دگردیسی سرمشقها در تاریخنگاری ایرانی
یادنامهی دکتر پرویز رجبی، اسفند ماه 1390
سال 1390 خورشیدی، شاید سالی تعیین کننده در نگارش تاریخ ایران زمین باشد. این سالی بود که دکتر پرویز رجبی – یکی از واپسین مورخان مکتب قدیم – درگذشت. آنان که در این تنگنای حافظه، برایشان یادی و خاطرهای باقی مانده بود، به یاد داشتند که در همین سال، میشد صد و چهل سالگی زایش نخستین مورخ جدید ایرانی –حسن پیرنیا (مشیرالدوله)- را نیز جشن گرفت، و هشتاد و چهار ساله شدنِ نخستین تاریخ مدرن ایران را به قلم او، به یاد سپرد. در فاصلهی سال 1306 یعنی زمانی که مشیرالدوله به عنوان نخستین مورخ ایرانی مدرن و با استفاده از منابع غربی «تاریخ ایران» را نوشت، تا 1390 که دکتر رجبی درگذشت، بیش از هشتاد سال گذشت و این در چشم بسیاری از تمدنها و کشورهای امروزِ دنیا، که عمرشان از چند دهه تجاوز نمیکند، خود تاریخی دراز مینماید.
تاریخ نگاری در ایران زمین فنی بیپیشینه و نوظهور نیست. اگر شاخصهایی مانند دقت در ثبت زمان و مکان رخدادها، توصیف بیطرفانه و عینی وقایع، و انسانمدارانه بودن روایت و کنار گذاشتن نقش ایزدان را معیارهایی برای «متن تاریخی» بدانیم، نبشتهی بیستون از داریوش بزرگ که رخدادهای سال 522-521 پ.م را گزارش میکند، به همراه افزودههای آرامیاش که شمار تلفات دو طرف را نیز ثبت کرده، نخستین متن تاریخی به معنای دقیق کلمه محسوب میشود. به همین ترتیب، در دورانهای تاریخی مختلف، با معیارها و سنجههای گوناگون، میتوان تمدن ایرانی را صاحب سبکی متمایز و بسیار غنی از تاریخنگاری در نظر گرفت. روششناسی پیچیدهی مورخان قرن سوم و چهارم هجری که روایتهای موجود دربارهی تاریخ اسلام را پالودند و استانده ساختند، همان قدر در سطح جهانی و در میان شیوههای تاریخنگاری تمدنهای دیگر بیرقیب بود، که رویکرد شالودهشکنانهی مورخانی مانند طبری و بیهقی و همدانی، که در زمینه و بافتِ سیاسی بیگانگان تازی و ترک و مغولِ مسلط از نظر سیاسی مینوشتند، و با این وجود کاملا از هویت جنگسالارانِ چیرهگر فاصله گرفته و گاه کاملا از بیرون به ایشان مینگریستند و دربارهی پیامدهای غلبهشان بر ایران زمین داوری میکردند.
تاریخنگاری سنتی که بر محور سرگذشت مردان بزرگ متمرکز بود و تاریخ نظامی را مبنا میگرفت، در گذار به دوران مدرن تغییر چندانی نکرد، و تنها از نظر دادهها و روششناسی کمی تغییر کرد. تاریخِ گذار به عصر مدرنِ تاریخنگاری ایرانی را میتوان در سال 1306-1307 خورشیدی قرار داد و این زمانی بود که حسن پیرنیا (مشیرالدوله) تاریخ باستانی ایران را بر مبنای منابع غربی نوشت و نسخهای از آن را برای تدریس در مدارس تدوین نمود. سالهای نخستین قرن چهاردهم هجری خورشیدی در ضمن از این نظر هم اهمیت داشت که درسی به نام تاریخ به صورت عمومی در برنامهی آموزشی کودکان ایرانی گنجانده شد.
در فاصلهی سال 1306 تا 1390 خورشیدی، سه نسل متمایز از اندیشمندان و فرهیختگان در سپهر فرهنگی ایران دربارهی تاریخ قلم زدند. نسل نخستینی که در دوران مشروطه و پهلوی اول پرورده شده بودند و از منظری ملی، خردگرا و مدرن به تاریخ مینگریستند و به خاطر تسلطی که بر ادبیات پارسی و تاریخهای سنتی داشتند، همچنان در چارچوب تاریخ سیاسی-نظامی و سرگذشت مردان بزرگ به تاریخ ایران زمین مینگریستند. مرجع اصلی نویسندگان این نسل مورخان اروپایی و به ویژه شرقشناسانی بودند که بسیاریشان مدتی را در ایران به عنوان باستانشناس یا پژوهشگر اقامت کرده بودند و برخی از آنها مانند دارمستتر و کربن و مارکوارت از درخشانترین اندیشمندان و دانشوران نسل خویش در اروپا محسوب میشدند.
بعد از ایشان، نسل دیگری از مورخان ظهور کردند که به ویژه در دوران پهلوی دوم فعال بودند. ایشان در چارچوبی مارکسیستی به تاریخ مینگریستند، سخت از جبرگرایی تاریخی انگلس متاثر بودند، تاریخ اقتصادی را مهم میدانستند، هرچند بیشترشان در این زمینه دانش چندانی نداشتند، و سخن مورخان شوروی و اندیشمندان چپگرا را حجت میدانستند. بر خلاف نسل نخست، این گروه پیوند اندامواری با نهادهای مستقر حکومتی نداشتنند و بسیاری از ایشان از زاویهای غیرملی، و گاه ضدملی به تاریخ ایران مینگریستند. نفی عناصر ملی تاریخ ایرانی توسط این گروه، بیشتر از همسان انگاشتن پادشاهان و جنگاوران باستانی با طبقهی غیرانقلابی و ضدپرولتری ناشی میشد. این نویسندگان معمولا بر منابع سنتی تمدن ایرانی تسلطی نداشتند و ادب پارسی و کتابهای تاریخ کلاسیک و حجیم نوشته شده توسط ایرانیان را معمولا با واسطهی تفسیرها یا بازپرداختهای مورخان اروپایی یا روسی دریافت میکردند. نقطهی قوت این مورخان نسبت به نسل قدیم آن بود که به تاریخ اجتماعی و اقتصادی توجه بیشتری نشان میدادند، و نقطه ضعفشان همانا سطحی بودن دانششان دربارهی منابع بومی تاریخ و پیروی گاه سادهلوحانهشان از تفسیرهای غالب حزبی بود.
بعد از انقلاب اسلامی و در اواخر دههی 1350 خورشیدی، تلاشهایی انجام گرفت تا سبکی از تاریخنویسی با تاکید بر شیعهگری و محور قرار دادن اسلام پدید آید. این جریان به ویژه در دههی شصت و هفتاد از نظر سیاسی مسلط بود و در تریبونهای رسمی تبلیغ میشد. مبنای این شیوه از تاریخنگاری فاصله گرفتن از تفسیرها و دادههای تاریخ اروپامدار و شرقشناسانه بود، و بازگشت به منابع بومی. با این وجود این نویسندگان از دو ضعف جدی رنج میبردند. از سویی بر منابع ایرانی تاریخنگاری تسلطی نداشتند و مرجع پایهشان را روایتهای دینی یا دادههای مربوط به تاریخ اسلام قرار میداد، که از نظر روششناسی و تعمیمپذیری به کل تاریخ ایران زمین بسیار نقدپذیر قلمداد میشوند. دیگر آن که از روششناسی استوار دو گروه پیشین برخوردار نبودند، هرچند همچنان با یکسونگری ایدئولوژیک مورخان چپ و گاه پیشفرضهای ایشان دست به گریبان بودند.
این سه شیوه از تاریخنگاری مدرن، همان است که میتوان آن را با سه جریان اصلی روشنفکری و نظریهپردازی دوران مدرنِ ایران همسان انگاشت. جریان خردگرا، ناسیونالیست، و اروپامدار تاریخنویسی که در ابتدای کار و نیمهی نخست دوران پهلوی غلبه داشت، با جبههی سپیدِ اندیشمندان مشروطهگرا و هوادار تجدد گره خورده بود، که انقلاب مشروطه و روند مدرنیزاسیون جامعهی ایرانی را بر عهده گرفتند و پیش بردند. جریان علمگرا، مارکسیست، و شورویمحوریِ گزارش تاریخ که از دههی 1320 خورشیدی آغاز شد، همان بود که با روشنفکرانِ سرخِ چپگرا و به خصوص وابستگان به حزب توده در ارتباط بود و با وجود دست نیافتن به اقتدار سیاسی، برای سه دهه بر فضای روشنفکری و فرهنگی ایران سلطه داشت. جریانِ دینمدار، شیعی، و غربستیزِ تاریخنویسی که از ابتدای دههی شصت نمود یافت و در اواخر دههی هفتاد عملا به حوزهی تاریخ اسلام عقبنشینی کرد، همان جریان سبزِ شیعی بود که با وجود دست یافتن به اقتدار سیاسی، عملا از دگرگون ساختن سپهر روشنفکری ایرانی ناتوان ماند.
سه جریان یاد شده، با وجود جهتگیری سیاسی و مبانی روششناسانهی متمایزشان، در تلاش برای به دست دادن یک گزارش بومی از تاریخ ایران با هم اشتراک داشتند، و نویسندگانی را در دامن خود پروردند که مراجع فهم تاریخی در جامعهی مدرن ایرانی شدند. هر سه نسبت به اروپامداری و نگاه شرقشناسانه نگاهی انتقادی داشتند، و به اشکال گوناگون بر منابع ملی و بومی دادههای تاریخی تاکید داشتند، اما هریک تنها بخشی از این دادهها (روایتهای درباری و شاهانه، جریانهای مردمی و انقلابی، یا منابع دینی و متون مقدس) را به رسمیت میشمردند. هر سه از یک روششناسی استوار و خودساخته بیبهره بودند و با وجود نقدهایی که گاه ابراز میکردند، روششناسی غالب در میان مورخان چپگرا یا راستگرای غربی را پذیرفته بودند و در نهایت همچنان تاریخ سیاسی و نظامی را مبنا میگرفتند و یونان باستان را خاستگاه تمدن و ایران زمین را در نسبت با تمدن یونانی-رومی فهم میکردند.
در دههی 1380 خورشیدی، هرچه که پیشتر میآییم با اقبال و توجه بیشتری نسبت به تاریخ ایران روبرو میشویم. ترجمه متون مهم دربارهی تاریخ ایران، و نگارش دورههای تاریخ ایرانی که معمولا در یکی از سه جریان یاد شده (و معمولا در جریان ملیگرا یا مارکسیستی) میگنجند، شتاب گرفتند و بحث و گاه دعوا بر سر هویت و اهمیت شخصیتهای تاریخی مانند کوروش و داریوش هخامنشی بالا گرفت. تلاش معمولا سطحی و غیرعقلانی قومگرایان برای منسوب ساختن شخصیتهای تاریخی ایرانی (مثلا بابک خرمدین و مولانا جلالالدین بلخی) به اقوام خاص ایرانی یا گاه انیرانی، نقل محافل شد، و همزمان با نمایان شدنِ ضرورت بازتعریف هویت ایرانی، بحثها و کشمکشها و جدلهایی در زمینهی فهم تاریخ درگرفت که بیشک باید آن را در صد سال اخیر بینظیر دانست.
شمار زیادی از کتابهای حجیم و جدی در زمینهی تاریخ منتشر شدند و از سوی مخاطبان عمومی مورد استقبال قرار گرفتند، و حجم زیادی از مقالهها و نوشتارهای جدی دربارهی تاریخ و روششناسی تاریخ به چاپ رسید، که طبق معمول با حجم عظیمی از متون سطحی و پیشپا افتاده و گاه روایتهایی غیرعقلانی و کمابیش مضحک همراهی میشد. با این وجود در این زمینهی پرهیاهو، انبوهی از منابع مهم و کتابهای مرجع به پارسی برگردانده شدند که حجم و دامنهی انتشارشان در تاریخ چاپ کتاب ایران رکوردی محسوب میشود.
در دو سالِ گذشته، انتشار مجموعه مقالههای «تاریخ هخامنشیان» دانشگاه خرونینگن در 9 جلد که به دست استاد مرتضی ثاقبفر ترجمه شده بود، و استقبال عمومی از آن، با انتشار الواح ایلامیِ باروی تخت جمشید که استاد ارفعی ترجمهاش کرده بود، همزمان شد. در کنار این متون بسیار تخصصی، در فاصلهی سالهای 1387 تا 1390 تنها در زمینهی تاریخ هخامنشیان بیش از چهل کتاب جدی و علمی ترجمه یا نوشته شد و به انتشار رسید و در سایر زمینهها به ویژه تاریخ قرون میانهی ایران (دوران سامانی تا پایان صفوی) نیز وضع به همین شکل بود.
با وجود این جنبش چشمگیر برای ترجمه و نگارش تاریخ، آنچه که همچنان در بخش عمدهی این متون به چشم میخورد، پایبندی به یکی از گرایشهای ناسیونالیستی یا مارکسیستی است، که از نظر روششناسی نقدپذیر، و از نظر کارآیی در فهم سرگذشت «منِ ایرانی»، نابسنده مینمایند. این البته به هیچ عنوان نباید خوار شمردن این متون یا اعلام بینیازی از خواندن و نقد کردنشان دانسته شود. بیشک فهم و تسلط بر شیوههای پیشینِ فهم و تحلیل تاریخِ ایران، لازم و سودمند است. اما آنچه که بیش از پیش نمایان میشود، ضرورتِ دستیابی به یک روششناسی روزآمد، علمی و پذیرفتنی در سطحی جهانی است، که در ضمن به شکلی درونزاد از منابع تاریخی ایرانی برآمده باشد و فهم سرگذشت و هویت ایرانیان را برای شرایط امروز ما ممکن سازد.
حقیقت آن است که روشهای چیره در هشتاد سال گذشته با وجود تاثیرگذاری گاه مخربی که داشتهاند، از نظر علمی و نظری فاقد پایه و مبنای استوار بودهاند. در این مدت روایتهای ما از تاریخنگاری مدرن، بی دلیل به پیش داشتهای مورخان چپ یا راستِ غربی وفادار بوده، و در زمینهی نظریهپردازی فیلسوفان و مورخانی محدود مانده است، که در زمینهی تمدنی به کلی متفاوتی به سرگذشت تمدن ایرانی مینگریسته و با مسائلی کاملا بیگانه با آنچه ما با آن دست به گریبان هستیم، گزارشاش میکردهاند.
این بدان معناست که ما علاوه بر ترجمهی منابع مرجع غربی دربارهی تاریخ ایران، به نقدی زیربنایی و ریشهای نیازمندیم که روششناسی نوینی را برای بازخواندن و بازگو کردن تاریخ ایرانیان به دست دهد. روششناسیای علمی، عینی، نقدپذیر، و میانرشتهای که از پیشداشتهای ایدئولوژیک پیشین فارغ باشد و توانایی و دقتِ نگریستن به سراسر دادههای تاریخی ما را داشته باشد، و در ضمن بتواند مبانی رایج در تاریخنویسی یونانمدار، اروپامحور، و سیاستزدهی مدرن را نقد کند، و از بافت تاریخنگاری سنتیمان و محدودیتهای نظریهپردازی بومیمان نیز گذر کند. ما باید بتوانیم به شیوهای ملی (و نه ناسیونالیستی به معنای مدرناش) هویت خود را بازسازی کنیم و در این راه باید بتوانیم به تاریخ اجتماعی و اقتصادی و فرهنگیمان (جدا از قالب ایدئولوژیک مارکسیستی) بنگریم و این همه را به شکلی انتقادی و عقلانی فهم کنیم و روایت نماییم.
چند سالِ منتهی به 1390 خورشیدی را میتوان از بسیاری جنبهها سالیانی بسیار توفانی و آشوبزده دانست. با این وجود، در همین سالهاست که رکورد چاپ و انتشار کتابهای تاریخی در کشورمان شکسته شده است، و مردمان بیشتر و عمیقتر از پیش، به تاریخ خویش مینگرند و در آن میاندیشند. چنان که رسمِ رونقِ یک شاخه از فرهنگ است، در این میان تحریفکنندگان، دروغ پردازان، و سودجویان نیز پدید آمدهاند، همچنان که گرم شدن بازار دانشوران راستین و مترجمان و پژوهشگران جدی را نیز شاهد هستیم. در این زمینه است که نمودهایی از یک گذار جدی در دانش و روش پرداختن به تاریخ دیده میشود. گویا وقت آن رسیده که تاریخنویسی مدرنِ ایرانی، با تمام پایبندیها، محدودیتها و دستاوردهای درخشان یا آسیبزایش پوست بیندازد، و جای خویش را به شیوهای نو، نظریهای تازه، و رویکردی بارآور برای بازخوانی تاریخ ایران، و بازسازی سرگذشت «منِ ایرانی» بدهد.
ادامه مطلب: ظهور من ایرانی در عصر هخامنشی آغازین
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب