بخش چهارم: بازشناسی تمدن ایرانی
گفتار نخست: نگاهی کلاننگر به ایرانزمین
این حقیقت که قدیمیترین تمدن انسانی –ایران- همچنان تا به امروز باقی مانده پایدارترین ساختهای سیاسی و پیچیدهترین هویت ملی را نیز پدید آورده، باید قاعدتاً موضوع کنجکاوی پژوهشگران باشد. این که چنین نشده و موضوعی به این اهمیت تقریباً نادیده انگاشته شده، خود به کنکاشی و طرح پرسشهایی بیشتر دامن میزند. در این نوشتار دستکم در حد طرح پرسش و پیشنهاد چند پاسخ پایه میتوان به این چالش نظری نزدیک شد.
کلید ظهور و پایداری حوزهی تمدن ایرانی تا حدودی در ساخت ویژهی زمانی-مکانیاش نهفته است. قلمرو جغرافیایی ایرانزمین حدود ده میلیون کیلومتر مربع را در بر میگیرد که ساختاری شبیه به برش تنهی درخت دارد. یعنی هستهی مرکزیاش را دو کویر عظیم اشغال کرده و دورادور آن رودخانهها و کوهستانهایی حلقه زدهاند که خود با حاشیهای جنگلی به دریاها و دریاچههای بزرگی متصل میشوند. به این ترتیب یک سیستم آبی پیرامونی (دریاچهی خوارزم، خزر، دریای سیاه، خلیج فارس) را داریم که با حاشیهای جنگلی و پرباران به کوهستانهای بزرگی (هندوکش، البرز، زاگرس، توروس، قفقاز) متصل میشوند و این کوهها خود با حاشیهای به نسبت کم آب ولی مناسب کشاورزی به کویر لوت و دشت کویر متصل میشوند.
کهنترین شهرهای ایرانزمین که در ضمن کهنترین دولتشهرهای تاریخ نیز بودهاند، اغلب تا به امروز باقی ماندهاند و هنوز نوادگان همان ساکنان اولیهشان در آنجا زندگی میکنند. بر خلاف مصر که به خاطر دسترسی آسان به نیل و طغیانهای فصلی این رودخانه به خاک حاصلخیز و آبیاری شدهی طبیعی دسترسی داشت، در ایرانزمین اقتصاد کشاورزی امری بدیهی و حاضر و آماده نبود. کشاورزی در اقلیم پیچیده و نیمهخشک این سامان امری ساختنی و پروردنی بود که میبایست با سازماندهی اجتماعی پشتیبانی شود. اصولاً قرارگیری در مرز خشکی و همین تنوع بومشناختی بود که باعث شد انقلاب کشاورزی در ایرانزمین آغاز شود و گیاهان و جانوران اهلی پایه بومی این سرزمین باشند.
در فاصلهی ۳۰۰۰ تا ۲۶۰۰ پ.م ایرانزمین شبکهای از دولتشهرها را در خود جای میداد که شمارشان همچنان بیش از صد تا بود. بیشتر این شهرها کوچک بودند و بین دو تا پنج هزار نفر جمعیت داشتند و بر مبنای دو جریان اقتصادی متفاوت شکل گرفته بودند. برخیشان به شیوهی کلاسیک در میانهی مراکز تولید کشاورزی و همچون مراکز تراکم افزودهی تولید روستایی تأسیس شده بودند، و اینها اغلب در کرانهی رودهای بزرگ قرار داشتند. برخی دیگر همچون کمربندی گرداگرد کویر مرکزی ایران برنشسته بودند و علت رونقشان راههای تجاری بود که شهرهای همسایه را به هم متصل میکرد.
شهرهای کشاورز را میتوان بر اساس حوزهی آبیشان ردهبندی کرد. به این ترتیب پنج زیرسیستم رودخانهای در ایران داریم:
الف: زیرسیستم بلخ و مرو: در کرانهی سیردریا-آمودریا که دو شهر بسیار مهمِ بلخ و مرو و شهرهای کوچکتر قلمرو سغد و خوارزم را ایجاد کرد.
ب: زیرسیستم سیستان و بلوچستان: در کرانهی سند-هیرمند-هلیلرود که شهر سوخته، جیرفت، هاراپا، موهنجودارو، مهرگره، موندیگک، دمبسادات و کوتدیجی را پدید آورد.
پ: زیرسیستم ری: در کرانهی سفیدرود-رود کرج-قمرود که مراکز استقراری بسیار کهن چیذر و قیطریه در تهران امروز را در بر میگرفت و به ظهور شهرهای ری و قم و مراکز جمعیتی کاشان (سیلک) و قزوین باستان منتهی شد.
ت: زیرسیستم ایلام که در کرانهی کرخه-کارون-دز شکل گرفت و شهرهایی مثل شوش، انشان، و در پیرامونش شهرهایی مثل اصفهان و بهبهان را ایجاد کرد.
ث: زیرسیستم میانرودان: در کرانهی دجله-فرات که کیش و اور و اوروک و اریدو و لاگاش و لارسا و ماری از مراکز مهماش بودند. آنچه با نام آناتولی شهرت یافته و اغلب به شکلی تفکیک شده مورد بحث قرار میگیرد، در واقع همین سیستمی است که از آبرفت دجله و فرات و سرچشمههایش برخاسته و در جنوب مسطح و پست است و در شمال کوهستانی و مرتفع. چون در دوران مدرن و پس از فروپاشی عثمانی کشورهایی متفاوت ادارهی این دو ناحیه را در دست داشتهاند، اینها به غلط دو قلمرو متفاوت قلمداد شدهاند.
زیرسیستمهای اصلی حوزهی تمدن ایرانی که بر نقشهی دولت سلجوقی منعکس شده است.
علاوه بر اینها هفت زیرسیستم ساحلی هم داریم که در کرانهی دریاچهی خوارزم، دریاچهی خزر، دریاچهی اورمیه-وان، دریاچهی هامون، خلیج فارس، دریای مدیترانه، و دریای سیاه شکل گرفتند و باید در زمرهی همین شهرهای وابسته به آب به حساب بیایند.
در میان اینها شهرهایی مثل شهر سوخته، جیرفت، کاشان، قمرود، انشان، ری، و مرو هستههای جمعیتیای بودند که تا حدودی دور از شریانهای آبی و بیشتر در پیوند با راههای تجاری شکل گرفته بودند. به این ترتیب دو ساختار کرانهای (رودخانه، ساحل) را داریم و یک جریان ترابری جمعیت و کالا (راهها) که شهرهای ایرانزمین را شکل داده است. حوزههای جریان یافتن آب و راه در این الگو بر هم افتادگی هم دارند و بزرگترین شهرها (مثل شهر سوخته، جیرفت، شوش) در محل تقاطع هر دو جریان راه زمینی و جریان آبی شکل گرفتهاند.
این واحدهای جغرافیایی و بومشناختی در ترکیب با هم هفت زیرسیستم اصلی تمدن ایرانی را بر ساختهاند که عبارتاند از:
۱) شمال غربی در قفقاز و آناتولی (استانهای قدیم لودیه، ارمنستان، گرجستان، اوسِتیا، کاپادوکیه، داغستان، آران)؛
۲) شمالی- مرکزی در گرداگرد دریای خزر (استانهای قدیم گرگان، طبرستان، گیلان، ری، دامغان)؛
۳) شمال شرقی در ماوراء النهر و خراسان (سغد، مرو، خوارزم، خراسان، بلخ، سکائیه (قزاقستان و قرقیزستان)؛
۴) جنوب شرقی (هرات، غورستان، کابلستان، سیستان، بلوچستان، کشمیر، پنجاب، گجرات، هند شمالی)؛
۵) جنوبی- مرکزی (کرمان، یزد، سپاهان، یمن، ایلام، خوزستان)؛
۶) جنوب غرب (لرستان، کردستان، آذربایجان، میانرودان، حجاز).
این شش زیر سیستم با یک بخش کوچک هفتمی به اسم آسورستان تکمیل میشوند که نقطهی اصلی مفصلبندی تمدن ایرانی و مصری بوده است.
در حدود سال ۳۰۰۰ پ.م در مجموعهی این زیرسیستمها بیش از صد شهر (با کمینهی جمعیت دو هزار نفر) وجود داشت که احتمالاً حدود یک چهارمشان به مرتبهی دولتشهر برکشیده شده بودند. این دولتشهرها تا قرن بیست و چهارم پیش از میلاد نخستین پادشاهیها را ابتدا در اکد و بعد در ایلام شکل دادند. پادشاهیهای یاد شده بهتدریج توسعه پیدا کرد و دولتهای نویسای ایران غربی را پدید آورد که شمارشان بین سه تا پنج نوسان میکرد و احتمالاً به همان تعداد دولت پادشاهی نانویسا (یا دستکم با خط ناشناخته) هم در ایران شرقی داشتهایم.
در فاصلهی حدود ۲۶۰۰ تا ۲۴۰۰ پ.م شمار دولتشهرهای ایرانزمین از مرز صد گذشت و جمعیت هریک از اینها دستکم ده هزار نفر را در خود جای میداد و قادر بود چند هزار نفر سپاهی بسیج کند.
در میانهی قرن بیست و چهارم پیش از میلاد نخستین پادشاهیها در ایرانزمین پدید آمدند که عبارت بودند از دولت اکد در زیرسیستم میانرودان و کمی بعدتر دولت ایلام در شرق آن. این نشانهی گذار به نظم لایهی پادشاهی بود و هریک از این دولتها پنج تا دهتا از دولتشهرهای قدیمی را با هم متحد میکردند.
احتمالاً در همین حدود در قفقاز و زیرسیستم مرو و بلخ هم پادشاهیهایی تأسیس شده، که به خاطر نانویسا بودن این مناطق اطلاعات چندانی دربارهاش نداریم، اما بر اساس بزرگی شهرها و پیچیدگی نظام اجتماعی و سطح تخصصی شدن هنر میتوانیم حدس بزنیم که چنین گذار سیستمیای در آن مناطق هم تحقق یافته است. در حدود سال ۲۴۰۰ پ.م شهرهای ایرانزمین هفت زیرسیستم سیاسی را شکل میدادند که عبارت بودند از سیستان-بلوچستان، بلخ-مرو، ری-کاشان-همدان (ماد بعدی)، قفقاز- آناتولی (هیتی)، میانرودان، آسورستان، و ایلام.
همهی این زیرسیستمها با راههای تجاری به هم دوخته شده و تاریخی مشترک را تجربه میکردند. اما نظامهای سیاسی مستقلی (و معمولاً خوشههایی از دولتشهرهای مستقل) را در خود جای میدادند و از این رو واحدهای فرهنگی متفاوتی را پدید میآوردند. سبک زندگی، سطح فناوری، هنر، و زیستجهان مادی این مردمان کمابیش یکسان بود و این همان است که همه را زیر چتر تمدن ایرانی گرد میآورد. با این همه نظام سیاسی، زبان، و تا حدودی دینشان تفاوت میکرد. ایرانزمین گذشته از تنوع بومشناختی شگفتانگیزش همواره نسبت به جمعیت هم تراوایی چشمگیری داشته است. یعنی هم کوچندگان به سادگی در آن مستقر میشدهاند و هم به آسانی جمعیت اضافی خود را به سرزمینهای پیرامونی صادر میکرده است. بومیان اصلی این قلمرو مردمانی سپیدپوست بودند که در سه شاخهی نژادی-زبانی متفاوت میگنجند.
جمعیت بومی این منطقه که نتیجهی تحول جمعیت بنیانگذارِ کوچنده از آفریقا در هفتاد هزار سال پیش بودهاند، همان کسانیاند که انقلاب کشاورزی را آغاز کردند و کهنترین روستاها و شهرهای جهان را پدید آوردند. گرانیگاه آیینی اولیهی این مردم در ایران غربی قرار داشته و گوبکلیتپه را میتوان اولین دستاورد مادی ملموسشان دانست، که در ضمن اولین اثر کلانسنگی کرهی زمین هم هست و دوازده هزار سال قدمت دارد.
این مردم قومهایی مثل سومریها، ایلامیها، گوتیها، لولوبیها، کاسیها و هوریها را پدید آوردند، و امروز چون بقایایشان در قفقاز بیشتر دیده میشوند، آنان را قفقازی مینامیم. دادههای زبانشناسی تاریخی نشان میدهد که احتمالاً دامنهی این جمعیت تا درهی سند کشیده میشده و ساکنان شهرهای بزرگ دیرینهای مثل شهر سوخته و هاراپا و موهنجودارو و مهرگره نیز به همین شاخهی جمعیتی تعلق داشتهاند.
بخشهای شمالی قلمرو ایرانزمین که نواحی سردسیر بالاتر از محور دریاچهی خوارزم-خزر- دریای سیاه را در بر میگیرد، قلمرو نژادی مهم و اثرگذار بود که در سراسر کمربند شمالی اوراسیا حضور داشتند و امروز هند و اروپایی نامیده میشوند. هستهی فعال و پیشروی این جمعیت، همانهایی بودند که خود را آریایی مینامیدند و مرکز جمعیتیشان در ثلث شمالی قلمرو ایرانزمین قرار میگیرد. این مردم طی چهار موج به جنوب و غرب کوچیدند و ترکیب جمعیتی سراسر ایرانزمین و بخش شمالی هند را دگرگون ساختند. موج اول این کوچ در میانهی هزارهی سوم پ.م آغاز شد و فرهنگهایی را در شمال ایران شرقی پدید آورد که شبکهی باستانشناختی مرو و بلخ (BMAC)[1] مهمترین گرانیگاهش است. دومین موج کوچ آریاییها در قرن هفدهم پ.م آغاز شد و به تشکیل نخستین دولتهای آریایی نویسا منتهی شد که نیرومندترینهایشان هیتیهای آناتولی و میتانیها در کردستان عراق امروز بودند و کاسیهای بابلی هم احتمالاً با ایشان آمیختگیهایی داشتهاند. سومین موج در قرن سیزدهم پ.م و همزمان با فروپاشی پایان عصر برنز (حدود ۱۲۰۰ پ.م) انجام پذیرفت و در جریان آن اقوامی مثل پارسها و مادها و بلخیها در ایرانزمین ساکن شدند که اتحادشان با یکدیگر و با جمعیتهای میزبان، دولت عظیم هخامنشی را پدید آورد. چهارمین موج کوچ آریاییها به اقوام تخاری و سکا مربوط میشود که در قرن سوم پ.م از ترکستان و بخشهای خاوری به ایرانزمین وارد شدند و بقایای مقدونیان را از این سرزمین بیرون راندند و دولت دوقلو و در هم پیوستهی اشکانی-کوشانی را تأسیس کردند. به همان ترتیبی که عناصر پایهی انقلاب کشاورزی (شهرنشینی، رام کردن گندم و جو و گاو و گوسفند و بز، فناوری مس و مفرغ، کوزهگری با چرخ) دستاورد قفقازیهای بومی ایران مرکزی و جنوبی بود، آریاییها هم عناصری مهم مانند رام کردن اسب و شتر و ساخت گردونهی جنگی و فناوری آهن را به اندوختهی تمدن ایران و جهان افزودند. مهمتر از همه آن که قدیمیترین دستگاه فلسفی و اثرگذارترین نوآوری دینی تاریخ پیشامدرن هم در همین جمعیت و در ایران شرقی پدید آمد و این همان است که کیش زرتشتی را برساخت و شالودهی معنایی شاهنشاهی هخامنشی و دولتهای بعدی ایرانی را تشکیل داد.
گذشته از آریاییهای شمالی و قفقازیهای میانی، یک جمعیت بومی دیگر در جنوب غربی ایرانزمین وجود داشت که ادامهی جمعیت آفریقایی-آسیایی مستقر در مصر محسوب میشد. این جمعیت را امروز به اسم نژاد سامی مینامند، و باید توجه داشت که کاربرد کلمهی نژاد در نامیدن سامیها و قفقازیها و آریاییها به همان کاربرد دیرینهی این کلمه در پارسی مربوط میشود و «جمعیتهای خویشاوند و همتبار» معنا میدهد. مفهوم مدرن نژاد در معنای فرنگیاش (race) بر تمایز رنگ پوست و شکل ظاهری استوار است و تعبیری سیاسی و ایدئولوژیک است و اعتبار علمی ندارد.
نژاد در معنای اصلی ایرانیاش جمعیتهای انسانی خویشاوند و همتبار را نشان میدهد که بهویژه بر اساس خویشاوندی زبانهایشان از هم تفکیک میشوند. این تعبیری درست است و در بستر گونهی انسان جمعیتهایی متمایز میتوان یافت که ریخت و خانوادهی زبانی و ترکیب ژنتیکی هاپلوگروههایشان با هم متفاوت است. بر این مبنا در ایرانزمین سه خوشهی نژادی اصلی و تیرههایی وابسته به این خوشهها را داریم، هرچند یعنی همزیستی دیرپا و هماوریهای پردامنه طی نسلهای پیاپی، بافت ژنتیکی و ساختار زیستشناختی کل مردم ساکن قلمرو ایرانزمین را یکدست ساخته است. دیگر از این که بگذریم که کل جمعیتهای گونهی انسان شباهت ژنتیکی چشمگیری با هم دارند و مفهوم مدرن race در معنای زیرگونه اصولاً دربارهی «انسان خردمند» اعتبار ندارد.
زادگاه نژاد سامی -با این تعبیرِ ایرانی از نژاد- شبهجزیرهی عربستان است و بخشهای جنوبی آسورستان، که بخشی جداییناپذیر از جغرافیای تاریخی ایرانزمین محسوب میشود. سامیها هم مانند آریاییها جمعیتی متحرک داشتند و همزمان با آنها به بخشهای مرکزی ایرانزمین میکوچیدند. به همین خاطر جنبشهای جمعیتی ایرانزمین را باید در کنار هم و مانند سیستمی یکپارچه در نظر گرفت. خودِ همزمانی این کوچهای بزرگ نشان میدهد که ایرانزمین در سراسر تاریخاش یک سیستم جمعیتی درهم پیوسته و منسجم بوده و نه موزائیکی از فرهنگهای جدا جدا و مستقل.
نخستین موج حرکت سامیها در میانهی هزارهی سوم پ.م آغاز شد و این زمانی بود که آموریها به آسورستان و بخشهای شمالی میانرودان کوچیدند و نخستین پادشاهی متمرکز ایرانزمین (دولت اکد) را در حدود سال ۲۳۵۰ پ.م تأسیس کردند. دومین موج در همان قرن شانزدهم و هفدهم پیش از میلاد انجام پذیرفت و دامنهاش تنها به آسورستان و میانرودان محدود نماند، بلکه به جنوب آناتولی و دریای اژه و شمال مصر نیز گسترش یافت. شاخهای از این مردم در مصر دولتی تأسیس کردند که به نام هیکسوس شهرت یافته است. سومین موج کوچ سامیها هم با حرکت آریاییها موازی و همزمان بود و در حدود سال ۱۲۰۰ پ.م آغاز شد. این تکاپو قومهای مهمی مثل فنیقیها و آرامیها و کنعانیها را به جغرافیای انسانی ایران غربی افزود. یهودیان که شاخهای یکتاپرست از کنعانیها هستند هم با چند قرن وقفه از دل همین جریان جمعیتی زاده شدند.
هر سه موج یاد شده با موجهای آغازین کوچ آریاییها انطباق زمانی دارد و احتمالاً بخشی از یک تحول اقلیمی و جمعیتی در گسترهی ایرانزمین بوده، که در دورههایی مناطق مرکزی را نسبت به جمعیتهای پیرامونی پذیرا و تراوا میساخته است. تنها چهارمین موج کوچ سامیان و آریاییها ناهمزمانی داشته است. سامیها حدود هشتصد سال دیرتر از آریاییها (در قرن ششم و هفتم میلادی) چهارمین جنبش خود را آغاز کردند. ظهور دین اسلام در زمینهی همین پویایی جمعیتی تحقق یافته است. دستاورد مهم نژاد سامی برای تمدن بشری خط الفبایی و ابداع مفهومی شخصی و سیاسی از خدای یکتا بوده که در قالب ادیان یهودی، مسیحی و اسلام تبلور یافته و در عمل شالودهی باورهای دینی در سراسر جهان را طی دو هزار سال گذشته تعیین کرده است.
در کنار این جریانها باید به جنبش جمعیتی دیگری هم اشاره کرد که از نظر ساختار و مسیر با کوچ چهارم آریاییها شباهت داشته، اما بافت نژادیاش متفاوت بوده است. این جریان در قرن پنجم و ششم میلادی آغاز شد و به قوم ترک مربوط میشد که در همین حدود زمانی در ترکستان از جوش خوردن سکاهای ایرانی و اقوام زردپوست تاتار و مغول شکل گرفته بود. ترکها در واقع بازماندهی کشمکش دو هزار سالهی چینیهای هان و قبایل ایرانی کوچگرد بودند و پس از نابودی دولتهای ایرانیتبار قلمرو خاوری جانشین ایشان شدند.
زبان و ساخت نژادی این مردم آلتایی و وابسته به جمعیتهای زردپوست جنوب سیبری و شمال غربی چین بود، اما سبک زندگی کوچگردانه، وابستگی به اسب، فناوری جنگی، سبک زندگی و ساخت سیاسی خود را از سکاها وامگیری کرده بودند. با مرور آثار باستانی بازمانده در ترکستان و ختای و ختن چنین مینماید که در چند قرن آغازین ظهور ترکان بر صحنهی تاریخ، طبقهی حاکمشان همچنان آریایی بودهاند. هرچند تا پایان عصر ساسانی به تدریج عنصر آلتایی غلبه یافت و بقایای جمعیت آریایی را در خود حل کرد. ترکان در این معنا از ابتدای کار یکی از اقوام درپیوسته با تمدن ایرانی محسوب میشدند، هرچند از آمیختگیای در میانهی تمدن ایرانی و چینی برآمده بودند. این قوم در قرن سوم و چهارم میلادی به اسلام گرویدند و به این ترتیب کاملاً از نظر فرهنگی با ایرانزمین جوش خوردند. ناگفته نماند که این هنگام مصادف بود با تجزیهی سیاسی پس از فروپاشی ساسانیان. یعنی زمانی که تقریباً همهی دولتهای ایرانی مسلمان بودند و بیشترشان هم به طور صوری از خلیفهی عباسی فرمان میبردند. بنابراین گرویدن ترکان به اسلام به معنای پذیرفته شدنشان در این شبکهی سیاسی و فرهنگی بود. ترکان از همین هنگام کوچی بزرگ را به بخشهای مرکزی و غربی ایرانزمین آغاز کردند و تا هشت قرن بعد تا مرزهای اروپا پیشروی کردند. قبایل ترک یک طبقهی جنگاور پدید آوردند که به تدریج در جمعیت ایرانزمین حل شد. باید به این نکته توجه داشت که همهی نژادهایی که ذکرشان گذشت «ایرانی» هستند، یعنی دستکم از عصر نوسنگی بومی قلمرو جغرافیایی ایرانزمین بودهاند و در تمام مراحل شکلگیری تمدن ایرانی نقش ایفا کردهاند.
هم سه نژاد آریایی و قفقازی و سامی که بومیِ این قلمرو جغرافیایی بودهاند، و هم اقوام دیگری مثل ترکان که از مرزهای تمدن ایرانی و چینی برخاسته بودند و با این حال بیش از هزار سال عضوی از پیکرهی این تمدن به شمار میآمدند. تمایزهای جمعیتی، زبانی و ژنتیکی البته در میان این جمعیتها وجود داشته است، اما در کنارش جوشخوردگی چشمگیر و پیچیدهی همهی این متغیرها به هم را نیز میبینیم.[2]
بنابراین ما یک قلمرو جغرافیایی ایرانزمین، یک تمدن ایرانی و یک جمعیت از مردم ایرانی داریم که سه خوشهی نژادی- زبانی سامی و قفقازی و آریایی را در بر میگیرد. در این میان تیرههای ترکیبی متنوع و فراوانی را هم داریم که برخیشان ممکن است با نژادهای خارج از قلمرو تمدن ایرانی هم درآمیخته باشند. چنان که ترکها از ترکیب آریاییها با مغولها و تاتارها پدید آمدند و قزاقها و قرقیزها از ترکیب ترکها و بازماندگان سکاها و اسلاوها زاده شدند.
هریک از این جریانهای جمعیتی شاخههایی بیرونی هم داشته که تأثیر چشمگیری در تاریخ تمدن جهان داشتهاند. کوچ دوم و چهارم آریاییها بهویژه از این نظر مهم بوده است. چون در جریان کوچ دوم شاخههایی از قبایل آریایی سراسر آناتولی و بخشهای شمالی اروپای شرقی و مرکزی را تسخیر کردند و در کوچ چهارم هم تنها تخاریها و سکاها نبودند که به جنوب و غرب کوچیدند. بلکه همزمان با ایشان و در اندرون همین جریان، سغدیها هم به غرب کوچیدند و شاخهی خاوری راه ابریشم را از نو ساماندهی کردند. سامیها هم در کوچ دومشان مصر را به شکلی ناپایدار فتح کردند و بهویژه در کوچ سوم و چهارمشان سراسر شمال آفریقا را در نوردیدند و تا جنوب اسپانیا پیشروی کردند. پس نخست دولت مقتدر کارتاژ و اتروسک را در جنوب و شمال مدیترانه تأسیس کردند و هزار سال بعد خلافتهای اسلامی را. شاخهای از ایرانیان سامی که یهودیان باشند، با الگویی شبیه به سغدیها در جهت غرب گسترش یافتند و شاخههای غربی راه ابریشم را در اروپا ایجاد کردند. به این ترتیب نخستین شبکهی تجارت جهانی دنیای پیشامدرن که امروز راه ابریشم نامیده میشود با مرکزیت ایران و با دو شاخهی سغدی و یهودی در قلمرو تمدنی چین و روم شکل گرفت و سه تمدن اصلی نیمکرهی شمالی را به هم متصل ساخت.
گذشته از این کوچها که پویایی جمعیت درونزاد ایرانزمین را نشان میدهد، این تمدن همواره میزبان جمعیتهای متحرک بیرونی نیز بوده است. جمعیتهای مهاجمی که به قلمرو ایرانزمین وارد میشدند تا دوران مدرن همگی از حاشیهی این قلمرو بر میخاستند و هربار هم حرکتشان پیامد تحولی بومشناختی بوده که افزایش جمعیت اولیه و بعد خشکسالی و فروپاشی اقتصاد نوپای این قلمروهای پیرامونی را به دنبال داشته است.
نخستین هجوم از این دست به مردم بالکان مربوط میشود که در دههی ۳۳۰ پ.م با رهبری مقدونیان انجام پذیرفت و نخستین شاهنشاهی تاریخ و اولین دولت فراگیر ایرانی را منقرض کرد. این هجوم جمعیتی از اهالی بالکان را -که بیشتر مقدونی و ایلوری بودند تا یونانی- در کمربندی در غرب و جنوب ایرانزمین ساکن ساخت. هجوم جمعیتی بزرگ دیگر حدود دویست سال بعد آغاز شد و به رومیان مربوط میشد. رومیان در چند موج بزرگ با ارتشهایی شصت تا صد هزار نفره به مرزهای غربی ایرانزمین حمله بردند و فشارشان برای ورود به ایرانزمین تا حدود هزار سال بعد تداوم داشت. اما اقتدار دولتهای اشکانی و ساسانی از پیشرویشان جلوگیری میکرد و به این ترتیب موج جمعیتی رومیان در مرزهای غربی کشور در هم میشکست و از میان میرفت.
تقریباً در همین زمان و موازی با جنبش رومیان نخستین پیشروی جمعیتهای زردپوست قلمرو خاوری را هم داریم، که نخست به تسخیر قلمرو ایرانیان سکا و تخاری در نیمهی غربی قلمرو خاوری انجامید و بعد تا مرزهای شرقی ایرانزمین پیش آمد، اما زور و توانی بسیار کمتر از رومیان داشت و بسیار زودتر از ایشان هم درهم شکست و متوقف شد. موج جمعیتی ترکیبیای هم که از بقایای سکاها و اقوام نوظهور ترک و تاتارها شکل گرفته بود و هون نامیده میشد، در میانهی دوران ساسانی به ایرانزمین تاخت، اما پس زده شد و پس از عبور از شمال قلمرو ایران به اروپا وارد شد و ویرانیهای شدیدی در آن سامان پدید آورد. یعنی تمدن ایرانی در بخش عمدهی تاریخاش زیر فشار دو جریان جمعیتی مهاجم بالکانی-رومی و ترک-مغول بوده که از باختر و خاور به آن میتاختهاند، اما تنها در برشهایی استثنایی موفق به نفوذ در آن میشدهاند. این رخنهها البته بسیار ویرانگر و پرهزینه بوده و به فرسایش شدید نهادهای اجتماعی ایرانزمین انجامیده است.
اما جهت هجومها همیشه شرقی-غربی نبوده است. در قرن چهارم و پنجم هجری خورشیدی (دهم و یازدهم میلادی) موجی مشابه که به جمعیت نوپای اسلاو مربوط میشد از شمال پدیدار شد و به مرزهای شمالی ایرانزمین حمله برد، اما آن هم به سرعت و با سادگی دفع شد و به درون ایرانزمین راه نیافت. اسلاوها هزار سال بعد با پشتوانهی مدرنیته چندان نیرومند شدند که بار دیگر به ایرانزمین بتازند و این بار بخشهای شمالی قلمرو ایرانزمین را تسخیر کردند، هرچند در هضم آنچه بلعیده بودند ناکام ماندند و این تاریخ دو قرن گذشتهی نیمهي شمالی ایرانزمین را رقم زده و بخشی از فرایند تجزیهی سیاسی این قلمرو را سبب شده است. در قرن هفتم هجری موج جمعیتی بزرگ مغولان از قلمرو خاوری برخاست و ویرانیهای مهیبی را در پی داشت. پس از آن حملهی زودگذر پرتغالیها به جزیرهی هرمز و هلندیها به هند شمالی را داریم که پس زده شد، و حملهی پیگیر انگلیسیها که به استعمار هند و در نهایت تسخیر نیمهی جنوبی ایرانزمین منتهی شد. اما این جریانهای اخیر از جنس حملات غارتگرانه بود و نه کوچ جمعیتی و به همین خاطر بافت کلی جمعیت منطقه را تغییر نداد. هرچند ویرانیهای فرهنگی و تباهیهای سیاسی وخیمی را به دنبال داشت. نمونهاش دموکراسی امروزین هندی است که ربطی به سنت استعمارگران انگلیسی در این قلمرو ندارد. چرا که انگلیسیها در هند یک نظام سیاسی بسیار سرکوبگر و بهکلی غیردموکراتیک نژادپرست و غارتگر را برقرار ساخته بودند. دموکراسی کنونی هندی که یکی از فاسدترین نظامهای سیاسی جهان را پدید آورده، حاصل درآمیختگی گفتمان سیاسی سروران استعمارگر با زیرساختهای کاستی و نابرابریهای تشدید شدهی جامعهی هندو است، که با دستکاریهای استعمارگران طی دو قرن گذشته تثبیت شده و در خدمت کنترل اجتماعی قرار گرفته است.
به این ترتیب نتیجهی حضور انگلیسیها در هند آن بود که شبهقارهای که در روندی طبیعی داشت زیر پرچم تمدن ایرانی و دولت گورکانی به سمت شهرنشینی پیشروی میکرد و احتمالاً تا پایان قرن بیستم اکثریت جمعیتش مسلمان یا صوفی میشد، ساختارهای روستایی و دینی بدویتر خود را تثبیت کرد و شهرها را به مراکز جمعیتی عظیم تهیدستان و درماندگان فرو کاست. مراکزی که نخست مقر دیوانسالاری مستعمرهچیان اروپایی بود و بعدتر همان هژمونی را در بافتی بومی تداوم بخشید.
فرایند واپسروی هند نمونهای کلاسیک است که الگوی عام تثبیت مدرنیته در سرزمینهای متمدن را نشان میدهد. چون هند از سویی بزرگترین مستعمرهی اروپا بود و از سوی دیگر طولانیتر از هر جای دیگری (حدود چهار قرن) زیر یوغ استعمار قرار داشت. سانجای سوبرامانیام به این نکته اشاره کرده که مدرن شدن شبهقارهی هند پیامد برنامهای دولتی و زورمدارانه بوده است.[3] حاکمیت استعماری بریتانیا بر این سرزمین از سویی منابع لازم برای شکلگیری مدرنیته در غرب را برای اروپاییان فراهم آورد و از سوی دیگر همگام و موازی با این تحول در اروپا، پیامدهای اغلب اجبارآمیز و نامطلوب آن را به این مستعمرهی پهناور صادر کرد.
مشابه این ماجرا را دربارهی مستعمرههای دیگر اروپا و همچنین بخشهای اشغال شدهی ایران نیز میتوان دید. این الگو دقیقاً در مقابل تجربهی تاریخی کشور ایران کنونی قرار میگیرد که توانست استقلال سیاسی خود را حفظ کند و از این رو روند مدرن شدن را به شکلی درونزاد و انتخابی در پیش گرفت. روندی که از سویی داوطلبانه بود و از سوی دیگر غیرمتمرکز و مویرگی و به همین خاطر پیچیدهتر و نقادانهتر. واکنش فرهنگی ایرانیان به مدرنیته و مقاومتی که در برابر آن نشان دادند، تا حدود زیادی بدان خاطر بود که نهادهای فرهنگی و زیرساختهای اجتماعی و معنایی تمدنشان دست نخورده باقی مانده بود. وگرنه بلاهایی که روسها در قفقاز و سغد و خوارزم بر سر مردم آوردند و فاجعهای که انگلیسیها در آسورستان و هندوستان آفریدند، اگر بر سر مردم ایران هم میآمد، احتمالاً به تاریخی پرتحریف و به عمد فراموش شده و خطی منسوخ و زبانی مغشوش منتهی میشد. چنان که در آناتولی و آسیای میانه و قفقاز و هند چنین شد. در چنین شرایطی احتمالاً امکان بازاندیشی و واکنش نشان دادن به مدرنیته منتفی میشد. حال این نکته بماند که بخش مهمی از این واکنش همچنان در همین بافت استعماری انجام شده و نیرومند و زاینده نبوده و بیشتر بر محافظهکارانهترین و قشریترین لایههای از تعصب دینی تکیه کرده است.
با مرور این تاریخ فشرده روشن میشود که حوزهی تمدن ایرانی تنها در کلیت خود همچون سیستمی یکپارچه قابل درک و تحلیل است. عزل نظر از بستر جغرافیایی ایرانزمین یا پیوستگی تاریخی این قلمرو، به بدفهمی و کژفهمیهایی دامن میزند که به گفتمانهای نادقیق، متوهم، و گاه فریبکارانهی درپیوسته با استعمار میدان میدهد. با تحلیل عینی دادههای فراوان موجود دربارهی ایرانزمین و حوزهی تمدن ایرانی، میتوان به تصویری روشن و رسیدگیپذیر از پیشینه و حال «ایرانشهر» پی برد و چشماندازی دقیق و نقدپذیر دربارهی آیندهاش را ترسیم کرد. این تنها راهبردی است که افزودن بر «قلبم» کل این قلمرو، و توانمندسازی «من»های ایرانی و سازمانیافتگی نهادهای ایرانی را ممکن میسازد. تمدن ایرانی در حال حاضر در کنار چین تنها تمدن غیراروپایی زنده است. در شرایطی که چینیها با نظام ویرانگر مائوئیستیشان عملاً زیربنای تمدنی خود را ویران کردهاند و مدرنیته را در قالب دینی کمونیستی در قلمرو خود نهادینه ساختهاند، ایرانیها همچنان با سویههای گوناگون مدرنیته کلنجار میروند و به وامگیریهای منتشر و آمیخته به نقد آن مشغولاند، که گاه جنبههایی خشن و افراطی هم به خود میگیرد. قلمرو تمدن چینی هرچند با آغوش گشودن بر مدرنیته و پذیرش بیقید و شرط آن دولتی عظیم و مقتدر پدید آورد، اما مثل فائوست، روح خود را از دست داد.
ایرانیان آن پیکرهی معنایی را در لایهی فرهنگ حفظ کردند، اما به تاوان آن همچنان با تجزیه و اغتشاش و اشغال و استیلای بیگانگان دست به گریباناند. با این همه حوزهی تمدن ایرانی تنها گزینهایست که رویاروی مدرنیته باقی مانده است. تمام فرهنگهای محلی دیگر – و به احتمال زیاد چین هم- بهتدریج به بخشی از اندرون مدرنیته تبدیل شدهاند. نقد مدرنیته مانند هر روند انتقادی کارساز دیگری، باید از نقطهای در بیرون از موضوع نقد، اما نه با فاصلهی زیاد نسبت به آن انجام پذیرد. در شرایط امروزین تنها بیرونِ باقی مانده برای مدرنیته تمدن ایرانی است و این بهویژه در شرایطی که مدرنیته دستاندرکار یکپارچهسازی کل حوزههای فرهنگی زمین است، و مسیری بحثبرانگیز را به همه تحمیل میکند، از اهمیتی ویژه برخوردار است.
- . Bactria–Margiana Archaeological Complex ↑
- . برای شرحی مفصل دربارهی پیکربندی جمعیتی ایران زمین و ساخت ژنتیکی نژادهایی که شرحشان گذشت، بنگرید به جلد نخست از کتاب «تیرههای ایرانی» که در آن بیش از سیصد مقالهی روزآمد دربارهی تکامل نژادهای انسانی مرور و جمعبندی شده است (وکیلی، ۱۳۹۷). ↑
- . Subrahmanyam, 1998: 75-104. ↑
ادامه مطلب: گفتار دوم: حد و مرزهای تمدن ایرانی
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب