پنجشنبه , آذر 22 1403

فرایند فروپاشی حکومت سلوکی‌های متاخر و برآمدن شاهنشاهی اشکانی

فرایند فروپاشی حكومت سلوكی‌های متاخر و بر آمدن شاهنشاهی اشكانی‌ها

پژوهشکده‌ی تاریخ، آذرماه 1387

 

كلیدواژگان: فروپاشی قدرت هخامنشی، اسكندر، سلوكیان، ماد، بلخ، پادشاهی هندی -یونانی، پارتها، ارشك، قبایل سكا، كوچگردان، ملی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گرایی ایرانی.

چكیده

در این نوشتار، الگوی ظهور نظم سلوكی از دل آشوبی كه پس از فروپاشی دولت هخامنشی برخاست، مورد تحلیل واقع شده است. هدف، بازسازی روندی است كه به پیدایش دولت مقتدر اشكانی منتهی شد، و دولت سلوكی با شكنندگی زیاد و تداوم اندكش میان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پرده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای در این میان محسوب می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود.

پس از مرگ اسكندر، چهار گرانیگاه قدرت در ایران زمین شكل گرفت كه عبارت بود از ماد، بابل (دولت سلوكی)، پارت/ گرگان، و بلخ. در میان این چهار، سلوكی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها توانستند با فتح و غارت ماد به برتری زودگذری بر بقیه دست یابند، و این در زمانی صورت می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گرفت كه قبایل پارتی به گرگان وارد شده بودند و نه تنها این منطقه را تسخیر كردند، كه به سرعت بر بلخ نیز چیره شدند. درگیری ماد و بابل روندی بود كه پیوستن ماد به اتحادیه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی پارتیان را نیز تسریع كرد، و به این ترتیب دولت سلوكی پس از هفت دهه از بدنه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی اصلی ایران زمین كنده شد و به حاشیه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی شرقی دولت كهن هخامنشی رانده شد. جایی كه دولت نوپای روم به سرعت آن را در هم شكست.

پرسش مهم دیگری كه در بحث از برآمدن اشكانیان طرح می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود، ارتباط ایشان با هویت ایرانی است. در این نوشتار باور عمومی در مورد پیوند این مردم با فرهنگ هلنی به دیده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی نقد سنجیده شده است و شواهد تاریخی گواه گرفته شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند تا نشان داده شود كه اشكانیان هم مدعی بازسازی نظم هخامنشی بودند، هم خود را به عنوان دنباله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی ایشان محسوب می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردند، و هم به طور فعال در جهتگیری‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های سیاسی و اجتماعی خود به بازسازی هویت ایرانی و راندن بیگانگان از این سرزمین همیت می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گماشتند.

محورهای بحث در این مورد، عبارتند از بحث در مورد ارتباط شاهان اشكانی و پولیس‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های یونانی، ارتباط دو گرانیگاه قدرت در شهرهای ایرانی و پادگانهای نظامی یونانی، و جبهه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیری اشكانیان در برابر فعالیتهای سیاسی و نظامی برخاسته از پولیس‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های یونانی. بحث این نوشتار با وارسی تاثیر اشكانیان در پیكربندی مفهوم هویت ایرانی و شكل‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیری حماسه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های ملی ایرانی به انجام می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رسد.

ملاحظات روش شناسانه

بایگانی شواهد و مستندات ما در مورد تاریخ عصر سلوكی و گذار آن به دوران اشكانی به نسبت غنی است. این از سویی به خاطر حضور رقیبی قدرتمند مانند روم در مرزهای غربی، و از سوی دیگر به سبب شكل‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیری تدریجی روابط تجاری با چین در مرزهای شرقی است. با این وجود، اگر از دستاوردهای ارزشمند بزرگانی مانند ولسكی بگذریم، تاریخ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های امروزین به ندرت تاریخ ظهور اشكانیان را از زاویه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای “ایرانی” تحلیل می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كنند.

در این نوشتار، به ویژه خواهم كوشید تا عنصر ایرانی را در ظهور دولت اشكانی مورد تاكید قرار دهم، و این تنها با بازخوانی دقیق داده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های تاریخی و و نقد همه جانبه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی روایتها و تفسیرهای امروزین از آن ممكن است. چارچوب نظری نگارنده برای دست یازیدن به این مهم، نظریه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی سیستمهای پیچیده است كه نگارنده دو نظریه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی عام برای صورتبندی تحولات فرهنگی و اجتماعی را زیر عنوان نظریه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی قدرت و نظریه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی منشها، در اندرون آن تدوین كرده است.

از نظر روش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شناسی، معیارهای مرسوم در تحلیلهای تاریخی در تفسیر ما را نیز رعایت می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود، با افزودن این ملاحظه كه پیكربندی نظامهای اجتماعی بیش از كردار بازیگران منفرد مورد توجه است و صورتبندی نظم و قدرت سیاسی در واحدهای جغرافیایی و جمعیتی بیش از آنچه در تحلیلهای امروزین مرسوم است، مورد تاكید این نوشتار است. چنین كاری به گمانم برای شرح و توجیه نظمی كه از دل آشوبِ پسااسكندری بیرون آمد، ضروری است.

اسکندر و میراث او

زمانی كه اسكندر مقدونی به ایران زمین تاخت و شاهنشاهی عظیم هخامنشی را از میان برد، این سودا را در سر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پخت كه جانشین شاهان خوشنام و سرافراز هخامنشی شود[1]. به همین دلیل هم در چارچوبی كه با آداب درباری هخامنشیان سازگاری داشت، رفتار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. به محض پا گذاشتن به ایران لباس ایرانی پوشید، كوشید تا به سبك ایرانیان حكومت كند[2]، و حتی تبلیغات جنگی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش در ابتدای كار بر این ادعا تكیه داشت كه او فرزند حرامزاده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی شاه پیشین هخامنشی است و حالا برای طلب كردن ارثیه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی خویش فراز آمده است. با تمام این ادعاها، اسكندر در واقع بیش از مهاجمی غارتگر و بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تمدن نبود كه از پیچیدگی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های دیوانسالاری دولتی جهانی با بیش از دو قرن قدمت سر در نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آورد و جز سودهای غارت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مدارانه و كوتاه مدت از شهرهایی كه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گشود، چشمداشتی نداشت. به همین دلیل هم در نهایت نتوانست وفاداری رعایای ایرانی خود را به دست آورد و به سركوب شورشهای پردامنه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی ایران شرقی پرداخت و به روایتی تنها در جریان درهم شكستن شورش بلخ، صد هزار تن را كشتار كرد.

اسكندر چند سال پس از فتح ایران درگذشت و تختی خالی را برای سرداران و یارانش باقی گذاشت، كه همچون خودِ او جاه طلب و بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رحم و ناآشنا به قواعدِ اخلاقی مشروط كننده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی قدرت سیاسی بودند. از این رو، در فاصله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی 323 پ.م كه اسكندر مرد، تا 312 پ.م، یازده سالِ خونین سپری شد كه در طی آن سرداران مقدونی اصلی همگی ادعای تاج و تخت كردند و یكدیگر را به دنبال اتحادها و خیانتهای بسیار، كشتار كردند، تا آن که رقبای اصلی به تدریج در مراکز جغرافیایی قدرت تثبیت شدند، و درگیری‌شان عملا تا انقراض آخرین بقایای سلسله‌های مقدونی ادامه یافت. آنتی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پاتر[3]، آنتی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گون[4]، كراتر[5]، پردیكاس[6]، اومنس[7]، لیسیماخوس[8]، سلوکوس[9] و دمتریوس[10] به همراه شماری بیشتر از سرداران فروپایه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تر در این مدت با هم جنگیدند و یكدیگر را به قتل رساندند.

راهبردهای اقتدار سیاسی در عصر پسا اسكندری

در یازده سالی كه بعد از مرگ اسكندر گذشت، چند الگوی اصلی راهیابی به قدرت سلطنتی در میان مقدونیان و یونانیان ابداع شد. جا افتاده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترین و قدیمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترین راهبرد، آن بود كه سردارِ مقدونی مدعی تاج و تخت، خود را از نظر خویشاوندی و تبار به ایرانیان مربوط بداند و به این ترتیب با منسوب كردن خویش به خاندان هخامنشی (معمولا از راه ازدواج با دختری از این خاندان)، مشروعیتی برای سلطنت خویش دست و پا كند. این ادعا می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توانست ریشه در واقعیت داشته باشد، یا اصولا آفریده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی تخیل و دستگاه تبلیغاتی سردار یاد شده باشد. بنیانگذار این شیوه از تبلیغِ مشروعیت، خودِ اسكندر بود.

دومین راهبرد، آن بود كه سردارِ جاه طلب، خود را شاه مقدونیه و رهبر[11] اتحادیه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی هلنی بداند و به عنوان شاه كشوری كه ایران هخامنشی را شكست داده، تاج و تخت را طلب كند. در این حالت، سردار از حمایت توده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی مردم بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بهره می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ماند و ناگزیر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد تنها روی حمایت سپاهیان یونانی و مقدونی حساب كند. با این وجود همین سپاهیان بودند كه در آن هنگام به دلیل شمار بسیارشان مهمترین نیروی نظامی حاضر در صحنه قلمداد می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شدند. پردیکاس و دیمتریوس از بهره‌جویان این راهبرد بودند.

این دو الگوی متفاوت از طلبِ مشروعیت، در دو ركنِ مهمِ جمعیت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شناسانه ریشه داشت كه برسازنده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی قدرت سیاسی در عصرِ پسا- اسكندری بود. یكی از این دو، نظم قدیمی و جا افتاده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی جامعه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی هخامنشی بود. نظمی كه از واحدهای خردی مانند دهكده و روستا آغاز می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد، و به شهرهایی با قلمروهای مشخص منتهی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد كه در نهایت زیرمجموعه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی یك واحد سیاسی محلی بودند. امیران و حاكمانی كه بر این واحدهای سیاسی كوچك فرمان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌راندند، معمولا تابع شهربانی بودند كه بر قلمروی بزرگ و متشكل از چندین زیرسیستم سیاسی از این دست، حكم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌راند. این شهربان، در واقع همان خشثرَه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پاوَنِ هخامنشی بود كه یونانیان آن را به طور خلاصه ساتراپ می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نامیدند.

وقتی اسكندر به ایران زمین حمله برد، قلمروهای شهربان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های پس از دو و نیم قرن حكومت هخامنشیان، وضعیتی جا افتاده و سازمان یافته پیدا كرده بود. استخوان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بندی این مجموعه را سی شهربانی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای تشكیل می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داد كه خشایارشا تعیین كرده بود. اسكندر در هجوم خویش، نیمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی جنوبی شاهنشاهی را فتح كرد، اما در نهایت بیش از یك سوم از این مجموعه را نگرفت و نتوانست ماد (آذربایجان)، قفقاز، ارمنستان، خوارزم، سغد، مرو، پارت و بلخ را به طور پایدار نگه دارد. به این ترتیب، قلمروی كه سرداران مقدونی بر سر آن با هم رقابت می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردند، ساختاری لایه بندی شده و سازمان یافته از قدرت بود كه در عین حال تمام بخشهایش هم به طور پایدار و مستحكم فتح نشده بود. این قلمروِ به لحاظ سیاسی سامان یافته، از فرهنگ و هویتی هخامنشی برخوردار بود و تنها مدعیان حكومتی را می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پذیرفت كه در قالب روابط و قواعد شهریاری ابداع شده و رواج یافته توسط هخامنشیان بگنجند، یا به گنجیدن در آن تظاهر كنند.

نظام اجتماعی یاد شده، نه تنها به عنوان منبع تولید كشاورزانه، بلكه در مقام پشتوانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی تهیه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی ساز و برگ و ارتش نیز اهمیت داشت. از این فرمانبرداری حاكمان محلی، تابعیت شهربانها، و هواداری توده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی مردم از شاهان تعیین كننده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی ثروت و توانایی بسیح سپاهشان هم بود. به همین دلیل هم بود كه مقدونیانِ مهام از همان ابتدای كار كوشیدند تا در كسوت شاهان هخامنشی بر صحنه پدیدار شوند و با ادعای همخونی یا هم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ارزی با ایشان، جای حاضر و آماده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی ایشان بر فراز این هرم قدرت را پر كنند. این ترفند كه با نبوغ اسكندر شكل گرفته بود، در برخی از شهربانی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها كه مثل مصر میل به جداسری داشتند، یا در شهربانی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی مانند بابل و پارس كه اسكندر دست به تركیب طبقه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی ثروتمند و مقتدرشان نزد، با كامیابی روبرو شد. اما اسكندر نتوانست این سیاست را در همه جا به درستی پیاده كند. به همین دلیل هم برخی از شهربان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها مانند آذرباد كه ماد را در دست داشت، با موفقیت در برابر سپاه مقدونی مقاومت كرد و با گرفتن شهربانی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های همسایه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی ارمنستان و قفقاز به نیرویی مستقل تبدیل شد. برخی دیگر كه مانند شهربانی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های مرو و سغد و بلخ كانون مقاومت در برابر بیگانگان بودند، از نظر نظامی شكست خوردند اما همچنان ناآرام و شورشی باقی ماندند.

هرچند نظام اجتماعی هخامنشی و سلسله مراتب قدرت آن اهمیتی بسیار داشت، اما اسكندر از یك ركن دومِ قدرت نیز برخوردار بود و آن هم عبارت بود از سپاه بزرگی كه از اهالی بالكان بسیج كرده بود. حمله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی مقدونیان به ایران زمین، همچون هجومهای بعدی اعراب و تركان و مغولان، از منطقی جمعیت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شناسانه تبعیت می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. در عصر اسكندر جمعیت بالكان به پنج میلیون نفر رسیده بود[12] و این انفجار جمعیتی به همراه فقر و ناآرامی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های سیاسی امكان بسیج جمعیت متحرك و جنگاور بزرگی را فراهم آورده بود كه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توانستند به سادگی بر مقاومت منتشر و “كشاورزانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌”ی شهرهای خو گرفته به آسودگی و نظم هخامنشی چیره شوند.

بنابراین اسكندر گذشته از سیاستش برای جلب محبت مردم شكست خورده، می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بایست این نیروی بزرگ را نیز سازماندهی و هدایت كند. سپاهیان مقدونی كه به ایران زمین وارد شدند، از سی تا چهل هزار نفر هوپلیت (پیاده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی سنگین اسلحه) و هِتایری (سواره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی سنگین اسلحه) تشكیل یافته بودند، كه همچون اشرافیتی جدید عمل می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردند، و سپاهی بسیار بزرگتر و منتشرتر از پیاده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های سبك اسلحه را هدایت می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردند. مقدونیان و یونانیانی كه به این سپاه پیوسته بودند، به همان ترتیب كه پس از عصر فروپاشی ساسانی رخ داد، در پادگانهایی مستقر شدند كه در نزدیكی شهرهای بزرگ شكل گرفته بود. این پادگانها محل تمركز جمعیتِ بیگانه و مهاجمی بود كه ایران زمین را گشوده بودند، و معمولا به خاطر غارت شهرها ثروتمند شده بودند. به همین دلیل این پادگانها به زودی كاركردی تجاری هم یافتند و درست مانند بصره و كوفه در دورانهای بعدی، به مركز آمیختگی بازرگانان بومی و سربازان بیگانه تبدیل شدند. شهرهایی كه به این شكل پدید می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آمدند، بر مبنای قواعد حقوقی یونانیان اداره می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شدند و به همین دلیل فاقد آن سلسله مراتب منظم جامعه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی كشاورزی ایرانی بودند. در این شهرها در واقع مجلسی مركب از نمایندگان سربازان حكومت می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردند، كه در نهایت تابع فرماندار نظامی خویش بودند[13]. این شهرها را به یونانی، پولیس می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نامیدند، در برابر “شهر” كه نام رایج و كهنترِ واحدهای یكجانشینی كشاورزانه بود.

دو راهبردی كه مقدونیان پیشاروی خود داشتند، در واقع به تكیه كردن به یكی از این دو ركن قدرت مربوط می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد. دو ركنی كه در ذات خود با هم متعارض بودند، چون یكی از آنها (پولیس‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها) بر مبنای غارت و درهم شكستن قدرت دیگری (شهرهای كهن ایرانی) پدید آمده بود. از این رو دو الگوی بسیج قدرت نظامی و سازماندهی ثروت پس از نابودی هخامنشیان پدید آمد. یكی از آنها، در ادامه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی سیاست هخامنشی، بر كشاورزی بر زمین و بسیج نیروی كار در زمانهای بیكاری فصلی استوار بود، و دیگری شكلی كوچگردانه داشت و از استقرار سربازان و خانواده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایشان در شهرهایی نوبنیاد پدید آمده بود. اقتصاد این یكی مبتنی بر غارت و جنگ بود و به خاطر فرهنگ یونانی و هویت آمیخته و چندرگه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش با تكثرِ تنظیم شده و “ایرانی”شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی اولی ناهمخوان بود.

در یازده سالی كه پس از مرگ اسكندر گذشت، سرداران مقدونی به تدریج آموختند كه چگونه اتكای خویش بر این دو پایگاهِ اقتدار را تنظیم كنند. در ابتدای كار، چنان كه قابل انتظار است، سرداران مقدونی هوادار راهبردِ غارتگرانه و مبتنی بر چیرگی پولیس‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها بر شهرها بودند. كشمكش میان سردار نامداری مانند پارمنیون و اسكندر[14]، و مخالفت برخی از ایشان با سیاست آمیختگی با جمعیت ایرانی و ایرانی سازی مقدونیان، در واقع جوانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی تمایز یافتن این دو راهبرد محسوب می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد.

ظهور و سقوط قدرت پولیس‌ها

وقتی اسكندر مرد، از میان آنان كه نزدیكی به ایرانیان و پیوستن به شهر را برگزیده بودند، سلوكوس از همه هوشمندتر بود. او از همان دوره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی اسكندر آشكارا ایران‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گرا بود و لباس و غذا و مراسم ایرانیان را پذیرفته بود. او با آپامه ازدواج كرد، كه دختر اسپیتامن بود، یعنی همان شاهزاده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی هخامنشی نامداری كه مدتها در برابر مقدونیان ایستادگی كرد و رهبر شورش ایران شرقی در برابر بیگانگان بود. این دو فرزندی به نام آنتیوخوس پیدا كردند كه دورگه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی هخامنشی- مقدونی بود و از كودكی به همراه پدر تجربه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی جنگی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اندوخت.

سردار ایران‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گرای دیگر، پیفون بود. او نیز اتحاد با شهر را بر اعتماد به پولیس (كه در كل محیطی نامنظم و آشوبزده بود) ترجیح داد. او با دختر آذرباد ازدواج كرد، كه شهربان مقتدر ماد بود و حمله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی مقدونیان و سربازان او را پیش از این با اقتدار دفع كرده بود. آذرباد قلمرو ماد را توسعه داد و آن را مادِ آذربادگان نامید، كه امروز به همان نام آذربایجان خوانده می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود. پیفون ابتدا در مقام داماد زیردست او، و پس از مرگش به عنوان جانشین او، راهش را ادامه داد، اما هنگامی كه به سودای تسخیر دوباره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی قلمرو هخامنشی به شرق لشكركشی كرد، شكست خورد.

تا یك دهه از مرگ اسكندر برای سرداران مقدونی آشكار شده بود كه تكیه كردنِ مطلق بر یكی از دو ركنِ شهر یا پولیس به شكست منتهی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود. در این فاصله هواداران سیاستِ سركوب و غارت مستمر ایرانیان (که نیرومندترین‌شان آنتیگونوس بود،) شكست خورده و از صحنه حذف شده بودند، و تنها آنهایی باقی مانده بودند كه توانسته بودند به شكلی پشتیبانی ارتشهای مقدونی-یونانی را به دست آوردند و در ضمن در میان شهرنشینان ایرانی ادعای مشروعیتی هم برای خود داشته باشند.

در 312 پ.م آشكار شد كه در میان تمام این مدعیان، سلوكوس از همه نیرومندتر است. او در این سال به عنوان نخستین شاه سلسله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی سلوكی تاجگذاری كرد و آپامه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی پارسی را به عنوان ملكه و پسرِ دورگه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش آنتیوخوس را به عنوان ولیعهد به مردم معرفی كرد[15]. به این ترتیب، عنصر ایرانی و یونانی به تعادلی دست یافت، و شهر و پولیس به ظاهر با هم سازگار شد.

با این وجود، این تعادل شكننده و آن توافق فریبنده بود. واقعیت آن بود كه ایرانیان هرگز از تلاش خود برای راندن و منحل ساختن ساختارهای قدرت مقدونی-یونانی دست نكشیدند، و سپاهیان مقدونی نیز در كشمكش با ایشان از بازتولید روش‌های غارتگرانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی كسب ثروت خویش فروگذار نكردند. از این رو دودمان سلوكی، با وجود دورگه بودنِ شاهانش، و ادعای جانشینی هخامنشیان و احیای عناصری نمادین مانند تاج و آداب درباری، مشروعیت به دست نیاورد و همچنان با شورشهایی پردامنه روبرو بود. تاریخ سلوكی، در واقع سرگذشت شاه- سردارانی دورگه است كه تمام عمر خود را به سفرهای جنگی و سركوب شورشهای محلی ایرانیان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردند، که مهمترین کانون‌های آن در سغد و مرو و خوارزم قرار داشت[16].

سلوكوس خود در 281 پ.م هنگام جنگ برای فتح یونان كشته شد، و آنتیوخوس (281-261 پ.م) در این هنگام در ایران شرقی با شورشهای مردمی درگیر بود. در همین زمان بود كه قبایل كوچگرد ایرانی شهرهای هرات و ترمذ را گرفته بودند و با پشتیبانی اهالی محل با مقدونیان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌جنگیدند. وقتی برای تصاحب تاج و تخت به ایران غربی رفت، با شورش بابلیان در 279 پ.م روبرو شد، و پس از سركوب آن چنان ویرانی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای به بار آورد كه ترجیح داد به جای ترمیم خسارتهای سپاهیانش، جمعیت بابل را به شهری تازه بکوچاند که پدرش سلوکوس همچون اردوگاهی جنگی در 305 یا 307 پ.م كنار بابل ساخته بود، و این همان سلوكیه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی مشهور شد[17]. آنگاه ناگزیر شد باز به هرات و مرو لشكر بكشد و مقاومت شورشیان را در هم بشكند. پسرش آنتیوخوس دوم (261-247 پ.م) نتوانست بر خاندان آتالیدها كه آناتولی را گرفته بودند چیره شود، و در 253 پ.م سوریه را از دست داد. پسرش سلوكوس دوم (247-226 پ.م) تنها توانست بعد از كشتن نامادری و برادرناتنی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش كه خویشاوند شاه مصر بودند، به سلطنت دست یابد. او ناگزیر شد هم با آتالیدها که وارث پادشاهی لودیه بودند، در آناتولی بجنگد و هم در ایران شرقی با هجوم پارتهای نورسیده رویارو شود. در دوران همین شاه، مردم بلخ با برخی از سرداران مقدونی كه شیوه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی ایرانی شدن را در پیش گرفته بودند متحد شدند و شورش كردند. در نتیجه در 246 پ.م سرداری مقدونی به نام دیودات (كه به نامِ ایرانی “دیوداد” -یعنی خداداد- شباهت زیادی دارد) كه شهربان سلوكی بلخ بود، با همدستی مردم شورش كرد و پادشاهی مستقلی در بلخ تشكیل داد كه هسته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی مركزی دولت كوشانی بعدی شد. در این دولتِ نوظهور، سردارانی مقدونی یا دورگه (مقدونی-بلخی) حكم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌راندند كه آیینها و فرهنگ و دین بلخیان را پذیرفته بودند[18].

به این ترتیب در نیمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی دهه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی قرن سوم پ.م، یعنی تنها هفتاد هشتاد سال پس از تاسیس دولت سلوكی، ماد و آناتولی و سوریه و بلخ و پارت و گرگان از دایره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی اقتدار شاه سلوكی خارج شده بودند. آشفتگی شرایط به قدری چشمگیر بود كه وقتی سلوكوس سوم (226-223 پ.م) بر تخت نشست، خیلی زود در آناتولی كشته شد و تاج و تخت را برای برادرش آنتیوخوس سوم (223-187 پ.م) به جا گذاشت كه از معدود شاهان سلوكی كامیاب به شمار می‌رود. دلیل این كامیابی این است كه بر شورش ماد و پارس غلبه كرد. در 211 پ.م بر یكی از پادشاهی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های “اردشیری” كوچك مستقر در بالادستِ فرات كه شهر مهمش ارشام‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ساتَه (آرساموساتا) بود را گرفت. در 209 پ.م ماد آتورپاتن را كه تا این هنگام هنوز مستقل مانده بود را گشود و معبد بسیار ثروتمند آناهیتا را در همدان غارت كرد، و طلاهای آن را صرف بسیج سپاهی بزرگ كرد كه برای چیرگی بر شورشیان ایران شرقی بدان نیاز داشت. آنگاه پایتخت پارتها یعنی شهر صد دروازه یا كومش را كه نزدیك دامغان است گرفت و به بلخ لشكر كشید. اما ناگزیر شد با شاه جدید این قلمرو که اوتیدم نام داشت و در این هنگام حق پسر دیودات را غصب كرده بود، كنار بیاید[19].

تلاش آنتیوخوس سوم برای فتح مجدد كل ایران زمین با كامیابی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی هم همراه بود. اما پیروزیهای او سست و شكننده بود و دوامی نداشت. به محض این كه به ایران غربی بازگشت، بار دیگر تحرك پارتها شروع شد و این در واقع همان تحركی بود كه به تاسیس دودمان اشكانی منتهی شد. آنچه آنتیوخوس را در نهایت شكست داد، پدیدار شدن نیروی تازه نفس و مهاجمِ رومیان بر صحنه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی غرب بود. دولت روم از نیمه‌ی قرن دوم پ.م شروع به توسعه به جانب شرق کرد و در نخستین گام دولت باستانی ارتروریا را از پا در آورد و به سوی بالکان و آسیای صغیر متوجه شد. خیزش ناگهانی روم با منافع دولت شکننده‌ی سلوکی تعارض پیدا کرد و به این ترتیب بود که رومیان در سه نبردِ پیاپی بر سلوکیان غلبه کردند. آنتیوخوس در ترموپیل (191 پ.م) و مگنزیا (189 پ.م) شكست خورد و در واپسین نبرد (187 پ.م) به قتل رسید.

آنتیوخوس در عمل واپسین شاه مقتدر سلوكی بود. پس از او سلطه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی نیم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بند سلوكیان بر ایران زمین فرو پاشید[20]. پس از او زنجیره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای از آنتیوخوس‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها و دمتریوس‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها به حكومت رسیدند كه همه ضعیف و گرفتارِ شورشهای پیاپی ایرانیان و دست اندازی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های مكرر رومیان بودند. عملا از 141 پ.م كه پارتها بابل را آزاد كردند، سلوكیان از ایران زمین رانده شدند و به صورت یكی از دولتهای اردشیری[21] كوچكِ مستقر در سوریه و آناتولی در آمدند كه پس از زمانی كوتاه زیر فشار دو نیروی فرازنده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی روم و اشكانیان خرد شدند و از میان رفتند.

چارچوبهای قدرت در عصر سلوكی

تصویری دقیقتر از تاریخ سلوكیان به دست خواهیم آورد، اگر كه از دید ایرانیان و از درون خیمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی اشكانیان بنگریم. چنان كه گذشت، آذربایجان و ایران شرقی در همان دوران اسكندر داعیه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی سركشی داشتند و هرگز به طور پایدار و محكم توسط ارتشهای یونانی-مقدونی فتح نشدند. بخشهای فتح ناشده از ایران زمین به زودی به مراكز قدرتی مستقل تبدیل شدند و با سلوكیان به رقابت پرداختند. در نهایت آنچه که این مراکز منتشر و ناپایدارِ مقاومت در برابر سلوکیان را به هم متصل کرد، ‌و فروپاشی قدرت مقدونی-یونانی را رقم زد،‌ نیروی نظامی و رهبری تعیین کننده قبایل پارت بود که از شمال شرقی ایران زمین پیش می‌آمدند و داعیه‌دارِ راندن مهاجمان و احیای نظم هخامنشی بودند. روندِ زایش دولت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ اشکانی جریانی منتشر، دیرپا، پر فراز و نشیب، و پیچیده بود که در مراكز مقاومت یاد شده سازمان می‌یافت، و بر خلاف تصویر مرسوم امری متاخر نبود و از همان ابتدای كارِ سلوکیان وجود داشت.

گرانیگاه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های قدرت پس از پایان یافتن آن یازده سال خونینِ پس از مرگ اسکندر، در 311 پ.م به این ترتیب شكل گرفته بود:

دولت سلوكی كه به دلیل درگیری‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش با رومیان و ثبت شدن در تاریخ رومیان شهرت بیشتری دارد، با مركزیت بابل در گوشه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی ایران جنوب غربی پدیدار شد. چنان كه دیدیم، دولت سلوكی هرگز كل ایران زمین را در اختیار نداشت و اصولا دولتی سست پایه و شكننده بود كه همواره با شورش مردم بومی روبرو بود. این بدان معناست كه تلاش سلوكوس و آنتیوخوس اول برای دستیابی به تعادلی میان دو عنصرِ کشاورز-شهرنشین ایرانی و كوچگرد-غارتگرِ یونانی به سرانجامی مناسب نرسید. در نهایت، خودِ آنتیوخوس بود كه ناگزیر شد برای چیرگی بر شورشهای داخلی و رقیبان خارجی، پولیس‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های یونانی و ارتشهای مجهز مقدونی- یونانی را به عنوان متحد اصلی خود برگزیند. به همین دلیل هم تاریخ سلوكیان در واقع تداوم تاریخ تاخت و تاز ارتشهای بیگانه در ایران زمین است، هرچند با گرایشی قوی ولی ناكارآمد برای اتحاد فرهنگی و هویت پذیری از ایرانیان همراه بود.

دولت سلوكی در واقع از 311 تا 187 پ.م وجود داشت. به ویژه در 141 پ.م كه مركز قدرت این دولت یعنی بابل به دست مهرداد اول و پارتها افتاد، دیگر نشانی از دولت در این ساختار باقی نماند. پس از آن، سلوكیان بیشتر ارتشی متحرك و تبعیدی بودند كه مدام از رقیبان شكست می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خوردند و در سرزمینهای حاشیه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای قلمرو اولیه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش جا به جا می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شدند. در نیمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی بیشتر دوران یك و نیم قرنی كه بر دولت سلوكی گذشت، دایره‌ی‌ نفوذ سیاسی‌شان از شمال به ماد و از شرق به سیستان و بلوچستان و از غرب به دولتهای اردشیری سوریه و آناتولی محدود می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد. بنابراین این باور كه فتوحات اسكندر به ظهور دولت یكتایی به نام سلوكی در كل ایران زمین منتهی شده است، نادرست است.

دومین گرانیگاه قدرت، در مركز مقاومت ایرانیان در برابر سپاه اسكندر، یعنی در بلخ پدید آمد. این دولت راهی واژگونه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی سلوكیان را برگزید. یعنی پادگانهای یونانی در این منطقه در جمعیت بومی حل شدند و حاكمانی را به جا نهادند كه در ابتدای كار چندان نیرومند نبودند و مدام از قبایل سكا شكست می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خوردند. اما به تدریج با ایرانیان كوچگرد در آمیختند و دولتِ مقتدر كوشانی را پدید آوردند. تاریخ این مركز قدرت از شورشهای اسپیتامه و اردشیر چهارم آغاز می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود كه شاهزادگانی هخامنشی بودند و می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كوشیدند بار دیگر نظم هخامنشی را احیا كنند. پس از شكست خوردن ایشان و كشته شدنشان، اشراف ایرانی با سرداران مقدونی مستقر در بلخ كنار آمدند و به این ترتیب در 246 پ.م، دیودات بلخ و سرزمینهای همسایه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش را به قدرتی مستقل در برابر سلوكیان تبدیل كرد. به این ترتیب نفوذ سلوكیان در ایران غربی پس از شصت و پنج سال فروپاشید. چنان كه مورخانی مانند یوستینوس اشاره كرده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند، سیاست دولت بلخ آشكارا اتحاد با ایرانیان و مخالفت با مقدونیان و یونانیان و راندنشان از آن منطقه بود[22]. با این وجود قبایل یونانی-مقدونی قدرتی مهم محسوب می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شدند و گویا سیاست بلخیان بر این بود كه ایشان را برای گشودن سرزمینهای همسایه روانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی نبرد كنند. از این روست كه همراه با استقرار دولت نوپای بلخ، به حركت در آمدن قبایل یونانی-مقدونی و فتح دره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی سند و هند را به دستشان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بینیم[23]. این بدان معناست كه شاهان بلخ ترجیح داده بودند با دور كردن جمعیت یونانی جنگاور از مراكز شهری شكلی از سازگاری را بین دو ركن قدرتی كه شرح دادیم، برقرار كنند.

سومین گرانیگاه قدرت ماد بود كه با درایت آذرباد و جانشیانانش كه دورگه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی ایرانی-مقدونی بودند، تا دوران آنتیوخوس سوم مستقل ماند. در مورد پویایی قدرت در درون این دولت چیز زیادی نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانیم. حتی در مورد موسس این پادشاهی یعنی آذرباد هم برداشتها دستخوش ابهام است. شومون كه نمایه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی مربوط به این شخصیت را در فرهنگنامه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی ایرانیكا نوشته است[24]، معتقد است كه او پس از جنگیدن دوشادوش داریوش سوم و كشته شدن سرورش به دست باز[25] (اردشیر چهارم)، تسلیم اسكندر شد و به این ترتیب در مقام شهربانی ماد ابقا شد[26]. شومون با تكیه به گزارش دیودور تاكید می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كند كه آذرباد نسبت به اسكندر وفادار بود، چون یكی از مدعیان تاج و تخت را كه بَریاخا (باریاخسِس[27]) نام داشت و در ماد به سودای احیای دولت هخامنشی قیام كرده بود را دستگیر كرد و در 324 پ.م در پاسارگاد به اسكندر تحویل داد[28]. همچنین در تایید فرمانبرداری آذرباد از اسكندر به این نكته اشاره شده كه دخترِ او در جشن عروسی بزرگ شوش كه سرداران مقدونی طی آن با دختران ایرانی ازدواج كردند، به عقدِ سپهسالار و جانشین اسكندر، پِردیكاس در آمد[29]. همچنین آریان گفته كه در 323/324 پ.م اسكندر در ماد مهمان آذرباد بود[30] و این همان زمانی بود كه یار وفادار و محبوب اسكندر هفاستیون درگذشت و او را عزادار كرد.

بنابراین تصویر رسمی و مرسوم در مورد آذرباد آن است كه شهربان ماد بوده و سرسپرده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی اسكندر شده و پس از عزلی دو ساله توسط او ابقا شده و مورد اعتمادش قرار گرفته است. با این وجود، چنین تفسیری چند مشكل جدی را پدید می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آورد. نخست آن كه آذرباد در زمان زندگی داریوش سوم آشكارا سیاستی ضد مقدونی داشته است. در واقع، در 330 پ.م، درست چند ماه قبل از مرگ داریوش و زمانی كوتاه پیش از هنگامی كه ادعا شده او تسلیم اسكندر شد، آذرباد مشغول بسیج سپاهی بزرگ برای مقابله با حمله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی مقدونیان بود. این سپاه در ابتدای كار به فرمان داریوش و در زمان حضورش در هگمتانه گرد آمده بود، اما پس از گریختن داریوش به ایران شرقی، همچنان دست نخورده باقی ماند و كمی غریب می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نماید كه سردار برجسته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای مانند آذرباد كه در گوگامل با مقدونیان جنگیده بود و میزبان شاهنشاه بود، ناگهان تابعیت از اسكندر را بپذیرد، آن هم درست در زمانی كه سپاهی مجهز را در اختیار دارد. حتی اگر هم چنین كرده باشد، این كه اسكندر او را در مقام خود ابقا كرده باشد، غریبتر است.

در واقع آنچه كه احتمالا رخ داده، توافقی دوسویه بوده است. این حقیقت كه اسكندر در جریان لشكركشی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های خود تا پایان دوران زمامداری‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش به ماد نرفت و جز به عنوان مهمان هرگز به هگمتانه گام ننهاد، غریب است. چرا كه هگمتانه در آن روزگار به همراه بابل و شوش بزرگترین شهر جهان بود و یكی از پایتختهای ایران نیز محسوب می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد. از این رو نرفتن اسكندر و سپاهش به آنجا، فقط یك معنا دارد و آن هم این كه آذرباد توانسته بوده حمله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی ایشان را دفع كند و به نوعی مصالحه دست یابد كه احتمالا در جریان آن تابعیت صوری اسكندر را ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پذیرفته و در مقابل از گزند هجوم او مصون ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مانده.

این كه مدعی تاج و تختی در ماد دستگیر شده باشد، عجیب نیست، چون شورشی یاد شده رقیب آذرباد هم محسوب می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شده است. فرستاده شدنش به پاسارگاد اما، می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تواند نشان از نمایشِ فرمانبرداری باشد. این كه آذرباد در نهایت به شوش رفته و مهمان اسكندر بوده و اسكندر نیز در آخرین سال عمرش در هگمتانه مهمانش شده، بیشتر به روابط دو دوستِ همپایه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ماند، و نه یك شاه و شهربانِ فرمانبردارش. ناگفته نماند كه مورخان قدیمی نیز در مورد دلیل ابقای آذرباد دچار مسئله بوده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند، چنان كه كوینتوس كورتیوس حتی ادعا می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كند كه اسكندر پس از ابراز تابعیت آذرباد شهربانی ماد را به ایرانی دیگری به نام هوخوداد (اوكسیداتِس[31]) سپرد، اما یكی دو سال بعد (در 328 پ.م) دوباره او را عزل كرد و آذرباد را شهربانی برگزید[32]. آریان هم همین ماجرا را با كمی تغییر شرح داده[33] و گفته كه اسكندر برای این تغییر به هگمتانه رفت و آن شهر را گشود. این روایت از آن رو ناپذیرفتنی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تر است كه تسلیم شدنِ آذربادِ مقتدرِ مجهز به سپاهی بزرگ و عزل شدنش نامحتمل‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تر از مقاومت كردن و مصالحه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نماید، و اگر هم چنین چیزی رخ داده باشد، بازگشت آذرباد بیشتر به كودتا می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ماند، نه ابقا، چون هیچ سردار عاقلی شهربانی را كه قبلا عزل كرده بود دوباره در همانجا ابقا نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كند. روایت یاد شده در ضمن مخدوش نیز می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نماید. چون كوینتوس كورتیوس آن را به شاهی از ماد به نام اردشیر منسوب دانسته است[34].

آنچه فرضِ استقلال آذرباد از اسكندر را تقویت می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كند، این حقیقت است كه از میان مدعیان سلطنت بعد از مرگ اسكندر، هیچ یك جز آذرباد از شهربانان قدیمی عصر هخامنشی نبودند. اسكندر با وجود شور و شوقی كه برای ایرانی شدن به خرج می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داد، اتفاقا در مورد تضعیف اشرافیت پارسی و جایگزین كردنشان با قوای مقدونی بسیار واقع بین بود و در تمام شهربانی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی كه شهربان قدیمی پارسی را ابقا كرده بود، رئیس پادگان اصلی شهر و خزانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دار را از میان مقدونیان برمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گزید. به این ترتیب این كه آذرباد بلافاصله پس از مرگ اسكندر در میدان حضور دارد و یكی از قدرتهای مستقر است، تنها به این شكل قابل توجیه است كه او از پیش این قلمرو را در اختیار داشته است، بی آن كه مانند سایر شهربانی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها زیر زمام قدرت مقدونیان قرار گیرد.

در سیر كشمكشهای یازده ساله‌ی بعد از مرگ اسکندر هم شواهدی مبنی بر استقلال آذرباد وجود دارد. می‌گویند در این دوران یكی از سرداران پردیكاس به نام پیتون[35] بخشی از ماد را فتح كرد، و آن را مادِ بزرگ نامید[36] و برای چند سالی هم بر آن حكومت كرد، اما در 314 پ.م در جریان زد و بندهای میان سرداران مقدونی به دست ایشان كشته شد. پیتون هم مانند آذرباد طبق پیش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بینی خوانش ما، یعنی به شكلی ضد مقدونی عمل كرد و مهاجران یونانی و مقدونی را از ماد راند و سرداران مقدونی را به خدمت نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گرفت. او همچنین با سرداران و مدعیان سلطنتِ مقدونی نیز متحد نشد[37]. بنابراین به احتمال زیاد او یکی از سرداران مقدونی بوده که با آذرباد متحد شده است. به گزارش استرابو، دودمانی كه آذرباد در ماد بنیان نهاد تا چند قرن بر این سرزمین فرمان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌راند.

متون دینی ایرانیان نیز همین تصویر را تایید می‌کنند. متون پهلوی به همان شدتی كه به اسكندر ناسزا می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گویند و او را به عنوان نابود كننده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی اوستا و مغان منفور می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانند، آذرباد را می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ستایند و حتی خوانشی مقبول هست كه آذرباد ماراسپندانِ مورد اشاره در ارداویراف‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نامه را، كه احیاگر آیین زرتشتی پس از اسكندر است[38]، همین فرد بدانند. مضمونی مشابه در دینكرد نیز تكرار شده و در آنجا نیز آذرباد كسی دانسته شده كه از رخنه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی مقدونیان به ماد جلوگیری كرد و ایشان را از شمال غربی ایران زمین راند و مغان را در قلمرو خود پناه داد[39].

بنابراین در كنار دولت سلوكی با مركزیت بابل، باید به دولت ماد كه پایتختش هگمتانه بود نیز قایل شویم. این دولت كاملا ایرانی باقی مانده بود و چندان مقتدر بود كه شاهان سلوكی تا آنتیوخوس سوم با آن درگیر نبرد نشدند. این دودمان چندان پایدار و نیرومند بود كه حتی پس از ظهور اشكانیان نیز از بین نرفت و تا مدتها به عنوان تیولدارِ اشكانیان در همین منطقه حكمرانی داشت و بعدتر هم با خاندان اشكانی از راه ازدواجهای سیاسی مربوط شد[40].

سومین مركز قدرت در ایران زمینِ عصر پسااسكندری، پارت و گرگان بود. این ناحیه یكی از بخشهایی بود كه برای چند دهه تابع سلوكیان بود. تا آن كه در 245 پ.م پس از مرگ آنتیوخوس دوم، شهربان یونانی آنجا كه آندراگوراس نام داشت، همزمان و در هماهنگی با شهربان بلخ (دیودات)، شورش كرد و پارت را قلمروی مستقل اعلام كرد. آشفتگی ناشی از این امر، به قبایل ایرانی اجازه داد تا به صحنه وارد شوند و میدان را به دست گیرند[41].

چنان كه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانیم، كل قلمرو آسیای میانه تا مغولستان خارجی و سراسر سرزمینهای پهناور شمال دریای مازندران از دوران حاكمیت هخامنشیان تا قرن پنجم میلادی توسط قبایل ایرانی كوچگردی مسكونی شده بود كه رمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دار و متحرك و جنگاور بودند و در قالب قبایلی نیرومند مانند ماساگت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها و سارمات‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها و اسكوتاها سازمان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌یافتند. این قبایل بر خلاف تصویر مرسوم و سنتی، بدوی و وحشی نبودند و در وضعیتی نیمه مستقر به سر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بردند، یعنی استقرارگاه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های دایم و استفاده از فنون زندگی كشاورزانه در میانشان رواج داشت و با این وجود ستون فقرات قدرت نظامی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان را رمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داران متحرك تشكیل می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داد[42]. نام عمومی تاریخی ایشان، سكا و نام اساطیری‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان در ادبیات ما، تورانی است. این قبایل تورانی یا سكا، نژادی ایرانی داشتند و زبانشان به زبان اوستایی كه زبان دینی زرتشتیان بود شباهت داشت، اما با وجود آن كه از نظر فرهنگی دنباله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی سپهر هخامنشی محسوب می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شدند، معمولا زرتشتی نبودند و به دین كهن هند و ایرانیان پایبند بودند. این قبایل در دوران هخامنشی معمولا تابع شاهان ایران بودند، و به دلیل سواركاران دلیرشان بخش مهمی از ارتش ایران را بر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ساختند. در آشوب هجوم مقدونیان به ایران زمین، بسیاری از ایشان به بخشهای درونی این سرزمین كوچیدند و به تدریج یكجانشین و كشاورز شدند.

یكی از این قبایل، داهَه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها بودند كه شاخه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای از آنها به پرن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها، در 250 پ.م توانست شهر نسا در نزدیکی مرو را تسخیر كند. رهبر این قبیله، مردی بود كه به رسمِ روز، خود را اردشیر نامید تا نشان دهد كه مدعی احیای نظم هخامنشی است. این نام در گویش سكایی به ارشك تبدیل می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود، از این رو او را ارشك اول یا اشك نخست می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نامند. ارشك بنیانگذار نظم سیاسی نوینی بود كه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رفت تا جایگزین دولت شكننده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی سلوكی شود.

برآمدن اشكانیان

ارشك سه سال را صرف ساخت و ساز در نسا كرد و این قلمرو را به پایتختی باشكوه تبدیل كرد. آنگاه در نوروز 247 پ.م در شهری به نام آساآك به شیوه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی هخامنشیان تاجگذاری كرد و خود را شاهنشاه ایران زمین خواند. قبایل ایرانی دیگر و مردم محلی بر او گرد آمدند و كارش بالا گرفت. به طوری كه پس از شورش آندراگوراس به او حمله كرد و سراسر پارت و گرگان را گرفت. آنگاه دیودات را شكست داد و با سواركاران قبیله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی آپاكسیان متحد شد و حمله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی سلوكوس دوم را كه با پیاده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نظام پرشمار سوری پیش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آمد، به شدت در هم شكست. سلوكوس كه تلفاتی بسیار را تحمل كرده بود، ناگزیر شد دولت پارت را به رسمیت بپذیرد و به ایران غربی بازگردد[43].

ارشك پادشاهی بسیار نیرومند و لایق بود. او سكه ضرب كرد، نمادهای پادشاهی كهن ایرانی را بار دیگر احیا كرد، و در تعادل قوای میان پولیسهای یونانی و ارتشهای نیرومند و غارتگرشان، و شهرهای ایرانی و قوای كشاورزانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان، نیرویی تازه را به صحنه آورد و آن هم قبایل كوچگرد ایرانی بود كه از نظر زبان و فرهنگ و نژاد با مردم شهرنشین ایرانی یكسان بودند، اما سبك زندگی كوچگردانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان باعث می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد توانایی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ رزمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان از رقیبان یونانی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان بیشتر باشد[44].

ارشك برای دستیابی به مشروعیت، چند راهِ متفاوت را برگزید. وقتی به پارت حمله می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌برد، در میان سپاه یونانی و مقدونی پولیسهای یونانی این شایعه را رواج داد كه خویشاوند و وارث آندارگوراس است. زمانی كه با دیودات می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌جنگید، این شایعه رواج یافت كه ایرانی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای از اهالی بلخ است كه بر ضد یونانیان قیام كرده، و در نهایت، تبارشناسی اصلی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای كه برای خود برگزید و در قالب نام ارشك رواجش داد، آن بود كه از نوادگان اردشیر دوم هخامنشی است و برای باز پس گرفتن حقش بر تاج ایران زمین فراز آمده است. این همان روایتی است كه بیشترین شهرت و اعتبار را به دست آورد و او را در چشم ایرانیان همچون شاهی مشروع و انتقامجو بازنمود كه برای رهاندنشان از چنگ فاتحان مقدونی بازگشته است. مورخان غربی معاصر اشكانیان مانند آریان نیز همین روایت از تبار اشكانیان را ثبت كرده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند[45].

چنان كه ولسكی نشان داده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ است[46]، سیاست ارشك از همان ابتدا ضد یونانی و ایران‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گرا بود و بین دو قطبِ قدرتِ یاد شده، به طور قاطع طرفِ ایرانی را برگزیده بود. گنجهایی كه از دوران او باقی مانده نشان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهد كه از همان ابتدا به سبك هخامنشیان بر سكه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایش به خط آرامی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نوشت و كلاه شهربانی هخامنشی و كمان را به عنوان نماد حكومتش برگزیده بود، كه این دومی نمادی مهرپرستانه است و احتمالا نشانگر آن است كه این بنیانگذار، بر خلاف آذرباد كه هم نامش و هم میراثش زرتشتی است، به دین كهن ایرانیان پیشازرتشتی پایبند بوده است.

ارشك مدت سی سال حكومت كرد و نزد رعایایش به قدری محبوب بود كه بعدها او را همچون موجودی مقدس می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ستودند. احتمالا برادرش تیرداد برای چند سال در زمان پیری‌اش در سلطنتش شریک بوده است. وقتی ارشک در 217 پ.م درگذشت، فرزندش ارشك دوم بر تخت نشست[47] و از این نقطه بود كه تعادل قوا در میان سه نیروی یاد شده به هم خورد.

پس از ارشك، زنجیره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای طولانی از پادشاهان اشكانی بر تخت سلطنت ایران زمین تكیه زدند، كه نقاط اشتراك و شباهتی چشمگیر داشتند. اشكانیان طولانی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترین دوران زمامداری را در كل تاریخ ایران زمین دارا هستند و بیش از چهل تن از شاهانشان برای بیش از پانصد سال بر این سرزمین فرمان راندند. مرور شباهتهای میان شاهان این دودمان به ناظری كه از دوردستهای تاریخ معاصر به آن دوران می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نگرد این اجازه را خواهد داد تا رمز موفقیت ایشان و دلیل چیرگی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان بر سایر گرانیگاه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های قدرت را دریابد.

نخستین ویژگی مشترك شاهان اشكانی آن بود كه از تبار قبایل بیابانگرد ایرانی بودند[48] و از این رو به پشتیبانی سواره نظام نیرومند و نیروی نظامی بزرگ این قبایل پشتگرم بودند. اشكانیان این پیوند خویش با قبایل سكا را تا پایان حفظ كردند و حتی با پسرعموهای خود كه بلخ و هند را فتح كرده بودند و پادشاهی كوشانی را تاسیس كرده بودند نیز روابطی نزدیك و همیارانه داشتند. برخورداری از این پشتوانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی نظامی مهمترین رمز پیروزمندی ایشان در برابر نیرویی بزرگ مانند روم بود.

دومین ویژگی آن بود كه اشكانیان از همان ابتدا راهبرد مشروعیت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌یابی خویش را با قاطعیت برگزیدند و تا پایان نیز بدان پایبند ماندند. چنان كه دیدیم، آنان در میان دو گزینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی شهر ایرانی یا پولیس یونانی اولی را برگزیدند و در دو قرنِ ابتدای سلطنت خود با دومی مبارزه کردند و عملا نفوذ سیاسی آن را از میان بردند. تبلیغات سیاسی ساسانیان كه جایگزین ایشان شدند و تلاشی جانانه را در پنج قرنِ بعد برای زدودن نام ایشان به كار بستند، باعث شده تا هنوز عوام ایشان را پادشاهانی نامقتدر، ناكارآمد، و گم شده در زمینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای فئودالی تصور كنند، كه به زبان و فرهنگ یونانی آلوده شده بودند.

این برداشت در مورد شاهان اشكانی درست نیست. ساختار قدرتِ سلسله مراتبی و هرمی با مراكز منتشر و به اصطلاح خانخانی از دیرباز یكی از ویژگیهای ساخت سیاسی در جامعه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی ایرانی بوده است، و لزوما نشانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی زوال اقتدار یا ضعف دولت مركزی نیست. ناگفته پیداست كه اشكانیان به تدبیرهای تازه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترِ عصر ساسانی برای تمركز قدرت در دربار دسترسی نداشتند و احتمالا به دلیل میراث فرهنگی هخامنشی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان پیامدهای آن – كه مثلا یكدست‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سازی دینی عارضه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش است- را نیز نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پسندیدند. با این وجود، دولت اشكانی در نهایت ساختار سیاسی نیرومند و در حد خود متمركزی بود كه تداومش از تمام دولتهای پیش و پس از خود بیشتر بود و بنابراین نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توان كارآمد بودنِ اتحاد قدرتهای محلی معمولا نظامی و سكا-تبار را با دربار شاهنشاهی نادیده انگاشت.

در مورد یونان زدگی ایشان و بیگانگی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان با فرهنگ ایرانی نیز تبلیغات ساسانیان نادرست بوده است. اشكانیان از همان ابتدا به عنوان ناجیان ایران و وارثان شاهنشاهی هخامنشی به میدان آمدند و حتی نامشان را در زمینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی رستاخیز دولتهای اردشیری برگزیدند. از همان ابتدای كار سكه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی را به خط آرامی ضرب می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردند و سرداران مقدونی را می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌راندند و یونانیان را در پولیس‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایشان كشتار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردند. این حقایق را باید در كنار این نكته دید كه خط و زبان و فرهنگ یونانی برخلاف تصور عوامانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی امروزین، در دوران هخامنشی و پارتی زیرواحدی در درون قلمرو ایرانی بود، و نه نیرویی در خارج از آن. بزرگترین شهرهای یونانی نشینِ دنیا در آن هنگام افسوس و سارد و میلتوس بودند كه همگی در قلمرو ایران هخامنشی قرار داشتند. فرهنگ یونانی از همان ابتدای تشكیل شدنش، زیرواحدی از نظام چندرگه و تركیب‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گرای هخامنشی بود و از این رو شاهان اشكانی مانند امروز یونانیان را اروپایی متعلق به سپهری بیگانه نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دیدند، چرا كه در آن هنگام هنوز اروپایی وجود نداشت و تنها تمدن-دولتهای به راستی بیرونی، روم و چین بودند كه اولی تازه تشكیل شده بود و دومی را تازه در دوردستها كشف كرده بودند. یونان برای ایشان دولتشهرهایی بود كه بدنه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی اصلی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش در بالكان و آناتولی قرار داشت و برای دو قرن در عصر هخامنشی استانی از ایران محسوب می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد[49]. یا از این رو وامگیری از خط و زبان و هنر یونانی را در دوران اشكانی و پس از آن، بیشتر باید دنباله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای از سیاست خردمندانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی هویت فرهنگی در عصر هخامنشی دانست كه به تكثر مجال ظهور می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داد و در هم جوشیدن هویتهای قومی را مایه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی نیرومندی و غنای هویت ملی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دید. خط یونانی همانقدر برای اشكانیان و ایرانیانِ آن دوران آشنا و خودی و قابل وامگیری بود، كه خط فنیقی و آرامی و سریانی، كه شالوده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی خطوط بعدی ایرانی را برساخت.

در یك جمع‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بندی فشرده، باید بر این نكته تاكید كرد كه گرانیگاه قدرت تازه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای كه در پارت پدیدار شد، به خاطر برخورداری از قدرت نظامی كوچگردان ایرانی، منحصر به فرد بود و به خاطر سیاست ایران‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گرا و ضد مقدونی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش و ساختار هویتی‌اش دنباله‌ی نظم هخامنشی محسوب می‌شد. به همین دلیل هم بود که به سرعت از سوی مردم مورد پذیرش قرار گرفت و توانست پادشاهی ماد را در لحظاتی بحرانی در خود ادغام كند و با جانشینان سكای پادشاهی بلخ به اتحادی استوار دست یابد. اتحاد سه واحد ایرانی پارت، ماد و بلخ،‌ بختی برای پیروزی چهارمین رقیب میدان – یعنی پادشاهان سلوکی- باقی نگذاشت و به این ترتیب بود که در میانه‌ی قرن دوم پ.م،‌ تعادل قوا میان این چهار رقیب به شکلی برگشت ناپذیر به هم خورد و پارتها وارث قلمرو هخامنشی، و سلوکیان از صحنه رانده شدند.

دوره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بندی گذار عصر سلوکی به عصر اشكانی

اگر بخواهیم از دیدی كل‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گرایانه به پویایی قدرت سیاسی در ایرانِ عصر سلوكی بنگریم، سه دوره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی متمایز را تشخیص خواهیم داد.

دوره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی نخست، از 311 پ.م آغاز شد و تا 250 پ.م به طول انجامید. در 310 پ.م سلوكوس تاجگذاری كرد آغاز شد و با ادعای در آغاز موفقِ سلوكیان بر كل ایران زمین همراه بود. این ادعا البته چندان كه تصور می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود، فراگیر نبود. یعنی ماد و قفقاز و آسیای میانه را در بر نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گرفت. در هر حال، از 311 تا 250 پ.م، شصت سال گذشت كه در آن دو نیروی اصلی در صحنه حضور داشتند: دولت سلوكی در بخش عمده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی ایران زمین، و دولت ماد كه ربع شمال غربی ایران زمین را در اختیار داشت.

دوره‌ی دوم از 250 پ.م آغاز شد و تا 191 پ.م ادامه یافت. در 250 پ.م تعادل قوا به هم خورد. قبایل ایرانی كوچگرد به راهبری ارشك از شمال شرقی سر رسیدند و شهر نسا را گرفتند. در جریان دگرگونی ناشی از این ضربه، شهربانان بلخ و پارت از سلوكیان اعلام استقلال كردند، اما ارشك به سرعت پارت را گرفت و در برابر سلوكوس با دیودات متحد شد. به این ترتیب، در عرض پنج سال دو نیروی تازه به صحنه افزوده شد. حالا پارت و بلخ نیز به دوقطبی سلوكی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها و ماد افزوده شده بودند.

ارشك با وارد كردن متغیر تازه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای به معادلات قدرت روزگار خود، برگ برنده را رو كرد. اتحاد شهرنشینان ایرانی با قبایل كوچگرد ایرانی، حركتی بود كه تا پیش از ارشك ناممكن می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نمود. چرا كه ایرانیان یكجانشین و كوچگرد، زرتشتی و مهرپرست، و مقیم در اندرون ایران زمین و مرزهای بیرونی آن، برای مدت هزار سال از دوران زرتشت تا آن هنگام با هم كشمكش داشتند. قبایل كوچگرد ایرانی نیز كه در سراسر تاریخ ایران همچنان به شكل متحرك در زمینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی شهرهای كشاورزانه وجود داشتند، مردمی صلحجو و از نظر فرهنگی همگن با خویشاوندان یكجانشین خود بودند و با سكاهای كوچگرد بیرونی متفاوت بودند. ردپای این نبردها را حتی در گاتاهای عصر زرتشت نیز می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توان یافت. در اساطیر اوستایی نیز، شهرنشینان با سردارشان كه دارنده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی فره ایزدی است، شاخه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی كیانی ایرانیان را می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سازند، و با تورانیانِ كوچگرد و غارتگر مقیم مرزهای بیرونی دشمنی دیرپایی دارند.

از این روست كه تركیب شهرنشینی با كوچگردی كه ارشك به میدان آورد، در آن روزگار نامنتظره و نبوغ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آمیز می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نمود. ارشك می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بایست برای اتحاد این دو نیروی متمایز و متعارض، بر شباهتی بنیادیتر از عقاید دینی و سبك زندگی تاكید كند، و چنین نیز كرد. به این ترتیب بود كه به تدریج در دهه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های نخستینِ زمامداری اشكانیان، مفهومی نوظهور از ملیت در ایران زمین تكوین یافت كه با مفهوم دولت جهانی هخامنشیان متفاوت بود، و اتفاقا در برابر دولتهای دشمنی مانند سلوكیان مقدونی یا رومیان تعریف می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد. اتحاد شهرنشینان و كوچگردانِ ایرانی از این رو ممكن تلقی شد، كه هردو زبان و نژاد و اساطیر مشتركی داشتند، و “ایرانی” بودند. به این شكل مفهوم ایرانی بودن كه در عصر هخامنشی مصری بودن و یونانی بودن و تعلق به اقوامی بسیار متنوع را شامل می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد، وا نهاده شد تا مفهومی سرزمین‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مدار و مرزبندی شده از ملیت به شكلی تدافعی جایگزین آن شود. در دراز مدت، این همان تدبیری بود كه پهلوانان سیستانی (سكا) مانند رستم را همچون لایه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای حد واسط بین سلسله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی كیانی و دشمنان تورانی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان برافراشت.

نقطه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی چرخش قوا در میانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی قرن سوم پ.م با ورود این تركیب نو تحقق یافت و به سرعت به وضعیتی نهایی منتهی شد. چنان كه گفتیم، اقتدار دولت ماد به قوت خود باقی بود تا آن كه آنتیوخوس سوم توانست به آن دست اندازی كند. او در 220 پ.م عهدنامه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای نابرابر را به شاهِ ماد كه آرتاباز نام داشت تحمیل كرد[50]. گویا فشار سلوكی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها باعث شده باشد كه مادها به پارت تمایل یابند و اتحاد با آن را ترجیح دهند. چون اشك دوم[51] كه تازه در 217 پ.م جانشین پدر افسانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش شده بود[52]، كشور خود را به سوی غرب توسعه داد و بی دردسر هگمتانه را گرفت. این حركت پارتها احتمالا از نوع اتحاد و آزادسازی بوده و با جنگ همراه نبوده است. چرا كه مادها هنوز چندان ضعیف نبودند كه به این سرعت از پای در آیند، و بعدها هم همچنان نیرومند اما مطیع پارتها باقی ماندند. آنتیوخوس سوم به سرعت واكنش نشان داد و پارتها را در نبردی مهم شكست داد. اما ارشك دوم هنگام عقب نشینی تمام پولیسهای یونانی سر راهش را از میان برد و ساكنان یونانی و مقدونی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان را كشتار كرد. آنتیوخوس هم انتقام این كارِ مادها را با غارت همدان در 209 پ.م تلافی كرد. ارشك با كشتارهایش نشان داد كه سیاست پارتها برگزیدن قاطع یكی از دو قطب قدرت یاد شده بوده است.

دومین دوره، كه با ظهور پارتها و بلخی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها و كشمكش چهار دولت همراه بود، در 191 پ.م به پایان رسید. در این دوره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی شصت ساله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی دوم، چهار پاره شدنِ قدرت و تسلط تدریجی پارتها بر دولتهای دیگر الگوی غالب بود، كه گاه با ظهور پادشاه جنگاوری مانند آنتیوخوس سوم دچار وقفه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد.

آنگاه سومین دوره فرا رسید که با تثبیت قدرت اشکانی در ایران زمین همراه بود. این دوره از 191 پ.م شروع شد و تا 141 پ.م ادامه یافت. در 191 پ.م، نیرویی تازه بر صحنه پدیدار شد و آن هم روم بود. روم در این هنگام برای نخستین بار در سپهر سیاسی ایران‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زمین حضور یافت و در سه نبرد خرد كننده دولت سلوكی را به زانو در آورد. كشمكش میان دولت سلوكی و دشمن نیرومند و خطرناكی مانند رومیان، كه برخلاف بطلمیوسی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های مصری تباری مقدونی و تاریخی مشترك با سلوكیان نداشتند، دومین نقطه عطف در برآمدن پارتها بود. مادها متحد طبیعی پارتها، و بلخی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها متحد راهبردی و ضعیفتر ایشان بودند، و بنابراین تنها دولت سلوكی بود كه مانعی بر سر راه اتحاد مجدد ایران زمین محسوب می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد. ظهور رومیان این مانع را از سر راه برداشت. به این شكل باید دوره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی 191 تا 129 پ.م، یعنی سومین شصت ساله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی زمامداری سلوكیان را با چیرگی تدریجی و قاطع پارتها بر ماد و بلخ، و راندنِ سلوكیان از ایران زمین مترادف دانست. در سال 176 پ.م فرهاد نخست بر تخت اشكانیان نشست و نخستین شاه خودكامه از این دودمان شد. او قبایل ناآرام ایرانی مستقر در البرز را سركوب كرد و ایشان را به مرزهای دریای مازندران كوچاند تا مراقب مهاجمان خارجی باشند. آنگاه در 171 پ.م جای خود را به مهرداد اول داد، كه معمار راستین شاهنشاهی اشكانی است.

مهرداد سالهای 160-155 پ.م را صرف غلبه بر بلخ كرد. او شاه بلخ اوتیدم را شكست داد و كشت. به این ترتیب دولت بلخ به دو قلمروی كوچك و متعارضِ ضعیف تجزیه شد كه به زودی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رفت تا به دست سكاهای مهاجر دیگری كه متحد و تابع مهرداد می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شدند، تسخیر شود. آنگاه در 148 پ.م ماد را فتح كرد و این دولت را به یك شهربانی فروكاست. تا 141 پ.م پیشروی پارتها مقاومت ناپذیر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نمود. مهرداد كه مانند پدرانش از نظام جاسوسی نیرومندی برخوردار بود، توانست از كشمكش سرداران مقدونی بهره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌برداری كند، و در نهایت در 141 پ.م سلوكیه را فتح كرد، كه جایگزین بابل شده بود و پایتخت دولت سلوكی بود. مهرداد به این ترتیب در مدت بیست و پنج سال كل ایران زمین را فتح كرد و خود را شاهنشاه ایران خواند. از دولتهای چهارگانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی پیشین، بلخ تجزیه و تابع شد، ماد و سلوكیه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی قدیم به پارتها پیوستند، و سلوكیان كه در سوریه آواره شده بودند، به صورت دست نشانده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های نظامی رومیان در آمدند.

ادامه‌ی تاریخ اشکانیان تا بیست سال بعد افت و خیزی را نشان می‌دهد که از تلاش برای تثبیت این دستاوردها ناشی می‌شد. وقتی مهرداد اول در 131 پ.م پس از سی سال حكومت مقتدرانه درگذشت، وقفه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای در تثبیت نیروی پارتها رخ نمود. علتِ این وقفه، از سویی متحد شدن بقایای سلوكیان با رومی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها بود، و از سوی دیگر هجوم سكاهای تیزخود و ماساگت از شرق كه امواجشان بقایای دولت بلخ را در خود فرو برد. فرهاد دوم كه جانشین مهرداد شده بود، پس از دو سال سلطنت به دست سپاهیان مزدور یونانی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش كشته شد ولی پیش از آن، دودمان سلوكی را منقرض كرد و آنتیوخوس هفتم را در نبردی بزرگ (129-130 پ.م) شكست داد و پس از مرگش خانواده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی او را به دربار خود برد و پسران سلوكی را به رسم اشكانیان تربیت كرد. پس از او اردوان دوم نیز تنها پنج سال حكومت كرد و در نبرد با سكاها با تیری زهرآگین از پای درآمد.

در 124 پ.م دومین مهرداد از خاندان اشكانی برتخت نشست و خاطره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی همنام پیشین خود را زنده كرد. او سكاها را شكست داد و مرو را گرفت و حق ماساگت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها بر بلخ و هند را به رسمیت شمرد. سكاهایی كه این دو منطقه را گشوده بودند، كارِ ناتمام پارتها را تمام كردند، یعنی قدرت مقدونیان را برانداختند و حكومتی ایرانی با رنگ و بوی كوچگردانه را پدید آوردند كه به سرعت به متحد بزرگ پادشاهی اشكانی تبدیل شد و با نام پادشاهی كوشانی شهرت یافت.

مهرداد پس از سر و سامان دادن به كار سكاها، به سوی غرب حركت كرد و بقایای دولتهای كوچك باقی مانده در ایران زمین را یكی یكی از بین برد یا مطیع ساخت. در 121 پ.م خاراسن را گرفت و بقایای ایلامِ مستقل را در دولتش حل كرد. در 110 پ.م ارمنستان را گرفت و با شكست دادن آرتاواز یكی از دودمان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های اردشیری به جا مانده از دوران پسااسكندری را منقرض كرد. هرچند نوادگان آرتاواز به كمك رومیان تا مدتی در قفقاز و فنیقیه باقی ماندند. یكی دیگر از این شاه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نشینای ایرانی، در پونت در جنوب دریای سیاه قرار داشت كه مهرداد ششمِ مشهور، دشمن نیرومند رومیان بر آن حكومت می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. مهرداد اشكانی و مهرداد پونتی با هم متحد شدند و شاه نشین كاپادوكیه را كه آریوبرزن نامی از خاندان یكی دیگر از این دودمانهای اردشیری بر حاكم بود را فتح كردند.

مهرداد دوم شاهنشاهی اشكانی را بر عرصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی جهان تثبیت كرد و این كار را با تقسیم كردن قلمرو بلخ با خویشاوندان سكایش انجام داد، و مطیع كردنِ شاه نشینهای كوچك سوریه و آناتولی. به این ترتیب از سویی دوستی سكاها را برای ایرانیان خرید، و از سوی دیگر با رومیان وارد كشمكش شد. نخستین سفیر چین در دوران او از ایران دیدار كرد و راه ابریشم برای نخستین بار در دوران او پدیدار شد. او مانند داریوش بزرگ خطی تازه را از ریشه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی آرامی گرفت و آن را پهلوی اشكانی نامید و زبان ایرانیان شرقی را به آن وسیله نگاشت. پس از نابود كردن بقایای سلوكیان، خیالش به قدری از جانب پولیسهای یونانی باقی مانده در ایران زمین راحت شده بود، كه سكه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی برای ایشان ضرب كرد و بر آن خود را یونان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دوست (فیل‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هلن[53]) نامید[54].

نتیجه‌گیری

ظهور اشكانیان به معنای بازآرایی نیروها در صحنه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی سیاست جهانِ آغاز قرن دوم پ.م بود. چنان كه دیدیم، سلوكیان و رقیبانشان به راستی شایسته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی آن نیستند كه همچون دودمانی هم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تراز با هخامنشیان و اشكانیان در نظر گرفته شوند، و دلیل اهمیت و ماندگاری نامشان در تاریخ، بیشتر ثبت شدن احوالشان در كتابهای دشمنان رومی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان، و سنتِ تاریخ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نگاری معاصر اروپاییان است، تا حقایقی تاریخی. در واقع پس از فروپاشی نظم هخامنشی به دست اسكندر، دوران آشوب و چندپارگی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای در ایران زمین آغاز شد كه نخستین نمونه از این دست بود. پس از آن نیز، بارها و بارها سرزمینهای ایرانی و اقوام ایرانی با یكدیگر متحد شدند و نظمی استوار پدید آوردند و به ابرقدرتی جهانی تبدیل شدند، و هربار پس از چند قرن دچار فروپاشی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای مشابه شدند و معمولا برای یك و نیم قرن چندپارگی و تجزیه را تجربه كردند.

دوران آشوبِ اسكندری، كه نخستین تجربه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی این چنینی در تاریخ ایران بود، در زمانی رخ داد كه هنوز خاطره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی نظم هخامنشی در یادها بود و ایرانیان شهرنشین خویشاوندی هم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زبان و هم فرهنگ در دشتهای فراسوی مرزهایشان داشتند كه توانایی و اشتیاق احیای آن نظم را دارا بودند. از این روست كه این دوران آشوب را یكی از كوتاهترین نمونه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها در سراسر تاریخ دیرپای ایران می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توان دانست. این دوره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی گسستگی و تجزیه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی ساخت سیاسی، در واقع شصت سال دوام آورد. پس از آن، قدرت شكننده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی سلوكیان زیر فشار قبایل نوآمده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی ایرانی درهم شكست. دو قطبِ ماد- سلوكیه كه پیش از آن وجود داشت، ابتدا به چهار قطبِ بلخ، پارت، ماد و سلوكیه شكست، و پس از آن در طی شصت سالِ دوم، پارتها ماد را گرفتند و با خویشاوندانشان كه سرور بلخ شده بودند متحد شدند و بخش عمده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی ایران زمین را دوباره فتح كردند. واپسین شصت سالی كه شرحش گذشت، در واقع دورانی بود كه قدرتی جوان و خطرناك به نام روم در مرزهای غربی ایران پدیدار شد و حضورش در درون سرزمین ایران لمس شد. این قدرت جدید، تیر خلاص نهایی را به سلوكیان شلیك كرد، و فرآیند نابودی و جذب و هضم پادشاهی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های اردشیری آناتولی و سوریه و بالكان را در بدنه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی پارت و روم تسریع كرد.

بر تخت نشستن مهرداد دوم، همچون دوران زمامداری پدربزرگش مهرداد نخست، دوران چرخش مهمی در تاریخ ایران زمین بود. در این هنگام بود كه ایران زمین بار دیگر متحد شد، و به دولتی یگانه و متمركز تبدیل شد. با این تفاوت كه برخلاف عصر هخامنشی، تمام سرزمینهای كشاورزنشین را صاحب نبود. مصر همچنان زیر فرمان دودمان مقدونی بطلمیوسی قرار داشت و بخش مهمی از بالكان و آناتولی را رومیان بلعیده بودند. به این ترتیب، ایرانیان برای نخستین بار پس از دو و نیم قرنِ باشكوه هخامنشی، دریافتند كه دیگر به شكلی بدیهی و طبیعی در مركز گیتی جای ندارند، و تنها سرورانِ جهانِ متمدن نیستند. در عصر مهرداد دوم بود كه معلوم شد در دوردستهای شرق، دولت نیرومندِ تا آن هنگام ناشناخته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای به نام چین وجود دارد، و در همان مقطع بود كه خطر روم برای ایرانیان آشكار شد. رومیانی كه از نظر فرهنگی وارث سنت مقدونی- یونانی بودند و بنا بر راهبرد پولیس‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مدارانه، خواهانِ گسترش به سمت شرق و فتح ایران زمین بودند.

به این ترتیب، پیكربندی هویت ملی در دوران اشكانی دستخوش دگرگونی مهمی شد و به آنچه كه كمابیش تا به امروز ادامه یافته است، تبدیل شد. ایرانیان در این دوره حضور یك “دیگری” را در عرصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی سیاسی پذیرفتند. این دیگری، می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توانست چین باشد كه به خاطر فاصله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی زیادش خطری نظامی محسوب نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد و از این رو تنها ارتباط با او، دوستانه و بازرگانانه بود، و این همان بود كه جاده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی ابریشم را در عصر اشكانی پدید آورد. دومی، روم بود، كه به زودی مصر را نیز گرفت و همچون هماوردی نیرومند مرزهای غربی ایران را تهدید كرد. این یك، خطری بود ساختاریافته و نظام‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مند، با دولتی متمركز و ارتشی سازمان یافته، كه با قبایل كوچگرد سكا كه مهمترین تهدید عصر هخامنشی بودند، از پایه متفاوت بود. دیگر تورانی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های ایرانی تبارِ مهرپرست و پایبند به فرهنگ و برخوردار از زبان ایرانی نبودند كه برای ایلغار به شهرها هجوم آورند و در شرایط خاص نقش ناجی را هم ایفا كنند، بلكه دولتی مستقل و همتای دولت اشكانی در آنسوی دریای آدریاتیك وجود داشت كه از نظر پیچیدگی و كارآمدی دست كمی از اشكانیان نداشت. به خصوص كه پس از مدتی كوتاه مصر را هم فتح كرد و با تبلیغات سیسرو و سزار آگوستوس، مدعی هم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تباری با اسكندر و جانشینی دولت جهانی هخامنشی شد.

در دوران اشكانی بود كه هویت ملی ایرانیان به شكلی شبیه به امروز تكامل یافت. در رویارویی با این “دیگریِ” بیرونی بود كه حماسه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های ملی ایران، با پهلوانانی غیرزرتشتی، سیستانی، و بنابراین سكا مانند رستم، پدیدار شد، و “دیگری‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌”ای كه برای دیرزمانی در مرزهای شمالی و شرقی تاخت و تاز می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد، به غرب نیز تعمیم یافت. تدوین اوستا در دوران بلاش، احیای آیینهای شاهنشاهی در دوران نخستین شاهان اشكانی، بازسازی و تكامل سنت شهسواری و سلحشوری در میان خان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نشینهای پارتی، و شكل‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیری هویت ایرانی در برابر ماهیت انیرانی در این دوران تحقق یافت، و از این روست كه باید عصر اشكانی را دوران ظهور ملیت ایرانی دانست. ملیتی كه با مفهوم هویت جهانی و خودمركزپنداری استوار هخامنشی تفاوت داشت. پس از دوران اساطیری و یگانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی هخامنشی كه در كل تاریخ تمدن به لحاظ پیكربندی بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نظیر است، در دوران اشكانی بود كه ایرانیان برای نخستین بار وجود اقوام و تمدنهای دیگر را در جهان شناسایی كرده و به رسمیت شناختند، و به این شكل خویش را در زمینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای چند مرکزی و با ساختاری متمایز، بازتعریف كردند.

 

کتابنامه

ارداویرافنامه، ویراسته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی فیلیپ ژینیو، ترجمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی ژاله آموزگار، شرکت انتشارات معین، 1372.

بریان، پیر، تاریخ امپراتوری هخامنشی، ترجمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی مهدی سمسار، انتشارات زریاب، 1377.

توینبی، آرنولد، جغرافیای اداری هخامنشیان، ترجمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی همایون صنعتی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زاده، انتشارات موقوفات دکتر افشار، 1379.

رایس، تامار تالبوت، سکاها، ترجمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی رقیه بهزادی، انتشارات یزدان، 1370.

سولیمیرسکی، تادئوس، سارمات‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها، ترجمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی رقیه بهزادی، نشر میترا، 1374.

مرادی غیاث‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آبادی، رضا، نبشته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های پارسی باستان، فرهنگنامه عكس ایران، 1377.

مک اودی، کالین، و جونز، ریچارد، تاریخ جمعیت جهان، ترجمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی مهیار علوی مقدم و علیرضا نوری گرمرودی، انتشارات پاندا، 1372.

ولسكی، یوزف، شاهنشاهی اشكانی، ترجمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی مرتضی ثاقب فر، ققنوس، 1383.

ویلکن، اولریش، اسکندر مقدونی، ترجمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی حسن افشار، نشر مرکز، 1376.

یگر، ورنر، پائدیا، ترجمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی حسن لطفی، انتشارات خوارزمی، 1376.

:References

Arrian, Events after Alexander (from Photius’ Bibliotheca) translated by John Rooke, edited by Tim Spalding, Routledge, 1998.

Bar Kochva, B. The Seleucid army organization and politics in great campaigns, Cambridge, 1976.

Bernard, P. “The Greek kingdoms of Central Asia,” In: History of civilizations of Central Asia, Volume II. The development of sedentary and nomadic civilizations: 700 B.C. to A.D. 250. Ed. By: Harmatta, J. Paris: UNESCO Publishing, 1994.

Bivar, A.D.H. “The Political History of Iran under the Arsacids”, in Yarshater, Ehsan, Cambridge History of Iran, 3.1, London: Cambridge University Press, 1983.

Bosworth A. B. The Legacy of Alexander, Oxford University Press, 2005.

Chaumont, M. L. “Atropates”, Encyclopaedia Iranica, 3.1, London: Routledge & Kegan Paul, 1989.

Cohen, M. Seleucid colonies: Studies in founding, administration and arganisation, Historia Einzl. No. 30, 1978.

Frumkin, G. Archeology in Soviet Central Asia, Handbuch der Orientalistik, 7. Abt. VI. Bd. Leyde, 1970.

Grainger, J. D. A Seleukid Prosopography and Gazetteer, BRILL, 1997.

Herodoti, Historiae, (ed. C. Hude) Oxford Classical Texts, 1988.

Justinus, Marcus Junianus, Histoires Philippiques de Trogue Pompée, (Liber XLI), Marie-Pierre Arnaud-Lindet 2003.

Polybius, The Histories, (Vol. V) Greek text with English translation by W. R. Paton, Loeb Classical Library, 1999.

Schippmann, K. “Azerbaijan III: Pre-Islamic History”, Encyclopaedia Iranica, 3.1, London: Routledge & Kegan Paul, 1989.

Strabo. The Geography of Strabo. ed. H. L. Jones, Harvard University Press, 1924.

Wolski, Cf. J. Le problem d’Andragoras, Serta Kazaroviana, Ephemeridis institute Archeologici Bulgarici, Vol. XVI, Sofia, 1950.

 

 

  1. ویلکن، 1376.
  2. Arrian, 11.
  3. Antipater
  4. Antigonus
  5. Crater
  6. Perdiccas
  7. Eumenes
  8. Lissimachus
  9. Seleucos
  10. Demetrius
  11. hegemones
  12. مك اودی و جونز، 1372: 140 و 141.
  13. Cohen, 1978.
  14. پارمنیون بزرگترین سردار فیلیپ مقدونی و پسرش اسکندر بود و بخش مهمی از نبوغ جنگی اوست که به دستاوردهای اسکندر منتهی شده است. پارمنیون در راستای سیاست غارت‌مدار مقدونی-یونانی،‌ تنها به فتح سرزمینهای پیشارو و غارت آنها فکر می‌کرد و بنابراین نماینده‌ی تکیه به شهر-پادگانهای نوظهور فاتحان، یعنی پولیس‌های یونانی است. اسکندر در مقابل، از این رو شایسته‌ی عنوان نابغه است که راهبرد درآمیختن با اقوام مغلوب و “ایرانی شدن” مقدونیان را تاسیس کرد. به عبارت دیگر او هوادار شهردر برابر پولیس بود. وی در اواخر عمرش پارمنیون و پسرش را با توطئه‌هایی به قتل رساند.
  15. Bosworth A. B. 2005: 246.
  16. ناگفته پیداست كه مقصود از ایرانیان در این عبارت و سایر بخشهای متن، ساكنان ایران زمین هستند كه از كشور كنونی ایران بسیار فراتر است و فلات ایران به همراه سرزمینهای همسایه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی برخوردار از فرهنگ ایرانی را در بر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیرد.
  17. Grainger 1997:54.
  18. Bernard, 1994: 100.
  19. Polybius 11.34.
  20. Bar Kochva, 1976.
  21. Arsacid states
  22. Justinus, XLI. 4.
  23. Strabo, XI.XI.I.
  24. Chaumont, 1989.
  25. Bessus
  26. Chaumont, 1989.
  27. Baryaxes
  28. Arrian, 6.29.3.
  29. Arrian, 7.4.5 & Justin, Historiae, 13.4.13.
  30. Arrian, 7.13.2, 6.
  31. Oxydates
  32. Quintus Curtius, Historiae 6.2.11.
  33. Arrian, 4.18.3
  34. Quintus Curtius, 8.3.17
  35. Peithon
  36. Diodorus Siculus, 18.3.3; Justin, 13.4.13
  37. Strabo, Geography 11.13.1
  38. ارداویرافنامه، 1، 10.
  39. دینکرت، 441-446؛‌ 435-437.
  40. Schippmann, 1989.
  41. Wolski, 1950: 111-114.
  42. Frumkin, 1970, 82.
  43. Justin xli. 4, 9.
  44. ولسکی،1383.
  45. Arrian i (preserved in Photius(
  46. ولسکی،1383.
  47. Bivar, 1983: 22-99.
  48. Bivar, 1983: 31.
  49. توینبی، 1379.
  50. Polybius, V. 55.
  51. Bivar, 1983: 22-99.
  52. روایت كلاسیك، تیرداد برادر ارشك را دومین شاه پارتی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داند. اما من در اینجا از تفسیر ولسكی كه امروز هوادار بیشتری دارد بهره گرفته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام و ارشك دوم را شاهِ پیش از تیرداد گرفته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام.
  53.  
  54. برای بحث درباره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی این لقب بنگرید به ولسكی، 1383: 111-139.

 

 

ادامه مطلب: چرخش قدرت سیاسی از اشکانیان به ساسانی‌ها

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب