آسیبشناسی وضعیت دانشگاهها در ایران
آسیبشناسی وضعیت دانشگاهها در ایران، هفتهنامه مستقل،
شمارهی 26، شنبه ۱۳۹۴/۸/۱۶
دربارهی دانشگاههای ایران و کارکردها و کژکارکردهای آن بحث و سخن بسیار است و آنچه در اینجا بدان میپردازم، تنها تصویری کلی است از رئوس اختلالهایی که نمایانتر است، و در قالب یادداشتی کوتاه میگنجد. اما پیش از پرداختن به آن، نخست به این نکته اشاره کنم که نهادِ دانشگاه در ایران، در دوران پیشامدرن پیشینهای بسیار دیرینه و پر فراز و نشیب داشته است. معابد بابل و ایلام باستان با کتیبهها و آیینهایی که بر محور دانش اخترشناسی سازمان یافته بودند، دانشگاههایی مثل جندیشاپور و نیمروز که به شکلی عرفیگرا علومی مانند پزشکی و ریاضیات و معماری را تعلیم میدادند، و نهادهای دوران اسلامی که ممکن بود مثل نظامیهها دولتی یا مثل انجمن اخوان الصفا غیردولتی باشند، همگی در زیر عنوان تاریخ دانشگاه در ایران زمین میگنجند و این نهاد را به یکی از ارکان کهن اجتماع ایرانی بدل میکنند.
اما اگر از این پیشینه چشم بپوشیم، و تنها به تاریخ مدرنِ این نهاد بنگریم، بسته به این که تاسیس دارالفنون یا دانشگاه تهران را مبنا بگیریم، با دورانی صد و ده ساله یا هشتاد ساله روبرو خواهیم بود. در این مدت، اگر بخواهیم تنها خروجیِ سیستم را بررسی کنیم، با نهادی موفق و پویا مواجه میشویم. یعنی شمار دانشمندان و نخبگانی که در سطح دانشگاههای معتبر جهان اعتبار علمی داشتهاند و از دانشگاههای ایران بیرون آمدهاند، نسبت به جمعیت کشورمان چشمگیر است. همچنین سرعت توسعهی دانشگاهها در ایران و اقبال عمومی از «تحصیل دانشگاهی» و نهادینه شدنِ ارج و قرب کسانی که «دانشگاه دیده» هستند، نشان از جامعهای میدهد که دانشاندوزی و تخصص را مهم میداند و تخصص را ارزشمند میشمارد.
با این وجود، به خصوص طی ده سال گذشته، با دادههایی روبرو هستیم که به این گمان دامن میزند که نهاد دانشگاه رو به افول و تباهی دارد، و اگر هم همچنان بخاری از این دیگ بر میخیزد، نتیجهی هوشمندی دانشجویان و فرهنگ عمومی جامعه است، و نه کارکردِ درست و مدیریت شدهی نهادِ دانشگاه. ایرادهایی که به نظرم به نهاد دانشگاه در شکل کنونیاش وارد است را میتوان در دو رده گنجاند. برخی از این اختلالها، از اشکالی زیربنایی و تنیده شده در کلیت ساخت دانشگاههای ایرانی بر میخیزند، و بنابراین سابقهشان به همان هشتاد یا صد سال پیش باز میگردد. برخی دیگر، از سوءمدیریت و نادانی و خطاهای کارگزاران ناشی شدهاند و سابقهی کمتری دارند و به خصوص طی دهههای گذشته شیوع بیشتری یافتهاند. به عبارت دیگر، آسیبشناسی دانشگاههای ایرانی دو نوع ایرادِ نهادی و فردی را در سطح ساز و کارهای کلان اجتماعی یا کردارها و انتخابهای افراد در بر میگیرد.
ایرادهای نهادی را میشود در دو بند گنجاند:
نخست: دانشگاههای ایران با نوعی عدم انسجام در سرمشق نظری روبرو هستند. از همان ابتدای کار، نوعی تعارض میان سرمشق علوم و فنون مدرن و بافت فرهنگی پیشامدرن ایرانی وجود داشته که همچنان حل نشده باقی مانده است. از این رو دربارهی برخی از حوزههای نظری (به خصوص فلسفه، الاهیات، حقوق، و حتا معماری و پزشکی) دو سرمشقِ رقیبِ بومی/ سنتی و غربی/ مدرن را داشتهایم که به تدریج دومی اولی را از میدان به در کرده است. کارگزاران دانشگاههای ما از تلفیق و جذب و کنار هم نشاندن این سرمشقهای همسنخ و همموضوع، اما متفاوت از دانایی ناکام ماندهاند و از این رو همواره کشمکشی بر سر اسلامی کردن یا بومی کردن دانشهای غربی، یا ریشهکنی دانشهای سنتی جاری بوده است که به خاطر روزآمد نشدن علوم قدیم، به عقبنشینی دایمی فرهنگ سنتی در برابر مدرنیته انجامیده است. نتیجه، ترجمهمداری و رونویسی از علوم تولید شده در دانشگاههای غیرایرانی بوده، و سستی و ناتوانی در توسعهی این دانشها، یا ژرفنگری در اندوختهی دانشِ نهفته در فرهنگ خودمان.
دوم: دانشگاهها در کشورهای توسعه یافته با صنعت و اقتصاد پیوندی انداموار و تنگاتنگ دارند. به شکلی که هزینهی دانشگاهها عمدتا از سوی شرکتها و نهادهای اقتصادیای تامین میشود که توسعه و ترقی و سوداندوزی خود را در گروی پیشرفت دانش و فنآوری میدانند. در ایران چنین پیوندی به شکلی سست در چند مقطع زمانی برقرار شد، اما دیری نپایید. دانشگاههای مدرن ایرانی معمولا از بودجههای دولتی یا شهریههای پرداخت شده به خاطر شورِ دانشاندوزی (یا مدرکگرایی)ِ مردم تغذیه میکنند، و این بدان معناست که خروجیِ دانشگاهها هنوز به شکلی معنادار و نمایان به افزایش ثروت ملی منتهی نمیشود. به همین دلیل هم بر خلاف قاعدهی مرسوم در سایر کشورها، بیکاری در طبقهی فرهیخته و دانشگاه رفتهی کشورمان بیشتر است، تا طبقههایی که به خاطر تنگنای اقتصادی با زیربنای فرهنگی تحصیل در فرزندانشان در سنین پایینتر متوقف میشود. به عبارت دیگر، دانشگاهها هنوز نهادهایی عرفی و زمینی نیستند که سودِ حاصل از آن به شکلی ملموس سبک زندگی مردم را دستخوش تغییر سازد.
اما ایرادهای غیرنهادیای هم هست، که به سوءمدیریت و ندانمکاری مسئولان و سیاستگزاران مربوط میشود، و در خودِ نهادِ دانشگاه ریشه ندارد. این ایرادها را به نظرم میتوان در سه بند خلاصه کرد:
نخست: فضای دانشگاهی کشورمان از یک نظام شایستهسالارِ واقعی و عادلانه محروم است، و به همین دلیل سلسله مراتب دانشگاهیای شکل گرفته که بر خلاف قاعده، رتبهبندی افراد بر حسب دانش، هوشمندی و تولیدِ فکر را نشان نمیدهد، بلکه جایگاه افراد را بر اساس متغیرهای بیربطی مثل مدیریت روابط اداری، مطیع بودن به لحاظ سازمانی، یا وابستگیهای سیاسی تعیین میکند. نتیجهی این امر، ابهام در نقشها، مسئله برانگیز بودنِ الگوهای جذب و ارتقای سازمانی نیروهای انسانی، و غلبهی حاشیههای اجرایی و گاه آلودگیهای اخلاقی بر متنِ کار علمی است. این اداری/ سیاسی شدنِ لایهبندی دانشگاهیان به کارکردهای آموزشی دانشگاهها هم تعمیم یافته و حلقههایی بسته و تکرار شونده از آموزش و آزمون را خلق کرده که تنها برای برآورده کردنِ حداقلهایی علمی تنظیم شدهاند. راه برونرفت از این بیماری فاجعهبار، محترم شمردن استقلال دانشگاهها و دانشگاهیان است، و تقویت انجمنهای علمی و پایبندی به قوانین شایستهسالارانه در مدیریتشان، چفت و بست کردن این انجمنها با نهادهای صنفی و صنعتیِ مربوط، ایجاد مسابقهها، آزمونها، و جایزههای کلان ملی برای تشخیص و تشویق استعدادها در رشتهها مختلف.
دوم: اختلال بزرگی که از غیاب شایستهسالاری بر میخیزد، دلسرد شدنِ نیروهای نخبه از نهاد دانشگاه، و قطع ارتباط کارکردی ایشان با این سازمانهاست. فرار مغزهای فاجعهبار و پردامنهای که طی سی سال گذشته شاهدش هستیم، تا حدودی در همین عارضه ریشه دارد. یعنی دانشگاهها در جذب و حفظ نیروهای بااستعداد و نخبه ناتوان هستند، و دانشجویان و استادانی که به خاطر دغدغههای علمی خود از حاشیههای غیرعلمی گریزان و از ناعادلانه بودن ساز و کارها دلسرد میشوند، اقامت در سرزمینهایی بیگانه را به ماندن و کوشش در کشور خودشان ترجیح میدهند. در واقع بخش بزرگ و تعیین کنندهای از طبقهی نخبهی علمی و فرهنگی ایرانی، در حال حاضر خارج از کشور اقامت دارند و به خدمت در نهادهایی مشغولاند که مسائل و بروندادهایشان ارتباط چندانی با کشورمان ندارند.
این عارضه دربارهی نخبگان سرسختتری که در کشور باقی ماندهاند هم مصداق دارد، یعنی بخش بزرگی از این نخبگان نیز در فضاهای غیردانشگاهی به فعالیت مشغولاند، در حالی که ماهیت فعالیتشان دانشگاهی است. یعنی با انبوهی از نویسندگان، پژوهشگران و استادان روبرو هستیم که در خارج از نهاد دانشگاه به تالیف و ترجمه و تدریس مشغولاند، و گاه دامنهی مخاطبان و دایرهی نفوذشان از استادان رسمی دانشگاهها افزونتر است. به عبارت دیگر، غیاب شایستهسالاری، به محرومیت نهاد دانشگاه از نیروهای نخبه و توانمند منجر شده است.
سوم: از ایرادی که شرحش گذشت، اختلالی دیگر بر میخیزد و آن هم ایستایی و بیتوش و توان بودنِ فضای علمی در درون دانشگاههاست. محرومیت دانشجویان از استادان تاثیرگذار و نخبه، به چیرگی نوعی فضای خموده و بیحاصل بر دانشگاهها دامن زده است. به شکلی که آنچه تدریس میشود در بسیاری از موارد روزآمد و دقیق نیست و فراگیریاش هم دستاوردی جز عبور از آزمونهایی به همین اندازه نادقیق را ندارد. به همین دلیل است که جزوهخوانی جای کتابخوانی، و حفظ کردن پاسخِ مرسوم جای طرح کردن پرسشِ نوآورانه را گرفته است. شمار دانشجویان به خاطر اقبال عمومی برای تحصیل دانشگاهی، به شکلی شتابنده زیاد میشود، در حالی که طبقهی استادان به خاطر عوارضی که گفتیم، به کمخونی و ناتوانی چشمگیری دچار است. به همین دلیل استادان خوب و دلسوزی هم که همچنان هستند، توانِ اجرایی و زمان لازم برای رسیدگی به کار انبوهِ دانشجویان را ندارند. همهی اینها دانشگاهها را به دنبالهای از دبیرستان، و نسخهای روشنفکرانهتر از همان مکتبخانههای قدیمی بدل کرده، که باید چیزی در آنجا حفظ شود و بعد سرِ جلسهی امتحان پس داده شود، بی آن که پرسشگری و مسئلهدار بودن در حریم علم ارجی داشته باشد.
این حقیقت که ایران در حال حاضر یکی از بزرگترین طبقههای جمعیتیِ دانشآموخته/ دانشجو را نسبت به جمعیتش داراست، و در منطقهی خاورمیانه به کلی از این نظر بیرقیب است، باید در کنار این حقیقت نگریسته شود که این طبقهی بزرگ دانشگاهی پس از حدود یک قرن نتوانسته در تولید صنایع پیشرفته، سرمشقهای نظری، نظریههای علمی در سطحی جهانی، و فنآوری پیچیده، دستاورد قابل اعتنایی داشته باشد. این نکته البته به جای خود باقی است که جامعهی ایرانی، در همین قرن از عوارض یک جنگ جهانی لطمه دیده، در یکی از بزرگترین جنگهای معاصر درگیر بوده، و آخرین انقلاب سیاسی کلاسیک قرن بیستم را از سر گذرانده است. با تمام این حرفها، آشفتگی و ناکارآمدی دانشگاههای ما همچنان با توجه به خزانهی فرهنگی غنی کشورمان، جوان بودن جمعیتمان، و رواج نویسایی و سوادِ عمومی در جامعهمان قابل درمان است، اگر هرچه سریعتر تدبیری در این مورد اندیشیده شود، و دست کم خطاهای ریشهدارِ گذشته از دستهایی که بدان معتاد شدهاند، وا نهاده گردد.
ادامه مطلب: یادداشتها: طرح حذف آزمون
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب