نسک جم : دربارهی جفتهای متضاد معنایی
بهار 1381
شب که در بزم ادب قانون حیرت ساز بود اضطراب رنگ بر هم خوردن پرواز بود
دست ما و دامن حسرت که در بزم وصال عمر بگذشت و همان چشم ندیدن باز بود
یک گهر بیضبط موج از بحر امکان گل نکرد هر سری کاندوخت جمعیت گریبان ساز بود
هستی ما نیست بیدل غیر اظهار عدم تا خموشی پرده از رخ برفکند آواز بود
1. ایرانیان کهن به نظامی دوگانه از مفاهیم و معانی و حتی واژگان باور داشتند. نظامی که از تقابلهای دوتایی صریح و دقیقی تشکیل یافته بود. دستگاهی از برابرنهادهای اخلاقی و هستی شناختی که از قطبِ اهورامزدا/ اهریمن در آسمان شروع میشد و با گذر از دوگانهی گیتی/ مینو (که رونوشت یونانیاش – / – از مجرای افلاطون شهرت بسیار یافته، ) به دوگانهی ملموس و زمینی جاندارانِ نیکِ زادهی اهورامزدا در برابر خرفسترهای مخلوق اهریمن منتهی میشد. نظام فکری ایرانیان باستان، دستگاهی دقیق و فراگیر از تقابلهای معنایی دوتایی بود، که از دامنهاش از دو ایزدِ نیکوکار و بدکردارِ آسمانی تا تعارض دو جانور کوچک همچون زنبور و مگس ادامه داشت. این جهانبینی بارزترین و برجستهترین نمودِ حاکمیت شیوهای از دیدن جهان است، که بر اثر جفتهای متضاد معنایی صورتبندی شده است.
جفت متضاد معنایی، عبارت است از دو مفهومِ جفت و مربوط به هم، که یکی از آنها متضاد دیگری باشد. به شکلی که یکی را بتوان همتای واژگونه، متضاد، و قطب مخالف دیگری در نظر گرفت. دو مفهومی که در قالب یک جفت متضاد معنایی به هم پیوند مییابند، از خیلی جنبهها در هم تنیدهاند. حضور هریک از آنها با غیاب دیگری همارز دانسته میشود، و به همین دلیل در بسیاری از موارد مفاهیم را با توجه به نقضِ جفت متضادشان تعریف میکنند. تعریف کردنِ نیکی به مثابه غیاب بدی، یا فهمیدنِ مفهوم سپید در تقابل با مفهوم سیاه، مثالهایی آشنا هستند که فراگیر بودنِ کاربرد جفتهای متضاد معنایی را نشان میدهند. از این به بعد، این رده از مفاهیم را به صورت کوتاه شده، جمّ خواهم نامید که سرواژهی جفت متضاد معنایی است.
ایرانیان، نخستین و کهنترین تمدنی را در جهان باستان پیریزی کردند که شالودههای ساخت سیاسیاش به شکلی آگاهانه بر جمهایی سنجیده، خودآگاهانه ، و مناقشه پذیر استوار بود. اما این بدان معنا نیست که ابداع این جفتها و استفادهی فراگیر از آنها را به این مردم منحصر، یا وابسته بدانیم. بر مبنای شواهد باستان شناختی، جفتهای متضاد معنایی از دورترین زمانها همچون زمینهای مفهومی در آفریدههای هنری و فنی آدمیان وجود داشتهاند. دیوارنگارههایی که نخستین نقاشیهای به جا مانده از گونهی انسان خردمند محسوب میشود، جانوران را در برابر آدمیان، و جانوران شکارچی (گوشتخوارانی مانند پلنگ) را در برابر جانوران شکار شدنی (گیاهخوارانی مانند گوزن) را به شکلی بازنمایی کردهاند که جز با فرضِ وجود جمها، به شکلی دیگر تفسیر شدنی نیست. مردمانی که چهل هزار سال پیش دیوارهی غار لاسکو را نقاشی میکردند، آشکارا چارچوبِ جفتهای متضاد معنایی را در ذهن داشتهاند، و جهان پیرامون خود را به این ترتیب ردهبندی و فهم میکردهاند. رنگ و سبک به کار گرفته شده در بازنمایی آدمیان و جانوران، و شیوهی توزیع نقشهای گوشتخواران و گیاهخواران بر نقاط دوردست یا دردسترسِ غار، نشانگر آن است که اجداد دور انسان نیز، در آن زمان که هنوز در قالب گروههای کوچک گردآورنده و شکارچی روزگار میگذراند، مفهومها را در قالب قطبهایی دوتایی میفهمیدهاند.
ردپای جمها را در تمام آثار به جا مانده از تمام تمدنهای انسانی میتوان نشان داد. تقسیمبندی مردم به بردگان و آزادان در قانوننامهی حمورابی، تفکیک خدایان از آدمیان در الواح سومری، تقابل ایزدان نیکوکار و خوب در برابر ایزدان بد و زیانکار (مردوک/ تیامت، یهوه/ شیطان، و . . . ) و در نهایت سه جمِ کتیبهی بیستون (خشکی/آبادانی، دشمن انیرانی/قدرت نظامی ایرانیان، و دروغ/ راست) ، که شالودهی ملیت ایرانی را بر میسازد، نمونههایی از این دوقطبیها هستند. چنین مینماید که تمام مردمان، در تمام تمدنها، و در تمام دورههای تاریخی به چنین جفتهای معنایی متعارضی دست یافته بودند و نظام معنایی خویش را بر مبنای آن سازماندهی میکردهاند. در عصر جدید، ساختارگرایانی مانند لوی اشتراوس نشان دادهاند که در برشی همزمانی، جفتهای متضاد معنایی زیربنای صورتبندی معانی در تمام جوامع انسانی را بر میسازند، و فیلسوف/ ادیبانی مانند دریدا، بر این نکته تاکید کردهاند که کانون معمولا نادیدنی تمام نظامهای نظری، از یک دوقطبی مفهومی بدیهی انگاشته شده تشکیل یافته است.
چنان که گفتیم، جفت متضاد معنایی را اگر کوتاه کنیم و سرواژههایش را برگیریم، به عبارتِ “جمم” یا همان “جمّ” میرسیم که برچسبی بسیار شایسته برای این مفهوم است. چرا که در اساطیر کهن آریایی نیز جم، موجودی دوگانه بوده است. جم از ریشهای در زبانهای هند و اروپایی گرفته شده است که دوتایی، یا دوقلو معنا میدهد. واژهی یمَّه سانسکریت، و جِمینی (Gemini) در زبان لاتین از همین ریشه مشتق شدهاند که اولی جفت و دومی دوقلو معنا میدهد و نام برج خرداد هم هست.
در اساطیر ایرانی، جم همان جمشید است. موجودی که نظم را بنا مینهد، دیوهایی را که نماد آشوب و بینظمی هستند را لگام میزند، و با استفاده از نیروی ایشان کاخهایی بزرگ و شهرهایی آباد را بنا میکند. جم از سویی به قول کریستنسن نمونهای از انسان نخستین است که همچون اولین آدمی اساطیری، دست به نظم دادن به گیتی میگشاید، و از طرف دیگر با شاهی آرمانی برابر است که بعدها در قالب نسخهای رقیق و تاریخی شده به صورتِ سلیمان شاهِ عبربان تبلور یافته است. از این رو جم دو چهرهی برجسته و مهم دارد، از سویی نخستین آدم است، و از سوی دیگر بزرگترین وارجمندترین شاه. در اساطیر ایرانی زرتشتی، جم در کنار این دو خصلت، نخستین گناهکار بزرگ هم دانسته میشود. جم همان کسی است که ادعای خدایی میکند، گوشت میخورد، و تقدس آتش را زیر پا میگذارد و به خاطر این سه گناهِ بزرگ، فره ایزدی در قالب کبوتری از سرش میگریزد. به این ترتیب، جم نمونهای بسیار دقیق از اسطورهی بازنمایندهی مفهوم جفت متضاد معنایی است. او همان موجود آرمانی نیکی است که با گناه به موجود آرمانی بد تبدیل میشود. این نمادِ فر و شکوه شاهی، در عین حال سرنمونِ بر باد رفتن فر شاهی و سلطانی گناهکار هم هست، و چه نمادی دقیقتر از این میتواند نوسان جفتهای متضاد معنایی در یک جم را نمایندگی کند؟
2. یک جم را میتوان با چند ویژگی تعریف کرد:
نخست آن که این جفتهای معنایی، ساختارهایی نشانهشناسانه، و معمولا زبانی هستند. یعنی در ساختارهای نشانگانی فراگیر و عمومی، و به ویژه در زبان طبیعی، به شکلی پیش تنیده وجود دارند. این بدان معناست که در تمام زبانهای شناخته شده، تقابلی دوتایی در میان واژگان و مفاهیم وجود دارد. این تقابل گاه مانند سه جفت مشهور کانتی (زیبا/ زشت، نیک/ بد، درست/ نادرست) به مفاهیمی مرکزی و غایی اشاره میکنند و وضعیتی صریح دارند، و گاهی هم مانند نظام ِ آشپزخانهای لوی اشتراوس، خصلتی مبهمتر دارند و در اطراف جفت صریحی مثل خام/ پخته تنیده شدهاند.
دوم آن که یک جفت متضاد معنایی، واحدِ پایهی تمایز نشانه شناسانه را بر میسازد. چنان که سوسور نشان داده است، نشانگان زبانی به شکلی منفرد و استعلایی قدرت ارجاع و بازنمایی ندارند و خاصیت زبانی خویش را تنها در شبکهای از تمایزهای بینانشانهای به دست میآورند. به همین ترتیب، میتوان فرض کرد که تمام نظامهای نشانگان، در واقع از آرایهای سازمان یافته از تمایزها و تفاوتها تشکیل یافتهاند. به بیانی دقیقتر، اطلاعات محصول شکسته شدن تقارن است. یعنی آنچه که به عنوان عنصری همتای ماده و انرژی در سیستمها جریان مییابد و کارکردها و جریانهای درونی سیستم را تعیین میکند، نتیجهی ظهور تفاوتی است، در میان چیزهایی که تا پیش از آن همسان بوده اند. مفهوم همسانی و ناهمسانی، و تشابه و تمایز، خود جفتهایی معنایی هستند که برای درک مفهوم ریاضیگونهی تقارن/ شکست تقارن کارآیی دارند.
سیستمهای پیچیده با ایجاد کردن تمایز، و با فاصلهگذاری و تفاوت قایل شدن در میان چیزهای مشابه و پیوسته اطلاعات را تولید میکنند. همین روند، در سطحی نشانهشناسانه بازتاب مییابد. به این شکل که تقارن و شکست تقارن، یعنی تشابه و تفاوتی که امکان تشخیص و ادراک را برای نظام شناسنده فراهم میآورد، در سطحِ پردازش عصبی/ روانی به نشانگانی زبانی یا شبه زبانی ترجمه میشوند که بر مبنای قواعدی مشابه –یعنی قوانین تقارن و شکست تقارن – کار میکنند. با این اوصاف، یک جفت متضاد معنایی، کوانتومی است که با بنیادیترین رخداد در سطح پردازش اطلاعات همتاست. یک جفت متضاد معنایی، شکلِ نمادین شده و بیان شدنی شکست تقارنی است که آفرینش اطلاعات و معنا را در سطوح گوناگون پردازش عصبی/ روانی ممکن میسازد. از این رو، جفت متضاد معنایی را میتوان همچون خشتِ پایهی در نظر گرفت که شالودهی نظامهای نشانگانی/معنایی را برمیسازد.
سومین ویژگی جفت متضاد معنایی آن است که علاوه بر تمایز، شکلی از ترجیح را هم در خود نهفته است. دو سویهی یک جفت متضاد معنایی، تنها تعارض و تفاوت را نشان نمیدهند، بلکه به نوعی میل و گرایش شخصِ شناسنده به سوی یکی از آنها نیز دلالت میکنند. نیک و بد، زشت و زیبا، و درست و نادرست، سه گانههای مشهوری هستند که از دید کانت اشکال بنیادین ترجیح را در سوژهی شناسنده صورتبندی میکنند. بنابراین دو قطب مفهومی موجود در یک جفت متضاد معنایی را نمیتوان همارز دانست. آنها علاوه بر تمایزی که در سپهر معناشناسانه دارند، در سطح روانشناختی نیز نیروها و گرایشهایی متفاوت را برمیانگیزند. به شکلی که معمولا یکی از آنها مطلوب، خواستنی، و موضوعِ میل محصول میشود، و دیگری برعکس نامطلوب و ناخوشایند پنداشته میشود. به تعبیر دقیقتر، یکی از آنها با رنج و دیگری با لذت پیوند برقرار میکند، و این گویا جفت متضاد زیربنایی در سطح روانشناختی باشد.
سه خصلتی که در مورد جمها بر شمردیم، با یک توضیح میتواند در هم آمیخته گردد. اکنون، بیش از صد سال از زمانی که نیچه در باب تاثیر میل بر شناخت و ترجیح انگیزههای هیجانی بر مسیرهای استدلال عقلانی قلمفرسایی کرد، میگذرد. امروز ما میدانیم که چارچوبهای شناختی و قواعد منطقی حاکم بر ذهن ما، محصول فرآیندی درازپا و پیوسته از اننتخاب طبیعی و تکامل زیستی است، و ظرفیت شناختی شگفتی که آدمیان در کاسهیسر خود اندوختهاند، دستاوردی زیست شناختی است که در راستای خواست بقا، انگیزهی لذت، و میل به قدرت جهتگیری یافته است. از این رو، امروز برای ما آشکار است که چارچوبهای شناختی ما، نه تنها بدیهی و از پیش داده شده نیستند، بلکه در زمینهی میلمدارانه و کارکردگرایانهشان، گهگاه خصلتی کاتورهای و تصادفی را از خود به نمایش میگذارند.
شاید بتوان با تمرکز بر همین مفهوم – یعنی ارتباط میان میل و شناخت، و قواعد حاکم بر تکامل چارچوبهای ادراکیمان- به فهمی عمیقتر در مورد جمها دست یافت.
جم چنان که گفتیم، محصول شکست تقارن است. چنین مینماید که قانون حاکم بر هستی، -اگر محصول خلاقیت ذهنِ نظمجوی آدمیان نباشد، – نظامی از قواعد تقارنی است که به طور موضعی، و بر اساس اندرکنش نیروها و عواملی پراکنده و فراگیر، شکسته میشود. هستی شاید یک پیوستگی کلان و یک در هم تنیدگی سترگ باشد، که وقفه، گسست، تمایز و تفاوت در آن از اندرکنش میان نیروهایی پیوستار گونه، و تداخل عواملی همگون و هم جنس زاییده شده باشد. با این تعبیر، هستی روندی پیوسته، کلان، و فراگیر است که در آن همه چیز با همه چیز برابر است، و تفاوتی در ذات چیزها وجود ندارد. و این تقارن است. اما تمایزها، گسستها و تفاوتهایی در فراز و نشیبِ این کلیت در هم تنیده به صورت موضعی وجود دارد، که محصول اندرکنش نیروهای فراگیر و منتشرِ جاری در تمام پیکرهی این هستی است. این نیروها و عوامل هستند که تغییر را در سطحی هستی شناختی ممکن میکنند.
در این زمینهی غرقه در تقارن، که شکستهای تقارنِ درون آن نیز خصلتی فراگیر و پیوسته و منتشر – و در نتیجه متقارن- دارند، هستههایی از پیچیدگی وجود دارند. سیستمهایی که انباشتی شگفت انگیز از اطلاعات و روابط را در میان عناصر درونی خویش به نمایش میگذارند. زیرواحدهایی که در نهایت بخشهایی موقت و موضعی از پیکرهی عظیمِ هستی هستند، اما همچون گرانیگاههایی موقت و کوتاه عمر، خصلتی بسیار عجیب را از خود به نمایش میگذارند. این هستههای خرد و زودگذرِ تراکم پیچیدگی در دل مهروند، به دلیل انباشت اطلاعات درونی خویش، و به خاطر سازمان یافتگی غیرمنتظرهای که دارند، میتوانند تقارن درونی خویش را به شکلی متمرکز، سازمان یافته، و سلسله مراتبی بشکنند. به عبارت دیگر، پیچیدگی زیاد این سیستمها باعث شده است که عاملها و نیروهایی که در حالت عادی به شکلی منتشر و پراکنده تقارن را میشکنند و در نتیجه الگوهایی تخت و همگون و همسان از سازمان یافتگی را در چیزها پدید میآورند، در اینجا همگرا شده، با هم تداخل کنند، و پس از تشدید کردنِ یکدیگر، به ساختارهایی سلسله مراتبی، متمرکز و هدفمند از شکست تقارن منتهی شوند.
این هستههای انباشت پیچیدگی، ساختارهای زنده هستند. موجودات زنده همان سیستمهایی هستند که برای زمانی بسیار کوتاه – که نسبت به عمر هستی قابل چشم پوشی است، – بخشی از تقارن درونی خویش را بر اساس متغیرهایی درونی و سازمان یافته میشکنند، و این البته جدای از سیرِ عمومی اندرکنش نیروهای حاکم بر هستی است، که شکست تقارنهایی از جنسِ سایر چیزهای هستنده را نیز در این سیستمها به بار میآورد.
به این ترتیب، در جهانی که قوانین ابرتقارنی بر ذرات بنیادیاش حاکم است، و در هستیای که تقارن حاکم بر ساختارهای معدنی، فرآیندهای شیمیایی، رخدادهای فیزیکی و جریانهای زمینشناختیاش بر اساس قواعد عام و فراگیرِ فیزیکی، شیمیایی، و زمین شناختی شسته میشود و الگوهایی برخالی یا نظمهایی ساده را ایجاد میکند، سیستمهایی مانند جانداران را داریم که فرآیندهای بیوشیمیایی، نیروهای بیوفیزیکی، و روندهای فیزیولوژیک درونی خویش را بر اساس نوعی همگرایی همان نیروهای پیش گفته، به شکلی سازمان یافته و متمرکز در هم میشکنند. به این ترتیب، تقارنِ حاکم بر عناصر سیستمهای زنده به شکلی سلسله مراتبی و به شکلی همافزایانه میشکند. به طوری که تعقیب الگویی خاص از رفتار را برای سیستم ممکن میسازد. و نکتهی مهم در این میان آن است که این الگوهای هدفمند و جهتدارِ رفتار، بر اساس متغیرها، نیروها، و عواملی تعیین میشوند و هدایت میگردند که خود محصول نظم همین سیستمها هستند و به تعبیری از درونِ سیستم بر میخیزند. به این ترتیب، خودسازماندهی، خودزاینده بودن، و هم افزا بودن فرآیندهای حاکم بر جهان زنده را باید حالتی حدی، و وضعیتی بحرانی در زمینهای عام و فراگیر دانست که به شکلی منتشر و پراکنده و در سطحی نامتمرکز و سادهتر زیر فرمان همان قواعد تقارنی قرار دارد و با اصولی مشابه تقارن را میشکند.
سیستم زنده، تقارن را به شکلی سلسله مراتبی میشکند. یعنی قواعدی که در سطح فیزیکی پیدایش الگوهای منظم بیوفیزیکی را ممکن میسازد، در ترکیب و تداخل با یکدیگر قوانینی بیوشیمایی را در سطحی بالاتر از پیچیدگی پدید میآورند که قواعد تقارنی نوظهوری بر آنها حاکم است و شکسته شدن آنها نیز الگوهایی تازه و پیچیدهتر را پدید میآورند که خود به ظهور قواعد تقارنی بغرنجتری در سطوح بالاتر –مثلا سطح فیزیولوژیک- منتهی میشود.
یکی از سطوح این نردبان طبیعی، سطحی روانشناختی است. در این سطح، شبکهی عصبیای که مدام توسط دادههای حسی بمباران میشود و زیر فشار ضرورتِ رفتار کردن قرار دارد، باید محرکهای حسی را به شکلی ردهبندی، تنظیم، و سازماندهی کند تا بازنمایی جهان خارج در ذهن شناسنده ممکن گردد، و رفتارِ سیستمِ پیچیدهای که “ذهندار” است، به شکلی تنظیم شود که سازگاری سیستم را با محیطش ممکن سازد. این کار با ابداع مدلی از جهان ممکن میشود که به قدر کافی با هستی بیرونی همخوان باشد. به قدر کافی، یعنی تا آن حدی که بقای سیستم در این محیط را ممکن سازد، و رفتار ذهنی را که در جهانی خودساخته دست به انتخاب میزند، چندان دقیق سازد که شایستگی زیستیای بسنده را برایش به ارمغان آورد.
این کار، با شکستن تقارن در سطحی حسی/ پردازشی ممکن میشود، که خود به شکست تقارنهایی دیگر در سطوح روانشناختی منتهی میشود. شکستهای تقارنی که باعث میشود ذهنِ شناسنده چیزها و رخدادها را از دل آش شله قلمکارِ محرکهای حسی درهم آمیخته بیرون بکشد، آنها را ردهبندی کند، الگوهایی تکراری را در میانشان تشخیص دهد، و در نهایت به صورت یک پدیدهی مستقل و مجزا بازنمایی، رمزگذاری، و بازشناسیشان کند.
این شکست تقارن، در سطح زبانی و خودآگاهانه، در قالب جمها سازماندهی میشود. یک جم، در واقع کوانتومی پایه برای شکست تقارن است. ساده ترین تقارنی که میتواند شکسته شود، تمایزی است که میان دو چیزِ مشابه ظهور میکند. این همان است که در نظریهی اطلاعات به عنوان واحدی برای شمارش اطلاعات مورد استفاده قرار میگیرد و به عنوان یک بیت شناسایی میشود. در عین حال، این همان زیربنایی است که جمها با اتکا به آن برساخته میشوند. چرا که یک جم، در نهایت چیزی جز یک شکست تقارن بسیار ساده شدهی دوتایی نیست که برچسبی زبانی خورده باشد و در زمینهای از جفتهای مشابه بافته شده باشد.
به این ترتیب، میلِ سیستم برای غلبه بر آشوبی که پیرامونش را فرا گرفته است، و گرایشی که برای سازمان دادن به الگوهای شکست تقارن دارد، و سلسله مراتبی که به دلیل پیچیدگی بر این زمینه حاکم میشود، بستری را بر میسازد که جمها از دل آن زاده میشوند. از این روست که تمام نظامهای زبانی و نشانگانی شناخته شده، و تمام رمزگانِ فرهنگهای موجود میتوانند در قالب شبکهای از جمها بازشناخته شوند. چرا که آنها در اصل خود چیزی جز الگوهای رمزگذاری جمها نیستند، که آنها نیز به نوبهی خود شکلی تکثیر شده، و واحدی تکاملی برای سازماندهی شکستهای تقارن در نظام شناختی سیستمهای پیچیدهی زیستی هستند.
دومین ویژگی جمها، یعنی اتکای آنها بر تفاوت و تثبیت شدنشان بر ضدیت میان دو قطبِ جمع ناشدنی نیز از همینجا بر میخیزد. چرا که نظام شناختی ما برای تشخیص، ارزیابی، و پردازش دوشاخهزاییهایی که به “تقارنِ شکسته شده” دلالت میکنند، نیاز به رمزگانی ساده دارد. در سادهترین حالت این رمزگان دودویی است، و جمهایی را بر میسازد که دو سرِ طیفی تقارنی را تشکیل میدهند، و در عین حال برای انکار میانهی این طیف، و برای محو کردن و نادیده انگاشتن آن است که تدوین شدهاند. از این رو جم، ابزاری است که ذهن به کمک آن پیوستارهای هستیشناختی را به دوگانههایی گسستهی شناخت شناسانه تحویل میکند، و به این ترتیب پردازش این زمینهی پیوسته و در هم تنیده را ممکن میسازد.
سومین ویژگی جم، یعنی پیشینی بودنِ مفهوم ترجیح و حضور همیشگی انتخاب در میان جمها نیز به همین جا بر میگردد. در اینجاست که درست بودن حرف نیچه آشکار میشود. بر اساس قواعدی تکاملی، ذهن چیزی را نمیفهمد، مگر آن که بخواهد در مورد آن تصمیمی بگیرد، و کاری انجام دهد. و مواردی هم که چنین امری تحقق نمییابد، ما با نوعی کژکارکرد، یا ابرکارکردِ نوظهورِ همافزایانه روبرو هستیم. ذهن برای آن جمها را بر میسازد تا به کمک آنها جهانی را برای خود توصیف کند که باید رفتاری شایسته و سازگار کننده را در آن به انجام رساند. جم، شکست تقارنی شناختی را نمایندگی میکند که به خاطرِ و در امتدادِ شکست تقارنی رفتاری خلق شده است. از این رو، سیستمی که جمها را پدید میآورد، در مورد آنها بیطرف نیست. ذهنِ سوژه جم را از ابتدا برای آن پدید میآورد تا بخشی از آن را بر بخشی دیگر ترجیح دهد. جم، همواره با ترجیح در ارتباط است، چرا که مخلوقِ نیاز به ترجیح، و تسهیل کنندهی فرآیند انتخاب است.
۳. در مورد جفتهای متضاد معنایی، چند پنداشت نادرست و فراگیر وجود دارد.
نخستین و رایجترین پنداشت، آن است که در جم چیزی عینی، بیرونی، یا واقعی وجود دارد. واقعیت آن است که جمها محصول ذهن ما هستند. ذهن ما به دلیل ساختار ما، و زیست جهانی که برای زیستن در آن تکامل یافتهایم، پدیدارها را به این شکل خاص میشکند و رخدادها و چیزها را با این قالب خاص دریافت میکند و از این رو برای سازماندهی این هرج و مرج حسی، دست به دامان این جمهای خاص میشود. شواهدی روشن وجود دارد که وابستگی جمها به مسیرهای حسی، و زاده شدنشان زیر تاثیر شیوهی زندگی را نشان میدهند. یک مثال تاریخی آن است که بسیاری از جمها، زیر تاثیر دگرگونیهای جامعه شناختی و تکامل جوامع انسانی زاده شدهاند. بیتردید جمی مانند یکاجنشین/ کوچگرد، که در تاریخ جهان پیشامدرن بسیار مهم بوده است، تا پیش از هزارهی پنجم پ. م و رواج کشاورزی مستقر وجود نداشته است، و به همین ترتیب جمهای مانند سوسیالیسم/ لیبرالیسم، و محافظهکاری/ رادیکالیسم یا گرایش چپ/ راست نیز عناصری نوظهور هستند که زیر تاثیر شرایط اجتماعی زاده شدهاند. مثال روانشناختی هم آن است که افرادِ کور مادرزاد که از دریافت دادههای حسی محروم هستند، با جمهایی متفاوت با افراد بینا جهانشان را شناسایی میکنند. در این افراد جمی مانند نزدیک یا دور چندان اهمیت ندارد، و جمی مانند در دسترس / دور از دسترس جایگزین آن میشود. جمهای مهمی مانند نور/ ظلمت و زیبا/ زشت در ایشان با جمهایی دیگر –مانند برجسته/ فرو رفته، یا زیر/ نرم جایگزین میشوند. به همین ترتیب روابط درونی میان این جمها نیز با آنچه در افراد بینا دیده میشود، متفاوت است. چنان که مثلا عناصر زمانی – دیر/ زود، گذشته/ آینده- به جای آن که مانند افراد بینا بر محوری مکانی انطباق یابند و با جمهایی فضایی ارتباط یابند، خود محوری فرض میشوند و محور سازماندهی جمهای دیگر تلقی میشوند. در این افراد جمهای مربوط به پساوایی و شناوایی محور شناخت تلقی میشود، در حالی که در افراد بینا این جمهای مربوط به بینایی است که مرکزیت دارد. بنابراین جمها محصول مستقیم فرآیند شناسایی، و عنصر ضروری آن هستند و نخستین خطا در موردشان آن است که به صورت اموری پیشینی و بدیهی پنداشته شوند که ماهیت و حضوری مستقل ازذهن شناسنده دارند.
دومین خطایی که میتواند در مورد جمها دو مفهوم متعارضِ موجود در یک جفت، به راستی، و در واقع با هم تفاوت و تعارض دارند. این بدان معناست که دو مفهومی که قطبهای متضاد یکدیگر هستند و نقاط مقابل هم پنداشته میشوند، به راستی به “چیزها” را “رخدادهایی” عینی و واقعی در جهان خارج از ما اشاره میکنند که “در واقع” با هم تعارض دارند. بر اساس این نگرش، چیزی مانند روشنایی در جهان خارج وجود دارد، که با چیزی به نام تاریکی در تضادی راستین است و این هردو مستقل از ذهن ما عینیتی بیرونی دارند.
چنان که گفتیم، جمها در عمل مخلوق روشی هستند که ذهن ما برای شناخت هستی در پیش گرفته است. ذهن شناسنده در فرآیندی که از سویی ساده انگارانه و از سوی دیگر اقتصادی و کارآمد است، محرکهای حسی و دروندادهایی که از جهان خارج دریافت میکند را به صورت عناصری دوتایی ردهبندی میکند و آنها را به این ترتیب رمزگذاری و پردازش میکند. جمها، حالتهایی حدی هستند که در جهان خارج وجود ندارند، بلکه به صورت حالتهایی انتزاعی، خالص، و مرزی توسط ذهن آفریده میشوند تا جایگیری دادههای حسی بر طیفی درجهبندی شده و شناختنی ممکن شود. نخستین پنداشت غلط آن است که این وضعیتهای حدی با واقعیتهایی بیرونی اشتباه گرفته شوند. این همان اشتباهی است که مشهورترین پشتیبانش، افلاطون است. افلاطون با فرض عناصر مینوی، یا همان مثل، در عمل برای جمها ارزشی عینی قایل شد و حتی آنها را بر تجربههای حسی و دادههای ملموس تجربی نیز ترجیح داد. این بدان معناست که او این حقیقت را نادیده گرفت که رخدادها و چیزهای واقعی، همه در میانهی طیف جمها قرار دارند، و نقاط حدی و دو سرِ طیفی که به جفتهای متضاد معنایی منتهی میشود، به لحاظ تجربی تهی و خالی است. در جهان خارج، چیزی به نام روشنایی یا تاریکی مطلق وجود ندارد. بلکه تجربهی ما همواره در نقطهای بین طیفِ روشنی/ تاریکی قرار میگیرد. به همین ترتیب، کردار یا آدمِِ خوب یا بد مطلق وجود ندارد و همگان و همهی کردارها آمیختهای از این دو هستند که ممکن است عنصر خوبی یا بدی در آن غلبه داشته باشد. تلهی افلاطون بر این اساس، عبارت است از نادیده گرفتنِ میانهی طیف، و تمرکز بر دو سرِ جم، و واقعی پنداشتن آن.
تلهی افلاطون، معمولا به اشتباه دیگری منتهی میشود، که عبارت است از ترجیح بیقید و شرط و بدیهی پنداشته شدهی یکی از دو عنصر جم، بر دیگری. این حقیقت که دستگاه شناختی سوژه آفرینندهی جمهاست، بدان معناست که هر دو جفت متضاد معنایی در جریان فرآیندی مشابه و مبتنی بر پردازش دادههایی یگانه زاده میشوند. به تعبیر دقیقتر، جمها زادهی تقارن هستند. هر جم، تقارنی پردازشی است که شکسته شدنِ آن به شناخت منتهی میشود. ذهن جمها را بر اساس انتزاعِ صفتهای رویاروی قابل مشاهده در پدیدارها استنتاج میکند، و بعد بر اساس پیوندی که این صفات با جمهای مرکزی و پیشتنیدهای مانند مرگ/ بقا، یا لذت/ رنج مییابند، میانشان تمایز قایل میشود و یکی از دو سر طیف جم را بر دیگری ترجیح میدهد. دستگاه شناسندهی ما، ترکیبهایی متنوع از وضعیتهای اقلیمی را تجربه میکند که همهی آنها آمیختهای از نورها و سایههای کم یا زیاد هستند. ذهن بر مبنای این دادههای حسی، دو مفهوم انتزاعی و حدی روشنایی و تاریکی را استنتاج میکند، و بعد بدان دلیل که به جانوری روزخیز، با دستگاه بینایی توسعه یافته تعلق دارد، روشنایی را بر تاریکی ترجیح میدهد. به این ترتیب، در گام نخست شکست تقارنی شناختی رخ میدهد و وضعیتهای مشاهده شده به صورت درجههایی از روشنایی/ تاریکی درک میشوند. یعنی حالات پیوسته و شولایی بیرونی در قالبی مدرج و گسسته گنجانده میشوند و بنابراین شناسایی میگردند. در گام دوم، شکست تقارنی رفتاری بروز میکند. یعنی شناسنده یکی از سرهای طیف یاد شده را بر دیگری ترجیح میدهد، یعنی آن را بهتر، درستتر، اصیلتر، و ارزشمندتر از دیگری قلمداد میکند. در این صورت ممکن است این اشتباه پدید آید که شناسنده باور کند که ترجیح یکی از دو سرِ این طیف بر دیگری امری طبیعی، بدیهی، یا پیش داده شده است. این در شرایطی رخ میدهد که شناسنده نقش خویش در شکست تقارن رفتاری را از یاد ببرد و این ترجیح را به مراجعی بیرونی نسبت دهد. در اساطیر ایرانی، ضدقهرمان مهمی به نام ضحاک یا آژیدهاک وجود دارد که به خاطر غصب کردن جایگاه جم و نابود کردن او شهرت دارد. جالبتر از همه آن که ضحاک با اره کردنِ بدنِ جم به دو نیمه، و به تعبیری از هم جدا کردنِ دو نیمهی جم او را کشت. گمان نمیکنمدر اساطیر هیچ تمدنی داستانی وجود داشته باشد که ارتباط میان عناصر درونی جمها و تلههایشان را با این دقت صورتبندی کند. ضحاک را میتوان به عنوان نمودی از نادیده انگاشتنِ قواعد حاکم بر دومین گامِ شکست تقارنِ جمها در نظر گرفت. همانطور که خطا و نادیده انگاشتن گام نخست –یعنی شکست تقارن شناختی و ادراکِ چیزها- به تلهی افلاطون منتهی میشد، غفلت از گام دوم و توجه نکردن به نقش خویش در شکست تقارن رفتاری نیز به تلهی ضحاک منجر میشود. تلهی ضحاک آن است که من نقش خویش در ترجیح یکی از دو سر جم بر دیگری را انکار کند، و آن را با ارجاع به ذات یا ماهیتی بیرونی و پیشداده برتر و مهمتر فرض کند. به این ترتیب، شناسنده با برتر پنداشتن یکی از دو جم بر دیگری، ارتباط میان این را از هم میگسلد، و پیوستار بودنشان را نادیده میگیرد، و این همان روشی است که ضحاک برای کشتن جم از آن بهره برد، یعنی دو نیمه کردنِ آن.
چهارمین تلهای که میتواند در مورد جمها طرح شود، تلهی سنمار است. سنمار بر اساس داستانهای قدیمی عربی، معمار شاه حیره بود که برایش کاخی بزرگ ساخت و چندان در ساخت آن هنرنمایی کرده بود که کل این بنا به خشتی بند بود و اگر آن را از جای خود بیرون میآوردند، کل کاخ فرو میریخت. در دیدگاه ما، سنمار نمادی است که برای برچسب زدن به برچسبگرایی به کار میرود. در قلمرو شناخت شناسی، تله یا عقدهی سنمار عبارت است از تلاش برای تحویل کردن همه چیز به یک چیز. این همان روشی است که فنآوری نوین را ممکن ساخته است و در بطن روش علمی مدرن –به ویژه در دهههای میانی قرن بیستم- نیز قرار دارد. تحویل گرایی در نگرش کلگرایانهی سیستمی خطایی روششناختی است که از شیفتگی نسبت به کارکردهای فنی سادهسازیهایی از این دست ناشی میشود. بر این مبنا، تلهی سنمار، عبارت است از تلاش برای برساختن کاخی نظری بر مبنای مفهوم یا عنصری مرکزی، به شکلی که همهی مفاهیم و عناصر دیگر از نظر هستی شناختی یا شناخت شناسانه به آن تحویل شوند.
در قلمرو جمها، تلهی سنمار به صورتِ تحویل شدن یکی از جفتهای متضاد معنایی به قطب مقابلش تبلور مییابد. تلهی سنمار به تعبیری تداومِ شناخت شناسانهی تلهی ضحاک است. اگر ضحاک جم را دو نیمه میکرد و یکی را به عنوان بخشِ بهتر، نیکوتر، اصیلتر و مهمتر در نظر میگرفت، سنمار به شکلی افراطیتر پا پیش میگذارد و اصولا سویهی دیگر را به عنوان مشتقی فرعی، حاشیهای و حتی موهوم از آن بخشِ برگزیده در نظر میگیرد. اگر ضحاک ترجیح نور بر ظلمت را به مرجعی بیرونی –مانند اصیلتر بودن یا طبیعی بودنِ این برتری- باز میگرداند، سنمار مدعی میشود که اصولا ظلمتی وجود ندارد و تاریکی چیزی جز یکی از حالات غیاب نور نیست. به این ترتیب ظلمت به نور تحویل میشود و دو قطبِ جم، که یکبار به کمک برداشت افلاطون جایگزین پیوستار میانشان شده بودند، و بعد به دست پحاک از هم جدا شده بودند، به یک قطبِ برگزیده فرو کاسته میشود.
به این ترتیب، چهار تله در مورد جمها وجود دارد. نخستین اشتباه، باور به استقلال جمها از ذهن شناسنده و زیست جهان وی است. دوم، تلهی افلاطون است که به عینیت دو سر طیف و نادیده گرفتن میانهی آن دلالت میکند. سوم، تلهی ضحاک است که ترجیح یکی از دو قطب بر دیگری را به دلایلی بیرونی و اصول موضوعهای مستقل از شناسنده ارجاع میدهد، و در نهایت تلهی سنمار است که اصولا یکی از دو قطب را به دیگری فرو میکاهد.
بسیار بسیار جالب است که هر چهار خطای یاد شده در داستان جمشید کیانی به دقت نمادگذاری شده است. جمشید یا همان جم، مرتکب این گناه شد که خود را خدا نامید. یعنی خود را امری مستقل، خودبسنده و آفریننده پنداشت، بیآن که به مخلوق بودن، و محصولِ شرایط زمانه بودنش توجه کند (نخستین تله) . در نتیجه فره خود را از دست داد. به این ترتیب نوری که نشانگر اقتدار و نیروی پادشاهی او بود، در قالب کبوتری از سرش پرواز کرد و رفت. این را میتوان همتای تلهی افلاطون دانست. این در واقع پیوستار میانهی طیف، و بخش اصلی و بدنهی تو پرِ جم بود که با ادعای استقلالش از شناسنده، او را ترک میکرد. واقعیت همیشه در میانهی جمها حضور دارد، و زمانی که جم از شناسندهاش اعلام استقلال کند، این بخشِ اصلی و توپرِ میانی، که پیکرهی جم را بر میسازند و زیربنای ساختارش است، همچون کبوتری تیزپرواز آن را ترک میکند و پوستهای پوک و تهی را بر جای میگذارد (تلهی افلاطون) . در نتیجه شرایط برای غلبهی ضحاک بر جم فراهم میآید. ضحاک در این شرایط میتواند قدرت جم را غصب کند. او این کار را با اسیر کردن جم، و دو نیمه کردنش انجام میدهد. یعنی ارتباط میان دو سرِ طیف یاد شده را قطع میکند، و این حقیقت که هریک از این دو با پیوستاری به دیگری قابل تبدیل هستند را پنهان میسازد. این کار با توجه به کنده شدنِ میانهی پیوستار و مهم پنداشته شدنِ دو سرِ طیف در جریان تلهی افلاطون ممکن میشود. پس از دو نیمه شدن جم، ضحاک بر گیتی حاکم میشود. حاکمیت گیتی بر جهان، با مرگ جم، یعنی فرو کاسته شدنش به یک نیمهی فاقد کارکرد همراه است. به همین دلیل هم در اساطیر بومیمان میبینیم که در زمان حاکمیت ضحاک، مغزِ آدمیان خورش سویهی اهریمنی ضحاک میشود. چرا که به راستی هم با فلج شدن و دو نیمه شدنِ جمها، کارکردهای اصلی شناختی آسیب میبینند، و “مغزها خورده میشوند”. در نتیجه سپهر سازمان یافتهی شناخت که بر تعادل پویای جمها با هم تکیه داشت، فرو میپاشد و به مفاهیمی تکینه و پوک از نظر محتوا تحویل میشود (تلهی سنمار) .
گذشته از تلههای اصلیای که ذکرشان گذشت، این خطای رایج نیز وجود دارد که به دنبالِ درک کارکردها و کژکارکردهای حاکم بر جمها، میل به رهایی از آنها و زدودن جمها از سپهر شناسایی در شناسنده ایجاد شود. در بند بعدی بیشتر در مورد دلایل ناممکن بودنِ تحقق این میل خواهیم نوشت. اما در اینجا، باید به طور خلاصه به این نکته اشاره کرد که جمها زیربنای هر نوع شناختِ خودآگاهانه و آشنا هستند، و بنابراین رهیدن از جم و حذف کردن این عناصر لزوما به فروپاشی ساخت شناسایی و فقیر شدن سپهر شناخت منتهی خواهد شد. این بدان معناست که دستگاه شناختی آدمیان – وگویا سایر جانوران- بر مبنای الگویی از ردهبندی دو دویی چیزها و تحویل کردنشان به قطبهایی دوگانه ساختار یافته باشد. این ساختار، خصلتی تکاملی دارد که در کلیت خویش و حتی تا حدودی در مورد برخی از جمهای مرکزی – مانند لذت/ رنج- خصلتی پیشتنیده و ژنتیکی دارد. از این رو رهیدن از استبداد جمها، اگر به معنای شناخت دقیق آنها و گذر از آنها – و در عین حال پذیرش حضور دایمی و سودمندشان- نباشد، توهمی بیش نبست.
۴. یکی از پیروان لائو تسه زمانی گفته بود: زمانی که پا در راه نهادم، دوی به علاوهی دو برابر با چهار بود. وقتی کمی در راه پیش رفتم، دیگر دو با دو چهار نمیشد. وقتی باز پیشتر رفتم، دیدم به راستی دوی به علاوهی دو همان چهار است!
آدمیان در حالت عادی، بر وجود جمها آگاه نیستند. جمها در شرایط معمول شالودهی نظامهایی شناختی را برمیسازند، که بر حضور و نقش بنیادین آنها آگاهی ندارند. از این روست که در شرایط معمول و هنجارین خردی اندک و دانشی ابتدایی در مورد جمها و ماهیتشان در ذهن شناسنده به چشم میخورد، و همین اندک برای کارآیی نظام شناخت بسنده است. جمها برای عمل کردن نیازی به خوداگاهی ندارند. ذهن میتواند بدون توجه به ماهیت و ساختار جمها، از مجرای آنها دادههای حسی را ردهبندی و رمزگذاری کند، در موردشان تصمیم بگیرد، بر مبنایشان تقارن رفتاری خویش را بشکند، و بسیاری از روندهای حاکم بر این جریان را نیز پیشفرض بگیرد. ذهن در عمل، چنین نیز میکند.
زمانی که خودآگاهی نسبت به خویشتن از حدی بیشتر شود، و جمها در جریان فرآیند شناسایی “دیده شوند”، این مخاطره پیش میآید که شناسنده به جمها چشم بدوزد و تقارنِ حاکم بر دو سرِ طیف را دریابد. تقارنی که در دو گام شناختی و رفتاری به سادگی شکسته میشود، در چنین شرایطی آگاهی نسبت به حضور جمها میتواند به نوعی مخاطره برای روند عادی و معمول شناخت تبدیل شود. اگر شناسنده به یک جم چشم بدوزد و آن را مورد تحلیل قرار دهد، دیر یا زود به ویژگیهایی که در بند نخست بدان اشاره کردیم، آگاه خواهد شد. این بدان معناست که شناسنده متوجه میشود که دروندادهای حسیاش همواره به میانهی یوستار جم تعلق دارند، میفهمد که دو سرِ طیف جم آفریدهی نظام پردزاشی خودش هستند، و درک میکند که ترجیح یکی از این دو بر دیگری به تصمیم و خواست خودش وابسته است. در نتیجه، جم از آن جایگاه فرازین و استعلایی نخستین خود فرو کشیده میشود، و خیره ماندن به تقارنی که در میانهی دو جفت متضاد معنایی و در پیوستار حاوی چیزها و رخدادها لانه کرده است، به فلج شدنِ شکست تقارن منتهی میشود. ممکن است شناسنده با درک ماهیت جم، انگیزه، میل، یا قاطعیت لازم برای شکستن تقارن را از دست بدهد. در این صورت، دیدن تقارن همچون نوعی تله عمل خواهد کرد.
این پایبند شدن به تقارن، تنها در وازهای خاص از خرد رخ میدهد. در شرایطی که شناسنده بتواند جمها را ببیند، و امکان درک تقارن حاکم بر آنها را داشته باشد، اما از فهم این که شکست تقارن آن به خودش وابسته است باز بماند و قدرت کافی برای گذر از این تقارن و بهره برداری از جمها را از دست بدهد.
تقارن امری فریبنده است. یعنی نگریستن به آن به قدری تکان دهنده است که میتواند کارکردهای عادی جمها را مختل کند. شناسنده وقتی به تقارن حاکم بر جفتهای متضاد معنایی دست یابد، جمها را نادیده خواهد انگاشت، و آنها را بیارزش، بیفایده، فریبآمیز، یا دروغین فرض خواهد کرد. این باورها از آنجا ناشی میشوند که وی در ابتدا جمها را قطعی، عینی، واقعی و بیرونی میدانسته است. در این شرایطِ سرخوردگی از جمهایی استعلایی و تخیلی است که ممکن است شناسنده از به کار گرفتنِ جمها محروم شود. در این حالت، شناسنده به موجودی بیهدف، سردرگم، جبرگرا و قدری مسلک تبدیل میشود که منکر اهمیت جمهاست، و از این رو خود تقارن حاکم بر آنها را نمیکند. این همان است که در دوران مدرن به خاطر آشکار شدن بخشی از ماهیت جمها، رواج بسیار یافته است و نیچه آن را با نام نیهیلیسم مدرن مورد اشاره قرار داده است.
شیفتهی تقارن شدن، به خردی میانهحالانه منحصر است. خردی که بتواند جمها و تقارن حاکم بر آنها را ببیند. اما نقش خویشتن در شکست این تقارن و اهمین جمها در شناخت و مخلوقِ من بودنِ جمها را نفهمد. چنین شناسندهایست که در برخورد با تقارن فلج میشود و امکان بهره برداری از جمها را از دست میدهد. این به کسی مربوط میشود که حضور دایمی جمها، و ضرورتشان برای شناخت را در نیابد، و متوجه نشود که تقارن حاکم بر جمها در نهایت شکسته خواهد شد. اگر به دست خودِ شناسنده چنین نشود، شرایط محیطی و عوامل کاتورهای یا سازمان یافتهی پیرامونی چنین خواهند کرد. تقارن از آنجا که تفاوت را مورد شک قرار میدهد، و تمایز را حذف میکند، بر روندهایی که به تصمیمگیری و انتخابِ قاطع ربط دارند، اثری تخدیر کننده دارد. تقارن اصولا از این رو فریبنده و جذاب مینماید که با از میان بردن تمایز و تیزی و باد و بروتِ ترجیحها، شکلی از رامش و آسودگی تخدیرآمیز را به همراه میآورد. جانداران و به ویژه شناسندگانی که به ماهیت درونی انتخابهای خویش آگاهند، خواه ناخواه از نوعی خستگی عضلاتِ انتخاب رنج میبرند، و درک تقارن التیامی برای این رنج است. اما خطر در آنجاست که ممکن است این رفع خستگی به فلج شدن منتهی شود، و این به خردهای نیم بند تعلق دارد.
تقارن به دلیل همین توانایی بازنمودن پوچی و خودساخته بودنِ ترجیحها و تمایزها، نیرومندترین عامل برای رهایی از قید و بندهایی تکرارِ یک الگوی انتخاب و محدود ماندن سپهر گزینشهاست. برای خردهایی که از مرتبهی خاصی پیچیدهتر شده باشند، تقارن عاملی کمکی برای انتخاب است. چنین شناسندهای، ماهیت جمها را در مییابد، و میفهمد که تقارنی در اینجا وجود دارد. در عین حال، این را هم درک میکند که این تقارن باید شکسته شود. این نکته که منِ شناسنده و انتخابهای اوست که این تقارن را میشکند، به سادگی درک نمیشوند. فهم این نکته، نشانگر سطحی از پیچیدگی خرد است که انتخابِ قاطع و شکستن پیگیرانهی تقارن را، در عینِ توجه به حضور دایمی این تقارن، ممکن میسازد. به این ترتیب قاطعیت در رفتار، از پیش فرض نادرست و مرسومِ قطعیت در گیتی مستقل میشود. این خردهای میانمایه هستند که قاطعیت در انتخابهای خود را بر فرضِ قطعیتِ تمایزها بنیاد میکنند. برترین خرد، آن است که بتواند تهیایی که از تقارن ناشی شده است را تاب بیاورد و آن را با انتخابی درونزاد بشکند. و این همان است که خواست خوانده میشود.
ادامه مطلب: پرسش بنیادین
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب