گفتار دوم: تمدن همچون پاسخی به تنشهای بنیادین
در رویکرد سیستمی زروان، «تنش» عبارت است از شکاف همیشگی میان وضعیت موجود و مطلوب، که از امکانِ افزونتر شدن متغیر مرکزی سیستم (قلبم) حکایت میکند و به خاطر امکان بازنمایی سیستم در درون خودش ممکن میشود، و نتیجهی خودارجاع بودن روندهای پردازشی سیستم است. این بدان معناست که سیستمهای پیچیدهی انسانی در روندهای پردازشی خود، علاوه بر محیط پیرامونیشان، وضعیت درونی خود را نیز بازنمایی میکنند و به این ترتیب به تصویری از متغیرهای مرکزی خویش (قلبم: بقا-لذت-قدرت-معنا) دست مییابند. به همین ترتیب امکانهای عملیاتی پیشاروی سیستم را نیز تشخیص میدهند و «قلبم» نهفته در هریک را تخمین میزنند. به این شکل همیشه وضعیت موجودی در اکنون و وضعیت مطلوبی در آینده قابلتصور است که «قلبم» دومی از اولی بیشتر باشد. همین است که به صورت تنشی بنیادین در سیستم تجربه میشود.
همهی تمدنها در مقام سیستمهای پیچیدهی تکاملی با تنشهایی متنوع و همیشگی دست به گریبان هستند. این تنشها هرچند اغلب در سطح اجتماعی و در نهادها نمایاناند، اما اغلب در سطح فرهنگی برچسب میخورند و با شبکهای از منشهای معنادار رمزگذاری و «فهمیده» میشوند. به این شکل تنش از حالت وضعیتی یکتا و بیسابقه و چارهناپذیر خروج کرده و همچون روایتی در بافتی از حافظه-خاطره استقرار پیدا میکند.
در این وضعیت تازه است که همچون نمونهای آشنا از الگویی شناخته شده جلوه میکند، که میشود راهحلی برایش اندیشید.
این روند رمزگذاری و ردهبندی تنشها، به حافظهدار شدن تمدنها میانجامد. روندی که در میان پژوهشگران معاصر، یان آسمان[1] بیش از همه بدان پرداخته است.
از دید آسمان «گذشته» در تمدنهایی که پیشینهی طولانی دارند، به شکلی خلاقانه در قالب روایتهایی فراگیر رسوب میکند و همچون شالودهای برای سازماندهی معناهای فرهنگی به کار گرفته میشود.[2]
انسجام این روایتها توسط «فنون یادسپار»ی[3] حاصل میآید که میتواند در قالب مناسک یا متون تبلور پیدا کند، و به این ترتیب دو ردهی متفاوت و دو سطح پیچیدگی ناهمسان از ساماندهی خاطرات مشترک ممکن میشود. نویسا شدن جوامع و پیدایش خط، نقطه عطفی است که به گذاری سیستمی در فناوری یادسپاری میانجامد یعنی یادآوری را از وضعیت مناسکآمیز و شفاهی به حالت کتبی و متنی ارتقا میدهد، بی آن که روش ابتداییترِ پیشین را منسوخ سازد. آسمان میگوید اختراع دین در مقام عرصهای مستقل و خودبنیاد از فرهنگ، پیامد چنین گذاری است. همچنین زایش شرع را همچون متراکم شدن سنت در اطراف محوری ثابت از کردارهای الزاماور تفسیر کرده است.[4]
البته میتوان این نقد را به آسمان وارد آورد که تا حدودی تاریخ ظهور شرع و دین را با هم درآمیخته است. در حالی که دومی دیرینهتر از اولیست. «دین» در شکل سازمان یافتهاش که نظامی منسجم از معناها را در خود بگنجاند، با متن «گاهان» و ظهور دین زرتشتی در قرن دوازدهم و سیزدهم پ.م آغاز شد. اما شرع بسیار دیرآیندتر است.
بیش از هزار سال بعد از زرتشت، و پس از شکلگیری امپراتوری روم در اواخر قرن اول پ.م بود که کیش پرستش امپراتور همچون نسخهای نوساخته از کیش مصریِ پرستش فرعون در تمدن اروپایی پدیدار شد و وفاداری سیاسی را با اجرای مناسکی دینی پیوند زد. چنین پیوندی پیشتر در مصر رایج نبود، چون اغتشاش سیاسی قلمرو اروپایی و چندگونگی ادیان در این سامان وجود نداشت و کیش فرعونپرستی یکی از آدابی بود که در میانه شبکهای منسجم از باورهای دینی جای میگرفت و جنبهی صوریاش چندان برجستهتر از سایر آیینها نبود. اما در روم قربانی گزاردن برای امپراتور مسئلهای دغدغهبرانگیز و غیربدیهی بود که بسیاری از اقوام بهویژه آنان که (مثل یهودیان) ایرانیتبار بودند، در برابرش مقاومت میورزیدند.
همین کیش پرستش امپراتور بعدتر در قرن چهارم میلادی استعلایی شد و مبنای شرع متعصبانه و سطحینگر قرون وسطای اروپایی قرار گرفت. این هم زمانی رخ داد که مسیحیت در روم به دینی رسمی و دولتی بدل شد. شرع به عنوان مجموعهای از کردارهای عمومیِ تقدسبخش و مشروعیتزا در این فرایند شکل گرفت و تا سه قرن بعدتر در ایران هم رخنه کرد. بنابراین دین و شرع دو خاستگاه جامعهشناختی متفاوت و دو تاریخ مجزا دارند و نباید با هم یکی انگاشته شوند. دین و شرع در شکل پایهشان شفاهی و عامیانه و عملیاتی هستند و با نوشتار و تأمل نخبگان ارتباطی ضروری برقرار نمیکنند. از این رو گذار به یادسپارهای متنی فرایندی متفاوت است که قدمتی بیشتر از شرع صورتگرا دارد.
بنابر اسناد تاریخی، گذار از یادسپارهای مناسکی به متنی برای نخستین بار در عصر هخامنشی رخ داد و این دورانی بود که موجی از تدوین روایتهای هویتبخش در قلمرو دولت پارسی برخاست و به کنارههایش نیز نشت کرد.
اوستا، تورات، تاریخ اساطیری مصر، حماسههای همری، رسالههای افلاطونی، متون بودایی اولیه، و متنهای مهم از یاد رفتهای مثل اساطیر فنیقی و کنعانی در این زمان به صورت متن درآمدند و تدوین شدند. جریانهای پیشتاز در تاریخ ظهور این یادسپارها را شاید بتوان تا حدود یک قرن پیش از ظهور کوروش نیز عقب برد و آن را به دوران آشوربانیپال و تدوین اساطیر کهن اکدی و سومری در کتابخانهی نینوا مربوط دانست.
شکلگیری یادسپار بدان معناست که شیوهای برای استقراء راهحلها برای ردهای از تنشها وجود دارد، که هر موقعیت تنشزایی را با راهبردهایی برای سازگاری[5] مسلح میسازد. این منطقِ سنجیدنِ تنش نو بر اساس تنشهای قدیمی، راهکاری مؤثر و کارساز است. هرچند هرگز به رفع کامل تنش منتهی نمیشود و علاوه بر زنجیرهی تنشهایی که به طور طبیعی همواره در افق حضور سیستمهای پیچیده ظاهر میشوند، ردهای تازه از تنشها را پدید میآورد. گسستهایی نو میان وضع موجود و مطلوب که به خودِ همین فرایندِ سازگار شدن با تنشها مربوط میشود.
مفهوم سیستمی «تنش» در نگاه زروانی در واقع همان است که در نظریههای تکاملی قدیمی و نگرش سنتی «انتخاب طبیعی» خوانده میشود، که مفهومی مبهم و عام است.
شبکهی تنشهایی که سیستم با آن روبرو میشود، روندی است که بقا یا انقراضاش را رقم میزند و این همچون نیرویی آشوبناک اما مؤثر، و جهتدار اما بیهدف عمل میکند که دستیابی سیستم به سطوحی بالاتر از پیچیدگی را ضروری میسازد.
انتزاعِ راهکارها از تجربهها تنها زمانی ممکن میشود که وضعیتهایی قالبی و تکرار شونده تشخیص داده شوند یا ابداع گردند. سادهسازی موقعیتهایی پیچیده و جمع بستن رخدادهایی که در اصل یگانه هستند، شکافی میان تجربهی سیستم و واقعیت بیرونی پدید میآورد که به صورت فاصلهی میان چشمداشتها و تجربهها نمود پیدا میکند و خود همچون تنشی نو به تلاطمهای محیطی افزوده میشود. به این شکل است که تنشی که در سطحی از پیچیدگی تجربه میشود و مورد چارهاندیشی قرار میگیرد، در سطحی بالاتر و در لایهی پردازش اطلاعات، تنشهایی نوظهور را برمیسازد و این خود همچون رانهای و فشاری برای دستیابی به پیچیدگی بیشتر عمل میکند. اصولاً زایش لایههای سلسله مراتبی «فراز» نتیجهی همین روند است یعنی ظهور سطح روانی در بستر تکامل، نتیجهی مستقیمِ رمزگذاری و پردازش تنشهای سطح زیستی و زایش تنشهایی جدید در سطحی نرمافزاری بوده است. به این شکل است که لذت همچون راهحلی برای پردازش بقا خلق میشود، و همزمان خود به معمایی تازه بدل میگردد، که دیر یا زود باید با راهحلی نو در سطحی دیگر (یعنی قدرت در سطح اجتماعی) پردازش شده و مدیریت شود.
تمدنها در مقام نهادی اجتماعی، یک سیستم تکاملی پیچیده هستند و با همین قواعد در بستر انتخاب طبیعی رفتار میکنند. انتخاب طبیعیای که چیزی بیش از شبکهی تنشهای پیاپی نیست.
یکی از شاخصهایی که میتواند سطح پیچیدگی تمدنها را نشان دهد و موقعیت و جایگاهشان را نسبت به هم تعیین کند، همین است که تنشهای پیرامونی را چطور رمزگذاری و صورتبندی میکنند و با چه سازوکاری به ظهور چه تنشهای معنایی تازهای میدان میدهند. پیچیدگی تمدنها به طور مستقیم با تواناییشان برای ارتقای تنشهای موضعی و یکتا به مرتبهی الگوهایی معنادار و تکراری پیوند خورده است. این پیچیدگی همچنین با دامنهی گزینههای ابداع شده برای چاره کردنِ تنش نیز نسبت دارد. بر این اساسِ روندهایی که برای سازگاری با تنش شکل میگیرند، بسته به درجهی گشودگیشان بر بازخوردها و امکانهای نو، تعیین میشوند؛ و این خود شاخصی دیگر برای ارزیابی پیچیدگی یک تمدن است.
تمدنی پیچیده و نیرومند است که بتواند طیفی وسیع از تنشها را ثبت و جذب کند، و آنها را در چارچوبی مفهومی بگنجاند که از تجربههای پیشین بر آمده است. تمدن نیرومند راهبردهایی که از این تاریخِ تنشها مشتق شده را همچون چارهاندیشیهایی برای اکنون به کار میگیرد، و در ضمن نسبت به پیامدهای آن حساس است.
تمدن پیچیده و چالاک سطوح متفاوت «فراز» را با هم متحد میکند و همچون نظامی یکپارچه با تنشها رویارو میشود. یعنی هرچند خود سیستمی اجتماعی است، اما با دریافت بازخورد و میدان دادن به خلاقیتهای فردیِ «من»ها، دامنهای گشاده برای رویارویی اثربخش با تنش پدید میآورد. تمدنها مثل همهی سیستمهای تکاملی دیگر، در آن حدی پیچیده و کارآمد هستند که بتوانند تنشهای رویاروی خود را بشناسند و با آن سازگار شوند، یا به زبان سنتی، از انتخاب طبیعی جان به در برند.
از اینجا میتوان اتصال استوار میان لایهی اجتماعی و فرهنگی را فهمید. چون فرهنگ همان نرمافزاری است که نهاد اجتماعی بر میسازد تا تنشهای خود را به کمک آن سازماندهی و مدیریت کند.
طبق همین قاعده که گفتیم، همین روند مدیریت تنش در سطح نهادهای اجتماعی به زایش سیستمهای تکاملی نوظهوری در سطحی تازه منتهی میشود که منشها (عناصر فرهنگی) را ایجاد میکند و متغیر بنیادین تازهای را برمیافرازد. به این شکل قدرت که تنش اصلی سطح اجتماعی و غایت درونی تمدنها بود، از نو رمزگذاری میشود و متغیری تازه -یعنی معنا- در این میان زاده میشود.
یکی از نقدهایی که به نظریههای تمدنی امروزین وارد است، غفلتشان از این سازوکارهای سیستمی و مبهم باقی گذاشتنِ کلیدواژهها و مفاهیم کلیدیشان است.
نمونهاش آن که آرناسون به پیروی از آیزنشتات[6] پویایی تمدنی را به دو ردهی «حفظ و تثبیت معنا» یا «دگرگونسازی و بازسازی معنا» تقسیم کرده است، که میتوان آن را به صورت حفظ یا تغییر نظم اجتماعی هم تفسیر کرد.[7]
این دو در مدل زروان همان دو راهبرد اصلی رویارویی با تنش –گریز یا سازگاری- هستند. تمدنها سیستمهایی تکاملیاند در سطح اجتماعی، که در این لایه از «فراز» بزرگترین مقیاس را دارند. پس مانند همهی سیستمهای دیگر مدام با تنشهایی روبرو هستند و در برابرشان یا به موقعیت موجود میچسبند و یا از آنجا به سمت موقعیت مطلوبی فرضی حرکت میکنند.
این همان است که در موقعیتهای تنشزا ایستایی یا پویایی یک سیستم را مشخص میسازد. اما نکته در اینجاست که تنش امری همیشگی و قاعدهای عمومی برای همهی سیستمهای تکاملی است. پس چنین نیست که تمدنها گاه به انتخابی میان این دو فراخوانده شوند و در باقی موارد وضعیتی ایستا و ساکن داشته باشند. آن وضعیت ساکن و ایستا که در اغلب سیستمهای اجتماعی دیده میشود، در واقع الگوهای نظام یافته و تثبیت شدهی نادیدهگیری تنش و گریزِ تکرار شونده است، و نباید آن را با غیاب تنش یکی گرفت. تنش در نهایت نوعی گسست است. یعنی همچون فاصلهای میان وضعیت موجود و مطلوب تجربه میشود. به همین خاطر راهبردهای رویارویی با تنش هم در نهایت یکی از این دو الگو را به خود میگیرد: نادیدهگیری و تاب آوردن این گسست (گریز)، و یا پر کردن این شکاف و حرکت از وضعیت موجود به مطلوب (سازگاری) که به معنای ایجاد پیوستگی است. آن راهبردی که «قلبم» را افزایش میدهد و بنابراین کارآمد و خردمندانه است، همواره سازگاری با تنش است، که افقهایی تازه برای افزایش «قلبم» را پیشاروی سیستم میگشاید. گریز از تنش به معنای استقرار محافظهکارانه در وضعیت موجود و نادیده گرفتن وضعیت مطلوب است و چشمپوشی از این امکانها. گزینهای که در هرحال به خوشههایی از تلههای رفتاری، یعنی الگوهای تکراریِ کاهش «قلبم» منتهی میشود.
در مقیاسی کلان، بازتاب این گریز از تنش یا سازگار شدن با آن را میتوان در قالب ظهور گسستها و پیوستگیهایی سیستمی در سطح نهادهای اجتماعی، منشهای فرهنگی، پیکرهای زنده و نظامهای روانی ردگیری کرد.
پس تمدن از شبکهای از پیوستگیها و گسستها تشکیل شده است. پیوستگیهایی که در بافت جمعیت، پایداری نظامهای شخصیتی، ثبات و دوام نهادها و دودمانها و خاندانها، و همچنین زبان و دین و نظامهای شناختی و سلیقههای زیباییشناسانه بازتاب مییابد. در این میان گسستها هم اهمیت دارند و دقیقاً همین گرانیگاهها را آماج خود قرار میدهند. پایداری تمدن به تعادل میان گسستگیها و پیوستگیها وابسته است و فروپاشی تمدنی را میتوان همچون پیشی گرفتن گسست از پیوستگی تعریف کرد.[8]
تنشهای پایهای که همهی تمدنها با آن دست و پنجه نرم میکنند، به ارکان سهگانهی زیستجهان[9] انسانی مربوط میشود. زیستجهان از یک گرانیگاه مرکزی (من) و مجموعهای متکثر از سیستمهای بیرونیِ شبیه به «من» (دیگریها) تشکیل شده که در زمینهای آشفته و واگرا از چیز-رخدادها (جهان) حضور دارد. تداوم و سامان یافتگی من و دیگری و جهان، چالشی بنیادین و همیشگی است که «من»ها و نهادها و بدنها و منشها به یک اندازه با آن درگیر هستند. به همین خاطر مرگِ من، و ارادهی کنترل ناشدنی دیگری و نظمهای قانونمند اما استثناپذیر طبیعی تجربههای پایهای هستند که در همهی جامعههای انسانی تکرار میشوند و همچون سرچشمههای پایدارِ تنش عمل میکنند.
همهی تمدنها راهبردهایی برای رویارویی با این سه تنش بنیادین ابداع میکنند: آرمانی که ردپای «من» را بر هستی حک کند و مرگ را پس بزند، ناموس و قانونی جمعی که از کشمکش و تداخل فرسایندهی ارادههای واگرای فردی پیشگیری کند، و قاعدهمندی معقولی که روندهای جهان را بسامان و فهمیدنی سازد. سه جفت متضاد بنیادینی که کل نظام معنایی را صورتبندی میکند، از اینجا مشتق میشوند.
آرمان چشماندازی دورنگرانه و بلندپروازانه است که «من» را موضوع قرار میدهد و معنایی فراتر از مرگ را از حضور «من» طلب میکند. چنان که نیچه به شکلی ضمنی نشان داده، این خواستِ غاییِ «من» از «من» ماهیتی زیباییشناسانه دارد. یعنی در قالب دوقطبی زشت-زیبا صورتبندی میشود و هنر و ادبیات و شاخههای وابسته بدان را پدید میآورد.
از سوی دیگر چارچوبی عملیاتی که ارتباط «من» و دیگری را تنظیم کند و برنده-برنده بودن اندرکنشها را تداوم بخشد، بر محور نیک-بد سازمان مییابد و نظامهای اخلاقی را شکل میدهد. در نهایت ارتباط «من» و جهان با واسطهی نظامهایی شناختی و علمی ممکن میشود که بر اساس دوقطبی درست-نادرست اعتبار و کارکرد پیدا میکنند.
این سه «جم»[10] (جفت متضاد معنایی) بنیادین در همهی جوامع انسانی حضور دارند و در هر تمدنی به شکلی صورتبندی غالب خود را پیدا میکنند. یعنی مرگ (غیاب من) و مهر (ارتباط برنده-برنده با دیگری) و نظم (قاعدهمندی جهان) سه جبههی بنیادینی هستند که تنشهای زیستجهان را میزایند و ساماندهی میکنند.
طی تاریخ تنها در جوامعی انگشتشمار «من» به رسمیت شناخته شده و ارادهی آزادش محترم شمرده شده است. در این جوامع آرمانهای شخصی در قالب یک «منِ آرمانی» تجلی پیدا میکند. صورتبندیای از انسانِ کامل – و نه دولتی ملکوتآسا یا قبیلهای ورجاوند- که در سطحی فردی و با تکیه بر انتخابهای تکینه و ارادهمدارانهی خویش «امرِ والا» را تعریف میکند. نخستین تمدنی که این شرایط را برآورده ساخت ایرانزمین بود و همین سیستم بود که در سراسر تاریخ پنجهزار سالهی مدون بشری همچنان تأکید بر «من» در برابر «نهاد» را حفظ کرد.
بر این مبناست که روند معمولِ رمزگذاری هویتهای جمعی بر مبنای قهرمانی انسانی در ایران -بر خلاف تمدنهای دیگر- قهرمانانی نیمهخدا و تکرارناشدنی مثل مسیحِ اروپایی و اسکندر مقدونی پدید نیاورد که خاستگاهی اساطیری یا کارنامهای بحثبرانگیز داشته باشند.
در مقابل به ظهور «من»هایی زمینی و ملموس انجامید که هم شماری بسیار بیشتر داشتند و هم در حوزههای تخصصی متفاوتی جای میگرفتند و با روشهایی دمِدستی و واقعگرایانه هستی را دگرگون میساختند. کوروش و اردشیر بابکان و ابن سینا و فردوسی و سهروردی و بابک خرمدین و حافظ و حسن صباح هریک نمایندهی شیوهای از کردار و جبههای برای رویارویی با هستی هستند، که آموختنی و تکرارپذیر مینماید و نه نیازی به دورگهگیری از خدایان دارد و نه نیازمندِ پشتیبانیِ روح تاریخ و تجلی رمانتیک قومیت و نژاد در کالبدی انسانیست.
غیاب سرمشقهایی از این دست، معمولاً از نامساعد بودن شرایط نهادی برای استقلال و خودمختاری «من»ها ناشی میشود. یعنی تمدنها معمولاً سازوکارهای نهادی و هنجارهای اجتماعی را بر تصمیمگیریهای شخصی و ارادهی آزاد فردی مسلط میسازند و «من»ها را همچون عناصری ادغام شده در نهادها صورتبندی میکنند و سازمان میدهند. در چنین شرایطی قهرمانانی استعلایی و غیرانسانی تثبیت میشوند، که در تمدنهای چینی و اروپایی قالب اصلی رمزگذاری آرمان محسوب میشوند. این قهرمانان نیمهخدا با انگارههای اغراقآمیزشان در اصل نمایندهی نهادهای تشخص یافته هستند و نه نمود «من»های بهینه شده. وضعیت موجود و مطلوب در این حالت در سطحی فردی بازنمایی نمیشود و تنش بنیادینی که بخش عمدهاش در سطح روانشناختی ریشه دارد، به سطوح دیگر (بهویژه به نهادهای اجتماعی) فرا افکنده میشود. به این ترتیب راهبرد گریز از تنش که در لایهی نهادی برگزیده شده بود، در سطح «من»ها رخنه میکند و گسستِ برخاسته از فاصلهی میان وضعیت موجود و مطلوب را در سطح روانشناسانه پنهان میسازد. وضعیت موجود در این شرایط همچون حالت مطلوب بازنموده میشود و «من» که از نیروی پیشرانِ تنشهای بنیادین محروم شده-انسجام کارکردیاش و آرماناش را از دست میدهد و به رونوشتی زبانی، غیرشخصی، تکثیر شده و پوچ از آن بسنده میکند.
در شرایطی که «من»ها در سطح روانشناختی دچار فروپاشی ساختاری شده باشند یا راه اثرگذاریشان بر نهادها مسدود شده باشد، مسئولیت مدیریت تنشها و سازگاری با موقعیتهای بحرانی بر دوش نهادهایی میافتد که سیستمهایی بسیار سادهتر از «من»ها هستند و تنها شیوهی کارکردشان تکرار چرخههای از پیش معلوم و جاافتادهی هنجارین است. این همان عاملی است که «ماندِ کنشی» را ایجاد میکند، و آن عبارت است از تمایل سیستمهای انسانی برای تکرار کردن رفتارهای خویش و بسنده کردن به راهحلهایی که پیشتر برای رفع تنشهای مشابه آزمودهاند، فارغ از درجهی کارسازی و سودمندی این شیوهها. «ماند کنشی» به مفهوم اینرسی در فیزیک شبیه است، اما در رفتار انسانی بروز میکند و تنشهای بنیادین و بزرگ را به چندین تنش موضعی و مصنوعیِ خُرد تجزیه میکند تا با روشهایی از پیش معلوم و اغلب ناکارآمد، چارهای برایشان بیابد.
روش مرسوم در این شرایط آن است که تنش همچون موضوعی در سطح فرهنگی رمزگذاری شود و به صورت محتوایی گفتمانی درآید. اغلب گفتمانهایی که بر صورتبندی تنشها تمرکز میکنند، آنها را ساده و انتزاعی میسازند و همچون امری استعلایی و برکَنده از زمینهی عینی و تجربیشان، نمایششان میدهند. این بازنمایی نمادین تنش، چنان که گفتیم به زایش تنشی تو در سطح فرهنگ منتهی میشود. تنشی که انعکاسی است از فاصلهی موجود و مطلوب در سطوح دیگر سلسله مراتب «فراز».
به این ترتیب وضعیت موجود و مطلوبی تازه و نمادین در گفتمانهای فرهنگی رمزگذاری میشود که گسست و شکافاش به سادگی با عناصر نمادین دیگر پر میشود.
یعنی سیستم انسانی به جای آن که با تنش در سطحِ وقوع آن روبرو شود و با پل زدن بین وضعیت موجود و مطلوب راستین، گسستِ ناشی از آن را به پیوستگی تبدیل کند، این کار را به شکلی استعلایی شده، نمادین و گفتمانی در سطح فرهنگی به انجام میرساند. بی آن که تنش اصلی رفع شده باشد. این روند به انباشت تنشهای رفع ناشده در سطوح روانی و اجتماعی، و فربه شدن گفتمانهای مدعی رفع تنش در سطح فرهنگی منتهی میشود. گسستها به این شکل در سیستمهای تکاملی تثبیت میگردند. این گریزِ گسترده از تنشها و فشار گسستهای ناشی از آن، اغلب با توهمی از پیوستگی جایگزین میشود که دستاوردی است از انعکاس فرهنگی تنشها و شیوهی بازنموده شدنشان در زبان.
استعلایی کردن وضعیت تنشآمیز بدان معناست که وضعیت موجود و مطلوب به قدری انتزاعی تعریف شوند و چندان با رمزگذاریهای افراطی پوشیده گردند که از دیدرس سیستم خارج شوند و امکان درک و دریافتشان از بین برود. در نتیجه سیستم در غلافی از نمادهای خودساخته گرفتار میشود و تماس انداموارش با محیط قطع میشود.
محیط البته با پویایی آشفته و پیشبینیناپذیرش، امری تنشزاست. اما همواره حاضر و مؤثر است و نادیده انگاشتناش سودی به حال سیستم ندارد. فقط همین محیط است که میتواند بازخوردهایی کارآمد دربارهی شیوهی سازگاری با تنشها به دست دهند.
پس استعلایی کردن تنش، شیوهای برای تعلیق رویارویی با آن است. یعنی تلهایست که چسبیدن به وضعیت موجود، پیامد کارکردیاش به حساب میآید. یعنی که استعلایی کردن اصولاً شیوهای برای گریز از تنش است و سد کردن راه سازگاری با آن.
تنشهای بنیادینی که تمدنها با آن سر و کار دارند، همان تنشهای سهگانهی مهمی است که در سطح روانی –یعنی پیچیدهترین لایهی «فراز»- به شکلی خودآگاه تجربه میشوند. هدفمندیِ من، اعتمادپذیری دیگری و قانونمندی جهان، دغدغههایی بنیادین دربارهی ارکان زیستجهان هستند. از اینجا تنشهایی برمیخیزند که اگر پاسخی سزاوار نیابند، انسجام و یکپارچگی سیستم را تهدید میکنند.
تمدنها با تولید چارچوبهای زیباییشناسانه و زایش هنر، با طرحریزی قواعد اخلاقی و درونیسازی وجدان، و با ساخت نظامهای شناختی و ایجاد علم به این تنشها پاسخ میدهند، اما اغلب به جای خیره نگریستن به تنش و دستیابی به سازگاری واقعی با آن، تصویری تخیلی از آن را بازمینمایانند و به رفع تنش در این سطح گفتمانی و نمادین بسنده میکنند.
تمدنها بسته به شرایط تاریخی ظهور و تحولشان پاسخهایی متفاوت به تنشهای بنیادین سهگانه میدهند، و الگوهایی گوناگون از نوآوری و خلاقیت را در رمزگذاری تنشها و پاسخگویی بدانها در پیش میگیرند. در نتیجه لایهی فرهنگ هر تمدنی سیر تکاملی ویژه و مستقلی را طی میکند. مسیری که از سویی برآمده از درجهی استقلال «من»ها و شیوهی رویاروییشان با تنشهای پایه است و از سوی دیگر شدت استیلای نهادها بر «من»ها را نشان میدهد.
نظامهای فرهنگی توسط این متغیرهای مستقر در سطوح زیرین «فراز» تعیین میشوند و هنر، دانش و اخلاقی متناسب با این موقعیت پدید میآورند. گفتمان تنشزدای برآمده از فرهنگ، در نهایت تنشها را به شکلی نمادین برطرف میکند.
اما از آنجا که در تبدیل گسستها به پیوستگیها ناکام میماند، تنشها را همچون شکافهایی مومیایی شده در اندرون سیستمها حفظ میکند. این انباشت تدریجی تنشهای نادیده انگاشته شده، به پراکندگی ساختار «من»ها و به واگرایی کارکردیشان با نهادها دامن میزند.
تمدن سیستمی است که کارکردش به مدیریت مرگ و مهر و نظم باز میگردد و وظیفهاش پیشبینیپذیر کردن «من» و دیگری و جهان است. تنشزدایی نهادی از آن، این کار را تنها به شکلی ناقص و با جمع بستنِ نامتوازنِ خلاقیتهای شخصی «من»ها و انباشتگی و غنای «منش»ها به انجام میرساند.
نتیجه آن که تمدن در مقام بزرگمقیاسترین سیستم اجتماعی، بستری است که تنشهای سهگانهی بنیادین در آن صورتبندی اجتماعی پیدا کرده، در نهادها به چرخش درآمده و تثبیت یا رفع میشوند. سختافزار اجتماعیِ تمدن همواره به نرمافزاری از جنس فرهنگ تکیه میکند که تنشهای بنیادین را به شکلی استعلایی و نمادین رفع میکند، با سازوکارهایی که اغلب شکلی از گریز است و پرهیز از سازگاری.
- . Jan Assmann ↑
- . Assmann, 2000: 88-90. ↑
- . mnemotechnics ↑
- . Assmann, 2000: 100-104. ↑
- . در دیدگاه زروان سیستم هنگام رویارویی با تنش دو وضعیت پیدا میکند: یا به وضعیت موجود میچسبد و از جهیدن به وضعیت مطلوب چشمپوشی میکند، و یا وضعیت موجود را طرد میکند و به سوی وضعیت مطلوب خیز برمیدارد. این دو را به ترتیب «گریز» و «سازگاری» مینامیم. ↑
- . Shmuel Eisenstadt ↑
- . آرناسون، ۱۳۹۷: ۳۱۵. ↑
- . جیرد دایموند در فصلهای آغازین کتاب مشهور «فروپاشی» تفسیری مشابه را دربارهی انقراض تمدنها به دست داده است، بی آن که از مفهوم تنش بهره بگیرد یا نظام مفهومی دقیق و منظمی دربارهاش پیشنهاد کند (Diamond, 2011). ↑
- . مفهوم زیستجهان (Lebenswelt) در این کتاب از آثار پدیدارگرایان و به ویژه هوسرل وامگیری شده. اما در چارچوب سیستمهای پیچیده -به شکلی که در متن میآید- بازتعریفش کردهام. ↑
- . «جم» سرواژهایست برای «جفت متضاد معنایی» که در دیدگاه زُروان زیربنای نظام معنایی را بر میسازد. یعنی در این مدل نه یک مفهوم، که یک دوقطبی است که خشت بنیادین ساختهای معنایی را بر میسازد. «جم»ها واحدهایی نشانگانی-ارجاعی هستند که حامل دوقطبیهایی معنایی هستند و به ویژه زبان طبیعی را پیکربندی میکنند. ↑
ادامه مطلب: گفتار سوم: تمدن و زیستجهان
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب