پنجشنبه , آذر 22 1403

طبیعت به مثابه منبع

طبیعت به مثابه منبع

صلح سبز، شماره 3و4، اردیبهشت 1381

نوشته شده در: ۱۳۸۰/۱۰/۱۱

 

1. در اساطیر یونانی، چنین خوانده بودیم كه در زمانهای دور، قهرمانی توانمند و افسانه ای به نام هركول در یونان می‌زیسته . قهرمانی كه ماجراها از سر گذرانده، خوانها پشت سر گذارده، و به مرتبه خدایان بركشیده شده است . شنیده بودیم كه در نوزادی و به هنگام اقامتش در قنداق، سر ماری را به دندان كنده و اصطبل آلوده كاخی را در چند روز پاكیزه كرده است .

چنان به سرشت پهلوانان بوم و بر خویش خو كرده بودیم كه گاه از خصلتهای هركول غول پیكر در شگفت می‌شدیم . برایمان عجیب بود كه نام آوری دوازده خوان را پشت سر گذارد و با این وجود نه مانند اسفندیار روئین تن شود، و نه همچون رستم نماد خرد و شرافت باشد. برایمان عجیب بود كه هركول، آنته را كشته است .

داستانش را همگان می‌دانیم . آنته، پسر برومند ایزدبانوی زمین بود. جوانی سركش و چالاك بود و در زورمندی نامدار، آن چنان كه آوازه اش به گوش هركول ماجراجو رسید و وسوسه غلبه بر وی به نبردی بین این دو انجامید.

سرانجام این رویارویی را بسیار روایت كرده اند، آنته چنان زورمند بود كه هركول در هماوری با وی دچار اشكال شد. مهمترین نقطه قوت آنته در آن بود كه به حمایت مادرش -زمین – پشتگرم بود و هربار كه توسط پهلوان نامجو بر زمین كوفته می‌شد، نیرومندتر از پیش بر می‌خاست و به نبرد ادامه می‌داد. آنته زاده زمین بود، و از این رو تا زمانی كه گامهایش بر زمین استوار بود، شكست ناپذیر.

همه می‌دانند كه هركول در آخر آنته را بر سر دست بلند كرد و بر فراز سر خویش، در هوا، خفه اش كرد.

2. به هركول و شیوه جنگیدنش عادت نداشتیم . تا پیش از آن تنها رستم هایی دلاور را دیده بودیم كه مرموزترین نشانه طبیعت، یعنی سیمرغ پشتیبان شان بود، و اسفندیارهایی را كه با وجود جنگیدن با سیمرغ، فره ایزدی را بر سر داشتند. پهلوانانمان -همچون غول یونانی – به سودای آوازه، یا به بادافره كشتن فرزندانشان آواره و در به در نشده بودند، و به امر پادشاهی ریاكار كه به نخود سیاه علاقه داشت ، درگیر ماجرای خوانها نمی شدند. نوع ارتباط پهلوانانمان با جهان و طبیعت و نمادهای آن روشن بود. یا نظر كرده طبیعت بودند و دست پرورده سیمرغ، و یا سركش و طغیانگر، ولی در عین حال ملاحظه كار و جوانمرد. همه چیز درست بود، تا آن كه انگشتان آهنینش هركول به دور گردن آنته حلقه خورد.

3. آنته هنوز نمرده است، اما در چنگال هركول دست و پا می‌زند. در آن هنگام كه گوته، شاهكارش رامی سرود و غایت آرزوهای نخستین انسان مدرن -دكتر فاوستوس- را چیرگی بر جهان و دگرگون ساختن گیتی عنوان می‌كرد، هرگز باور نمی كرد كه دانشمند پرشور و كنجكاوش، هركولی تنومند و مهارناپذیر از كار درآید، و گلوی فرزند زمین را این چنین بفشارد.

هر عصری قهرمانان خاص خویش را دارد و ویژگیهای ستایش آمیز ایشان را به شكلی صورتبندی می‌كند. هركول نمادی از ابرانسان یونان باستان بود، و فاوستوس برانسان اروپای عصر نوزایی، شالوده اقتصادی هردوی این جوامع بر محور بازرگانی استوار بود، و نوآوری هنری و فرهنگی، و سیاست فردمحور در آن پذیرفته شده بود. شاید از این رو بود كه فاوستوس تكیده و دانشمند و هركول تنومند و ساده لوح، با وجود شكاف دو هزار ساله میانشان، در یك جنبه اساسی این چنین به هم شبیه بودند;هردو در پی چیرگی بر طبیعت بودند، و هردو فرزندان طبیعت را مسخ كردند و نابود نمودند.

مدرنیته را تا به حال بارها و به اشكال گوناگون توصیف كرده اند. اما شاید استعاره ای بهتر از هركول برای برشمردن ویژگیهایش نیابیم . موج مدرنیته، در پی آفریدن انسانی نو است . انسانی خودمحور و خودمختار، كه برای اثبات قهرمان بودنش دست به هر كاری بزند. آلودگی های چند ساله اصطبل های ناخودآگاهی اش را پاكیزه كند، و سر اژدهای شك را به گرز فرو كوبد. بیكن شعار جهان مدرن را چیرگی بر طبیعت عنوان كرده بود (جهانگیری . – 1369) ، و انسان نوینی كه مدرنیته آفرید، هركولی شد كه چیرگی بر طبیعت را به حد اعلای خود رساند، و این چنین بود كه آنته به دست هركول كشته شد.

4. مدرنیته را بسیار نقد كرده اند. در روزگار ما نقد مدرنیته به نوعی مد روشنفكرانه و اطوار نخبه نمایانه تبدیل شده است . از این روست كه دست بردن به نگارش سطوری درباره نقد جهان نو، جسارت بسیار می‌طلبد. چرا كه فرو غلتیدن به مغاك هنجارگویی و هنجارنویسی آسان است و واگشایی افقی نو دراندیشه دشوار.

اما آنچه كه در اینجا در پی بیانش هستم، نه ایستادن بر منبر فاجعه انگاری است، و نه آویختن به تكیه گاه سنت . هرچند كه این هردو دیدگاه به دلیل رواجشان در میان ناقدان مدرنیته شهرت یافته اند، و به همین دلیل نیز به كار آنچه خواهم گفت، نمی آیند.

مدرنیته، مانند هر چارچوب نظری دیگری، بر مبنای شالوده های نظری خاصی استوار است، كه به عنوان پیش فرض هایی متافیزیكی، به ندرت مورد نقد واقع می‌شوند.

یكی از اركان متافیزیك جهان مدرن، “تصویر جهان به مثابه منبع ” است . بر مبنای این ركن، طبیعت قلمروی ناشناخته، مرموز، بیرونی، و بیگانه است، كه انباشته از منابع است . منابعی كه در صورت شناسایی شدن و مورد بهره برداری قرار گرفتن، قدرت بیشتری را برای نسل بشر به ارمغان می‌آورند. طبیعت در این

انگاره، بیگانه ستیزه جو و خسیسی است كه همچون ماری اساطیری بر گنجی شایگان چنبر زده، و بشر را از دستیابی به نیروهایی كه بدانها نیازمند است، باز می‌دارد. از همین روست كه بیكن رسالت دانش را به تسخیر طبیعت خلاصه می‌كند، و نیروهای تمدن مدرن، برای برآوردن سه كاركرد اساسی شناسایی ، استخراج، و مصرف این منابع عظیم بسیج می‌شوند.

این تصور تجارت مآب، برای نخستین بار در قرن پانزدهم میلادی و در نوشته های پراكنده نخستین اومانیستهای ایتالیایی ظاهر شد، و با گسترده تر شدن دامن موج نوزایی، در قرن شانزدهم بالیده و پخته شد و در آثار اندیشمندان عصر باروك (به ویژه بیكن و دكارت ) با صراحت بیان شد. ریشه های آن رامی توان در دگردیسی فرهنگ قرون وسطایی مبتنی بر اصالت و شرافت، به تمدن نوخاسته بورژوایی متكی بر بازرگانی و سودآوری ردیابی كرد. به این ترتیب، تصویر قرون وسطایی “طبیعت به مثابه نمودگارامر مقدس ” كه از سویی حافظ طبیعت و از سوی دیگر مانع رشد شناخت بود، منقرض شد و تلقی مدرن طبیعت در مقام سرچشمه سود به جایش بركشیده شد (بوكهارت . – 1373) .

در این كه برداشت قرون وسطایی از طبیعت حماقت پرور و زیانمند بوده است ، تردیدی نیست . انگاره ای كه هستی را به مرتبه معمایی آسمانی و حل نشدنی فراكشد، و بعد از آن هم با تابوهای مذهبی كنكاش در این طبیعت را نفی كند، پیامدی جز در جا زدن شناخت و عقیم ماندن دانایی ندارد، و این پیامدی بود كه در طول هزار سال قرون وسطا در چرخه ای بسته بازتولید شد. این نكته را از آن رو ذكرمی كنم كه نقدهایم بر تصویر مدرن از جهان به معنای هواداری رمانتیكی از تصویر قرون وسطایی تفسیر نشود، چرا كه این تفسیر نادرست است .

وقتی طبیعت در قالب وجودی در دسترس و معمایی حل پذیر جلوه كرد، رویكرد آدمیان نسبت به آن دگرگون شد. نخستین دگرگونی، به پوست انداختن الگوهای رشد دانایی و شناخت مربوط می‌شد، و این همان بود كه به قول فوكو، نظام نوین متكی بر بازنمایی را جایگزین نظم كهنه مبتنی بر شباهت كرد.

پس طبیعت به عنوان منبع دانایی در نظر گرفته شد. تجربه كردن، در مقام شیوه ای خردمندانه برای تسلط بر طبیعت رسمیت یافت، و نظام زبانی پیچیده ای از نشانگان و نمادهای ریاضی گونه برای صورتبندی این دانایی نویافته ابداع شد. اهمیت یافتن ریاضیات در این میان، ربط چندانی به منبع گونه شدن طبیعت نداشت، كه مرده ریگی بود از سنت نوافلاطونی، كه برانگیزاننده نخستین انسانگرایان عصر نوزایی بود. به این ترتیب، آنچه كه هایدگر عصر تصویر شدن جهان خوانده است، آغاز شد (هایدگر. – 1375) .

از سوی دیگر، طبیعت منبع ثروت هم بود. غلبه بر آن، به رشد فن آوری و بلوغ صنعت بهره كشی از جهان انجامید. منابع خام طبیعی، یكی پس از دیگری ارزش اقتصادی یافتند، و به عنوان لوازم مادی برساختن عناصر تمدن نوین مورد استفاده قرار گرفتند. این دو قطب بنیادین، یعنی ثروت و دانایی ، دست در دست هم پیش رفتند، و یین و یانگی در هم بافته را برساختند كه سوژه شدن هستی و فروكاسته شدنش به منابع قابل مصرف را رقم زد.

این روند، در آن هنگام به اوج خود رسید كه خود آدمی نیز به عنوان موضوع شناسایی و منبع تولید ثروت اعتبار یافت . به این ترتیب بود كه دانش انسان شناسی و مردم شناسی شكل گرفت (-. Foucault1997) ، و همزمان با آن ، در قرن هفدهم، عصر برده داری آغاز شد.

5. اما طبیعت منبع نیست . لازمه منبع پنداشتن طبیعت، پذیرفتن دو پیش فرض اساسی -و نادرست – است . نخست این كه انسان از طبیعت جداست، و دوم این كه انسان به لحاظ جوهری بر طبیعت برتری دارد.

پیش فرض نخست، در انگاره نیوتونی جدایی ناظر از موضوع مشاهده ریشه دارد. هنگامی كه نیوتون نظام عقلانی و ریاضی گونه خود از گردش كائنات را پیشنهاد كرد، حضور ناظری لخت را در دستگاه فیزیكی خود فرض گرفته بود كه مشاهده گر و محاسبه گر بود و تغییرات جهان را به معادلات انتزاعی ریاضی و قانون مندی های فیزیكی ترجمه می‌كرد. امروز -در عصری پسا هایزنبرگی – می‌دانیم كه این فرض نادرست است . هیچ ناظری قادر به گسستن از منظور نیست . هر مشاهده گری با مشاهده اش بر موضوع مشاهده تاثیر می‌گذارد و با پیش بینی رفتار آن، رفتارش را دگرگون می‌سازد. به همین ترتیب ، هیچ بخشی از تمدن انسانی توانایی كنده شدن از طبیعت پیرامونش را ندارد. تمدن انسانی، در واقع خرده نظامی در دل طبیعت است، و جز در مقام زیرواحدی خرد -و هرچند سرطانی – از یك كل عظیمتر و پیچیده تر، معنا ندارد.

پیش فرض دوم، از انگاره قرون وسطایی خلق شدن جهان برای بشر سرچشمه گرفته است . اندیشه برتری جوهری انسان بر سایر جانداران و هستنده ها، اعتقادی ریشه دار و بسیار كهنسال است كه از دیرباز در تمدنهای باستانی وجود داشته است، و به لحاظ روانشناختی، همچنان در آدمیان وجود دارد. هنوز، همه ما، همچون دورانی كه کودكی خردسال بودیم، خود را مهمترین عنصر جهان می‌پنداریم و هستی پیرامونمان را درراستای خواسته های خویش تفسیر می‌كنیم . قابل فهم بودن این تلقی خودمدارانه از هستی، هرچند كاملا قابل فهم است، اما با معیارهای عقلانی به هیچ عنوان پذیرفتنی نیست .

ولتر داستان كوتاهی دارد به نام میكرومگاس، كه در آن موجودی فضایی با قد چند كیلومتر و عظمتی خارج از تصور بر زمین فرود می‌آید و با چند نماینده جنس بشر وارد گفتگو می‌شود. در ادامه داستان، كاردینالی در میان نمایندگان ، در حالی كه با غرور تمام بر پهنه دشت گونه كف دست این موجود آسمانی قدم می‌زده، ادعا می‌كند كه تمام گیتی برای خاطر او و پیروانش خلق شده، و به این ترتیب موجبات تفرج خاطر مهمان فضایی شان را فراهم می‌كند.

از یك دید منصفانه، همه ما كاردینالهایی هستیم كه بر كف دست زمین نشسته ایم و برتری خود را در خواب می‌بینیم . اگر كمی پلكهایمان را باز كنیم، خود را به عنوان گونه ای با عمر صد هزار ساله، در میان میلیونهای گونه دیگر كه برای سه میلیارد سال بر زمین می‌زیسته اند، همانقدر كوتوله و ناچیز خواهیم یافت، كه كاردینال بر كف دست میكرومگاس (Wilson-1978) . پس تصویر طبیعت به مثابه منبع، از پایه مخدوش است، چرا كه از روز نخست آن را بر دو پایه سست و لرزان پیش فرضهایی اساطیری بنا كرده ایم .

6. چنان كه گفتیم، طبیعت و انسان از هم جدا نیستند. انسان با وجود تمام تلاشی كه برای اعلام استقلال از طبیعت می‌كند، و تمام هنری كه در غلبه و تسخیر بر طبیعت به كار می‌بندد، در نهایت چیزی فراتر از ذره ای ناچیز از همین طبیعت نیست . شاید انسان بتواند تازه ترین انقراض عمومی جانداران زمینی را -كه چند هزار سالی است آغاز كرده است – به انجام برساند، و زیستگاه خود را از این هم بیشتر تخریب كند، اما این حقیقت همچنان به جای خود باقی است، كه خود انسان هم به عنوان بخشی از همین طبیعت موضوع فعالیتهای برتری جویانه خویش قرار می‌گیرد.

در تایید در هم بافتگی طبیعت و انسان، ذكر همین نكته بس كه تلقی طبیعت در مقام منبع، به زیر واحدهای طبیعت -یعنی جانوران و معادن و دریاها- نیز تعمیم یافته است، و در نهایت به خود آدمی نیز نشت كرده است . در ابتدای كار، درختان و جنگلها و جانوران و معادن موضوع شناسایی و منبع گرد آوردن ثروت برای مردم مدرن بودند. اما به تدریج مركز ثقل این منابع تغییر مكان یافت . نخست مردم بومی و غیراروپایی از پیكره انسانیت كنده شدند و به عنوان بخشهایی از طبیعت مورد بهره برداری قرار گرفتند. به این ترتیب بود كه استثمار آسیا و برده گیری از آفریقا مشروعیت یافت . در گام بعدی، انسان سفید پوست هم آماج این حمله قرار گرفت، و از اواسط قرن نوزدهم شاهد آن هستیم كه تمام عناصر تمدن انسانی در روندی شتابزده از خود بیگانه شده، و در به صورت بخشی از طبیعت -كه هنوز بیگانه و غریبه پنداشته می‌شود- در زمینه منبع گونه محیط ادغام گشته است . به این ترتیب تمدن مدرن در تكاپویی طنزآمیز، همزمان در دو جهت متضاد اسب می‌تازد. نخست خود را از طبیعت جدا می‌كند و بزارهای شناختی و فن آورانه خود را برای چیرگی -و بنابراین دگرگون /مسخ ساختن – طبیعت به كار می‌گیرد. از سوی دیگر، خواه ناخواه خود نیز به دامان تصویری كه از طبیعت بساخته است فرو می‌غلتد و مشمول همین دگرگونی و مسخ شدگی قرار می‌گیرد. پیروزی بر طبیعت و فرو كاستنش به منبع ثروت ، هم تراز مسخ كردن و از شكل انداختن آن است . شناختی كه از چیرگی ناشی شده باشد، تنها جنبه های قابل بهره برداری و ارزشمند موضوع شناسایی را تشخیص می‌دهد و در برابر سایر دانایی هایی كه می‌تواند بر مبنای موضوع مشاهده ساخته شود، نابیناست . این ماجرا همچنان كه فوكو عنوان كرده است ، در سطح انسانی نیز تكرار شده است و انسان نیز در مقام موضوع شناخت ، به تصویری كژدیسه وابتر تبدیل گشته است . همانطور كه هركول آنته را از زمین كند و آن را در دستان خویش به چیزی بی‌رمق و از حال رفته تبدیل كرد، دكتر فاوستوس هم كارگرانش را به ابزارهایی زنده و ابله شده فرو كاست .

از نگاه زیست شناسان، عقل در آخر كار چیزی جز “اسلحه جانوری فاقد چنگ و دندان ” (2) نیست .

جهت گیری عملگرایانه و سودجویانه خرد انسانی، و سویه برتری طلب عقلانیت، نخ تسبیحی است كه در طول تكامل چند هزار ساله خرد انسانی، اندیشه های گوناگون را به هم متصل كرده است . شاید برخی از این خصلت دانایی بشری به وجد آیند و برخی نفرینش كنند. همین ساخت دانایی انسانی است كه دو پیش فرض نادرست برتری و استقلال را برای ما به ارمغان آورده است، و منبع شدن هستی پیرامونمان، و هستی خودمان را رقم زده است . پذیرفتن دربست این عقلانیت چیره گر با تمام خطاهاواشتباه هایش، همانقدر خطرناك است، كه نفی كامل و رمانتیك گونه اش .

به گمان من، تنها رویكرد درست، شناختن طبیعت این دانایی، و اصلاح كردنش به كمك نقدهای درونی است . تنها در آن هنگام خواهیم توانست شكلی جدید از كنار آمدن با جهان، دیگری و خویش را ابداع كنیم . در آن هنگام هركول خواهد دید كه گامهایش در تمام مدت نبردش با آنته، بر پشت بردبار زمین استوار بوده است .

 

كتابنامه

برمن، م. تجربه مدرنیته. (1379) ترجمه مراد فرهاد پور، انتشارات طرح نو.

بوكهارت، ی. فرهنگ رنسانس در ایتالیا. (1373) ، انتشارات طرح نو.

جهانگیری، م. احوال و آثار و آرای فرانسیس بیكن (1369) ، شركت انتشارات علمی و فرهنگی .

هایدگر، م. عصر تصویر جهان . – (1375) ، ترجمه یوسف اباذری، ارغنون، سال سوم . شماره 11 و 12.

Foucault, M. The order of the things, Routledge pub, 1997.

Wilson, E. O. On human nature, Harvard University press, 1978.

 

 

ادامه مطلب: تبار آهیمسا

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب