عینی حكایت كند. چیزِ درون موزه، نمادی از حضورِ وقایع تاریخساز در اكنون است، و نه خودِ آن.
از این رو خطر در آنجاست كه با بسنده كردن به چیزهای درون موزه و تاریخهای گذشته مدار، هویت به نمادهایی سبك و ساختگی فروكاسته میشود. این بلایی است كه در غرب بر سر هویت مردمان آمد. چنان كه آن لحظهی زرین حضور در مركز- كه به ویژه در جریان انقلاب صنعتی و عصر استعمار نمود داشت- به سرعت سپری شد و با جا به جا شدنِ مركز به دو قطبِ شوروی و آمریكا، هویتِ نوساختهی اروپای متمدن به سرعت فرو ریخت، بی آن كه توانسته باشد از آن مهلتِ گذرای حضور در مركز، بهرهی كافی برگیرد.
در شرق نیز چنین است. تركان امروز با تغییر دادن خط خویش، و با سیاست ایرانیزدایی و فارسی ستیزی كه از دوران آتاتورك شروع شد، در عمل بند ناف خود را با گذشته قطع كردهاند. از این رو به ازای افزودن پیكرهی مولانا و نمادهای او به موزهی خویش، پذیرفتهاند كه برای همیشه خواندن شعر او را و فهمیدن سخن او را از یاد ببرند. چنان كه به راستی امروز مولانا – كه شاهكارهایش را به فارسی مینوشت- در اكنون مردم این سرزمین حضوری ندارد. جز كه آن كه به نامش افتخار میكنند.
18. پرتاب شدگی تاریخ به گذشته، مخاطرهای بزرگ است. پدیدهایست فراگیر و عمومی كه تمام تاریخها و تمام هویتها را در بر گرفته است. كارآیی آن در پیكربندی هویت اجتماعی چندان زیاد، و قدرت آن در بسیج تودهی مردم چنان چشمگیر بوده است كه آن را به سرمشقی غالب تبدیل كرده است. با این وجود، این كارآیی سیاسی تاریخِ گذشته مدار برای بسیج مردم و هویتبخشی سطحی به ایشان، با زوال معنا و ناتوان شدنِ “من” همراه بوده است.
تاریخ گذشته مدار، ابزاری است در دست نهادهای اجتماعی، برای آن كه سازماندهی اجتماعی را بر محورِ هویت جمعی ممكن كنند. این تاریخها خصلتی ایدئولوژیك دارند. یعنی به سادگی خوانده و فهم میشوند و رفتارهایی خاص را هم به پذیرندگان خویش تحمیل میكنند. اینها منشهایی هستند سرگرمكننده، حجیم، انباشته از جزئیات، و تقریبا بیربط با واقعیتِ بیرونی، كه برای بسیج كردارهای مردمانی میان مایه طراحی شدهاند. كارآییشان در سطح اجتماعی از آنجا معلوم میشود كه امروز كشورهایی با هویتهای جمعی بنا شده بر این اساس وجود دارند، و سطوحی متفاوت و موفق از بسیج جمعی مردمشان را نیز به نمایش میگذارند. عراق، كه تاریخش به عنوان كشوری مستقل دو هزار و پانصد سال پیش خاتمه یافت و دوباره از پنجاه سال پیش آغاز شد و بنابراین برای تقریبا تمام عمرش – جز چند قرن حاكمیت عثمانی- جزئی از ایران بود، با استفاده از همین رده از هویتهای ایدئولوژیك با ایران جنگید، و بسیج عمومی قدرتمندی را به نمایش گذاشت، در شرایطی كه بسیاری از افرادِ مقیمِ سنگرهای رویارو، خویشاوندِ نزدیك یكدیگر بودند. به همین ترتیب، امروز امیرنشینهای كوچك جنوب خلیج فارس برای مردم خویش هویتی آفریدهاند و قدرتی اقتصادی یافتهاند و اینها همه نشانهی كارآمد بودنِ تاریخ گذشته مدار – یعنی نسخههای عمیقا جعلیی عربی و تركیاش است، در بسیج عمومی مردم.
با این وجود، نظام اجتماعی بابت این بسیج در سطح نهادهای سیاسی، بهایی را در سایر سطوح سلسله مراتبیاش پرداخت میكند. “من”هایی كه در سطحی روانشناختی حضور دارند و قرار است با این تاریخها هویت یابند، در عمل با سیراب شدن از این آب شور، از حضور در مركز باز میمانند. خاطرهی جعلی بودنِ ماضی در مركز مانعِ كنشِ فعال برای حضور داشتنِ حال در مركز است. این امر حتی در مورد مردمی مانند ایرانیان و هندیان كه زمانی در مركز بودهاند هم مصداق دارد. یعنی جعلی یا راستین بودنِ باور به بودن در مركز، تاثیر چندانی در این مهار كنندگی ندارد. مشكل در قطع رابطه با اكنون نهفته است، و چیزواره شدنِ تاریخ و تاثیركردارها و رخدادهای بزرگ.
“من” اگر با تاریخ گذشته مدار آلوده شود، از ارتباط با اكنون محروم خواهد شد. این من نیز همراه روایتی كه هویتش را تعیین میكند، به گذشته پرتاب خواهد شد و در خاطرهای معمولا جعلی شناور خواهد ماند. یادآوری كردارهای بزرگ و نه آفرینش آنها، و خاطرهپردازی در مورد رخدادهای تاریخی، و نه برخورداری از آن، مایهی دلخوشی این “من” خواهد بود. به این دلیل است كه من، با این عارضه از اكنون كنده میشد، و به این ترتیب بختِ حضور در هستی را از دست میدهد. در مركز بودن، همان در هستی حضور داشتنِ بی قید و شرط و نیرومندانه و تمام و كمال است، كه “من” با وسوسهی این روایتِ شیرین، از آن چشم میپوشد.
این “من” ناگزیر خواهد بود به نشانگان و علایم بسنده كند و هویت خویش را در اكنون، با چیزهای و نمادها نمایش دهد. این من، موزهدار خواهد شد، چرا كه راه دیگری برای برخورداری از گذشته را ندارد. چرا كه این گذشته با افسونِ تاریخِ لانه كرده در آن، از دسترس وی خارج شده است. به این ترتیب، سنگینترین تاوانی كه تاریخ گذشته مدار به جوامع تحمیل میكند، از میان رفتنِ “منِ تاریخساز” است.
بازتاب دیگری از این عارضه، اما، در سطحی فراتر از نهادهای اجتماعی نیز قابل ردگیری است. تاریخ گذشته مدار به دلیل خصلت ایدئولوژیك خود، تنگ نظر و محدود كننده و هراسان از عناصر متكثر است. این تاریخ ناگزیر است تا برای هدایت و به جریان انداختنِ كردارهای خاصی در تودهی مردم، ردهای خاص از عناصر نهفته در گذشته را به خود مربوط كند و بقیه را انكار نماید. از این روست كه تركانِ مقیم تركیه، ناگزیر شدهاند از میراث فرهنگی و تاریخی بزرگی چشمپوشی كنند. چرا كه بخش مهمی از این میراث ایشان را با كردها، رومیان، ایتالیاییها، یونانیان، ایرانیان، و مغولان در ارتباط قرار میدهد. خصلت ایدئولوژیكِ تاریخ در این قلمرو ایجاب میكند كه تمام این پیوندها كه به راستی وجود داشتهاند، بریده شوند و از اكنون رانده شوند، تا جا برای مفهومی نوظهور و ساختگی مانند هویت تركی باز شود كه بر رواج گویش خاصی از زبان اویغوری در بخشهایی خاص از این كشور استوار است. این بدان معناست كه تركان در سطح فرهنگی نیز از بخش مهمی از میراث تاریخی خویش محروم شدهاند. میراثی كه ایشان را با ادبیات فارسی، سیاست یونانی، و دینِ رومی در ارتباط قرار میدهد.
به این شكل، تاریخ گذشته مدار گذشته از سطح روانی، در سطح فرهنگی نیز ناتوانی و كمخونی به بار میآورد. این در واقع منشی است سركوبگر در سطح فرهنگی، كه با هدفِ سازماندهی سیاسی جوامع، منشهای دیگر را و كردارهای بزرگ “من” را سركوب كرده، و بنابراین تاوانِ بسیج تودهها را با مسخ شدنِ “من” و انحطاط فرهنگ پرداخت میكند.
18. شاید چنین بنماید كه لحن این نوشتار تاریخستیزانه، یا ناامیدانه است. اما اشتباهی بزرگتر از این برداشت وجود ندارد. من نه از سرِ ناامیدی این متن را نوشتم و نه برای پشت كردن به تاریخ، كه پیشنهادی را در برابر وضعیتِ بیمارگونهی تاریخ در آستین دارم. منشها و روایتها و عناصر فرهنگی، نظامهایی تكاملی هستند، و تمام نظامهای تكاملی تنها در رقابت با هماوردانی نیرومندتر است كه از میدان به در میروند. پیشنهاد من برای رهایی از چنگ تاریخ گذشتهمدار، آن است كه شكلی از تاریخِ اكنون بنیاد شود.
تاریخ را میتوان در اكنون نوشت، اگر این قواعد رعایت شود:
نخست آن كه در بازخوانی و بازشناسی آنچه كه در گذشته رخ داده، همواره باید به رویكرد ایدئولوژیكِ تاریخهای گذشتهگرا، و كاركرد سیاسیشان در زمانِ نوشته شدنشان نظر داشت. باید پرسید كه چرا مورخ به این جنبهی خاص از رویدادها پرداخته، و نه جنبهای دیگر، و چرا چیزهایی را نقل كرده و چیزهایی دیگر را از قلم انداخته است. باید در داوریهای او شك كرد، و باید كوشید تا ماجرا از دیدِ “آدم بد”های داستان بازسازی شوند. باید به حال و هوای حاكم بر جامعهای كه تاریخ در آن نوشته شده نظر داشت، و باید كاركردِ آن را در زمان نوشته شدن شناخت. باید پرسید كه این متن در روزگارِ رواجش، چه مردمی را برای چه قصدی بسیج میكرده، و چه نوع بسیج اجتماعی را ممكن میساخته است؟ باید شناخت كه چه نیروهایی نوشته شدن این متن و رواجش را پشتیبانی كردند، و رقیبانشان چه كسانی بودند و چه متنهایی از آنها به یادگار مانده است؟ در این معنا، باید تاریخها را كه ارزشمندترین ردپاهای بازمانده از گذشته هستند، با دقت و وسواس خواند و از آنها آموخت، و در عین حال، واسازیشان كرد، محكشان زد، و به بوتهی نقدشان سپرد.
دوم آن كه باید به خودِ رخدادهای تاریخی، و خودِ كردارهای تاریخساز نگاه كرد، و نه قصههای سرگرم كننده و ماجراهای هیجانانگیزی كه در اطراف آن بربافته شده است. باید به این كه در چه شرایطی، چه رخدادی به واقع ظهور كرده است نگریست، و به این كه چه كسی در چه شرایطی چه كرده است. این كه بازتاب و تاثیر این رخداد چه بوده است را باید در طول زمان ردیابی كرد، و شاخههای فراوانِ نفوذ آن را دنبال كرد و انعكاسهای واگرا و پراكندهاش را جستجو كرد. به این ترتیب، باید استخوان را از گوشتهاش جدا كرد، و آن را همچون كالبدشناسی بیطرف، وارسی كرد.
آنگاه، باید به تاثیرهای بازمانده از آن رخدادها و آن كردارها در زمانهی اكنون پرداخت. باید دید كه چگونه این كردارها و آن رخدادها اكنونِ ما را شكل دادهاند، و وضعیتِ امروزین ما برای هستی داشتن را تعیین كردهاند. باید این بازتابِ گذشته در اكنون را مانند محوری بنیادین مورد توجه قرار داد، و با تكیه به آن آرایش نیروها و رویارویی روایتها و تفسیرها در موردش را بازشناسی كرد. باید با فهمِ وامی كه اكنون از گذشته دارد، آن را در اكنون به شكلی راستین و نه ساختگی احداث كرد. هرچند این تاثیر ناچیز یا ناخوشایند باشد، باید غنیمتش شمرد، چرا كه این تنها شكلِ برخورداری است كه ما از تاریخ توانیم داشت.
سپس، باید داوری كرد. باید تقارن را شكست، و همچون كنشگری خودمختار و مجهز به اراده، تفسیرِ خویشتن از تاریخ را بسته به موقعیتِ “من” در اكنون باز آفرید. باید در میان تاثیرهایی كه از گذشته به امروز رسیده است، دست به انتخاب زد، و صریحا، با پرهیز از كژدیسه نمودنِ حقیقت، تاثیرها را گوشزد كرد و داوری خویش را بر كرسی نشاند. باید بر اساس آنچه كه “من” در اكنون میخواهد، و در تار و پود تاثیرهایی كه از گذشته تا به امروز تداوم یافته است، دست به كنش زد. باید هویت را برگزید و بازتعریف كرد و آن چنان هستی داشت. در این حالت، “من” دست كم در سطحی فردی و به عنوان نظامی روانشناختی در مركزِ هستی نشسته است. و این پیش شرطِ تمام اشكالِ دیگرِ حضور در مركز هستی است.
باید به این شكل، تاریخ اكنون را نگاشت.
کتابنامه
ابن اثیر، عزالدین علی، تاریخ كامل، ترجمهی ابوالقاسم حالت، علمی، 1352.
پاتس، دنیل، تی. باستانشناسی ایلام، ترجمهی زهرا باستی، سمت، 1385.
كتاب مقدس، (عهد عتیق و عهد جدید)، انجمن پخش كتب مقدسه، 1355.
گرنی، اولیور، هیتیها، ترجمهی ژاله آموزگار، انتشارات پژوهشگاه مطالعات فرهنگی، 1371.
De Certeau, M. Histoiricites Mystiques, Recherches de Science Religieuse, 73, pp: 325-354, 1985.
Rüster, E. )Chr. (Neu, Hethitisches Zeichenlexikon (HZL), Wiesbaden,1989.
Falkenstein, A. Archaische Texte aus Uruk, Berlin-Leipzig, 1936.
von Soden, W. The Ancient Orient: An Introduction to the Study of the Ancient Near East, Grand Rapids: Erdman’s Publishing Company, 1985.
- De Certeau, 1985. ↑
- Falkenstein, 1936. ↑
- پاتس، 1385: 143. ↑
- پاتس، 1385: 167. ↑
- پاتس، 1385: 194. ↑
- Von Solen, 1985: 58. ↑
- پاتس، 1385: 326. ↑
- گرنی، 1371: 166 و 167. ↑
- Ruster, 1989. ↑
- گرنی، 1371: 170و171. ↑
- پاتس، 1385: 327. ↑
- پاتس، 1385: 327. ↑
- بدیهی است كه یادداشتهایی شخصی كه افراد در آنها برای به رمز نوشتنِ محتوای خاصی، خطی ویژه را ابداع میكنند، از دیرباز وجود داشته است، اما عنصری در سپهر عمومی و سطحی جامعه شناختی نبوده است. ↑
- مضمونی بسیار تكراری در كتیبههای شاهان دوران جدید آشور. به ویژه در نبشتههای شروكین دوم و سناخریب این عبارت را زیاد میبینیم. ↑
- هرودوت، كتاب نهم، بند 4و 5. ↑
- كتاب دوم پادشاهان، باب 24، بند 1-4. ↑
- ابن اثیر، جلد نخست: 285. ↑
- توجه داشته باشید كه در این دوران اعضای مقیمِ قلمروهای سه گانهی خاوری، میانی، آفریقایی و آمریكایی هنوز از وجود قلمروهای دیگر خبردار نبودند و تا دیرزمانی بعد هم به این موضوع پی نبردند. به همین دلیل هم هخامنشیان و شهروندانشان از وجود چینیان و سرخ پوستانی كه در آن دوران مراحل اولیهی شهرنشینی و دولتسازی را سپری میكردند، خبری نداشتند. ↑
ادامه مطلب: روش شناسی سیستمی در جامعه شناسی