در باب ترجیح شعر کهن
۱۳۸۶/۵/۱۳
1. باز دیشب حدیث کهنهی شهر کهن و نو بود و دعوای متجددان و متحجران، و سکوتی که به زور توانستم حفظش کنم و اصرار از دوستان و انکار از من که شرح دیدگاهم در آن مجلسی که میزبانمان بود، نه شایسته بود و نه در غوغای جمع دوستان، گوشی شنوا. پس بیطرف ماندنم در آن هنگامه و سکوت به بهای قولی تمام شد که حرف حساب خود را به راهی که خود درست میدانم بگویم و به گوش دوستان برسانم، پس اینک آن حرفِ ناگفته:
2. صادقانه بگویم، شعر کهن را به شعر نو ترجیح میدهم. یعنی اگر قرار شود سالی در جزیرهای تنها بمانم و تنها امکان بردن یک کتاب شعر را داشته باشم، دیوانی از شاعران کهن را بر خواهم گزید (هرچند از خواجه حافظ شیراز و فردوسی بزرگ شرم دارم، اما تقریبا مطمئنم کلیات بیدل دهلوی را همراه خواهم برد!). همچنین اگر بگویند سخنی برگزین که در دیباچهی کتابت، طلیعهی نامهات، یا صحیفهی سنگ قبرت بنویسند، باز بیتی از اشعار کهن را بر خواهم گزید. اینها را با این واقعیت جمع ببندید که بخش مهمی از اشعار فارسی که در حفظ دارم، به ردهی اشعار کهن تعلق دارند، و خود نیز وقتی حس و حالی داشته باشم، بیشتر شعر کهن میگویم تا نو.
خوب، برای آن که دعوا از همین ابتدای کار آغاز نشود، بگذارید چند چیز را همین جا تصریح کنم.
نخست آن که با وجود دلبستگیام به شعر کهن، از شعر نو هم خوشم میآید، تقریبا آثار تمام شاعران نوی مطرح معاصر را – حتی کسانی که به تعبیر دیگران شاعر و به تعبیر خودم ادیب و نثرنویس هستند- را خواندهام، و از بسیاری از تراوشهای ذهنیشان لذت میبرم. یعنی بر خلاف دوستانی که پایبند شعر کهن هستند و جسورانه میگویند ” من شعر نو را نمیفهمم.”، فکر میکنم شعر نو را به خوبی میفهمم.
دوم آن که زیبایی شناسی شعر نوی فارسی و بحثهای نظری مربوط به آن را هم تا حدودی خواندهام و بنابراین به خاطر “نو” و “مبتکرانه” یا “مبدعانه” بودن، با نظام مفهومی و سرمشق زیبایی شناسیک امروزِ دوستانِ نوسرا بیگانه نیستم.
سوم آن که خودم هم گهگاه شعر نو میگویم، یعنی عناصری زبانی تولید میکنم که با معیارهای عروضی کلاسیک شعر کهن محسوب نمیشود. هرچند معمولا در ردهی اشعار نیمایی یا نمونههای نزدیک به آن – مانند شعر اخوان ثالث- میگنجند.
این سه موضوع را برای آن تصریح کردم که مدعی هستم تا حدودی “از درون” به شعر نو مینگرم و موقعیتی بیرونی و بیگانه نسبت بدان را بر نگزیدهام.
در عین حال، به روشنی و با صراحت، بخش عمدهی آفریدههای ادبی معاصر را – به جز نمونههایی انگشت شمار از شاعرانی انگشت شمار- از منظر زیبایی شناسانه بسیار فروپایهتر از بخش مهمی از اشعار کهن میدانم. از آنجا که این اظهار نظر با دیدگاه روشنفکرانِ متجددِ مقبول – که من در زمرهشان نیستم- تعارضی فاحش دارد، ضروری دانستم به چند نکته به عنوان دلایل این داوری خویش، اشاره کنم.
3. پیش از ذکر دلایل خویش، نخست باید احتمالهایی را که ممکن است به ریشِ این داوری بسته شوند، یک به یک از درجهی اعتبار ساقط کنم.
این نکته البته درست است که آموزش نگارنده در قلمرو شعر، سالها پیش با خواندن اشعار کهن آغاز شده و برای دیرزمانی – تا همین امروز- در همین امتداد ادامه یافته است. اما فکر نمیکنم این تجربهی ریشهدار در قلمرو اشعار کهن و این خو کردن به آثار شعرای کلاسیک پارسیگو، دلیلِ دلبستگی امروزینِ من به آن باشد. یعنی فکر میکنم داوریام از نوع ماندِ کنشی و عادت و خو گرفتنِ صرف نباشد، که شکلی از داوری فعال و سنجیده است. گذشته از این، در کل، فکر میکنم هرکس که بخواهد با ادبیات فارسی آشنا شود، خواه ناخواه باید سیر مطالعاتی مشابهی را از آثار کلاسیک شعر کهن از سر بگذراند، و این را شیوهی ورود طبیعی به قلمرو ادب فارسی میدانم. روشهای ورود غیرطبیعی هم البته وجود دارد. مانند نوزادان که گاهی با پا و گاهی با کمر به دنیا میآیند، میتوان ورود به قلمرو ادب پارسی را هم با مطالعهی رمانهای ترجمه شده، ترانههای مردمی، کتابهای علمی، یا اشعار نو شروع کرد. اینها هم بیتردید عناصری موثر و مهم در پهنهی ادبیات و زبان یک فرهنگ هستند. اما گرانیگاههای تعیین کنندهی نظام زیباییشناسیکِ حاکم بر زبان پارسی نبوده و نیستند، و تسلط بر آنها – بدون فهمِ عمیقِ پیشینهی درخشان شعر کهن ما- به نوعی بیسوادی درمان ناپذیر در قلمرو زیباییشناسی زبان فارسی منتهی خواهد شد که بخش مهمی از “شاعران” امروز و دیروزِ نوگرا، بدان مبتلا بودهاند و هستند. پس من آغازیدن از شعر کهن را میپذیرم، آن را در جهت گیری کنونیام تعیین کننده نمیدانم، و آن را به عنوان روشِ اصلی و سودمندِ آشنایی با ادب فارسی پیشنهاد میکنم.
دوم آن که به شکلی تعارضآمیز و ناخواسته، برخی از شعرهای نویی که گاه بر حسب شرایط و به عنوان شوخی یا مطایبه سروده بودم، در جاهایی که انتظار نمیرفته انعکاس یافته و – به گمانم معمولا در اثر بدفهمی- مورد ستایش و تشویق قرار گرفته است. این، جدای از سرنوشت اشعاری است که خود بدان دلبستگی دارم و مورد پسند واقع شدنشان را برای خویش دلگرم کننده و برای دیگران همچون نشانهی همفکری با خویش قلمداد میکنم. بنابراین، تجربهی ناچیزی که دارم نشان داده که “موفق” شدن در عرصهی شعر نو، با توجه به “مد بودنِ” این قضیه، بسیار سادهتر و آسانتر از زورآزمایی در قلمروی شعر کهن است، که گویا دیگر در چشم بسیاری از جوانان مندرس و نخ نما مینماید. از این رو، گمان میکنم دلایل روان شناختیای که به شرطی شدن و پاداش گرفتن و سایر مسایل رفتارشناسی مربوط میشود، و “موفق”تر” بودنِ شعرهای کهنم را دلیلِ تمایلم به این سبک میداند، نادرست باشند.
3. در غیابِ این توجیههای روانشناختیِ مبتنی بر ضمیر ناخودآگاه، گمان میکنم بر مبنای سه دلیلِ خودآگاهانه و کاملا روشن است که شعر کهن را بر نو ترجیح میدهم.
دلیل نخست، آن است که اشعار کهن پارسی، زنجیرهای دراز از منشهای زبان مدارانهی متکی بر معیارهای زیبایی شناسانه را در بر میگیرند که قلمروی بسیار گسترده –از عشق و عاشقی گرفته تا هجو و رزم و بزم و عرفان و فلسفه- را در بر میگیرد. این شاخه از منشها، در شکل کنونی و مستند خویش، دست کم سیزده چهارده قرن است که به شکلی مکتوب وجود داشته است و به شبکهای بسیار پیچیده و دیدنی از بازخوردها، وامگیریها و الگوهای تکاملی منتهی شده است. به عبارت دیگر، شعر کهن پارسی زمینهای غنی و بسیار ارزشمند است که طیف بسیار وسیعی از آرا و اندیشهها، در قالبهایی بسیار متنوع – از دوبیتیهای خیام گرفته تا شاهنامه- را در خود جای داده است. این شاخه از منشها در اثر انباشت تجربههای ریز و درشت هزاران هزار انسان، در جریان یک و نیم هزاره پدیدار شده است. این تازه در شرایطی است که تاریخ هزار سالهی ادب پارسی در دوران پیش از اسلام – که به لطف اعراب تنها تکه پارهها و ترجمههایی از آن را در دست داریم- را نادیده بگیریم، که البته نباید بگیریم!
این سنت سترگ زیبایی شناسانه، از سویی در تمام سویهها و زوایای تمدن ایرانی ریشه دوانده و قلمروی به راستی پیچیده و فراخ را تسخیر کرده است، و از سوی دیگر همچون گرانیگاهی برای تکامل زبان فارسی عمل کرده، و پایداری و تراشیدگی آن را در شکل امروزینش تضمین نموده است. اگر امروز ما میتوانیم شاهنامه را با قدمت هزار سالهاش بخوانیم و به راحتی بفهمیم، و اگر مردم کوچه و بازار – حتی اگر بیسواد باشند- دست کم ده بیتی از شاهنامه را در حفظ دارند و به راحتی آن را میفهمند، دلیلش آن است که شاهنامه منشی چنان سترگ و اثرگذار بوده که برای هزار سال معیار درست سخن گفتن و خوب حرف زدنِ فارسی زبانان شده است. دلکش بودن اشعار حافظ، و خواندنی بودنش پس از شش قرن بدان دلیل نیست که معیارهای زیبایی شناسانهی ما پوسیده و متحجر و قدیمی است و پابند نوعی محافظه کاری زبانی هستیم. برعکس، ماجرا از این قرار است که اشعار حافظ، همچون مضامین عطار و داستانهای مولانا و شکوه شاهنامه و … معناهایی چندان نیرومند و منشهایی چندان قوی بودهاند که برای مدتهایی به درازای چند قرن رقیبی برایشان پیدا نشده و به این دلیل همچون جذب کنندهها و سازمان دهندههایی در قلمرو معنایی زبان فارسی ایفای نقش کردهاند.
من شعر کهن را به نو ترجیح میدهم، چون شعر نو، – به جز شاخههایی کوچک و معمولا نامشهور از آن، که اتفاقا همانها را میپسندم،- کوشیده تا با این سنت سترگ قطع رابطه کند، و با نوعی شور رمانتیستی، همه چیز را از نو آغاز کند. بدنهی اصلی شعر نو به همین دلیل، از مضامین و نازک کاریهای شعر کهن پارسی محروم مانده، معیارهای زیبایی شناسانهی غنی و بینظیرش را از دست داده، و به مرتبهی ترجمههایی از اشعار تمدنهایی با پیشینه و اندوختهی بسیار نازلتر – که البته خود به سنن قابل احترامِ خویش تکیه کردهاند،- فرو کاسته شده است. به این ترتیب، گهگاه در کنارهی کاخهای باشکوه ادب پارسی که دستمایهی هزاران سال کارِ سختِ هزاران انسان بسیار هوشمند است، چپرها و آلونکهایی را میبینیم که رعیتهایی مغرور بر پا کردهاند و شادماناند از این که در آشوبِ زمانهی ما، میتوانند دست ساختهی خود را با انباشتِ هنر نیاکانشان در ترازوی مقایسه بنهند.
شعر کهن را از آن رو به شعر نو ترجیح میدهم، که غنی، پیچیده، و به طرز مقایسه ناپذیری از نظر معنایی غنیتر از اشعار نو است. ژرفترین مضمونِ اشعار نو، شکلی از پوچ انگاری فلسفی است که به ترجمهی دست و پا شکستهای از اشعار نیچه میماند. اشعاری که خود به سنت کوتاه عمر، اما درخشانِ شاعران آلمانی پیش از خویش تکیه داشت. در اشعار نو تقریبا مضمون بکر و جدیدی نمیتوان یافت. صرفِ اشاره به هواپیما و راه آهن و تلفن و تلویزیون -و به تازگی عناصری که از دید برخی “شاعرانهتر” هستند، مثل سیگار و مواد مخدر و همخوابگیِ تهی از عشق- نشانهی حضور معنایی تازه در شعر نیست. ای بسا بیتی از اشعار شاعران هزار سال پیش، که معنایی امروزین را رساتر و شیواتر بیان میکند. شاید به همین دلیل هم هست که هنوز تودهی مردم، – منظورم همان مردمی است که نوگرایان با شعارِ نزدیکی به آنها قافیه و وزن را از قلم انداختند- وقتی حرفِ “شعر” به میان میآید، ابیاتی از شعرای کهن را به یاد میآورند و همانها را چاشنی کلام میکنند.
نخستین دلیلِ داوری من به نفع شهر کهن، آن است که پیکرهای با عظمت، محتوا، دقت، ساختارمندی و محتوای زیباییشناسانهی بسیار غنی است، که در قلمرو شعر نو همتایی ندارد.
دومین دلیل این داوری، آن است که شعر کهن، با وجود تبلیغات شدیدی که بر ضدش وجود دارد، همچنان در دیدِ من امید اصلیِ انتقال معنا و زایش زیبایی زبانشناسانه در قلمرو فرهنگ ایرانی است.
منشها، فارغ از خواست ما و سلیقهی ما، قواعد تکاملی خاص خود را دارند و بر آن مبنا میمانند، یا میروند. فرهنگ ایرانی، غول تنومندی است که بر خلاف انتظار هر ناظرِ بیطرفی، توانسته در زمانی به درازای کل تاریخ مستند انسانی، خود را در کشاکش مهیبترین و خطرسازترین نیروهای تاریخی حفظ کند. یکی از دستاوردهای این تمدنِ جان سخت، زبانی بوده که از سویی به صورت چسبِ هویت مردمش درآمده، و از سوی دیگر به مخزنی برای تثبیت زیباییشناسانهی معناهای فرهنگی تبدیل شده است. این که چرا عناصر معنایی تمدن ایرانی از سطوح دیگر سلسله مراتب پیچیدگی –مانند ساختار شخصیتی افراد، یا نظام نهادهای اجتماعی- تبعید شده و در زبان فارسی پناه گرفته است، بحثی است که باید در جایی دیگر بدان پرداخت. اما نکتهی عمده در اینجا آن است که به هر تقدیر این اتفاق رخ داده و گسترش شگفتانگیز شعر پارسی و غنای آفریدههای مربوط بدان نیز به همین دلیل است.
شعر پارسی توانمندی خود را برای سازگاری با دگردیسیهای تاریخی و پایداری خود را برای حمل و تثبیت معناهای ایرانی اثبات کرده است. خودِ شاخه شاخه شدنِ آن در برابر نیروی زورآوری مانند مدرنیته، و ظهور شاخههایی از متون ادبی که اشکال گوناگونِ شعر نو خوانده میشوند، نشانهی باروری و سرزندگی آن است. با این وجود، چنین مینماید که این غول تنومند، در شرایط کنونی از زایش فرزندانی سرافراز و کامیاب محروم مانده باشد. در واقع، در طی قرن گذشته که شعر نو بر صحنهی ادب ایران پدیدار شده، اثر ادبی ارزشمندی که با معیارهایی کمی سختگیرانه، بتوان به ماندگاریاش امیدوار بود، در این قلمرو خلق نشده است. آنچه که عمری بیش از چند دهه یافته و همچنان در قالب ترانهها و اشعار مردمی دهان به دهان میگردد، تقریبا همواره به شاخههایی از شعر نو مربوط میشوند که هنوز بند ناف خود را با شعر کهن نبریدهاند.
کافی است به زبان جاری در میان مردم بنگریم، و آماری از ترانهها و اشعاری که بر سر زبانهاست بگیرم، تا دریابیم که چه حجم عظیمی از آنچه که از میراث شعر نو باقی مانده و عمری بیش از عمر شاعرانشان پیدا کرده، کاملا به قلمرو شعر کهن و زادههای نوپدید آن در عصر مشروطه تعلق دارد. هنوز بهار و فرخی یزدی و شاعران مهم عصر مشروطه بر ادبیات امروز ما مسلط هستند، و این را هر علاقمند به ادبیاتی خواهد دانست، اگر که از حلقههای فرو بستهی “شاعران متجدد” به بیرون نیز سرکی بکشد. این حلقههای ادبی، که زمانی زمینهی خواندن و بحث کردن و انتقال میراث ادبی گرانبهای ما بود، امروزه در این همهمهی آسانگیری و بیبند و باری، به جمع یارانی فرو کاسته شده که گهگاه – نه چندان هم منظم- دور هم جمع میشوند و خود را شاعر مینامند و با هم دود و دمی دارند و ستایش و نکوهشی و به این دلخوش هستند که در مجلهای چیزی چاپ میکنند، که بعد از کمتر از دو دهه حتی خودشان نیز آن را به یاد نخواهند آورد.
دومین دلیل من برای ترجیح شعر کهن به نو، آن است که هنوز، شعر کهن شعرِ ایرانی است. به هر دلیلی، شعر نو نتوانسته است به رسالت تاریخی خود عمل کند، و روند دگردیسی شعر کهن به سبکی نو و روشی تازه را به سرانجام برساند. این رسالتی بود که شعرهای نوی دورانهای گذشته، با آن روبرو شدند و با موفقیت از پسِ آن بر آمدند. ظهور سبک عراقی یا زایش شعر هندی که شاید بتوان حافظ را پرچمدار آن دانست، هریک پاسخهایی سازگاری کننده بودند که شعر پارسی به شرایط زمانهی دگرگون شدهاش داد. با این وجود، امروزه هنوز از پاسخی معنادار به چالش زمانه خبری نیست، و از این روست که شعر کهن همچنان به عنوان نیرومندترین بدیل در میان مردم تکرار میشود.
شعر کهن را، به این ترتیب، از منظری تکاملی ترجیح میدهم، چرا که اطمینان دارم منشهایی چندان نیرومند در آن وجود دارند که تا مدتی دراز باقی خواهند ماند و همچنان کارکردِ انتقال معناهای ایرانی به نسلهای بعد را به انجام خواهند رساند. تا وقتی کسی باقی مانده که فارسی حرف بزند، سعدی و حافظ و فردوسی و خیام نیز خوانده خواهند شد، هرچند که همچون امروز جامعه از دیدگاهِ ادبی بیسواد، و شمار فارسی دانان اندک شده باشد.
سومین دلیلِ من برای ترجیح شعر کهن، بر شانهی دومین دلیل سوار است. شعر کهن چیزی داشت که شعر نو هنوز در خلق کردنش کامیاب نشده است، و آن انظباط بود. هر نظام زبانیِ نیرومند، به ویژه اگر دعویِ سترگی مانند انتقال معناهای فرهنگی، یا اصالت زیبایی شناسیک را داشته باشد، باید بنا به ضرورتِ حاکم بر نظامهای فرهنگی، ساختاری انضباطی را در دل خود بپرورد. منشهایی در انتخاب طبیعی تاریخ باقی خواهند ماند، که از نوعی ساخت انضباطی برخوردار باشند. شعر کهن از این رو چشمگیر و جالب توجه است که نه تنها این نظام انضباطی را ابداع کرده، که آن را خیلی زود – از دوران عسجدی و فرخی و عنصری- در قالبی خودآگاهانه و “از بیرون” صورتبندی هم کرده است. این البته همان قواعد عروضی شعر فارسی است که به طور همزمان توسط ایرانیان برای شاخههای زبانی متصل به تمدن ایرانی نیز ابداع شد. یعنی این همان قواعدی است که در شعر عربی نیز کاربرد دارد، و بعدها در زبان ترکی نیز وامگیری شد.
نظممدار بودنِ شعر فارسی، تنها نشانهی تحجر و واپسگرایی آن نیست، هرچند افراط در پایبندی به آن و ترس از دگرگون ساختنش به این نتیجه انجامیده است. پیدایش چنین نظام پیچیده و دقیقی از صورتبندی انضباط حاکم بر زبان شعری، بیش از هرچیز نشانهی خودآگاهی خالقان ادب پارسی، نسبت به قواعد حاکم بر “زیبایی” در این تمدن است. ظهور شعر نو، در ابتدای کار دستاورد ادیبانی بود که با این نظام انضباطی آشنا بودند، و تغییراتی را در آن، و دستیابی به انضباطهایی نو را تبلیغ میکردند. نیما، اخوان، و ادیبان عصر مشروطه که چهارپاره و سایر اشکال شعر موزون جدید فارسی را ابداع کردند، در این زمره به شمارند. اما آنچه که بعدا رخ داد، گسیخته شدنِ شیرازهی امور بود. به دلایلی که از حوصلهی این نوشتار خارج است، از مقطعی تاریخی که با مدرن شدن جامعهی ایرانی همزمان بود، دگرگون ساختنِ نظام انضباطی و زایش نظامی نو، با ویران کردن نظام قدیم و نادیده انگاشتن هرنوع انضباط زبانی اشتباه گرفته شد، و نتیجه ظهور کسانی بود که بدون آشنایی و تسلط بر میراث زبانی فارسی، و بدون آن که ماهیت نظم حاکم بر زبانِ شاعرانه و لزوم قانونمندی آن را درک کنند، ادعای شعر گفتن داشتند.
سومین دلیل ترجیح شعر کهن از دید من، آن است که شعر نوی امروز ما، گذشته از شاخههایی معمولا مطرود و حاشیهای، اصولا شعر نیست، چرا که پیوندی با سنت انضباطی حاکم بر زبان فارسی ندارد، و به همین دلیل از زایش راه و روشی نو در این زمینه باز مانده است و باز خواهد ماند.
4. تمام این حرفها، اگر به معنای واپسگرایی و تمایل به نفی ماهیت شعر نو فهمیده شود،نقض غرض خواهد بود. من شعر کهن را به شعر نو ترجیح میدهم، به آن دلیل که شعر نو هنوز راه خویش را نیافته و در انجام رسالت خویش ناکام مانده است. اما این بدان معنا نیست که بازگشت به شعر کهن، یا نادیده انگاشته شدنِ خلاقیتهای جاری در چهار نسل گذشتهی ادیبان ایرانی را تبلیغ میکنم. اتفاقا برعکس، فکر میکنم ما در شرایط کنونی با چند حقیقتِ عریان روبرو هستیم.
یکی آن که زمانه دیگرگون شده است و ما در دوران و عصری نو زندگی میکنیم. عصری که به قدر حملهی مقدونی و تازی و مغول با ویرانی و انهدام زیرساختهای مادی گذشته همراه نبوده، اما با دگردیسی و تغییر جوهری عمیقتری در سطح نرمافزار توأم بوده است. در این شرایط، شعری دیگر بایسته است و نظمی نو، و این کاری است که ضرورتش را نمیتوان نفی کرد.
دوم آن که زبان فارسی، به عنوان دستمایهی فرهنگ و هویت ما، یکی از نیرومندترین ابزارهای فرهنگی ما برای هویت یابی و سازگاری اجتماعی با این جهان نوین است. یک نشانه در این امتداد آن که تاثیرگذاری فرهنگی ایران بر سایر تمدنها در عصر مدرن، بیشتر از مجرای ترجمه و انتشار اشعار ایرانی در سایر کشورها ممکن شده است. هیچ شاخهی دیگری از تمدن ایرانی به این خوبی و با این گستردگی نتوانسته در دل سایر تمدنها ریشه بدواند، و سفیرِ معناهای تمدن ما باشد. از این رو، شعر گذشته از چالشی که در دوران مدرن با آن روبروست، رسالتی سترگ را هم بر عهده دارد. رسالتی که پیش از این بارها از عهدهاش برآمده بود، در آن هنگام که مغولان را به خواندن شاهنامه وا میداشت، و ترکان مهاجم را چنان شیفتهی جنگهای ایران و توران میکرد که خود را آل افراسیاب مینامیدند، و بعدها فرزندان تیمور و آل اینجو را به سرودن شعر فارسی وادار میکرد.
سوم آن که این زمانه را و آن رسالت را منشی نیرومند و قالبی کامیاب بایسته است، که جز در قلمرو انضباط زبانشناختی و جز با بر آورده کردن این شرط نمیتوان بدان دست یافت.
چنان که در نوشتاری دیگر نشان دادهام، جوهر انضباط حاکم بر شعر در تمام تمدنها، تقارن است. تقارن در آوا، که وزن را میسازد، تقارن در معنا که صنایع ادبی را پدید میآورد، و تقارن در واجها که خاستگاه قافیه است. چنان که در نوشتاری دیگر نشان دادهام، دگردیسی در زبان فارسی و تحول در ساخت شعر ایرانی، همواره با گذار از یک وضعیت تقارنی به وضعیتی دیگر همراه بوده است. سبک عراقی با شاخه زایی در قلمرو تقارن واجی و وزنی، و سبک هندی با انفجار تقارنهای معنایی همراه بود. همچنان که خودِ سبک خراسانی نیز محصولِ دگردیسی اشعار پهلوی کهنتری بود و با وامگیری و بازسازی تقارن در آوا قدم به عرصهی زبان نهاد. تحلیل روند دگردیسی شعر نو به روشنی نشان میدهد که ما در زمانهی اکنون با نوعی آشفتگی و شلختگی در قلمروی نظامهای تقارنی روبرو هستیم، و نه با دگردیسی و بازسازی جدی. این نکته را هم از نظر دور نمیدارم که موسسان شعر نو اتفاقا به خوبی به ماهیت این تحول آگاه بودند و پیشنهادهای خویش را هم در امتداد دستیابی به چنین انضباطی و چنین الگوهای تقارنی جدیدی ابراز میکردند. اما افسوس که آن نسلِ نوپردازانِ عصر مشروطه و رضاشاهی که بر ادب فارسی تسلط داشتند و در شناختِ حسیِ انضباط زبانی خبره بودند، منقرض شدند، بی آن که فرزندانی شایسته جانشینشان شوند. در هر حال، این هم حقیقتی است که شعر نو در آغاز، واکنشی اصیل و سازگار سازنده به فشارهای اجتماعی و فرهنگی دوران خود بود و با هدایت اندیشمندانی آشنا به کارِ خویش نیز راهبری میشد.
5. من شعر کهن را به نو ترجیح میدهم، اما هوادار بازگشت به گذشته نیستم. البته باور دارم که باید آثار کهن را خواند و فهمید و تقریبا تردیدی ندارم که سبک کهن پا به پای آفریدههای جدید سبک نو همچنان به بقای خود ادامه خواهد داد، چرا که دگردیسی در قلمروی زیبایی شناسی و به ویژه در دایرهی شعر فارسی به ندرت با انقراض یک صورت زبانی همراه بوده و معمولا با افزوده شدنِ الگوهایی نو معنی میشده است. چنان که تا دوران مشروطه همچنان شعر سبک خراسانی سروده میشده و دوبیتیهای خیام گونه را امروز نیز اهل ذوق میسرایند. از این رو، دربارهی راهی که شعر نو باید برود چند پیشنهاد دارم، که تقریبا همتای بیانِ راهی است که از دید من شعر نو به لحاظ تکاملی خواهد پیمود!
نخست آن که نباید خلق چیزی نو را با ویرانی چیزهای کهن اشتباه گرفت. به ویژه چیز کهنی چنین سترگ و نیرومند و ارزشمند، که تجربه نشان داده با این ابزارها تخریب شدنی هم نیست!
پس فکر میکنم اندیشهی منقرض کردنِ زورکیِ شعر کهن و نشاندن چیزی به نام شعر نو به جای آن، توهمی ابتر بیش نیست. نه شعر کهن زیر فشار مخلوقات امروزینِ نوگرایان منقرض خواهد شد، و نه این مخلوقات به جای آن خواهند نشست. البته این امکان وجود دارد که هردوی این الگوها – به دلیل خارجیِ ناهمخوانی و نازاییشان در شرایط کنونی- منقرض شوند و کل خزانهی فرهنگی زنده و فعال ما را به موزههای مردمشناسانه حواله کنند. خلاصه کنم، باید از تاریخ درس گرفت و دریافت که زایش سبکهای نو در زبان فارسی – و در کل قلمرو منشها- معمولا به همزیستی الگوهای کهن و نو – و گاه نوزایی و بازسازی نظمهای کهن- همراه بوده است. شعر نو اگر به راستی شعر باشد، باید زیباییشناسی خویش را در سازگاری با شرایط زمانه ابداع کند، نه آن که همچون واکنشی دشمنانه با نظمهای دیرینه عمل کند، آن هم واکنشی چنین ناتوانانه.
دوم آن که باید در جستجوی نظمی نو و انضباطی تازه در زبان گشت، تا از رهگذار آن “شعر”ی نو زاده شود، و نه فقط اشکالی از ادبِ البته جالب توجه، اما نامربوط به شعر. برای دیرزمانی، این قواعد انضباطی حاکم بر زبان و این قوانین تقارنیِ زبانشناسانه به شکلی ذوقی و ناخودآگاهانه توسط شاعران ابداع و به کار بسته میشد، و گاهگاهی هم زبانشناسی خردمند پیدا میشد تا نظامی پیچیده از رمزگذاری این قواعد تقارنی را در قالب چیزی شبیه به عروض صورتبندی کند. عروض فارسی، هرچند هم خواندن و فهمیدنش دشوار بنماید و به عروض عربی شبیه باشد و به زاده شدنِ ابیات سست و بیمایه انجامیده باشد، باز نظامی دقیق و خیره کننده از صورتبندی و رمزگذاری تقارن زبانی است که نظیرش را با این قدمت در سایر تمدنها نمیتوان یافت. از این رو شاید بد نباشد شاعران نو که شاید بنا به میراث پیشینیانِ “ناگهان شاعر شده”شان نوعی عَروضوفوبیای عریان دارند، دادههای موجود در این مورد را مرور کنند و آن را عروض اشعار سایر زبانها مقایسه کنند تا به روانی و سادگی و دقتش آگاه شوند، و گریز از عروض را با ذوق شاعرانه مترادف نگیرند، همچنان که نیاکانشان با مترادف گرفتنِ پیروی از عروض و شعرگونگی، دچار واژگونهی همین خطا شدند. عروض، شکلی از صورتبندی تقارن و نظامی انضباطی در زبان فارسی است، که برای دیرزمانی ذوقِ سیالِ جاری در اشعار پارسی را به خوبی صورتبندی میکرد. امروز، اگر این قواعد ناکارآمد مینماید، زایش قواعدی نو و ابداع تقارنهایی تازه مورد نیاز است، نه کنار گذاشتن تمام معیارهایی که بتوانند سستی سخنمان را افشا کنند.
سوم آن که، شعر پارسی بدان دلیل عظیم و بزرگ و ماندنی و الهام بخش است، که مردمانی بزرگ و عظیم و الهامبخش آن را آفریدند. شاهکارهای ادب پارسی، بدان دلیل زاده شدند که مردمانی بسیار هوشمند و نیرومند برای زمانی بسیار طولانی و با انضباطی خیره کننده به کار کردن در آن قلمرو پرداختند و با خودآگاهی بینظیری که در ابیات آفریدههایشان با دقت گنجانده شده، منشهایی ماندگار را در راستای خواستی بزرگ آفریدند. رمز پیروزی ایشان آن بود که خواستی به راستی بزرگ و آرمانی نیرومند راهنمایشان بود. به این دلیل بود که فردوسی توانست سی و پنج سال – یعنی یک عمرِ تمام- را صرفِ آفریدن یک اثرِ یگانه کند، و حافظ از دستمایهی نزدیک به پنجاه سال شعر سرودنش چشم بپوشد و همه را را در چهارصد پانصد غزل خلاصه کند که بیتی سست در کل آن به سختی میتوان یافت. خلق آثار عظیمی مانند مثنوی معنوی و منطق الطیر، کرداری نبوده که از سر سرگرمی و ذوقِ محض سر زده باشد. این بزرگان به چیزهایی باور داشته و چیزهایی را شایستهی گفتن میدانستهاند و عمری را برای درست گفتنِ آن چیز تمرین کردهاند و از این رو محصول کارشان سخنی شده که سخن گفتن همگان را تعیین کرده است.
از این روست که در آثار کلاسیک ایرانی، همواره مرکزی میتوان یافت. خیام، همچون حافظ و همچون فردوسی و مولانا و عطار و سعدی، هریک چیزی را در سراسر آثار خود بیان میکنند. هرچند امروزه زیر تاثیر جنبشهای اجتماعی اروپایی که طبق معمول خیلی دیر به ایران رسیده، گریز از رسالتِ معنوی و پرهیز از شعر تعلیمی و فرار از “تبلیغِ اندیشه” در شعر باب روز شده، و وجود این عناصر عامل خدشه بر زیبایی شناسی ادبی پنداشته میشود، اما باید پذیرفت که حافظد در سراسر آثار خود که – که اتفاقا معمولا مدیحه هم بودهاند، یعنی هدفی عریان و ساده و زمینی مانند پول گرفتن را به ظاهر داشتهاند- چیزی روشن را تبلیغ میکند که مرام ملامتی و دشمنی با زهد ریایی باشد. همچنین است که فردوسی و تبلیغ عریانِ اخلاق سلحشوری و زایش ابرانسانی همچون رستم، و عطار و مولانا و اهداف تربیتی اعلام شده و روشنشان.
امروز، اگر شعر سترگ از مردمان برنمیآید، تا حدودی بدان دلیل است که سترگ زیستنی که زندگی را شاعرانه میکند از یادها رفته است. آرمان داشتن، اگر اصولا تخطئه نشود و با پوچی جایگزین نشده باشد، به شعار دادنی ایمن و ساده فرو کاسته شده است، و اصولا کسی چیزی ندارد که بخواهد با اهدا کردنش در زبان، شعری ماندنی بیافریند. از این رو، اگر بخواهم پیشنهادهای خود را خلاصه کنم، به دو بندِ نخست، یعنی الف) احترام به سنت گذشتگان و تلاش برای فهم و تسلط بر آن، و ب) کوشش برای آفریدن نظامی زیبایی شناسیک و انضباطی نو در زبان، مورد سومی را نیز خواهم افزود، و آن هم داو بستن بر سرِ زیستنِ شاعرانه است. زیستنِ شاعرانه، که خود به خود یا در قالب شعر تجلی میکند و یا الهام بخشِ شاعرانی نیرومند شده با این دستمایه خواهد شد، در گرویِ خواستهای بزرگ است، و شایستهی آن بودنی که تنها با راهبری چیره دستانهی خویشتن ممکن میشود. شعر چنان که نوپردازی گفته، حادثهای در زبان است. اما برای این که چنین حادثهای رخ دهد، نخست باید حادثهای در بیرون از زبان، در درون “من”ها رخ داده باشد. شعر کهن ما گواه است که این حادثه بارها در این تمدن و این فرهنگ به سترگترین و باشکوهترین شیوه رخ داده است، و چشمِ آن دارم که باز رخ دهد. تا آن زمان، باید از سرمشقهای موجود آموخت، و از این روست که من هنوز شعر کهن را بر شعر نو ترجیح میدهم.
ادامه مطلب: ادبیات علمی-تخیلی اساطیری: بایدها و شایدها
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب