گفتار دوم: کوروش و ظهور رسم جوانمردی
برای نشان دادن اینکه با ظهور دولت فراگیر ایران گسستی نمایان در مفهوم جنگ رخ داده، کافیست به کتیبههایی بنگریم که در پیش و پس از این چرخشگاه تاریخی نبشته شدهاند. در حماسهی «اِرّا و ایشوم» که در دوران نوآشوری تدوین شده و نسخهی در دست ما از کتابخانهی آشوربانیپال برگرفته شده، زمینهی اجتماعی آشور در دوران جنگ با بابل در حدود سال ۲۷۰۰ (۷۰۰ پ.م.) را توصیف میکند و تنها سه چهار نسل بر کوروش تقدم زمانی دارد.
در بندی از این حماسه، چنین میخوانیم: «سربازانش را هدایت کرد تا غارت کنند، همچنانکه دشمنی را غارت میکنند. رهبر، ارتشیان را به جنایت کردن فرا خواند: تو کسی هستی که باید به شهر بفرستماش، نه به خدایان احترام بگذار و نه به آدمها. پیر و جوان را یکسان به قتل برسان. هیچ بچهای را زنده نگذار، حتا اگر شیرخواره باشد. باید همهی ثروتهای بابل را غارت کنی».[1]
تقریبا همزمان با نوشته شدن این متن حماسی، سناخريب شاه قدرتمند آشور و فاتح بابل و ایلام در ستون دوم کتيبهي مفصل و مشهورش، پيروزيهاي جنگي خويش را چنين شرح ميدهد: «… سرِ يوغ خويش را برگرداندم و جادهي سرزمين اليپي (کرمانشاه) را در پيش گرفتم… من در سراسر سرزمين پهناورش همچون گردبادي تاختم. به شهرهاي مَروبيشتي و اَکودو، که شهرهاي اقامتگاه سلطنتياش بود، و سي و چهار شهر کوچک ديگر در همان ناحيه حمله کردم، آنجاها را تسخير کردم، ويران نمودم، متروکه ساختم، و در آتش سوزاندم. مردم را، بزرگ و کوچک، زن و مرد، با اسبان، قاطران، خران، شتران، گاوان و گوسفندان بيشمار را غارت کردم. برايش هيچ چيز باقي نگذاشتم. من سرزمينش را نابود کردم».[2]
بخشي از محتواي ستون ششم از همين کتيبه رخدادهاي پس از نبرد آشوريان با قواي متحد ايلامي و بابلي را چنين شرح ميدهد: «گلوهايشان را بريدم، جگرهاي ارزشمندشان را مانند رشتههايي قطع کردم. نايها و رودههايشان را مانند آبِ هنگام توفان بر زمين ريختم. توسن رقصانم را مهار کردم و با آن از ميان جويبارهاي خونشان گذشتم، چنانکه از ميان رودخانهاي ميگذرند… با بدن سربازانشان دشت را همچون چمن پوشاندم. بيضههايشان را کندم و آلتهايشان را بريدم، همچون خيارهاي [منطقهي] سيوان. دستانشان را بريدم، حلقههاي زريني را که بر مچشان بسته بود، تصاحب کردم».
آشور بانيپال، واپسين پادشاه نيرومند آشور نيز ماجراي فتح شهر شوش را چنين شرح ميدهد: «من شهر بزرگ مقدس… را به خواست آشور و ايشتار فتح کردم… من زيگورات شوش را که از آجرهايي با لعاب لاجوردين پوشانده شده بود، شکستم…. معابد ايلام را با خاک يکسان کردم و خدايان و ايزدبانوان را غارت نمودم. سپاهيان من وارد بيشههاي مقدسشان شدند که هيچ بيگانهاي مجاز به عبور از کنارشان نبود. [سربازانم] آنجا را ديدند و همه را به آتش کشيدند. من در فاصلهي يک ماه و بيست وپنج روز، سرزمين شوش را به يک ويرانه و صحراي شورهزار تبديل کردم… من دختران شاهان، زنان شاهان و همهي دودمان قديمي و جديد شاهان ايلام، شهربانان و فرمانداران، همهي کارورزان را بياستثنا، و چارپايان بزرگ و کوچک را که شمارشان از ملخ بيشتر بود، به غنيمت گرفتم و به آشور بردم… نداي انساني و فريادهاي شادي به دست من از آنجا رخت بربست. خاک آنجا را به توبره کشيدم و به ماران و موران اجازه دادم تا آنجا را اشغال کنند».[3]
حالا اينها را مقايسه کنيد با نبشتهي کوروش که جريان ورودش به بابل را شرح ميدهد: «سربازان فراوانش، با شماري نامعلوم، همچون آبهاي يک رودخانه، غرق در اسلحه، به همراهش پيش رفتند. او اجازه داد تا بدون نبرد و کشمکش به بابل وارد شود. او شهر بابل، اين جاي فاجعهزده را نجات داد. او (مردوک) نبونيد شاه را، که از او نميترسيد، به دستانش سپرد. همهي مردم بابل، سومر و اکد، شاهزاده و حاکم، در برابرش به خاک افتادند و پاهايش را بوسيدند. آنان از سلطنتش شادمان شدند و چهرههايشان درخشان شد. سروري که با قدرتش مرده به زنده تبديل ميشود، که در ميانهي نابودي و آسيب از ايشان حفاظت کرد، آنان شادمانه ستايشش کردند و نامش را گرامي داشتند… کساني که حکومتشان قلبهايشان را شاد ميکند. زماني که من پيروزمندانه به بابل وارد شدم، در ميان شادي و شادماني اقامت شاهانهام را در کاخ سلطنتي استوار کردم. مردوک، خداي بزرگ، قلبهاي شريفِ اهالي بابل را به سوي من متمايل کرد، هنگامي که هر روز در پرستش او کوشش نمودم. سربازان فراوانم صلحجويانه به بابل درآمدند. من نگذاشتم در کل سومر و اکد دشمني وارد شود. من با خوشنودي به نيازهاي بابل و همهي شهرها توجه کردم. مردم بابل و […]، و نطفهي شرم را از ايشان ستردم. خانههايشان را که فرو ريخته بود بازسازي کردم و ويرانههايشان را پاکسازي نمودم. مردوک، خداي بزرگ، از کردار پرهيزگارانهام خوشنود شد و مرا برکت داد، کوروش، شاهي که او را ميپرستد، و کمبوجيه، پسر من، و همهي سربازان من».
بنابراين، چنين مينمايد که يک سنت نظاميگري مبتني بر خشونتِ سازمانيافته در جهان باستان وجود داشته که مصریان ابداعش کردهاند و با آشوريان به اوج خود رسيده، و بعدها توسط روميان وامگيري شده است. در اين ميان، کوروش با تکیه بر تجربهی جنگی ایلامیها سياست نظامي جديدي را بنياد نهاد که مبناي آن دستيازي به کمترين خشونتِ ممکن بود. مرور جنگهاي کوروش نشان ميدهد که او از هر فرصتي براي دستيابي به صلح و پرهيز از خونريزي استفاده ميکرده است و استفادهي ماهرانهاش از تبليغات جنگي و جلب قلوب مردمِ سرزمينِ مغلوب نيز در همين راستا بوده است. قدرتي که ارتش آشور توليد ميکرد و سازمان ميداد، قدرتي مبتني بر توليد درد و رنج بود. سربازان آشوري، در منگنهي يک انضباط پادگاني سخت و پيامدهاي دردناکش قرار داشتند. آنها به همين ترتيب ميآموختند تا بيشترين خشونت و درندگي را در مورد قومهاي شکستخورده و دشمنانشان اعمال کنند. رفتاري که سناخريب بر مبناي کتيبهاش نسبت به اسيران و کشتگان دشمن نشان داده، بدون سنگدلي و خونخواري سربازانش ممکن نميشده است. به همين ترتيب، گزارشهاي شاهان آشوري نشان ميدهد که دستگيري مردم بيگناه و بوميِ قلمرو شورشي و زجرکش کردنشان به عنوان نوعي تفريح براي سربازان رسميت داشته است. اين چيزي است که با الگويي مشابه در مورد ارتش روم هم ديده ميشود.
اين در حالي است که با مرور رفتار جنگي ايرانيان در عصر هخامنشي، به الگويي كاملاً متفاوت برميخوريم. خودداري سربازان ايراني از ابراز خشونت و غيابِ گزارشي که به کشتار يا شکنجهي مردم غيرنظامي يا حتا سربازان شکستخورده اشاره کند، در شرايطي که گزارشهاي معکوس آن بسيار است، نشان ميدهد که نوعي اخلاق جنگيِ متمايز در عصر کوروش در ميان ايرانيان شکل گرفته بود که از سويي انضباط و توانمندي چشمگيرشان را پديد آورد، و از سوي ديگر باعث جلب رضايت و برانگيختن احترام در ميان قومهاي مغلوب میشد، و این چارچوبی بود که در ایران زمین نهادینه شد و باقی ماند و تمام ارتشهای ملی بعدی را در همین بستر جای داد. شايد يک دليل اين که شورشهاي حاکمان محلي از زمان هخامنشيان به بعد همواره با همکاري مردم محلي سرکوب ميشده، همين باشد.
چنين شورشهايي هرگز گسترش زيادي نمييافت، چون خاطرهي انتقامجويانه و کينهتوزانهاي از خشونتهاي ارتش شاهنشاهي در اين مناطق وجود نداشته و مانع جلب وفاداري شهروندان محلي نميشده است.
اين نظامِ انضباطي جديد که سربازان را از اعمال خشونت باز میداشته، در بستری اخلاقی جریان پیدا میکرده و انگارهی سرباز پارسی را به ابرانسانی پارسا بدل میساخت. چنین گفتمانی برای نخستین بار در ابتدای عصر هخامنشی پدیدار میشود و به شکلی نامنتظره سربازان جنگاور (یعنی طبقهای که قاعدتا باید بیشترین فاصله با اخلاق داشته باشند) را به صورت مردمانی راستکردار و اشون و نیکخواه تصویر میکند. چنین تصویری را همزمان هم در منابع درباری پارسی و متون رسمی ایرانی میبینیم و هم در منابع بیرونی مثل روایتهای یونانی و بعدتر رومی.
کارآیی اخلاق ويژهي سربازان هخامنشي را هم به سادگي ميتوان در متنهايي که توسط قومهاي دشمن ايرانيان نوشته شده است بازيافت. تراژدي «پارسيان» آيسخولوس و «تواريخ» هرودوت نمونههايي از متنهاي مشهورِ نوشتهشده توسط دشمنان سیاسی ایرانیان هستند که اصولاً با هدف تبليغ سياسي و مقابله با نفوذ فرهنگي و نظامي ايرانيان نوشته شدهاند، اما در هر دوِ آنها ميتوان به ستايشهاي گرم و متعددي از رفتار و کردار سربازان و سرداران ايراني برخورد.
آنچه در این گزارشها مورد تاکید است، پیکربندی مفهوم «من» به شیوهای بیسابقه و جدید است که انسانهایی نیرومندتر و خوددارتر و منضبطتر را پدید میآورد و از اینرو در چشم مردمان خو گرفته به نظمهای قدیمی، ایشان را به ابرانسانهایی غیرعادی شبیه میسازد. ظهور این منِ نو، در منابع غیرایرانی نیز بازتاب یافته است. در «تربیت کوروش» کسنوفون تصویری از تربیت ایرانی میبینیم که از زاویهی دید یک یونانیِ هوادار اسپارت روایت شده، اما نقاط تمایز و نکات نوی فراوانی دارد که میتوان آن را گزارشی درست از نظام آموزشی پارسیان دانست.
چکیدهی سخن کسنوفون آن است که آموزش ایرانیان سه رکن اصلی داشته است: احترام به مهتران و رعایت ادب و خویشتنداری، پرورش تن و یادگیری هنرهای رزمی، به خصوص تیراندازی و نیزهبازی، و پیروی از قوانین اخلاقی.[4] کسنوفون تصریح میکند که این ویژگیها به «آزادگی» جنگاوران ایرانی بازمیگشته است. او حتا در نامیدن حواشی دستگاه نظامی پارسیان نیز مدام به این آزادی ارجاع میدهد. مثلا میگوید ورزشگاههایی که برای آموزش هنرهای رزمی به جنگاوران کاربرد داشته، میدان یا فضایی عمومی ( ) بوده به نام «آزادگاه» (اِلوتِرا: ).[5] کلمهای که از «اِلوتِروس» یونانی به معنای آزاد و آزاده مشتق شده است.
گزارش کسنوفون نشان میدهد که در دوران او یونانیان و ایرانیان کوروش را بنیانگذار این نظم نوین جنگی میشناختهاند و آشکارا تاکید کرده که این سامان نو براساس مفهوم مهر استوار بوده و فارغ از اجبارهای نهادی و سرکوب سیاسی مداوم کارکرد داشته است. کسنوفون مینویسد:
«… ولی پس از آن کوروش بنیانگذار پارسیان را در نظر آوردم که چگونه انبوهی از مردمان را به پیروی از خویش برانگیخت و شهرهای پرشمار و اقوامی فراوان فرمان او را گردن نهادند. پس ناگزیریم تجدید نظر کنیم و دریابیم که حکومت بر مردمان، اگر با روشی زیرکانه و هوشمندانه بدان روی آوریم، نه کاری ناممکن است و نه حتا دشوار. در هر صورت، میدانیم که مردم با میل و رغبت از کوروش فرمانبری میکردند. هرچند برخیشان به قدر روزها سفر از او فاصله داشتند و برخی دیگر به قدر ماهها، [همانند کسانی که] هرگز او را ندیده بودند و کسانی دیگر که خوب میدانستند هرگز او را نخواهند دید. با وجود این، همه عزم خود را جزم کرده بودند که فرمانبردارِ وی باشند».[6]
آنچه کسنوفون در اینجا شرح میدهد نکتهای بسیار مهم است که یکی از ارکان ظهور سیاست ایرانشهری به شمار میآید. آن هم انتزاعی شدنِ مفهوم قدرت جمعی و ظهور معنای هویت ملی است که بسیار پیشتر از میشل فوکو و در بافتی یکسره متفاوت، «حذف پیکر شاه» را ممکن میساخت.[7] این تحول در ساختار وفاداري جنگاوران و انتزاعی شدن گرانیگاه هویتبخش به ارتشها را بهتر از هرجا در گذار تاریخی مهمی میتوان دید که ارتشها را از حضور شاهان مستقل میساخت. اصولا در نظامهای سیاسی غیرایرانشهری غيبت شاه از پايتخت خطرناك است و به مدعيان سلطنت ميدان ميدهد تا دور از چشم او به زد و بند بپردازند و تاجوتخت را غصب كنند. این الگویی است که در سراسر تاریخ تقریبا همیشه در غیاب شاهان از دربارشان شاهدش هستیم. به همین خاطر دورهای که شاهان جهان باستان برای جنگیدن از پایتختشان دور میشدهاند بسیار کوتاه بوده است. پيش از كوروش، یکی جنگاورترين شاهان آشور که در دامنهای بسیار پهناور تاخت و تاز میکرد، شروكين دوم است که به زاگرس و گوتيوم و ايلام لشکرکشی کرد. او در سالهاي ۲۶۶۳-۲۶۶۵ (۷۱۵-۷۱۷ پ.م.) سه عمليات پردامنه انجام داد كه هرکدامشان نزديك يك سال به طول انجاميد. نكتهي مهم اين كه شروكين هر يك از اين لشگركشيها را به شكل فصلي انجام ميداد و همواره پس از چند ماه تاختوتاز در دامنهاي ۵۰۰-۷۰۰ كيلومتري بار ديگر به پايتخت خود بازميگشت و معمولاً زمستان را در آنجا سپري ميكرد.
این حد زمانی خود به خود حدی مکانی را نیز در پی داشت. پردامنهترين و طولانيترين لشکركشي در دوران پیشاکوروشی را نیز آشوريها انجام دادند و آن زمانی بود که از صحراي سينا گذشتند و به مصر قدم نهادند و تا ممفيس پيش رفتند. اين عمليات البته دستاندازي و غارتی زودگذر بود و به تسلط پایدار آشور بر اين منطقه منجر نشد. با اين حال، آن را ميتوان حدِ نهايي دور شدن ارتشهای پیشاکوروشی از مركز قدرت دانست، که به اندازهی فاصلهي ممفيس تا شهر آشور است، و نزديك به ۱۳۰۰ كيلومتر.
اما حرکت در این دامنه بسیار نادر و استثنایی بوده و لشکركشيهای بزرگ معمول در دنیای پیشاکوروشی در دامنهي ۳۰۰-۶۰۰ كيلومتر انجام میپذيرفته است. بخش عمدهي لشکركشيهاي آشور به شهرهايي مانند بابل و دولتشهرهاي سوريه انجام ميپذيرفت كه ۳۰۰-۴۰۰ كيلومتر با شهر آشور فاصله داشتند. حمله به مناطقي مانند دمشق و شوش، در فاصلهی ۶۰۰-۷۰۰ کیلومتری هم گهگاه انجام ميپذيرفت. عملیات اخیر همواره با بسيج نيروي انساني زيادي همراه بود و در سالنامههاي آشوري همچون جنگهايي بزرگ و سرنوشتساز مورد اشاره قرار ميگرفت. بنابراين اگر بخواهيم حدي مكاني را براي بُرد لشکركشيها در جهانِ پيش از كوروش به دست آوريم، بايد بر ۶۰۰-۷۰۰ كيلومتر توقف كنيم.[8] چهار دولت ماد و بابل و مصر و لوديه كه در زمان كوروش وجود داشتند هرگز در لشگركشيهاي خود از اين مرزِ ۶۰۰ كيلوتري فراتر نرفتند و حتي به آن نزديك هم نشدند.
با ظهور کوروش بزرگ اما این الگو یکسره دگرگون شد و این را با مقایسهی کارنامهی جنگیاش با شروکین دوم میتوان دریافت که جنگاورترین و پیروزمندترین شاه آشوری بود. نخستين حركت نظامي پردامنهي كوروش، به گمان من، تسخير شوش بود كه احتمالاً بدون جنگ و خونريزي و به سادگي انجام پذيرفت، اما به هر صورت ارتش انشان را تا شوش در فاصلهي ۴۶۰ كيلومتري پيش برد.[9] نبردهاي سه سال بعد، به فتح هگمتانه ــ در فاصلهي ۶۵۰ كيلومتري انشان[10] ــ منتهي شد، كه به خودي خود در حد بالاییِ تحرك لشگرهاي باستاني قرار داشت. بعد از آن نبرد براي فتح لوديه آغاز شد كه با فرضِ شروع عمليات از هگمتانه بيش از دو هزار كيلومتر تا سارد بُرد داشت. كوروش پس از گشودن لوديه، به ايران شرقي تاخت و در طي پنج سال (سال ۲۸۳۵-۲۸۴۰/ ۵۴۰-۵۴۵ پ.م.) سرزمينهاي پارت، هرات، خوارزم، سغد، بلخ، مرو، گرگان و زرنگ (سيستان) را فتح كرد. فاصلههايي كه در اين مدت پيمود از نظر ابعاد كاملاً با جنگهاي مرسوم آن روزگار تفاوت داشت. چنان كه مثلاً گرفتن مرو از ري – كه احتمالا شرقیترین بخش ماد بود- نزديك به هزار كيلومتر راهپيمايي نیاز داشت. از مرو هم تا سمرقند هم پانصد كيلومتر ديگر پيشروي ضرورت داشت تا سغد به استانی پارسی تبدیل شود. كوروش پس از بازگشت به انشان و لشگركشي به بابل نيز بار ديگر چنين مسافتهايي را پيمود. او لشگر خود را از شوش تا بابل در فاصلهي ۳۵۰ كيلومتري حركت داد و بعد از آنجا تا اورشليم و غزه در مرزهاي مصر پيش رفت، كه در فاصلهي ۱۳۰۰ كيلومتري شوش و ۹۰۰ كيلومتري بابل قرار داشتند.
زماني كه كوروش از لشگركشي پنج سالهاش در ايران شرقي باز ميگشت، مرزهايي را زير فرمان داشت كه در فاصلهي باور نكردنيِ ۲۵۰۰-۳۵۰۰ كيلومتريِ پايتختش قرار داشتند بي آن كه دستخوش ايلغار و لطمهاي جدي شده باشند. درازای شگفتانگیز مسیری که او پیموده بود با زمان چشمگیر غیابش از پایتخت (انشان) همگام بود، و نشان میداد که شکلی نو از سیاست ظهور کرده که به حضور فیزیکی شاه در پایتختش وابسته نیست و جنگاوران را با هویتی غیرمحلی، در فراتر از مرزهای زمانی و مکانی پیشین با هم متحد میسازد.
این نظام انضباطی نو، «من»هایی را در دل خود پرورد که به یک سیستم فکری و یک نظم سیاسی وفادار بودند، نه شاهی تجسدیافته در پیکری مشخص، که مدام در دسترس و مقابل چشمشان باشد. این تحول، چرخشی چشمگیر و مهم در تاریخ قدرت سیاسی را نشان میدهد. قدرت و آن نظام معناییای که وفاداری «من» به دیگری (شاه) را تضمین میکرد، در اینجا به قدری انتزاعی شد و در سازوکارهای اجتماعی از رمزگان پوشیده گشت که از «حضور» فیزیکیِ دیگری مستقل شد و در هویت جمعی پارسی-ایرانی تبلور یافت، که به طور خاص با اخلاق آزادگان پیوند داشت.
این آزادگی جنگاوران به ویژه با سلوکی شخصی مشخص میشده که کسنوفون آن را سبک زندگی سنجیده و میانهروانه ( ) [11] نامیده است. یعنی روشی از زیستن که با ورزش و تنظیم خوراک و رعایت ادب و پارسایی در برابر دیگران همراه است. این اخلاق برخلاف آداب شوالیهگری اروپایی یا ساموراییهای ژاپنی از هر شکلی از سرسپردگی به شاه/ سرور تهی بود و در مقابل سرسپردگی به نیکی/ حقیقت/ کشور ایران را آماج می کرد. در آنجا که ناسازگاریای میان قدرت سیاسی و این مضمونهای اخلاقی و ملی رخ مینمود، پهلوان موظف بود که دومی را برگزیند. بر این مبنا گرشاسپ که سپهسالار ضحاک بود، چون حاکمیت او با منافع مردم ایران در تضاد بود، بر او شورید و به فریدون پیوستن، و رستم که جهانپهلوان بود، به ننگ مخدوش شدن نمادین آزادیاش تن در نداد و فرمان گشتاسپ را نادیده گرفت و پسرش اسفندیار را کشت.
ظهور این اخلاق نو و نظامهای انضباطی نوپای وابسته بدان، به معنای زایش و صورتبندی هویت اجتماعی نوینی بود که به تدریج دگردیسی یافت و هستهی مرکزی خودانگارهی جمعی ایرانیان را برساخت. خودانگارهای که هویت ایرانی را تعریف کرد و شالودهی سیاست ایرانشهری قرار گرفت. هویت در جهان پیشاکوروشی کاملاً براساس قومیت تعریف میشد و دولتهایی هم که مانند آشوریها و بابلیها و هیتیها چند قوم متفاوت را در خود جای میدادند، همواره نام خود را از قوم غالب میگرفتند. این تعریف از هویت اجتماعی بر مبنای روابط خویشاوندی و پیوندهای خونی سازمان مییافت و اتصال چندانی به بستر جغرافیاییاش نداشت. یعنی مردمان براساس خاندان و تیره و طایفهای که در آن زاده میشدند هویت مییافتند، و نه شهر و سرزمینی که در آن به دنیا میآمدند. این تعریف قبیلهای و کهن از هویت همچنان تا دیرزمانی باقی بود و در روزگار ما نیز در اشکال گوناگون تداوم یافته و حتا در قالب شعارهای قومگرایانهی پانترکها و پانعربها و پانکردها به شکلی مدرن و مصنوعی با انگیزههای سیاسی بازتولید شده است، بی آن که در کتمانِ زمخت و بدوی بودناش موفقیتی در کار باشد. این هویت سیاسی محلی در عصر پیشاکوروشی در جوامعی دیده میشد که طبقهی جنگاوری متمایز با تودهی مردم داشتند. خواه مصریانی که یک طبقهی نخبهی جنگاور را در برابر رعیت کشاورز نیمهبرده قرار میدادند، و خواه هیتیها و اکدیها که طبقهی نظامیشان قومی فاتح بودند که خود را از اقوام مغلوب متمایز میدانستند. در این شیوه از ساماندهی قدرت نظامی رفتار جنگی سربازان براساس اطاعت محض تنظیم میشد و مشتقی بود از همان سرکوب و اجباری که در شکلی دیگر بر رعیت روا داشته میشد. انضباط سختگیرانه و خشن سربازخانهای رومیان قدیمی به خوبی مستند شده و نشان میدهد که سربازان عادی مدام با تنبیههایی روزانه مثل تازیانه خوردن و تهدید اعدام دست به گریبان بودهاند. کلمهی لاتین decimation که «تنبیه سربازی» معنی میدهد، در اصل به معنای «عمل دهتایی» بوده و آن اعدام یکی از هر ده سرباز در یک رستهی نظامی بوده است، در صورتی که نافرمانیای از سربازان سر بزند. روندی عادی و دیرپا در ارتش روم که هرگز مشابهی حتا ملایم هم در ارتشهای ایرانی نداشته است. ارتش مصری – رومی بر این مبنا نهادی اجتماعی بوده که خشونت را برای تولید اطاعت در سربازان نهادینه میکرده و در ضمن مجراهایی برای تخلیهی این خشونت در میدان جنگ و در تقابل با جمعیت غیرنظامی میگشوده است. چنین الگویی دست کم یک بار در عصر پادشاهی نوی آشوری در ایران هم وامگیری شد و پیروزمندترین سربازان آن روزگار را پدید آورد که برای دویست سال ویرانگرترین ماشین نظامی کرهی زمین محسوب میشد.
با این حال چنین الگویی در ایران زمین ناپایدار بود و به سرعت فروپاشید و اندکی بعد با ظهور کوروش اخلاق جنگی پارسی جایگزین آن شد؛ اخلاقی جنگی که ظهورش با تاسیس سیاست ایرانشهری مصادف بود، و به واژگونهی انضباطهای پیشین شباهت داشت. این بار شکلی از انضباط مورد نظر بود که بر ارادهی آزاد و خویشتنداری شخصی جنگاوران تاکید داشت، و نه نیروی بازدارندی هراس از فرماندهشان. درونزاد بودن نظامی اخلاقی که به شکلی غیرسرکوبگر جلوی خشونت را بگیرد، نیرویی نوخاسته و بیسابقه بود که همچون بند نافی نامرئی و فارغ از زورمداری و سرکوب، درجهی آزادی زیادی به جنگاوران میداد، بیآنکه به سرکشی و نافرمانیشان میدان دهد.
همین ترکیب پیچیدهی نرمافزاری اخلاقی و هویتی جمعی با فناوری برتر جنگی بوده که به ارتش هخامنشی و سپاهیان بعدی ایرانی این امکان را داده که تنوع قومی و محلی را در اندرون خود به رسمیت بشناسند و امکان گنجاندن زیرسیستمهای گوناگونی را در درون خود داشته باشند. این نوآوری سیستمی چندان موفق بود که طی بیست و شش قرن بعد تاریخ ارتش در ایران زمین را تعیین کرد و این امکان را ایجاد کرد که به جز چند مقطع ناگزیرِ تاریخی (حملهی مقدونی و مغول و استعمارگران مدرن)، همواره ارتشهای به نسبت کوچک ایرانی بر مهاجمان پرشمار بیگانه غلبه کنند.
یکی از مهمترین ارکان سیاست، نیروی نظامی است و ارتشها همواره شاخصهایی کلیدی هستند که فهم پیکربندی قدرت در یک جامعه را ممکن میسازند. بر این اساس ظهور دولت یکپارچهی ایران و تاسیس سیاست ایرانشهری با بازتعریفی در مفهوم جنگیدن و بازسازی انگارهی جنگاور همراه بوده است. اینروند بر دوش شخصیتی یگانه تکیه میکند که همانا کوروش بزرگ است. کسی که خود سرمشقی برای اخلاق جنگی نوظهورش قلمداد میشد و چشمداشتهای اخلاقی از آن را با کفایت بسیار برآورده میساخت. کوروش بر این مبنا یکی از افرادی است که هم تقدم «من» بر «نهاد» را ابداع و نهادینه ساخته، و هم خودش تجلیای از آن محسوب میشده است.
در شرایطی که من تابع نهاد باشد، قواعد سرکوبگرانهی نهادهای سیاسی گسترشی بیمانع پیدا میکنند و سطوح سامان اجتماعی را تسخیر میکنند، بی آن که ضرورتی برای لایهبندی و پیچیدهتر شدن داشته باشند. در این شرایط رهبران سیاسی و نظامی به کارگزاران یک سازوکار اجبار و سرکوب بدل میشوند و از اینروست که موسسان نظمهای سیاسی اغلب شخصیتهای خوشنام یا دلپسندی نیستند. چین شی هوانگ تی نخستین امپراتور چین و آفرینندهی هویت چینی مردی خونریز و وحشی و بیرحم بود، و رمولوس که رم نام خود را از او گرفته و نیای رومیان قلمداد میشود، به خاطر برادرکشی و راهزنی و دزدیدن و تجاوز به زنان شهرت دارد. بنیانگذار هویت ملی روسها ایوان مخوف است و بسیاری از غربیان اسکندر را بنیانگذار هویت جمعی خویش میدانند که در همهی اسناد باستانی مردی دایمالخمر، خونریز و نیمهدیوانه توصیف شده است. در واقع قاعدهی آماری آن است که بنیانگذاران دولتهای بزرگ و ماندگار و موسسان هویتهای ملی به شکلی شگفتانگیز بدهیبت و بدنام هستند و توصیفی کمابیش یکدست دربارهشان وجود دارد که نشان میدهد از نظر اخلاقی جایگاهی فروپایه و نکوهیدنی داشتهاند. چرا که اینان رأس هرمی از اقتدار نظامی بودهاند که در قالب مصری – رومی- چینی جای میگرفته است. هرمی یکپارچه و بی چینهبندی که اجزای تشکیلدهندهاش را در قالبی کلان و عظیم و سنگین هضم و محو میسازد.
در این میان تنها استثنا هویت ایرانی است که کوروش بزرگ بنیانگذارش است که همهي نويسندگان باستاني دربارهی انگارهی خوشایند و ستودنیاش و محبوبیتاش نزد اقوام گوناگون داد سخن دادهاند.[12] در واقع در تاریخ جهان کوروش تنها شخصیت بنیانگذار هویتی ملی است که به این شکل[13] ستوده شده و هویت ملی ایرانی از این زاویه استثنایی و ویژه است. دلیل این خوشنامی جدای از ویژگیهای فردی او که بیشک غیرمتعارف بوده، در آنجاست که سیاستی نوظهور را تاسیس کردخ و بازیهایی برنده ـ برنده را جایگزین سیاست غارتگرانه و الگوی برنده ـ بازندهی پیش از خود ساخته است. به این ترتیب بستری از قدرت و مشروعیت را فراهم آورده که ظهور دولتی با ساختار و کارکرد یکسره نو را در گسترهی جغرافیایی به کلی بیسابقهای ممکن میساخت.
یکی از کانونهای تاسیس این سیاست نوظهور، و احتمالا دشوارترین بخش از آن، رام کردن نهاد ارتش بود. یعنی بازسازی ساختاری کوچگردانه که برای خشونتورزی تخصص پیدا کرده بود و حالا قرار بود در بافت قواعدی برنده -برنده، پرهیز از خشونت لگامگسیخته و مرزبندی فرایندهای آسیب زننده را به انجام برساند. این کار تنها زمانی ممکن میشد که دوقطبی مهم و تنشآفرینِ بردهدار – برده و فرادست – فرودست وجود نداشته باشد و همهی شهروندان این دولت نوظهور در فرایند جنگی با هم شریک باشند. این کار تنها با تاکید بر آزادی همگان ممکن میشد و احتمالا یکی از دلایلی که مفهوم آزادی مثل ایرانی/ آریایی بر معنای نژادگی هم دلالت میکرده، همین بوده است. پیوند اخلاق جنگاوران با آیین مهر نیز نمایان است و سویهی دیگری از این داربست مفهومی را نمایان میسازد. سویهای که در کنار دستگاه فلسفی ارادهگرای زرتشتی برای ساماندهی به منهای خودمختارِ آزاد ضرورت داشته است.
در بستر این همعنانی مفهوم آزادی و عمومیت کردار جنگی باید به سیر تحول سیاست ایرانشهری نگریست و تنها در سایهی نظامهای انضباطی برآمده از این ترکیب است که میتوان رفتارهای جمعی ایرانیان و مدارهای قدرت تکامل یافته در تمدنشان را درست تحلیل کرد. با این پیشنیازها بوده که تقدم من بر نهاد در ایران زمین تثبیت شده و مشروعیت یافته، و ظهور پیاپی انسانهای بزرگی که تحولات نهادی کلان ایجاد کنند، ممکن میشده است. منهایی که کوروش بزرگ خود نمونهای از آنهاست، هرچند نه اولینشان است و نه آخرینشان.
فعال بودن سیاسی بدنهی جمعیت در ایران زمین را نیز بر همین اساس میتوان دریافت، و این با آمادگی رزمی بدنهی جمعیت برای رویارویی با مهاجمان همارز بوده است. در هیچ تمدن دیگری این بسامد بالا از قیامهای مردمی و حضور سیاسی تودهی مردم را نمیبینیم و تاریخ قلمرو دیگری را نمیشناسیم که برای زمانی چنین طولانی جنبشهای سیاسی و نظامی تعیینکننده و سرنوشتسازی را از پایین به بالا در خود جای داده باشد. از جریانهای پیچیده و دشواریابی مثل نظام سیاسی اسماعیلیه یا قیام سربداران با دلالتهای دینیشان گرفته، تا رفتارهای سیاسی جدید و نوظهوری مثل استفادهی نوآورانه از شبکههای اجتماعی مثل رخنامه[14] برای ساماندهی جنبشهای اعتراضی طی سالهای گذشته.
کافی است به تاریخ معاصر ایران بنگریم تا دریابیم که تقریبا هر ده سال یک جنبش اجتماعی ستیزهجوی مردمی داشتهایم که صرفنظر از نتیجهاش، دوباره در دههی بعدی تکرار میشده است.
اگر تاریخ معاصر را از سال ۵۲۳۰ (۱۲۳۰ خ) و بر تخت نشستن ناصرالدین شاه شروع کنیم، و دهه به دهه پیش برویم، به چنین زنجیرهای از تکاپوی اجتماعی برمیخوریم که گاه توسط رهبران سیاسی پشتیبانی میشده و اغلب در تضاد با حکم ایشان قرار داشته است: در ۵۲۳۰ (۱۲۳۰خ) و ۵۲۴۰ (۵۲۴۰خ) خیزش بابیها، در ۵۲۵۰ (۱۲۵۰خ) جریان انجمنهای مشروطهخواه، در ۵۲۶۰ و ۵۲۷۰ (۱۲۶۰-۱۲۷۰خ) جنبش ازلیها و مشروطهخواهان تندرو، در ۵۲۸۰ (۱۲۸۰خ) غلبهی مشروطهخواهان بر استبداد صغیر، در ۵۲۹۰ (۱۲۹۰خ) مشارکت مردمی در جریانهای جنگ جهانی اول، در ۵۳۰۰ (۱۳۰۰خ) جریان سرکوب سرکشیهای محلی و نوسازی دولت متمرکز، در ۵۳۱۰ (۱۳۱۰خ) شورش ایلها، در ۵۳۲۰ (۱۳۲۰خ) جریانهای ملیگرای دفع کنندهی قومتراشیهای شورویها در کردستان و آذربایجان و گیلان، در ۵۳۳۰ (۱۳۳۰خ) جنبش ملی شدن صنعت نفت، در ۵۳۴۰ (۱۳۴۰خ) انقلاب سپید شاه، در ۵۳۵۰ (۱۳۵۰خ) انقلاب اسلامی، در ۵۳۶۰ (۱۳۶۰خ) جنگ با عراق، در ۵۳۷۰ (۱۳۷۰خ) شورشهای فرودستان در حاشیهی شهرها و جنبش دانشجویی، در ۵۳۸۰ (۱۳۸۰خ) جنبش سبز، در ۵۳۹۰ (۱۳۹۰خ) شورشهای شهری پردامنه.
این بدان معناست که طی صد و هفتاد سال گذشته هر نسل از ایرانیان یک بار به شکلی پردامنه جنبشی سیاسی و اثرگذار را پدید آوردهاند. تحلیل این موجها نشان میدهد که پیوستگیای هم میانشان برقرار است. یعنی در اینجا با جامعهای بسیار سرزنده سروکار داریم که مطالبات خود را به شکلی فعال و در سطح تودهی مردم پیگیری میکند، و این کار را در غیاب نهادهایی مثل حزب و فرقه و اغلب در تضاد با حاکمیت سیاسی به انجام میرساند. چنین الگویی تنها زمانی ممکن میشود که فرد فرد شهروندان برای خود حق ابراز موضع سیاسی قایل باشد و این حق مشروعیت و مقبولیت عمومی هم داشته باشد.
حقیقت آن است که اگر از این دوران دو قرنی مدرن پیشتر هم برویم، باز همین تکاپو را خواهیم دید. البته بسامدش کمتر میشود و ضرباهنگش از دهه به نسل انتقال پیدا میکند، و مطالبات هم طبعا دیگر مدرن نیست و در شرایط تاریخی ویژهی زمانه تعریف میشود. اما کلیدواژهای که در این میان ثابت باقی میماند و مدام تکرار میشود، آزادی است، و الگویی که بارها و بارها نمود پیدا میکند، آمادگی بدنهی جمعیت برای دست بردن به سلاح است، ضمنِ رعایت اخلاقی جنگی که از ویرانی پردامنه و خشونت گسترده پیشگیری میکند.
- Dalley, 2009: 303-304. ↑
- Luckenbill, 1924: 128-131. ↑
- Rawlinson & Pinches, 1909. ↑
- Xenophon, Cyropaedia, 1.2. ↑
- Xenophon, Cyropaedia, 1.2.3. ↑
- Xenophon, Cyropaedia, 1.1.3. ↑
- اشاره به گفتار فوکو دربارهی اهمیت بدن شاه در سیاستورزی اروپایی و ظهور سوژهی نوین اروپایی در اواخر قرن هجدهم میلادی که از دید او با کشتن شاه (در فرانسه) و عزل نظر از بدن شاه همچون گرانیگاهی سیاسی همگام بوده است. ↑
- والتر هينتس بدون اين كه درگير جزئيات شود حد لشگركشي آشوريان را ۷۵۰-۹۰۰ كيلومتر تخمين زده است، يعني حمله به مصر را هم در ميان نبردهاي منظم ايشان وارد كرده است که به خاطر زودگذر بودن تهاجم به مصر جای چون و چرا دارد (هينتس، ۱۳۷۸: ۱۰۱). ↑
- فاصلهی شوش و انشان به خط مستقیم ۴۶۰ کیلومتر و با طی جادههای باستانی ۵۴۰ کیلومتر بوده است. ↑
- 6663.. انشان و هگمتانه به خط مستقیم ۶۴۵ کیلومتر و با طی جادههای باستانی ۸۷۰ کیلومتر بوده است. ↑
- Xenophon, Cyropaedia, 1.2.16. ↑
- هرودوت، کتاب ۳، بند ۱۶۰؛ استرابو، کتاب ۱۵، فصل ۳، بند ۱۸. ↑
- Xenophones, Cyropaedia, I, 1.1., Athenaus, 633d-e :XV. ↑
- Facebook ↑
ادامه مطلب: چکیدهی فردگرد نخست
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب