اخلاقی بودن جهان جاندار و اسطورهی مادر طبیعت
متن سخنرانی ارائه شده در مرکز مشارکتهای زیست محیطی شهرداری تهران
سه شنبه ۱۳۸۶/۳/۷
نوشته شده در: دوشنبه ۱۳۸۶/۳/۶
مرد مرادی نه همانا که مرد مرگ چنان خواجه نه کاری است خرد
جان گرامی به پدر باز داد کالبد تیره به مادر سپرد
1. زمانی که رودکی این شعر را میسرود، اندکی از مردمان در فهم استعارهای که به کار میبرد دچار اشکال بودند، و امروزه نیز، وقتی پس از هزار و صد سال این شعر زیبا را در سوگِ ابوالحسن مرادی میخوانیم، به راحتی منظور پیر سمرقندی را درک میکنیم. فهم این ابیات آسان است: مرادی بمرد، و این امری مهم است نه خرد و بیمقدار. چون او مرد، روان و روح خویش را به آسمان (پدر) و بدن خود را به زمین (مادر) وا سپرد.
این ابیات، نخستین متنِ فارسی دری هستند، که در آن به اسطورهی مادر زمین اشاره شده است. اسطورهای که در این متن قصدِ صورتبندی، فهم، تبارشناسی، و نقدِ آن را دارم.
هرچند این ابیات را میتوان نخستین ردپای این اسطوره در فارسیِ دری امروزین ما دانست، اما نباید از یاد برد که فرهنگ ایرانی در زمان سروده شدنِ این ابیات هزار و چهارصد سال تاریخ را پشت سر خود داشته، و این تازه در شرایطی است که دو هزار و پانصد سالی را که پیش از آن در قلمرو ایران زمین تمدن وجود داشته است، نادیده بگیریم. شواهد روشنی در دست است که نشان میدهد استعارهی مورد نظر رودکی، توسط او ابداع نشده و در تاریخ دیرپای پشت سرِ وی، سابقههایی بسیار داشته است.
به عنوان مثال، در بند چهارم از سرود 45 گاتها، که سرودهی خود زرتشت است، نخستین اشاره به مفهوم زمین را در ادبیات آریاییِ ایرانی، در قالبِ “آرمئیتیِ مقدس، دختر اهورامزدا” میبینیم. و آرمئیتی در اوستایی زمین معنا میداده است و همان است که همچنان امروزه در قالب نام دخترانهی آرمیتا رواج دارد. زرتشتیان مانند سایر ادیانِ مستقر در ایران زمین، خاک و زمین را مقدس میدانستند و از این رو آن را با نام سپَنتَه آرمئیتی (زمینِ مقدس) مورد اشاره قرار میدادند و دلالتِ تقدس در مورد زمین چندان مهم و برجسته بوده که این نام بعدها در پهلوی به اسپندازمذ، و در فارسی دری به اسفند تبدیل شد و اسم واپسین ماه سال شد، که در آن جوانههای گیاهان بر زمین پدید میآید و با فرا رسیدن بهار خاک زنده میشود. به این شکل، واژهی اسفند که در اصل مقدس معنا میداده، در فارسی امروزین دلالتی همتای زمین پیدا کرده و معمولا موقعی که از اسفند سخن به میان آورده میشود، ماه اسفند – ماهِ زمین-، گیاهِ اسفند – گیاه مقدسِ اسپندارمذ، و گاه خودِ زمین مورد نظر است.
استعارههایی که زمین را با جنسیتی مادینه مورد اشاره قرار میدادند، بسیار پرشمار هستند. حتی مانی که نسبت به ماده و زمین و امور دنیوی دیدی بدبینانه و انزواجویانه داشت، همچنان مادینه بودنِ ماده و زمین را در نگرش پیچیدهی هستی شناختیاش حفظ کرد، و بعدها گنوسیانی که در قالب تصوف دنبالهروی راه وی شدند، همین دلالت را حفظ کردند.
در ادبیات فارسی نیز، استعارهی مادر زمین، یا خاکِ مادینه به دوران رودکی و نوشتارهای او نیز محدود نشدند، اشاره به مادرِ زمین، و پدرِ آسمان را در درازنای تاریخ فرهنگ ایران، میتوان به روشنی در آثار نویسندگان و فرهیختگانی بسیار پرشمار که در زمانی بسیار طولانی میزیستند، پیگیری نمود. مثلا فردوسی در شرح هفت خوان اسفندیار میگوید:
پدر آسمان باد و مادر زمین نخوانم بر این روزگار آفرین
و نمونههایی از این دست در ادبیات ما بسیارند. اشاره به مادینه بودنِ طبیعت و به ویژه زمین در سفرنامهی ناصرخسرو، در رسالههای اخوان الصفا، در ماللهندِ بیرونی، و در الملل و النحل به روشنی دیده میشوند. اینها را باید در کنار این حقیقت دید که مانند کردن زمین به مادر، و مادیه فرض کردن طبیعت، خاک، و هرآنچه به آنها مربوط میشود، امری جهانی است و به فرهنگ ایرانی اختصاص ندارد.
2. در واقع تبار مادینه پنداشتن زمین را میتوان تا نخستین اساطیرِ زاده شده در نخستین جوامع کشاورز، و یا حتی تا پیش از آن نیز، ردیابی کرد. یک رده از کهنترین و در عین حال رایجترین تندیسهای ساخته شده در جوامع پارینه سنگی، مجسمههای کوچکی از زنانِ بارور بودند، که با سبک و سیاقی نزدیک به مجسمههای انتزاعی امروزین، گاه تا حد شکمی فربه و ران و پستانی درشت و بارآور فرو کاسته شده بودند. این “ونوس”ها که مشهورترینشان در شهر دوسلدورف آلمان یافت شده، و در ایران هم از شوش و مارلیک نمونههایی از آن یافته شده، نشانگر آن است که آدمیان از ابتدای دورانی که به آفرینش هنری دست بردند، عنصر مادینه را با صفت زایندگی میشناختند و به احتمال زیاد این تندیسها را هم به عنوان نوعی جادوی باروری بر میساختهاند.
جوامع گردآورنده و شکارچیِ باستانی به دلیل محروم بودن از خط و نوشتار، اسناد چندانی در مورد اساطیر خویش برای ما به جا نگذاشتهاند، اما بیتردید اساطیری غنی در مورد زمین و مادینه بودنِ آن داشتهاند. چرا که آدمیان به محض یکجانشین شدن به ثبت اساطیری در مورد زمین و باروری مادینهگونش دست زدند، که به شکلی غریب در سراسر جهان یکدست و همسان بود.
سومریان باستان، همچون ایلامیان، آبهای جاری را که خصلتی زاینده داشتند، با زمین و مادینگی مربوط میدانستند و معمولا ایزدبانوانی را به عنوان نگهبانان و نمایندگان زمین و رودها میشناختند. ایزدبانوانی که اِئا، پینیکیر، و ارشکیگال تنها نمونههایی از آن هستند. پیوند مفهوم زمین با آب جاری، و اتصال این دو با مفهوم باروری، آشکارا در سنت کشاورزی ریشه داشت که رویش زمین را با سیراب شدنش مربوط میدانست، و از این رو بعید نیست این دلالت جنسی در سبک زندگی کشاورزانه ریشه داشته باشد.
این در حالی است که برخی از کارکردهای ویژهی زمین – مانند شهادت و کشته شدنِ فصلی،- که مثلا در زمینِ سرمازده و خاکِ خفته در زیر برف زمستانی دیده میشود، به عنصری نرینه نسبت داده میشد. یعنی با وجود نمادینه بودن ایزدانِ نگهبان زمین و رویندگی و آبهای جاری بر آن، خدایانی که شهادتِ دورهای زمین در زمستانها و رستاخیز مجدد نیروی گیاهی در آغاز بهار را نمایندگی میکردند، معمولا خصلتی نرینه داشتند، چنان که اوزیریس مصری و دوموزیِ سومری – و بعدها آدونیسِ فنیقی و بسیار بعدتر، نسخههایی پهلوانی مانند سیاوش- نمونههایی از آن هستند.
با این وجود، خصلت زایندگی و عینیت مادیِ زمین به شدت با مادینگی و به ویژه نقشِ مادرانه پیوند برقرار میکرد. گذشته از آرمئیتیِ ایرانیان، که خود عنصری از عناصر قدسیِ مربوط به زمین مادینه است، میدانیم که ایزدبانوی کشاورزی و باروری زمین در یونان نیز دِمِتر نام داشته است، که بخش دومِ نامش بی تردید مادر، و بخش نخستِ آن به احتمال زیاد زمین معنا میدهد و روی هم رفته میشود مادر-زمین. دمتر در ضمن مادرِ پرسفونه – ملکهی دوزخ- هم بود، که بر سویهی منفی و تاریک زمین – به عنوان بلعندهی مردگان- دلالت میکرد. دلالتی که در اساطیری بسیار کهنتر نیز سابقه داشت و مثلا نمونهاش را درخودِ ارشکیگال میتوان دید که ایزدبانوی سومریِ جهان زیرین و دنیای مردگان بود.
پیوند میان اساطیر زمین و مفهوم باروری و زایندگی را با تحلیل نامهای یادبانوان نیز میتوان نشان داد. چنان که مثلا در اساطیر یونانی، گایا نیز که نمایندهی زمین بود و زایندهی زئوس، ایزدبانویی دانسته میشد که نامش در یونانی زمین معنا میداد و با ریشهی آریاییِ گِی – به معنای روییدن- در پیوند بود، و همین بنواژه بود که واژگانی مانند گِیهان (کیهان) و گیاه را در فارسی نتیجه داد.
فراگیر بودن باور به مادینه بودنِ زمین، محوری است که پرسشهای بسیاری را میتوان بر مبنای آن طرح کرد: چرا الگویی چنین یکدست بر اساطیر مربوط به طبیعت حاکم است؟ چرا در همه جا زمین مادینه – و نه نرینه- دانسته شده است؟ چطور و به دنبال چه فرآیندی جنسیت در ارتباط با زمین مهم شده، و نه عاملی دیگر، مثل جفت متضاد معناییِ (جمِ) فقیر/ غنی، یا توانا/ ضعیف؟ و در نهایت این که پس از گذار از دوران اساطیری و فلسفی شدنِ اندیشهی آدمیان، این دلالتهای جنسی چه سرنوشتی پیدا کردند، و چه الگوهایی از فهم را دامن زدند، از ظهور چه خطراهههایی از معنا پیشگیری کردند؟
3. برای به دست آوردن زمینهای برای پاسخگویی به پرسشهای یاد شده، باید گریزی به خاستگاههای فلسفهی معاصر غربی یعنی یونان باستان بزنیم. از آن هنگامی که نخستین فیلسوفان پیشاسقراطی مفهوم (طبیعت) را ابداع کردند، به ارتباط آن با نیروی زاینده و خصلتهای منسوب به جنس مادینه آگاه بودند. زمانی که افلاطون دوگانگیِ بنیادینِ گیتی/ مینو را از فرهنگ ایرانی وام گرفت و نظریهی مثل خویش را پرداخت، نرینه/ مادینه بودن با تغییر/ ثبات، و نیک/ بد پیوند خورد. چندان که وقتی ارسطو به بازسازی دستگاه فلسفی افلاطونی در قالبی زیست شناسانه دست یازید، جهانِ ملموس را نیز به دو بخشِ زمینی (فوزیس) و آسمانی (متافوزیس) تقسیم کرد. با خواندن کتاب فیزیک ارسطو، که به امور دنیوی و خاکی و مربوط به فرش اختصاص یافته، به روشنی میتوان دریافت که معلم اول زمین و خاک و قدرت رویندگی و زایندگی آن را با جنس مادینه برابر گرفته است و (در اصل نسخهی یونانی) هم از نظر جنسیت ضمایر و صفاتی که به زمین نسبت میدهد، و هم از نظر استعارههایی که به کار میگیرد، زمین و دنیای فوزیس را با مادینگی و خصلتی مادرانه همتا میپندارد.
این در حالی است که عرش و جهانِ آسمانی، یا دنیای متافیزیک (یعنی برتر یا فراتر از فوزیس) را – که در فلسفهی اسلامی به افلاک فوق قمری شهرت دارد،- جایگاه اموری متعالی و فسادناپذیر میداند، که رگههایی از دید افلاطون در مورد مثالهای انتزاعی را در خود باز میتاباند. از دید ارسطو، اشیای مقیمِ طبقههایی از جهان که بالاتر از ماه قرار دارند، بدان دلیل که وضعیتی فرارونده و قدسی دارند، به تغییر و دگردیسی آلوده نیستند، و به همین دلیل نیز اشکالی ریاضی گونه و “کامل” دارند. از آنجا که در دید پوتاگوراسیان (فیثاغورثیان) دایره کاملترینشکل بود و افلاطون هم در اواخر عمر پوتاگوراسی شده بود، ارسطو نیز این نظر را پذیرفت که گرد بودن ماه وخورشید و ستارگان ریشه در این کامل بودن دارد. ارسطو به روشنی افلاک فوق قمری را جهانی نرینه میبیند و آن را با ضمایر و صفاتی نرینه مورد اشاره قرار میدهد.
برداشت یونانی در مورد جنسیت زمین، برای وارثان معنوی ایشان، یعنی رومیان نقشی تعیین کننده ایفا کرد. رومیان هنگام ترجمهی متون یونانی، در برابر واژهی فوزیس، Natura را گذاشتند که در لاتین از فعلِ natere به معنای زادن مشتق میشد و “زایا” معنا میداد. این واژه، همان بود که پس از عصر نوزایی و به ویژه زیر تاثیر آرای رمانتیستها، به عنوان جایگزینی برای خداوندِ قهارِ آسمانی مسیحیان پیشنهاد شد، که به تدریج در زمینهی فرهنگ عصر جدید پیر و فرتوت و ناتوان میشد.
این برداشت از طبیعت در آثار اندیشمندان عصر روشنگری باقی ماند و در حوزههای گوناگون تفکر مدرن ریشه دواند. چنان که لودوف نشان داده است، فرانسیس بیکن طبیعت را همچون موجودیتی زنانه تلقی میکرد که شناختِ درستش، هویتی پاکیزه و والا را برایش به ارمغان خواهد آورد. همانطور که اگر در شناخت او ناکام شویم، ارتباطی نادرست با وی برقرار خواهیم کرد. به تعبیری، بیکن دوگانهی مشهورِ حوا/ مریم را که در فرهنگ مسیحی قدمتی بسیار دارد و به دو سویهی روسپی شهوتران/ مادرِ مقدس دلالت میکند، را در عرصهی شناخت شناسی احیا کرده بود و طبیعت را همچون زن ابژهای میدانست که در مقابل نگاه خیرهی سوژهای نرینه شکل میپذیرد و بسته به برداشت وی هویتی دیگرگون مییابد. و این را شاید بتوان رستاخیز مجدد همان دو سویهی روشن و تاریکِ مادر زمین دانست، که از سویی بر پاکیزگی و لطف نیروی زاینده، و از سوی دیگر بر قدرت قهارو مرگبار نیروی مدفون کنندهی زمین دلالت میکرد.
همین دلالتِ شبه رمانتیک از طبیعت به عنوان موجودی مادینه، منفعل، و شکننده بود که پس از عصر ناصری به ایران نیز وارد شد و به واژهی طبیعت – که تا پیش از آن به تعادل اخلاط اربعه در مزاج و شخصیت و سرشتِ عمدتا انسانی منسوب میشد،- مفهومی انتزاعی و عام بخشید. مفهومی که امروزه نیز در گوشه و کنار با اشکالی بسیار متنوع جریان دارد. تنها به عنوان یک مثال، بد نیست به ترانههای گروههای متنوع راک وپاپ چند سال اخیر بنگریم که نامِ Mother Earth را بر خود دارند، یا فیلم پویانمایی شدهی “تخیل غایی” (Final Fantacy) که در آن سرنوشت مادرطبیعت محوریت دارد. یا شعارهای گروههای سبز برای مهار آلودگی صنعتی، در دفاع از مادر زمین.
4. با مرور دلالتهای مفهوم زمین، طبیعت، و خاک در ادبیات ایرانی، اساطیر جهان باستان، و فلسفهی غربی، به چند نکته در مورد پیوندهای معناییِ حاکم بر این نشانه میتوان پی برد.
نخست آن که زمین، همواره همچون جفتی متضاد معنایی (یعنی همچون جمی) در برابر آسمان به کار گرفته میشود. این شکست تقارن میان دو مفهوم زمین و آسمان، به سرعت با جمهایی دیگر پیوند میخورد. زمین استعلایی، فرارونده و تغییر ناپذیر دانسته میشود، و زمین بر عکس دستخوش دگردیسی، فسادپذیر، و پویا فرض میگردد. به همین ترتیب، زمین با آشوب و آشفتگی و آسمان با نظم و ترتیب همتا دانسته شده است.
به همین دلیل، جفتِ زمین/ آسمان با مفاهیمی اخلاقی پیوند میخورند که آشناترینشان بالا/ پایین، زیر/ زبر، یا والا/ پست است. جفتهایی که درجات متفاوتی از داوری اخلاقی را در خود نهفتهاند.
ماهیت ملموس وعینی زمین، و این حقیقت که بدنهای آدمیان و جانوران از جنسِ موادِ روییده از زمین تشکیل یافته و بار دیگر پس از مرگ به آن باز میگردد، در کنار تجربهی دوردست و فرارونده بودنِ پدیدارهای جوی و آسمانی، این تصور را ایجاد کرده که زمین با ماده، و آسمان با معنا پیوند دارد. به همین ترتیب، زمین فراهم آورندهی مادهی خام – هیولی ارسطویی- دانسته میشود، که با نیروی شکل دهندهی آسمان ریخت و کارویژهای خاص مییابد و به این ترتیب به آنچه که هست تبدیل میشود. این برداشت در حقیقت ادامهی همان تمایز ارسطویی ماده و صورت است، که در آثار زیست شناسانهی وی به روشنی به ترتیب با جنس ماده و نر منطبق دانسته شده است، و اصولا به همین دلیل است که در زبان فارسی جنس ماده و امور مادی با یک واژه مورد اشاره قرار میگیرند. هرچند تبار جنس ماده به زبان فارسی، و ریشهی امور مادی به زبان تازی بر میگردد. این مادی بودنِ زمین، و زمینی بودنِ جنس مادینه، همان است که در اساطیر کهن در قالب اساطیر کشاورزی تبلور مییافت. این فرضِ جهانی که زمینِ مادینه با بارشِ باران – که همچون انزالِ آسمانِ نرینه است،- بار میگیرد، احتمالا در همین منظومه از استعارهها پرورده شده است.
به این ترتیب، آرایشی مستحکم از جمها، با گسترشی جهانی زاییده میشود. آسمان/ زمین، با نر/ ماده، با نظم/ آشوب، با والا/ پست، با صورت/ ماده، با ثبات/ دگرگونی، و در نهایت با نیک/ بد همسان پنداشته میشود.
5. در مورد آرایش جمها به شکلِ یاد شده، چند حقیقت وجود دارد. نخست آن که این ترکیب خاص از جمها، پدیدهای جهانی هستند و کمابیش در تمام دورانهای تاریخی و احتمالا در تمام تمدنهای شناخته شده نمونههایی دارند. از این رو، باید فرض کرد که این شیوه از صورتبندی جمهای یاد شده از زیربناهایی ریشهدار و بنیادین مایه میگیرند که از سبک زندگی و شیوهی سازماندهی اجتماعی عمومی آدمیان برخاستهاند. از دید من، این نظم زیربنایی به ویژه از زندگی کشاورزانه ناشی شده است و چنان که دیدیم بخش مهمی از اساطیر پشتیبان آن نیز اساطیر گیاهی و مناسک باوری هستند.
این ترکیب خاص از جمها، که در اینجا اسطورهی مادر-زمین خواهمش نامید، با وجود شیوع بسیار و پایداری تاریخی چشمگیر، پیامدهایی شناختی و جهتگیریهایی اخلاقی به دنبال دارد، که گمان میکنم نادانسته پذیرفتنشان شایسته نباشد. در واقع این آرایش خاص از جمها و این الگوی ویژه از جنسی فرض کردنِ پدیدارهای هستیشناختی و طبیعی، قالبی را آماده ساخته که شبکهای از قضاوتها و برداشتها در دل آن پدیدار میگردد، و به شکلی نقد ناشده کردار ما را تعیین مینماید.
بگذارید پیش از پرداختن به نقدِ این تصویر، بار دیگر اصول برخاسته از آن را در قالب نظریهی منشها صورتبندی کنیم:
اسطورهی مادر زمین، منشی است که از این عناصر مفهومی تشکیل یافته است:
الف) چارچوبی از جمهای مرتبط با هم، که الگوی عمومیشان را ردیابی کردیم و مرور نمودیم. این چارچوب نشان میدهد که مثلا جمِ نر/ ماده با زمین/ آسمان مربوط است و در این میان زمین مادینه و آسمان نرینه است.
ب) شبکهای از باورها و اصول موضوعه، که ماهیت و جوهرهی هریک از مفاهیمِ مربوط به جمهای یاد شده را تعیین میکند، و نوع مفصلبندی آن جم را با جمهای دیگر تنظیم مینماید. این شبکه تعیین میکند که محتوای معنایی هریک از نشانگانِ یاد شده چگونه باشد. یعنی مثلا نرینه/ مادینه بودن دقیقا چه معنایی داشته باشد و به نوبهی خود به چه خوشههایی از منشها و چه مناسک، باورها، و روایتهایی متصل گردد.
پ) منظومهای از تصاویر و دلالتهای استعاری، که فراروایتِ توصیفگرِ هستی را در چشم من به تصویری یکنواخت و یکدست از رخدادها، و زمینهای شناخته شده، آشنا و روزمره از چیزها فرو کاهد.
ت) ردهای در هم پیوسته از مناسک، قواعد اجتماعی، و روابط حقوقی که در بازخوردی فشرده، از روایتها و محتوای معناییِ یاد شده مشروعیت کسب کند، و خود با عینیت بخشیدن به این مفاهیم، دوام و قوام آن را تضمین نماید.
برای فهم دقیقتر چهار عنصرِ منشِ اساطیریِ مادر طبیعت، لازم است مثالی بزنیم.
روایتی کلان مانند ایدئولوژی سیاسی سبزها را در نظر بگیرید. این روایت، منشی است که همچون جوانهای بر پیکر منش تنومند و ریشهدارِ اسطورهی مادر طبیعت روییده است. این منش، به عنوان زیرسیستمی از اسطورهی یاد شده، ساختارهایی عینی و آشنا دارد که با کمکشان میتوان چهار عنصر مورد نظر را بهتر فهمید. این روایت، شبکهای از جمها را به هم متصل میکند. جمهایی که از هستهی مرکزی زمین/ آسمان، نرینه/ مادینه، پست/ والا، و پویا/ ایستا شروع میشوند، و تا مفاهیمی مدرن و به روز مانند طبیعت/ صنعت، و منبع/ مصرف تداوم مییابند.
این شبکه از جمها، در اتصال خویش با هم، زمینهای معنایی را پدید میآورند که گزارهای مانند “محیط زیست در خطر است”، یا “آلودگی محیط زیست همهی ما را تهدید میکند.” در دل آن معنادارتلقی میشوند. این شبکهی باورهای مربوط به جمهای یاد شده است و به طور مستقیم از دلالتهای معنایی آن قطبهای متضاد معنایی برمیخیزد.
این تصویر آشنا که خرابهای زباله پوش در پیش زمینهی آسمانخراشهایی سر به فلک کشیده بازنموده شود، یا این تصویر که کرهی سبز و زیبای زمین را دود و پسآب کارخانهها فرا گرفته است، هم از نظر استعاری و هم از نگاهی عینی و نمایشی، با باورها و جمهای یاد شده پیوند مییابد.
در نهایت این مجموعه به ردهای از کردارها –مانند تحصن در برابر یک کارخانهی آلوده کنندهی محیطزیست، یا صدور بیانیه در برابر تصمیمی دولتی که محیط زیست را ویران میکند، مشروعیت مییابد. به همین ترتیب، کرداری از این دست باورهای یاد شده را نیز تقویت میکند و شبکهی جمهای مربوط به هم را مستحکمتر میسازد.
6. اسطورهی مادر طبیعت، اسطورهایست همچون سایر اساطیر. اسطوره بودنِ این منش بدان معناست که به ردهای از منشها تعلق دارد که خاستگاه و دلیلِ نظمِ زیست جهان را بیان میکنند، خصلتی قدسی و فرارونده دارند، به کار مشروعیت بخشی به نهادهای اجتماعی و نظمهای مستقر جوامع میآیند، و ارتباط من با خودِ من، با دیگری و با جهان را هنجارین میسازند.
پیش از آغاز به بحث انتقادی در این زمینه، نخست باید موضع گیری شخصی خود را در مورد اساطیر به طور کلی روشن کنم تا از بدفهمی آنچه خواهم نوشت پیشگیری کنم.
از دید من، اساطیر عرصههایی گشوده و هموار برای نقد و واسازی معانی جا افتاده و عادی شده و هنجارین هستند. از این رو، هوادار واسازی اساطیر، زیر و رو کردنِ نظمهای معناییِ نهفته در آنها، و آشنایی زدایی – و در نتیجه مشروعیت زدایی- از پیشفرضهایشان هستم.
با این وجود، این کار را به عنوان سرگرمی یا امری غایی تلقی نمیکنم. یعنی گمان ندارم که واشکنی اساطیر به هر قیمت و در هر شرایطی مطلوب، و حتی ممکن باشد. برعکس، فکر میکنم واسازی اساطیر تنها در شرایطی ممکن است و به درستی انجام میپذیرد، که با قصدی روشن و آرمانی مشخص انجام شود، و به بازتعریف انتخابهای شخصی، و بازسازی الگوی شکستهای تقارن رفتاری، یعنی به بازبینی و بازخوانی و بازسازی نظام داوریها منتهی شود. این اصلا به معنای تعلیق داوریها نیست. گذشته از آن، از آنجا که داوری در اصل و به لحاظ فلسفی پدیداری برخاسته اساطیر است، فکر نمیکنم واسازی اساطیر به محو یا انحلال اساطیر منتهی شود. برعکس، گمان میکنم ما همواره در بستری از اساطیر حضور داریم، و به همین دلیل هم هست که امکان دست یازیدن به انتخاب، داوری کردن، شکستن تقارن، و برگزیدن خواستهایی بزرگ را داریم. وضعیت محرومیت از اساطیر، یا حالتی که گاه در بینش پسامدرن در قالب رهیدن از فراروایتها، و تعلیق کامل تمام اساطیر ستوده میشود، اگر به واقع انجام پذیرد – که به نظرم امری بعید است- به نوعی فلج در کردار و رخوت در خواست منتهی میشود، که خود نوعی بیماری است.
پس وقتی به نقد و واسازی اسطورهی مادر زمین دست میبرم، قصد ندارم آن را با تهیایی جایگزین کنم، و خروج از این اسطوره را با تبلیغ نشانی ناکجاآبادی فارغ از اساطیر همراه نمیکنم، که فکر میکنم وعدهای به ظاهر فریبنده، ولی در باطن خطرناک و در ضمن فریبآمیز است.
هدف من از واسازی این اسطوره، دستیابی به اسطورهای استوارتر، عینیتر، و کارآمدتر است. دستگاهی که انتخاب شدهتر، آگاهانهتر، از نظر فلسفی سازگارتر، از نظر اخلاقی راهگشاتر، و در نهایت کارآمدتر بنماید.
7. اسطورهی مادر زمین به چند دلیل قابل نقد است.
نخستین نقدی که بر آن وارد است، این حقیقت است که طبیعت، زمین، یا هرچیز دیگری از این جنس، پدیداری است که به ردهای از چیزها و پدیدارها مربوط میشود، که در جهان میگنجند. تمام اعضای این طبقه از هستندهها، ماهیتی بیگانه با دیگری دارند، و بنابراین عناصر مفهومی منسوب به دیگری –مانند جنسیت یا رفتار مادرانه- را نمیتوان به آنها منسوب کرد. بنابراین، نخستین نقد در مورد اسطورهی مادر زمین آن است که به لحاظ علمی و عینی نادرست است. ترکیب مفهومی آن بر نوعی اشتباه ردهبندی مبتنی است، و شواهدی در تایید ساختار تجربیاش وجود ندارد.
دوم آن که، اسطورهی مادر زمین به اغتشاش در نظم زیست جهان سوژه میانجامد، و به این ترتیب سازمان یافتگی کردارهای من، و در نتیجه مرکزدار بودنِ من را دچار اختلال میسازد. کارکرد این اسطوره آن است که در عرصهی زیست جهان، ارتباط من با جهان را بر اساس الگوی ارتباط من با دیگری بازتعریف مینماید. یعنی جنسی فرض شدنِ طبیعت یا زمین، بدان معناست که عرصهی موسوم به جهان – که بخشِ غیرشخصی، غیرانسانی، و غیر”دیگری” از زیست جهانِ “من” است،- همچون موجودی جنسی تشخص یابد. این تشخصِ جهان، بدان معناست که ارتباط من با آن در قالبی نو بازتعریف میشود، و من ارتباطی با جهان برقرار میکند که تا پیش از آن با سایر چیزهای دارای جنسیت که همه “دیگری” هستند، برقرار میکرد. این به معنای مکیده شدن عرصهی جهان به قلمرو دیگری است. به این ترتیب ارتباطی که من با عناصری از طبیعت – مانند یک صخره یا یک کشتزار- برقرار میکند، از جنس کنش متقابل خواهد بود، و بنابراین در قلمرو رابطه با دیگری میگنجد. این پنداشت، گذشته از نادرست بودن که پیش از این بدان اشاره کردیم، من را از برقرار ساختن ارتباطی بهینه و واقع گرایانه با آن عنصر محروم کرده، و شیوهی هستی داشتن من در زیست جهان را تحریف میکند.
سوم آن که اسطورهی مادر زمین از نظامی از سازماندهی کردار و اخلاق که بر ارتباطی عینیتر و واقعیتر با طبیعت استوار شده باشد،پیشگیری میکند. یعنی با بازگرداندن رابطهی من و جهان، به رابطهی من و دیگری، محتوایی هیجانی و عاطفی در این میان میآفریند که از سویی دست یازیدن به رفتارهایی هنجارین را برای من آسان میسازد، و از سوی دیگر برگزیدن آگاهانه و دقیق گزینههای رفتاری توسط من را مهار میسازد.
چهارم آن که این اسطوره از سویی تصویری کژدیسه از زمین و طبیعت را – همچون موجودیتی شکننده، بیمار، مظلوم، و مورد تجاوز قرار گرفته- ایجاد میکند. و از سوی دیگر دوگانههایی جامعه شناختی را که به حذف و طرد جنس مادینه از کارکردهای اجتماعی منتهی میشود، تثبیت میکند.
به طور خلاصه، اسطورهی مادر زمین را باید کنار گذاشت، چون نادرست است، چون شکل هستی من را تحریف میکند، چون از ارتباط درست من با هستی جلوگیری میکند و چون نابرابری جنسی را نهادینه میسازد.
8. حملهی من به اسطورهی مادر زمین، بر اساس ملاحظهی دو بند پیشین، تنها زمانی پذیرفتنی است که خود جایگزینی بهتر را در برابر آن پیشنهاد کنم. این کار را با طرحِ دیدگاهی در مورد طبیعت انجام خواهم داد.
چند چیز روشن است. طبیعت اسم عامی است برای ردهای ناهمگون و متکثر از چیزها و پدیدارهایی که به عرصهی جهان تعلق دارند. ماهیت عناصر طبیعی با آنچه که به قلمرو دیگری مربوط است، تفاوتی ماهوی دارد. مهمترین تفاوت آن است که دیگری صاحب معیاری درونی برای برگزیدن رفتارهاست، که محور لذت/ رنج خوانده میشود و از دید من نخستین جمِ تکامل یافته بر سطح زمین است. سیستمهای طبیعی و عناصر جهان آشکارا از این محور بیبهرهاند.
به همین دلیل هم عناصر جهان، سوژهی اخلاق محسوب نمیشوند. از دید من، اخلاق قلمروی از منشها را در بر میگیرد که محور اصلیشان جمِ نیک/ بد است. که این جم به نوبهی خود تنها در ارجاع به محور لذت/ رنج معنا مییابد و از این رو تمام عناصرِ عرصهی دیگری را در بر میگیرد.
این حرف بدان معناست که جهان – و در نتیجه طبیعت- نه تنها نمیتوانند مفاهیمی مانند مادرگونه، مادینه، یا پرورنده بودن را به خود بپذیرند، بلکه موضوع اخلاق هم محسوب نمیشوند. در واقع، فکر میکنم اصولا اسطورهی مادر طبیعت از آن رو پدید آمده است که آدمیان به دلایل تکاملی جانورانی ویرانگر و تخریب کنندهی محیط زیست خود هستند و برای بازداری این الگوی رفتاری خویش، به اسطورهای نیاز دارند که ارتباطشان با طبیعت را به قلمرو اخلاق وارد کند. آن مکیده شدنِ عرصهی جهان به قلمرو دیگری، از نظر جامعه شناختی و بومشناسی اجتماعی کاربرد دارد و کاربردش هم آن است که ارتباط من با عناصر جهان را اخلاقی میکند. این امر بدان معناست که قواعد بازدارندهی اخلاقیای که بر ارتباط من و دیگری حاکم است، را تا عناصر طبیعت نیز تعمیم میدهد.
با این وجود، تجربه نشان داده است که این اسطوره، با وجود تاثیر بازدارندهی محدودی که به طور موضعی در برخی از جوامع اعمال کرده است، در کل کارآمد نبوده است. در نهایت، مردم جزیرهی ایستر آخرین نخلِ سرزمین خود را هم بریدند و سپیدپوستان جمعیتهای مهرهدارِ بزرگِ بومی جزایر اقیانوس آرام را منقرض ساختند. مرور آمارههایی که در مورد تحول بوم شناختی زمین در چند هزار سال گذشته در دست است، نشان میدهد که اسطورهی مادر زمین با وجود اثرات خرد و موضعیاش، که از نگاه درون-اجتماعی ما برجسته و مهم مینماید، در کل گرهای از کار فروبستهی ارتباط آدمیان با میحط زیستشان نگشوده است. هرچند شاید به این سودا ابداع شده باشد.
این گره تنها در شرایطی گشوده خواهد شد که دیدگاهی واقع بینانه جایگزین این دیگریگونگیِ طبیعت شود. چنین دیدگاهی، نخستی باید طبیعت و زمین را به عنوان عضوی تردیدناپذیر از جهان به رسمیت بشناسد، و بنابراین از آن جنسیت زدایی و تشخص زدایی کند. آنگاه، باید معلوم شود که کدام بخشها از طبیعت، در عرصهی دیگری میگنجند، و بر چه مبنایی چنین فرضی پذیرفتنی جلوه خواهد کرد. از آنجا که من هوادار نگرش اخلاق طبیعی شده هستم، و فکر میکنم مبانی پیش تنیده و سختافزاری روشنی برای گزینشهای اخلاقی وجود دارد، درست ترین فرض را آن میدانم که تمام موجودات دارای تمایز لذت/ رنج موضوع کردار اخلاقی تلقی شوند. این بدان معناست که تمام جاندارانِ دارای شبکهی عصبی –هرچند توسعه نیافته- سوژهی اخلاق خواهند بود.
این بدان معناست که بخشی از آنچه که معمولا طبیعت خوانده میشود، این شایستگی را دارد که عضو عرصهی دیگری تلقی شود، و سایر عناصر چنین وضعیتی را ندارند. یعنی فکر میکنم یک درخت یا علف یا یک گل، به دلیل برخوردار نبودن از محور درونی تمیز لذت از رنج، سوژهی اخلاقی محسوب نمیشوند. هرچند این با تصور مرسوم سبزها از اخلاق زیست محیطی متفاوت است، اما گمان میکنم راه دیگری برای پیوند دادن یک نظام اخلاقی سازگار و قابل دفاع، با معیارهای زیست شناختی وجود نداشته باشد.
با پذیرش این فرض، میتوان بخش مهمی از روابط خوشایند و “خوب”ِ برخاسته از اسطورهی مادر طبیعت را بازسازی کرد ، بی آن که اختلالهای ناشی از آن باقی مانده باشد. در این شرایط بخش مهمی از عناصر طبیعی، به این دلیل شایستهی نگهداری و مراقبت هستند، که منبع لذت موجودات زنده محسوب میشوند، و به این دلیل ارتباطی غیرمستقیم با سوژههای اخلاقی پیدا میکنند. از سوی دیگر، عناصر جهان، به دلیل ارتباط هستیشناختی ویژه و نابی که در غیاب قواعد اخلاقی با من برقرار میکنند، این امکان را دارند که همچون سوژههایی زیبایی شاختی عمل کنند. یعنی ارتباط من با عناصر جهان، گذشته از رابطهی علمی و شناختیای که ماهیتی عقلانی و مستدل دارد، بعدی هیجانی عاطفی هم دارد و آن هم به محتوای زیبایی شناختیِ عناصر جهان باز میگردد. برای فهم بهترِ آنچه که با این خانه تکانیِ زیست جهان رخ میدهد، بهتر است برخورد عملی یک هوادار رویکرد خود را با یک پایبند به اسطورهی مادر زمین در شرایطی مشابه مقایسه کنم.
فرض کنید دریاچهای کوهستانی در نقطهای وجود دارد و ما بر سر نوع ارتباط خویش با آن دچار چالش شدهایم. این باور که یک دریاچهی زیبا، بخشی از مادر زمین است و آلودن آن باعث آزردگی مادر زمین میشود، احتمالا هوادار اسطورهی مادر زمین را از ریختن زباله در این دریاچه باز خواهد داشت. این نه به خاطر خودِ دریاچه، یا به خاطر جانداران مقیم آن، که به خاطر مفهومی ذهنی و انتزاعی به نام طبیعت است، که موجودی مادینه، مظلوم، شکننده، و در عین حال پرورنده دانسته میشود و آلودنش با آزرده کردنش همتا دانسته میشود.
یک هوادار نگرش مورد پیشنهاد من، به شکلی کاملا متفاوت دریاچه را میبیند. برای او خودِ دریاچه بخشی از جهان است و بنابراین دلالتی اخلاقی ندارد. با این وجود، این دریاچه زمینهایست که مجموعهای از جانداران در آن زندگی میکنند که بخش عمدهشان سوژهی اخلاق محسوب میشوند. بنابراین آلودن دریاچه به معنای آسیب رساندن به جاندارانی است که آزاری به من نرساندهاند. از این رو آلودن دریاچه غیراخلاقی است و به از میان بردنِ بی دلیلِ منابع مورد نیاز دیگری شباهت دارد. یک هوادار دیدگاهِ من، به این ترتیب با دلایلی کاملا متفاوت از آلودن دریاچه خودداری میکند. اما به گمان من این بازدارندگی، به خاطر ماهیت اخلاقی صریح و روشنش، پایدارتر و کارسازتر از چیزی است که از اسطورهی مادر زمین بر میآید.
من با چیزی فراگیر و کلان و عظیم مانند گیتی و گایا روبرو نیستم که در قالب دریاچه تجلی کرده باشد و ارتباطی عاطفی و هیجانی –از جنس رابطهی مادر و فرزندی- را رقم بزند. ارتباط من با دریاچه، ارتباطی مشخص، صریح و جزئی است که با تاثیر کردار وی بر تک تک جانداران مقیم دریاچه پیوند میخورد. کسی که از این دیدگاه به موضوع بنگرد از نوسانهای رایج در حس و حالِ برداشتهای عاطفی و هیجانی محافظت میشود و بر مبنای چارچوبی استوارتر و محکمتر به انتخاب دست میزند. در عین حال، ارتباط هستی شناختی من با این دریاچه در این چارچوب به ارتباطی از جنس کنش متقابل تحویل نمیشود. بلکه این امکان را مییابد تا خصلت زیبایی شناسانه و ناب خود را بروز دهد. من در یک غروب زیبای شامگاهی، ارتباطی با دریاچه برقرار میکند که از جنس برخورد با یک اثر هنری است. به همین ترتیب، آنچه که هوادار دیدگاه مرا از شکست نیک شاخهی درخت یا کندن یک گل باز میدارد، ادراک موقعیت زیبایی شناختی این عناصر در زیست جهانش است. این کارها گذشته از بعدِ اخلاقیشان – آسیبی که غیر مستقیم به جاندار/دیگری وارد میکند- از نظر زیبایی شناختی هم نکوهیده هستند و به کار کسی که یک اثر هنری را ضایع میکند شباهت دارد.
به این ترتیب، مهمترین ویژگی جهان – به مثابه عرصهای از زیست جهان- حفظ میشود، و آن هم “شگفتی” آن است. در واقع، یکی از دلایل تمایل آدمیان به تحویل کردن جهان به دیگری، و ابداع اساطیری از جنس مادر طبیعت در سطحی جهانی، ان است که جهان ماهیتی ذاتا ادراک ناپذیر دارد. در واقع تنها چیزی که ما تا حدودی آن را درک میکنیم، “من” است، که تازه آن را هم از مجرایی زیبایی شناختی، نزدیک، نقدناپذیر، و مبهم میفهمیم. دیگری، به این دلیل که به من شباهت دارد و به ویژه از آن رو که با ابزار زبانی امکان ارتباط با آن وجود دارد، مفهوم میگردد، و این مفهوم شدنِ زبانی به قدری کارگشا و سودمند است که به عرصهی من نیز نشت میکند. به این ترتیب، سوژهی شناسنده دو بخش از زیست جهان خود را در پیوندی نزدیک با یکدیگر و در ترکیبی منسجم درک میکند. از یکسو من را – که بدان دسترسی مستقیم دارد- به کمک ابزار زبانی میفهمد، و از سوی دیگر دیگری را –که بدان دسترسی زبانی دارد- به کمک همذات پنداری و شبیه دانستنش به من میشناسد. در این میان جهان، خصلتی بیگانه و دوردست دارد. چرا که به دلیل سطح پیچیدگی و شیوهی سازماندهی پیشازیستیاش ارتباط زبانی با آن ناممکن، و به خاطر گستردگی و عظمت و تنوع و تکثرِ حاکم بر آن، همذات پنداری با آن منتفی است. از این رو جهان خصلتی شگفت دارد.
فرآیند تحویل کردن جهان به من یا دیگری، در واقع نوعی تلاش برای شگفتی زدایی از بخشی بیگانه از هستی – یعنی جهان- است. من با دیگری پنداشتن جهان، خود را از شر شگفتی نهفته در آن خلاص میکند، و با پویایی دایم و پیش بینی ناپذیری همیشگی آن کنار میآید. این امر البته به قیمت از دست رفتن جوهرهای بسیار ارزشمند –یعنی همان شگفتی- تمام میشود، که از سویی به قول کانت زیربنای مهیب بودنِ گیتی، و در نتیجه ارتباطش با “امر والا” است، و از سوی دیگر امکان برخورد زیبایی شناختی با آن را به دست میدهد.
پیشنهاد من برای جایگزین کردنِ اسطورهی مادر طبیعت، به سادگی آن است که شگفتی را در زیست جهان خویش به رسمیت بشناسیم. پیشنهاد آن است که دیگریهای پراکنده در آن را – که از ما آدمیانِ مغرور پرشمارتر، متنوعتر، و دیرینهتر هستند- همچون دیگری بپذیریم و همچون سوژهی امر اخلاقی به ایشان ارجاع دهیم. و به همین ترتیب، جهان را در تمامیت فارغ از من و دیگریاش بنگریم، شگفتیاش را تاب بیاوریم، و پیوند تنگاتنگش با دیگری را و با من را دریابیم. پیوندی که از سویی دایرهی کردار اخلاقی ما را در زمینهی جهان قرار میدهد، و از سوی دیگر فهم زیباییشناختی ما را در ظرفی بزرگتر – که جهان باشد- بازتعریف میکند.
ما آدمیان، جانورانی هستیم که برای مدتی بسیار بسیار طولانیتر از عصر محصور شدنمان در شهرها وخانههایی یکجا نشسته، در پیوندی نزدیک و روزانه با طبیعت به سر میبردهایم. دستگاه شناختی، اخلاقی و زیباییشناختی ما در پیوند با همین طبیعت و عناصر جاری در آن تکامل یافته است، و به همین دلیل گمان میکنم اگر در این میان اهرمی برای تکیه کردن وجود داشته باشد (که در وجودش شک دارم)، این اهرم، همان رابطهی دیرینهی ما با طبیعت است. رابطهای که برای تعادل نیازی به تحریفهای رمانتیستی ندارد. ما زمانی جایگاه خویش را به درستی در دل طبیعت باز خواهیم یافت، که جایگاه طبیعت را در چشمان خویش به درستی برساخته باشیم.
ادامه مطلب: مانی، رستگاری و پرهیز نفس
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب