ایران زمین در برابر غرب: سرآغازِ تاریخ کشمکشهای ایران با مرزهای غربی
محتوای کلاس «تاریخ تمدن ایرانی»، پاییز 1388
تدوین و نگارش: مهدیه نوروزی
1. معمول شده است که در دورهبندی تاریخ ایران پیش از اسلام، به چهار دوران متمایز قائل باشند. این دورانها، چنانکه در گوش ما طنینی آشنا دارد، عبارتند از: دوران هخامنشی، دوران سلوکی، دوران اشکانی و دوران ساسانی. گذشته از این که چنین شکلی از ردهبندی دورانهای تاریخی تا حدودی مصنوعی بوده و بر شواهدی صوری و متکی بر منابعی غربی استوار گشته است، چنین مینماید که برخی از این دورانها به لحاظ تمرکز سیاسی و ساختار اجتماعیای که بازمینمایند با دورانهای تاریخی متمرکز و مستقلی مانند عصر هخامنشی و ساسانی قابل مقایسه نباشند. در واقع اگر بخواهیم تاریخ ایران زمین را به شکلی مستند و مبتنی بر تمام شواهد موجود بازنویسی کنیم، ناگزیر خواهیم بود به دورانهایی از قبض و بسط سیاسی در این سرزمین قائل شویم.
در دورانهایی مانند عصر اولیهی پیدایش کشاورزی، که از سال 3000 پیش از میلاد تا حدود 560 پ. م. ادامه پیدا کرد، ایران زمین در کل فاقد هر شکلی از تمرکز سیاسی بود. در این دوران پهنهی ایران زمین به قلمروهایی موزائیکی، همسایه و تقریبا همتراز از نظر سیاسی تقسیم میشد که هر یک محدودهای مشخص را در زیر دایرهی قدرت خود داشتند و معمولا در مرزهای خویش با تنش و کشمکشی با همسایگانِ تا همان پایه قدرتمند و مدعی خویش مشغول بودند.
در دوران طولانیای که آن را عصر آغازین مینامم و نیمی از تاریخ مدون ایران زمین را به خود اختصاص میدهد، سیر تحول تاریخی به این شکل بوده است: دودمانهای پادشاهی و قلمروهای تمدنی درهم پیوسته و مرتبطی با ماهیت کمابیش مستقل در پهنهی ایران زمین وجود داشتهاند که به شکلی موازی و همتراز در کنار یکدیگر به زندگی خود ادامه میدادند. دولت ایلام، دولت آشور، دولت بابل، دولت باختر، دولتهای قفقازی مانند اورارتو و دولتهایی که در نواحی کوهستانی شمال عراق و جنوب ترکیهی امروزی قرار دارند و دولتهایی مانند میتانی را پدید میآوردند، نمونهای از سرزمینهای این دوران هستند.. میتوان به این فهرست دولتهای لولوبی، گوتی، مانا و سایر دولتهای کوچک قلمرو شمالی ایران زمین را نیز افزود.
پس از سال 560 پ. م. که کوروش بزرگ برای اولین بار کل قلمرو ایران زمین را در یک نظام سیاسی منسجم با یکدیگر گرد آورد، برای اولین بار شاهد چرخههایی از قبض و بسط نظام سیاسی در ایران زمین هستیم که تا به امروز ادامه یافته است. این دورهی قبض و بسط به دورانهایی با درازای سه تا پنج قرن از اتحاد سیاسی مربوط میشود، که معمولا با وقفههایی حدود صد ساله از یکدیگر جدا شدهاند. در این دورانهای وقفه، با شکلی از آشوب و تجزیهی ایران زمین روبرو هستیم که بازگشت به حالت پیشاکوروشی را در ذهن متبادر میکند. تفاوت اصلی اما، در آنجاست که در عصر پساکوروشی همواره تصویری از امکان اتحاد ایران زمین و هویتی مشترک و نهادینه شده در میان مردم این قلمرو وجود داشته، که در نهایت امکان دستیابی به تمرکز سیاسی و تشکیل دولتی واحد را در سراسر این سرزمین ممکن میساخته است.
باید به این نکته توجه داشت که تقسیمبندیهای نژادی و زبانی در میان دودمانهای حاکم بر ایران، به دورهبندی متفاوتی با آنچه که امروز در ذهن داریم منتهی میشود. اگر بخواهیم دورهبندیهای زبانی و نژادی را مبنا قرار دهیم، باید پیش از دوران هخامنشی به زمامداری مادها نیز اشاره کنیم. همچنین باید دوران زمامداری آشوریان و بابلیان در آن سوی کوههای زاگرس را از دولتهای ایلامی، لولوبی و مانا که قفقازی بودند و در این سوی زاگرس حکم میراندند تفکیک کنیم.
راه بهتر اما برای تقسیمبندی دورههای تاریخی ایران زمین، آنست که دورانهای تمرکز سیاسی یا گسست و چندپارگی را مبنا قرار دهیم. به این ترتیب در دوران پیش از اسلام، به تاریخ بحرانی و مهم 560 پ. م. بر میخوریم که نقطهی شروع انسجام سیاسی و تمرکز دولتی در ایران زمین محسوب میشود. پیش از آن، هر آنچه که داریم، ساختاری موزائیکی و چندپاره از دولتهای مستقل و همسایهی یکدیگر است. پس از آن اما به سه دوران تاریخی با تمرکز سیاسی چشمگیر برمیخوریم: دوران هخامنشیان، دوران اشکانیان و دوران ساسانیان، که هر سهی این دورانها توسط شاهانی ایرانی نژاد و ایرانی تبار تاسیس شده و راهبری گشتهاند.
آنچه که اهمیت دارد آنست که در دوران پیش از اسلام با دورانی میانی به نام سلوکی روبرو هستیم. معمولا رسم بر آن است که عصر سلوکی را، مانند دوران هخامنشی و اشکانی، یکی از دورانهای پادشاهی در ایران باستان در نظر میگیرند. بحث نخستین ما آنست که نشان دهیم در دوران موسوم به سلوکی ایران زمین فاقد وحدت سیاسی بوده و بنابراین عصر سلوکی را نمیتوان همتای دوران هخامنشی یا دوران اشکانی که پیش و پس از آن قرار داشتند در نظر گرفت.
2. مرزهای غربی ایران زمین پس از حملهی اسکندر به دولت هخامنشی، دستخوش تحولی جدی شد. تا پیش از حملهی اسکندر، خطر اصلی پیشاروی مردم ایران زمین، نیروهای کوچگرد سکا بودند که خود ایرانی نژاد و ایرانی تبار بودند و به یکی از زبانهای نزدیک به زبان اوستایی سخن میگفتند. خاستگاه این قبایل مناطق شمالی و شرقی ایران بود. از این رو، در سراسر دوران هخامنشی، بر خلاف آنچه که متون یونانی به خاطر دیدگاه بسته و محدود محلی خود نشان میدهند، نیروهای اصلی تهدیدگرِ ایران زمین و شهرهای کشاورز آن از سوی شرق و شمال بر میخاستهاند و به قبایل کوچگرد و متحرک سکا مربوط بودهاند.
حملهی اسکندر مقدونی و قبایل یونانی زبان بالکان، نخستین تهدیدی بود که در مرزهای غربی ایران زمین ظهور کرد. در عمل، مردم ایران زمین تنها در فاصلهی سالهای 750 تا 640 پ.م با تهدیدی جدی در مرزهای غربی روبرو بودند که آن نیز به کشمکش آشوریان و ایلامیان مربوط میشد و در چارچوب درگیریهای مرزی دولتهای پرشمار و نامتمرکز عصر پیشاکوروشی میگنجید. در واقع، وقتی مقدونیان به مرزهای غربی شاهنشاهی هخامنشی تاختند، نخستین تهدیدِ “غربی” در زیست جهانِ ایرانیانِ باستان تلقی میشدند.
این تهدید به قدری جدی بود که پیکرهی تنومند و کهنسال دولت هخامنشی را زیر فشار خود نابود کرد و نخستین عصر اتحاد سراسر ایران زمین را با پایانی مهیب مواجه کرد. پس از آن که اسکندر در شهر بابل به دلیل می گساری فراوان یا به خاطر ابتلا به مالاریا درگذشت، آنچه که شاهنشاهی اسکندر خوانده میشد، به بخشهایی تجزیه شد. این نواحی تکه پاره شده در دوران سلوکی به یکدیگر متصل نشدند و تمرکز سیاسیای را که پیش و پس از آن در دوران هخامنشی و اشکانی با آن روبرو هستیم، پدید نیاوردند.
پس از مرگ اسکندر، سردارانش در مدتی بسیار کوتاه به جان یکدیگر افتادند و هر یک در ناحیهای که شهربان آن بودهاند ادعای استقلال و خودمداری طرح کردند. مهمترین و مرکزیترین این دولتها بیتردید دولت سلوکیه بود که توسط یکی از سرداران نامدار و هوشمند اسکندر به نام سلوکوس تاسیس شد. مرکز دولت سلوکی، شهر بابل بود و سلوکوس به دلیل آن که با آپامه، دختر اسپیتامه، آخرین مدعی سلطنت هخامنشی ازدواج کرده بود، خود را صاحب مشروعیتی میدید و میکوشید خویشتن را به عنوان ادامه دهندهی مشروع سلسلهی هخامنشی در نظر رعایایش باز بنماید. آنتیوخوس، فرزند او، در واقع یک دورگهی مقدونی و ایرانی بود که مادرش، آپامه، با دودمان هخامنشی نسبت داشت.
سلوکوس و آنتیوخوس موفق شدند در مدتی کوتاه بخش مهمی از ایران زمین را بار دیگر فتح کنند. سلوکوس در سال 312 پ. م. موفق شد قلمرو میانرودان، پارس و بخشهایی از سوریه و ایران مرکزی را به قلمرو خود بیافزاید. با این وجود، کلیت شاهنشاهی هخامنشی از دسترس او دور ماند. نواحی شرقی ایران زمین، که مهمترین دولتشهر آن باختر یا بلخ نام داشت، توسط دیودوت کوس استقلال نواخت و همچون واحد سیاسی مستقلی از دولت سلوکی جدا شد.
ناحیهی آناتولی و ترکیهی امروزین، که سلوکوس برای فتح کردنش بسیار تلاش کرده بود، در نهایت پس از مرگ لوسیماخوس در سال 281 پ. م. در نبرد کوروپدیان به صورت واحدی مستقل و جدا تثبیت شد. آنتیگونه که قبلا شهربان فیریگیه بود، نواحی شرقی آناتولی را در اختیار خود گرفت و به زودی با لوسیماخوس، که آناتولی غربی و تراکیه را در اختیار داشت، درگیر شد. پس از مرگ لوسیماخوس، ناحیهی آناتولی به دولتهای کوچکی تجزیه شد. برخی از این دولتها شهربانان و حاکمانی ایرانی تبار داشتند که نسب خود را به پادشاهان هخامنشی میرساندند. در نهایت آتالوس، بخش عمدهی آناتولی را در اختیار گرفت و دولتهایی ایرانی تبار در منطقهی پونت، کادوکیه، ارمنستان و گرجستان امروزین پدیدار شد.
ناحیهی بالکان و یونان که پیش از آن بخشی از سیطرهی هخامنشی را تشکیل میداد، توسط آنتی پاتر که مقدونیه را در اختیار داشت، به کشوری مستقل تبدیل شد. او به زودی با رقابت کراتر، سردار مقدونی دیگری روبرو شد که در یونان ریشه دوانده بود. به این ترتیب، یونان نیز از قلمرو هخامنشی جدا شد و چون کشوری مستقل نقش ایفا کرد.
از همه جالبتر آن که در مرکز ایران زمین، دولت ماد آتورپاتگان، در نقطهای که امروز استانهای آذربایجان و کردستان قرار دارد، شکل گرفت. اسکندر و سردارانش در واقع هرگز نتوانستند ماد بزرگ را فتح کنند و سردار لایق هخامنشی، آتورپات، در نهایت توانست آنجا را به دولتی مستقل در برابر مقدونیان تبدیل کند. آتورپات برای مدت کوتاهی با پیفون، سردار مقدونی، متحد شد ولی پس از مرگ پیفون در سال 318 پ. م. به طور مستقل به زمامداری خویش ادامه داد.
شاید استوارترین ساختار سیاسی در میان دولتهایی که از شاهنشاهی هخامنشی باقی ماندند، به مصر مربوط شود. بطلمیوس، سردار محبوب اسکندر، که مصر را در اختیار داشت، از دور افتاده بودن و جدا بودن جغرافیایی این سرزمین حداکثر استفاده را برد و دودمان بطالسه را در مصر تاسیس کرد که همچون ادامهای بر دودمانهای فراعنهی مصری به نظر میرسید.
به این ترتیب، میبینیم که در فاصلهی سال 321 پ.م. که کشمکش میان سرداران اسکندر آغاز شد، تا 312 پ. م. که تعادلی نسبی در میان نیروهای مستقر در شاهنشاهی پیشین هخامنشی پدیدار شد، مرزبندی مشخصی میان دولتهای نوظهور برخاسته از تجزیهی هخامنشیان شکل گرفت. نقاط مهم و حد و مرزهای اصلی در این میان عبارت بودند از نبرد هند که به پیروزی چاندرا گوبتا بر سلوکوس در سال 302 و 306 پ. م. منتهی شد و به این ترتیب درهی سند و نواحی شمال هند را در قالب امپراتوری مائوری از قلمرو سلوکی جدا کرد و آن را به عنوان وارث تمدن هخامنشی در شبه قارهی هند تثبیت نمود. دیگری، نبرد مهمی بود که به فتح بابل توسط سلوکوس در سال 311 پ. م. انجامید و در نهایت، کشمکشهایی میان سلوکیان و پادشاهی باختر را داریم که در نهایت به ظهور قدرت اشکانی منتهی شد.
3. اشکانیان، چنان که میدانیم، در سال 250 پ. م. بر صحنهی تاریخ ظاهر شدند. در این سال بود که ارشک که رئیس قبایل داهه یا پرنها بود، به همراه پیروانش، که شاخهای از قبایل سکا محسوب میشدند، شهر نسا را در شمال مرو کنونی، که امروز در جمهوری ترکمنستان قرار دارد، فتح کردند و آن را به آفتاونا تغییر نام دادند. از آن پس نسا پایتخت شمالی اشکانیان شد. از سال 250 پ. م.، که نخستین ظهور اشکانیان بر پهنهی ایران زمین را میبینیم، تا زمانی که مهرداد اول توانست واپسین بقایای مقاومت سلوکیان را در هم بشکند و کل ایران زمین را بار دیگر متحد کند، حدود 80 سال سپری شد. در این مدت، سلوکیان قلمرو شرقی ایران زمین را از دست دادند و برای حفظ شهربانیها و ساتراپنشینهای غربی ایران زمین با اشکانیان میجنگیدند. در واقع تاریخ اشکانی از همان سال 250 پ. م. آغاز میشود و با توسعهی تدریجی مرزهای غربی دولت اشکانی، تا کشور نوظهور روم همراه است.
بنابراین اگر بخواهیم تاریخ ظهور اشکانیان را ساده کنیم، باید آن را در زمینهی منتشر و چند مرکزی خانخانی پس از عصر هخامنشی در نظر بگیریم. پس از فروپاشی هخامنشیان، چنانکه دیدیم، دست کم هفت قلمرو سیاسی مستقل به جای شاهنشاهی کهن هخامنشی سربرکشید که به طور مشخص دولت سلوکی، دولت باختر، دولت آناتولی، دولت بالکان، دولت ماد، دولت مصر و دولت چاندرا گوبتا و مائوری در هند راسهای آن بودند.
در این میان، دولتی که خاستگاهی ایرانی داشت و مهاجمتر از همه عمل میکرد، قدرت اشکانی بود که ابتدای کار، دولت حاکم بر ایران شرقی، یعنی باختر، را مغلوب خود کرد و پس از آن، از ایران شرقی به توسعهی سیاسی خود ادامه داد و به تدریج سایر دولتها را یک به یک مغلوب کرد. چیرگی اشکانیان بر کشور ماد و بر بخشهایی از آناتولی چندان دور از انتظار نبود چرا که سلسلههایی ایرانی در این مناطق فرمان میراندند که آمادهی تسلیم شدن به شعارهای آزادیبخش اشکانیان بودند. مهمترین معارض اشکانیان در این دوران دولت سلوکی بود که قدرتی چشمگیر داشت و به سختی از مرزهای خود دفاع میکرد.
به این ترتیب، نخستین کشمکش دولتی ایرانی با قدرتی در فراسوی مرزهای غربیاش را در دوران مقدماتی ظهور اشکانیان داریم و معارض اصلی در این ماجرا سلوکیان بودند. آنچه که در کشمکش میان اشکانیان و سلوکیان چشمگیر است آنست که، چنان که ولسکی نشان داده است، اشکانیان از همان ابتدای کار مدعی جانشینی هخامنشیان و احیای قدرت ایرانی در منطقه بودند. آنان در شرایطی که ناگزیر به عقبنشینی میشدند، جمعیتهای یونانی و دولتشهرهای سازمان یافته برمبنای پلیسهای یونانی –که در واقع شهرهایی نظامی و اردوگاهی بودند- را قتل عام میکردند و نمادها و علایم کهن سیاسی هخامنشیان را به کار میگرفتند.
در واقع آشکار است که اشکانیان به عنوان نیرویی که از فراسوی مرزهای شرقی ایران برخاسته بودند و در اتحادی ناگسستنی با قبایل کوچگرد سکا قرار داشتند، از مشروعیت کافی برای جایگزینی هخامنشیان برخوردار نبودند. این به ویژه از این رو اهمیت دارد که نوادگان هخامنشیان در شهربانی پارس، زیر سلطهی سلوکیان همچنان حضور داشتند و برای مدتهای کوتاه، دولتهایی کوچک را در این قلمرو پدید آوردند. به این ترتیب، نخستین علایم از کشمکش ایرانیان و مرزهای غربی به توسعهی روزافزون و تدریجی پادشاهی اشکانی به ضرر قلمرو سلوکی مربوط میشود.
4. دولت سلوکی با وجود مقاومتی که به مدت چند دهه در مقابل اشکانیان از خود نشان داد، دولتی ضعیف و سست بود و از مقبولیت و مشروعیت کافی در میان اتباع خود بهرهمند نبود. در واقع، دولت سلوکی در ادامهی سنتی که اسکندر بنیان نهاده بود، یک دولت غارتگر و نظامیگرا بود که از راه چیرگی بر شهرها و غارت خزانههای معابد روزگار میگذراند. دلیل اصلی محبوبیت پادشاهان اشکانی در میان تودهی مردم و حمایتی که از سوی ایشان متوجهشان میشد را باید در همین سیاست ندانمکارانهی سلوکیان دنبال کرد. ورود مهرداد اول به شهر بابل در واقع بازسازی استقبالی بود که بابلیان از کوروش بزرگ کرده بودند.
به این ترتیب، میبینیم که سلوکیان دولت ناپایدار و تحلیلروندهی خود را تنها برای مدتی بسیار کوتاه، یعنی هفتاد سال، که تنها دو نسل طول کشید، در پهنهی ایران زمین گستردند و پس از این هفتاد سال، بخش عمدهی قلمرو ایران زمین را از دست دادند. این بخش عمده، به سرعت در قالب پادشاهی اشکانی متشکل شد و به زودی به قدرتی جهانی تبدیل شد.
ورود اشکانیان به صحنه، از سوی دیگر، با ظهور قدرتی دیگر در فراسوی مرزهای غربی ایران زمین همراه بود. این قدرت به امپراتوری روم مربوط میشد.
از حدود دو قرن پیش از آن تراکم جمعیت چشمگیری که در ناحیهی ایتالیا پدید آمده بود، ظهور دولتهای متمرکز جدیدی را در این عرصه ممکن ساخت. رومیان در ابتدای کار با دست انداختن به ناحیهی بالکان و فتح یونان، زمینهای فرهنگی و خزانهای هویتی را برای خویش تسخیر کردند. پس از آن، کشمکش میان رومیان و مصریانی بود که زیر سطلهی بطلمیوسیها روزگار میگذراندند و کشمکشهای مرزی که با سلوکیان پدید میآمد. آخرین پادشاه سلوکی که پرسئوس نام داشت، در نهایت به دست رومیان شکست خورد و انقراض دودمان سلوکی به همان ترتیبی که مدیون نیروی زورآور و درهم شکنندهی اشکانیان از شرق بود، به دخالتهای رومیان در مرزهای غربی خویش نیز مربوط میشد. به این ترتیب، سلوکیان نیروی شکنندهای بودند که بنا به سنتی غارتگرانه و ناپایدار در میان دو نیروی تازه سر بر آوردهی اشکانی و رومی دچار تنگنا شدند و زیر منگنهی این دو نیرو از میان رفتند.
اشکانیان در دههی 130 و 120 پ. م.، یعنی در دوران زمامداری فرهاد دوم و اردوان دوم، که برادر بودند، با نیرویی سهمگین در مرزهای شرقی خود روبرو شدند. این بار مانند دوران هخامنشی، قبایل سکا و ماساگت بودند که از قلمرو شرقی هجوم میآوردند و خواستار تسخیر چراگاهها و سرزمینهای جدیدی برای خود بودند. در نهایت پس از کشته شدن فرهاد دوم و اردوان دوم در نبرد با ایشان، تعادلی در میان این نیروها برقرار شد به شکلی که در دوران مهرداد دوم، که در سال 124 پ. م. بر تخت نشست، عملا اتحادی میان سکاهای کوچگرد و طبقهی اشراف اشکانی شکل گرفت. به این ترتیب، خاندان سورن که رئیس سکاهای ساکن در سیستان بودند، تاج را بر سر شاه اشکانی مینهادند و قبایل سکا همچون ذخیرهی نیرویی تمام ناشدنی، برای دفاع از مرزهای ایران زمین وارد عمل شدند. اتحاد میان قبایل سکا و اشکانیانی که به تدریج در مدت این چند قرن یکجانشین و دنبالهروی سنت هخامنشی شده بودند، ایران را به کشوری نیرومند و مهاجم از نظر نظامی تبدیل کرد. در این هنگام بود که برای نخستین بار، ارتباط میان ایران و روم برقرار شد و این ارتباط از همان ابتدای کار خصلتی تهاجمی و جنگآورانه داشت.
5. چنین به نظر میرسد که دودمان سلوکی بر خلاف آنچه که در بیشتر کتب کلاسیک تاریخی عنوان شده است، دورانی مستقل و متمایز که در میان عصر اشکانی و هخامنشی گنجاندنی باشد، محسوب نمیشود. در واقع دوران سلوکی نشانگر عصری از آشفتگی و چندپارگی در سراسر ایران زمین است که به دنبال حملهی اسکندر مقدونی و فروپاشی شاهنشاهی هخامنشی عارض مردم این منطقه شد. تاریخ سلوکیان، اگر کمی دقیقتر بدان بنگریم، یکی از تاریخهای محلی مستقر بر ایران زمین در این دوران است. در فاصلهی سال 312 پ. م. که سلوکوس نخست، اولین پادشاه سلوکی، بر تخت نشست، تا سال 250 پ. م. که اشکانیان حرکت خود به درون ایران زمین را آغاز کردند، تنها مدت 62 سال سپری شد که سلوکیان را در این مدت میتوان در سراسر ایران زمین صاحب نفوذ دانست. حتی در این مدت هم تاریخ سلوکیان بیشتر به تاریخ فروپاشی دودمانی شکننده میماند که خود را وارث اسکندر تلقی میکردند، اما در سراسر ایران زمین با واحدهای سیاسی مستقل و محلی رقیبی روبرو بودند.
در نهایت دولت سلوکی اگر با دیدی بیطرفانه بدان نگریسته شود، خود همچون یکی از این دولتهای محلی فرعی جلوهگر خواهد شد. از میان چهارده پادشاه سلوکی تنها دو نفر از آنها در بستر بیماری و در شرایطی آرام از نظر سیاسی درگذشتند. به عبارت دیگر، دوازده نفر از چهارده پادشاه سلوکی در جریان خیانتهای درباری یا کشمکشهای میدان نبرد جان باختند. تاریخ دوران سلوکی در واقع بین 60 تا 70 سال از زمامداری بر ایران زمین را در بر میگیرد و چنان که گفتیم این دوران هم به لحاظ طول، هم به لحاظ گسترهی جغرافیایی چندان نیست که بتوان آن را معادلی برای دوران اشکانی یا دوران هخامنشی در نظر گرفت.
در 312 پ. م. سلوکوس نخست بابل را فتح کرد و با ازدواج با اسپیتامه، شاهزاده خانم سغدی، کوشید تا دودمانی دو رگه، که خون پارسی و مقدونی را توامان در رگهای خود داشته باشد، تاسیس کند. با این وجود موج نخست تجزیهی ایران زمین و جدا شدن بخشهای گوناگون قلمرو سلوکی از فاصلهی بسیار کم یعنی از همان 32 سال پس از تاجگذاری سلوکوس آغاز شد. در سال 280 پ. م. آریارمنه، که یکی از بازماندگان نسل هخامنشی بود، در کاپادوکیه اعلام استقلال کرد و دودمان پادشاهی مستقلی را در آن منطقه تاسیس نمود. در 247 پ. م. اشک نخست که نام خود را از اردشیر دوم هخامنشی وامگیری کرده بود، از شمال به منطقهی پارت و گرگان تاخت و ظهور دودمان اشکانی را اعلام کرد. در 228 پ. م. آتالوس در آناتولی به قدرت رسید و این منطقه را از پیکرهی قلمرو سلوکی جدا کرد. به این ترتیب در موج نخست تجزیهی دولت سلوکی میبینیم که سه منطقهی کاپادوکیه، پارت – گرگان و آناتولی از قلمرو سلوکی جدا شدند. این موج تجزیه 32 سال پس از تاسیس این دودمان، یعنی تقریبا در همان سرآغاز ظهور دودمان سلوکی آغاز شد و از 280 تا 228 پ. م.، یعنی به مدت 52 سال تداوم یافت.
موج دوم تجزیهی دولت سلوکی از 164 پ. م. آغاز شد و در 123 پ. م.، یعنی بعد از 41 سال، به نتیجه رسید. این موج در 164 پ. م. با استقلال یافتن ماد آغاز شد. سرزمین ماد در سراسر این مدت در واقع هرگز زیر فرمان مستقیم زمامداران سلوکی قرار نگرفته بود. آتورپات یا آذرباد، سردار هخامنشی که با موفقیت حملهی مقدونیان و اسکندر را دفع کرده بود به اتحادی نسبی با سرداران مقدونی دست یافت و به این ترتیب استقلال خود را در قلمرو سلوکی حفظ کرد.
در سال 164 پ. م. تیمارخوس مقدونی و نوادگان آذرباد استقلال کامل این قلمرو از سلوکیان را اعلام کردند. در 163 پ. م. فردی به نام بطلمیوس در شهر کوماگنه تاجگذاری کرد و یک دولت دو رگهی یونانی-ایرانی را در این منطقه بر سر کار آورد. کوماگنه همان جایی بود که آیین مهر در آن به همان شکلی تکامل یافت که بعدها در مهرپرستی رومی نظیرش را میبینیم. پادشاهان این دودمان نامهایی پارسی داشتند و لباسهایی پارسی در بر میکردند. هرچند به پرستش ایزدان یونانی نیز میپرداختند. در 147 پ. م. کمادسکیر در قلمرو ایلام استقلال خود را اعلام کرد و به این ترتیب در نزدیکی بابل بار دیگر کشمکش میان دولتهای این سو و آن سوی زاگرس از سر گرفته شد. در 123 پ. م. سفنا در ارمنستان و هوسپائوسین در خاراکسین استقلال یافتند و به این ترتیب دایرهی قدرت سلوکیان تا مرزهای غربی ایران زمین پس کشیده شد.
سومین موج تجزیهی دولت سلوکی را باید از سال 187 پ. م. به بعد دانست. در واقع دوران زمامداری سلوکیان میتواند به دو دورهی متمایز تقسیم شود. دورهی نخست از همان 312 پ. م. تا 187 پ. م. ادامه پیدا میکند، یعنی از دورانی که سلوکوس نخست بر تخت نشست تا زمانی که آنتیوخوس سوم کوشید تا کل ایران زمین را بار دیگر متحد کند و در این کار شکست خورد. آنتیوخوس در سال 189 پ. م. از رومیان در مگنزیا شکست خورد و دو سال بعد درگذشت.
در فاصلهی 138 سالهی میان سلوکوس و آنتیوخوس سوم شش پادشاه سلوکی بر تخت نشستند که به طور میانگین هر یک 23 سال سلطنت کردند. در این دوران سلوکیان همچنان پادشاهانی مقتدر و نیرومند بودند و از میانگین دوران زمامداریشان برمیآید که از اقتدار سیاسی به نسبت پایداری در قلمرو کوچک شوندهی خود برخوردار بودند. اما از سال 187 پ. م.، که آنتیوخوس سوم درگذشت، تا سال 129 پ. م.، که واپسین پادشاه سلوکی کشته شد، به مدت 58 سال هرج و مرج و آشوبی را در این قلمرو میبینیم و هشت پادشاهی که در این مدت سلطنت کردند، که به طور متوسط هر یک کمتر از هفت سال بر تخت باقی ماندند. در این دوران دودمان سلوکی تنها بر باریکهی کوچکی از حاشیهی غربی ایران زمین فرمان میراند و در واقع اقتدار و نفوذ در قلمرو ایران زمین را باید پایان یافته تلقی کرد.
6. دوران سلوکی بیش از هر چیز به این دلیل اهمیت دارد که در این دورهی هفتاد ساله چرخش بسیار عمیق و مهمی در تاریخ سیاسی ایران زمین رخ داد. چرخشی که معمولا از چشم مورخان دور مانده است. تا پیش از دوران سلوکی و قبل از ظهور اسکندر، ایران زمین سرزمینی گسترده، کشاورز و متمرکز بود که از مرزهای رود نیل تا رشته کوه هندوکش ادامه مییافت. این گسترهی جغرافیایی وسیع در واقع توسط نیروهای کوچگرد ایرانینژاد و ایرانیزبان که سکا نامیده میشدند تهدید میشد. سکاها از مرزهای شمالی و شرقی به ایران زمین میتاختند و تمایزی از نظر زبانی، شکل ظاهری و حتی دین با مردم ایران زمین نداشتند. هرچند بیشتر سکاها مهرپرست و پایبند به خدایان کهن آریایی بودند و بیشتر ایرانیان زرتشتی تلقی میشدند، با این وجود پیوندهای میان آیین زرتشت و آیین کهن آریایی چندان شدید بود که در همین دوران هخامنشی پیوند و آمیختگی فراوانی میان این دو رده از دین پدید آمد که نشانهی آن ظهور یشتها و پذیرفته شدنش در درون ادبیات رسمی زرتشتیست.
پس از ورود اسکندر مقدونی به صحنه، برای نخستین بار مرزهای غربی تهدید کننده تلقی شدند. ظهور سلوکیان و زمامداری 60، 70 سالهشان بر قلمرو ایران زمین بدان معنا بود که ایرانیان برای نخستین بار به مرزهای غربی خود چشم دوختند و با دشمنی که از غرب میآمد روبرو شدند. برای نخستین بار در دوران سلوکی توسعهی ایران زمین از شرق به غرب انجام شد. تا پیش از آن در دوران هخامنشی مسیر اصلی توسعهی سیاسی در جهت غربی به شرقی قرار گرفته بود. کوروش چنان که میدانیم از سرزمین انشان، یعنی همان ایلام باستان در گوشهی جنوب غربی ایران زمین برخاست، نخستین قلمروهایی را که فتح کرد، ماد، همچنان در جنوب غربی ایران زمین بود و ناحیهی آناتولی و کشور لودیه را به دنبال آن گرفت و بعد بابل را فتح نمود. بنابراین کوروش پایگاه اقتدار سیاسی خود را در نیمهی غربی ایران زمین محکم کرده بود. سایر پادشاهان هخامنشی نیز بیشتر جنگهای خود را در مرزهای شمالی و شرقی به انجام میرساندند و این البته متفاوت است با روایت یونانیان که خود را مرکز جهان میدانستند و درگیریهای مرزی میان شهربانان پارسی و دزدان دریایی یونانی را به مرتبهی تاریخ سیاسی مهم و محوری در جهان باستان برکشیدند.
در دوران سلوکی، برعکس با ظهور دودمان اشکانی روبرو هستیم که خود تباری سکا و کوچگرد داشت. در فاصلهی 110 سالهای که میان ارشک، یعنی اشک نخست، و مهرداد اول سپری شد، میبینیم که اشکانیان به عنوان قبیلهای کوچگرد و شاخهای از سکاها وارد قلمرو ایران زمین شدند و از همان مسیر باستانی شمال شرقی رخنهی خود به درون قلمرو باستانی هخامنشی را گشودند.
با این وجود آنچه که اشکانیان را از نیاکان غارتگر و مهاجم خود متمایز میکرد آن بود که مردم ایران زمین در این دوران فاقد یک دولت ملی متمرکز بودند. سلوکیان به دلیل روش غارتگرانه و تکیه کردنشان بر دولتشهرهای نو تاسیس یونانی در قلمرو ایران زمین -که در واقع پادگانهای مقدونیان و یونانیان تلقی میشدند- از مقبولیت عمومی و مشروعیت سیاسی مورد نظرشان محروم ماندند. به این ترتیب نیروی نوظهور اشکانی که تازه در صحنه پدیدار شده بود همچون قوایی رهایی بخش و ملی عمل کرد.
شواهد تاریخی فراوانی، که وولسکی در کتاب ارزشمند خود در مورد شاهنشاهی اشکانی گرد آورده است، نشان میدهد که اشکانیان از همان ابتدای کار به عنوان نیرویی وحدت بخش و ملی و همچون جایگزینی مشروع برای هخامنشیان به خویش مینگریستند و تبلیغات سیاسی خود را نیز در همین امتداد سازمان میدادند. نوشتار دیگری که نگارنده در مورد ظهور اشکانیان پدید آورده است، نشان میدهد که حتی نام اشک، یا لقب ارشک، خود ریشه در سنتی ملی دارد که در سراسر قلمرو ایران زمین آن دوران مرسوم بوده و در دوران ظهور اشکانیان با ظهور دولتهای دیگری نیز روبرو هستیم که لقب پادشاهان خود را با اردشیر مشخص میکنند و این در واقع احیای سنت سیاسی هخامنشیان است که به ویژه با نام اردشیر دوم هخامنشی پیوند خورده بود.
در فاصلهی 250 پ. م.، که اشک نخست حرکت خود را برای فتح دامغان و گرگان و پارت آغاز کرد، تا سال 141 پ. م.، که مهرداد نخست در بابل تاجگذاری کرد و ایران زمین را بار دیگر متحد کرد، دورهی 110 سالهای داریم که در آن شش پادشاه اشکانی بر تخت نشستند. میانگین زمان زمامداری ایشان 18 سال بود، یعنی در این دوران نظم سیاسی و پایداری نسبتا بالایی از قدرت نظامی و سیاسی را در میان قبایل اشکانی شاهد هستیم. در همین مدت کوتاه، میبینیم که اشکانیان از مرتبهی قبایلی کوچگرد و متحرک به مرتبهی مردمی یکجانشین و آشنا با فرهنگ و تمدن ایرانی دگردیسی یافتند. در این مدت، بخش مهمی از قبایل داهه و پرنه، که بدنهی اصلی نیروی نظامی اشکانیان را میساختند، در ایران زمین ساکن شدند و به کشاورزی روی آوردند. شاید به همین دلیل بود که بعدتر اشکانیان ناگزیر شدند برای تامین نیروی نظامی خود به قبایل سکایی که همچنان کوچگرد باقی مانده بودند متوسل شوند.
به هر صورت در فاصلهی 110 سالهی یاد شده، اشکانیان گام به گام از خاستگاه خود در گوشهی شمال شرقی ایران زمین به سمت جنوب و غرب حرکت کردند و به ویژه با دشمن اصلی خود یعنی پادشاهان سلوکی در مرزهای غربی روبرو شدند. پیدایش دولت اشکانی در واقع توسعهی گام به گام نظمی سیاسیست که بر ضد نیروهای مستقر در مرزهای غربی خود میجنگید. به عبارت دیگر، دولت اشکانی دقیقا بر خلاف دولت هخامنشی توسعهای شرق به غرب را تجربه میکرد و دشمن اصلی خویش را در مرزهای غربی میجست.
این توسعهی غربمدارانه تنها در دوران کوتاهی، که از 130 تا 120 پ. م. به طول انجامید، دچار وقفه شد. در این فاصله، قبایل سکا، که از همه مهمتر در میانشان ماساگتها بودند، بار دیگر از شرق هجوم آوردند و آخرین پاتک بزرگ خود را به بقایای نظم هخامنشی انجام دادند. قبایل سکا و ماساگت در حدود 140 پ. م. زیر فشار قبایل یوئهچی، یا همان تخاریها، به دو شاخه تقسیم شدند و گروهی از ایشان تا غرب میان رودان و جنوب غربی ایران زمین پیش رفتند. اینان همان کسانی بودند که خود را به طور خاص با نام سکا مینامیدند و بعد از آن که با پاتک سلوکیان و اشکانیان ناگزیر به بازگشت شدند، در سرزمین سیستان تثبیت شدند و نام خود را به این قلمرو دادند، نام سکستان یا سجستان در واقع همان سکا-ستان است که خودانگارهی باستانی این قوم را نشان میدهد.
شاخهی دیگری از ایشان از هندوکش به سمت جنوب حرکت کرد و پادشاهی باختر را از میان برد و شهر بلخ را فتح کرد. این همان شاخهای بود که در نهایت پادشاهی کوشانی را پدید آورد، که معمولا به غلط هند و یونانی نامیده میشود. در حال که عنصر اصلی برسازندهی آن سکا و ماساگت بود و عناصر فرهنگی ایرانی و مزداپرستی نیز درونش بیش از همه نمود داشت.
دوران ورود سکا- ماساگتها به دورن ایران زمین، که همچون موج دوم تثبیت کوچگردان در قلمرو هخامنشی باید نگریسته شود، از 130 پ. م. شکلی جدی به خود گرفت و تا 120 پ. م.، یعنی در یک دورهی ده ساله دوام یافت. در این مدت پادشاهان اشکانی، که موج اول این مهاجرت کوچگردان آریایی به درون ایران زمین را رهبری میکردند، با دشمنانی خویشاوند و همخون خویش روبرو شدند که از شرق و از پشت سر به ایشان هجوم میآوردند. فرهاد دوم اشکانی در 129 پ. م. در نبرد با نیروهای سکا که در محور سیستان و میانرودان حرکت میکردند، کشته شد. اردوان دوم نیز در 123 پ. م. در نبرد با شاخهی ماساگت، که هندوکش و بلخ را در اختیار داشت، با تیری زهرآلود که به بازویش برخورد کرد، درگذشت.
به این ترتیب، زمانی که مهرداد دوم به قدرت رسید و با قبایل سکا و ماساگت صلح کرد، چرخشی دیگر در سیاست ایران زمین رخ داد، یعنی آن نیروی مهاجم و تهدید کنندهی شرقی سکا که از دیرباز در ایران زمین وجود داشت و آخرین پاتک و حملهی خود را در همان دوران به انجام رسانده بود، برای همیشه به نیرویی دوست و متحد تبدیل شد. مهرداد دوم از این رو پادشاهی بزرگ است که سیاست توسعه به سمت غرب را در دولت اشکانی نهادینه کرد و با متحد شدن و پیوند زدن خویشتن با قبایل سکا، هم نیروی نظامی و سوارکار نیرومند و قابلاطمینانی را در اختیار گرفت و هم خیال خود را از بابت تهدیدهای دیگری که میتوانستند از شرق عارض دولت اشکانی شوند، راحت کرد.
7. دوران زمامداری مهرداد دوم، از سوی دیگر با ورود نخستین سفیر امپراتور هان، که بر چین حکمرانی میکرد، همزمان بود. چانگچی در سال 128 پ. م. از منطقهی سغد و خوارزم گذشت و به عنوان نمایندهی ووتی، امپراتور هان، به دربار مهرداد دوم وارد شد. به این ترتیب مهرداد دوم موفق شد راه ابریشم را همچون مسیری بازرگانی که شکوفایی شهرهای سر راه خود را تضمین میکرد، همچون امری رسمی در میان دو امپراتوری چین و اشکانی تثبیت کند. به این ترتیب، روش تولید اقتصادی اصلی قبایل سکا، که مبتنی بر غارت و هجوم نظامی بود، چرخش یافت و به تجارت و تاسیس شهرهای تجاری در سر راه ابریشم دگردیسی یافت. به احتمال زیاد در صورتی که اتصال میان دولتهای چین و ایران در این زمان رخ نمیداد، مهرداد دوم در صلح پایدار با قبایل سکا دچار ناکامی میشد. اتصال ایران و چین از مجرای راه ابریشم شکوفایی اقتصادی صلحمدارانه و دوستانهای را در سراسر این مسیر ممکن کرد که در نهایت به درهم آمیختن و متحد شدن قبایل کوچگرد سکای شرقی و دولت نوپای اشکانی منتهی شد.
از آن پس، توسعهی دولت اشکانی یکسره به سمت غرب انجام گرفت. این توسعه البته پس از رسیدن به مرزهای جغرافیایی ایران زمین دستخوش وقفه شد. اشکانیان پس از آن که قلمرو ایران زمین را تا مرزهایش، یعنی تا خط فرات و مرزهای کوهستانی آناتولی توسعه دادند، با قدرت رو به رشد رومیان روبرو شدند و بقیهی تاریخ خود را به کشمکش بر سر سرزمینهای حائل میان خود و رومیان سپری کردند. ارمنستان که به زودی به مرتبهی گرانیگاه کشمکش میان ایران و روم برکشیده شد، آناتولی، سوریه و تا حدودی مصر، همچنان موقعیت سرزمین حائلی را میان این دو قدرت سیاسی بزرگ ایفا کردند که تا دیر زمانی در میان این دو دست به دست میشدند.
با ظهور دولت اشکانی نظم سیاسی حاکم بر ایران زمین چرخشی کامل یافت و به این ترتیب، به پختگی لازم برای آن که دوام دوهزار سالهی خود را پس از آن حفظ کند، دست یافت. در دوران هخامنشی، “دیگری” عبارت بود از قبایل کوچگرد و غیرکشاورزی که در مرزهای ایران زمین تاخت و تاز میکردند. تمام قبایلی که در خارج از قلمرو کشاورزانه زندگی میکردند، مشمول نام «دیگری» قرار میگرفتند. ایران زمین در دوران هخامنشی هستهی مرکزی یک دولت جهانی کشاورز را تشکیل میداد که مرزهایش تا حد مردم کشاورز گسترده شده بود. نگاه پادشاهان هخامنشی به مرزهای شمال شرقی و جنوب شرقی این دولت دوخته شده بود. در شمال شرقی نیروی تهدید کنندهی سکاها حضور داشتند که هر از چند گاهی به قلمرو ایران زمین میتاختند و بر مرزهای جنوب شرقی، سرزمین هند قرار داشت که خویشاوندان آریایی هخامنشیان به توسعهی زندگی کشاورزانه و فتح تدریجی شبه قاره در آن مشغول بودند و بنابراین مهلتی را برای توسعهی امپراتوری در اختیار میگذاشتند.
در عمل، توسعهی سبک زندگی هخامنشی به مرزهای ایران شرقی در دو جهت متفاوت تحقق یافت، اما این اتفاق در زمانی رخ داد که هخامنشیان به پایان عمر خود رسیده بودند. پس از فروپاشی دولت هخامنشی، در شمال شرقی ایران زمین سکاهای کوچگرد که به تدریج روش زندگی و فرهنگ هخامنشیان را پذیرفته بودند، توانستند همچون نیرویی آزادی بخش عمل کنند و بار دیگر ایران زمین را زیر پرچم شاهنشاهی اشکانی متحد نمایند. از سوی دیگر، در مرزهای جنوب شرقی هندیان قرار داشتند که ابتدا با زایش دولت مائوری و شکست دادن سلوکیان و در نهایت با توسعه به سمت جنوب و به سمت شرق، نخستین دولتهای متمرکز هند شمالی را پدید آوردند. دولتهایی که با وجود وامدار بودن ساخت سیاسی و نمادهای اقتدار اجتماعی خود به هخامنشیان، به تدریج فرهنگ ویژه و خاص خود را بر مبنای آیین برهمنی پدید آوردند.
در دوران اشکانی چشمها، برعکس، به سوی غرب دوخته شد. در شمال غربی، دولتهای مستقر در بالکان، یعنی مقدونیه و یونان و تا حدودی روم را داشتیم و در جنوب، سرزمین مصر را که از دیرباز همچون خزانهای بزرگ عمل میکرد و ایرانیان دست کم مدت دو قرن زمامداری بر آنان را در تجربهی تاریخی خود ذخیره کرده بودند. ترکیب شدن نگرش اشکانیان و هخامنشیان همان چیزی بود که زایش دیدگاه ملی ایرانی را ممکن ساخت. برخلاف آنچه که نیولی در کتاب «آرمان ایران» عنوان کرده است، زایش مفهوم ایران را نمیتوان به دوران ساسانی منسوب دانست. چرا که در دوران ساسانی چرخش از این دست را در سیاست ایران زمین مشاهده نمیکنیم. برخلاف آنچه که نیولی در کتاب خود عنوان کرده است، در دوران اشکانی به دلایل جامعهشناختی ناگزیریم ظهور شکلی از هویت ملی متمرکز را در ایران مفروض بگیریم.
در این دوران بود که روند آغازینی که هخامنشیان سردمدار آن بودند، به انجام رسید. هخامنشیان خود قبایلی متحرک و جنگاور بودند که چند قرن پیش از ظهور دولت جهانیشان در زمینهی کشاورز ایلام و ایران مرکزی جایگیر شده بودند. ساختار سیاسی ایشان بر یک تودهی کشاورز به هم پیوسته مستقر بود که طبقهای نیرومند و سازمانیافته از جنگاوران بر آن حکومت میکرد. این جنگاوران وظیفهی اصلی خود را در امتداد سازماندهی نیروی انسانی و انجام فعالیتهای عمرانی به همراه دفاع از حد و مرزهای این قلمرو در مقابل کوچگردان و تهدید کنندگان زندگی کشاورزانه ایفا میکردند.
در دوران اشکانی برای نخستین بار یک نهاد متحرک و متمایز که عبارت باشد از قبایل سوارکار کوچگرد سکا به این نظم سیاسی اضافه شدند. به این ترتیب برای اولین بار، آن سپاه هخامنشی که از درون نهادهای کشاورزانه بیرون میجوشید، با یک نهاد مستقل و خودبسندهی جنگی، که بازماندهی قبایل کوچگرد باستانی بود، ترکیب شد. از آن پس با دولتی دو رگه روبرو هستیم که هم نظم کشاورزانهی هخامنشی را در دل خود میپرورد و هم با سازوکارهای نظامی کوچگردانهی اشکانیان پیوند خورده است. رمز پیروزی اشکانیان در برابر قدرت نیرومندی مانند امپراتوری روم را باید در همین ترکیب شگفت جستجو کرد.
پی نوشت: بحثی در آرای گراردو نیولی
گراردو نیولی در کتاب «آرمان ایران» (The Idea of Iran)، بحثی بسیار مفصل و چشمگیر را در مورد تاریخ ظهور مفهوم ایران به دست میدهد. از دید نیولی مفهوم آریایی، که واژهی ایران از آن مشتق شده است، در دروان هخامنشی و پیش از آن در عصر اوستایی در واقع همچون برچسبی برای قبایل زرتشتی ایرانیزبانی به کار گرفته میشده است که مهاجرت خود را از سرزمینهای ایران شرقی به سوی ایران غربی آغاز کردند.
مسیری که نیولی برای ورود مادها و پارسها به صحنه پیشنهاد میکند، با آنچه که گیرشمن و مورخان نسل پیش عنوان کرده بودند، متفاوت است. گیرشمن معتقد بود که آریاییها، یعنی کسانی که بعدها مادها و پارسها را پدید آوردند، از شمال به جنوب مهاجرت کردند و بنابراین مسیر اصلی ورود قبایل ماد و پارس به قلمرو ایران غربی را از گذرگاه قفقاز و زاگرس میدانست. کایلر یانگ یکی از اندیشمندانی بود که مسیر شرقی به غربی را برای حرکت این مردم در نظر گرفت. از دید او حرکت ایشان حرکتی بسیار آرام، صلح جویانه و تدریجی بود به طوری که منابع یونانی و آشوری هرگز به کوچ ایشان اشارهای نکردند و از متونشان طوری برمیآید که گویی ایشان را بومیان منطقهی ایران غربی میپنداشتهاند. با توجه به مدارک ایلامی میدانیم که چنین نبوده است و به راستی مهاجرتی رخ داده، اما چنین شکلی از مهاجرت که در اسناد سیاسی دولتی مانند آشور بازتاب نیابد، تنها در شرایطی رخ میدهد که قبایل مورد نظر به شکلی آرام و پیوسته در مدتی طولانی و به شکلی صلح جویانه در زمینهی مردم بومی حضور یابند و با ایشان درآمیزند.
نیولی معتقد است که نام آریا در واقع صفتی بوده که در ابتدای کار به قبایل خاصی که در ایران شرقی و از دید او در قلمرو سیستان زندگی میکردند منسوب میشده است. نیولی معتقد است که سیستان زادگاه زرتشت نیز هست و آریا نامیست که در ابتدای کار به قبیلهی زادگاه زرتشت و قبایل پیرامون آن منسوب میشده است. از دید او به تدریج این نام همچون سرنمون و علامتی برای قبایل متحدی که در ایران زمین از شرق به غرب مهاجرت میکردند جا افتاد و به این ترتیب هخامنشیان زمانی که خود را آریایی مینامیدند، در درون سنتی قبیلهای عمل میکردند. به همین دلیل نیولی معتقد است نام ایران یا سرزمین آریاییها در زمان هخامنشیان اصولا وجود نداشته است و هخامنشیان خود را صرفا با نام قومی پارس مورد اشاره قرار میدادند.
از دید نیولی، دوران اشکانی نیز با ظهور مفهوم ایران همراه نبود. برعکس، نیولی معتقد است که اشکانیان در واقع شکلی از گسست با مفهوم آریایی را، که زادهی نظم هخامنشی بود، به همراه آوردند. نیولی معتقد است که فراموش شدن دوران اشکانی در تاریخ ملی ایرانیان اصولا بدان دلیل بود که خودانگارهی اشکانیان با خودانگارهی هخامنشیان و ساسانیانی که پس از ایشان آمدند و خود را آریایی میدانستند، متفاوت بوده است. از دید نیولی شواهدی که به ظهور مفهوم ایرانشهر، یعنی سرزمین آریاییها، به عنوان نظم سیاسی دلالت میکند، تنها به دوران ساسانی برمیگردد و او اردشیر نخست و پادشاهان پس از وی را به عنوان معماران مفهوم ایران در نظر میگیرد.
نگارنده به چند دلیل با برداشتی که نیولی از مفهوم آریایی و ظهور مفهوم ایران به دست داده است، سر ناسازگاری دارد.
نخستین نقدی که میتوان بر نیولی وارد کرد، آن است که وی میپذیرد که نام آریایی همچون برچسبی عمومی برای قبایل ایرانیزبان و ایرانینژادی که به دین زرتشتی گرویده بودند، کاربرد داشته است. این عنوان و این تفسیر از مفهوم آریایی را میتوان مورد نقد قرار داد چرا که میدانیم در سنت اوستایی مفهوم آریایی همچون واحد قبیلهای کوچکی در کنار قبایل ایرانیزبان و ایرانینژاد دیگر، مانند پرنهها و داههها قرار گرفته است. از سوی دیگر میدانیم که دایرهی توسعهی مفهوم آریایی گستردهتر از آن چیزی بوده که در قلمرو ایران زمین و سنت زرتشتی میبینیم چنانکه در وداها و در متون باستانی هیتی نیز اشاره به مفهوم آریایی همچون برچسبی برای خودانگارهی جمعی اقوامی تازه از راه رسیده رواج داشته است.
نگارنده در نوشتاری دیگر مفهوم آریایی را در این زمینهی گستردهتر مورد پژوهش قرار داده و نشان داده است که قبایلی که از میانهی هزارهی دوم پیش از میلاد تا میانهی هزارهی اول پیش از میلاد بر قلمرو ایران زمین، هند و آناتولی تاخت و تاز میکردند عنوان آریایی را همچون نامی عمومی برای تفکیک کردن خود از همسایگان و بومیان به کار میگرفتند.
با این وجود میتوان پذیرفت که در هزارهی نخست پیش از میلاد، پس از ظهور زرتشت و پس از رواج یافتن آیین زرتشتی در میان این نوآمدگان آریایی، که زندگی کشاورزانه را در پیش گرفته بودند، به تدریج عنوان «ایر» یا آریایی همچون برچسبی برای مردم ایرانیزبان و ایرانینژادی که زرتشتی شده و کشاورزانه زندگی میکردند، به کار گرفته شده است. با این وجود، چنین مینماید که بخش مهمی از بدنهی جمعیتی و قومی ایران زمین در دوران هخامنشی در خارج از چارچوب چنین تعریفی قرار بگیرند.
در دوران هخامنشی در واقع بدنهی اصلی مردم ایران زمین هنوز زرتشتی نشده بودند، هرچند شاخههایی از زرتشتیگری و اشکالی بسیار متنوع از ترکیب آیین زرتشت و ادیان محلی و بومی در گوشه و کنار قلمرو هخامنشی به چشم میخورد. در این میان باید با نظر نیولی در این مورد که هخامنشیان چشماندازی ملی به معنای امروزی کلمه را از خود نداشتند موافقت کرد. به گمان من نیولی در این مورد که هخامنشیان مفهوم آریایی را در نسبنامهی خود همچون عنوانی نژادی و قبیلهای به کار میگرفتهاند، برحق است. هخامنشیان در واقع با تعبیرهای امروزین ما از مفهوم دولت، خودانگارهی خویشتن را همچون دولتی در میان سایر دولتها تلقی نمیکردند.
تصویر هخامنشیان از خویشتن همچون شاهان جهان و شاه شاهان بود، یعنی دولت هخامنشی تنها دولت موجود در دنیا تلقی میشد. از این رو، شکل عادی ملیگرایی، که همواره اعضای یک ملت را در کنار دیگریهایی که آنان نیز از ملیت برخوردارند، قرار میدهد، در دوران هخامنشیان اصولا وجود نداشته است. هخامنشیان وارثان تنها دولت حاکم بر زمین بودند و سراسر قلمرو یکجانشین و کشاورز را با تمام شهرهایی که در این قلمرو وجود داشت، زیر حلقهی اقتدار خود داشتند. از این رو، خودانگارهی ایشان و مفهوم ملیتی که در این دوران تعریف میشد، کاملا با هرآنچه که پیش از آن در دولتشهرهای کوچک رواج داشت و پس از آن در درون دولتهای بزرگی مانند اشکانیان و رومیان شاهدش هستیم، متفاوت بود. هخامنشیان در واقع مفهوم آریایی، پارسی و خود کلمهی هخامنشی را به عنوان برچسبهایی برای یک نظم جهانی و فراگیر به کار میگرفتند.
ایدئولوژی دولت هخامنشی بر مبنای زمامداری ردهای از ابرانسانها که پارسی نامیده میشدند، استوار بود. پارسیان البته به لحاظ قومیتی وارثان اقوام مهاجر آریایی نژادی بودند که به درون ایران زمین کوچیده بودند. اما شواهد نشان میدهد که پارسی بودن در آن دوران، دایرهی مفهومی گستردهتری داشته است، چنان که ایلامیان و مادها نیز در درون گارد انوشک، یعنی آنچه که به غلط گارد جاویدان نامیده شده است، حضور داشتهاند. همچنین دریاسالاری مصریتبار و مصرینژاد مانند اوجاهورسنت هنگامی که از خویشتن یاد میکند، خود را همچون یک پارسی بازمینماید و تندیس او نیز لباسی پارسی بر تن دارد.
بنابراین چنین مینماید که هخامنشیان خود را همچون اوج سلسله مراتب سیاسی در نظر میگرفتند که از مردمانی برتر و نژاده و برگزیده تشکیل شدهاند که بر سراسر جهان فرمان میرانند. در چنین زمینهای آشکارا مفهوم دولت به معنایی که بعدتر شاهدش هستیم نمیتوانسته ظهور پیدا کند و احتمالا دلیل دوام شگفتانگیز دولت هخامنشی با ابعاد غولآسایش جایگیر شدن همین ایدئولوژی و جا افتادن همین تصویر از سلسله مراتب زمامداری انسانهای برتر در میان عوام بوده است.
با این وجود، زمانی که اشکانیان به قدرت رسیدند، این سنت دچار گسستی چشمگیر شد. اشکانیان چنان که گفتیم خود وارثان همان سکاهای کوچگردی بودند که تهدیدی برای دولت جهانی هخامنشی محسوب میشدند. از سوی دیگر، چنان که گفتیم اشکانیان چرخشی در سیاست نظامی را به سوی غرب تجربه کردند. از این رو، میتوان اشکانیان را صاحب دستگاه منظم و منسجمی از نگرش ملی دانست.
اشکانیان بنا بر تمام شواهد موجود، آشکارا ایرانیگرا و ضد یونانی و لاتینینژادان بودند، یعنی خود را در مقابل یونانیان سلوکی و غربیان رومی تعریف میکردند. این را هم از سیاست نظامیشان میتوان دریافت و هم با توجه به سیاست دینی و فرهنگی ایشان شواهدی بسیار و محکم در موردش وجود دارد. از سوی دیگر اشکانیان با نهادن نام ارشک یا اشک بر روی شاهان خویش، از همان ابتدا خود را ادامه دهندهی سنت سیاسی هخامنشیان میدانستند و این امریست که در نوشتاری دیگر مفصل بدان پرداختهام. بنابراین آشکار است که اشکانیان بر خلاف آنچه که نیولی ادعا میکند، خود را همچون نوآوران و نمایندهی گسستی در سنت سیاسی هخامنشیان نمیپنداشتند، بلکه خویشتن را ادامهی هخامنشیان به شمار میآوردند، هر چند در واقع از تبار سکاهایی بودند که تهدید کنندهی هخامنشیان باستانی محسوب میشدند.
گذشته از این، ایدئولوژی سیاسی ساسانیان آشکارا بر مبنای آنچه که در دوران اشکانی ابداع شده بود، استوار شده است. حتی دودمانها و خاندانهای بزرگ و اشرافی اشکانی در دوران ساسانی به بقا و اقتدار خویش ادامه دادند. از این رو چنین مینماید که افسانهی گسست کامل میان دوران ساسانی و اشکانی بیشتر امری باشد که از کشمکش نخستین شاه ساسانی، یعنی اردشیر نخست و واپسینش شاه اشکانی، یعنی اردوان پنجم ناشی شده باشد. بدیهیست که اردشیر نخست برای دستیابی به مشروعیت سیاسی ناگزیر بود آثار مشروعیت اشکانیان را از صحنه بزداید، اما این زدودن آثار اشکانیان از صحنه، به راستی چندان نبود که نظمهای سیاسی و نهادهای اجتماعی برخاسته از دوران اشکانی را مورد تهدید قرار دهد.
در واقع آنچه که در دوران ساسانی شاهدش هستیم، تداوم چشمگیر نظم سیاسی و نظامی ابداع شده در دوران اشکانیان است و این را میتوان به نگرش ملی ساسانیان نیز تعمیم داد. چگونه ممکن است اشکانیان خود را از آریاییها مستقل دانسته باشند در حالی که هم وارث هخامنشیانی بودند که خود را آریایی میدانستند و هم سنت سیاسیشان در درون نظام ساسانی تداوم یافته است که خود به ایرانشهر معتقد بودند. چنان که نیولی خود قبلا عنوان کرده است، قبایل اشکانی پس از ورود به ایران زمین و دست یافتن به قدرت، در درون سنت رزتشتی حل شدند. تردیدی وجود ندارد که دوران زمامداری اشکانیان با زرتشتی شدن بدنهی جمعیت ایران زمین همراه بوده است. شاهان اشکانی، مانند بلاش، کسانی بودند که اوستا را گردآوری کردند و تردیدی وجود ندارد که اقتدار دستگاه مذهبی مغان که در دوران ساسانی به اقتداری سیاسی نیز تبدیل شد، در دوران اشکانیان در قالبی دینی به شکلی فراگیر وجود داشته است.
بنابراین دلیل دومی که برای رد نظر نیولی میتوان عنوان کرد، سنت سیاسی اشکانیان است که در تداوم سنت هخامنشی جای میگیرد و در دوران ساسانی نیز به تکامل و گسترش خود ادامه میدهد. اشکانیان نمیتوانستند خود را آریایی ندانند یا سرزمین خود را با قلمرو پارسی-آریایی دوران هخامنشی متمایز بشمارند. این هم از شعارهای ایشان، هم از نمادهای پادشاهی ایشان و هم از سنت سیاسیای که از خود به یادگار گذاشتند، معلوم میشود.
از سوی دیگر، به لحاظ جامعهشناختی میتوان به جامعهی اشکانی نگریست و دریافت که دولتی که پانصد سال در قلمروی چنین گسترده دوام داشته باشد، نمیتواند فاقد یک ایدئولوژی سیاسی منسجم و تصویری دقیق از ملیت بوده باشد. خودانگارهی اشکانیان باید خودانگارهای دقیق، روشن، منسجم و پرداخته شده بوده باشد که بتواند برای مدتی به درازای پنج قرن بر قلمرویی بسیار بزرگ زمامداری کند. به بیان دیگر، در شرایطی که حتی دولتشهرهای کوچکی مانند کوماگنه و کاپادوکیه در آناتولی ناگزیر بودند برای دوام اقتدار سیاسی خود به ابداع ترکیبی از آیینهای دینی و هویتهای ملی دست بزنند، بدیهیست که اشکانیان بدون دستیابی به چنین کیمیایی قادر به تداوم قدرت سیاسی خویش نمیبودند.
دلیل سومی که برای رد کردن نظر نیولی میتوان آورد، آنست که حتی در صورتی که پیوند میان مفهوم آریایی و ایران و زرتشتیگری را بپذیریم، باز هم در دوران اشکانی ناگزیریم پیدایش مفهوم ایران را پیش فرض بگیریم. چنانکه گفتیم، گردآوری اوستا و زرتشتی شدن ایرانیان در این دوره انجام گرفت و تردیدی وجود ندارد که سیاست دینی اشکانیان، که دنبالهای از تساهل و آسانگیری و رواداری هخامنشیان به شمار میآید، در نهایت به چیرگی تدریجی آیین زرتشت در سراسر ایران زمین منتهی شده است. از این رو، در صورتیکه جمعیت ایران زمین را، که در پایان دوران اشکانی سراسر زرتشتی شده بود، در نظر بگیریم، خواهیم دید که مفهوم آریایی، که در اوستا به قبایل زرتشتی منسوب شده است، قاعدتا میبایست در درون هویت جمعی این مردمان جای داشته باشد.
نکتهی دیگر آن که در دوران اشکانی برای نخستین بار با دشمنی خارجی که صاحب دولتی مشخص باشد، روبرو میشویم. در ابتدای کار، سلوکیان و پس از آن، رومیان بودند که برای نخستین بار یک دولت بیگانهی دشمن را در برابر مردم ایران زمین پس از عصر هخامنشی به نمایش گذاشتند. دوران هخامنشی مفهومی ویژه و تکرار ناشدنی از دولت را در ذهنها متبادر میکرد، چرا که دولت دیگری در آن زمان بر پهنهی گیتی وجود نداشت. اما در دوران اشکانی چنین نبود. در دوران اشکانی در مرزهای غربی، دولتی دشمن مانند روم و در مرزهای شرقی، دولتی دوست، مانند چین وجود داشت. رابطه با شرق، رابطهای دوستانه و بازرگانانه بود و اندرکنش با غرب، رابطهای نظامی. این دقیقا شرایطیست که در یک نظام اجتماعی برای ظهور مفهوم ملیت، حتی به معنایی نزدیک به معنای مدرن آن مورد نیاز است. جالب است که لوازم و عناصر فرهنگی وابسته به ملیت، مانند ظهور حماسههایی ملی نیز در دوران اشکانی به سرانجام رسیده است. تمام پهلوانان عصر سیستانی در شاهنامه در واقع به دوران اشکانی مربوط میشوند، چنانکه بیتردید پیروزی سورن بر کراسوس رومی دستمایهی آفرینش حماسهها و داستانهای فراوانی بوده است که بقایای آن را در متون امروزین نیز میبینیم.
به این ترتیب میتوان آرای نیولی در مورد ظهور مفهوم ملیت در ایران باستان را به سه دلیل رد کرد. دلیل نخست، نادیده انگاشته شدن تداومی که میان سنت هخامنشی، اشکانی و ساسانی وجود دارد. چنین مینماید که نیولی به رشتههای پیوستگی میان این سه توجه چندانی نکرده است. دلیل دوم پیوند میان مفهوم ملیت و دین زرتشتی، که به ویژه در دوران اشکانی تحقق یافت و این نیز از نظر نیولی دور مانده است. سوم دلیلی جامعهشناسانه که تداوم و پیکربندی نظام اجتماعی در دوران اشکانی را بدون دستیابی به مفهوم ملیتی منسجم و کارآمد ناممکن میشمارد. به ویژه که در این دوران، با ظهور دولتهای دوست و دشمنی در مرزهای شرقی و غربی نیز روبرو هستیم و این همان زمینهایست که خودانگارهی جمعی مردم و پیدایش مفهوم «ما» در مقابل «دیگری»، یا ملیتی در مقابل ملیتهای دیگر را ممکن میسازد.
ادامه مطلب: شرحی بر نبردهای ایران و روم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب