پنجشنبه , آذر 22 1403

کالبدشناسی دانایی

كالبدشناسى دانایى

 

ساخت دانایی

۱. ساختار دانایى انسان از سطوح مشاهداتى[1] گوناگونى تشكیل یافته است كه هریك را مى‌‌‌توان با عبارت درجه‌‌‌ى درشت‌‌‌نمایى از بقیه تفكیك كرد. دانایى، حاصلِ بازنمایى رخدادهاى جهان خارج، بر دستگاه عصبى پیچیده‌‌‌ى ماست. این بازنمایى مى‌‌‌تواند بسته به ابزارها و روشهاى مشاهداتى متفاوت، در سطوح گوناگونى انجام گیرد. هر علمى، از مجموعه‌‌‌اى از ابزارها و راهكارها براى دستیابى به داده‌‌‌هاى خام استفاده مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌كند. میكروسكپ در زیست‌‌‌شناسى و تلسكوپ در اخترشناسى نمودهایى ملموس از این ابزارگرا بودنِ دانایى تجربى هستند. هر سطح مشاهداتى، بسته به درجه‌‌‌ى درشت‌‌‌نمایىِ ابزارهاى به كارگرفته شده براى استخراج اطلاعات از محیط، به رخدادهاى ویژه‌‌‌اى -با ابعاد زمانى/مكانى خاص- مى‌‌‌پردازد، و با سازماندهى این داده‌‌‌ها، چارچوبى معنایى را براى تفسیر نظمها و قواعدِ كشف شده فراهم مى‌‌‌آورد (Foucault, 1990) .

به عنوان مثال، یك شاخه از علم مانند زیست‌‌‌شناسى را در نظر بگیرید. در این علم، با بیشترین سطوحِ بر هم افتاده‌‌‌ى مشاهداتى روبرو هستیم. یك زیست‌‌‌شناس ممكن است موضوع مشاهده‌‌‌ى خود (مثلا بدن یك جانور) را در سطوح متفاوتى از درشت‌‌‌نمایى بررسى كند. اگر بر ابعاد میكروسكپى و فواصل آنگسترومى[2] تمركز كند، با مولكولها و پیوندها سر و كار خواهد داشت و از صورتبندى نظمهاى به دست آمده علمى به نام بیوشیمى را پربارتر خواهد كرد. در این درشت‌‌‌نمایى زیاد، زمانِ مورد نیاز براى بروز تغییرات بسیار اندك خواهد بود و با میكروثانیه‌‌‌ها سر و كار خواهیم داشت. اگر همین جانور در ابعاد میكرون[3] یا سانتى متر مورد مشاهده قرار گیرد، سطح مشاهداتى ما به مرتبه‌‌‌ى سلول‌‌‌شناسى یا كالبدشناسى بركشیده خواهد شد و به همین ترتیب ضرباهنگ رخدادها هم كندتر خواهد شد. اگر با همین شیوه‌‌‌ى نگریستن، كل پیكره‌‌‌ى دانش زیست‌‌‌شناسى را مورد كنكاش قرار دهیم، مى‌‌‌بینیم كه این علم از لایه‌‌‌هایى با درجات درشت‌‌‌نمایى متفاوت تشكیل شده كه هریك در برشى از فواصل زمانى/مكانى رخدادها را ثبت، دسته‌‌‌بندى و تحلیل مى‌‌‌نمایند. علم زیست‌‌‌شناسى، به عنوان یك شاخه‌‌‌ى منفرد، منسجم و ساختاریافته از علوم تجربى، مجموعه‌‌‌اى از این لایه‌‌‌هاى پیاپى است كه در جایگاه‌‌‌هاى خاصى در هم تداخل مى‌‌‌كنند و به كمك مفاهیم مشترك و عامى مفصل بندى مى‌‌‌شوند.

آنچه را كه در مورد شاخه‌‌‌هاى فرعى زیست‌‌‌شناسى و چگونگى جمع شدنشان در قالب یك علم خاص گفتیم، مى‌‌‌توانیم در مورد كل علوم تجربى تكرار كنیم. یعنى در یك نگرش فراگیر، مى‌‌‌توان كل دانایى بشرى را مجموعه‌‌‌اى از همین لایه‌‌‌هاى برهم افتاده دانست. شیمى، زیست‌‌‌شناسى و زمین‌‌‌شناسى، هریك شاخه‌‌‌هایى از دانایى هستند كه به طور سنتى بر درجه‌‌‌ى درشت‌‌‌نمایى خاصى تنظیم شده‌‌‌اند، و به این ترتیب در سطح مشاهداتى خاصى بیشترین استعداد بیانگرى خویش را آشكار مى‌‌‌كنند و از زوایاى خاصى نسبت به موضوع مشاهده، شفاف‌‌‌ترین و دقیقترین تصاویر را ترسیم مى‌‌‌كنند. هریك از لایه‌‌‌هاى یاد شده‌‌‌ى دانایى، سیستمى خاص است كه براى مدل كردن جهان پدید آمده. پس هر شاخه از دانایى، مى‌‌‌تواند به عنوان نظامى از اطلاعات در نظر گرفته شود كه رفتارى سیستمى دارد.

سیستم، مجموعه‌‌‌اى از عناصرِ به هم پیوسته است كه روابط خاصى با هم داشته باشند و بر مبناى این دو عامل حد و مرزى مشخص را با جهان خارج پدید آورند (برتالنفى، 1366) . درجه‌‌‌ى درشت‌‌‌نمایى و موضوعِ محورى (مثلا حیات در زیست‌‌‌شناسى) ، تعیین كنندگان اصلىِ حد و مرز هر علمى هستند. هر حوزه از علم، سیستمى شناختى است كه بر یك سطح دانایى خاص و درجه‌‌‌اى ویژه از درشت‌‌‌نمایى متمركز شده است. این سیستم از مجموعه‌‌‌اى از عناصر (داده‌‌‌هاى خام) و روابط (ساختار منطقى) تشكیل شده كه روى هم رفته مدلى از رخدادهاى جهان خارج را در ذهنمان متبادر مى‌‌‌كنند و امكان فهمیدن و پیش‌‌‌بینى كردن رخدادهاى پیرامونمان را فراهم مى‌‌‌سازند. مثلا در اخترشناسى، مشاهده‌‌‌هاى مربوط به حركت ستارگان و سیارات بر صفحه‌‌‌ى سپهر داده‌‌‌ها و عناصرِ علم ما هستند، و معادلات كپلر و صورتبندى‌‌‌هاى ریاضى مربوط به معادلات مثلثاتى حركت اختران، روابطمان را مى‌‌‌سازند.

2. در هر علم، مى‌‌‌توان نسبتى فرضى بین حجم اطلاعاتىِ عناصر و روابط برقرار كرد. یعنى مى‌‌‌توان با یك تخمین كلان‌‌‌نگرانه -كه بى تردید زیاد هم دقیق نخواهد بود، – نسبت مقدار اطلاعات انباشته شده در عناصر و روابط را تخمین زد. مثلا علم فیزیك را در نظر بگیرید. فرض كنید محتواى اطلاعاتىِ كلیه‌‌‌ى گزاره‌‌‌هاى مشاهداتىِ مربوط به علم فیزیك، آ بیت باشد. حالا فرض كنید كل معادلات و روابط ریاضى و مفهومىِ موجود در فیزیك -از جمله تعریف كلیدواژگان بر مبناى كلیدواژگان دیگر- هم ب بیت اطلاعات داشته باشد. مى‌‌‌دانیم كه فیزیك هم مانند هر علم دیگر، سیستمى پویا و تكامل یابنده است، یعنى به طور مرتب آ و ب در آن افزایش مى‌‌‌یابند. اگر در یك برش زمانى خاص به علم فیزیك نگاه كنیم، و آ و ب را در آن اندازه‌‌‌گیرى كنیم، شاخصى به نام “اد” -“سرواژه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی انسجام درونی” در آن قابل تعریف خواهد بود، به طورى كه: ب/آ= اد

آشكار است كه اندازه‌‌‌گیرى كل محتواى اطلاعاتى یك علم، با توجه به اتصالاتى كه با سایر علوم دارد، و ابهامى كه معمولا در مرزبندى میان مفاهیم مشترك در علوم همسایه وجود دارد، كار آسانى نیست. در اینجا هم ادعاى آن را نداریم كه اندازه‌‌‌گیرى دقیق آن ساده، و یا حتى لازم باشد. آنچه كه مورد نظر است، به دست دادن شاخصى مانند اد است، كه نسبت گزاره‌‌‌هاى ارتباطى به عناصرىِ سیستمِ علم مورد نظر را به دست دهد. هرچه این نسبت بیشتر باشد، دقت و تحلیلى بودن علم مورد نظر بیشتر است، و صورتبندى كردن روابط بین مفاهیم آن به زبان ریاضى ساده‌‌‌تر است.

از این بحث چند نتیجه مى‌‌‌توان گرفت. نخست این كه در دامنه‌‌‌اى خاص، هرچه از سطوح پایینتر علم -یعنى سطوح داراى درجه‌‌‌ى درشت نمایى بیشتر- به سوى سطوح بالاتر پیش رویم، به دلیل ملموس‌‌‌تر شدن پدیدارهاى مورد مشاهده و افزایش امكان دستیابى حسى ما به آنها، حجم بیشترى از داده‌‌‌ها را خواهیم داشت. معمولا صورتبندى این انبوه داده‌‌‌ها دشواریهاى روش‌‌‌شناختى چندى را به همراه دارد، و بنابراین با افزایش حجم عناصر، اد كاهش مى‌‌‌یابد. شاخص اد در سطح مشاهدات روزمره‌‌‌ى ما به كمینه‌‌‌ى مقدارش مى‌‌‌رسد. این سطح همان دانایى عامیانه[4] است كه از داده‌‌‌هاى خرد و ریز مشاهداتىِ روزانه انباشته است، ولى فقیرترین ساخت معادلاتى را براى مربوط كردنشان به هم دارد. این در واقع همان بخشى است كه تجربه‌‌‌ى زندگى عادى یك آدم معمولى را بر مى‌‌‌سازد، و داوریهاى اخلاقى و احساسى، برداشتهاى جزءانگارانه و تلقى‌‌‌هاى شتابزده و گاه خرافىِ معمول را پدید مى‌‌‌آورد. این سطح با وجود فقر معادلاتش، كهنترین و موفقترین سطح از لایه‌‌‌هاى دانایى است. چرا كه از زمان پیدایش بشر وجود داشته است و بقاى وى را تا روزگار كنونى ممكن ساخته است. رقابت سطوح دو سر طیف با این سطح میانىِ عامیانه، تنها از چند قرن پیش آغاز شده است و هنوز هم بخش عمده‌‌‌ى مردم بخش عمده‌‌‌ى عمرشان را با استفاده از دانایىِ عامیانه‌‌‌ى تعریف شده در این سطح مدیریت مى‌‌‌كنند.

وقتى درشت نمایى‌‌‌مان از سطح تجربیات روزانه فراتر رود، بار دیگر اد افزایش مى‌‌‌یابد. این بار هم ابزارهاى مشاهداتى باعث محدودیت خواهند شد و تنها داده‌‌‌هاى مهم را دریافت خواهند كرد. داده‌‌‌هایى كه به دلیل عبور از صافىِ ابزار مشاهداتى‌‌‌مان عناصر كمترى را در بر دارد، و بنابراین راحت‌‌‌تر صورتبندى مى‌‌‌شود.

نكته‌‌‌ى جالب آن كه درجه‌‌‌ى درشت‌‌‌نمایى علوم تجربى، اگر بر محور تغییرات اد نگریسته شود، الگویى منظم را ظاهر مى‌‌‌كند. علمى مانند روان شناسى كه سطوح گوناگونى -از روانشناسى كودك گرفته تا روانشناسى اجتماعى- را در بر مى‌‌‌گیرد، در واقع به داده‌‌‌هایى مربوط مى‌‌‌شود كه در همسایگى نزدیكِ داده‌‌‌هاى روزانه قرار گرفته‌‌‌اند و به پدیدارهاى مربوط به سطوحى بالاتر از فرد مى‌‌‌پردازد. جامعه‌‌‌شناسى به درجه‌‌‌ى درشت‌‌‌نمایى كمتر از آن تعلق دارد و نهادهاى اجتماعى را مى‌‌‌بیند و تحلیل مى‌‌‌كند. در سطوح پایینتر از فرد هم به ترتیب زیست‌‌‌شناسى، شیمى و فیزیك را داریم، كه به طرزى طنزآمیز حوزه‌‌‌ى كیهان‌‌‌شناسى در سوى دیگر طیف را هم در بر مى‌‌‌گیرد.

۳. به این ترتیب سطوح دانایىِ مربوط به پدیدارهاى ساده‌‌‌تر از خودمان (یعنى ساده‌‌‌تر از فرد) علوم تجربى، دقیق، و سخت را برمى‌‌‌سازند، و علوم بالاى این آستانه با نام انسانى مورد اشاره قرار مى‌‌‌گیرند. دو سر طیف، یعنى كیهانشناسى و فیزیك زیر اتمى، به پدیدارهایى با درشت نمایى بسیار زیاد یا بسیار كم مى‌‌‌پردازند و به دلیل اد بالا و امكان صورتبندى شدنِ زیاد به كمك ریاضیات، در یك علم یگانه -یعنى فیزیك- جاى مى‌‌‌گیرند. در این میان دو شاخه‌‌‌ى ویژه از دانایى -یعنى فلسفه و ریاضیات- را داریم كه تنها از روابط تشكیل شده‌‌‌اند. اگر به لحاظ ساختارى به این دو شاخه از دانایى نگاه كنیم، مى‌‌‌بینیم كه هیچ محتواى عینى مشخصى در آنها وجود ندارد. در واقع فلسفه و ریاضى فاقد داده‌‌‌هاى عینى در مورد جهان خارج هستند. محتواى آنها تنها بیان روابط درونى خالص و پیچیده‌‌‌اى است كه مى‌‌‌تواند در قالب نمادهاى فاقد معنا (ریاضى) یا داراى معناى بسیار بسیار عام (فلسفه) تجلى كند، و به این ترتیب در سطح صورتبندى (ریاضى) یا معنابخشى (فلسفه) با سایر سطوح دانایى چفت و بست شود.

داده‌‌‌هاى ما در مورد هر سطح از مشاهده‌‌‌ى جهان خارج، نیازمند ساختارى است تا بر آن مبنا ارتباط بین مفاهیم برقرار شود و روند استدلال توسط آن نقد شود. از عصر نوزایى به بعد، این دو كاركرد مهم توسط ریاضیات انجام مى‌‌‌شود. یعنى به كمك این شاخه امكان صورتبندى یكدست و منسجم مفاهیم در تمام سطوح دانایى به دست مى‌‌‌آید.

از سوى دیگر، مفاهیم جسته و گریخته و داده‌‌‌هاى پراكنده‌‌‌ى موجود در هر سطح دانایى نیازمند قالبى مفهومى و ساختى معنایى هستند كه مفاهیم و كلیدواژگان را به هم متصل كنند و به كل نظام دانایى معنا ببخشند. این كاركرد دوم توسط فلسفه انجام مى‌‌‌شود. ریاضیات و فلسفه، نمى‌‌‌توانند به عنوان سطحى از دانایى تجربى در نظر گرفته شوند. چرا كه فاقد عنصر (داده‌‌‌ى تجربى) هستند و بنابراین تعریف درجه‌‌‌ى درشت‌‌‌نمایى برایشان معنا ندارد. این دو ساخت تنها از روابط و معیارهاى صحت تشكیل یافته‌‌‌اند. پس این دو شاخه را باید به عنوان فرا-دانایى[5] در نظر گرفت. یعنى این ساختهاى دانایى نه در مورد جهان خارج، كه در مورد ساختهاى دانایى دیگر اظهار نظر مى‌‌‌كنند، و بنابراین با وجود دانش بودنشان، علم -به معناى تجربىِ كلمه- نیستند. اینها در واقع معیارهایى براى تعیین راستى و معناى گزاره‌‌‌ها و تأیید صحت استنتاج‌‌‌هایى هستند كه به طور مرتب در داخل هر نظامى از دانایى تولید مى‌‌‌شوند.

فلسفه و ریاضیات چنان كه گفتیم از قید درجه‌‌‌ى درشت نمایى آزادند، و به دلیل همین خنثا و بى‌‌‌طرف بودنشان است كه مى‌‌‌توانند در تمام سطوح دانایى و با هریك از درجات درشت نمایىِ ممكن چفت شوند. به این ترتیب این دو شاخه كل لایه‌‌‌هاى دانایى را به هم متصل مى‌‌‌كنند و از درهم تنیدن مفاهیم لایه‌‌‌هاى همسایه برشهاى پراكنده‌‌‌ى سطوح گوناگون دانش را به ساختى یكپارچه تبدیل مى‌‌‌كنند. در این میان ریاضیات به دقت صورتبندى و بیان مى‌‌‌كند، و فلسفه با ابهام بیشترى معنا مى‌‌‌سازد، و ساخت جهان بینى منسجمى را در اطراف این سطوح ترشح مى‌‌‌كند.

ساخت تاریخ

۱. تاریخ را مى‌‌‌توان تا حدودى نقطه‌‌‌ى مقابل فلسفه و ریاضیات دانست. در اینجا ما با تراكم هراس‌‌‌انگیزى از داده‌‌‌ها، و غیاب ساخت ارتباطىِ منسجم روبرو هستیم. علت این تلنبار شدن داده‌‌‌ها، در خصلت خودارجاع تاریخ نهفته است، و خودِ این حجیم بودن پیكره‌‌‌ى دانایى، خود به خود كارِ دستیابى به الگویى منسجم براى صورتبندى كردن نظمهاى موجود را دشوار مى‌‌‌كند.

چنان كه گفتیم، اختلاف نظرهاى اصلى در مورد فلسفه و روش‌‌‌شناسى تاریخ مى‌‌‌تواند در هفت محورِ اصلى خلاصه شود. در این بند، این هفت گره‌‌‌ى معنایى چالش برانگیز را به طور خلاصه مورد بررسى قرار مى‌‌‌دهیم و بر مبناى دیدگاهى كه ذكرش گذشت، موضع‌‌‌گیرى خاص این نوشتار را تعیین نمى‌‌‌نماییم.

۲. چالش برانگیزترین اظهارنظرى كه در مورد تاریخ شده است، به محتواى اطلاعاتى‌‌‌اش مربوط مى‌‌‌شود. ولتر، كه براى نخستین بار اصطلاح فلسفه‌‌‌ى تاریخ را در نوشته‌‌‌هایش به كار گرفت، تاریخ را با زبان طنزآلودِ خاص خود، نبش قبر مردگان مى‌‌‌داند، و محتواى آن را به ذكر كردار رفتگان منحصر مى‌‌‌بیند. هیوم به همین دلیل تاریخ را مجموعه‌‌‌اى از نكات پراكنده و جزئى مى‌‌‌دانست و اندوخته‌‌‌ى اطلاعاتى انباشته شده در تاریخ را غیرعلمى مى‌‌‌نامید. ویلهلم ویندلباند با همین استدلال، جزئى بودن مفاهیم تاریخى را مهمترین دلیل وابستگى‌‌‌اش به سایر علوم دانسته بود، و معتقد بود كه تاریخ را نمى‌‌‌توان تا مرتبه‌‌‌ى علمى مستقل ارتقا داد.

آنچه كه در تمام این اظهار نظرها دیده مى‌‌‌شود، توجه به جزئى بودن، پراكندگى، و خاص بودن رخدادهایى است كه در تاریخ مورد بررسى قرار مى‌‌‌گیرد. این كه فلان شاه در چه سالى به فلان كشور لشكر كشیده یا نخستین سكه‌‌‌ى عهد بهمان شاه در چه تاریخى ضرب شده، موضوعاتى جزئى، تكرارناپذیر و منحصر به فرد هستند كه ظاهرا انباشته شدن داده‌‌‌ها در موردشان به پیدایش هیچ علم خاصى نمى‌‌‌انجامد (ادواردز، 1375) .

تمام برداشتهاى یاد شده از یك حقیقت غیرقابل انكار سرچشمه مى‌‌‌گیرند، و آن هم این است كه داده‌‌‌هاى مورد توجهِ تاریخ به رخدادهایى مربوط مى‌‌‌شوند كه در سطحِ سلسله مراتبىِ[6] انسانى واقع مى‌‌‌گردند. یعنى همانطور كه گفتیم، اطلاعاتِ ثبت شده در تاریخ، از همان جنسِ تجربیات روزانه‌‌‌ى یك آدم عادى است. رخدادهایى كه در قالب تجربیات فردى و خاطرات خصوصى دسته‌‌‌بندى مى‌‌‌شوند، به سادگى به درونِ فضاى مفهومىِ تاریخ نشت مى‌‌‌كنند، و معمولا اسناد و مدارك اصلىِ این حوزه از دانایى را نیز تشكیل مى‌‌‌دهند. به این ترتیب اگر ساخت دانایى انسانى را نظامى هم‌‌‌افزا[7]، پیچیده، و سلسله مراتبى بدانیم (Bushev,1994) . تاریخ در برشى از این سلسله مراتب قرار مى‌‌‌گیرد كه درجه‌‌‌ى درشت‌‌‌نمایى‌‌‌اش با مشاهدات یك انسان معمولى یكسان است.

تاریخ، آن سطحى از دانایى است كه در سطح فرد قرار دارد و به تجربیات روزانه‌‌‌ى آدمیان مى‌‌‌پردازد. از آنجا كه این تجربیات، دانایىِ مردمان را هم در بر مى‌‌‌گیرد، تاریخ قابلیت بسط یافتن تا سایر شاخه‌‌‌هاى دانایى را هم دارد. یعنى در گره‌‌‌ى مركزىِ منحنى یاد شده، با بیشترین انباشت از اطلاعات روبرو هستیم. یك فرد انسانى، تجربیاتى به عنوان یك انسان دارد، كه اگر در ابعاد زمانى بلند نگریسته شود، تاریخچه‌‌‌ى زندگى او را مى‌‌‌سازد. این تجربیات، مى‌‌‌توانند دانایى وى در مورد هر یك از سطوح مشاهده را هم در بر بگیرند، پس به این ترتیب ما در سطح فردى نه تنها داده‌‌‌هاى مربوط به آناتومى تاریخ‌‌‌مندِ یك فرد را خواهیم داشت، كه حافظه‌‌‌اى مشتمل بر داده‌‌‌هاى مربوط به دانسته‌‌‌هاى او را نیز در دسترس داریم. در این سطح، شكلى از دانایى در مورد تركیب دانایى افراد پدید مى‌‌‌آید، كه بسته به نوع دانایى، تاریخ علم، تاریخ دین، و تاریخ هنر را بر مى‌‌‌سازد.

سیستم دانایى، در سطح فرد خود-ارجاع[8] مى‌‌‌شود (Luhmann, 1985) . یعنى بر روى خود بر مى‌‌‌گردد و خود را به عنوان سوژه‌‌‌ى خود در نظر مى‌‌‌گیرد. این خصلت خود-بازگشتى[9]، از یكسو باعث انباشت‌‌‌نمایى داده‌‌‌ها در این لایه مى‌‌‌شود، و از سوى دیگر صورتبندى‌‌‌شان را دشوار مى‌‌‌سازد. اگر به این فرآیند مكیده شدن و ثبت مفاهیمِ مربوط به سایر سطوح دانایى در سطح تاریخ توجه كنیم، علت پایین بودن اد در این گره را بهتر خواهیم فهمید.

در واقع تاریخ آن زاویه‌‌‌اى از مشاهدات است كه بر سطح درشت‌‌‌نمایىِ تجربى عادى ما تنظیم شده است، و همچون خودمان زمان‌‌‌مند است. آنچه كه در این سطح مشاهداتى دیده مى‌‌‌شود، مانند سایر شاخه‌‌‌هاى دانایى، مجموعه‌‌‌اى از داده‌‌‌هاى جسته و گریخته است، كه در چارچوب معنایى خاصى دسته‌‌‌بندى و مرتب مى‌‌‌شوند، و شیوه‌‌‌ى جذب اطلاعاتِ بیشتر را تعیین مى‌‌‌كند (McCullagh,1998) . در این لایه نیز داده‌‌‌ها همچون سایر سطوح سلسله مراتب دانایى به شكلى ویژه با هم مفصل بندى مى‌‌‌شوند، و برآیند كلى‌‌‌شان دانایى را در عامترین معناى كلمه پیكربندى مى‌‌‌كند.

آنچه كه در سطح تاریخ وجود دارد، داده‌‌‌هاى مربوط به تغییرات فرد در طول زمان است، و آنچه كه این فرد مى‌‌‌كند. به این ترتیب بازنمایى سطوح دیگر دانایى را هم در این لایه داریم، همچنان كه ادراكات هنرى/زیبایى‌‌‌شناختى و دینى/اخلاقى نیز به نوبه‌‌‌ى خود ردپایى را در این سطح بر جاى مى‌‌‌گذارند. دقت داشته باشید كه در این تعریف، خودِ علم، اخلاق، یا هنر در سطح تاریخى وجود ندارد. تنها چیزى كه دیده مى‌‌‌شود، تاریخ علم، تاریخ اخلاق و تاریخ هنر است، كه از دید ویژه‌‌‌ى فرد باز-مشاهده، باز-تفسیر، و ثبت گشته است. بنابراین نباید تاریخ علم را با علم و تاریخ هنر را با هنر اشتباه گرفت، كه اولى خلوص دومى را ندارد و شكلى بازنگریسته و روایت شده از حالت دوم است كه از مجراى فرد در زمان تثبیت شده و ردپایى از خویش بر جاى گذاشته است.

به این ترتیب جزئى بودن مشاهدات تاریخى، یا شمول و فراگیر بودنشان دلیل خوبى براى غیرعلمى دانستنشان نیست (Smooks,1998) . آنچه كه در امر تبلور تفكر تحلیلى در سطح آگاهى تاریخ اختلال ایجاد مى‌‌‌كند، خود-ارجاع بودن داده‌‌‌ها و خود-بازگشتى بودن ورودى‌‌‌هاى اطلاعاتى است. در كل تاریخِ علم تاریخ، بشر ابزار دقیقى براى صورتبندى قواعد و نظمهاى حاكم بر این انبوه داده‌‌‌ها در دست نداشت، اما امروز به كمك نظریه‌‌‌ى سیستم‌‌‌هاى پیچیده بینشهاى عمیق و راهگشایى براى هموار كردن این مسیر به ظاهر ناپیمودنى پدید آمده است.

بنابراین، موضع‌‌‌گیرى این نوشتار در مورد علم بودن یا نبودن تاریخ، به تعریف ویژه‌‌‌مان از ساختار علم باز مى‌‌‌گردد. با توجه به جایگاه تاریخ در سلسله مراتب دانایى، مى‌‌‌توان تاریخ را نیز علمى مانند سایر علوم دانست. با این تفاوت كه به دلیل سطح درشت‌‌‌نمایى ویژه‌‌‌اش، بیشترین حجم داده‌‌‌ها، كمترین اد و دیریاب‌‌‌ترین نظمها را در آن مى‌‌‌بینیم.

۳. اختلاف نظر دیگرى كه در میان مورخان و فیلسوفان تاریخ وجود دارد، به قانونمند بودن یا نبودن تاریخ باز مى‌‌‌گردد (دورانت، ۱۳۶۷) . اندیشمندان گوناگون مفهوم قانون را به اشكال گوناگون تعریف كرده‌‌‌اند. آنچه كه بیشتر متفكران قرن بیستم بر سرش توافق داشتند، تعریفى از قانون بود كه بر شمول، سادگى، ضرورت و قدرت پیش‌‌‌بینى آن تأكید كند (Smooks,1998) . بنابر این تعریف، یك گزاره‌‌‌ى بیانگرِ نظمِ موجود در بین رخدادها تنها زمانى به مرتبه‌‌‌ى یك قانون علمى بركشیده مى‌‌‌شود كه تمام رخدادهاى یك رده را در بر گیرد (شمول) ، لزوما پیچیدگى رخداد را كم كند و آن را به مجموعه‌‌‌اى از متغیرها و مفاهیم ساده‌‌‌تر و دقیقتر تجزیه كند (سادگى) ، ایجاب كننده باشد، یعنى به شكلى امكانات موجود براى آینده‌‌‌ى موضوع مشاهده را محدود سازد (ضرورت) ، و به این ترتیب روایتى پیشگویانه را بیان نماید.

مفهومى از قانون كه تا قرن نوزدهم بین اندیشمندان پذیرفته شده بود، چهار ویژگى یاد شده را در بیانى سختگیرانه و جبرانگارانه به كار مى‌‌‌گرفتند، و فلاسفه‌‌‌ى تاریخ نیز بر همین مبنا مدعى وجود قوانینى در تاریخ بودند. نقدهاى جدیدترى كه بر اصل قانونمند بودن تاریخ وارد شده (پوپر، ۱۳۵۰) و دفاع‌‌‌هاى -معمولا ماركسیستى- از قانونمندى تاریخ ( (Marcuse, 1972 بر همین محور شكل گرفته‌‌‌اند.

آنچه كه به ویژه در اواخر قرن گذشته مورد توجه قرار گرفت، بازبینى مفهوم ضرورت، و در نتیجه آمارى و احتمالاتى شدن ساخت قوانین علمى بود. اصل عدم قطعیت هایزنبرگ، كه اثر ویرانگر مشاهده‌‌‌گر در ضرورت و قطعیت پیش‌‌‌بینى را بیان مى‌‌‌كرد، و پیدایش نظریه‌‌‌ى آشوب[10] كه بر ذاتى بودن قواعد آمارى در پدیده‌‌‌هاى پیچیده پافشارى مى‌‌‌كرد، به تدریج مفهوم ضرورت را از معناى قرن نوزدهمى و جبرانگارانه‌‌‌اش خارج كرد و به آن انعطافى چشمگیر بخشید (تاجدارى، ۱۳۶۶).. به این ترتیب آشكار شد كه قول كانتىِ تحمیلى بودن تمام قانونمندى‌‌‌ها، و انسانى بودن منشأ صدورشان حتى در علوم دقیقى مانند فیزیك هم رسوخ كرده است، و بنابراین چشمداشتِ قانونى كاملا درست كه ضرورتى بیرونى را صورتبندى كند و پیش‌‌‌بینى‌‌‌هایى كاملا قطعى را به دست دهد، ناممكن است.

پیامدهاى این شیوه‌‌‌ى نگاه به گیتى، در نظریاتى مانند نظریه‌‌‌ى سیستمهاى پیچیده و هم افزایى به خوبى دیده مى‌‌‌شوند (Bushev, 1994) . به این ترتیب تلقى دانشمندان در مورد ضرورت و پیش‌‌‌بینى از حالتى لاپلاسى و قطعى به شكلى آمارى و احتمالاتى تغییر كرد. پس مفهوم امروزینِ ضرورت مى‌‌‌توان طیفى و شولایى[11] دانست، و این چیزى است كه در انگاره‌‌‌ى قرن نوزدهمى از قانونِ قطعى و دوارزشى دور از ذهن مى‌‌‌نمود.

قانون، شیوه‌‌‌ى خاصى از صورتبندى نظمهاى مشاهده شده در یك مجموعه از رخدادهاست، كه با زبانى دقیق بیان شود. علمى كه درجه‌‌‌ى درشت نمایى‌‌‌اش با تجربه‌‌‌ى روزانه‌‌‌ى ما خیلى تفاوت داشته باشد قوانین خود را ساده‌‌‌تر استخراج خواهد كرد، و ضرورتى با درجه‌‌‌ى پیش‌‌‌بینى آمارى بالاتر را به دست خواهد داد. تاریخ علمى است كه در سر دیگر این طیف قرار دارد و به دلیل ازدحام داده‌‌‌ها، پیچیدگى موضوع مشاهده، و تصادفى نمودن بسیارى از رخدادهاى مورد مشاهده‌‌‌اش، همواره در صورتبندى كردن قوانین دچار مشكل بوده است. پیچیده‌‌‌ترین چیزى كه براى انسان وجود دارد، خودِ انسان است. پس وقتى موضوع دانشى انسان باشد، بیشترین آشفتگى و سردرگمى را باید انتظار داشت. در عمل هم این چیزى است كه رخ مى‌‌‌دهد.

با این وجود، ماهیت دانایى تاریخى با آنچه كه در سایر سطوح دانش مى‌‌‌بینیم، تفاوتى ندارد. یعنى در داده‌‌‌هاى تاریخى هم نظمهایى مشاهده مى‌‌‌شود، و با وجود دیریاب‌‌‌تر بودنشان، و دشوارتر بودن صورتبندى‌‌‌شان، مى‌‌‌توان بیانهایى از آن را به عنوان قوانین تاریخى در نظر گرفت. توجه كنید كه عبارتِ “قانون تاریخى” به هیچ عنوان به ضرورتى قرن نوزدهمى و قطعیتى كامل دلالت ندارد، بلكه تنها وجود الگو، نظم و بنابراین فهمیدنى بودن را نشان مى‌‌‌دهد. تاریخ به رفتار آدمیان و جوامع مربوط مى‌‌‌شود، و این هردو نظامهایى آشوبناك هستند. به این ترتیب در تاریخ پیشگویى دقیق ناممكن است، اما با همان دقتى كه مى‌‌‌توان در مورد آینده‌‌‌ى سیستم‌‌‌هاى آشوبناك اظهار نظر كرد، در مورد تاریخ نیز مى‌‌‌توان چنین كرد. نظامهاى آب و هوایى نیز پیچیده، آشوبناك و به عبارتى غیرقابل پیش‌‌‌بینى هستند، اما علمى به نام هواشناسى[12] هست كه رفتار همین سامانه‌‌‌ى بغرنج را بررسى مى‌‌‌كند و با دقتى -هرچند اندك- رفتار آینده‌‌‌اش را -در وازه‌‌‌هاى زمانى كوتاه- پیش‌‌‌بینى مى‌‌‌كند.

تاریخ علمى است كه موضوع مشاهده‌‌‌اى قانونمند، منظم، و داراى الگوهاى شناختنى را در بر مى‌‌‌گیرد. با این وجود پیش‌‌‌گویى در آن (با معنایى كه دانشمندان قرن گذشته از پیشگویى مى‌‌‌فهمیدند) ناممكن است. در عین حال تشخیص برخى از الگوها و پیش‌‌‌بینى برخى از روندها در آن -به طور آمارى- ممكن است.

آشوبناك بودن ذاتىِ سیستم‌‌‌هاى زیستى/اجتماعى به سادگى نشان مى‌‌‌دهد كه جبریت مورد نظرِ بسیارى از نظریات تاریخگرا است در بهترین حالت ساده انگارانه است. هیچ نوع موجبیتى براى رخدادهاى تاریخى -همچون رخدادهاى روانشناختى و هواشناختى و. . . – نمى‌‌‌توان قایل شد. تاریخ قلمروى است كه به قول ناگل، در آن چیزهاى نو پدید مى‌‌‌آیند، و این یكى از برجسته‌‌‌ترین عرصه‌‌‌هاى ظهور رخدادهاى هم‌‌‌افزا و خودزاینده[13] است (Bushev, 1994) .

۴. بحث دیگرى كه در میان فلاسفه‌‌‌ى تاریخ بسیار رواج دارد، به روش مطالعه‌‌‌ى تاریخ باز مى‌‌‌گردد.

در قرن هژدهم و نوزدهم، پس از برخوردى كه بین آراى فلاسفه‌‌‌ى ایده‌‌‌آلیست آلمانى و رویكرد تجربى افراطى جهان آنگلوساكسونى رخ داد، تمایلى براى جدا كردن روش شناختىِ مفاهیم علوم انسانى از سایر علوم پدید آمد. این تمایل به پیدایش آراى اندیشمندانى مانند دیلتاى و ویكو انجامید. ایشان تا حدودى زیر تأثیر دوگانه‌‌‌گرایى هگلىِ ماده/روح بودند و ازنظر روشى هم تمایزى بین علوم مربوط به ماده و مربوط به روح مى‌‌‌دیدند. به این ترتیب در میان علوم انسانى و علوم تجربى شكافى عبورناپذیر را ترسیم مى‌‌‌كردند و زبان، روش، و اصول اعتبار قضایا در دو سوى این مغاك را از پایه متفاوت دانستند (ادواردز، ۱۳۷۵).

بنابر آنچه كه گذشت، ظاهرا علت اصلىِ برداشت خاص این اندیشمندان از مفهوم تاریخ، به خصلت خودارجاعى و خودبازگشتى بودن آن مربوط باشد. آنچه كه علوم سخت و دقیق را از علوم انسانى و تاریخى جدا مى‌‌‌كند، به نوع موضوع مشاهده و انسجام درونى علم مربوط مى‌‌‌شود نه ماهیت دانایىِ تولید شده. وقتى موضوع مشاهده انسان باشد، عدم قطعیتهاى ناشى از دخالت مشاهده‌‌‌گر در موضوع مشاهده به حلقه‌‌‌هایى بسته و تشدید شونده از تفسیرهاى متقابل مى‌‌‌انجامد كه دقت دانایى تولید شده را كاهش مى‌‌‌دهد. مورخ یا متخصصِ علوم اجتماعى ممكن است با بیان تفسیر خاص خود، بر موضوع مشاهده اثر گذارد و سیر رخدادها را تغییر دهد. آنچه كه پوپر اثر اودیپ نامیده است، در حوزه‌‌‌ى تاریخ به خوبى مصداق مى‌‌‌یابد (پوپر، ۱۳۵۰). نمونه‌‌‌هاى تاریخى‌‌‌اى كه در آنها پیشگویى‌‌‌هاى تاریخى و تفسیرهاى جامعه‌‌‌شناختى سیر حوادث را دگرگون كرده باشند، اندك نیستند، و همه‌‌‌ى ما روزگارى را به یاد مى‌‌‌آوریم كه نیمى از كره‌‌‌ى زمین زیر سیطره نظامهاى سیاسى خاصى بود كه به دلیل همین پیشگویى‌‌‌ها پدید آمده بودند و از همین تفسیرها قوام مى‌‌‌یافتند.

با وجود تفاوت معنادارى كه در قطعیت علوم انسانى و علوم تجربى دیده مى‌‌‌شود، بنیادهاى اصلى دانایى (عناصر=گزاره‌‌‌هاى مشاهداتى + روابط= چارچوب نظرى، و معیارهاى صحت) در همه‌‌‌ى آنها یكسان‌‌‌اند، و چنین به نظر مى‌‌‌رسد كه روش‌‌‌شناسى مشابهى هم بر همه‌‌‌ى آنها حاكم باشد. ناگفته پیداست كه خطاها و ابهام‌‌‌هاى ناشى از دخالت ذهن مشاهده‌‌‌گر در سطح علوم انسانى و تاریخى تشدید مى‌‌‌شود و ظاهرى برجسته‌‌‌تر به خود مى‌‌‌گیرد، اما این خطاها در سایر حوزه‌‌‌هاى دقیقتر و ریاضى‌‌‌گونه‌‌‌ترِ دانایى هم وجود دارد.

روشهاى موسوم به هرمنوتیكى (اشلایرماخر) ، تاریخى (دیلتاى) و تفهمى (وبر) كه براى توصیف روش خاص تحقیق در علوم انسانى به كار مى‌‌‌روند، در واقع بر جنبه‌‌‌اى از مشاهده و تولید دانایى تأكید مى‌‌‌كنند كه در سایر شاخه‌‌‌هاى دانایى هم وجود دارد. تفسیرگونه بودن، حضور ارزش‌‌‌داورى، و ناتوانى ناظر از گسستن از منظور، ویژگیهایى هستند كه در كل پهنه‌‌‌ى دانایى بشرى تعمیم یافته‌‌‌اند. در فیزیك و شیمى هم مشاهده‌‌‌گر به تفسیر مشاهداتش مى‌‌‌پردازد، و ممكن است یك مشاهده‌‌‌ى منفرد مانند سوختن چوب را بسته به تفسیر ویژه‌‌‌اش، به اثر فلوژیستون یا اكسید كنندگى اكسیژن نسبت دهد. ناخودآگاه همه‌‌‌ى زیست‌‌‌شناسان به هنگام بررسى تنوع زیستى اطرافشان درگیر ارزشداورى در مورد اهمیت گونه‌‌‌هاى مختلف مى‌‌‌شوند و بسیار اندكند كسانى كه یك گونه‌‌‌ى جانورى -مانند كرم كدو- را داراى قدر و ارزشى برابر با یك گونه‌‌‌ى جانورى دیگر -مثلا انسانِ میزبانش- بدانند. وقتى كه رخداد مورد بررسى یك كنش انسانى و پدیده‌‌‌اى در سطح مشاهداتى روزانه‌‌‌ى ماست، این ارزشداورى تشدید مى‌‌‌شود و ابهام و بیطرفىِ مفروضِ دانشمند را كاهش مى‌‌‌دهد. وقتى درجه‌‌‌ى درشت‌‌‌نمایى دانایى ما بر سطح انسانى تنظیم شود، ابهام ناشى از دخالت پیش‌‌‌فرض‌‌‌ها چنان در كار مشاهده اختلال ایجاد مى‌‌‌كند كه مى‌‌‌تواند به توهمِ ناشى از برون فكنىِ تصورات خویش منجر شود. یك راه مقابله با این كژبینى، توجه به الگوى ارزشداورى و رویكرد همدلانه به داناییها و قضاوتهاى ناشى از سطح انسانى است. این همان است كه وبر (تفهم[14]) مى‌‌‌نامد و در رویكرد جامعه‌‌‌شناختى خویش به كارش مى‌‌‌گیرد.

به این ترتیب، بر اساس آنچه كه گذشت چند نكته آشكار مى‌‌‌شود: نخست این كه در این نوشتار تفاوتى جوهرى بین روش‌‌‌شناسى تاریخى و تجربى قایل نیستیم. تنها به استفاده‌‌‌ى محتاطانه و بسیار خودآگاهانه از شهودِ ناشى از همدلى و تفهم باور داریم، تا در حد امكان ماهیت ابهامِ سطح دانایىِ علوم انسانى برطرف شود. در عین حال مى‌‌‌پذیریم كه همین ابهام و همان تفهم، از تخصصى شدن زبان علم تاریخ جلوگیرى كرده‌‌‌اند و كلیدواژگان و مفاهیم مربوط بدان را همچنان در سطح كاربرد روزانه‌‌‌ى زبان محدود ساخته‌‌‌اند. در عمل، اگر به منحنى رسم شده در ابتداى بحث نگاه كنید، خواهید دید كه هرچه سطوح دانایىِ داراى اد كمتر، از نظر تاریخى دیرتر به صورت تخصصى (و ریاضى‌‌‌گونه) صورتبندى شده‌‌‌اند.

دوم این كه وجود مفاهیم و گزاره‌‌‌هاى داراى ارزش‌‌‌داورى را درتاریخ مى‌‌‌پذیریم، اما معتقدیم مشابه این داوریها در سایر شاخه‌‌‌هاى علم هم وجود دارد، و تنها چیزى كه باعث پنهان ماندنشان در آنجاها مى‌‌‌شود، دور بودن سطح مشاهداتى‌‌‌شان نسبت به زندگى عادىِ ماست. برداشت فلسفى و اخلاقى یك دانشمند در تفسیرى كه از یك فرآیند عصب‌‌‌شناختى یا بوم‌‌‌شناختى دارد كاملا مؤثر است، و به دلیل دور و مبهم نمودن موضوع مشاهده‌‌‌اش از زندگى معمولى است كه این داورى و اثراتش نمود زیادى نمى‌‌‌یابد.

نكته‌‌‌ى سوم این كه به دلیل همین دخالت ارزشداورى و نبودِ زبان تخصصىِ دقیق، تاریخ علمى است كه نسبیت معیارها و تكثرِ برداشتها در آن بیشینه است. چنان كه گفتیم، هر دفترچه‌‌‌ى خاطراتى مى‌‌‌تواند به عنوان یك متن تاریخى در نظر گرفته شود، و به این دلیل هم هر فردِ داراى خاطرات منسجم مى‌‌‌تواند به عنوان یك شارح و نویسنده‌‌‌ى تاریخ -در قلمرو مشاهداتى و استنتاجىِ خود- در نظر گرفته شود. در علمى مانند زیست‌‌‌شناسى و فیزیك هم مكاتب و رویكردهاى گوناگون براى تفسیر رخدادهاى آزمایشگاهى وجود دارد، اما رواج ابزارهاى مشاهده‌‌‌اى یكسان و پیچیده در این سطوح، به حذف برخى از جنبه‌‌‌هاى پدیده‌‌‌ى مورد مشاهده، و حك و اصلاح و پالایش باقىِ اطلاعاتِ مرتبط با آن مى‌‌‌انجامد. به این ترتیب توافق در مورد معناى یك مشاهده‌‌‌ى فیزیكى یا زیست‌‌‌شناختى بسیار ساده‌‌‌تر از اجماع بر سر معناى یك رخداد تاریخى است. در سطح تاریخ، ما همه‌‌‌ى چیزهاى قابل مشاهده را -بدون سانسور ابزارهاى مشاهده‌‌‌ى كمكى- مى‌‌‌بینیم و بنابراین هركس بر زاویه‌‌‌ى نگاه خاصى و متغیرهاى ویژه‌‌‌اى تأكید مى‌‌‌كند و وقایع خاصى را برمى گزیند و تفسیر ویژه‌‌‌ى خود را بر آن سوار مى‌‌‌كند.

۵. بحث مهم دیگرى كه در مورد تاریخ وجود دارد، به هدفمند بودنش مربوط مى‌‌‌شود. از میان برخوردهاى گوناگونى كه با تاریخ شده است، گروه بزرگى را مى‌‌‌توان زیر عنوان غایت‌‌‌انگاران رده‌‌‌بندى كرد. بخش عمده‌‌‌اى نظریه‌‌‌پردازان تاریخ و علوم اجتماعى، سیر تحول و دگرگونى جوامع بشرى را هدفدار و غایت‌‌‌مند دانسته‌‌‌اند. از این میان، برخى مانند افلاطون و اشپنگلر این روند را به سوى زوال و تباهى دانسته‌‌‌اند، و برخى دیگر همچون ماركس و فوكویاما، تصویرى دلپسند و خوش‌‌‌بینانه را -البته از دید خودشان- ترسیم كرده‌‌‌اند.

با توجه به آنچه كه گذشت، آشكار است كه جوامع انسانى را نظامهاى پیچیده‌‌‌ى تكامل یابنده‌‌‌اى مى‌‌‌دانیم، كه در جریان گذر زمان -در صورت مساعد بودن شرایط- پیچیده‌‌‌تر مى‌‌‌شوند و بر تفكیك یافتگى ساختهاى درونى خود مى‌‌‌افزایند. این نگرش، در جامعه‌‌‌شناسى كلاسیك با نام نظریه‌‌‌پردازانى همچون دوركهیم و پارسونز گره خورده است، و معمولا به دلیل تكامل‌‌‌گرایى، از رده‌‌‌ى نظریات غایت انگار دانسته مى‌‌‌شود.

اما در این میان تفاوتى وجود دارد. امروز ما مى‌‌‌دانیم كه تكامل لزوما به معناى كامل‌‌‌تر شدن نیست، و تنها برداشت معقول از آن، افزایش سازگارى براى نیل به بقاست. به نظر مى‌‌‌رسد كه كل سیستم‌‌‌هاى تكاملى در این قاعده شریك باشند و روندهاى تحول خویش را نه با رصد كردن هدف و غایتى مشخص، كه بر اساس فشارهاى محیطى وارده همگام سازند.

آنچه كه در مورد تمام نظریات غایت‌‌‌انگار وجود دارد، تمایلشان براى یافتن غایتى یكه، فراگیر، و ثابت براى تمام جوامع است. این غایت مى‌‌‌تواند مثل نظریه‌‌‌ى هگل مفهومى اخلاقى و فلسفى باشد (هگل، ۱۳۷۶) و یا مثل پارسونز معنایى شبه‌‌‌زیست‌‌‌شناختى (Parsons, 1951) . در هر صورت، آنچه كه ثابت است، رویكرد گذشته‌‌‌نگر فراگیر و تك‌‌‌كانونه‌‌‌اى است كه مى‌‌‌كوشد تا تمام رخدادهاى گذشته‌‌‌ى تاریخ را در زیر عنوان غایتى یكتا و تغییرناپذیر جمع كند، و آینده را هم بر همین مبنا پیشگویى كند.

چنان كه گذشت، از یكسو امكان پیشگویى جبرانگارانه‌‌‌ى آینده -به ویژه در سطحى پیچیده همچون سطح انسانى- بعید به نظر مى‌‌‌رسد، و از سوى دیگر نگرشهاى غایت‌‌‌انگار به دلیل دو ضعف اساسى رنجورند. نخست درك ناقص و ساده‌‌‌انگارانه از مفهوم تكامل، كه انگار بر مفهوم قرن نوزدهمىِ پیشرفت استوار باشد، و بر وجود یك غایت منفرد براى تمام سیستم‌‌‌هاى تكاملى پافشارى مى‌‌‌كند. امروز نادرستى این دیدگاه آشكار است و حتى الگوهاى تعمیم یافته‌‌‌اى مانند پیچیده‌‌‌تر شدن و تخصصى شدن را هم نمى‌‌‌توان به كل سیستم‌‌‌هاى تكاملى تعمیم داد. چرا كه گاه سیستمهایى ساده شونده -مانند جوامع اسكیمو و جانداران انگل- را مى‌‌‌بینیم.

دومین ایراد، تعمیم گزاره‌‌‌هاى پسینىِ[15] ناشى از مشاهده‌‌‌ى تاریخ گذشته، به آینده‌‌‌ى تاریخ، و پیشینى[16] فرض كردنشان است. اصولا به دلیل بغرنج بودن بیش از حدِ مسئله، پیش‌‌‌بینى شرایط حاكم بر سیستمهاى تكاملى در آینده ناممكن است (مورن، ۱۳۷۰). مى‌‌‌دانیم كه سیر دگردیسىِ تكاملى هر سیستم، وابسته به همین شرایط پیرامونى تعیین مى‌‌‌شود. پس چنین به نظر مى‌‌‌رسد كه تعمیمهایى از این دست، به لحاظ منطقى نادرست باشند و حقیقتِ مهمِ نامعلوم بودن فشارهاى تكاملى آینده را از قلم انداخته باشند.

به این ترتیب، در تغییرات تاریخى مى‌‌‌توان الگوهایى را مشاهده كرد و قانونمندى‌‌‌هاى تكاملى سیستم را از آن استخراج كرد، اما این مفاهیم همواره غایتهایى پیسنى را به دست مى‌‌‌دهند كه چیزى جز تفسیر ما از نظمهاى دیده شده نیستند. تاریخ مانند تمام سیستم‌‌‌هاى تكاملىِ دیگر جهت دارد، اما هدف ندارد.

تحول تفسیر-از-خودِ تاریخى

سه چارچوب اصلى را مى‌‌‌توان در برداشتهاى تاریخى تشخیص داد.

نخستین دوره‌‌‌ى درك تاریخى، به جوامعى مربوط مى‌‌‌شود كه هنوز در مرحله‌‌‌ى گردآورى و شكارگرى قرار دارند. این جوامع ساختارى ساده و جمعیتى اندك دارند و فاقد نویسایى هستند. در این جوامع تاریخ چیزى نیست جز اساطیر قبیله‌‌‌اى كه به صورت سینه به سینه نقل و روایت مى‌‌‌شود و چكیده‌‌‌اى از رخدادهاى مهم قبیله را در بافتى كیهانشناختى/ اساطیرى حفظ و منتقل مى‌‌‌كند (لنسكى ونولان، ۱۳۸۰).. در این تلقى از تاریخ، روابط انسانى تا حوزه‌‌‌هاى غیرانسانى و دینى هم بسط مى‌‌‌یابند و جهان به صورت مجموعه‌‌‌اى تفكیك ناشده از عناصر فیزیكى و متافیزیكىِ در هم تنیده دیده مى‌‌‌شود. نظمهاى حاكم بر ساخت اجتماعى قبیله و جایگاه و نقش فرد در آن به كمك همین روایتها توجیه، تبیین و مشروع مى‌‌‌گردند و به این ترتیب فرد به شكلى نیمه تمایز یافته در زمینه‌‌‌ى خویشاوندى‌‌‌اش تعریف مى‌‌‌شود (ییتس و پلاگ، ۱۳۷۵).. زمان و مكان در این نوع از تاریخ بسیار محدود هستند. ازل در زمانى به نسبت كوتاه در پشت سرمان قرار دارد و ابدیت در مدتى به ظاهر نزدیك فرا خواهد رسید. قلمرو مكانى دنیا هم به همین ترتیب كوچك است و از سرزمین مسكونى قبیله و مسیرهاى كوچروىِ فصلى تشكیل شده است. در این تلقى از تاریخ، جهان از نظر زمانى، مكانى، و معنایى تا سطح رخدادهاى مرتبط با قبیله فروكاسته شده است و تفكیك من/ دیگرى/ جهان هنوز در سطح قبیله و جامعه معنا نشده است. جهان در این نگرش خاص، همان ما (قبیله) هستیم. اما این ما هنوز در برابر دیگرى قرار نگرفته است، یعنى برخورد بین جوامع هنوز شكلى نظام‌‌‌مند به خود نگرفته و بنابراین قبیله خود را در مقابل قبیله‌‌‌اى دیگر تعریف نمى‌‌‌كند.

این نگرش به نسبت ابتدایى از تاریخ به زودى جاى خود را به روایتى پیچیده‌‌‌تر داد. جوامع داراى فنون پرورش و تولید غذا، كه از راه كشاورزى و دامدارى روزگار مى‌‌‌گذرانند، این بخت را داشته‌‌‌اند كه جمعیتى بیشتر را تأمین كنند و در منطقه‌‌‌اى استقرار یابند. پیچیدگى اجتماعى ناشى از ارتباطات انبوه‌‌‌ترِ مردمان روستاها و شهرها، نویسایى و طبقه‌‌‌ى خاصِ حامل دانایى را پدید آورد، كه به دگردیسى مفهوم تاریخ انجامید.

در این جوامع كنش متقابل انسانى از پدیدارهاى طبیعى تفكیك شده است و دومى بیشتر به عالم لاهوتى و متافیزیكى و اولى بیشتر به رخدادهاى روزانه و زمینى مربوط دانسته شده است. در این شرایط هنوز تاریخ ساختى اساطیرى و ساده دارد، اما به دلیل نوشته شدنش به تدریج انباشته مى‌‌‌شود و دچار نقد و اصلاح‌‌‌هاى پیاپى مى‌‌‌گردد. تفكیك شخصیتهاى تاریخى و خدایان فرازین با دقت و روشنىِ بیشترى انجام مى‌‌‌گیرد و قواعد و نظمهاى حاكم بر زندگى نیز با روش پیچیده‌‌‌تر و قانع كننده‌‌‌ترى به نظمهاى كهن تحویل مى‌‌‌شوند. در این مرحله جوامع یكجانشین همسایه از وجود یكدیگر آگاه مى‌‌‌شوند و روابطشان از برخوردهاى تصادفى فراتر مى‌‌‌رود. به این ترتیب تاریخ جامعه بر مبناى تصویرى كه از تاریخ جوامع همسایه ترسیم شده است، شكل مى‌‌‌گیرد. اهالى كیش خود را برمبناى دشمنى با اوروك تعریف مى‌‌‌كنند و اساطیر پهلوانى لاگاش و اومَه در هم تنیده مى‌‌‌شوند. همراه با ادغام این واحدهاى اجتماعى كوچك در قالب دولتهاى بزرگتر، اساطیر و تاریخ‌‌‌هاى یاد شده هم در هم ذوب مى‌‌‌شوند و دوباره صورتبندى مى‌‌‌شوند. به همین دلیل است كه در زمان دودمان اور سوم دیگر تاریخ از داستان مبارزه‌‌‌ى دولتشهرهاى سومرى تشكیل نشده، و به جاى آن رقابت اقتصادى و نظامى با ایلامى‌‌‌ها را مى‌‌‌بینیم.

اگر در تاریخ جوامع شكارچى/گردآورنده، جهان تجلى حضور خدایان و نیروهاى فراطبیعى بود، در جوامع كشاورز جهان را به مثابه مخلوق و خدمتگزار خدایان مى‌‌‌بینیم. به این ترتیب پویایى قدرت در جوامع انسانى و به فراخور آن در آسمانها اهمیت مى‌‌‌یابند و در قالب كتیبه‌‌‌ها و جنگنامه‌‌‌ها و ستونهاى نماد پیروزى ثبت مى‌‌‌گردند.

اگر در جوامع پیشاكشاورزىِ متحرك، زمان و مكان متقارن بود و در جهانى به وسعت قبیله جریان داشت، در جوامع كشاورزِ یكجانشین این تقارن شكسته است. یكجانشینى خود به خود تقارن مكان را مى‌‌‌شكند و جهان را به یك مرك (زمحل استقرار جامعه) و پیرامون (محل استقرار جوامع همسایه) تقسیم مى‌‌‌كند. نویسایى هم تقارن زمانى را مى‌‌‌شكند. دیگر نظمهاى تكرارىِ روزانه بر فضاى تجربیات ذهنى آدمیان غلبه نمى‌‌‌كنند و رخدادهاى مهمى كه در نوشتارهاى معمولا مقدس ثبت شده‌‌‌اند، مبدأ تاریخهاى مهم تلقى مى‌‌‌شوند و محور زمان را نشانه گذارى مى‌‌‌كنند. به این ترتیب فراخناى جهان تا وسعتى ناشناخته -ولى نه چندان بزرگتر از محل استقرار جامعه- كش مى‌‌‌آید و زمان جهت مى‌‌‌یابد و به صورتى چرخه‌‌‌اى یا خطى رخدادها را به هم متصل مى‌‌‌كند. در این جوامع تاریخ، روایتگر سرگذشت جهانى است بزرگتر از قبیله، كه گرانیگاه و مركز و بخش مهم آن، روستا یا شهرِ مورخان است.

این تلقى ویژه به تاریخ تا عصر نوزایى ادامه یافت. در آن مقطع زمانى، دگرگونى در چارچوب بینشى آدمیان به تغییر نگرششان نسبت به تاریخ هم انجامید. زمان، با وامگیرى از سنت یهودى، خاصیتى خطى داشت، و مكان به اعتبار مدلهاى هندسى صفحه‌‌‌اى نامتناهى پنداشته مى‌‌‌شد. قوانین ازلى حاكم بر جهان نوعى عقلانیت ریاضى بود، و ملل و فرهنگها و آدمیان در این میان بود كه معنا مى‌‌‌یافتند. خصلت استعلایى كنش متقابل آدمیان از بین رفته بود و فرد به معناى مدرن كلمه در حال زاده شدن بود. بعد تاریخ در قرن هژدهم تحت تأثیر ریاضى‌‌‌گرایى و علم‌‌‌گرایى افراطى قرار گرفت و علمِ تاریخ و تلاش براى پیش‌‌‌بینى علمى تاریخ رواج یافت. در همین برش زمانى برخورد با تمدنها و فرهنگهاى بیگانه‌‌‌ى نویافته در علم تاریخ اروپایى تحولى ایجاد كرد و همگام با افزایش چشمگیر حجم دانسته‌‌‌هاى اروپاییان در مورد تاریخ اقوام دیگر، نوعى نژادپرستى و قوم‌‌‌محورى نظرى را نیز صورتبندى كرد. به این ترتیب مكان همچنان نامتقارن ماند و مركزى به نام اروپا را در میان خود جاى داد، و جهان پیرامونىِ بسیار گسترش یافته، تمدنهایى ریز و درشت را در خود جاى داد كه به زور در قالب تاریخ غربى گنجانده شدند، یا ناچار شدن در برخورد با استعمارگران بار دیگر تاریخ و هویت خود با بازتعریف كنند.

پس از جنگ جهانى دوم، این چارچوب مدرن از تاریخ دچار تحول شد و به سوى تقارنى جدید پیش رفت. این بار اروپا و غرب زیر فشار تمدنهاى نوظهورِ قدرتمندى مانند چین و ژاپن از افتخار مركزیت محروم شدند و بسیارى از محورهاى اقتدارزده‌‌‌ى قبلى مورد چالش و تردید قرار گرفتند. تاریخ به این ترتیب تمركززدایى شد و تردید در مورد محوریت مردِ غربى، كم كم به تردید در مورد محوریت نقش مردان بزرگ و حتى انسانِ خودآگاهِ مدرن انجامید. آنچه كه امروز در بسیارى از نحله‌‌‌هاى پژوهش تاریخى دیده مى‌‌‌شود، نگرشى شبكه‌‌‌اى است كه بر مبناى نظریه‌‌‌ى سیستم‌‌‌هاى پیچیده شكل گرفته است و هیچ گرانیگاه مطلقِ جغرافیایى یا زمانى‌‌‌اى را در در كل تاریخ نمى‌‌‌پذیرد و بر وجود طرح و نقشه‌‌‌ى پیش نوشته‌‌‌اى براى سیر تكامل جوامع انسانى باور ندارد. در این نگرش، جوامع انسانى خود را مى‌‌‌آفرینند و مسیر خویش را تعیین مى‌‌‌كنند و این كار را بر مبناى قواعد و الگوهایى شناختنى -ولى نه جبرگرایانه- انجام مى‌‌‌دهند.

چارچوبى كه براى روایت تاریخ در این نوشتار مورد استفاده قرار مى‌‌‌گیرد، از چنین نگرشى برخاسته است. تاریخ در این نگرش چیزى نیست جز تفسیر و برداشت خاص ما از واگشودگى[17] سیستم پیچیده‌‌‌ى اجتماعى، و گامهاى پیاپىِ شكست تقارن كه توسط این نظام به شكلى كوركورانه برداشته مى‌‌‌شود، و در جریان نوعى انتخاب طبیعى، پیچیدگى افزاینده‌‌‌ى جوامع انسانى را رقم مى‌‌‌زند. تاریخ، روایت نقاط ثقل این روند است، و كاوشى براى شناسایى شاخصهاى اصلى تكامل سیستم اجتماعى. تاریخ، سیر رخدادهایى است كه به پیدایش نقاط تقارنى و بر خطراهه‌‌‌ى پویایى جامعه منتهى مى‌‌‌شود، و تفسیر دلایل شكست این تقارن و روایتِ چگونگى انتخابهایى است كه جامعه مى‌‌‌نماید. تاریخه در این بیانِ سیستمى‌‌‌اش، بسیار فروتنانه‌‌‌تر است، چرا كه بر تفسیرى بودن و نقصهاى شناخت‌‌‌شناسانه‌‌‌اش اعتراف مى‌‌‌كند. اما در عین حال، چنین تاریخى بیانگر و سخنگو هم هست، و فروتنى‌‌‌اش را نباید مقدمه‌‌‌ى سكوت دانست. تاریخ فرهنگ از دید سیستمى، تاریخ منشهاست. تاریخى كه خصلت خودارجاعى خویش را مى‌‌‌شناسد و از این چشم اسفندیار قدیمى به عنوان نقطه‌‌‌ى قوت استفاده مى‌‌‌كند. چنین تاریخى، همزمان با ترسیم نقاط كورى كه در پیكره‌‌‌ى خود تشخیص مى‌‌‌دهد، و طرح پرسشهایى كه جوابش را نمى‌‌‌داند، رویدادها را تفسیر و روندها را تحلیل مى‌‌‌كند و توانمندتر از تاریخ‌‌‌هاى داستان‌‌‌گونه‌‌‌ى پیشین به تبیین چگونگى دگردیسى جوامع در طول زمان مى‌‌‌پردازد.

 

کتابنامه

ادواردز، پ. فلسفه‌‌‌ى تاریخ، ترجمه‌‌‌ى بهزاد سالكى، پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات فرهنگى، 1375.

برتالنفى، ل. ف. نظریه عمومى سیستم‌‌‌ها، ترجمه ك. پریانى، نشر تندر، 1366.

پوپر، ك. ر. فقر تاریخیگرى، ترجمه‌‌‌ى احمد آرام، انتشارات خوارزمى، 1350.

تاجدارى، پ. نظریه‌‌‌ى رویدادهاى غیرمنتظره (همراه با برخى كاربردهاى آن) ، انتشارات اتا، 1366.

توینبى، آ. تاریخ تمدن، ترجمه‌‌‌ى یعقوب آژند، انتشارات مولى، 1366.

دورانت، و/آ. درسهاى تاریخ ، ترجمه‌‌‌ى احمد بطحایى، شركت سهامى كتابهاى جیبى، 1358.

مورن، ا. سرمشق گمشده، ترجمه‌‌‌ى على اسدى سروش، انتشارات سروش، 1370.

لنسكى، گ. و نولان، پ. جامعه‌‌‌هاى انسانى، ترجمه‌‌‌ى ناصر موفقیان، نشر نى، 1380.

هگل، گ. و. عقل در تاریخ، ترجمه‌‌‌ى حمید عنایت، انتشارات شفیعى، 1379.

ییتس، د. و پلاگ، ف. انسان‌‌‌شناسى فرهنگى، ترجمه‌‌‌ى محسن ثلاثى، انتشارات علمى، 1375.

Bushev,M. Synergetics, Word scientific press, Singapore,1994.

Foucault,M. The order of things, Routledge, 1990.

Luhmann,N. Social systems, MIT press, 1995.

Marcuse,H. Karl Popper and the problem of historical laws, In: Studies incritical philosophy, Beacon press, pp: 197-208, 1972.

Mc Cullagh,C. B. The truth of history, Rouedge, NY, 1998.

Smooks,G. D. The laws of history, Rouedge, NY, 1998.

 

 

  1. Observational level
  2. یك آنگستروم= 10-10متر است.
  3. یك میكرون یك میلیونیم متر است.
  4. folk knowledge
  5. meta-knowledge
  6. hierarchical levels
  7. synergic
  8. self- reference
  9. self- recursiveness
  10. chaos theory
  11. fuzzy
  12. Meteorology
  13. autopoietic
  14. Verstehen
  15. A posteriori
  16. A priori
  17. unfolding

 

 

ادامه مطلب: چارچوب فهم تاریخ ایران

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب