نسبنامهی پدریام
فصلی از کتاب «تاریخ عراق»،نوشتهی رضا وکیلی تبریزی (سید محسن خان مستعانالدوله)،
انتشارات آیندگان، اراک، ۱۳۹۵، ص: ۲۸-۴۲
گوشزد: دکتر منوچهر ستوده که از دوستان خانوادگی قدیمی ما و یار غار پدرم بود، بارها از کتابی خطی سخن گفته بود که پدربزرگ هنگام سفر به اراک (عراق قدیم) در شرح تاریخ این شهر نوشته بود. چنین مینماید که این متن قدیمیترین تاریخ موجود از شهر و منطقهی اراک باشد. دکتر ستوده پیشتر در زمان حیات پدرم این متن را با یاری استاد ایرج افشار در مجموعهی ایراننامه منتشر کرده بود، و به دوستان سفارش میکرد تا نسخهی منقح و مستقلی از آن را به چاپ برسانند. از این رو وقتی دوست گرامیام آقای محمد ممدی که از پژوهشگران نامدار تاریخ اراک است، خبر داد که قصد انتشار این متن را دارد، بسیار شادمان شدم. آقای مددی کتاب را با شکلی سزاوار و افزودههایی گویا در سال ۱۳۹۵ منتشر کرد و پرسشهایش باعث شد همتی کنم و یادداشتها و شجرهنامههای خانوادگیای که داشتیم را مرتب کنم و متنی در شرح خاندان وکیلی طباطبایی تبریزی فراهم آورم. آنچه در پی میآید تنها تبارنامهی سویهی پدریام را شامل میشود که به درخواست این دوست برای انتشار در کتاب «تاریخ عراق» فراهم آمده است و برای نخستین بار در دیباچهی همان کتاب به چاپ رسیده است.
وقتي از پدربزرگ و جدمان سخن ميگوييم، هنوز به دنيايي آشنا و زمينهاي ملموس مينگريم و به فضا و زماني نزديك به خودمان ارجاع ميدهيم. اما وقتي نگاهمان به دورتر، به هزارهها پيش خيره ميشود، چه ميتوانيم گفت؟ در آن روزگاري كه اعراب به ايران زمين حمله كردند، يا آن روزي كه اردشير بابكان اردوان پنجم را در هرمزدگان شكست داد، اجداد من چه كساني بودند؟ يا حتي دورتر از آن، وقتي كه زرتشت در ميان قبيلهاش به دعوت پرداخت، و يا زماني كه ايلاميان نخستين جنگها را با سومريان آغاز كردند، به راستي، اجداد من در آن هنگام چه كساني بودند؟
طبق محاسبهي سرانگشتياي كه كرديم، هر قرن را با پنج نسل ميتوان برابر گرفت. بر اين مبنا، پانزده قرن قبل، يعني آخرين سالهاي زمامداري ساسانيان، با امروز هفتاد و پنج نسل فاصله دارد. يعني در آن هنگام 75 2 نفر نياي مستقيم من زنده بودهاند، كه البته عددي پرت است و شمارش از كل جمعيت كنوني زمين چند هزار بار بيشتر است. اين عددِ بسيار بزرگ و آن محاسبهي خام تنها به اين درد ميخورد كه تاكيد كنيم هنگام سخن از خاستگاهها، تقريبا هركسي را ميتوان به عنوان نيا در نظر گرفت. چرا كه با ضريب خوبي ميتوان فرض كرد كه تقريبا تمام مردمي كه در آن زمان در ايران زمين زندگي ميكردند، بالاخره در طول پانزده قرن بعد ارتباطي خوني را با هم و با من برقرار كردهاند.
با اين وجود، دو روايت عمده در مورد خاستگاه خاندان پدري ما وجود دارد. هردو روايت، ايشان را از پشت يكي از هفت خاندان اشرافي عصر اشكاني ميداند. روايتي كه پدرم در اواخر عمر بدان معتقد بود و عمويم كيومرث هم آن را تاييد ميكرد، آن بود كه اين خاندان، اسپهبدان بودهاند. چندان كه هرگاه دربارهي اسم من سخن به ميان ميآمد، پدرم اسپهبد شروين را و ساير همنامان مرا از خاندان همخونِ پادوسباني مثال ميآورد. روايت ديگر، كه گويا به نقل از پدربزرگ پدريام بيشتر شهرت داشت، آن بود كه اين تبار به خاندان نوذريان باز ميگردد. چنان كه در تاريخ ميدانيم، در اواخر عصر ساساني، در واقع بيشتر خون ساساني در رگهاي اسپهبدان جریان داشت، تا اشكاني. اما نوذريان چنین وضعی نداشتند و تبار پارتیشان را حفظ کرده بودند. در تبارنامهاي كه پدرم تهيه كرده، تبار سمت پدرياش را به خاندان نوذريان منسوب كرده، و گمان من اين است كه خاستگاه اسپهبدان، به شاخهي مادريِ پدرم مربوط باشد كه تا همين اواخر از بزرگان شمال ايران بودند و گويا به اعتبار همين قدمت دودماني در آن خطه كيا و بيايي براي خود داشتند. دلايل اين حدس مرا به زودي در شرح شاخههاي خويشاوندي ميتوان ديد. فعلا تا اينجا چنين بينگاريم كه خاستگاه خانوادگي پدربزرگ پدريام به نوذريان و خاستگاه مادربزرگ پدريام به اسپهبدان ميرسد، و این هردو از خاندانهای بزرگ عصر اشکانی محسوب میشدند.
خاستگاه ديگري كه قابل بحث است، خصلتي ديني دارد. خاندان طباطباييان تبريزي، به خصوص به خاطر سيد بودنشان و نسب بردنشان از پيامبر اسلام است كه شهرت دارند. در اين مورد شجرهنامهي دقيق و مفصلي در خاندان ما باقي مانده است كه درجهي اعتبارش البته جاي بحث دارد. اما بر مبناي اين شجرهنامه، اگر بخواهيم القاب كسان را در حد امكان حذف كنيم و تنها به نامهاي ساده و مشهور بسنده كنيم، من چنين كسي هستم!
شروين پسر انوشيروان پسر محسن پسر ميرزا رضاي دوم پسر جليل آقا پسر ميرزا رضي دوم پسر ميرزا رضاي اول پسر ميرزا رضي اول پسر ميرزا شفيع پسر ميرزا تقي پسر ميرزا يوسف پسر ميرزا صمدالدين پسر ميرزا مجدالدين پسر سيد اسماعيل پسر مير علي اكبر پسر مير عبدالوهاب پسر مير عبدالغفار پسر سيد عمادالدين پسر سيد فخرالدين حسن پسر سيد كمال الدين محمد پسر سيد حسين پسر سيد شهاب الدين علي پسر سيد علاءالدين علي پسر سيد احمد پسر سيد عماد پسر سيد عماد الدين علي پسر محمد پسر سيد احمد پسر محمد الاصغري پسر سيد احمد پسر سيد ابراهيم طباطبا پسر سيد اسماعيل ديباج پسر سيد ابراهيم عمر پسر امام حسن مثني پسر امام حسن مجتبي پسر امام علي بن ابيطالب و فاطمه بنت محمد بن عبدالله.
پيوند ميان خاندان نوذريان و اين خانواده كه بدنهي اصلي سادات ايران هستند، احتمالا در زمان سيد ابراهيم طباطبا رخ داده است. ميدانيم كه جد بزرگ مادرِ پدرم اسپهبد ماهيار نامي بوده است كه در زمان حملهی اعراب حاكم اصفهان و زرتشتي سرسختي هم بوده است. پسر او، اسپهبد رستم نام داشته و اسلام ميآورد. اين رستم، دختري داشته به نام اميره فاطمه كه داستانهايي در موردش وجود دارد و گويا زن نيرومند و مدير و مدبري بوده باشد. او كسي است كه احتمالا با پسر يا نوهي ابراهيم طباطبا وصلت ميكند.
در زمان متوكل، كه بگير و ببند رواج يافت و خاندان سادات مورد آزار و اذيت خليفه قرار گرفتند، خاندان پدريام به زواره گريختند كه در آن هنگام روستايي بود يهودينشين در نزديكي اصفهان. سادات زواره و يهوديان بومي منطقه روابطي دوستانه با هم داشتند، به شكلي كه وقتي بعدها خواجه نصيرالدين طوسي (يا به روايتي خواجه رشيدالدين طوسي) در صدد نواختن ايشان بر آمد و زواره را به عنوان ملك خاصه به ايشان بخشيد، آن را به شرطي پذيرفتند كه به صورت اجاره از صاحبان اصلياش باشد. به هر صورت يهوديان زواره به تدريج به تبريز كوچيدند و زواره به همان شهركِ يكپارچه سيدنشينی تبديل شد كه در تاريخ به همین دلیل شهرتی يافته است. با اين وجود، نمايندهي سادات زواره تا قرنها بعد هر از چندي به تبريز ميرفت و اجارهي اين روستا را با نمايندهي يهوديان تجديد ميكرد، تا اقامتشان در اين منطقه حلال باشد.[1] البته قابل تصور است كه احتمالا اين اجاره كردن پس از يكي دو نسلِ اول ديگر حالت صوري داشته و بيشتر به حسن نيت سادات زواره دلالت ميكرده تا تبادل اقتصادي واقعي. به هر صورت اين ماجرا نشان ميدهد كه از همان ابتدا ارتباطي ميان خاندان طباطبايي ساكن در زواره و تبريز وجود داشته است.
از اين خاندان نخستين شخصي كه در تبريز پاگير شد، ميرعبدالغفار نامي بود كه در زمان امير تيمور به تبريز كوچ كرد و در آنجا ماندگار شد. گويا از رجال و مشاهير زمان خود بوده باشد، چون وقتي درگذشت، او را در پاي منارهي سرخاب و در مقبرهي فرزندان تيمور به خاك سپردند[2] و گورش اگر تا به حال ويران نشده باشد، هنوز در آنجاست. او جد مشترك تمام خانوادههاي طباطبايي تبريز است. مير عبدالغفار با توجه به لقبِ مير كه در ابتداي نامش دارد، و براي فرزندانش به ارث ميرسد، احتمالا از سرداران و لشكريان عصر تيموري بوده است. مدفون شدنش در مقبرهي فرزندان تيمور را نيز همين حدس فهمپذير ميسازد. چرا كه بعيد نيست از سرداران نزديك به خاندان تيموريِ حاكم بر تبريز بوده باشد كه از راه وصلت با دختري از تيموريها با ايشان خويشاوند شده باشد. وگرنه به خاك سپرده شدنش در مقبرهاي خانوادگي گورکانیان توجيه پذير نيست. حدس ديگر من آن است كه ميرعبدالغفار نخستين كسي از خاندان ما بوده باشد كه پس از حملهي مغول به خدمت لشكري پيوسته باشد. چرا كه نياكانش تا چندين نسل لقب سيد دارند، كه علامت بازرگانان يا دبيران است، و در ميان لشكريانِ آن دوران (مگر سرداراني كه خودشان ادعاي رهبري ديني هم دارند) كسي را نديدهام كه لقب سيد داشته باشد. ميرعبدالغفار بر خلاف پدر و پدربزرگش لقب مير داشت، و اين لقب را تا سه نسل بعد هم براي فرزندانش به ارث گذاشت. پس ارتشي بلندپايهاي هم بوده و فرزندانش هم موقعيت درباري او را حفظ كردهاند و جانشينش شدهاند.
اين ميرعبدالغفار فرزندي داشت به نام مير عبدالوهاب كه دست كم در مورد سه فرزندش اطلاعاتي داريم. او دو پسر داشت به نامهاي مير علي اكبر و مير عبدالباقي، و دختري كه نامش را نميدانيم، و همسرِ اوزون حسن، پادشاه آققويونلوهاي آذربايجان شد و از طريق او با خانوادهي صفوي مربوط شد.[3] بر مبناي گزارش عالم آراي عباسي، خودش هم با دختر ميرزا يوسف پسر اوزون حسن ازدواج كرد. فرزندش از اين وصلت، سيد حسن بيك بود كه در زمان شاه تهماسب متولي بقعهي اوزون حسن در حاجب آباد تبريز بود[4] و نوادگانش هم تا دوران پهلوي همان نقش را حفظ كردند.
ميرعبدالوهاب از هواداران دولت صفوي بود، و در زمان بر تخت نشستن شاه اسماعيل گذشته از نفوذي كه به عنوان جد مادريِ شاه جوان داشت، از وفاداران به حكومتش هم محسوب ميشد. ميگويند در نبرد چالدران همراه شاه اسماعيل بود و با وجود سالخوردگي رشادت بسيار به خرج داد. اعتماد شاه اسماعيل به او را ميتوان از اينجا دريافت كه بعد از اين نبرد او را به عنوان سفير به دربار عثماني گسيل كرد، و رشادتش را از آنجا ميتوان فهميد كه با غرور و لباس مخصوص قزلباشان در برابر شاه عثماني حاضر شد[5] و او را به خاطر حمله به ايران شماتت كرد. طوري كه سلطان عثماني چندان خشمگين شد كه دستور داد تا زندانياش كنند و همچنان در زندان ماند تا به سال 1027 قمري در استانبول درگذشت.[6] پدرم انوشيروان در يادداشتي كه بر اين صفحات از تاريخ تبريزِ نادرميرزا نوشته، سال 1027 قمري را براي مرگ مير عبدالوهاب نادرست دانسته است. عين جملهاش اين است: “… عجب عمري داشته كه در چالدران حاضر بوده و در زمان شاه عباس دوم در زندان سلطان بدرود حيات ميگويد. اين مطلب درهم است!” به عبارت ديگر، از ديد انوشيروان – كه به نظر من هم درست است- تاريخ مرگ مير عبدالوهاب زماني ديگر بوده و به دليلی اين طور با خدشه ثبت شده است.
مير عبدالوهاب مردي نامدار و پرنفوذ بود و به همين دليل نامش بر خاندان ما باقي مانده است. در واقع كل طباطباييان تبريز نوادگان او هستند و به قول عالم آراي عباسي، اصولا اين شاخه را سادات عبدالوهابي مينامند. از نوادگان او شش شاخه مشتق شدند كه روي هم رفته طباطباييان تبريزي ناميده ميشوند و عبارتند از خاندان وكيلي، صدر، قاضي، شيخ الاسلام، امين، و وكيلي عبدالوهابي.
از ميان فرزندان مير عبدالوهاب، مير عبدالباقي كه برادر زن اوزون حسن بود، توليت ارثيهي او را بر عهده گرفت و مير علي اكبر در تبريز ماند. پس از آن، سه نسل سپري شدند بي آن كه جز نام چيزي از زندگيشان بدانيم، نكتهي مهم آن كه لقب فرزند مير علي اكبر، سيد اسماعيل است و اين شايد نشانگر كنار كشيدنِ اين خاندان از فعاليت لشكري بوده باشد. نام فرزند سيد اسماعيل، ميرزا مجدالدين است، كه لقب ميرزا در آن نشان ميدهد اين مردم هنوز از طبقهي بالاي اهالي تبريز و ميرزا (اميرزاده) محسوب ميشدهاند، و البته از ياد نبريم كه اين لقب در آن زمان بيشتر براي طبقهي كاتب و اهل علم رواج داشته است، و بنابراين بعيد نيست كه پس از ميرعلي اكبر، فرزندانش به طبقهي دانشمندان و دبيران وارد شده باشند.
فرزند ميرزا مجدالدين، ميرزا صمدالدين بود كه دو پسر داشت به نامهاي ميرزا يوسف نقيب الاشراف و جلال الدين سلطان. باز در اينجا ميبينيم كه تا حدودي شغل و پيشهي اين دو برادر از وراي القابشان روشن است. جلال الدين سلطان به احتمال زياد به حكومت منطقهاي بركشيده شده است. در مورد فرزندان او تنها فهرستي را تا شش نسل در دست داريم: جلال الدين سلطان پسري داشت به نام ميرمخدوم كه پسري داشت به نام ميرزا شرف جهان كه پسري داشت به نام ميرزا عبدالفتاح كه پسري داشت به نام ميرزا محمد يوسف كه پسري داشت به نام مير عبدالفتاح.
اما ميرزا يوسف نقيب الاشراف كه در سلسلهي نياكان مستقيم من قرار میگیرد، با توجه به لقبش بايد موقعيت مهمي را در دارالحكومهي تبريز عهدهدار بوده باشد، چون نقيب الاشراف به معناي آن است كه او مسئول سازماندهي اموال اشراف و مرجع داوري در مورد اختلافهاي ميان ايشان بوده است. ميرزا يوسف نقيب الاشراف دو پسر داشت به نامهاي ميرزا تقي (كه جد مستقيم من باشد) و ميرزا صدراي قاضي. اين ميرزا صدرا چنان كه از نامش معلوم است قاضي بوده و گويا منصب قاضي القضاتي را هم بر عهده داشته است. چرا كه پسرش (ميرزا محمد علي قاضي) هم همين لقب را دارد و يك شاخه از فرزندانش هم همچنان اين لقب را حفظ ميكنند و در ميان قاضيهاي عادي اين ثبات شغلي كمياب بوده است. اين خاندان، بعدها شاخه شاخه شد و سه خانوادهي مهم تبريزي را نتيجه داد.
ميرزا محمد علي قاضي، دو پسر داشت به نامهاي ميرزا صدرالدين محمد، كه بنيانگذار خاندان وكيلي عبدالوهابي تبريزي است، و ديگري ميرزا محمد قاضي كه گويا شغل پدر را به ارث برده باشد و موسس خاندان قاضي است. در مورد اين دو شاخهي فرعي خانوادهي ما، تا حدود زمان پدر بزرگم اطلاعات كافي در شجرهنامههاي ما حفظ شده است. ميرزا صدرالدين محمد، پسري داشت به نام ميرزا علي وكيل، كه او دو پسر داشت به نامهاي ميرزا عبدالوهاب و ميرزا ابراهيم. ميرزا ابراهيم پسري داشت به نام ميرزا كاظم امين، و ميرزا عبدالوهاب پسري داشت به نام ميرزا جعفر كه پسري داشت به نام ميرزا پاشا عبدالوهاب و او خود پسري داشت به نام ميرزا كاظم و اين شاخه كه شرحش گذشت، خاندان وكيلي عبدالوهابي است.
ميرزا محمد قاضي، پسري داشت به نام ميرزا محمد تقي قاضي كه به سال 1220 یا 1222 قمری درگذشت و دو پسر داشت و به اين ترتيب موسس دو خاندان مهم تبريزي محسوب ميشود. يكي از پسرانش، ميرزا مهدي قاضي اول است كه پسرش ميرزا هاشم آقا و پسرِ او ميرزا مهدي قاضي دوم نام داشت. اين شاخهايست كه خانوادهي قاضي را بر ميسازد. نوهی او در همین شاخه، محمد قاضی طباطبایی است که در 1289 شمسی درگذشت و دو پسر از خود به جا گذاشت که یکیشان محمد حسن الهی طباطبایی و دومی سید محمد حسین طباطبایی نام داشت. این دو به ترتیب علامه الهی و علامه طباطبایی خوانده میشوند و دومی همان فیلسوف و مفسر مشهوری است که تفسیر المیزان را نوشته است. علامه طباطبایی که به این ترتیب نوه عموی پدربزرگم محسوب میشد، به سال 1360 درگذشت.
پسرِ ديگرِ ميرزا محمد تقي قاضي، ميرزا علي اصغر شيخ الاسلام بود كه چنان كه از نامش پيداست، شيخ الاسلام تبريز بوده است. اين مقام در خاندان او ارثي شد، چنان كه پسرش ميرزا ابوالقاسم شيخ الاسلام نام داشت و او خود پسري داشت به نام ميرزا علاءالله شيخ الاسلام. اين شاخهايست كه خاندان شيخ الاسلامي تبريز را نتيجه داده است. نویسندهی پرکار و فرهیختهای که در تبریز زندگی میکند و جمال ترابی طباطبایی نام دارد، به نظرم به این شاخهی خانوادهی ما مربوط باشد. او به سال 1376 در تبریز کتابی منتشر کرد به اسم «نسبنامهی شاخهای از طباطباییهای تبریز» که 450 صفحه حجم دارد و مجموعهای از اسناد ملکی و عکسهای خانوادگی این خاندان را در آن میتوان یافت.
خاندان ما، اما، از ميرزا تقي مشتق شده است، كه برادر ميرزا صدراي قاضي (جد بزرگ دو خاندان قاضي و شيخ الاسلامي) بود. ميرزا تقي، پسري داشت به نام ميرزا شفيع كه نامش در تاريخ بهتر از بقيه باقي مانده است. به روايت ميرزا رضي دوم، كه جد بزرگ من و نوادهي اوست، اين ميرزا شفيع در آن هنگام كه عثمانيها تبريز را گرفتند، به خراسان كوچ كرد و براي سالها در آنجا ماند و تحصيل كرد. نبيرهاش ميرزا موسي چنين نوشته كه او براي زيارت از تبريز خارج شد، هرچند تحصيل با توجه به مهارت بعدي او در امور ديواني درستتر مينمايد. به هر حال، باز به روايت همين ميرزا موسي، در راه خراسان بوده كه نخستين ديدار ميان ميرزا شفيع و نادر شاه دست ميدهد. اين دو در جادهاي به هم برخورد ميكنند و نادر شاه از او در مورد اوضاع آذربايجان سوالهايي ميپرسد.[7] گويا در همين برخورد اول دوستياي ميانشان پديدار ميشود، چون بعدتر نقش مستقيم نادرشاه را در ارتقاي او ميتوان بازجست. به هر حال، وقتي بعد از فتح مجدد تبريز به دست نادر شاه، بار ديگر به زادگاهش برگشت، در كسوت دانشمندان و دبيران بود و براي خود تبحري در علم رياضي و مديريت مالي به هم زده بود. در ضمن این را هم بگوییم که عبدالله مستوفی میگوید او شاگرد سید کاظم رشتی و رهبر شیخیهی تبریز هم بوده است.
نادرشاه وقتی به قدرت رسید تغییراتی در ساخت دیوانی کشور ایجاد کرد و مهمترینِ آن به ساختار مالی دولت مربوط میشد. ریاست سیستم مالی کشور بر عهدهی کسی بود که مستوفی الممالک لقب داشت. این منصب در دوران صفوی به وجود آمد و با تعبیر امروزین با وزیر دارایی برابر بود. در اواخر دوران صفوی مستوفی الممالک یکی از اعضای مهم شورای عالی دولتی محسوب میشد که امراجانقی نام داشت. نادرشاه که نگران بود جمع آمدن تمام مسئولیتهای مالی دولت در یک نفر ایجاد فساد کند، نقشهای این موقعیت را بین چهار نفر تقسیم کرد، یعنی میرزا محمدعلی اصفهانی را بر فارس، میرزا شفیع تبریزی را بر آذربایجان، میرزا علی اصغر مستوفی را بر خراسان و میرزا باقر خراسانی را بر عراق (ایران مرکزی) گماشت.
بر مبنای اسنادِ تاریخی میتوان به دقت روند ارتقای میرزا شفیع به مستوفیگری آذربایجان را بازسازی کرد. زمانی که او به مستوفیگری آذربایجان وارد شد، حاكم آذربايجان لطفعلي بيك نام داشت. وی حاكمي بود كه از سوي نادرشاه به اين سمت گمارده شده بود، و گويا خودِ ميرزا شفيع را هم نادرشاه –و نه لطفعلی بیک- به اين مرتبه بركشيده باشد. چرا كه حكمها و فرمانهاي زيادي وجود دارد كه نادرشاه در آن مستقيما ميرزا شفيع را خطاب قرار داده است. گذشته از اين، نزديكياي بين خاندان ما و خاندان افشار (نوادگان نادرشاه) وجود داشته است كه ميشود حدس زد كه از همين دوران شروع شده باشد. چنان كه اين پيوند بين دو خاندان تا سه نسل قبل هم برقرار بود و چنان كه گفتم، يكي از خالههاي پدرِ من، با نوهي بزرگ نادرشاه ازدواج كرد كه نتيجهاش ناهيد و پيرايه و منوچهر بودند، كه پسرخاله و دخترخالههاي پدر من محسوب ميشدند.
به هر صورت، نادرشاه به تاريخ ذيقعدهي 1144 قمري فرماني صادر كرد كه طي آن لطفعلي بيك را به سمت حكومت آذربايجان گماشت، و در همان حكم ميرزا شفيع را مسئول ساماندهي مالياتهاي اين سرزمين كرد و تصريح كرد كه گزارشهاي مالي آذربايجان را از او خواهد خواست.[8] در محرم 1146 مقام او ارتقا يافت، چنان كه حكم ديگري از سوي نادرشاه «كليهي اختيارات جمعآوري مالياتها و عوايد خالصجات و اوقاف و پرداخت مخارج كشوري و لشكري آذربايجان» و بايگاني اسناد و مدارك مالي به او محول شد تا زير نظر لطفعلي بيك صاحب اختيار اين خطه انجام پذيرد. در همين فرمان آمده كه حقوق او ساليانه پنجاه تومان است كه در آن زمان ثروت زيادي محسوب ميشده است. همچنين آمده كه حق دارد دو نفر نويسنده را با حقوق ساليانهي ده تومان تبريزي براي خود استخدام كند.[9]
در حكم ديگري كه آن نيز مورخ محرم 1146 است، نادرشاه خطاب به لطفعلي بيك گفته كه اختيارات ميرزا شفيع «منشي تبريز» افزايش مييابد و صدور حوالههاي مالي نيز بر عهدهي او گذاشته ميشود. همچنين قيد شده كه علاوه بر حقوق سابق به ازاي هر عريضه پنجاه دينار تبريزي از خزانهداري دريافت كند.[10] در همين تاريخ فرمان ديگري خطاب به حاكم آذربايجان صادر شده كه در آن قيد شده كه مردم اين سرزمين «پرمدعا و بيچارهاند» و «اموري را كه به هيچ عنوان قابليت ندارد را عرض ميكنند.» بعد هم گفته شده همه بايد مدعاها را به حاكم منتقل كنند و «بدون مشاركت احدي» كارها به ميرزا شفيع سپرده شود و او هم 150 دينار به ازاي رسيدگي به هر مورد دعوي دريافت كند.[11]
كساني كه با خوي نادرشاه و سختگيري مالي او آشنايي دارند، با مرور اين فرمانهاي در مييابند كه اين ميرزا شفيع بايد قاعدتا آدم بسيار درستكاري بوده باشد كه به اين سرعت ترقي كرده و تا اين حد مورد اعتماد پادشاه افشار بوده است. اين فرض زماني محكمتر ميشود كه ميبينيم در شعبان 1147 قمري ميرزا شفيع دستگير ميشود و اموالش مصادره ميشود و خودش مقيد و محبوس به درگاه روانه ميشود، چون «به عرض رسيده بود كه ميرزا شفيع مستوفي تبريز در ماليات ديواني تقلباتي نموده بود.» پس تا اينجا معلوم ميشود كه ميرزا شفيع در فاصلهي كمتر از يك سال به سمت مستوفي بركشيده شده است، و دشمناني هم داشته كه پشت سرش نزد شاه افشاري سعايت كردهاند و باعث شدهاند زنداني شود. در همين حكم، اما، نادرشاه خطاب به حاكم آذربايجان مينويسد كه «اما معلوم شد كه تقلبي ننموده است. لذا او را مرخص كرديم، اموال او را جنس به جنس تحويل داده و از او رسيد بگيريد.»[12] با توجه به این کنکاشی که در کارش شده و دردسری که از سر گذرانده، با ضريب اطمينان بالايي ميتوان فرض كرد كه به راستي اين ميرزا شفيع آدم درستكاري بوده است.
موقعيت ميرزا شفيع پس از آن تثبيت شد. چنان كه در حكمي به تاريخ جمادي الاول 1153 قمري مواجبش به دويست تومان (برابر با چهار هزار نادري) در سال افزايش يافته و قرار شده به هر يك از پنج نويسندهاي كه زير نظرش كار ميكنند، دوازده تومان (240 نادري) داده شود. در اين حكم او را مستوفي تبريز و آذربايجان ناميدهاند.[13] مواجب او تا سال بعدتقريبا دو برابر ميشود و به 7400 نادري بالغ ميشود، و اين دو برابر شدن مواجب در مورد كاتبانش هم رعايت ميشود. در اين حكم وزارت كل آذربايجان به ميرزا كاظم وكيل سابق ايروان سپرده شد و «استيفاي كل ولايات آذربايجان» به ميرزا شفيع تفويض شده است.[14]
در رجب 1161، ميرزا شفيع به وزارت كل آذربايجان رسيد و مواجبش به هفتصد تومان افزايش يافت. اين حكم با بر تخت نشستن شاهرخ نيز تاييد شد.[15] در ذيحجهي سال بعد ميرزا شفيع وكيل تبريز هم شد و از او خواسته شد تا افراد لايق را براي عهدهدار شدنِ مناسب عاليه به دربار معرفي كند. در اين فرمان همچنين آمده كه او ميتواند اشخاص نامناسب را نيز همراه شايستگان معرفي كند تا در عزل و نصبشان اقدام شود.[16] احتمالا پيوند خانوادگي ميان خاندان ميرزا شفيع و افشاريها در اين زمان رخ داده باشد، چون دست كم از وراي فرمانهاي شاهرخ چنين بر ميآيد كه ميرزا شفيع از دوستان نزديك او بوده و در شرايط اغتشاش و آشوب در بازگشتن او به اورنگ سلطنت نقش مهمي را ايفا كرده است.[17]
ميرزا شفيع به اين ترتيب در عمل حدود دو دهه همچون حاكم تبريز و همهكارهي امور مالي آذربايجان در اين خطه به رتق و فتق امور مشغول بود. وقتي زنديان در اين منطقه حكومت را به دست گرفتند، ميرزا شفيع را بزرگ داشتند و او را طرف اعتماد خود قرار دادند. ميرزا شفيع هم كه گويا در امر سازماندهي مالي آذربايجان جانب عدل و داد را رعايت كرده بود و محبوب مردم بود، به ركنِ مشروعيت و قدرت زنديان در اين سرزمين تبديل شد. در محرم 1178 قمري، كريم خان زند در حالي از سربازانش سان ديد كه ميرزا شفيع نيز در ركابش بود [18]هرچند بعد از چند ماهي باز به تبريز بازگشت.
در مورد ميرزا شفيع چيزي بيش از اينها نميدانيم. خبر داريم كه پسرش ميرزا رضي اول زندگينامهي او را نگاشته بوده، اما اثري از آن به دست ما نرسيده است. چنان كه از شواهد بر ميآيد، گويا در حدود 1220 قمري درگذشته باشد، و مقبرهاش در سرخاب تبريز است. چنان كه از كسي با اين مقام و سابقه بر ميآيد، ثروتي سرشار داشت. در ميان توماري كه از اموالش به جا ماند، دويست پارچه ده ششدانگ، خانه، حمام، دكان و قنات وجود داشت.[19]
از او دو پسر و يك دختر به جا ماند. یکی از پسرانش میرزا موسی ثقهالاسلام بود که پس از او ریاست شیخیهی تبریز را بر عهده گرفت. او در جریان جنبش تنباکو نقش مهمی ایفا کرد. پسر او میرزا علیآقا تبریزی (1239-10/1290) بود که از مظفرالدین شاه لقب ثقهالاسلام دوم را پس از مرگ پدرش به دست آورد. او بر زبانهای عربی و ترکی و فرانسوی مسلط بود و نیکو شعر میسرود و انجمنی ادبی داشت که ادیبالممالک فراهانی و مهدیقلی خان هدایت و ادیب نظام گروسی از اعضای آن محسوب میشدند. او از مشروطهخواهان تندرو و رهبران تجددگرایی در تبریز بود و در انتخابات مجلس اولین بیشترین رای تبریزیها را به دست آورد، اما برای وکالت مجلس به تهران نرفت و در مقابل در شهر تبریز انجمن آذریها را تاسیس کرد که مهمترین نهاد مقابل انجمن اسلامیه بود که مقر مستبدان محسوب میشد. او در عمل رهبری دینی مجاهدان تبریز را در جریان جنگهای بعد از یومالتوپ بر عهده داشت. با این وجود هوادار خلع محمدعلی شاه نبود و معتقد بود خلع شاه در این شرایط راه را برای دستاندازی روسها هموار میسازد. برداشت او در این زمینه درست بود و در آشوبِ بعد از فتح تهران روسها تبریز را گرفتند و آنجا را به دست صمد خان دادند که دشمن خونی مجاهدان بود. در جریان حملهی روسها ثقهالاسلام دوم که مردی مسلامتجو و ملایم بود ناگهان برآشفت و فرمان جهاد داد، اما روسها شهر را گرفتند و چون حاضر نشد نوشته بدهد و حضورشان را در شهر به رسمیت بشناسد، همراه با هفت تن دیگر از رهبران مجاهدان در روز عاشورا در تبریز دارش زدند. او سه بار زن گرفت و سه پسر و سه دختر از ایشان داشت. از او این رسالهها به جا مانده است: مرآه الکتاب، نامههای تبریز، ایضاحالانباء، بثالشکوی، مجموعه تلگرافات، تاریخ امکنه شریف، بالون ملت ایران به کجا میرود؟ ترقی مملکتی به مال است و تحصیل مال به علم، اصول سیاست اسلامیه، مجمل حوادث یومیه مشروطه، رساله لالان، و نامهها.
این شاخه از خانوادهی ما موازی با دودمان مستقیم من قرار میگیرد، که از وصلت دختر میرزا شفیع تبریزی با احمد خان دنبلي پدید آمدهاند. احمد خان فرزند شهباز خان دنبلي بود كه رهبری كردهاي دنبلي را بر عهده داشت. كردهاي دنبلي از قبايل ايراني ساكن موصل بودند كه در ابتداي كار يزيدي بودند[20] و چون خيلي زود به دين خاص يزيديان درآمده بودند، از عوامل ترويج اين دين در كردستان محسوب میشدند.
در زمان صلاح الدين ايوبي، بخش عمدهي اين قبيله به دين اسلام سني درآمدند و يكي از ستونهاي مهم ارتش ايوبي را تشكيل ميدادند. بعدها رهبران اين قبيله به حكومت خوي رسيدند و مقرشان در سكلان آباد بود در آن حوالي.[21] آنان كم كم دايرهي نفوذ خود را تا چالدران و سليمان سراي و نخجوان گسترش دادند. اعضاي اين قبيله به خاطر حفظ برخي از سنن كهن ايراني و دلاوري در نبردها نامدار بودند، چنان كه مثلا شاهزاده نادرميرزا به روايت از عالم آراي عباسي[22] ميگويد جمشيد سلطان دنبلي حاكم مرند در سال 1014 ق. يعني زماني كه عثمانيان به تاخت و تاز در آذربايجان مشغول بودند، تنها با سيصد سوار به قشون دشمن حمله برد و هرچند محاصره شد، اما چنان شجاعانه جنگيد كه مهاجمان را شكست داد. به هر صورت، خاندان دنبلي در دوران فروپاشي صفويه تا اواسط عصر قاجاري حكومتي تقريبا مستقل در آذربايجان براي خود داشتند، هرچند به ظاهر خود را تابع شاهان وقت باز مينمودند.
از ميان دنبليها، مشهورترينشان همين احمد خان است كه بر خوي، مرند، سلماس، تبريز، و گاه قراچه داغ حاكم بود و به خاطر دادگري و آبادانياش مردم تابعش بسيار دوستش داشتند. او با به قدرت رسيدن زنديه هم قلمرو خود را حفظ كرد اما خويش را تابع شاه زند خواند و هر سال دوازده هزار تومان خراج به ديوان خان زند ميفرستاد. كريم خان اين خراج را ميپذيرفت و او را حاكم خود بر آذربايجان ميدانست، هرچند قدرت بركنار كردنش را نداشت، اين مرد اقتدار خود را در عصر قاجار هم حفظ كرد و آغا محمد خان او را بزرگ ميداشت.[23] او در 1200 ق. به دليل خيانت نزديكانش كشته شد.
برادرِ همين احمد خان، نجفقلي خان نام داشت و پيش از چيرگي قاجارها حاكم تبريز بود. او همان كسي است كه دارالسلطنهي تبريز را ساخته است. در 1177 ق.، كريمخان زند فرماني صادر كرد و حكومت او را بر تبريز به رسميت شمرد، و در 1180 ق. برايش خلعت و يراق مرصع فرستاد. او در 1184 ق. والي آذربايجان شد و فرماني در اين مورد از كريمخان دريافت كرد، آنگاه در 1199 ق. درگذشت.[24] اين نجفقلي خان پسري داشت به نام عبدالرزاق بيك كه منشي مخصوص عباس ميرزا بود و مورخي متبحر، كه همان نويسندهي مشهور مآثر سلطانيه است. اين كتاب هرچند به اعتراف نويسنده در زمينهاي درباري و به امر شاهزادگاه قاجاري نگاشته شده، ولي با اشارههاي روشن و رندانهاي تاريكي اوضاع زمانه را باز مينماياند. اين كتاب يكي از نخستين كتابهاي فارسي است كه در 1241 ق. ايران چاپ شده است. عبدالرزاق بيك دست كم شانزده كتاب نوشته است كه يكي از آنها عبرت نامه يا بصيرت نامه است و ترجمهايست از مشاهدههاي كشيشي لهستاني به نام كروشينسكي كه در زمان سقوط صفويان در اصفهان بوده و ماجراي حملهي افغان را شرح داده است. عبدالرزاق بيك آن را از متن تركي به فارسي ترجمه كرد. انتخاب اين كتاب و ترجمهاش در حال و هواي جنگهاي ايران و روس به قدر كافي گويا هست و پيامي را كه مترجم ميخواسته منتقل كند به خوبي ميرساند. كتاب ديگر او كه نامدار است، «تجربه الاحرار و تسليه الابرار» است كه حسن قاضي طباطبايي (از خويشاوندان ما از شاخهي قاضي) چند ده سال پيش آن را در تبريز منتشر كرد.[25] اين كتاب نيز در شرح اصول آزاديخواهي است. عبدالرزاق بيك شاعر خوبي هم بود و تخلصش مفتون بود، براي همين هم بيشتر او را به اسم عبدالرزاق مفتون دنبلي ميشناسند. ملك الشعراي بهار در جلد سوم سبك شناسي خود دربارهي اشعار او سطوري نوشته است كه به قدر كافي گوياست. نوهاش سرتيپ آقا از لشكريان نامدار دورانهاي بعدي بود. او احتمالا اولين ايرانياي بود كه در دانشگاه سن سير فرانسه تحصيل كرد و خواهري داشت كه با يكي ديگر از اعضاي خاندان وكيلي ازدواج كرد. به اين ترتيب بين خاندان ما و خاندان كردان دنبلي هم پيوندي ديرپا برقرار شد.
از وصلت احمدخان دنبلي (درگذشتهي 1200 ق.) و دختر ميرزا شفيع، چهار پسر زاده شدند، كه عبارت بودند از: محبعلي خان، كلبعلي خان، جعفر قليخان (درگذشتهي 1229 ق.)، و حسينقلي خان (درگذشتهي 1213 ق.م) كه با دختر ابراهيم خان جوانشير (درگذشتهي 1199 ق.) ازدواج كرد و صاحب پسري به نام محمد صادق خان شد. جعفرقلي خان هم پسري به نام احمد خان (دوم) داشت. با اين وجود اعضاي اين شاخه ديگر پيوندي با بدنهي اصلي خاندان وكيلي برقرار نكردند و براي همين هم اطلاعات زيادي در موردشان نداريم. در مورد اين اشخاص اما چند نكته گفتني است. حسينقلي خان، با فرمان آغا محمد خان بيگلربيگي آذربايجان را به دست آورد و در 1205 به تبريز آمد. چون مردي دلير بود، در قراباغ به جنگ عثمانيها رفت و فتحي بزرگ كرد و به همين دليل هم شاه قاجار لقبِ سردار آذربايجان را به او داد. او در سال 1213 ق. درگذشت.[26]
برادرش جعفرقليخان، در 1214 ق. حاكم خوي شد؛ اما ياغي شد و شورش كرد و از سپاه قاجار شكست خورد و به روسيه گريخت و همانجا به سال 1229 درگذشت. شورش او تاثير بدي بر موقعيت دنبليها گذاشت و از اقتدار آنان در آذربايجان فرو كاست.[27]
هرچند پيوند دختر ميرزا شفيع و كردان دنبلي بعدها در تاريخ خانوادهي ما اثر مهمي گذاشت، اما شاخهي اصلي فرزندان ميرزا شفيع از پشت پسرانش ادامه يافت. او دو پسر به نامهاي ميرزا محمد رفيع و ميرزا رضي اول داشت. ميرزا محمد رفيع، كه بزرگتر بود، در رجب 1172 به همراهي پدر به سفر حج رفت و در در ربيع الثاني 1173 به تبريز بازگشت.[28] او در آن هنگام بيست و يك سال داشت و بنابراين بايد زادهي سال 1151 ق. بوده باشد .[29] به ظاهر هوشي سرشار داشته است. چون يك سال بعد به عتبات رفت و در سن بيست و دو سالگي از شيخ يوسف بحراني درجهي اجتهاد گرفت. او در 1178 ق. به تبريز بازگشت و به دستگاه حكومتي تبريز وارد شد. در ربيع الثاني 1182 او را در همراهي نجفقلي خان ميبينيم كه به دنبال احضارِ اين دومي، با هم به شيراز ميروند و با كريم خان زند ديدار ميكنند. آنان در شعبان همان سال بار ديگر به تبريز بازگشتند .[30] كريم خان زند در فرماني به تاريخ شعبان 1184 ق.م او را به وكالت آذربايجان بركشيد، و به اين ترتيب او نيز پس از پدرش پيشهي خانوادگي خود را بر عهده گرفت. در همين فرمان آمده كه نجفقليخان كه بيگلربيگيِ آذربايجان بود، بايد مواجب او را از قرار سالانه 225 تومان نقد و 225 خروار غله به او پرداخت كند.[31]
ميرزا محمد رفيع به احتمال زياد در درستكاري همانند نياكانش بوده است، چون براي مدت باورنكردنيِ چهار دهه در شغلِ پر مخاطرهي وكالت روستاييان و نظارت بر ماليات باقي ماند. حتي گذار از دودمان زند به قاجار هم موقعيت او را تغيير نداد. چنان كه سي سال بعد، در شعبان 1214 ق. فتحعليشاه در فرماني به احمد خان بيگلربيگي آذربايجان نوشته كه منصب او محفوظ است و مواجبش هم به همان شكلي خواهد بود كه در دوران آغا محمد خان تعيين شده بود.[32]
ميرزا محمد رفيع در ميان اهل تبريز بسيار محبوب بود و از دانشمندان نامدار زمان خود محسوب ميشد. در تاريخ تبريز به اين نكته كه رياضيدان فرهيختهاي بوده اشاره شده، و اين كه كتابخانهي بسيار بزرگي از كتابهاي خطي داشت كه نظيرش تنها در اصفهان وجود داشت.[33] ميرزا محمد رفيع دختري داشت كه فرزندش فقيه بزرگي شد و ثقه الاسلام لقب گرفت. پسري هم داشت به نام ميرزا محمد صفر. اين پسر در صفر 1179 ق. زاده شده بود و پس از او بنا بر حكم فتحعلي شاه جانشينش شد. با اين وجود در سال 1236 ق. به خاطر ابتلا به وبا درگذشت. او نيز پسري داشت به نام ميرزا محمد رفيع صدر، كه پسري داشت به نام ميرزا شفيع صدرالعلماء كه در ذيحجه 1218 ق. زاده شد و در 1242 ق. به عتبات رفت و از سيد كاظم رشتي درجهي اجتهاد گرفت.[34] لقب او كه ثقةالاسلام است به اين ترتيب حاصل آمد. او رهبر شيخيان تبريز بود و در سال 1301 ق.م به سن هشتاد و سه سالگي درگذشت[35] و در آن هنگام بزرگ خاندان رفيعي بود. فرزند او ميرزا موسي نام داشت كه نياي خاندان صدر در تبريز است. ميرزا محمد رفيع صدر دختري هم داشت كه تنها او را از روي نام فرزندش ميرزا احمد خان ميشناسيم و چيز ديگري دربارهاش نميدانيم.
شاخهي خاندان صدر، به اين ترتيب، يكي از شاخههاي درختي است كه خاندان قاضي و وكيلي عبدالوهابي و شيخ الاسلامي نيز شاخههايي ديگر از آن هستند. خاندان ما كه وكيلي طباطبايي تبريزي باشد، از پسر كوچكتر ميرزا شفيع مشتق شد، كه ميرزا رضي اول نام داشت. ميرزا رضي موسس خاندان وكيلي طباطبايي تبريزي است.
اين ميرزا رضي، بعد از فوت پدرش منصب او را به ارث برد و در دستگاه كريم خان مستوفي مخصوص شد. او و خانوادهاش از گذار زند به قاجار جان سالم به در بردند و توانستند در دستگاه آغا محمد خان هم موقعيت خود را حفظ كنند. اين امر تا حدودي به اين علت بود كه در يادگيري زبان استعداد غريبي داشت و فرمانها و همهي نامههاي شاه نوآمدهي قاجار به زبانهاي عربي و تركي و جغتايي ترجمه ميكرد.[36] بنابراين، او نخستين كسي از خاندان ما بود كه به طور دايمي در تهران و در دربار آغا محمد خان و فرزندانش مقيم شد. او در زمان فتحعلي شاه هم همين منصب را حفظ كرد و تا جايي ارتقا يافت كه «صاحب ديوان رسايل» شد، يعني در زمرهي وزراي شاه در آمد. او در سن شصت و پنج سالگي در تهران درگذشت. در موردش اين را هم ميدانيم كه فوق العاده خوش خط بوده و فقط يك پسر داشته است به نام ميرزا رضا .[37]
از فرماني كه فتحعليشاه به عباس ميرزا نوشته، بر ميآيد كه ميرزا رضي بزرگِ خاندان وكيلي طباطبايي تبريزي هم بوده است. چون فتحعليشان در حكمي به عباس ميرزا نوشته كه بعد از فوت ميرزا محمد رفيع وكيل آذربايجان (برادر ميرزا رضي) فرزندش ميرزا محمد جانشين او ميشود و وكالت تبريز را بايد به او سپرد. با اين وجود تصريح شده كه بزرگ خاندان وكيلي طباطبايي، ميرزا رضي است و هركس در مورد ارث ميرزا محمد رفيع ادعايي دارد بايد به او مراجعه كند و داوري او را بپذيرد .[38] با اين شواهد معلوم است كه از طرفي ميرزا رضي طرف اعتماد اعضاي خاندانش بوده، و از سوي ديگر با وجود اقامت گزيدن در تهران، پيوندهاي خود با تبريز را همچنان حفظ كرده است.
چنان كه گذشت، ميرزا رضي پسري داشت به نام ميرزا رضا، كه لقبش وكيل الرعاياي تبريزي بود و نقش اجتماعياش با همين لقب به قدر كافي گويا هست. او مقيم تبريز بود و در دستگاه عباس ميرزا به خدمت مشغول بود. از همفكران و نزديكان عباس ميرزا بود و هم سمت وكالت آذربايجان را داشت و هم منشي مخصوص و مستوفي خاص عباس ميرزا بود. عباس ميرزا در فرماني كه طي آن وكالت كل آذربايجان را به او تفويض ميكند، نوشته كه «ميرزا (محمد) رضا كه چون شمع به نور و راستي موصوف است»، صاحب رقم ديوان رسايل و وكالت آن سرزمين با هم خواهد بود، و قريهي ميلان تبريز كه طبق فرمان آغا محمد خان در تيول ميرزا رضي قرار داشت، به او منتقل ميشود.[39] مواجب او در آن هنگام هزار تومان بوده است كه ثروتي هنگفت محسوب ميشده است. ميرزا رضا به سال 1243 ق. در سن چهل و چهار سالگي درگذشت.[40] در مورد او نيز گفته شده كه خطي بسيار زيبا داشته است.
ميرزا رضا پسري داشت به نام ميرزا رضي دوم، كه در زمان مرگ پدر يازده سال بيشتر نداشت. با اين وجود پدرش به قدري نزد عباس ميرزا عزيز بود كه او را با همان حقوق و مزايا به خدمت گمارد و تيول پدرش را هم به وي منتقل كرد. او از دوستان و نزديكان محمد ميرزا، پسر عباس ميرزا بود. وقتي او درگذشت و محمد شاه در تهران تاجگذاري كرد، ميرزا رضي دوم همراهش بود و در همان مراسم به مرتبهي مستوفي خاص بركشيده شد. در آغاز پادشاهي ناصرالدين شاه، او پيشكار همراه شاه بود و يك سال و نيم در اين موقعيت باقي ماند. بعد از مدتي، ابراز تمايل كرد كه به تبريز بازگردد. از اين رو به آنجا رفت و از افراد بانفوذ در دارالحكومهي تبريز شد كه مظفرالدين ميرزاي جوان و وليعهد در آن هنگام حاكمش محسوب ميشد. او نيز خطي بسيار زيبا داشت و در دربار تبريز هم مستوفي ديوان بود و هم وزير وظايف، يعني وزارت مالي و رياست اداري دارالحكومه را بر عهده داشت. به احتمال زياد، او رهبر جناحي از اطرافيان عباس ميرزا بوده كه هوادار مشروطه بودند و وليعهد را در مدت اقامتش در تبريز با آراي جديد آشنا كردند و او را قانع كردند كه پس از بر تخت نشستن فرمان مشروطه را امضا كند. ميرزا رضي دوم تا سال 1302 ق. در منصب خود باقي بود و پس از آن به خاطر سالخوردگي زياد كنارهگيري كرد و خانهنشين شد.[41]
او خود پسري داشت به نام جليل آقا چاپارباشي، كه گويا رئيس ديوان بريد (پست) تبريز بوده است. اين فرد همان كسي بود كه با خواهر سرتيپ آقا (از شاخهي كردان دنبلي) ازدواج كرد و صاحب چهار پسر شد كه عبارتند از: مسعود الملك، ارفع الوزرا، ميرزا رضا خان، و عدالت الملك. از القاب و عناوين اينها بر ميآيد كه از اشراف دوران قاجار بودند و در واقع همانهايي بودند كه دارالحكومهي تبريز را در دست داشتند. از آنجا كه در دوران قاجار رسم بود وليعهد ابتدا حاكم تبريز باشد و بعد بر تخت بنشيند، اين خاندان از اين مجرا با شاهان قاجاري هم ارتباط داشتند و در دربارشان از نفوذي بسيار برخوردار بودند. اين نفوذ چنان كه به زودي خواهيم ديد، تاثيري چشمگیر در تاريخ ايران داشت.
در ميان فرزندان جليل آقا چاپارباشي، عدالت الملك از آن رو برايم نامي آشناست، كه پسرش دكتر علي وكيلي، از دوستان پدرم بود. دكتر علي وكيلي پزشكي نامدار از آب در آمد و چندان خط فارسي را زيبا مينوشت كه به قولي بيمارانش نسخههايش را قاب ميكردند و همچون اثری هنری نگاه ميداشتند! دكتر علي وكيلي ازدواج نكرد و در سني نزديك به نود سالگي در تهران درگذشت. مادرم و پدرم همواره از او به نيكي ياد ميكردند و از تسلطش بر ادب فارسي و اخلاق خوبش حرف ميزدند. در مورد فرزندان ديگر جليل آقا چيز زيادي نميدانيم، مگر ميرزا رضا خان، كه پدرِ پدربزرگ من است!
ميرزا رضا خان، گويا از لشكريان نامدار تبريز بوده باشد. او با دختر سرتيپ آقا ازدواج كرد. سرتيپ آقا، چنان كه گفتيم، تحصيل كردهي سن سير بود و از معدود ايرانياني بود كه در نيمهي نخست سلطنت قاجارها به اروپا رفتند و درس خواندند. هم او و هم جليل آقا از هواداران موج تجدد در تبريز بودند و گويا جليل آقا يا پدرش ميرزا رضي دوم نخستين خانوادهاي در تبريز بوده باشند كه هنگام صرف غذا از قاشق و چنگال استفاده ميكردند. به هر صورت نزديكي اين دو از ارتباط خانوادگيشان هم روشن است. سرتيپ آقا، سه فرزند داشت. دو پسرش محمد ولي خان و محمد قلي خان نام داشتند، و اسم دخترش فرخنده بود. اين فرخنده با ميرزا رضا خان طباطبايي تبريزي ازدواج كرد، كه فرزند جليل آقا، (و در ضمن خواهرزادهي سرتيپ آقا) بود. از اين ازدواج چهار پسر زاده شدند: سرهنگ علي خان، حسين خان، ميرزا حسن خان لقاء الدوله، و ميرزا محسن خان مستعان الدوله، كه اين آخري پدربزرگ من است.
ميرزا محسن خان مستعان الدوله، كه گويا با لقبِ رضا هم شناخته ميشده، در كودكي به همراه يك صاحب منصب آلماني كه از دوستان پدرش میرزا رضا بود، به آلمان رفت تا در آن سرزمين تحصيل كند. در مورد كيفيت سفر او به آلمان، چند روايت در خانوادهي ما وجود داشت. يك روايت آن بود كه خودِ میرزا رضا او را به دوستش سپرده بود تا به اروپا برود و با تربيت مدرنِ آن روزگار بار آيد. اين برداشت به نظرم با توجه به گرايش جليل آقا و برادر زنش سرتيپ آقا نسبت به تمدن نوظهور جديد، محتملتر از باقي مينمايد. به هر حال اين روايت هم وجود دارد كه جليل آقا از رفتن پسرش به فرنگستان راضي نبوده و اجازهي رفتن را به محسن خان نداده، اما محسن خان سر خود و بدون اجازه خانه را ترك كرده و به اروپا رفته است. داستاني هم بر سر زبانها بود كه ميگفت محسن خان كه از مخالفت پدر ناراحت بوده، به اين ترتيب انتقام ميگيرد كه سرِ يكي از شقهي سبيل بلند پدرش را شبانه ميبرد و از همان جا يك راست به خارج از ايران ميرود و از دست پدر خشمگينش كه با سبيلِ ناهمتراز دنبالش ميگشته ميگريزد.
حقيقت هر چه كه باشد، محسن خان در اتريش و آلمان دوران نوجواني و جوانياش را طي كرد و اين مربوط ميشود به اواسط قرن سيزدهم خورشيدي، يعني سالهاي 1880-1900 ميلادي. محسن خان احتمالا در وین اقامت داشت و در محيطي پرورده شد كه فرويد و نيچه و ماركس و ساير بنيان گذاران تمدن نوين غرب هنوز در آن هنوز زنده و فعال بودند. در مورد تاثيري كه زيستن در اين محيط بر او گذاشته بود، چيز زيادي نميدانيم. تنها از اين خبر داريم كه در رشتهاي فني تحصيل كرد و با شور و شوق به صورت مهندسي جوان به كشورش برگشت، در حالي كه از حوزهي تمدني غرب سيراب شده بود.
در مورد محسن خان، چون خودم او را نديدهام، چيز زيادي نميتوانم بگويم. پس نقل قولهاي جسته و گريخته از كساني كه او را ديدهاند را يكجا جمع ميكنم. از نظر ظاهری ميگويند بسیار به خودم شباهت داشته است، و به خصوص گويا چشم و ابرويم را از او به ارث بردهام. ميگويند بسيار باسواد و بامطالعه بوده و بر زبانهاي آلماني و انگليسي و روسي و تركي و عربي تسلطي تمام داشته و چند زبان ديگر را هم تا حدودي ميفهميده است. همچنين ميگويند آدم بسيار منضبطي بوده و نظمي آهنين را در خانه و بين فرزندانش برقرار ميكرده. پسرانش در سنين كهولت كه معمولا مردان ارج و قربي براي پدرانشان قايل نيستند، همچنان او را ميپرستيدند و دخترخالهها و پسرخالهي پدرم كه او را از دور ديده بودند، از احترام عميق همگان به او ياد ميكنند. برخي چيزهاي ديگر را هم ميتوان از رفتارهايش استنباط كرد. از شيوهي نامگذاري فرزندانش معلوم است كه به ايران باستان علاقمند بوده است، چون صاحب چهار فرزند شد كه عبارتند از انوشيروان، كيومرث، پوران، نادرقلي، و آسيه.
گويا فردي مذهبي نبوده است، چون وقتي پس از درگذشت زنش به مذهب روي آورد و قرآن را به پنج زبان ترجمه كرد، اطرافيانش تعجب كردند و اين را رفتاري غيرعادي دانستند. فرزندانش هيچ كدام تعصب ديني نداشتند، و به شكلي از دينِ روشنفكرانه و آزادانديشانه معتقد بودند و نه قالبي كه احتمالا پدربزرگهاي دورترشان، در تبريز مروجش بودند.
از نظر سياسي آشكارا موضعي تند و برنده داشت. هوادار آلمان بود و از استعمار انگلستان دلي پر خون داشت، مشروطهخواه بود و به محض بازگشتن از سفر، در دارالحكومهي تبريز به گروه مشروطهطلباني پيوست كه پدرش و خويشاوندانش هم بدان تعلق داشتند. به ظاهر در ميان اطرافيان مظفرالدين شاه نفوذ و جايگاهي ويژه داشته است، هرچند نام و نشانش در متون رسميِ مربوط به آن دوران كمتر به چشم ميخورد. ميگويند در زمان امضاي فرمان مشروطه حضور داشت، و گويا مظفرالدين شاه پس از امضاي فرمان سبيلهايش را تاب داده بود و گفته بود: «محسن خان، كارِ خودت را كردي!» اينها البته همه روايتهايي است كه از اين و آن شنيدهام. اما شواهد مستندتر آن كه به هنگام يوم التوپ در تبريز بود و جزء رهبران مجاهدان تبريز و همراه با ستارخان و باقرخان به تهران آمد و بعد در ميان اعتداليون جاي گرفت و در مجلس دوم نمايندهي تبريز شد.
در همين سالها بود كه با مادربزرگم شاهزاده خانم زينت الدوله ازدواج كرد. تبار مادربزرگم هم مانند پدربزرگم پيچيده و پر تفصيل بود. مادربزرگم از طرف پدري با حاكمان قديمي گيلان و همچنين با خاندان قاجار، و از طرف مادري با بزرگان لاهيجان و شاهان صفوي ارتباط خوني داشت. پدرش، حاج علي اكبر مشكوهسلطنه بود و به همين دليل هم شاخهي پدري خاندانش را مِشكاتي ميناميدند، حاج علي اكبر مشكوه السلطنه، فرزند ميرزا اسحاق خان مشكوه السلطنه و شاهزاده طوبي خانم بود. اين شاهزاده طوبي خانم، خواهرِ ميرزا مهدي منجم باشي بود، و هردو فرزندان عبدالباقي منجم باشي بودند، از خاندان منجمباشيها، كه دودماني نامدار بودند كه ريشهشان به دربار صفويان ميرسيد و همگي اخترشناسان و رياضيدانان قابلي بودند و لقبشان را هم از همينجا به دست آورده بودند.
ميرزا مهدي خان منجم باشي (درگذشتهي 1293 ق.)، در ضمن دختري داشت به نام مريم خانم نواب متعاليه (درگذشتهي 1342 ق.)، كه با حاج علي اكبر مشكوه السلطنه ازدواج كرد، و شد مادرِ مادربزرگ من. يعني پدر و مادر شاهزاده زينت الدوله (مادربزرگم)، با هم پسر عمه و دختر دايي بودند. پس اينطور شد كه مادربزرگم، پدر و مادري داشت كه خويشاوند هم بودند. پدرش از سمت پدري مشكاتي بود، و مادرش كه با مادربزرگ پدرياش خويشاوند بود، از طرف پدري به منجمباشيها ميرسيد. براي اين كه اين درخت دودماني از اين هم پيچيدهتر شود، بايد بدانيم كه مريم خانم نواب متعاليه، (يعني مادرِ مادربزرگم) از طرف مادري به حاكمان قديمي لاهيجان نسب ميبرد. مادرش (همسر ميرزا مهدي منجم باشي) مرضيه خانم نام داشت كه دختر حاج امين ديوان بود و او نيز حاكم لاهيجان بود، درست مانند پدرانش.
ميرزا اسحاق خان مشكوه السلطنه (پدر بزرگ مادربزرگم) فرزند ميرزا عبدالله منجم باشي بود، كه اين ميرزا عبدالله با اميرزاده خانم دختر محمد قاسم خان اميركبير ازدواج كرده بود. چنان كه از محتواي سنگ نوشتههاي گورستان خانوادگي مشكاتيها در خاك فرج بر ميآيد، اميرزاده خانم، خواهر مهد عليا هم بود كه بعدها با محمد شاه قاجار ازدواج كرد و ملكهي مادر ايران شد. او مادر ناصرالدين شاه است. بنابراين ميرزا اسحاق خان مشكوه السلطنه پسرخالهي ناصرالدين شاه محسوب ميشود.
ميرزا عبدالله منجم باشي، برادر ميرزا عبدالباقي منجم باشي بود، كه پدر ميرزا مهدي خان منجم باشي، پدر مريم خانم نواب متعاليه بود. بنابراين پدر بزرگ پدرِ زينت الدوله –مادربزرگم- با پدربزرگ مادرش برادر بودند. اين دو فرزندان آقابزرگ مهدي منجم باشي بودند كه فرزند ميرزا موسي منجم باشي بود كه فرزند ميرزا عبدالله منجم باشي بود.
اما پيوند خاندان منجم باشي با خاندان قاجار تنها به اين رابطه با مادر ناصرالدين شاه ختم نميشد. ميرزا مهدي خان منجم باشي، يعني پدربزرگ مادري زينت الدوله مادر بزرگم، با شاه جهان خانم ازدواج كرده بود كه خودش دخترِ فتحعلي شاه و خيرالنسا خانم (دختر شاه گرجستان) بود. يعني ميرزا عبدالباقي منجم باشي در ضمن داماد فتحعلي شاه هم بود و ميرزا مهدي خان منجم باشي (پدر بزرگ مادربزرگم) نوهي فتحعليشاه محسوب میشد. در مورد اين خیرالنسا خانم و شاه جهان خانم چيز زيادي نميدانيم، تنها اين روايت را داريم كه هردو بسيار زيبارو بودهاند. سال درگذشت اين مادر و دختر در گورستان خانوادگي مشكاتيها در خاك فرج ثبت شده كه به ترتيب 1281 و 1294 ق. است. بر اساس روزنامهي شرف و شرافت، خيرالنسا خانم گرجي در ضمن مادر عباس ميرزا هم بود. يعني شاه جهان خانم خواهر عباس ميرزا محسوب ميشد. ارتباط خوني خاندان منجم باشي با عباس ميرزا، كليدي است كه رابطهي دو خاندان وكيلي و مشكاتي- منجم باشي را روشن ميكند، چون چنان كه ديديم، خاندان وكيلي طباطبايي تبريزي هم با عباس ميرزا نزديك بودهاند.
و اما توضيحي كوتاه در مورد گورستان خانوادگي خاك فرج. اين گورستان بقعه و آرامگاهي است نزديك به شهر قم، كه خاندان مادربزرگ پدريام در آنجا مدفون شدهاند. شاهزاده خانم خيرالنسا خانم، شاه جهان خانم، ميرزا مهدي خان منجم باشي، مريم خانم نواب متعاليه و برخي از خويشاوندانشان در آنجا مدفون شدهاند. اين منطقه بنا بر آنچه كه زماني متولياش به پدرم گفت، آرامگاه شاهزاده احمد بن امام زين العابدين هم دانسته ميشود، اما سردر ورودي آن را در تاريخ 1234 ق. به امر فتحعليشاه ساختهاند و بيشتر به نظرم ميرسد آرامگاهي است كه او براي همسر و دخترش بنا كرده و بعدها به امامزاده تبديل شده است. از دادههای ثبت شده در این آرامگاه و گزارش خویشاوندان معلوم میشود که زینتالدوله خواهران و برادران بسیاری داشته است. نامهای ایشان عبارت است از: حسین سلطان مشکات، نجم سلطان که با طلعتالدوله ازدواج کرد، اشرف که با خاندان منجمی وصلت کرد، داوود که با قمر، دختر مسیو ریشارد خان معلم دارالفنون ازدواج کرد، احتشام همایون که با طراوتالسلطنه وصلت کرد و فرزندش طراوت الملوک شد که با جعفر افشار وصلت کرد و فرزندانش ناهید و پیرایه و منوچهر شدند. زینتالدوله یک برادر دیگر داشت به نام محمد ولی که اطلاعات زیادی دربارهاش نداریم. خواهر دیگرش طوبی منورالدوله بود که با ذکاءالدوله غفاری ازدواج کرد و از او صاحب شش فرزند شد به نامهای بانو، فخرایران، بایسته، معزّالدین، نظامالدین، و نصرتالدین. از میان ایشان من دکتر نظامالدین غفاری را در سنین کهولتش دیدهام که استاد خوشنام آناتومی در دانشکدهی پزشکی دانشگاه تهران بود و بعد از فوت پدرم کمکهایی برای انجام امور اداری به ما کرد. کوچکترین خالهی پدرم اخترالسطلنه بود که با اللهیار خان افشار ازدواج کرد. او را نیز در دوران کودکی چند بار دیدهام. زنی بسیار فرهیخته و خوش سخن بود که کتاب شعری هم دارد به نام «تالار آیینه» که به اسم «دیوان اختر» هم شهرت دارد.
به هر صورت، محسن خان مستعان الدوله در همان حدودِ زماني كه مجاهدان تهران را فتح كردند، با شاهزاده خانم زينت الدوله ازدواج كرد و حاصل ازدواجشان سه پسر و دو دختر بود. مادربزرگ من در جریان جنگ جهانی دوم و هنگام اشغال تهران به دست متفقین در اثر بیماری درگذشت، در حالی که چهل و هشت سال بیشتر نداشت. پدربزرگم در 1337 .م در سن هفتاد و دو سالگی در یک تصادف رانندگی کشته شد. میگفتند دسیسهای سیاسی در کار بوده و او را کشتهاند، اما واقعیت قضیه هرگز معلوم نشد. چیزی که شنیدهام و صحتش را نمیدانم آن است که رانندهی اختصاصی او در جریان این تصادف زنده ماند و بلافاصله بعد خودکشی کرد و در نامهای از او خواندند که به خاطر پشیمانی در اثر این سانحه چنین کرده است. به هر صورت کل ماجرا کمی بو میدهد، و حالا دیگر معلوم نیست واقعا چه رخ داده است.
بزرگترين فرزند محسن خان و زینتالدوله، پوران بود كه به سال 1292 خورشیدی (1913 .م) در تهران زاده شد. او ابتدا با مرحوم ؟؟؟؟ ازدواج کرد و از او صاحب دختری شد به نام ملکتاج (زادهی 1933 .م). بعد از او طلاق گرفت و با ابوالحسن خان ثقهالدوله از خاندان دیبا وصلت کرد، که پسرعمهی من دکتر فرهاد دیبا (زادهی 1937 .م) از پشت او زاده شده است. عمهام پوران زنی بسیار باهوش و برجسته بود. به روایتی اولین زنی بود که در ایران پشت فرمان نشست و رانندگی کرد و با درایت و مدیریتی چشمگیر اموال موروثیاش را سامان داد. در نهایت به ایرلند کوچید و جایی به نام سروستان را در آنجا ایجاد کرد که به قولی شمار زیادی از رعایای ایرانیاش ساکن آنجا بودند. شنیدهام که همراه با دخترش در آزمون کنکور سوربون (یا اکول نرمال؟) شرکت کرد و رتبهای بسیار بالا آورد و همراه با او در رشتهی باستانشناسی تحصیل کرد. بعدها مدیریت بخش ایران در موزهی لوور را بر عهده گرفت و پژوهشهایش در مورد جام زرین حسنلو شهرتی جهانی برایش به ارمغان آورد. وقتی پدرم درگذشت با من نامهنگاری کرد و پیشنهاد کرد با خانوادهام به ایرلند یا فرانسه برویم و همراه او زندگی کنیم، اما با وجود سخاوتمندانه بودن پیشنهادش و دشواری شرایطمان در آن روزها، ترجیح دادم در ایران بمانم و این یکی از تصمیمهای مهم زندگیام بود. عمهام پوران در سال 2009 درگذشت، در حالی که حدود صد سال سن داشت. دکتر فرهاد دیبا (اگر اشتباه نکنم از سوربون) دکترای جامعهشناسیاش را گرفت و در فرانسه و اسپانیا به تدریس در دانشگاهها پرداخت. او در آلمان با زنی به نام گابی رِنِر ازدواج کرد و صاحب دختری شد به نام یاسمین (زادهی 1960 م) که با مردی به نام کارل موریتزون ازدواج کرد و در 1996 .م از او صاحب دختری شد به نام آلینا. ملکتاج دیبا با جمشید سپاهی ازدواج کرد که از خاندان سپاهی بود و نسبش به علیقلی خان مهندسالدوله میرسید. نام خواهران و برادران جمشید خان سپاهی چنین بود: ملکسیما، فروردین، فریدون و ثریا. ملکتاج و جمشید در تهران زیستند و صاحب دو فرزند شدند به نامهای گیو و تینا. گیو بعدتر از ایران رفت و حالا مقیم پاریس است و اگر اشتباه نکنم همسرش آلمانی است. او دو پسر دارد به نامهای نیکولاس و لودویگ.[42]
دومین فرزند محسن خان و زینتالدوله، و بزرگترين پسرشان، كيومرث نام داشت كه در ميان اهل خانه بيشتر به نام كوتاه شدهي كيان شهرت داشت. مردي بود تنومند و درشت اندام و بسيار زورمند كه مانند پدرش در آلمان تحصيل كرد و مهندس ماهري شد و بعد به ايران بازگشت و در كشورش با اقدس خانم وکیلی ازدواج كرد و صاحب چند فرزند شد. این اقدس خانم دختر حسن خان وکیلی بقاءالدوله بود که خود با ملوک خانم ازدواج کرده بود و نام سایر فرزندانش چنین بود: نظام، خسرو، محمود و نصرت. از میان ایشان، محمود با شهرزاد دیبا ازدواج کرد که دختر ابوالحسن دیبا (شوهر عمهام) بود. کیان و اقدس خانم صاحب دو پسر شدند به نامهای محمد (زادهی 1948 .م) و حسن كه این دومی برادرزادهی محبوب پدرم بود، هرچند بعد از مرگ پدرم رفتاری از او سر زد که شایسته نبود. حسن در سال 1377 (1998 .م) در تهران درگذشت. از میان این شاخهی خانوادگی، من تنها کیومرث را خوب به یاد دارم که آخرين بار پس از فوت پدرم دیداری میانمان دست داد. در آن هنگام پيرمردي هشتاد و چند ساله بود، و همچنان زورمند و سرحال مينمود. در اواسط دههی هشتاد خورشیدی در همان عزلتگاه خودش در مناطق جنگلی شمال ایران به طور ناگهانی درگذشت. سرطان لولهی گوارش داشت، اما از شیمیدرمانی و بستری شدن سر باز زد تا این که سرطان کار خودش را کرد. در زمان فوت حدود نود سال داشت.
بعد از كيومرث دختري زاده شد به نام آسيه كه ميگفتند نبوغي خيره كننده داشته و در زماني كه هنوز كودكي خردسال بوده به چند زبان حرف ميزده است. با اين وجود در اثر وبا یا طاعون در سنين كودكي درگذشت. پس از او، پدرم انوشيروان به دنيا آمد و بعد از او نادر زاده شد كه كوچكترين فرزند محسن خان بود و برادر محبوب پدرم هم محسوب ميشد. او نيز وقتي نوجوان بود به آمريكا رفت و در آنجا ماندگار شد هنوز كه هنوز است در اين سرزمين زندگي ميكند. زيست شناسي مشهور از آب در آمد و استاد دانشگاهي محبوب، و اكنون سالهاست كه بازنشسته شده است. فرزنداني كه از همسر آمريكايياش دارد، با وجود نامهاي شاهنامهايشان، گويا ديگر چندان ايراني محسوب نشوند. با این وجود خودش تا همین چندی پیش که با هم ارتباط داشتیم، بعد از پنجاه سال دوری از وطن همچنان شعرهای حافظ و شاهنامه چاشنی کلامش بود و بر اساس غزلهای حافظ تندیسهای بزرگی از چوب میتراشید.
نادر با زنی آمریکایی ازدواج کرد و از او سه پسر و سه دختر زاده شدند. بزرگتر از همه لیلی ایران بود (زادهی 1964 .م) که با رابل اِلیس ازدواج کرد و سه فرزند زاد به نامهای نیکولاس انوش (زادهی 1997 .م)، جین آگوستا (زادهی 2000 .م)، و کلِیر (زادهی 2002 .م). بعد از لیلی، شیلا مری در 1955 .م زاده شد که با ویلیام مکدویت ازدواج کرد و دو فرزند زاد: گالان کیان (زادهی 1988 .م) و لیندسی گُلی (1983 .م). بعد زینت ویکتوریا در 1954 .م زاده شد که با داگلاس دابسون ازدواج کرد و دو فرزند زاد: روهان نادر (زادهی 1983 .م)، و شانون پوران (1984 .م). بعد دیوید محسن در 1958.م زاده شد که با راوله دیکوسیمو وصلت کرد. دو پسرِ کوچک نادر بلِیر احمد (زادهی 1960 .م) و کارل رستم (زادهی 1968 .م) نام داشتند که این آخری در آمریکا هنرپیشهی مشهوری است در باله و اپرا و موسیقی کلاسیک اعتباری دارد.
و اما پدرم انوشیروان، نسبت به خواهر و برادرانش زندگی پر فراز و نشیبی را سپری کرد و دیر ازدواج کرد و از این رو من در واقع هم نسل نوهی عمه و عموی بزرگم هستم و نه فرزندانشان. دربارهی انوشیروان این را بسیار گفتهاند که از كودكي نبوغي داشته و چون دورهي تحصيل پيشادانشگاهي خود را در ده سال سپري كرده بود. طوری که نامش بر سر زبانها افتاد و در روزنامههاي تهران اسمش را نوشتند و «آقاي ده» لقب گرفت. بعد هم وقتي كه هنوز نوجواني بيش نبود، براي تحصيل عازم خارج كشور شد. در تركيه مهندسي كشاورزي و حشره شناسي خواند و بعد براي زماني دراز در فرانسه ساكن شد و مدرک دکترایش را در اقتصاد گرفت و در همانجا به تدريس در دانشگاهها پرداخت. در دههي چهل خورشیدی، پس از مرگ والدينش به ايران بازگشت و ماندگار شد و با مادرم –آذردخت بلوچنژاد- ازدواج كرد كه من و خواهرم كتايون از این پیوند به دنيا آمديم.
محسن خان مستعان الدوله و شاهزاده زینتالدوله به همراه فرزندان از راست به چپ: انوشیروان، کیومرث، آسیه، پوران.
ردیف جلو از راست به چپ: پوران دیبا، زینتالدوله، انوشیروان، کیومرث
بانو آذردخت بلوچنژاد و دکتر انوشیروان وکیلی در سن شصت و چند سالگی
دکتر فرهاد دیبا و دکتر محمد مصدق
كتابنامه
اسكندر بيك تركمان، تاريخ عالم آراي عباسي، امير كبير، 1350.
بامداد، مهدي، تاريخ رجال ايران، جلد پنجم، كتابفروشي زوار، 1350.
دیبا، فرهاد، شجرهنامهی خاندان وکیلی، دستنویس، 1387.
مفتون دنبلي، عبدالرزاق، مآثر سلطانيه، به اهتمام غلام حسين صدري افشار، ابن سينا، 1341.
نادر ميرزا، شاهزاده، تاريخ و جغرافي دارالسلطنه تبريز، به اهتمام محمد مشيري، اقبال، 1360.
وکیلی، انوشیروان، نسبنامه، نسخهی خطی، ۱۳۶۱.
- نادر ميرزا، :75. ↑
- نادرميرزا، 1360 :72. ↑
- اسكندربيك، ج1. :153. ↑
- عالم آراي عباسي، ج 1: 153. ↑
- نادرميرزا، 1360 :74. ↑
- نادرميرزا، 1360 :72. ↑
- نادرميرزا، 1360 :248. ↑
- نادرميرزا، 1360 :258 و 259. ↑
- نادرميرزا، 1360 :256-258. ↑
- نادر ميرزا،1360 :256. ↑
- نادر ميرزا،1360 :254. ↑
- نادر ميرزا، :254-255. ↑
- نادرميرزا، 1360 :260. ↑
- نادرميرزا، 1360 :261. ↑
- نادر ميرزا،1360 : 263و262. ↑
- نادرميرزا، 1360 :264 و 265. ↑
- نادر ميرزا،1360 : 263و262. ↑
- نادرميرزا، 1360 :249. ↑
- نادر ميرزا،1360 :243. ↑
- نادرميرزا، 1360 :148 و 149. ↑
- نادر ميرزا، 1360: 149. ↑
- عالم آراي عباسي، ج 2: 678. ↑
- نادر ميرزا، 1360: 148 و 150. ↑
- نادر ميرزا، 1360: 154 و 249. ↑
- مفتون دنبلي، 1341: 7. ↑
- نادر ميرزا، 1360: 155و156. ↑
- نادر ميرزا، 1360: 158 و 159. ↑
- نادرميرزا، 1360 :249. ↑
- نادرميرزا، 1360 :247 و 249. ↑
- نادرميرزا، 1360 :249. ↑
- نادرميرزا، 1360 :251 و 250. ↑
- نادرميرزا، 1360 :253 و 252. ↑
- نادرميرزا، 1360 : 248. ↑
- نادرميرزا، 1360 : 247. ↑
- بامداد،1350 :116. ↑
- نادر ميرزا،1360 :243. ↑
- نادرميرزا، 1360 :244. ↑
- نادرميرزا، 1360 :253 و 254. ↑
- نادرميرزا، 1360 :246. ↑
- نادرميرزا، 1360 :244. ↑
- نادرميرزا، 1360 :242. ↑
- اطلاعات مربوط به خاندان دیبا و برخی از اطلاعات جدیدتر را از سند دست نوشتهای برگرفتهام که پسرعمهام دکتر فرهاد دیبا زحمت ارسالش را برایم کشیدند. ↑
ادامه مطلب: نقدِ نقد
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب