پنجشنبه , آذر 22 1403

گفتار پنجم: نقاط عطف تاریخی در تکامل ‌تمدن‌ها 

گفتار پنجم: نقاط عطف تاریخی در تکامل ‌تمدن‌ها

طی قرن گذشته دست‌کم بیست کتاب پرمخاطب و اثرگذار به زبان پارسی نوشته شده که پرسش مرکزی‌اش چنین است: «چرا ایران عقب ماند و غرب پیش رفت؟»[1]. در میان این کتاب‌ها هم (اغلب) متونی عامیانه و سطحی می‌توان یافت و هم (به ندرت) پژوهش‌هایی جدی و دانشورانه. جدای از نقد‌های روش‌شناسانه یا علمی‌ای که می‌توان به این متون وارد آورد، اصل داستان یعنی توجه اندیشمندان و نویسندگان ایرانی به این موضوع و اقبال خوانندگان نشانگر آن است که چالشی فکری در این زمینه وجود دارد و طی نسل‌های گذشته جامعه‌ی ایرانی درباره‌ی خود و موقعیت‌اش در برابر سایر ‌تمدن‌ها می‌اندیشیده است. گفتمان غالب حاکم بر این کتاب‌ها همان ایده‌ی «انحطاط تمدنی» است که در سپهر فرهنگ مدرن اروپایی هم مرکز توجه است. چنان که گفتیم، نظریه‌ها و فراورده‌‌های فرهنگی فراوانی طی قرن گذشته بر این مبنا تولید شده که معمولاً خطاهای روش‌شناسانه‌ی مزمنی را تکرار می‌کنند.

در «گفتمان انحطاط» چرخه‌هایی از رشد و سالخوردگی ‌تمدن‌ها پیش‌فرض گرفته می‌شود و فراز و فرود جوامع بر مبنای «پیشرفته» یا «عقب‌مانده» بودن‌شان صورت‌بندی می‌شود. مستقل از دستگاه نظری و خط فکری اندیشمندانی که در این مورد قلم زده‌اند، معیاری یگانه فرض گرفته می‌شود که این پیش و پس بودن را تعیین می‌کند. این معیارِ فراگیر و عام، مدرنیته‌ی اروپایی است و موقعیتی که اروپاییان به‌ویژه در دو قرن گذشته داشته‌اند. این سنجه‌ای مهم و کلیدی است که بر کل این کتاب‌ها فرمان می‌راند و مقایسه‌ی ‌تمدن‌ها با هم و قضاوت درباره‌ی سرگذشت و سرنوشت‌شان را ممکن می‌کند.

این نکته البته به لحاظ عقلانی آشکار است که برای مقایسه‌ی ‌تمدن‌ها با هم، و اصولاً برای مقایسه هر دو سیستمی، باید متغیرهایی مستقل از هردو را در نظر داشت و خطاست اگر هنگام مقایسه‌ی دو یا چند چیز، معیار قیاس را یکی از همان‌ها بگیریم. از این رو بخش عمده‌ی متونی که در این زمینه نوشته شده‌اند، به خاطر پیش‌فرض ضمنی یا صریح‌شان درباره‌ی مبنا گرفتن تمدن اروپایی، به سوگیری‌‌های گمراه‌ کننده و فرض‌های تعیین کننده اما تأیید نشده آغشته‌اند.

آنچه در بیشتر این نظریه‌ها مورد تأکید است و می‌تواند همچون سنجه‌ای برای مقایسه سودمند باشند، مفهوم «نقاط عطف تمدنی» است. یعنی لحظه‌هایی خاص از تاریخ و برش‌هایی ویژه از جغرافیا که در آن رخدادی کلیدی و سرنوشت‌ساز وقوع می‌یابد، یا الگویی ویژه و تعیین کننده پدیدار می‌شود. روشن است که اگر تمدن اروپایی و سیر مدرنیته را معیار غایی ارزیابی و مقایسه قرار دهیم، نقاط عطف را هم در اندرون این بافت خواهیم جُست و همه‌ چیز را بر این منوال صورت‌بندی خواهیم کرد. اما از زاویه‌ای عینیت‌گرا (که ضرورت نگاه علمی است)، تقارنی تجربی بر همه‌ی ‌تمدن‌ها حاکم است و دلیلی ندارد رخدادی در یکی مهمتر از بقیه باشد، مگر آن که اهمیتش بر مبنای متغیر‌های روشن و عینی‌ای تشخیص داده شود، مستقل از تعلقش به این یا آن تمدن.

برای برکندن این نقاط عطف از بستر تمدنی‌شان، به متغیرهایی سیستمی و عمومی نیاز داریم که بتواند همچون معیاری دقیق و رسیدگی‌پذیر برای مقایسه‌ی کلانِ ‌تمدن‌ها و جوامع انسانی به کار گرفته شود. در دستگاه نظری زُروان که پیشنهادمان است، این متغیرها با غایت درونی همه‌ی سیستم‌های تکاملی یعنی «قلبم» مشخص می‌شود. یعنی پیش و پس افتاده بودن جوامع معنایی ندارد، و این کلمات تفسیرهایی عامیانه است که به سطح پیچیدگی جوامع ارجاع می‌دهد و به‌ویژه با توان‌مندی یک نظام اجتماعی برای تولید «قلبم» پیوستگی دارد.

نقاط عطف تمدنی را هم بر این اساس می‌تواند بازتعریف کرد. اینها به بیان سیستمی ‌عبارت‌اند از جذب‌کننده‌‌های غریب[2] یا بستر‌های جذب عمومی‌ای[3] که سیستم‌های تمدنی در آن مسیر تکاملی خود را انتخاب می‌کنند و گذار حالت‌هایی[4] را تجربه می‌کنند. به شکلی که در نهایت مقدار کلی تولید و مصرف «قلبم» در اندرون‌شان به شکلی معنادار افزایش یا کاهش پیدا کند.

به عنوان مثال توافقی در این مورد وجود دارد که انقلاب کشاورزی و گذار از زندگی گردآورنده-شکارچی به سبک زندگی کشاورزانه یک نقطه عطف بنیادین و مهم در تکامل جوامع انسانی بوده است. یعنی گذار حالتی در این جا رخ داده که به تغییر شکل بنیادینِ مسیر‌های تولید و توزیع «قلبم» انجامیده و حجم کلی قدرت و لذت و بقا و معنای تولید شده در جوامع انسانی را تغییر داده است.

برخی از نقاط عطف مهم تاریخی (مثل گذار به زندگی کشاورزانه) با سنجه‌هایی سیستمی‌ تأیید می‌شوند، اما برخی دیگر چنین وضعیتی ندارند. بسا رخداد که مورخان و نویسندگان را شیفته‌ی خود می‌سازد؛ اما وقتی دقیق‌تر ارزیابی ‌شود، همچون رخدادی موضعی جلوه می‌کند و نه گذاری سیستمی. به عنوان مثال در این مورد توافقی بین مورخان وجود دارد که نابودی امپراتوری روم در قرن پنجم میلادی نقطه عطفی در تاریخ جهان بوده است. با این حال در این برش تاریخی هیچ پیکربندی نوینی در نظم‌های اجتماعی بروز نکرده و جهشی یا افتی در میزان کلی «قلبم» نمایان نشده است. چرا که امپراتوری روم از آغاز یک ساخت سیاسی شکننده و ناپایدار بوده و نظام جنگاورانه و برده‌دارانه‌اش با ساخت فئودالی‌ای که جایگزینش شد تفاوت بنیادینی نداشته است. پس از این فروپاشی البته بردگان به رعیت و سرف تبدیل شدند، جنگ‌های میان مدعیان تاج و تخت افزون گشت و نظام کلیسایی اقتداری بی‌سابقه پیدا کرد.

همچنین پس از فروپاشی امپراتوری روم بود که هجوم‌‌های دوره‌ای اروپاییان به سمت خارج از بین رفت و جنگ‌های دایمی واحد‌های سیاسی کوچک و همسایه جایگزین‌اش شد. با این حال افزایشی چشم‌گیر یا افتی مهلک در میزان «قلبم» به این دلیل بروز نکرد.

به همین خاطر این مقطع تاریخی که نقطه عطفی مهم پنداشته شده -اگر با معیار‌های سیستمی نگریسته شود- تنها رخدادی مهم و تعیین کننده در اندرون تمدن اروپایی بوده، و نه گرانیگاهی معنادار و مهم در سطح تاریخ جهانی. با این معیارها چه بسا برداشت گلِن باوِرزاک درست‌تر بنماید که معتقد است نقطه عطف اصلی در قرن نهم میلادی قرار داشته و این دوره به خاطر انقراض همزمان دولت کارولنژی و خلافت اسلامی، دورانی سرنوشت‌ساز و مهم بوده است.[5] هرچند این هم فقط در دو تمدن ایرانی و اروپایی اهمیت دارد و برکشیدن‌اش در سطح جهانی جای چون و چرا دارد.

تحلیل این نقاط عطف از این رو اهمیت دارد که پیکربندی‌‌های مجدد کارکرد و نوآرایی‌‌های ساختاری سیستم‌ها را در برهه‌های کوتاه نشان می‌دهد، و این زیربنایی است که افزایش یا کاهشی چشم‌گیر در «قلبم» کل را ایجاب می‌کند. وقتی دگرگونی‌‌‌ عمیق و پردامنه‌‌ای در ساختار و کارکرد نمایان می‌شود و در زمانی کوتاه به سرانجام می‌رسد، ممکن است افت و خیز‌های بزرگی در مقدار «قلبم» داشته باشیم. در نهایت اما میزان «قلبم» است که اهمیت دارد. این سنجه‌ایست که به یک تمدن خاص و بستر تکاملی ویژه‌اش بستگی ندارد و می‌تواند همچون معیاری عام برای مقایسه‌ی ‌تمدن‌ها به کار گرفته شود. حال با در اختیار داشتن این تعریف روشن از نقطه عطف، می‌توان به آرای اندیشمندان در این زمینه نگریست و با نگاهی انتقادی ارزیابی‌شان کرد. یکی از پژوهشگرانی که فهرستی از نقاط عطف تمدنی به دست داده، یاروسلاو کریچی است که شش «دوران نوزایی» را در سراسر ‌تمدن‌های انسانی تشخیص داده است. اینها از دید او ‌عبارت‌اند از ایرانی-زرتشتی، سانسکریت-برهمایی، پالی-بودایی، چینی-کنفوسیوسی، اروپایی و اسلامی.

پیشتر اشاره کردیم که منظور او از نوزایی اروپایی، همان بازخوانی و احیای سنت‌های یونانی و رومی کهن است. احیای اسلامی را هم به مقاومت سرسختانه‌ی کشور‌های اسلامی در برابر هژمونی مدرن در دوران معاصر مربوط می‌داند.[6]

البته درباره‌ی این که خیزش سیاسی اسلام ستیزه‌جو در زمانه‌ی ما را بتوان نوعی نوزایی قلمداد کرد، جای چون و چرا هست و اختلاف نظر زیادی در این زمینه وجود دارد. گذشته از مدرنیته (که بدیهی فرض شده) و اسلام (که مشکوک می‌نماید)، درباره‌ی بقیه‌شان توافقی ضمنی میان نظریه‌پردازان دیده می‌شود. اختلاف نظرها به اهمیت و رتبه‌بندی‌ این نقاط عطف محدود می‌شود، و نه شمار و برچسب‌هایشان. مثلاً پولاک فرهنگ برهمایی را برجسته‌تر از باقی قلمداد کرده و به نوعی جهان‌شهر سانسکریت قایل شده که تا هندوچین و بخش‌های جنوبی چین پیشروی می‌کند.[7]

آیزنشتات هم که نقاط عطف کمابیش مشابهی را بر می‌شمارد، نقاط عطف را به دو رده‌ی اولیه و ثانویه تقسیم کرده که اولی‌ها اصلی هستند و سرنوشت کلی تاریخ را تعیین کرده‌اند. او بر این باور است که نوزایی زرتشتی و کنفوسیوسی و بودایی «ثانویه» بوده و به اندازه‌ی بقیه اهمیت نداشته‌اند. از آن سو برخی از نویسندگان مثل والرشتین، به دو عصر خیزش اروپایی باور دارند که یکی‌اش در قرن شانزدهم و با پویایی دریایی آغاز شده و دومی در پایان قرن هجدهم قرار می‌گیرد و همراه است با انقلاب صنعتی.

این نکته جای توجه دارد که همه‌ی این پژوهشگران هنگام توصیف نقطه عطف تمدنی مورد نظرشان از تعبیر نوزایی (رنسانس) استفاده می‌کنند. هنگامی که به دوره‌بندی ‌تمدن‌ها و به‌ویژه موضوع مهمی مثل تشخیص دوره‌‌های نوزایی و نقاط عطف تاریخی کل ‌تمدن‌های بشری می‌رسیم، برخورد علمی و عینی با موضوع ضرورتی بیشتر پیدا می‌کند.

چرا که نویسندگان اغلب از درون بافت تمدنی خویش به موضوع می‌نگرند و تعصب‌های شخصی و انگیزه‌‌های برخاسته از وفاداری ‌های فرهنگی خویش را نیز در محاسبات‌شان وارد می‌کنند. همه‌ی پژوهشگران هم چنین سوگیری‌هایی دارند و این به خودی خود ایرادی ندارد، و تنها زمانی به یک نقص روش‌شناسانه تبدیل می‌شود که ناخودآگاه و رسیدگی‌ناپذیر عمل کند و یا فریبکارانه انکار شود و درباره‌اش پنهانکاری رخ دهد.

سوگیری پژوهشگران نسبت به موضوع کنجکاوی‌شان بدیهی و طبیعی است. اما زمانی به یک خطای معرفتی بدل می‌شود که از راه‌های غیرصریح و نامشخص و در نتیجه نقد ناشدنی بر نتیجه‌گیری‌ها تأثیر بگذارد. به همین خاطر همین‌جا باید تصریح کنم که من‌ِ نگارنده هم که از درون تمدن ایرانی برخاسته‌ام و از این زاویه به تاریخ تکامل ‌تمدن‌های انسانی می‌نگرم، سوگیری‌ای به جانب این قلمرو تاریخی دارم.

اما به جای پنهان کردن این دلبستگی، آن را تصریح می‌کنم و به دنبال شاخص‌هایی عینی و جهانی می‌گردم که بتواند به شکلی مستدل و مستند نگرشی عقلانی در این زمینه به دست دهد و دلبستگی به ایران را با ارادت به حقیقت ترکیب کند. در نقاط واگرایی میان این دو، البته حقیقت است که باید به دلبستگی‌ها ترجیح داده شود، و تجربه‌ی تاریخی نشان داده که راست در نهایت دروغ را در هم می‌شکند، و از این رو موضوع دلبستگی نیز اگر با تیغ حقیقت تراشیده و سبک شود، باز سود خواهد کرد و دوامی بیشتر خواهد یافت.

بر این مبنا می‌توان با فاصله گرفتن از پیش‌فرض‌های آیزنشتات و خودآگاهی انتقادی نسبت به پیش‌فرض‌های خویش، آرای او را واسازی کرد. نخستین نکته آن است که تعبیر «نوزایی» در اینجا معنای درست و دقیقی ندارد. این کلیدواژه از آنجا برخاسته که در قرن هجدهم و نوزدهم میلادی مورخان اروپایی گمان می‌کردند پویایی سیاسی و تکاپوی فرهنگی اروپا در قرن پانزدهم و شانزدهم، نتیجه‌ی بیداری‌ای فرهنگی بوده که عصر درخشان و زرین باستان را احیا کرده است. این نکته البته روشن است که شهر‌های ایتالیایی در این دوران به میراث رومی و یونانی کهن‌شان ارجاع‌هایی می‌دادند. اما ارجاع‌هایی مشابه را به سنت کلیسایی، تاریخ‌‌های تخیلی مذهبی، و میراث فرهنگی ایران‌زمین و مسلمانان هم داشته‌اند. یعنی اگر منابعی که به تحول و تکاپوی اروپا در عصر نوزایی منتهی شد را مرور کنیم، می‌بینیم بخش عمده‌ی آنها ربطی به یونان و روم ندارند و از جا‌های دیگر برخاسته‌اند.

از این رو این تصور که یک تمدن درخشان یونانی-رومی وجود داشته و برای هزار سال فرو خفته و بعد ناگهان در عصر رنسانس باز برخاسته و «از نو زاده شده»، جای چون و چرا دارد. بدیهی است که حتا اگر درباره‌ی اروپا هم چنین مفهومی را بپذیریم، نمی‌توانیم آن را به ‌تمدن‌های دیگر تعمیم دهیم. بنابراین «نوزایی» کلیدواژه‌ی دقیق و مناسبی برای توصیف نقاط عطف تمدنی نیست. در بسیاری از موارد ارتقای یک خط سیر ممتد قدیمی را داریم و گاهی زایشی از نو را، که انگار «نوزایی» اروپایی نمونه‌ای از این دومی است.

با طرد مفهوم نوزایی، می‌توانیم با دقتی بیشتر به موضوع بررسی‌مان بنگریم. آنچه بارها در تاریخ ‌تمدن‌ها مشاهده می‌کنیم، آن است که سیر معمول و یکنواخت و پایدار بازتولید درونی‌شان هر از چندی گسیخته می‌شود و تحولی در آن رخ می‌دهد.

این تحول اغلب زیر فشار نیرو‌های مهاجم خارجی یا در اثر تماس با ‌تمدن‌های پیچیده‌تر آغاز می‌شود. وصف دقیق آنچه ‌تمدن‌ها در این شرایط تجربه می‌کنند، با نگرش سیستم‌های پیچیده ممکن است و می‌توان آن را نوعی گسست، جهش یا گذار سیستمی در نظر گرفت. بنابراین بهتر است به جای عبارت نوزایی، از همان تعبیر دوران گذار یا نقطه عطف تمدنی استفاده کنیم، که به گسست، واسازی و نوسازی زیرسیستم‌های درونی تمدن اشاره می‌کند.

تشخیص این نقاط عطف طبعا باید با داده‌هایی مشخص و عینی انجام پذیرد. برخی از متغیرهایی که در این شرایط نمودار می‌شوند را می‌توان به این ترتیب فهرست کرد:‌ ظهور شخصیت‌هایی اثرگذار و تاریخ‌ساز، پیکربندی مجدد نظام‌های معنایی و ظهور ادیان نو یا چارچوب‌های شناختی و علمی بی‌سابقه، شکل‌گیری دولت‌های مقتدر و بزرگ، پویایی‌‌های جمعیتی چشم‌گیر، ابداع‌های فناورانه‌ی سرنوشت‌ساز و تعیین‌کننده، و دگردیسی‌‌های ماندگار و اثرگذار در سبک زندگی، سلیقه‌‌های هنری، ساخت‌‌های اساطیری و شیوه‌ی سازماندهی زیست‌جهان مردمان.

این متغیرها را اگر در تاریخ ‌تمدن‌های انسانی به نمودهایی تجربی و مستند برگردانیم و نمودهایش را برشماریم، به نقاط عطف روشن و نمایانی دست می‌یابیم. مثلاً با این روش مشخص می‌شود که نقاط عطف تمدنی را می‌توان به این ترتیب فهرست کرد:

نخست: اواخر هزاره‌ی چهارم پ.م، در تمدن ایرانی و کمی بعد مصری: کشاورزی، رمه‌داری و یکجانشینی، به همراه شکل‌گیری نخستین شهرها و دولتشهرها و بنا‌های بزرگ آیینی و سیاسی، تثبیت فناوری‌هایی مثل کوزه‌گری و استفاده از چرخ که در همین هنگام در ایران‌زمین سه هزاره قدمت داشته‌اند و قدری دیرتر به مصر وارد می‌شوند.

دوم: قرن هفدهم پ.م: در تمدن ایرانی: رام شدن اسب، اختراع چرخ پره‌دار و گردونه‌ی جنگی، شکل‌گیری دولت‌های پادشاهی بزرگ و سیاست مبتنی بر ازدواج‌های درباری، رونق راه‌های تجاری و پشتیبانی دولت‌ها از امنیت کاروانها، تحول چشم‌گیر در هنر‌های تزئینی، نخستین پیکربندی مفاهیم انتزاعی در اساطیر آریایی (اوستایی، ودایی، هیتی-میتانی)، و صدور سریع همه‌ی این عناصر به تمدن مصری و انتقال تدریجی‌تر آن به باختر و خاور که در شکل‌گیری تمدن‌های اروپایی و چینی نقشی تعیین کننده ایفا کرد.

سوم: قرن دوازدهم پ.م: در تمدن ایرانی: پیدایش فنون سوارکاری و پیدایش سواره‌نظام در لشکرها، که ملازم بود با تحول رمه‌داری پیاده به رمه‌داری کوچگرد که با مدیریت سوارکاران همراه است، انقلاب زرتشتی: شکل‌گیری نخستین دین یکتاپرستانه‌ی فلسفی و ظهور اولین دستگاه‌‌های عقلانی توضیح گیتی، پیکربندی نجوم در ایران‌شرقی و حساب در ایران غربی، ابداع فناوری ذوب آهن با کوره‌ی مرکب و استفاده از سلاح و خیش آهنی، پیدایش خط الفبایی. پیدایش نخستین نشانه‌‌های تمدن اروپایی (کرت و بالکان) و چین (دوران شانگ و ژو) و آمریکاها. ظهور نظام شش تمدنی

چهارم: قرن ششم پ.م: در تمدن ایرانی: انقلاب کوروشی، پیدایش اولین دولت فراگیر، ظهور اولین نظام پیکربندی هویت ملی بر مبنای چارچوب فلسفه و اخلاق زرتشتی، پیدایش پول، تثبیت خط الفبایی و نویسا شدن اقوام گوناگون، پیکربندی ادیان و اندیشه‌‌های نظام‌مند در قالب متون، پیدایش چارچوب‌های فکری زرتشتی نو، مهرآیینی، یهودی، بودایی، و پوتاگوراسی-افلاطونی. گسترش بازرگانی دوربُرد، و پیدایش حسابداری تجاری و بانک.

پنجم: قرن سوم پ.م تا اول میلادی: پیدایش نخستین دولت‌های فراگیر در تمدن چین (هان) و اروپا (روم)، همزمان با پیکربندی مجدد قلمرو ایرانی در قالب دولت اشکانی، پیدایش دین‌های دولت‌مدار (کنفوسیوسی، هندویی، و بعدتر مسیحیت غربی) و ظهور کلیسا‌های تبلیغ‌گر (بودایی، ‌مسیحی و بعدتر مانوی)، نابودی تمدن مصر به دست تمدن اروپایی. فراگیر شدن نویسایی در قلمرو‌های تمدنی بیرون از حوزه‌ی ایران.

ششم: قرن سوم و چهارم هجری خورشیدی در ایران و با دو قرن وقفه در چین و اروپا: پیکربندی مجدد ادیان و هنرها و نظام‌های علمی باستانی در قالبی نو، فراگیر شدن زبان پارسی دری و چینی و لاتین، بازسازی راه ابریشم، رواج ادیان عقل‌گرای رازورز، گسترش فناوری ترابری دریایی در مدیترانه، مسلمان شدن شمال قاره‌ی آفریقا و خاور قلمرو چین و مسیحی شدن بدنه‌ی اروپا.

هفتم: قرن یازدهم و دوازدهم هجری خورشیدی (قرن هفدهم تا نوزدهم میلادی): عصر خرد و انقلاب صنعتی در اروپا، دگردیسی دوران غارتگری دریایی به استعمار سیاسی، استیلای دولت‌های اروپایی بر جهان، جهش خیره کننده‌ی علم تجربی و فناوری‌‌های صنعتی. شکل‌گیری نظام بازار جهانی مدرن، تکامل دولت‌های مدرن، فروپاشی و فرسودگی ‌تمدن‌های ایرانی و چینی و انقراض نهایی ‌تمدن‌های آمریکایی.

هشتم: دهه‌‌های آخر قرن بیستم: در تمدن اروپایی: عصر انقلاب الکترونیکی و انقلاب رسانه‌ها، تثبیت نظام نو استعماری و یکدست شدن نظام اقتصادی-سیاسی جهان با قطب‌های اصلی مستقر در آمریکا و روسیه و اروپا و چین. شکل‌گیری رسانه‌‌های عمومی الکترونیکی و مشتقاتش (تلویزیون، سینما، ماهواره، اینترنت و شبکه‌‌های اجتماعی).

بر مبنای شاخص‌هایی که برشمردیم، نقاط عطف اصلی تمدنی به این هشت لحظه‌ی تاریخی بر می‌گردد. در این برش‌های تاریخی که هریک از چند دهه تا دو قرن به درازا می‌کشند، ‌تمدن‌ها زاده می‌شوند، دستخوش دگرگونی‌‌های بنیادین می‌شوند و نابود می‌گردند. چنان که می‌بینیم در چنین چشم‌اندازی نوزایی اروپا در قرن پانزدهم و شانزدهم میلادی امری محلی و موضعی است که به طور عمده با وامگیری از تمدن ایرانی و تحول ساختار‌های دینی و سیاسی محلی همراه است و در آن دوران تأثیر چندانی بر بقیه‌ی دنیا ندارد.

تحولات چشم‌گیر تمدن چینی در قرن یازدهم تا سیزدهم میلادی هم به همین ترتیب نوعی فروپاشی و نوسازی زیر فشار حمله‌ی مغول است، که مشابهش را در بازسازی نظم کلیسایی در اروپا و رونق عرفان لاهوتی در ایران هم می‌بینیم. اما این تحول با آن که حمله‌ی مغول را در محور خود دارد و خونین و ویرانگر است، اما گذار تکاملی خاصی را به دنبال ندارد و تنها ضرباهنگ دگرگونی‌ها در تمدن چینی و ایرانی را کند می‌کند و میدان را برای تمدن اروپایی که آسیبی از این بلا ندیده بود، می‌گشاید.

با وارسی این نقاط عطف دو الگوی کلان و مهم نمایان می‌شود که می‌تواند در فهم ارتباط ‌تمدن‌ها و استعاره‌ی «پیشرفت یا واپس‌ماندگی»شان کارگشا باشد. این دو الگو در اصل صورتی از پاسخ کلان سیستم‌ها به تنش است که با برچسب گریز و سازگاری مشخص‌اش کردیم. یعنی هر نقطه عطف در تاریخ تمدن را می‌توان به تنشی فراگیر و سیستمی مربوط دانست که سازوکار‌های بنیادین تولید و توزیع «قلبم» را تهدید می‌کند. ‌تمدن‌ها هنگام رویارویی با آن یا انکارش می‌کنند و محافظه‌کارانه خطراهه‌ی سابق خود را بر می‌گزینند (گریز) و یا به پیچیدگی بیشتری دست می‌یابند و آن تنش را در خود منحل می‌سازند (سازگاری).

بر مبنای این دو پاسخ عمومی است که می‌توان رفتار‌های تمدنی را در نقاط عطف تاریخی‌شان با هم مقایسه کرد. نوآوری‌هایی که با این نقاط عطف گره خورده و مقدمه یا پیامد تنشی فراگیر محسوب می‌شوند، ممکن است رفتارهایی همسان و هماهنگ و در هم پیوسته‌ را در ‌تمدن‌های همسایه پدید آورد، یا آن که باعث شود یکی سازگاری و دیگری گریز را برگزیند و به این ترتیب مسیرهایی واگرا پیموده گردد. جالب آنجاست که بر خلاف تصور مرسوم، ‌تمدن‌ها معمولاً در نقاط عطف رفتارهایی همسان را در پیش می‌گیرند و می‌کوشند تا با تنش سازگار شوند. این البته طبیعی است. چون هر تمدن در نهایت یک سیستم تکاملی است و باید متغیر درونی خود (قدرت) و متغیر‌های همبسته‌اش (لذت و معنا و بقا) را بیشینه سازد و سازگاری تنها راهبرد موفق در این راستاست. به همین خاطر ‌تمدن‌ها اغلب با قدری آزمون و خطا و کمی ناهمزمانی، مسیرهایی نزدیک به هم را در نقاط عطف می‌پیمایند، و یا دستخوش انقراض می‌شوند. آنچه در کنار تحلیل ساختارها و کارکرد‌های تمدنی در نقطه عطف اهمیت دارد، شیوه‌ی چفت شدن این دو به هم است و مطالعه‌ی روندهایی موازی و همسان که در بافت‌هایی متفاوت به شکلی همسان بروز می‌کنند. این کمابیش همان مفهومی است که کامیل ارنست لابروس[8] از اندیشمندان نسل دوم مکتب آنال به صورت «اقتران»[9] صورت‌بندی‌اش کرده و دکتر حیدری ملایری واژه‌ی «هم‌ایستان» را همچون برابرنهادش پیشنهاد کرده است. این اقتران در اسناد تاریخی به صورت الگوهایی مشابه از رفتار جمعی نمایان می‌شود که اگر ردگیری شود، به تنش‌هایی مشترک باز می‌گردد و شیوه‌هایی همگرا از سازگاری با آن محسوب می‌شود.

الگو‌های هم‌ایستان اغلب به سازگاری مربوط می‌شوند. چرا که راهبرد‌های منتهی به افزایش «قلبم» و گذار از وضعیت موجود به مطلوب، در نهایت جهت‌گیری همسان و سوگیری همراستایی دارند و به سمت غایت درونی فراگیر و مشترکی پیش می‌روند. در مقابل، روش‌های گریز واگرا و متنوع است. چون رفتارهایی متنوع را شامل می‌شود که سیستم‌ها برای نادیده انگاشتن تنش اتخاذشان می‌کنند. روش‌هایی که طرد وضع مطلوب و چسبیدن به وضعیت موجود را به دنبال دارد و از وضعیت موجودِ ناهمسان و گونه‌گونِ سیستم‌ها بر می‌خیزد. پس هم‌ایستانی در سازگاری با تنش و کامیابی در دستیابی به «قلبم» بیشتر ، در مقابل واگرایی در گریز و شکست‌‌های رنگارنگ هنگام رویارویی با تنش قرار می‌گیرد. این تمایز را می‌توان مصداقی از جمله‌ی لئو تولستوی در آنا کارنینا دانست که می‌گفت «همه‌ی خانواده‌‌های خوشبخت‌ شبیه همدیگرند، اما هر خانواده‌ی بدبختی به سبک خاص خود بدبخت است!».

با این بحث‌ها می‌توان دریافت که آنچه نویسندگان گوناگون زیر عنوان «پیشرفت» و «عقب‌ماندگی» رده‌بندی‌اش می‌کنند، در اصل شیوه‌‌های متفاوت پاسخ‌گویی ‌تمدن‌ها به نقاط عطف تاریخی است. یعنی گویا جوامعی که در این برهه‌ها با تنش‌های بنیادین‌شان سازگار می‌شوند، پیشرفت می‌کنند. چون آنهایی که به کج‌راهه‌ی گریز درمی‌غلتند، در جا می‌زنند و از سیر تاریخ عقب‌ می‌مانند. عقب‌مانده بودن و پیشرفته بودن در این معنا بین تمدن‌ها تعریف نمی‌شود، بلکه رفتاری درون‌زاد است که به نسبت یک تمدن و تاریخ‌اش باز می‌گردد. تمدن‌ها هم‌پای تاریخ خود پیش می‌روند و یا از آن عقب می‌مانند. این تصور که جلو و عقب رفتن تمدن‌ها بینابین‌شان رخ می‌دهد و امری جغرافیایی است، تعمیمی نادرست و استعاری است که از این ارتباط خودبنیاد تمدن‌ها با تاریخ‌شان ناشی شده است. پس این جمله که «چرا ایران عقب‌ ماند و غرب پیش رفت» را می‌توان به این صورت دقیق‌تر بازنویسی کرد که «چرا تمدن ایرانی در نقطه عطف تاریخی اخیرش راه گریز را پیمود و چرا تمدن اروپایی با آن تنش سازگار شد؟»

برای پاسخ به پرسش‌هایی از این دست، تحلیل شرایط تاریخی و ساختار‌های پایه‌ی ‌تمدن‌ها ضرورت دارد. چنین تحلیل‌هایی به‌ویژه در جریان توضیح برآمدن مدرنیته و قیاس تمدن اروپایی با سایر ‌تمدن‌ها زیاد انجام شده است. اما این تحلیل‌ها اغلب با همان آشفتگی در تعریف مفهوم تمدن و بنابراین ابهام در تشخیص حد و مرز ‌تمدن‌های همسایه همراه بوده است. این آشفتگی چنان که دیدیم با اصراری غریب برای نادیده انگاشتن تمدن ایرانی نیز همراه است، که آن ابهام را گاه به نشیبِ تحریف و کژفهمی فرومی‌نشاند.

نمونه‌ای از این ابهام‌ها را در دیدگاه والرشتین می‌بینیم، که در جایی از کتاب مهم خود پرسشی کلیدی را مطرح می‌کند. پرسشی که شیوه‌ی صورت‌بندی‌اش نشان دهنده‌ی پیش‌داشت‌هایش درباره‌ی ‌تمدن‌هاست. او می‌پرسد که چرا اروپاییان پس از دستیابی به گنجینه‌هایی که از آمریکا غارت کرده بودند، آن را به صورت سکه در آوردند و به چرخش انداختند و مایه‌ی شکوفایی اقتصاد سرمایه‌دارانه شدند، در حالی که خود سرخپوست‌ها آن را تنها برای تزئین معبدها مورد استفاده قرار می‌دادند؟ بعد اضافه می‌کند: شبیه به آسیا که ثروت خود را به صورت «گنج‌های انبار شده» مدفون و منجمد می‌ساخت.[10]

نقدی که بر والرشتین می‌توان وارد آورد آن است که در اینجا دو پرسش مهم را با هم درآمیخته و پیش‌داشت‌هایی اروپامدارانه را وارد بحث‌اش کرده است. نتیجه‌ای که او با طرح این پرسش می‌خواهد بگیرد و پیش‌فرض ناگفته‌اش هم هست، آن است که اروپا اصولاً چالاک و پویا و مبتکر بوده و به همین خاطر توانسته ثروتی که از آمریکا غارت کرده را به جریانی شکوفنده تبدیل کند و با رشدی پایدار پیوند بزند. در حالی که سرخپوستان با دین خشن و وحشیانه‌شان و «آسیایی‌ها» با ایستایی درمان‌ناپذیرشان از انجام چنین کاری عاجز بوده‌اند.

برداشت والرشتاین البته به این صراحت بیان نشده، اما همین استخوان را با قدری حاشیه‌روی در گوشته‌ای مؤدبانه‌تر بیان می‌کند. این برداشت به چند دلیل نادرست است و مبتلا به خطای نادیده گرفتن متغیر پیچیدگی. پرسش والرشتین را اگر تجزیه کنیم، نخست به این معما می‌رسیم که چرا سرخپوستان آمریکا خودشان هرگز سکه ضرب نکردند و نتوانستند اقتصاد پولی مبتنی بر فلز قیمتی پدید آورند؟ این سؤال پاسخی روشن دارد: چون اقتصاد جوامع سنتی سرخپوستان هرگز از سطحی از پیچیدگی فراتر نرفت، و به مرتبه‌ی رمزگذاری ارزش کالاها با فلز قیمتی دست نیافت.

در این قاره به دلایل بوم‌شناختی و جغرافیایی نه راه‌های طولانی پدیدار شد، و نه شهرنشینی صنعتی شکل گرفت. شهر‌های تمدن اینکا و آزتک مثل شهر‌های مصری مراکزی بزرگ و پرجمعیت بودند که کارکردی آیینی و دیوانی داشتند، و نه تجاری و صنعتی بدان شکلی که در ایران تکامل یافته بود. در نتیجه به همان شکلی که در مصر هرگز پول تکامل پیدا نکرد، در دولت‌های آمریکایی هم چنین امری تحقق نیافت. پس این که چرا سرخپوستان پول نداشتند، با تحلیل سطح پیچیدگی جامعه‌شان، دامنه‌ی تبادل کالاهایشان، تراکم شبکه‌ی راه‌هایشان و ساختار شهرنشینی‌شان پاسخی روشن دارد.

در این میان کنایه‌ی گزنده‌ی والرشتاین به «خزانه‌‌های آسیایی» به‌کلی بی‌ربط و غلط‌انداز می‌نماید. به‌ویژه در ایران و تا حدودی در چین، انباشت فلز‌های قیمتی در خزانه‌ی شاهان یا ساختار معبدها کارکردی همتای بانک داشته و پشتوانه‌ای برای چرخش پول محسوب می‌شده است. یعنی در کل این تصور که در «شرق» فلز‌های قیمتی به صورت گنجینه‌هایی راکد دفن می‌شده‌اند، توهمی پرت و شرق‌شناسانه است که ربطی به واقعیت تاریخی ندارد. خزانه‌ی دولت‌ها و گنجینه‌ی معبدها مدام در جریان هدیه‌ دادن‌ها، باج‌ گرفتن‌ها، غارت کردن‌ها، سرمایه‌گذاری‌ها و مشابه اینها دست به دست می‌شده و ارتباطی اندام‌وار و بسیار پیچیده با پول در گردش داشته که هنوز به خوبی مورد پژوهش قرار نگرفته است. اما به هر روی این را می‌دانیم که در سراسر تاریخ تا قرن شانزدهم میلادی، تنها در ایران و تا حدودی در چین اقتصاد پولی منظم داشته‌ایم و هردوی اینها همان‌هایی هستند که والرشتین آسیایی می‌نامد و گمان دارد که از فلز قیمتی درست بهره‌برداری نمی‌کرده‌اند.

طرح مسئله‌ی والرشتین اما دو لایه دارد. لایه‌ی دیگرش این پرسش است که چرا اروپا با گنج‌های غارت شده از آمریکا سکه زد و پول ساخت؟ و چرا مانند سرخپوستان آن را برای آراستن کلیساها اختصاص نداد. پاسخ این نکته هم باز به سطح پیچیدگی باز می‌گردد. جامعه‌ی اروپایی از نظر سطح پیچیدگی تفاوت چندانی با آمریکا نداشت. یعنی در آنجا هم در زمان کشف آمریکا اقتصاد پولی غایب بود، راه‌های زمینی گسترد‌ه‌ای وجود نداشت، وحدت سیاسی تجربه نشده بود، صنعت عقب‌مانده و ابتدایی بود و شهرنشینی به مراکز دینی و دیوانی محدود می‌شد.

با این حال اروپا از یک سو با راه‌های آبی دریای مدیترانه و از سوی دیگر با راه‌های زمینی استپ‌های شمالی به قلمرو تمدن ایرانی مربوط می‌شد، که در زمان کشفِ آمریکا کهن‌ترین و گسترده‌‌ترین اقتصاد پولی دنیا را داشت. یعنی اروپا حاشیه‌ای ساده در همسایگی یک مرکز پیچیده‌تر بود، و تنها به خاطر فقر منابع بود که نتوانسته بود در این پیچیدگی سهیم شود. در عصر پیشامدرن دست‌کم یک نمونه‌ی مشابه با اروپا در حاشیه‌ی قلمرو تمدن ایرانی داریم، و آن آفریقای سیاه است که به خاطر برخورداری از معادن طلای سودان توانست در سپهر فرهنگی و اقتصادی ایران‌زمین سهیم شود و اقتصاد پولی شکوفا و دولت‌های پایدار ایجاد کند و بر اساس پذیرش اسلام و سبک زندگی ایرانی به فرهنگی توسعه‌ یافته‌ دست یابد.

این که چرا تا پیش از کشف آمریکا در غنا اقتصاد پولی برقرار بود و در اسکاندیناوی نبود، به غنای معادن آفریقایی و کمبود فلزات قیمتی در اروپا باز می‌گردد. آنچه در جریان فتح آمریکا رخ داد، مکیده شدن فلزات آمریکا به اروپا بود، و ورود شتابزده‌ی این تمدن به سپهر روابط تجاری‌ای که پیشاپیش وجود داشته است. پس پرسش والرشتین را می‌توان از نو با دقت بیشتر چنین صورتبندی کرد: «چرا اروپا که در قرن شانزدهم میلادی از نظر سطح پیچیدگی همتای آمریکا بود، بر خلاف دنیای نو فلزات قیمتی را در مراکز آیینی انباشت نکرد و در چرخه‌های تجاری به گردش‌اش آورد؟». پاسخ هم روشن است: چون چنین چرخه‌هایی پیشاپیش در همسایگی‌ اروپا وجود داشته، و این همان تمدن‌های ایرانی و چینی است که به غلط زیر عنوان «آسیایی» جمع بسته شده‌اند.

بر خلاف ایران‌زمین که گرانیگاه تجارت جهان بود و راه‌های تجاری اروپا را در اختیار داشت، و چین که جمعیتی عظیم و پهنه‌ای بزرگ و دولتی متمرکز و ثروتی انباشت شونده داشت، اروپا کالا یا منبعی ارزشمند در اختیار نداشت تا بتواند در شبکه‌ی اقتصادی آن روز دنیا نقشی ایفا کند. چیرگی بر سرخپوستان و غارت گنج‌های آمریکا فرصتی بود برای این که چنین سهم‌گیری‌ای ممکن شود.

اما خودِ این چیرگی پیامد وامگیری گسترده‌ی اروپاییان از شرق بود. یعنی اگر اروپا مثل آمریکا قار‌ه‌ای جدا افتاده و بی‌ارتباط با ایران و مصر و چین می‌بود، به احتمال زیاد دست بالا به همان سطح از پیچیدگی دست می‌یافت که آزتک‌ها دست یافتند. چون اروپاییان تمام عناصر اصلی فناوری‌‌ای که مایه‌ی برتری‌شان بر سرخپوستان شد را از شرق وامگیری کرده بودند و خودشان خالق هیچ‌یک نبودند. اسب و فولاد و دین یکتاپرستانه از ایران، و باروت و چاپ و احتمالاً کشتی اقیانوس‌پیما از چین به اروپا راه یافتند و همگرایی مهیبی را پدید آوردند که توانست بخش‌های بدوی‌تر جهان یعنی آمریکا و آفریقا را غارت کند.

بنابراین اگر پرسش والرشتین را که در اصل دوقلویی به هم چسبیده است، تجزیه کنیم، هریک از این پرسش‌ها جان خواهند گرفت و اگر پیش‌فرض‌های شرق‌شناسانه را کنار بگذاریم به پاسخ‌هایی روشن و رسیدگی‌پذیر منتهی خواهند شد. اما بدون این تجزیه و در تنگنای آن پیش‌فرض‌ها، مفهومی چنین روشن و الگویی چنان آشکار به معمایی شگفت‌انگیز بدل خواهد شد که در نهایت باید با افسانه‌ی نبوغ اروپایی و استعداد ذاتی تمدن اروپایی به پاسخی مبهم آراسته شود.

 

 

  1. . نام کتابی است خواندنی در همین زمینه به قلم دکتر کاظم علمداری.
  2. . Strange attractors
  3. . General attractors
  4. . Phase transitions
  5. . Bowersock, Brown and Graber, 1999.
  6. . Krejčí, 1993: 2-91.
  7. . Pollock, 1998: 10.
  8. . Camille-Ernest Labrousse
  9. . conjuncture
  10. .والرشتین، ۱۳۹۵: ۱۷۶.

 

 

ادامه مطلب: گفتار ششم: ایران و داستان زوال چین

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب