3. سطح جامعهشناختى
الف) بنيادىترين فرآيندى كه در مورد پويايى منشها در سطح اجتماعى سراغ داريم، خودِ روند اجتماعى شدن[1] است. اجتماعى شدن، روندى است كه در آن شبكهاى از منشهاى پايهى لازم براى زيستن در محيط اجتماعى به كودكى كه فاقد آن است منتقل مىشود. اين منشها تضمينكنندهى تداوم مجموعهاى از رفتارهاى فردىِ نگهدارندهى بدن – مانند شيوهى تغذيه، دفع و… – و قواعدى براى ورود به بازيهاى بينافردىِ برنده/ برنده هستند.
اجتماعى شدن از گره خوردن دو پديده ايجاد شده است:
نخست) آمادگى پيشتنيده و – به لحاظ عصبشناختى برنامهريزىشدهى – مغز كودك براى يادگيرى. این به آن معناست که مغز نوزاد از توانایی و گرایشی شدید براى جذب منشهای نو برخوردار است؛ توانایی و گرایشی که هرگز در طول زندگیاش با این شدت و کارآیی تجربه نمیشود.
دوم) تخصص يافتن زيرمجموعههايى از سيستم فرهنگى كه براى انتقال سريع و آسانِ معانی پايه تخصص يافتهاند.
آمادگى ذهنى كودكان براى جذب و درونى كردن منشها را مىتوان به خوبى در خصوصيات روانىشان رديابى كرد؛ زودباورى، تلقينپذيرى، اعتمادِ گسترده به افراد مسنتر، و كنجكاوى همگى ويژگيهايى هستند كه نشانهى تمايل مغز كودك براى جذب منشهاى نو هستند.
منشهاى نويافته، به شريك شدن كودك در تصوير ذهنى بزرگترها از هستى مىانجامد. كودك با رمزگشايى منشهايى كه دريافت مىكند، شبكهاى از معانى را در ذهن خويش بر مىسازد كه حد و مرز حوزههاى «من»، ديگرى، و جهان را نشانهگذارى مىكنند و فضاى مجاز را در كنشهاى مربوط به هر حوزه تعيين مىنمايند. به اين شكل، روند اجتماعى شدن، به هنجار شدنِ نگرش كودك نسبت به جهان و بنابراين هنجارسازی رفتار وى مىانجامد.
هنجار شدن، مفهومى آمارى است. از ميان منشهاى رقيبى كه در يك جامعه در مورد يك مرجع معنايى رواج دارند يك يا معدودى از آنها بيشترين قدرت تكثير را از خود نشان مىدهند و در سطح جمعيت فراگير مىشوند. اين منشهاى فراگير تصويرى مشابه از هستى را در ذهن ميزبانانشان ايجاد مىكنند، کردارهایی همریخت را در آنان برمیانگیزند، و آنها را از مجراى معناهايى مشترك به خود، ديگرى، و جهان متصل مىكنند؛ در نتيجه، رفتارهايى مشابه در حاملانشان بروز مىكند. اين فرآيند، توافقِ عملكردىاى را كه جامعه براى پايدار ماندن به آن نياز دارد برايش فراهم مىكند. به اين شكل، منشها در سطح جامعهشناختى منشأ اثر مىشوند و پايدارى سيستم را افزايش مىدهند.
وجود هنجارهاى اجتماعى و منشهاى هنجارين در يك مجموعهى انسانى، به معناى جبرگرايى فرهنگى نيست. هر كنشگر انسانى، به عنوان سيستمى خودسازمانده و خودزاينده، امكان انتخاب از ميان گزينههايى متعدد را دارد، اما خود اين گزينهها توسط مجموعهاى از منشهاى معناكنندهى هستى تعيين مىشوند. فضاى حالت رفتارى فرد، يعنى دامنهاى كه در آن اختيار و آزادى عمل دارد، توسط اين منشها توليد مىشود. به اين ترتيب، سپهر منشها از سويى امكان انتخاب و آزادى عمل را براى كنشگر انسانى فراهم مىآورد و از سوى ديگر با تعيين كردن حد و مرزى براى اين امكان، حوزههايى از رفتارِ تعريفنشده، ناشايسته، يا غيرمجاز را هم در وى مهار مىنمايد.
فشارهايى كه از سوى نظامهای تنبيه و تشويق اجتماعى بر فرد اعمال مىشوند و شبكهاى از منشها كه به دنبال روند اجتماعى شدن در ذهن وى رسوب مىكنند، باعث مىشوند تا در شرايط عادى و به طور آمارى منشهاى خاصى را بپذيرد و بر آن مبنا عمل كند. اين گزاره تنها ارزش آمارى دارد و به آن معنا نيست كه شبكهى منشها و روند اجتماعى شدن رفتار فرد را تعيين مىكنند. آنچه رخ مىدهد، ترسيم حدود مجازِ فضاى حالت روانى فرد و نشانهگذارى كنشهاى اجتماعى تابوست. اين كه اين تابوها رعايت شوند يا نه، و فضاى مجاز محترم داشته شود يا خير، امرى است كه تنها به تصميم كنشگر انسانى وابسته است. و این همان دایرهای است که اختیار آزاد در آن تعریف میشود.
ب) تخصص يافتن زيرمجموعهاى از منشها براى تسهيل تبادل ساير منشها را هم به خوبى مىتوان در تمام جوامع ديد. در سطح جامعهشناختى، همواره خوشهای از نهادها وجود دارند که برای انتقال منشها تخصص يافتهاند. در جوامع ساده و كوچكِ گردآورنده و شكارچى، شمنها و پيرانِ قبيله به همراه والدين، به ويژه مادران، اين امر را به انجام مىرسانند. با پيچيدهتر شدن ساختِ جامعه، نقش نهادهاى آموزشى به تدريج برجستهتر مىشود و كم كم با نقش محورى خانواده وارد رقابت مىشود. در جوامع مدرن، تخصصيافتگي چشمگير نهادهاى ناقل منش به جايى رسيده است كه در برخى موارد در پيوند با قدرت سياسى مدعى تماميت شده و نهادهاى غيرقابل كنترل انتقال منش، به ويژه خانواده، را سركوب كرده است. نظام آموزشى چين و شوروىِ كمونيستى، و جد بزرگ و تخیلیشان، جمهور افلاطونى، نمونهاى ملموس و آشنا از اين روند هستند.
در جوامع كنونىِ ما، نهادهاى آموزشی و پرورشی، به همراه كلاسها، آموزشگاهها، هنرستانها، و رسانههاى عمومى نهادهايى هستند كه به طور تخصصيافته وظيفهى اجتماعى كردن اعضاى جامعه را در سطوح گوناگون به انجام مىرسانند. نكتهى مهم در جوامع مدرن آن است كه با تكثير شدن نقشهاى اجتماعى در يك فرد و تخصصيافتگىشان، حوزههاى كاركردى متفاوتِ متصل به يك انسان از هم تفكيك شدهاند. بنابراين در خُردهجوامعِ پديدآمده، که هریک فضای كاركردىِ خاص خود را دارند، زيرساختهاى تخصصيافتهى كوچكترى براى تداوم عمل اجتماعى كردن لزوم يافتهاند.
تنوع شگرف نهادهای آموزشى و تربيتى در جوامع مدرن پيامدى از اين فرآيند هستند. حتى كار به جايى رسيده است كه بسيارى از كارخانهها و سازمانها براى كارگران و كارمندانشان دورههاى آموزشى ويژه تدارك مىبينند. اين به آن معناست كه تفكيك نقشها در جامعه آنقدر پيش رفته كه به ازاى هر نقش تخصصى، نهاد انتقال منش خاصى هم لازم افتاده است. اين به معناى بسط يافتن فرآيند انتقال منش يا آموزش اجتماعى در محور زمان (كل عمر فرد) و مكان (كل جايگاههاى تخصصى در جامعه) است.
به اين ترتيب، از زاویهای خاص شايد بتوان مدرنيته را چنين تعريف كرد: ساختى اجتماعى كه از بسط روند اجتماعى شدن (انتقال منشهاى هنجارساز) در فضا و زمان پشتيبانى مىكند و توسط همين روند بازتوليد مىشود.
پ) قشربندى اجتماعى و تمايز طبقاتى را نيز مىتوان به كمك مفهوم منشها بازتعريف كرد.
معنا، و ساز و كارهاى رفتارىِ برآمده از آن، به دليل نقش مهمى كه در سازماندهى هنجارهاى اجتماعى دارند، مىتوانند به عنوان جذبكنندههايى در فضاى حالت سطح اجتماعى در نظر گرفته شوند. تمام گرانيگاههاى رفتار اجتماعى، نقاط انباشت قدرت سياسى هم هستند. به همين دليل هم مراكز توليد معنا در جامعه، توسط گروهى معدود از نخبگان فكرى اشغال مىشوند كه با قدرت سياسى پيوند نزديكى دارند.
اصولاً، چنان كه فوكو نيز به روشنى نشان داده است، معنا با قدرت پيوندى نزديك دارد[2]. اين به آن معناست كه گرانيگاههاى تعيين معنا در يك جامعه، مراكز انباشت قدرت هم هستند. در واقع، از وارسى سير تكامل نقشهاى اجتماعى چنين برمىآيد كه دو شيوهى اصلىِ توليد قدرت در سطح اجتماعى وجود دارد: توليد قدرت از راه محدود كردن و تغيير شكل دادنِ فضاى حالتِ رفتارى كنشگران (به كار بردن زور و مهار فيزيكىِ رفتار)، يا توليد قدرت از راه محدود و بازتعريف كردن فضاى حالتِ معنايى افراد (تعريف و تكثير منش).
دو نوع قدرت يادشده را نويسندگان گوناگون، بنا بر زاويهى نگاهشان، با نامهايى متفاوت از هم تفكيك كردهاند: اعمال قدرت عريان و مخفى در آثار وبر؛ سلطه از مجراى برترى نظامى يا ايدئولوژى كاذب در آثار ماركس؛ و تفكيك كردن قدرت نظامى از فرهنگى در آثار نويسندگان معاصر، همه بر اصالت اين دو شيوهى اصلى از توليد قدرت دلالت دارند. در گذر تاريخ، و همگام با پيچيدهتر شدن جوامع انسانى، نقشها و جايگاههاى اجتماعىِ مربوط به توليد اين دو نوع قدرت تحول يافتهاند، از هم تفكيك شدهاند، و همراه با پيچيدهتر شدنشان صورتهاى گوناگونى از تركيبات بينابينى را نيز ايجاد كردهاند.
در جوامع گردآورنده -شكارچى و بوستانكاران باستانى، نظامهای توليد معنا و سلطهى اجتماعى در هم تنيده شده بودند به طوری که جادوگر و رئيس قبيله معمولاً يك نفر بود[3]. در سومر باستان، اِنسى مقامى بود كه همزمان نقش كاهن اعظم و حكمران را ايفا مىكرد، و تا ديرزمانى كاخ و معبد از هم جدا نشده بودند. جدايى اين نهادها از هم، و رقابتشان با يكديگر فرآيندى بوده كه در طول هزارهها و به دنبال دگرديسى ساخت كلى جامعه حاصل شده است. چنين مىنمايد كه گذارهاى عمده در شيوهى زندگى (گذار از بوستانكارى به كشاورزى يكجانشين به جوامع صنعتى) عامل اصلىِ اين تمايزِ نقشها بوده باشد. در اين چارچوب، پيوند خوردن سازوكارهاى توليد منش با نظامهای توليد قدرت سياسى را مىتوان در چند سطح مورد بازبينى قرار داد:
– در سطح سيستمى، قدرت را مىتوان به عنوان توانايى تغيير دادن هستى تعريف كرد. قدرت، آن عامل بغرنجى است كه از تركيب شاخصهاى گوناگون رفتارى در يك سيستم پديد مىآيد و توانايى مديريت سطوح مختلف هستى (من، ديگرى و جهان) را در يك سيستم تعيين مىكند. سيستم در جريان پويايى خاص خود، برخى از گزينههاى فضاى حالت خويش را به دليل سازگارى، پاداش، يا بقايى كه توليد مىكنند بر بقيه ترجيح مىدهد. اين كه سيستم چقدر تحقق عملى اين انتخاب كامياب باشد، توسط شاخصى به نام قدرت تعيين مىشود. به اين ترتيب، قدرت در سطح زيستى با توانايى حفظ بقا مترادف است و در سطح روانشناختى مىتوان با عبارت قابليت لذت بردن تعريفش كرد.
در سطح جامعهشناختى، ردپايى از معيارهاى زيستى (بقا) و روانى (لذت) نمىتوان يافت. در اين سطح، تنها، كنش ارتباطى و اندركنشهاى اطلاعاتى و معنايى بين كنشگرها را داريم و سازماندهى رفتار جمعى را، كه در قالب نهادهاى اجتماعى نمود مىيابد. در اين سطح هم، مانند ساير سطوح، قدرت به صورت درجهى آزادى سيستم اجتماعى براى انتخاب گزينههاى مورد نظرش تعريف مىشود. سازماندهى قدرت در سطح جامعهشناختى به نهادهاى تخصصيافتهى سياسى واگذار مىشود. نهادهاى سياسى دستگاههايى مفهومى/ رفتارى هستند كه بازى بر سر قدرت را در ميان كنشگران انسانى ساماندهى مىكنند و برنده و بازنده را در اين رقابت عمومى تعيين مىنمايند.
در تمام سطوح يادشده، منشها اهميتى كليدى دارند. هر منش، بسته به معنايى كه براى حاملش توليد مىكند، دستيابى به بخشهايى از فضاى حالت رفتارى را براى وى ممكن مىسازد و بخشهاى ديگرى از آن را محدود مىنمايد. به اين ترتيب، منش كوانتومى معنايى است كه در معادلات رفتارىِ منتهى به مجموعهى چند لايهى «بقا / پاداش/ كاميابى سياسى» وارد مىشود و معادلات قدرت را دگرگون مىسازد.
منشى كه توجيهى شرعى و آسمانى براى حق الاهى سلطنت فراهم مىكند در جامعهاى خانخانى، مانند اروپاى قرن دوازدهم ميلادى، به سرعت حالت هنجارين مىيابد و به مركز ثقل تبادلات قدرت تبديل مىگردد. چنان كه در تاريخ ديدهايم، ابرمنشى كه اين محتواى معنايى را با عناصر دينى پيوند دهد، مىتواند پايدارى ساختار سياسى جامعه را براى قرنها تضمين نمايد.
ت) شيوهى مفصلبندى منشها با ساختهاى سياسى را از زواياى گوناگون مىتوان مورد وارسى قرار داد. يكى از رويكردهايى كه در ساليان اخير شهرت يافته است نگاهِ جنسيتمحورى است كه توسط نويسندگان فمينيست تبليغ مىشود. با وجود بحثانگيز بودن روششناسىِ حاكم بر ادعاهاى بخش عمدهى اين پژوهشها، بينشى نقادانه از برخى از آنها به دست مىآيد كه به كار تحليل شيوهى توليد و بازتوليد قدرت توسط شبكهى منشها مىآيد.
سپهر منشهاى موجود در يك سيستم اجتماعى را مىتوان بر مبناى شيوهى اتصال منشها به مراجع قدرت سياسى و درجهى تعيينكنندگىشان در ساختاربخشى به نهادهاى اجتماعى به دو بخش تقسيم كرد: بخشى كوچكترى كه به صورت گرانيگاه قدرت عمل مىكنند و روابط سلطه را در جامعه شكل مىدهند و پشتيبانىشان مىكنند منشهاى مسلط و ساير منشها كه كاركردهاى ديگرِ سيستم را تنظيم مىكنند منشهاى سلطهپذير نام میگیرند.
با توجه به آثارى كه در چارچوب يادشده نوشته شدهاند، مىتوان پذيرفت كه در سطح اجتماعى خط شكست ميان منشهاى مسلط و سلطهپذير تا حدود زيادى با توجه به زيرساختهاى زيستشناختى حاملان اين منشها تعيين شدهاند.
نگاهى كوتاه به تاريخ تمدن نشان مىدهد كه خط شكست منشهاى مسلط و سلطهپذير، تا حدود زيادى، بر تمايز دو جنس در جوامع انسانى منطبق بوده است. مهمترین دليل اين تمركز قدرت در جنس نر، محوريت يافتن زيستشناسانهى بدن اين جنس در كنش جنگيدن – يعنى اعمال قدرت عريان – بوده است.
مهمترین نهاد اجتماعىاى كه در جوامع انسانى به عنوان مركز انباشت قدرت سياسى عمل مىكند، نهاد جنگ است. جنگ، مفهومى كليدى است كه شيوهى برخورد زورمدار جامعه با جوامع رقيب همسايه را تعيين مىكند. نهاد جنگ، خوشهاى از منشهاى در هم بافته را در اطراف خود پديد مىآورد كه در حوزههاى گوناگونى از فرهنگ نفوذ مىكند. حماسههاى پهلوانى، اخلاقيات جنگ، قواعد ورزش و بهداشت و تندرستى، و علوم و فنون مربوط به چيرگى بر آدميان ديگر يا دفاع در برابر چنين چيرگىهايى، از ديرباز عامل تعيينكنندهى اصلى در توزيع قدرت سياسى در جوامع بودهاند. پيدايش جوامعى كه دولتمردانش جنگسالار نباشند، رخدادى بسيار متأخر است و تنها پس از جنگ جهانى دوم است كه حالتى فراگير به خود مىگيرد. تازه ما هنوز تيمسار مشرف را داريم و صدام و ژنرالهاى تركيه را، و پرسودترين تجارت جهانى بعد از مواد مخدر، يعنى اسلحه را.
در نگاهى فراگير، جنگ، اين محور جذبكنندهى سيستم سياسى جوامع انسانى، را در تمام برشهاى تاريخى و جغرافيايى مىتوان بازيافت. در جوامع عصر كشاورزى – كه بخش عمدهى تاريخ مدون آدمى را در بر مىگيرند – نهاد جنگ عامل اصلى قشربندى اجتماعى بوده است. تقسيم چينيان به اشراف جنگجو و رعيت غيرجنگجو همان الگويى است كه در طبقهى كشاترياى هندى و ارتشتار ايرانى و شواليهى اروپايى تكرار شدنش را مىبينيم. همواره آن اقليتى از مردم (یعنی مردها) كه نقش اجتماعىِ جنگيدن را بر عهده مىگرفتند قدرتى را به دست مىآوردند كه دير يا زود در قالب اقتدار سیاسی مشروعیت مىيافت.
معناهاى مربوط به جنگ، در درازناى تاريخ جوامع انسانى، در خوشههايى تخصصيافته از منشهاى مرتبط با هم انباشته شدهاند. دبستانهاى پزشكى معتبر جهان باستان – ايران، چين، هند و مصر – همگى بر محور آسيبهاى ناشى از جنگ تمركز يافتهاند. امرى مشابه را در هنر و ادبيات رسمى و شايسته و دولتىِ جوامع هم مىتوان يافت. مگر نه اين كه افلاطون تنها رقص شايستهى آرمانشهرش را رقصى آپولونى مىدانست كه نوعى تقليد كنش جنگى باشد، و مگر نه اين كه تا همين چند سال پيش مارش نظامى تنها موسيقى مجاز در برخى از كشورها بود؟
پس، نخستين ويژگى منشهاى مرتبط با قدرت سياسى، آن است كه به كنش جنگ پيوند خوردهاند و به مردان خاصى كه در جنگيدن تخصص يافتهاند منحصر شدهاند. بديهى است كه آنچه در اين منظومه از منشها بيشتر اهميت دارد، شيوههاى استفاده از اسلحه و نيرومند ساختن بدن است، و آموزش فنون غلبه بر ديگرى.
منشهايى كه از اين مركز قدرت طرد شدهاند قدرت سياسى توليد نمىكنند، و كاركردهاى ديگر – و از نظر سياسى، فرعى – را بر عهده مىگيرند. منشهايى كه به هنر و انديشهى نظرى ارتباط دارند، تا قبل از عصر نوزايى، در بيشتر جوامع زنانه فرض مىشدند و پرداختن به آنها براى مردانِ صاحبقدرت و جنگسالارانِ اشرافى ناشايست پنداشته مىشد. ارسطو در اخلاق نيكوماخوس بر اين نكته تأكيد كرده است كه مرد اشرافى – يعنى پیادهی سنگیناسلحهی آتنى – نبايد در هيچ هنر و فنى جز جنگيدن متخصص و نامدار باشد[4]. بهاگاوادگيتا و یشتهای اوستا نيز به همين ترتيب بارها از خدايانِ اصلى و پهلوانان اشرافى با صفاتى همچون «دارندهى اسبهاى نيرومند»، «توانمند در كشيدن كمان»، و «ماهر در به كار گرفتن گرز» ياد كردهاند، اما اشارههايى كه به مهارت در فن يا احاطه بر دانشى جز جنگيدن دلالت داشته باشد، بسیار کمیاب است[5].
تنها استثنا در اين ميان به متنی بسیار متأخرتر مثل هاگاكوره – كتاب مقدس سامورايىهاى ژاپن – مربوط میشود، كه تازه آن هم تنها سه هنر خوشنويسى، نقاشى و سرودن شعر را براى مردان شمشيرزن مجاز مىداند و ساير هنرها و مهارتهاى عملى را شايستهى جنگجويان نمىداند[6].
ث) منشهاى مربوط به جنگ از جنبهى ديگرى هم اهميت دارند، و آن نقش مهمشان در تعريف حد و مرز ميان من/ ديگرى و شيوههاى تعميم دادن اين مرزبندى تا سطح خودى و بيگانه است.
آدمى، به عنوان سازوارهاى زيستى، با مهارى طبيعى بر سر راه نابود كردن همنوعان خود روبهروست. جانورى كه به هنگام كشتن همنوع خود بيش از حدى خاص آسوده باشد، نمىتواند به شيوهاى اجتماعى زندگى كند، و در شرايط تكاملى انسان، محروم شدن از اين شيوهى زيست، به معناى انقراض است. از همين رو، كشتن همنوع در تمام جوامع انسانى تابوست، و اين تابو بودن به ريشههاى عميق زيستشناختى بازمىگردد. اين مهار روانى، مانعى بر سر راه منشهاى جنگمحور است، و بايد به شكلى در تكامل اين خوشه از منشها حل گردد.
منشها با تعريف معيارهايى درونذاتى براى مفهوم «من» و متمايز كردنش از ديگرى، به چنين راه حلى دست يافتهاند. اگر كشتن همنوع، يعنى آدمهاى ديگر، تابوست بايد به دنبال راهى گشت تا اعضاى قبيلهى دشمن، كشور همسايه، و جنگجويان ارتش رويارويمان را از دامنهى تعريف آدم خارج كنيم. منشهايى كه اين مهم را به انجام مىرساندهاند، در پيوند نزديك با منشهايى بودهاند كه «آدم» را تعريف مىكردهاند.
به اين ترتيب، خوشهاى از منشها – با ارزش انسجامبخشِ كليدى – تكامل يافتهاند كه كارشان تعريف كردن مفهوم انسان بوده است. آن كسانى كه از دايرهى اين تعريف بيرون مىافتادهاند، به عنوان نوع پستتر يا شكلى خطاكار و مسخشده از انسان در نظر گرفته مىشدند و مشمول قواعد نوعدوستانهى پيشتنيده در مغز افراد نمىگشتند. اين كار، در واقع، تعميم شاخصهاى تعريفكنندهى «من» در برابر ديگرى، به سطح جمع است. به اين شكل، «ما» در برابر «ديگران» هويت مىيابيم.
اين هويت، توسط نمادها و علايمِ معمولاً ريختشناختى نمادگذارى مىشود، در قالب اساطير و افسانههاى عاميانه مورد ستايش واقع مىشود، و مايهى تحقير و طرد كسانى مىگردد كه فاقد آن هستند. نمادگذارى هويت علاوه بر آن كه اعضاى يك جامعه را در رسيدن به انسجامى درونى و هماهنگى رفتارى يارى مىدهد، به ايشان مجوز معنايى لازم براى نابود كردن ديگران را نيز اهدا مىكند.
از اين روست كه دستيابى به منابعى كه در اختيار آدميانى جز ما قرار گرفتهاند، از عملى غيرعادلانه، وحشيگرانه و تجاوزكارانه، به رخدادى مجاز، مطلوب، و حتى واجب تبديل مىگردد. نكتهى مهم در اين ميان آن است كه مرزبندى ميان خودى و بيگانه، نه تنها با مصالح اقتصادى جامعه، كه با شكافهاى ميان سپهرهاى رقيبِ منشها هم همخواني دارد.
نگاهى كوتاه به تاريخ تكامل مفهوم خودى و بيگانه نشان مىدهد كه منشهاى تعريفكنندهى اين مرزبندى بيشتر از آن كه پيشروى دگرديسىهاى اجتماعى باشند، دنبالهروى نيازهاى اقتصادى و نظامى جوامع بودهاند. در جوامع باستانى، زبان – یعنی امكان تبادل منشها – قالبى بود كه به طور طبيعى خودى را از بيگانه جدا مىكرد. افرادى كه چارچوب رمزگذارى معنايىشان قابليت جذب منشهاى فرهنگ خاصى را نداشته باشد، ارزش خود را به عنوان حاملهايى بالقوه از دست مىدهند. به اين ترتيب، تكامل يافتن منشهايى كه نابودى ايشان را رقم مىزند با افزايش بخت تكثير منشها تعارض پيدا نمىكند. به اين شكل بوده كه در جوامع باستانى «يونانى» از «بربر» و در عصر استعمار «اروپایی» از «شرقی» جدا شده است.
در قرون ميانه، همسايگى ميان تمدنهاى بزرگ و پيدايش امپراتوريهاى چندزبانه، ارزش زبان به عنوان معيار تعريف خودى از بيگانه را از بين برد. در اين مقطع تاريخى، كه بيش از هزار سال به طول انجاميد، تعريف خودى از بيگانه بر حسب ابرمنشهايى دينى سازمان يافت كه مفهوم امر مقدس را تعريف مىكردند. قلمرو متمدن اوراسيا در آن روزگار به دو قطب مسلمان و مسيحى تقسيم شده بود كه هر يك ديگرى را كافر و گمراه مىدانست، و با اين برچسب نابود كردن طرف مقابل را مجاز مىدانست. تفسير وحشيگرىهايى كه طرفين در جريان جنگهاى مذهبى به آن دست مىزدند، تنها در صورتى ممكن است كه فرض كنيم طرفين حريفان خود را از دايرهى انسان خارج مىدانستهاند، وگرنه كشتن كودكان و پيرمردان و پيرزنان – اگر به عنوان نوعى از انسانِ همتاى «من» رسميت يابند – توجيهناپذير مىگردد.
در واقع، قلمرو مسلمان و مسيحىِ آن روزگار دو ابرمنش غولآسا را در بر مىگرفت. با وجود رسميت يافتن يك زبان معيار در هر قلمرو – عربى و لاتين – هر ابرمنش مىتوانست در مجموعهاى از زبانها و گويشهاى ديگر هم صورتبندي شود، و بنابراين چسبِ متصلكنندهى اين مجموعه زبان نبود. آنچه وابستگانِ انسانىِ اين دو قلمرو را از هم متمايز مىكرد، نمادها و علايمى بود كه براى تعريف امر قدسى به كار گرفته مىشدند. در واقع، دعواى اصلى بر سر معناى امر قدسى نبود، كه بر سر نمادهايى بود كه مىتوانست اين معانى را رمزگذارى كند. ساختارهاى سياسىاى كه در اين دوره با هم در زد و خورد بودند، از مجموعهاى از انسانها تشكيل يافته بودند كه به كمك اين نمادها از هم متمايز مىشدند و صليبى يا غازى نام مىگرفتند.
اگر بىطرفانه به نبرد عقيدتى مسلمانان و مسيحيان قرون وسطايى نگاه كنيم، از شباهت معناى موجود در اين دو ابرمنش در شگفت مىشويم. متكلمان مسيحى و مسلمانِ آن دوره، نه تنها در مورد اصول موضوعهى تعريفكنندهى امر قدسى با هم اشتراك داشتند، كه در مورد جزئيات آداب و رسوم و منهيات و مكروهات نيز شباهت بسيارى را از خود نشان مىدادند. حتى روش استدلالى و مراجع اعتبار بخش به گزارههاى تعيينكنندهى راستى، نيكى، و زيبايى نيز در ميانشان اشتراك بسيار داشت. به اين ترتيب، روشن مىشود كه جنگ هلال و صليب بيش از آن كه جنگ معناهايى غايى باشد، جنگى بوده كه به كمك نمادهاى منسوب به معانى مشابهى جبههبندى مىشده است.
در سدههاي شانزدهم و هفدهم ميلادى، كه به قول هانتينگتون جنگ بين شاهنشينها در اوراسيا باب شد[7]، مرز بين خودى و بيگانه بر مبناى پرچمِ نشانگرِ خاندانِ جنگسالاران تعيين مىشد. در اين دوره طرفهای جنگ شاهنشينهاى كوچكى بودند كه از نظر خط و زبان و دين اختلاف چندانى با هم نداشتند، و بنابراين تنها دستاويزى كه براى تعريف بيگانه باقى مىماند علامت خانوادگىِ دوك، كنت، خان يا اميرى بود كه مردم مورد نظر در تيولش زندگى مىكردند. همين علايم خانوادگى بودند كه بعدها با اساطير بومى و عوارض جغرافيايىِ نمادينشده گره خوردند و مليتهاىِ مدرن را در اروپا پديد آوردند.
حالت ناپايدارِ جنگ بر ضد بيگانگانى كه علايم قلمروشان با ما فرق مىكند خيلى زود از يك دورهى ملىگرايى ناپلئونى گذر كرد و به عصر استعمار منتهى شد؛ دورانى طلايى براى منشهاى تعريفكنندهى خودى از بيگانه. دورهاى كه كشف مردمشناسانهى سپهرى ناشناخته و افقى به ظاهر بىانتها از تفاوتها را بر انسان اروپايى گشود، و به وى مجال داد تا با منظومهاى متنوع از تفاوتهاى ريختى، نژادى، زبانى و دينى خود را از ساير آدميان تفكيك كند و به اين شكل بود كه عصر استعمار آغاز شد.
خوشهى منشهاى توجيهكنندهى استعمار را نويسندگان بسيارى مورد بررسى نقادانه قرار دادهاند. در ميان اين متنها، كار ادوارد سعيد در شرقشناسى به ويژه قابل ذكر است. در اين متن مفصل، سعيد نشان داده است كه شكلگيرى مفهوم شرق به عنوان بيگانه و پيدايش خوشهاى از منشهاى علمى به نام شرقشناسى بر زمينهاى از وامگيرىهاى كلان، بر اشتباههاى ادراكى و پيشداوريهاى شتابزده متكى بوده است. در متنهاي انسانشناسانه و مردمشناسانهاى كه تا همين چند دههى پيش نوشته مىشد همچنان مىتوان بازتاب اين بستر لغزان را بازيافت[8].
باقى ماجرا آشناتر از آن است كه نياز به شرح اضافى داشته باشد، همه مىدانيم كه تعريفهاى انسانشناسانهى بيگانگى به زودى دامنِ خود اروپاييان را هم گرفت و به بيگانه شمرده شدن بخشى از جمعيت خودِ اين كشورها در زمان جنگ جهانى نخست منتهى شد. پس از آن، به عصر ايدئولوژيها مىرسيم كه گويا كمى زودتر از جنگ سرد – يعنى از دههى سى قرن گذشته – آغاز شده باشد. در اين عصر، خودِ ابرمنشها به عنوان معيارهاى تمايز خودى از بيگانه مورد توجه قرار گرفتند. به اين ترتيب بود كه احزاب اهميتى بيشتر از ملل يافتند، و كشورها بر مبناى بوم منشهاى چيره بر نهادهاى سياسىشان به دول محور و متفق تقسيم شدند.
با وجود تفاوتهاى معنايى عميقى كه بين آلمان نازى، ايتالياى موسولينى، و ژاپن هيروهيتو مىتوان سراغ كرد، بوم منشهاى اين كشورها از نظر ساختارى به شكلى خيرهكننده همريخت و همسازگار بودهاند. وقتى هيتلر ژاپنىها را به عنوان آريايىهاى آسيايى به رسميت شناخت، بيش از آن كه بر معيارهاى نژادشناسانه متكى باشد، بر شباهت ابرمنشهای حاكم بر دو ملت تكيه مىكرد.
مرزبندى بين ابرمنشها تا زمان فروپاشى شوروى ساخت معنايىِ عمدهى تعيينكنندهى خودى از بيگانه در جهان بود. پس از ماجراى فروپاشى شوروى، هم چنان كه مىبينيم، نوعى آشفتگى در تعريف بيگانه بروز كرده است. با توجه به وقايع اخير، مىتوان پيشبينى كرد كه تعريف نوين از مرز خودى/ بيگانه همچنان بر مبناى منشهاى تعريفكنندهى هويت استوار خواهد بود، و متأسفانه گويا اين بار بخشهايى از شرق از جمله كشور ماست كه دارد به عنوان بيگانه تعريف مىشود.
با توجه به آنچه از مرور كوتاهمان بر تاريخ جنگ گذشت، آشكار است كه منشها در تمام ادوار نقشى محورى را بازى كردهاند. در واقع، همراه با تكامل فنون جنگى و تمركز يافتنشان در طبقات گوناگونِ مردانى كه حاملشان بودند، لايهاى از منشها هم در تار و پود اين طبقات رسوخ نموده و رفتار كلى جنگيدن را تعيين مىكرده است. تعيين اين رفتار، به معناى ايفا كردن نقشى مركزى در پويايى قدرت در جوامع انسانى بوده است. به عبارت ديگر، انگار كه جنگ و در نتيجه پويايى قدرت – در سطوح گوناگونِ ظهورش و در نقاط مختلف طيفِ نمادين شدنش – محصول تكامل منشها باشد.
- socialization ↑
- دريفوس و رابينو، 1376. ↑
- لنسكى و نولان، 1380. ↑
- ارسطو، 1372. ↑
- توجه داشته باشيد كه حكم ما تنها در مورد جوامعى كه طبقهى جنگجوى تخصصيافته توليد كردهاند مصداق دارد. وگرنه نخستين شاهان پارس در ابتداى حكومت هخامنشى به «باغبانِ نيكو» شهرت داشتند (بريان، 1379) و اوليس در ايلياد لاف مىزند كه بهترين شخمزنندهى كشورش است (همر، 1372). همچنین مثلاً در شاهنامه رستم و اسفندیار را میبینیم که تنبور مینوازند و با مهارت نقش خوانندهای دورهگرد را ایفا میکنند، اما باز در اینجا هم به روایت حماسههای پهلوانی میپردازند و هنرِ خود را در پیوند با مفهوم جنگ باز مینمایند. ↑
- چونهتومو، 1371. ↑
- هانتينگتون، 1374. ↑
- سعيد، 1371. ↑
ادامه مطلب: پارهي چهارم: سطح فرهنگى
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب