پنجشنبه , آذر 22 1403

استتار، فضاپریشی و انضباط درونی

استتار، فضاپریشی و انضباط درونی

متن سخنرانی ارائه شده در طرح مهر: ۱۳۸۴/۲/۲۵

پیشکش به احسان، که یاری به دوستانش را به شنیدن این سخنرانی ترجیح داد.

 

1. نوراستِنیا[1]، بیماری غریبی است که شاید بتوان به فضاپریشی ترجمه‌اش کرد. در این بیماری، که در اثر آسیب به ناحیه‌ی آهیانه‌ای قشر مخ روی می‌دهد، بیمار از تشخیص موقعیت خویش در فضا ناتوان می‌شود. وضعیت قرارگیری اندام‌ها و بخش‌های متفاوت بدن برای این بیماران همچون معمایی ناگشودنی جلوه می‌کند، و سازماندهی اشیای مشاهده یا لمس شده بر اساس جایگاهشان و رابطه‌شان با بدن، برای این بیماران وظیفه‌ای سنگین و دشوار می‌نماید. نشانه‌ی ‌بالینی بیماری نوراستیا، آن است که مبتلایان از حرکت کردن آزادانه و خودمختار در محیط ناتوان هستند، نه از آن رو که به فلجی عضلانی یا اختلالی حرکتی دچار باشند. تنها از آن رو که جایگاه خویش را در فضا در نمی‌یابند. نکته‌ی تکان‌دهنده در مورد این بیماران، آن است که به ظاهر توانایی تجربه‌ی واقع‌بینانه و بی‌طرفانه‌شان از جهان را از دست نمی‌دهند، بلکه برعکس، با دقت بیشتر و واقع‌گرایی بالاتری فضا را لمس می‌کنند و می‌فهمند.

همه‌ی ما، در جهانی به شدت جانب‌دار و فضایی بسیار نامتقارن زندگی می‌کنیم. با هر گردش سر و هر چرخش چشم، منظره‌ی پیشاروی ما دگرگون می‌شود و جریانی از تصاویر و اشکال و اشیا به شبکیه‌ی چشم‌مان، و شبکه‌ی عصبی‌مان هجوم می‌آورد. جریانی سریع و شتاب‌زده که ازدحامی از چیزها و موقعیت‌ها را به ذهن‌مان سرازیر می‌کند. تنها با سازماندهی موفقیت‌آمیز این انبوه چیزهای بی‌شمار و جاهای ویژه‌ی منسوب به هریک از آنهاست که امکان رفتار کردن درست در محیط برای ما فراهم می‌شود.

همه‌ی ما، به مرکز ثقلی شناختی نیاز داریم تا کار سازماندهی فضا را به انجام رسانیم. گرانیگاهی معنایی لازم است، و مرکز دستگاه مختصاتی محاسباتی، تا چیده شدن چیزها در موقعیت‌هایی فهم‌پذیر و منظم را ممکن سازد. این مرکز مختصات غایی، همان “من” است.

این “من” است که مرکز فضا را در دید هریک از ما بر می‌سازد. برای همه‌ی ما، تقارن فضا و تخت و هموار بودن موقعیت‌های گوناگونِ کمین کرده در آن، با حضوری تعیین کننده و غیرقابل چشم‌پوشی در هم می‌شکند، و آن خودِ ما هستیم. من، با حضور سنگین و تردیدناپذیرش در میانه‌ی گیتی، مرکزی را به فضای گسترده و پهناوری که از هر سو تا بی‌نهایت گسترده شده، تحمیل می‌کند. این “من” است که در پشت چشمخان کمین کرده و همچون مرکز مختصاتی اساطیری، موقعیت همه‌ی چیزها و تمام رخدادها را نسبت به خویش می‌سنجد. اشیا نسبت به “من” دور و نزدیک می‌نمایند و تمایز میان اینجا و آنجا با سنجش فاصله‌شان نسبت به “من” است که مفهوم می‌شود. من، محوری است تکاملی که در تمام نظام‌های هوشمند و شناسنده حضور دارد. ضرورتی تکاملی شکل‌گیری این محور مختصات را در تمام جان‌داران ایجاب کرده است و همین ضرورت است که تجربه‌ی فضای واقعی، یعنی زمینه‌ای انباشته از اشیا و تهی از “من”ی سازمان‌دهنده به آنان را به امری چنین دور از ذهن، ناممکن، و بیمارگونه تبدیل کرده است. به امری که فضاپریشی‌ست.

2. هر جانور‌شناس علاقه‌مندی دیر یا زود با پدیده‌ی استتار[2] رویارو می‌شود. در آن هنگام که در لا به لای شاخ و برگ درختان زنبوری را می‌بینید که بر خلاف وابستگان به راسته‌ی زنبوران شاخکی آشکار و بلند ندارد، در آن هنگام که چیزی شبیه به برگ را می‌بینید، که در اصل بال‌های تغییر شکل یافته‌ی پروانه‌ای‌ست. یا تکه‌ای چوب خشک را می‌بینید که در اصل لارو پروانه‌ای استتار شده است، با نمودهایی از پدیده‌ی استتار روبرو شده‌اید. استتار، ترفندی است تکاملی که در جریان آن موجودات به شکل زمینه‌ی خود در می‌آیند، با رنگ‌هایی مسلح می‌شوند که ایشان را به بستری که بر آن نشسته‌اند، شبیه می‌کند، و به شکلی آراسته می‌شوند که با اشیای دور و برشان اشتباه گرفته شوند.

استتار، حیله‌ای‌ست برای گمراه کردن دشمنان و شکارچیان. روشی است که موجودات به کمک آن خویش را در زمینه‌ی رنگ‌ها و طرح‌های خنثای محیطشان گم می‌کنند، و به این ترتیب از چشم کاوشگر شکارچیان و انگل‌ها پنهان می‌شوند. چنان که رُژه کایلوا[3] گفته است، استتار شیوه‌ای‌ست برای حل کردن خویشتن در فضا، روشی برای پنهان کردن این حقیقت که “من” مرکزگیتی است. در آن هنگام که موجودی خرد و ناچیز و آسیب‌پذیر باشی و در مخاطره‌ی تهدید دایمِ شکارچیان و انگل‌های جوراجور، نمایش مغرورانه‌ی آن که مرکز ثقل فضا هستی و جهان را بر مبنای محور مختصات خویشتن می‌سنجی، کاری خطرناک و جسورانه جلوه می‌کند. هر موجودی، گرانیگاه شکستن تقارن در فضای پیرامون خویش است و شناخت خویش از جهان را به این ترتیب حاصل می‌کند. اما بیان کردن این حقیقت و نشان دادن این گرانیگاه، خواه ناخواه نظر بسیاری از بیگانه‌ها را نیز به خود جلب خواهد کرد و بسیاری از این بیگانگان با دید یک وعده غذا یا منبعی برای استثمار کردن به “من”ِ خواهند نگریست. از این روست که ترفندهایی مانند استتار در جهان جانوران چنین رواج دارد. ملخ‌هایی که به تکه‌های سنگ و کلوخ می‌مانند، پروانه‌هایی که به برگ‌ها شبیه‌ند، لاروهایی که به شاخ و برگ درختان یا گونه‌ای سمی و خطرناک شباهت دارند، و آفتاب‌پرستانی که خود را به رنگ محیط در آورند، در طبیعت بسیارند، و حضور خاموش و پنهان ایشان، نشانگر مخاطرات دیده شدن در فضایی است، که همه‌ی ما خویش را در بطن آن، و در مرکز آن تعریف می‌‌کنیم.

استتار، برگزیدن داوطلبانه و زیرکانه‌ی چیزی است که در فضاپریشی به شکلی بیمارگونه و ناخواسته بروز می‌کند. جانوری مقلد، به شکلی رفتار می‌کند و پیکر خویش را به شکلی می‌آراید که در فضای پیرامون خویش حل شود. موجود مقلد، در زمینه‌ی فضای اطرافش تخت و هموار دیده می‌شود و تقارن محیط خویش را در هم نمی‌شکند. این تقارن، نه در چشمِِ خود موجود، که در چشم ناظرانی که به او نگاه می‌کنند متبلور می‌شود. تقارن فضا، و حل شدن پیکر موجود در فضا، اگر همچون شیوه‌ای برای پنهان‌کاری از چشم دیگری به کار گرفته شود و تقارن را در چشمان ناظری بیرونی احداث کند، راهبردی پیروزمندانه و برتری‌جویانه به شمار می‌آید، و اگر در چشم “من” رسوخ کند، به فضاپریشی می‌انجامد.

3. بابلیان باستان اسطوره‌ای به نام انوما الیش داشتند که روایتی از آفرینش گیتی را به دست می‌داد. بر مبنای این اسطوره، در ابتدای آفرینش، خدایی مادینه و کهن‌سال و بدخواه به نام تیامت وجود داشته است که نماد آب‌های طغیانگرِ رودهای دجله و فرات بوده است. تیامت، نماد آشوب و ظلمت و غیاب بود و بر سپاهی از فرزندان هیولا مانندش فرمان می‌راند. نبرد میان خدایان، که دست‌مایه‌ی ظهور گیتی به شکل کنونی بود، هنگامی آغاز شد که خدای جوانی به نام مردوک، که نماد نظم و حافظ قانون بود، تیامت را به چالش کشید و در جنگی سهمگین او را از پای در آورد.

مردوک، خدایی سازمان‌دهنده و حافظ نظم بود. نامش را بر لوح حمورابی به عنوان حامی قانون می‌خوانیم، و بسیارند قانون‌گذارانی که خود را پرستنده‌ی او، پیرو او، و تحت حمایت او دانسته‌اند.

مردوک، آن نظم دهنده ای‌ست که با نابود کردن آشوب در سازمان‌دهی گیتی کامیاب می‌شود. بر مبنای انوما الیش، جهان از پاره‌های بدن تیامت ایجاد شده است که پس از نبرد نخستین توسط مردوک از هم دریده شد و به عنوان ماده ی اولیه‌ی ساخت کائنات مورد استفاده قرار گرفت. مردوک، نخستین خدای بابلی است که با لقب شاه خدایان نامیده می‌شود، و این برتری بر سایر خدایان را به بهای جسارتی که در نبرد با تیامت نشان داد، فرا چنگ آورد.

رابطه‌ی “من” با فضا، هم‌چون رابطه‌ی مردوک با تیامت است. فضا، با ازدحام ستوه‌آور چیزها و هیاهوی نامفهوم رخدادهایش، تبلوری از مفهوم آشوب است. اگر مرجعی سازمان دهنده در میان نباشد، اگر مرکز مختصاتی نباشد که همه چیز را در ارتباط با خود معنا کند، و اگر مردوکی نباشد که بر این دیو آشوب چیره شود، همه چیز چونان روزهای نخست آفرینش، در پهنه‌ای متقارن و بی سر و ته سپری می‌شود. این “من” است که باید با جسارتی در خور، با آشوب فضا در آویزد و چیزها را یک به یک رامِ خویش کند. چیزها و پدیدارها، که مستقل از وجود ما و معمولا بسیار پیش از زایش ما در آن بیرون وجود داشته‌‌اند، همچون فرزندان هیولاوش تیامتی کهنسال می‌مانند. مردوکی توان‌مند باید تا بر این لشکریان انبوه چیره شود و همگان را در قالب صفوفی منظم، با لگام نظمی آهنین، رام نماید.

در اساطیر آفرینش امروزین، زایش نظم امری برگشت‌ناپذیر و همیشگی پنداشته میشود. ما بر این اعتقادیم که نظم در روزگاری دوردست یک‌بار و برای همیشه بر آشوب چیره شده است و آن‌چه تاریخ هستی را برمی سازد، ترقی گام به گامِ نظم و پیچیده‌تر شدن مرحله به مرحله‌ی قانونمندی است. از دید ما، چه هستی را زاده ی نبوغ پروردگاری هوشمند بدانیم و چه محصول مهبانگی بی‌هدف، نظم است که در هستی می‌بالد و آشوب است که به تدریج فرو می‌میرد و از دامنه‌ی شناسایی ما پا پس می‌کشد.

از دید بابلیان باستان، اما، نبرد میان مردوک و تیامت به پایانی قطعی ختم نشده بود. بابلیان هر ساله در جشنهای سال نویشان که به آکیتو موسوم بود و با نوروز ما برابر است، اسطوره‌ی نبرد میان این دو خدا را بار دیگر شبیه‌سازی می‌کردند و به تعبیری نبرد نخستین را در قالب نمایش‌ها و سرودخوانی‌ها و بازخوانی سرود انوما الیش بار دیگر تجربه می‌کردند. از دید ایشان، که همواره با طغیان‌های گاه و بی‌گاه دجله و فرات درگیر بودند، پیروزی مردوک امری موقت و مقطعی بود. احتمالی تحقق یافته و دل‌پذیر، که تداومش مشکوک و غیرقطعی بود. مردوک خدایی پیروزمند بود که ممکن بود هر لحظه با پاتک سپاه آشوب از آسمان رانده شود، و از این رو می‌بایست در هر نوروز و با هر مراسم آکیتو، بار دیگر قوایی امدادی برای یاری به وی گسیل کرد.

با مرور مفهوم فضاپریشی و استتار، در می‌یابیم که حق با بابلیان باستان بوده است. پیروزی مردوک بر تیامت چندان هم قطعی و برگشت‌ناپذیر نبوده است. ممکن است مردوک در هر لحظه به ضعفی مبتلا شود و “من”، در هجوم بی امان چیزهایی که ماهیتی آشوب‌گونه دارند و از فضایی متقارن و نظم‌ناپذیر زاده شده اند، حل شود. در این بیان کاستی گرفتن قدرت مردوک در نبرد با تیامت است که فضاپریشی را ممکن می‌سازد. به همین ترتیب، ممکن است مردوک رندانه خود را شکست خورده بنماید، بدان سودا که رقیبان دیگر خویش را از میان خدایان بفریبد و ایشان را از دست‌یازی به مقاومتی که می‌توانند در برابر سلطه‌اش نشان دهند، منصرف کند. مردوک، می‌تواند خود را شکست خورده‌ای رانده از تخت سلطنت خدایان بنماید، و در عین حال از پشت صحنه به اداره‌ی امور و حفاظت از نظم خویش مشغول باشد، بی آن که دیگران بدانند و بفهمند و بتوانند سودای مقاومت در برابر این نظم را به ذهن خویش راه دهند. این، استتار است.

4. اینک نیرومندترین بدن و اینک پیروزمندترین “من”. آن پیکری که تقارن فضا را در چشم خویش بشکند و مرکز تقارن فضای پیرامون خود باشد، بی آن که دیگران بویی از آن ببرند. آن مرکز مختصاتی که چیزها را سازمان‌دهی کند و نسبتهای میان اشیا را در ارجاع با خویش مشخص کند، اما این موضوع را از چشم ناظرانی که همچون اشیایی در این زمینه حضور دارند، پنهان نماید. آن گرانیگاهی که در چشم دیگران حضورخویش را انکار کند، موثرترین است، و آن مرکزی که حاشیه های خویش را از وجود خویش در بی‌خبری نگه دارد، برترین شیوه از تمرکز را ایجاد می‌کند.

فضاپریشی و استتار، دو سویه‌ی یک سکه‌ی تکاملی هستند. سکه‌ای که جایگاه “من” در فضا، حضور سوژه در زمینه‌ای پیچیده، و ارتباط این حضور با آگاهی و شناخت سایر حضورهای حاضر در آن زمینه را تعیین می‌کند. فضاپریشی، شکل بیمارگونه ی حیله‌ای‌ست که در جریان استتار با مهارت به کار گرفته می‌شود. در یکی، “من” از مرجعیت و مرکزیت خویش محروم می‌شود و از این رو به موجودی فلج و ناتوان در زمینه‌ای آشوب‌زده از چیزها تبدیل می‌شود، و در دیگری مرجعیت و مرکزیت این “من” محفوظ می‌ماند، چون “من” های دیگری که به دنبال مراجع رقیب می‌گردند، از حضور وی بی خبر باقی می‌مانند و امکان شناسایی وی به عنوان رقیبی بالقوه و هدفی برای تهاجم را از دست می‌دهند.

مردوک حیله‌گری که در پشت نقاب استتار از چشم‌ها پنهان شود، دامنه‌ی قدرت خویش را به فراسوی فضایی که در اختیار خدایانی پیروزمند ساده‌لوح و خودنمای دیگر است، گسترش می‌دهد. چنین مردوکی، نه تنها اشیای اطراف خود، و فضای پیرامون خویش، که قلمروهای دیگران را نیز نظم می‌دهد و سلطه ی خویش را در افقی گسترده‌تر از آنچه که برای نظم‌دهندگانی عادی ممکن است، بسط می‌دهد.

نظامی از سازماندهی و نظم بخشی که همچون جانوران از ترفند استتار استفاده کند و نقش خویش را به عنوان مرجع غایی نظم‌دهنده به فضا پنهان سازد، ماشینی سلطه گر است که “من” های پیرامون خویش را به گرانیگاه‌هایی بی تاثیر و فرعی و حاشیه‌ای تبدیل می‌کند. در مقام استعاره، می‌توان چنین پنداشت که پیرامون هر استتار کننده‌ی موفقی را انبوهی از فضاپریشانِ مطیع و ناتوان احاطه کرده‌اند، و این همان بلایی است که در جریان بسط دامنه‌ی عمل ماشین‌های سلطه، بر سر “من” های پیرامون‌شان می‌آید. من، در برخورد با مرجعی نامرئی و پرنفوذ که نظم گیتی را تعیین می‌کند، دو راه در پیش رو دارد: یا به پیروی از نظمی که توسط این مرکز ترشح شده، گردن خواهد نهاد، و یا خود به مثابه گرانیگاهی رقیب با وی هم‌عنان خواهد شد و نظم خویش را هم‌چون بدیلی فراپیش خواهد نهاد.

گزینه ی دوم، تنها در شرایطی ممکن می‌شود که من، مرکز سلطه‌گر بیرونی را به عنوان نظم دهنده‌ای موثر و رقابت‌پذیر بشناسد و بتواند امکان هم‌آوردی با وی را صورت‌بندی نماید. ماشین سلطه‌ای که از روش استتار استفاده کند، با نامرئی ساختن خویش، این بخت را از “من” های پیرامون خویش می‌گیرد و به این ترتیب “من”‌های اطراف، خویش را اسیر نظمی فراگیر و به ظاهر بی‌مرجع می‌یابند. نظمی که بدیهی و طبیعی و عادی تلقی می‌شود و مقاومتی را بر نمی‌انگیزد. نظمی که به خاطر غیاب کمرجعی ملموس در آن، به وضعیت آشوب اولیه می‌ماند، اما در زیر نقاب این تقارنِ ظاهری و شمولِ عام، فعالیت دایمی و بی‌وقفه‌ی مرجعی نظم دهنده را پنهان کرده است. این مردوکی است که زیر ردای مردوکی کهن‌سال پنهان شده است، تا با منسوب کردن قدمت و قدرت آشوب به قوانین ساخته‌ی خویش، مشروعیتی مقاومت‌ناپذیر را برایشان ایجاد کند. “من”هایی که در معرض چنین نظمی قرار می‌گیرند، به پیروان مطیع و دنباله‌روان نظمی بیرونی تبدیل می‌شوند. آنان روز به روز از جایگاه خویش به عنوان نظم دهنده‌ی غایی به فضای پیرامون‌شان دورتر و دورتر می‌افتند، و بیش از پیش در نظمِ آشوب‌گونه ی پیرامون‌شان حل می‌شوند. به این ترتیب، ماشین سلطه‌ی استتارگر، سوژه‌های انسانی فضاپریشی را در اطراف خود پدید می‌آورد که تابع نظم آن، و مهره های نظمِ تحمیل شده از سوی وی هستند.

5. ماشین سلطه، با وجود آن که همچون آشوب فراگیر و ازلی و جهان‌شمول می‌نماید، اما در واقع چنین نیست. هر ماشین سلطه، در نهایت نظمی موضعی و محلی و موقت را به گیتی پیرامون خویش تحمیل می‌کند، که وجود و دوامش به کامیابی نظام سلطه در نامرئی ساختن خویش، و چیرگی‌اش بر رقیبان احتمالی وابسته است. ماشین سلطه، برخلاف آشوب و تقارنی که زیربنای تمام چیزها و برسازنده‌ی تمام فضاهاست، بر شالوده‌ی نظمی استوار است و قوانینی را بازتولید می‌کند. سلطه، جریانی از نظم و قانونمندی را در “من”های پیرامون خویش جاری می‌سازد، و به این ترتیب هویت‌های فضاپریش وابسته به خویش را از سقوط در ورطه‌ی سکون وانجماد محض باز می‌دارد. هدف ماشین سلطه، فلج کردن کامل “من”های پیرامون خود نیست، بلکه می‌خواهد تمام کارکردها و رفتارهای ایشان را در راستای بازتولید خویش و توانمندسازی خود بسیج کند. از این رو، نظمی و قانونی را بر ایشان تحمیل می‌کند. نظم و قانونی که زاینده‌ی شکلی از قدرت است. قدرتی که “من” های وابسته بدان را به تداوم هستی شان امیدوار، و ماشین سلطه را به چرخ دنده‌هایی کارآمد و مقاوم مسلح می‌سازد. انضباط بیرونی، الگوهایی از رفتار منظم است که از مرجع ماشین سلطه تراوش می‌شود و در سوژه‌ها نفوذ می‌کند و ایشان را از سویی توان‌مند و از سوی دیگر محدود می‌سازد.

ماشین سلطه، دستگاهی شخصی نیست. سیستمی است که در سطحی کلان‌تر از سوژه‌های انسانی تعریف می‌شود و به سطح نهادهای اجتماعی تعلق دارد نه هویت‌های روان‌شناختی. از این رو آنچه که دراین ماشین صورت‌بندی و تولید می‌شود و به اتم‌ها و عناصر روان‌شناختی‌اش تحمیل می‌شود، فاقد معنا و غایت‌مندی‌ایست که در سطوح روانشناختی انتظار یافتنش را داریم. ماشین سلطه، مانند تمام زیرسیستم‌های اجتماعی دیگر، تنها سازواره‌ایست که بر مبنای قواعدی تکاملی بغرنج و پیچیده شده و با هدف بقا و تداوم خویش، کارکردهایی را بر آورده می‌کند. از این رو پرداختن به نقد اخلاقی آن، و بدان منسوب دانستن معناهایی که در سطوح روان‌شناسانه برای “من”های کنشگر مهم و مقدس تلقی می‌شود، راه به جایی نخواهد برد. در واقع بخش مهمی از نقدهای رمانتیست‌ها و مارکسیست‌ها به نظامهای سلطه‌ی اجتماعی به همین دلیل ابتر و بی‌ربط به نظر می‌رسد. نظریه‌پردازان متاثر از این دیدگاه‌ها عموما می‌کوشند با تکیه کردن به مفاهیمی که در سطحی دیگر و مقیاسی دیگر معنا دارند، شالوده‌ی نظامی را واسازی کنند که در سطح سلسله مراتبی متفاوتی وجود دارد و بنابراین به نقدهایی از این دست حساس نیست.

ماشین سلطه را نمی‌توان غیراخلاقی، ناپسند، حریص، زیاده‌خواه، یا دروغ‌آمیز دانست. چون تمام این مفاهیم به واژگان سطح روان‌شناختی و به سیستم‌های عصبی/روانی مربوط به “من”ها تعلق دارند. این مفاهیم آنگاه که از سطح جامعه‌شناسانه گذر کنند و به نهادها و ساختهای این سطح منسوب شوند، معنای خود را از دست می‌دهند و به گفتارهایی کاهنانه تبدیل می‌شوند که کارکردی جز برانگیختن هیجان در مورد موضوعی مبهم یا خودساخته را ندارند.

6. ماشین‌های سلطه، تنها در برابر ماشین‌های سلطه‌ی دیگر شکست می‌خورند. جانورانی که استتارگر هستند، تنها زمانی به مخاطره می‌افتند که دیدنی و مشاهده‌پذیر شوند، و فضاپریشان تنها زمانی درمان می‌شوند که شیوه‌ای از سازمان‌دهی شخصی چیزها و مکان‌ها را بیاموزند. بر این مبنا، رهایی از سلطه‌ی بیرونی و جابرانه‌ی ماشین‌های سلطه‌گرِ نامرئی، تنها با مشاهده‌پذیر کردن‌شان ممکن است. برای چیرگی بر این ماشینها، باید ساز وکارهایشان را شناخت، حضور فراگیر و بسط‌یافته‌شان را تشخیص داد، و در برابر نظامی از قدرت که به سوژه‌های وابسته به خود تحمیل می‌کنند، نظامی رقیب را برای تراوش قدرت بر ساخت.

راه نادرست برای درهم شکست یک ماشین سلطه، آن است که ماشین سلطه‌ی دیگری در برابرش بر سازیم. تاریخ سیاست، و در بیانی عمومی‌تر کل تاریخ، ماجرای جایگزینی ماشین‌های سلطه‌ایست که معمولا به سودای رهاندن سوژه‌های انسانی از شر ماشین‌های سلطه، نظام‌های سلطه‌گر رقیبی را آفریده‌اند و تنها ساز و کارهای نامرئی کردن این مراجع سازمان‌دهنده را تکمیل کرده‌اند. مسیر کلاسیکِ مقابله با ماشین‌های سلطه، آن است که انضباط بیرونی تحمیل شده از سوی ایشان را نقد کنیم و دستگاهی را برسازیم که انضباط بیرونی دیگری را –با کارآیی بیشتر برای خلق قدرت، و پیچیدگی بیشتر برای نامرئی ساختن خویش- به جای آن قرار دهیم.

راه دیگر، آن است که بر گرانیگاه دیگری برای خلق نظم و معنا و قدرت تاکید کنیم، و آن خودِ سوژه‌ی انسانی است. من، به عنوان گرانیگاهی که امکان نظم بخشیدن به فضا و چیزها را دارد، آغازگاهی است که کهن‌ترین شکلِ چیرگی مردوک بر تیامت را ممکن ساخته است. ابتدایی‌ترین، و پیچیده‌ترین نظام‌های سلطه‌گر، “من”هایی هستند که نظم دست ساخته‌ی خود را به شکلی عریان و نمایان بر منهای معدودِ پیرامون خویش تحمیل می‌کنند. همچون گوریل نر پشت نقره‌ای تنومندی که اقتدار خویش را بر حرم‌سرای کوچک خویش جاری می‌سازد. ماشین‌های سلطه‌ای که در سطح اجتماعی دیده می‌شوند، شکلهای متاخرتر، نوپاتر، و استعلایی شده‌ی این قدرت هستند که در نظامهای اجتماعی پیچیده ی ما انعکاس یافته‌اند. بذر ماشین‌های سلطه‌ای که در سطح اجتماعی به درختانی تنومند تبدیل می‌شوند، از گیاهان فروتنی بر می‌خیزد که در سطح روان‌شناختی ریشه دارند.

من، به عنوان مرجع قدرت، امکان برساختن نظامی برای تولید قدرت را در خود دارد. نظامی که در برابر انضباط تحمیل شده از سوی ماشین‌های سلطه، شکلی از انضباط درونی را پدید آورد. انضباط درونی، اصیل‌ترین شکلِ تولید قدرت است. زیرا در اینجاست که نظام کنشگر –یعنی من- با نظام تعیین کننده‌ی الگوی قدرت- یعنی ساخت انضباطی – متحد می‌شود و “من” را به گرانیگاهی غایی برای سازمان‌دهی همه چیز تبدیل می‌کند. غایتِ قدرت در من، آن است که بنیاد انضباطی درونی را در خود احداث کند. انضباطی که آنقدر در تولید قواعد و سازمان یافتگی کامیاب باشد که بتواند در برابر ماشین سلطه‌ای که در سطح روان‌شناختی نامرئی است، عرض اندام کند و گرانیگاهی نو برای بازتعریف مفاهیم و بازسازی ساختارهای تصمیم‌گیری را در اختیار سوژه بگذارد. این تنها شکل رهایی از سلطه است، که با جایگزین شدن نظام تازه‌ای از سلطه‌ای نیرومندترین همراه نیست.

7. تاریخ، انباشته از بی‌شمار ماشین سلطه است که در حوزه‌های گوناگون فرهنگی، در سطوح گوناگون اجتماعی ظهور کرده‌اند و نظم و سازمان یافتگی را به جهانی آشوبناک تحمیل نموده‌اند. در میان این ازدحام ماشین‌های سلطه‌ای که یکایک پدید آمده، از دل یکدیگر زاده شده و با یکدیگر به رقابت پرداخته‌اند، رگه‌هایی کمیاب و ارزشمند از انضباط درونی را نیز می‌بینیم که در سطوح خرد پدید آمده و با سیری نمایی به سطوح کلان‌تر نشت کرده‌اند. پیدایش نظام‌های اخلاقی‌ای که به ویژه در قالب ادیانی غیرسیاسی صورتبندی می‌شده‌اند، نمودهایی از این نظام‌های انضباط درونی هستند. یکی از کهن‌ترین نمونه‌های این نظام‌های انضباط درونی، در جریان موجی فرهنگی که از شهرنشینی پیشرفته برخاسته بود، در اوایل قرن پنجم پ.م در سرزمین‌های ایران، هند و چین پدید آمد.

کسانی که این اشکال اولیه‌ی انضباط درونی را صورت‌بندی کردند، امروز به وضعیت موجوداتی مقدس و استعلایی برکشیده شده‌اند، و این نشانه‌ی سرنوشتی است که تمام نظام‌های این چنینی را تهدید می‌کند. زرتشت، بودا، و لائو تسه شخصیتهایی بودند که تقریبا همزمان با یکدیگر، نظامی از انضباط درونی را تدوین کردند و با تبلیغ و ترویج آن، روشهایی برای رهایی از شر ماشین‌های سلطه‌ی اجتماعی را به “من”های پیرامون خویش پیشنهاد کردند. در برابر ایشان، مبلغانی حضور داشتند که از شکلی از انضباط بیرونی دفاع می‌کردند و آن را برای دوام و بقای جامعه یا رستگاری آدمیان مهم‌تر می‌دانستند. موسی، افلاطون و کنفوسیوس مهم‌ترین کسانی هستند که نظام‌های انضباطی خود را بر واحدهایی اجتماعی/قبیله‌ای استوار کردند و به این ترتیب از ابتدا خصلتی سیاسی به نظامهای انضباطی مورد نظر خود دادند. امری که به تنیده شدن ساختاری از نهادهای اجتماعی به دور این نظامها انجامید و نظم مورد نظرشان را به ماشین سلطه‌ی کارآمدی تبدیل کرد. نظم اجتماعی چین، یونان-روم-غربِ مسیحی، و جمعیت‌های یهودی-ابراهیمی، برساخته‌ی مستقیم ماشین‌های سلطه‌ای بود که از این نظام‌های انضباطی تراوش کرد. در برابر ایشان، نظام‌هایی مانند دستگاه اخلاقی زرتشتی، بودایی و تائویی وجود داشتند. نظام‌هایی که بر فرد بیش از جمع تاکید می‌کردند و بر ایجاد و بلوغ نظامی از تصمیم‌گیری فردی و مسئولیت‌پذیری من-محور تمرکز یافته بودند. سرنوشت این نظامها نیز به قدر کافی آموزنده است. نظام زرتشتی خیلی زود، در زمان زندگی خود او، به ماشینی برای سلطه تبدیل شد. نظام بودایی را بودا و شاگردانش تا وقتی که ماشین سلطه‌ی مهایانه شکل گرفت و پادشاهی آشوکا را تقویت کرد، در برابر این خطر ایستادگی کرد، و نظام عقل گریز تائویی تا زمانی که در عصر “هان” به مجموعه‌ای از خرافه‌های مناسک‌آمیز تبدیل شود، در برابر این پایان محتوم مقاومت کرد. وارسی سرنوشت این نظام‌های انضباط درونی دو نکته را به ما گوشزد می‌کند.

نخست آن که در برابر هر دستگاه انضباط درونی، رقیبانی وجود دارند که انضباطی بیرونی را تبلیغ می‌کنند و به لحاظ سیاسی و اجتماعی برای صاحبان قدرت و جامعه‌ی خواهان ثبات ارزشمندتر و وسوسه‌انگیزتر جلوه می‌کنند. معمولا در کشمکش میان این دو دسته، نظام انضباط بیرونی است که چیره می‌شود، چرا که در سطحی کلانتر و مقیاسی عمومی‌تر عمل می‌کند.

دومین نکته، آن که نظام‌های انضباط درونی همواره مستعد آن هستند که به عنوان هسته‌ای مورد استفاده‌ی ماشین‌های سلطه قرار گیرند. بسیاری از ماشین‌های سلطه از بافته شدن نظمی اجتماعی پیرامون همین بذرهای قدرت ساخته شده‌اند و با پنهان کردن خاستگاه خود امکان تداوم خویش را به دست آورده‌اند. ارتقای انضباط‌های درونی به مرتبه‌ی ماشین‌های سلطه، فرجامی است که تمام نظام‌های انضباط درونی دیر یا زود با آن دست به گریبان می‌شوند و به این ترتیب تاریخچه‌شان به عنوان نظامی برای رهایی پایان می‌یابد.

نظام‌های انضباط درونی، به این ترتیب عمری کوتاه دارند. از سویی رویکرد کلی آنان به قدرت با ماشین‌های سلطه متفاوت است و تصمیم‌هایی شخصی را جایگزین برنامه‌هایی عام و اجتماعی می‌کنند، و از سوی دیگر پیرو خصلت رهایی طلبانه‌شان، از نامرئی‌سازی خویش و پنهان کردن رگ و ریشه‌ی خود سر باز می‌زنند. نخستین ویژگی، از تعمیم آنها به مرتبه‌ی هنجاری اجتماعی پیشگیری می‌کند، و پویایی شتاب‌زده و برق‌آسایی را برایشان به ارمغان می‌آورد که به تغییر ساختار و دگردیسی زود هنگام کارکردهایشان منتهی می‌شود. دومین خصلت، مقاومتی را در سطح روان‌شناختی در برابرشان ایجاد می‌کند. “من”هایی که فضاپریشی دارند و به سادگی مطیع نظمی بیرونی شده‌اند، آنگاه که بر خلاف انتظار با حضور عریان مرجع قدرت روبرو شوند و گرانیگاهی از تعیین‌کنندگی رفتارها را به شکل عریان مشاهده کنند، در برابرش مقاومت نشان می‌دهند و معمولا به ماشین‌های سلطه‌ای می‌پیوندند که با وجود رفتار مستبدانه و هدف بندگی پرورانه‌اش، به شکلی نامرئی و با ساز و کارهایی ظریف‌تر و زیرپوستی‌تر عمل می‌کنند.

از این روست که ناتوانی چنین رایج، و قدرت چنین کمیاب است.

از این روست که هسته‌هایی از استتار، با گوشته‌هایی از فضاپریشی احاطه می‌شوند، وشالوده‌های نظم اجتماعی را بر می‌سازند.

از این روست که تلاش‌های موفق برای رهایی “من”ها، و درمان این فضا پریشی، چنین کمیاب، زودگذر و موقت است.

 

 

  1. Neurasthenia
  2. Mymetism
  3. Roger Caillois

 

 

ادامه مطلب: مکالمه‌ی جنون و عقلانیت

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب