مراسم مردهسوزان که هندیها اَنْوَروهانیَه و آنتیَهکریَه مینامندش، در دستگاه عقاید هندویی واپسین مرحلهی چرخهی زندگی (سامسکارَه) است و به همین خاطر آن را در کتابهای رسمی آنتِهییشتی مینامند که یعنی «آخرین قربانی» یا آنتیمَه سانسکارَه (آخرین مرحلهي گذار). چون فرض بر آن است که هنگام اجرای آن ایزد آتش (آگنی) جسد را در اختیار میگیرد و آن را به پنج عنصر اصلی تقسیم میکند.
این ایدهی پنج عنصر البته اوستایی است و هندیها از زرتشتیها وامگیریاش کردهاند. چندان هم دربارهی فلسفهاش کنکاشی نکردهاند. چون پنج عنصر اوستایی آب و باد و خاک و آتش و آذر که چهارتای اولش گیتیانه و پنجمی مینویی است، در جهانبینی به نسبت ابتدایی هندوها سازمان و نظم مشخصی ندارد. چون اصولا ایدهی دو ساحت متمایز گیتی و مینو در دینشان وجود ندارد. به همین خاطر همان چهار عنصر اول را گرفتهاند و پنجمی را فضا مینامند که تفاوت چندانی با باد ندارد. درست به همان شکلی که یونانیها هم در آن طرف مرزهای تمدن ایرانی همین ایده را وامگیری کردند، اما یا مثل پارمنیدس تنها چهار عنصر را گرفتند، و یا مثل افلاطون و پوتاگوراسیها آذر را با آتش زمینی یکی فرض کردند و با ابهامهایی حل ناشدنی دست به گریبان ماندند.
شیوهی اجرای مراسم مردهسوزان هندویی به کاست وابسته است و در هر منطقه تفاوتهایی با جاهای دیگر دارد. آنچه من بیشتر دربارهاش خوانده بودم به طبقهی جنگاوران و برهمنان مربوط میشد، اما کسی که اینجا درگذشته بود از طبقات روستایی بود و اجرای آیین برای این افراد سادهتر بود. به همین خاطر همان چارچوب کلیای که در حافظه داشتم کار را راه میانداخت.
پیرمرد مرده را مطابق رسوم هندویی با کفن سپید پوشانده بودند، و چهرهاش نمایان بود. روی پیشانیاش خال سرخی گذاشته بودند که هندیها به آن تیلَک میگویند. وقتی هیمه آماده شد، پسرهای پیرمرد او را روی هیزمها نهادند، طوری که پایش به سمت جنوب و سرش به سمت شمال باشد. در این حین برهمن از کمر به بالا برهنه شده و در رود جمنا غسل کرده بود و با تنی خیس به ما پیوست. او در حالی که ورد میخواند چند بار دور هیمه گشت. پسران متوفی دهان جسد را باز کردند و مقداری برنج در دهان پدرشان نهادند و دهان را بستند، و در همین حین برهمن و من که نقش دستیارش را بر عهده گرفته بودم، مقداری عود و پیه در گوشه و کنار جسد روی هیزمها چیدیم. پیهها برای آن بود که آتش خوب بسوزد، و عودها برای آن که بوی خوبی از آن برخیزد. چون هندوها معتقدند اگر آتش پردود بسوزد و بوی بدی بدهد، نشانگر گناهکار بودن فرد درگذشته است و بازگشت روحش به مرتبهای پایینتر در تناسخ بعدی.
بعد پسر ارشد متوفی با کوزهای آب در دست آمد و جسد پدر را طواف کرد و کوزه را در بالای سر جسد پدرش شکست و آبش را بر زمین ریخت. آن وقت برهمن با مشعلی مرحلهی نهایی کار را انجام داد و کومه را به آتش کشید. چیزی که برایم جالب بود آن که هیچ نشانی از عزاداری و غم و غصه در حاضران دیده نمیشد، مثلا کسی گریه نمیکرد و زنان به سر و سینهی خود نمیزدند و مویه نمیکردند. فقط همان پسر مهتر متوفی بود که سگرمههایش دایم در هم بود و سعی میکرد ظاهری موقر و جدی و سوگناک داشته باشد.
نکتهی جالب دیگر این بود که رسم است در میانهی مردهسوزان برهمن با چوب یا چماقی به سر مرده ضربه بزند و جمجمهاش را بشکافد. این کار در اصل برای این است که جسد کاملا بسوزد و جمجمه که بخشی محکم و حجیم از بدن است، باقی نماند. اما خود هندیها معتقدند که این حرکت برای آزاد کردن روح مرده از بدنش انجام میشود. اما در مراسمی که من در آن شرکت داشتم چنین کاری را انجام ندادند.
پس از آن که شعلهها قدری فرو نشست، جمعیت پراکنده شد و من هم با برهمن و پسران متوفی خداحافظی کردم و کیسهای میوه که به عنوان هدیه برایم آورده بودند را با قدردانی گرفتم و کولهام را باز به دوش انداختم و به سمت لعلکوت به راه افتادم، در حالی که بسیار از تجربهی شرکت در آیین مردهسوزان هندویی خوشحال بودم. جمعیت حاضر در مراسم هم وقتی دیدند باز بعد مراسم به سمت جنگل برگشتم و وارد آن شدم، جمع شدند و برایم دست تکان دادند و احتمالا خاطرجمع شده بودند که خودِ کریشنا برای حضور در مراسمشان آمده، وگرنه هیچ جهانگرد خارجی عاقلی آن جاها برای خودش در جنگل پرسه نمیزد.
میدانستم که لعل کوت در کرانهی رود جمنا قرار دارد و جنگلی که در آن راهپیمایی میکردم هم در کنار همین رود گسترده شده بود. پس به راهم ادامه دادم و چند باری به راههای آسفالت برخوردم که خودروها و ریکشاهایی حامل توریستها در آن گذر میکردند. از همین نشانه دریافتم که مسیرم را درست جهتیابی کردهام. به این شکل بود که پس از راهپیمایی لذتبخشی به جادهی سرسبزی رسیدم که مستقیم به لعلکوت میرفت.
مقصدم البته خود شهر لعلکوت نبود، بلکه لعلقلعه بود که مرکز اداری و دیوانی این منطقه محسوب میشود و شاه جهان گورکانی آن را در سال ۱۰۱۷ (۱۶۳۸.م) بنا کرده بود. پیش از این که چنین کند، در آنجا قلعهی کوچکی وجود داشت که سلیمگَره نامیده میشد، که ساختارش به کلی در دژ گورکانی جذب شده بود. با این همه معماران شاه جهان دقت کرده بودند تا قلعهی قدیمی که در آن هنگام نوعی بنای تاریخی محسوب میشد را بدون لطمه در بنای تازه بگنجانند و به همین خاطر دیوارهای دور قلعه نامتقارن بود و کژیای داشت که از احترام معماران هزار سال پیش به سنتهای پیشینیانشان حکایت میکرد.
این قلعه اسم خود را از سنگهای سرخی گرفته بود که دیوارها و باروی دژ را با آن ساخته بودند، و انگلیسیها همان را ترجمه کرده و Red Fort نامیده بودند و قدری مضحک و غمانگیز جلوه میکرد که خود هندیها هم که برای مدتها در این دژ با نفوذ استعمارگران ستیز کرده بودند، همان اسم انگلیسی را برای نامیدن قلعهشان به کار میبردند. سلیمگره و تاریخ قدیمیترش را هم که هیچکس به یاد نمیآورد و اصولا پاکتراشیِ تاریخ از ذهن مردم هند، در اینجا هم نمایان بود و باعث شده بود برخیشان فکر کنند این بنا – به خاطر اسم فرنگیاش و کاربردش در دوران استعمار- ساخته انگلیسیهاست!
بنا به راستی باشکوه و پرعظمت بود. شاه جهان طی مراسمی مذهبی و در ماه محرم این دژ را پی نهاده بود، که با ۲۳ اردیبهشت سال ۱۰۱۷ مصادف میشد. معمار اصلیاش هم همان استاد احمد لاهوری بود که تاج محل را هم طراحی کرده بود. ساخت این دژ ده سال به درازا کشید و در هفدهم فروردین سال ۱۰۲۷ خورشیدی (۱۶۴۸.م) بود که آن را با برگزاری مراسمی افتتاح کردند.
وقتی به دژ رسیدم، هنوز دروازههای زیبا و مجللی که اورنگزیب پسر شاه جهان به بنا افزوده بود نمایان بود و خندق دور قلعه هم با آن که از آب خالی بود، همچنان گرداگرد بنا را گرفته بود و اندرونش از درختان و گیاهان وحشی رنگارنگ پر شده بود. در میانهی دژ و در آنجا که زمانی اقامتگاه شاه محسوب میشد، یک مسجد بسیار زیبای سنگی قرار داشت که مسجد مروارید خوانده میشد و آن هم از ساختههای اورنگزیب بود. با این حال این دژ در دورانهای بعدی دستخوش انحطاط شد. شاهان آخری گورکانی که زیر فشار استعمار انگلیس ضعیف و ناتوان شده بودند، بخشی از ثروت انباشته شده در آن را به باد دادند. ابومظفر معینالدین محمد گورکانی که به فرخسیَر شهرت دارد، وقتی به مشکل مالی برخورد دستور داد تا سقف نقرهای قصر رنگ محل در این قلعه را که اثر هنری بینظیری بود، ذوب کنند و با آن سکه بزنند و به جایش سقفی مسین را جایگزین کرد. بعدتر در سال ۱۱۱۸ (۱۷۳۹.م) نصیرالدین محمد شاه گورکانی که لقبش رَنگیلا بود، از نادرشاه شکست خورد. سپاهیان نادرشاه به سادگی و بی خونریزی این قلعه را فتح کردند و نادرشاه خزانهی گرد آمده در آن را مصادره کرد، که یکی از تک آسهایش تخت طاووس مشهور بود.
نادرشاه بعد از سه ماه به ایران بازگشت و محمد شاه را بار دیگر بر اورنگ خود ابقا کرد. اما این درگیریها دودمان گورکانی را بسیار ناتوان ساخت و لعل قلعه پس از آن بارها بین حاکمان محلی دست به دست شد. در ۱۱۳۹ (۱۷۶۰.م) حاکمان ماراتا که دهلی را در اختیار داشتند، با حملهی احمد شاه دُرانی افغان روبرو شدند و آنها هم سقف نقرهای بنای دیوان خاص را ذوب کردند و برای بسیج سپاه سکه زدند. در ۱۱۸۲ (۱۸۰۳.م) انگلیسیها به سمت شمال پیشروی کردند و ماراتا را شکست دادند و لعل قلعه را گرفتند و اموالش را غارت کردند و حتا در و پنجرههای منبتکاری شده را کندند و به انگلستان فرستادند.
وقتی در ۱۲۳۶ (۱۸۵۷.م) هندیان برای بازگرداندن گورکانیها به تخت پادشاهی قیام کردند و سرسختانه با استعمارگران انگلیسی جنگیدند، رهبر سیاسیشان بهادر شاه دوم واپسین شاه گورکانی هندوستان بود، که در لعل قلعه مستقر بود. پس از آن که انگلیسیها با وحشیگری باورنکردنیای مقاومتهای مردم هند را سرکوب کردند و نسلکشیای تمام عیار به راه انداختند، بهادر شاه را هم دستگیر کردند و به قلمرو دور افتادهی رانگون که امروز پایتخت برمه است، تبعیدش کردند.
در جریان این شورشها نیروهای انگلیسی دژ سرخ یا همان لعل قلعه را هم گرفتند و آن را چنان غارت کردند که روی مغولان را در صفحات تاریخ سپید کردند. گذشته از کشتارها و شکنجههای عجیب و غریبی که انگلیسیها بر مردم این منطقه روا داشتند، تمام آثار هنری گرد آمده در این قلعه را به غارت بردند و هرچه را که نمیتوانستند حمل کنند، آتش زدند و خراب کردند و بخش مهمی از بناها را ویران کردند. وقتی کار این پشاهنگان تمدن نوین و آموزگاران زندگی مدرن پایان یافت، هیچ بنایی در سراسر لعل قلعه سالم به جا نمانده بود و بخش عمدهی آن با خاک یکسان شده بود و تنها بناهای سنگی مربوط به اقامتگاه شاه و شبستانش بوده که در جناح شرقی قلعه تا حدودی برپا مانده بود، و آن هم به خاطر عجز فاتحان از تخریب دیوارهای سنگیاش بود.
خود انگلیسیها در گزارشهایشان نوشتهاند که دو سوم دیوارهای داخل قلمرو قلعه به دستشان فرو ریخت و به همین نسبت بناهای زیبایی که شاهکارهای معماری ایرانی محسوب میشدند، نابود شدند. با توجه به این که در فاصلهی صد و سی سال این قلعه هم به دست ایرانیها و هم به دست انگلیسیها فتح شده بود، میشود رفتار فاتحان ایرانی و انگلیسی را با هم مقایسه کرد و دریافت که احکام تاریخی دربارهی وحشیگری اقوام و بربریت تمدنها از چه درجهای از اعتبار برخوردار است. ایرانیها پس از جنگی بزرگ و برابر با دادن تلفاتی چشمگیر این قلعه را گرفتند، و با این حال به کسانی که تسلیم شده بودند آسیبی نرساندند و حتا اموالشان را هم غارت نکردند و آثار هنری و معماری قلعه را دست نخورده باقی گذاشتند. نادرشاه تنها خزانهی شاه گورکانی را مصادره کرد و نه تنها درباریانش را کشتار نکرد، که او را بار دیگر بر تخت سلطنت هند نشاند و پس از سه ماه به ایران بازگشت. در مقابل انگلیسیها طی چهار دهه چندین بار قلعه را غارت کردند، مردم غیرنظامی را با خشونتی باورنکردنی مورد آزار و کشتار قرار دادند، همهی اموال تاراج شدنی را به یغما بردند و هرچه که نمیتوانستند بدزدند را نابود کردند، و دودمان گورکانی را برانداختند و درباریان و سرداران لایقی را که خطرناک میدیدند به قتل رساندند، و در نهایت هم تا جایی که میشد در هند ماندند و ثروتهای ملی این قلمرو را غارت کردند.
پس از سرکوب شورش هندیان برای نزدیک به پنجاه سال لعل قلعه همچنان ویرانه باقی ماند، تا آن که لرد کرزن که در فاصلهی ۱۲۷۸ تا ۱۲۸۴ (۱۸۹۹-۱۹۰۵.م) فرماندار هند بود، امر به بازسازی آنجا داد. این بار بناهایی با سبک التقاطی انگلیسی-بومی در داخل قلعه ساختند که نه زیبایی شاهکارهای قدیمی را داشت و نه کاربردشان را، و به عنوان مرکز اداری دولت استعماری هند عمل میکرد.
پس از جنگ جهانی دوم استعمار پیر انگلیس به قدری ضعیف و بیرمق شده بود که بالاخره به بیرون کشیدن چنگالهایش از هند رضایت داد، هرچند قدرت را به دستنشاندگانی واگذار کرد که با استعمارگران دشمنی چندانی نداشتند و جلوی هر نوع مقاومت استوار و پس زدن نظم استعماری را در هند میگرفتند. رهبر معنوی این دستنشاندگان، مهاتما گاندی بود و رهبر سیاسیشان جواهر لعل نهرو، که در ۲۴ امرداد سال ۱۳۲۶ پرچم نوساختهی هند را بر فراز دروازهی لاهور این دژ سرخ برافراشت و به این ترتیب استقلال هند را اعلام کرد. پرچمی که در اصل همان پرچم سه رنگ ایران بود، اما برای این که تمایزی در آن ایجاد کرده باشند، در میانهاش به جای شیر و خورشید نقش چرخ بودایی را نهادند و رنگ قرمز را هم به نارنجی تبدیل کردند. در حالی که شمار بوداییان در هند بسیار اندک بود و رنگ نارنجی هم هیچ پیشینه و نمادپردازی ریشهداری در فرهنگ هندیان نداشت. از آن به بعد هم باب شد که هر سال در سالروز استقلال هند، همین پرچم را بر فراز همان دروازه برافرازند.
لعل قلعهای که آن روز بدان گام نهادم، با این پیشینهی پرماجرا و دردناک، تنها لاشهای مرده بود که از آن فر و شکوه قدیمی نشانی نداشت. هندیان به کلی از تاریخ آنجا بیخبر بودند و حتا بسیاریشان اسم لعلقلعه را هم نشنیده بودند و همگی آنجا را «رد فورت» مینامیدند. در و دیوارهای بازسازی شدهی قلعه تنها در نقاطی جسته و گریخته نگارههای زیبا و ظریف قدیمی را بر خود داشت و تا جایی که از معاینهی سنگها دستگیرم شد، ظاهرا انگلیسیها با تیشه نگارههای روی دیوارها را تراشیده بودهاند.
قلعه محوطهای بسیار عظیم بود که بیش از صد هکتار وسعت داشت، با این همه بازسازیای که برای جلب گردشگر خارجی طی سالهای اخیر در آن انجام داده بودند، التقاطی و غیرعلمی بود و نه زیباییهای گذشتهاش را بازنمایی میکرد و نه نمایندهی هویتی منسجم بود. ترکیبی از فضاهای معماری ایرانی که همچون شبحی از گذشتهای باشکوه باقی مانده بود، با افزودههایی مدرن و گاه به کل بیربط و ناجور پوشانده شده بود. با همهی ویرانگری استعمارگران، در برخی نقاط همچنان کتیبههای قدیمی بر در و دیوار دیده میشد که همه به خط و زبان پارسی بود و شعرهایی از بزرگان ادب ایران زمین را با آن نویسانده بودند.
هنگام گردش در قلعه، به شکلی تصادفی با یکی دو نفر آلمانی برخورد کردم و چون دیدند تاریخ بنا را خوب میدانم، همراهم شدند. به یک گروه بزرگتر توریستی تعلق داشتند و مرا هم به دستهی خود وارد کردند و بخشی از گردشم را با آنها همراه شدم. چون برایم جالب بود که ببینم راهنمای هندیشان دربارهی بنا چه میگوید و واکنش انگلیسیها دربارهی این دادهها چگونه است. چون شمار زیادی از آنها انگلیسی بودند و چنان با تبختر و افتخار در قلعه راه میرفتند که انگار آنجا را خودشان برای هندیهای بیتمدن و بربر ساختهاند.
راهنمایشان که بعدتر فهمیدم از کارمندان ادارهی باستانشناسی «رد فورت» است، پیرمردی فرهیخته بود که قدش نسبت به باقی هندیها بلندتر بود و به روانی انگلیسی حرف میزد و قدری آلمانی هم میدانست. به برخی از پرسشها پاسخهای دقیق و درستی میداد، اما جالب بود که دربارهی دلیل ویرانی این قلعه و استعمار انگلیس و شورش ۱۸۵۷.م نه اشارهای میکرد، و نه ظاهرا اطلاعاتی داشت. جالب آن که یکی از کسانی که گپ و گفتی با او داشتم، مردی انگلیسی بود که او هم اطلاعاتی جسته و گریخته در این موردها داشت و وقتی برایش تاریخ ویرانی قلعه را گفتم، با ناباوری شنید. بعد هم از همان پیرمرد در این مورد پرسش کرد، و او هم طوری جواب داد که یا از سانسور کردن حقیقت تاریخی ناشی میشد و یا از بیسوادیاش در این زمینه. من هم برای آزمودنش یک جا به نوشتارهای پارسی روی دیوارها اشاره کردم و پرسیدم اینجا چه نوشتهاند؟ پیرمرد با افتخار گفت که در دانشگاه این خط را به آنها آموزاندهاند، هرچند الان آن را فراموش کرده است. بعد هم چون گیر دادم که این کتیبهها در کل یعنی چه؟ پاسخ داد که خطش عربی است و آیات قرآن را بر دیوارها نوشتهاند. وقتی گفتم خط پارسی است و متن شعر، چون فکر میکرد اروپایی هستم، با تعجب و طعنه گفت که «لابد شما هم فارسی بلدید و میتوانید بخوانیدش؟». با این حرفش با دوستان نویافتهام خندهای کردیم و دیگر بحث را ادامه ندادیم، چون به آنها گفته بودم ایرانی هستم و این پرسشاش با آن لحن ناباور، بامزه به نظر میرسید.
طولانیترین کتیبهی قدیمیای که بر دیوار شاهنشین قلعه باقی مانده بود و توانستم بیابم، چنین بود:
زن دلگشا قصر عالیبنا پسر البرابا شد عرشسا
عثمان
بود لنگرش از جبین سپهر نمایان چون دندان پسین سپهر
کند سرنوشت از جبهه دور شرافت یلی آیه در سان او
ابوبکر
ره جور از بیش و کم بسته است به زنجیر عدلش ستم بسته است
بنازم به زنجیر کز عدل شاه همه چشم شد در گه دادخواه
بر احوال مردم چنان سر حباب که داند چه بینند شبها به خواب
محمد رسولالله
در ایوان شاهی به صد احتشام چو خورشید بر چرخ بادا مدام
چو ایوان عالم آرای شد سر خاک از او آسمانجای شد
شهنشاه آفاق شاه جهان که نازد به او روح صاحب قران
عمر
به این رونق و زیب و زینت مکان ندیده به روی زمین آسمان
بود صحن بامش چو سمای مهر به زیرش فتاده چو سایه سپهر
به تازگیش اندیشه آورد رو در فیض شد باز از چارسو
علی
چنین گفت طبع حقایق شناس سعادت سرای و همایون اساس
لعل قلعه را عصرگاه در حالی ترک کردم که قدری دلگیر بودم و کم کم دلم داشت برای مردم هند میسوخت. در مراکزی توریستی و گرانیگاههایی تاریخی از این دست بود که میشد صنعت جعل تاریخ و روایتتراشی استعمارگران مدرن را به شکلی عریان تماشا کرد و دریافت که هندیان چرا چنین هویتباخته و بیشخصیت و خوار شدهاند.
نوبتخانهی لعل قلعه در زمانی که تازه به دست انگلیسیها افتاده بود (۱۲۳۶/ ۱۸۵۷.م)، فاتحان فرنگی تا سال بعد کل این بنا را با خاک یکسان کردند و ویرانیهایی که انگلیسیها در موج اول حملهشان به بار آوردهاند در تصویر نمایان است.
آبانبار (بائولی) لعلقلعه
بقایای ترمیم شدهی کاخ شاه گورکانی در لعلقلعه، از چپ به راست: مسجد مروارید، گرمابه (حمام)، دیوان خاص، کاخ اختصاصی (خاص محل) و کاخ رنگین (رنگ محل)
پس از بازدید از لعل قلعه به خاطر پیادهروی طولانی با کولهای سنگین کاملا خسته شده بودم. پس ریکشایی گرفتم تا به تاج محل بازگردم. رانندهاش پسر جواني بود لاغر و سيهچرده كه تمام مسير را اینطوری طی کرد که دایم برميگشت و در حالي كه روش به من بود، چيزهايي رو به زبان نيمه انگليسي و نيمه هندي تندتند بلغور ميكرد. من هم به ناگزير سرم را تکان میدادم و لبخند میزدم و چند وقت يك بار اشاره میکردم كه دارد با ماشينی که از روبرو ميآید تصادف میکند. خلاصه آن که تجربهام شباهتی داشت به یکی از فیلمهای هارولد لوید که در آن رانندهی تاکسی شده بود و داشت بوکسور مشهوری را به جایی میرساند.
بالاخره پس از مدتی به تاج محل رسیدیم، و این امکان که با همت جوانک با خودِ شاه جهان و ممتاز محل در بهشت همنشین شویم، منتفی شد. فاصلهای که طی کردیم بسیار کوتاه بود و روشن بود که مسير بين تاج محل و دژ آگرا يك راه سرراست آسفالت بوده که من به کلی دور از آن از درون جنگل راهم را طی کرده بودم.
دلیل این که به تاج محل بازگشتم این بود که شنیده بودم این بنا موقع غروب آفتاب خیلی زیبا میشود و الان نیم ساعتی بیشتر به غروب نمانده بود. بلیتی که اول صبحی خریده بودم در نوبت اول ورودم به تاج محل به خاطر گذرم از بوستان قصر، دست نخورده باقی مانده بود. پس بار دیگر، این بار از دروازهی اصلی بنا وارد شدم و با اعتماد قلبی بیشتری کولهام را به کیفداری سپردم.
معلوم بود که تاج محل تفرجگاه مردم محل است و در این ساعت جمعیت عظیمی در آنجا موج میزد. صفی بسیار طولانی هم جلوی دروازه تشکیل شده بود و جالب آن که وقتی در انتهای صف ایستادم، یک هندی متشخص که از نگهبانان آنجا بود صدایم زد و مرا همراه خود برد و خارج از نوبت از دروازه رد کرد! من هم خیلی عادی و طبیعی، انگار شیوهی معمول برخوردم با صفهای طولانی باشد، او را دنبال کردم.
تشکر گرمی ازش کردم و اولش حدس زدم شاید پولی بابت این کار بخواهد، اما آدم خیلی متشخصی به نظر میرسید و اشارتم به پول را هم نادیده گرفت و فقط شانهام را بوسید و رفت. آخرش هم نفهمیدم چرا این کار را کرد و تنها توضیحی که به نظرم رسید این بود که شاید در جرگهی همان کسانی بوده باشد که صبح داشتم برایشان حافظ میخواندم، و به این خاطر چنین لطفی کرده بود.
به این ترتیب بیاغراق از ساعتی اتلاف وقت رهیدم. باز گشتی در بناها زدم و در همان گوشهی قبلیای نشستم که بهترین چشمانداز را داشت و پیشتر برای خواندن حافظ لنگری آنجا انداخته بودم و نزدیک بود به پیامبری مبعوث بشوم! روبرویم مقبرهی ممتاز محل بود و چون همه میخواستند بروند داخل اتاقک آرامگاه و ضریحش را ببینند، صف عظیمی برابرش تشکیل شده بود. این صف دست کم سیصد نفری را در خود جای میداد و به قدری طولانی بود که چند بار دور بنا میچرخید و منظرهی عجیبی ایجاد میکرد. پیچ و تابهای صف هم به تدریج با افزون شدن تعداد مشتاقان پیچیدهتر میشد و در عالم خیال میشد فکر کرد که مثل رشتههای پلیپپتیدی، شاید پس از گذر از شمار خاصی از صفبارگان، شاید آرایش سه بعدی هم به خودش بگیرد و حجمی درست کند، مثل مولکولهای پروتئین در سلول!
برایم خیلی عجیب بود که این همه آدم به جای این که در فضایی به این زیبایی قدم بزنند و از خنکی هوا بهره ببرند، به خاطر تماشای ضریحی که فقط برچسبی مشهور دارد در صفی چنین طولانی ایستادهاند و با همدیگر حرف میزنند و در آن ازدحام عرق میریزند. من در نوبت اول بازدیدم از تاج محل آرامگاه را دیده بودم، که چندان هم چیز تکان دهندهای نبود و از همان ضریحهایی بود که همه جا نمونهاش را میبینیم، با این تفاوت که از سنگ ساخته شده بود و سنگتراشی و منبتکاریهای زیبایی داشت و دورادورش شعر نوشته بودند به خط و زبان ممنوعهی پارسی.
این را هم ناگفته نگذارم که یک آسیبشناسی نمایان در توریستها دیده میشد، که همانا چسبندگی چشمشان به دوربین عکاسی بود. بخش عمدهشان به نظرم هرگز فراغتی به خودشان نمیدادند که قدری در اینجا و اکنون حضور داشته باشند و چیزها را فارغ از چیزهای دیگر تماشا کنند. اغلب دوربینی در دست داشتند و مدام از پشت آن به همه چیز مینگریستند و حرصی داشتند که تا میتوانند عکس بگیرند. من اصولا هرگز دوربین حمل نمیکردم و عکس هم نمیگرفتم. به همین خاطر در سراسر سفری که در هند کردم، حتا یک عکس هم نگرفتم. چند عکسی را در میانهی راه هندیها و اروپاییها با من گرفتند و چندتایی را هم در روزهای پایانی سفر در لکنهو و بین کنگره گرفتند که تازه آنها هم هرگز به دستم نرسید. با این روحیه معلوم بود وقتی یک گروهان کامل سی نفره از ژاپنیها را دیدم که همگی همزمان از یک نقطه عکس میگرفتند، به نظرم عجیب و خندهدار رسید. به نظرم بهتر بود یکیشان که حرص ثبت مناظر را بیشتر داشت را به این کار میگماردند و بقیهشان قدری اطراف را تماشا میکردند و بعدا عکس رفیقشان را در چند نسخه چاپ میکردند!
چنان که انتظار میرفت، خورشید با نزدیک شدن به افق رنگی سرخ پیدا کرد و به این ترتیب آرامگاه تاج محل که از سنگ سپید ساخته شده بود و در میان بناهایی با سنگ سرخ محصور بود، زیر واپسین ترکشهای آفتاب کمابیش قرمز شد. منظرهای زیبا بود، اما مشابهش را در مسجدها و مدرسههای فراوانی با شکوه بیشتر دیده بودم و آنقدرها که دربارهاش خوانده بودم، نظرم را نگرفت.
پس از غروب آفتاب از تاج محل خارج شدم و به سمت مقصد بعدیام به حرکت درآمدم. این مقصد، شهری کوچک در حومهی آگرا بود که باید در ایستگاه آنجا سوار قطار بعدیام میشدم. آن بانویی که برایم بلیت گرفته بود میگفت یا باید یک روز صبر کنم تا از آگرا سوار قطار بعدیام شوم، و یا به این شهر دور افتاده بروم، چون قطاری همان شب از آنجا به سمت بنارس میرفت که مقصد بعدیام بود. من هم همین شیوهی سریعتر را انتخاب کردم.
پرسان پرسان نشانی پایانهی اتوبوسی را گرفتم که خطی برای رفتن به آن شهرک داشت. وقتی به آنجا رسیدم دیگر شب شده بود، و با تعجب دیدم یک میدان بزرگ خاکی، یا دقیقتر بگویم، یک محوطهی وسیع خالی از بنا و انباشته از جمعیت روبرویم قرار دارد، که مردم به آن میگفتند ترمینال اتوبوس. چیزی که جای توجه داشت آن بود که اصولا اتوبوسی یا چیزی شبیه به باجهی بلیت فروشی یا حتا صف برای سوار شدن بر اتوبوس آنجا دیده نمیشود. فقط یک محوطهی پهناور خاکی بود و صدها نفر هندی!
مانده بودم که اینجا باید چه بکنم؟ چون نه شمارهی خطی معلوم بود و نه جایی که فلان اتوبوس به مقصد بهمانجا بخواهد در آستانهاش لنگر بیندازد. همینطور در شگفت بودم که دیدم از یک گوشهی میدان یک اتوبوس فکستنی با سرعت وارد شد و با سرعتی به نسبت پایین قطر دایرهی میدان را طی کرد. مردمی که در اطرافش بودند دو واکنش به کلی متفاوت نشان دادند. بیشترشان از برابرش میگریختند و به این ترتیب راه میدادند که بگذرد، و برخی هم دنبالش میدویدند و میخواستند سوارش شوند. اولش فکر کردم اتوبوس قاعدتا جایی در وسط میدان میایستد تا مسافرانش را سوار کند. اما چنین نشد و فقط سرعتش را خیلی کم کرد. آنهایی که دنبالش میدویدند و خیلیهایشان سبد و بقچههای بزرگی هم در دست داشتند هم در حال دویدن به آن سوار میشدند، و جالب آن که در همین بین عدهای هم از آن پیاده میشدند.
منظره به قدری نامنتظره و سورآل بود که اولش خندهام گرفت. اما بعد از این که اتوبوس از آن طرف میدان خارج شد و در افق محو گشت، شستم خبردار شد که اتوبوس خودم هم قاعدتا با همین رسم عمل خواهد کرد. شروع کردم به گپ زدن با خلایقِ انباشته در میدان که خیلیهایشان انگلیسی هم درست نمیفهمیدند. بالاخره پس از همهپرسی از اقوام هندی ساکن میدان معلوم شد که اتوبوس مورد نظر من از فلان نقطه وارد میشود و از بهمان نقطه بیرون میرود. در این مدت یکی دو اتوبوس دیگر هم آمدند و رفتند و من نقطهی طلایی سوار شدن به آن را پیدا کردم، که جایی بر قطر دایرهی میدان بود، سه چهارم از آن گذشته و یک ربع مانده به پایان میدان. در این نقطه تقریبا همهی مسافرانی که قرار بود پیاده شوند، پیاده شده بودند و بیشتر آنهایی که برای سوار شدن دنبالش میدویدند، از نفس افتاده بودند. جالب آن که خود هندیها که قاعدتا میبایست به این ترتیب عادت کرده باشند، نه صفی تشکیل میدادند و نه نظمی در کارشان نمایان بود، و نه محاسبهای به این سادگی را انجام میدادند. طوری که آنجایی که من ایستادم، تقریبا خلوتترین جای میدان محسوب میشد!
بالاخره پس از نیم ساعتی اتوبوس مورد نظر سر رسید. ابوطیارهای بود قراضه که قار قار کنان راه میرفت و بوق گوشخراشی داشت که آدمهای سر راهش را با نیروی صوت به اطراف پرتاب میکرد. شمارهی خط و این حرفها هم که مطرح نبود، فقط اسم شهری که باید میرفتم اهمیت داشت. همان را خطاب به یکی دو نفر فریاد زدم و آنها اتوبوس را نشانم دادند که یعنی بعله، همین رخش رهوار به آن سو میشتابد.
همانجا کمین کردم و دیدم اتوبوس هر از چندی نیش ترمزی میزند و یک خانوادهی هفت هشت نفره با مرغ و خروس در زیر بغل از آن فرو میریزند و پیش از آن که دواندگان در پیاش زیاد بهش نزدیک بشوند، باز سرعت میگیرد. خلاصه محاسبهام درست در آمد و در همان نزدیکی که من ایستاده بودم، طولانیترین توقف را کرد، در وضعیتی که خلوتترین جمعیت داخلش بودند. من هم دویدم و با کمی بهرهجویی از هنرهای رزمی و صخرهنوردی و ژیمیناستیک بالاخره سوارش شدم. داخلش به معنای داخلی کلمه «پُر» از آدم بود. یعنی مردم مثل مداد کنار هم چپیده بودند. آداب و قاعدهای هم نبود و بر خلاف رسم ایرانیها چنین نبود که نشستهها جایشان را به پیرترها یا زنان بدهند.
معلوم بود که رسم نیست خارجیها از چنین وسایل نقلیهای استفاده کنند. چون وقتی سوار شدم و لا به لای این جمعیت قرار گرفتم، دیدم چند صد چشم از سرنشینان بهم خیره شده و چند ده دهان به لبخند گشوده شد. فضای داخل اتوبوس منظرهی عجیب و غریبی داشت. چون این جماعت عظیم در هم گره خورده با لامپهای کمنوری روشن میشدند که روی سقف کار گذاشته شده بود و رنگش آبی نفتی تندی بود. یعنی منظره در کل به چشماندازهای فیلمهای ترسناک سیاه و سفید قدیمی شباهتی پیدا کرده بود.
هندیها با سوار شدن من شروع کردند به اظهار نظر در این مورد که آنجا چه میکنم. چون هندی بلد نبودم با خودم هم حرفی نداشتند و با همدیگر در این مورد بحث میکردند. مضمونش را فقط از اینجا میفهمیدم که مدام به من اشاره میکردند و لابلای حرفهایشان هم هر از چندی کلمهی «توریست» را میآوردند. بالاخره آنقدر توریست توریست کردند که راننده صدایم کرد و کنار دست خودش جایی داد که بنشینم، و این روی درپوش موتور اتوبوس بود که مثل مینیبوسهای فیات قدیمی خودمان در تهران، موتورش جلو بود و رویش سطحی داشت که میشد نشست. معلوم بود نشستن آن رو مرسوم نیست. چون وقتی آنجا نشستم کسی دیگر همنشینم نبود. اما کم کم ترس مردم فرو ریخت و عدهی دیگری هم روی موتور خزیدند و کنارم نشستند.
به راننده اسم شهری که باید میرفتم را گفتم و او هم سری تکان داد و خیالم را راحت کرد که سر وقت خبرم میکند. بعد هم شروع کرد به حرف زدن. اما ایراد کار اینجا بود که انگلیسی بلد نبود و حرف همدیگر را نمیفهمیدیم. ایراد دیگر این بود که صدای خودش خیلی خسته و آرام بود و تقریبا شنیده نمیشد. من هم در جوابش همینطوری یک چیزهایی میگفتم که به خاطر سر و صدای موتوری که کنارمان بود، احتمالا صدای من هم چندان شنیدنی نبود.
قدری که حرف زدیم، من کانال را عوض کردم و شروع کردم به فارسی حرف زدن. تا حدودی براي اينكه ببينم واكنش ملت به طنين و آهنگ زبان فارسي چيست، و تا حدودی به این خاطر که در زبان مادری لحن و عناصر غیرزبانی بهتر نمود پیدا میکند و برای انتقال معنا به کسی که زبان را بلد نیست، سودمندتر است. قدری او هندی و من فارسی با هم گپ زدیم، تا این که شروع کرد با هیجان از چیزی صحبت کردن، که فکر کنم وصف زادگاهش بود. چون غرور در صدایش موج میزد و به چیزهایی اشاره میکرد که تک و توک کلماتش را میفهمیدم و به بناها و عوارض طبیعی و شهری مربوط میشد.
راننده ظاهرا دربارهی موضوعی که حرف میزد زیادی شور و شوق نشان داده بود. چون كمي كه حرف زد، يک نفر ديگر هم از بین مسافران وارد بحث شد و معلوم بود با راننده اختلاف نظر دارد. به زودي ديگران هم درگير گفتگو شدند و عدهای به راننده و عدهای به آن مسافر پیوستند و با کشمکشی را شروع کردند. هر از چندی هم رو به من میکردند و چیزی میگفتند و من هم چیزی به فارسی میگفتم و خلاصه هرمنوتیک عجیبی در سرزمین هند موج میزد!
من اما چون اصلا نمیدانستم موضوع چیست. کم کم مداخلهام در بحث را کم کردم و به سكوت روی آوردم، و این گویا نظر راننده را به خود جلب كرد. چون بعدش یک دفعه دستش را روي بوق ماشين گذاشت و این حرکتی بود که تا ساعتی بعد مدام تکرارش میکرد. بوق اين اتوبوس يه چند تا ويژگي خيلي عجيب داشت. اول از همه اين كه خيلي خيلي بلند بود. يعني با وجود اينكه جماعت بزرگي در اتوبوس حضور داشتند و همه هم داشتند با هم حرف ميزدند، وقتي اين بابا بوقش را به صدا در ميآورد، صداي همه تحتالشعاع قرار ميگرفت و هيچ چيزی شنیده نمیشد به جز يك صداي سفيد وحشتناك بلند. با برخاستن صدای بوق منظرهی اتوبوس به يك صحنههایی از فيلمهای صامت قديمي تبديل ميشد. چون ملت به حرف زدنشان ادامه ميدادند، بی آن كه صدایشان در هياهوي بوق شنيده شود.
دومين ويژگي بوق مورد نظر آن بود كه هيچ كاربردي نداشت. مسيري كه داشتيم درش حركت ميكرديم، راه آسفالت باريك خراب و درب و داغانی بود كه كاملاً خلوت بود. اتوبوس در این هنگام داشت در کورهراهی بسیار ناهموار در برهوت راه میپیمود، که بخشهاییش هم مشرف به درههای عمیق بود و بسیار خطرناک. چراغ جلویش هم آبیرنگ بود و مناظر اطراف را درست روشن نمیکرد و حدس من این بود که لابد برای پیشگیری از تصادف در این جاهای پرت است که مدام بوق میزند. اما همه جا کاملا خالی از سکنه بود و مانده بودم که این بوقهای پیاپی چه ضرورتی دارد.
خلاصه ساعتی سپری شد و صدای بوق واقعا روی اعصابم رفته بود، که بالاخره از انتهای اتوبوس گشتند و یکی را پیدا کردند که کمی انگلیسی بلد بود. طرف را با سلام و صلوات به جلوی اتوبوس آوردند و آمد و خوش و بشی کرد. شکسته بسته با هم گپی زدیم و از او پرسیدم که راننده چرا اینقدر بوق میزند؟ چون تا این لحظه تقریبا همه از صدای وحشتناک بوقش به کلی منگ شده بودند. دوستمان هم افشا کرد که هیچ دلیل موجهی در کار نیست و دارد به افتخار من بوق میزند! یعنی چون مکالمهمان پیش نرفته بود و سکوت کرده بودم، انگار احساس کرده بود ناراحت شدهام و داشت با بوق زدن از دلم در میآورد.
این قاعده هم در کل در هند جاری و ساری است که همهی خودروها –حتا ریکشاهای دوچرخهآسا- بوقهای قهاری دارند و رانندهها به هر بهانهای –یا اغلب بیبهانهای- بوق میزنند. به خصوص وقتی مسافری محترم داشته باشند در این کار جدیت بیشتری به خرج میدهند و بوقهای پیاپی راننده هم بنا به این تفسیر نوعی ابراز احترام محسوب میشد. دیدم اگر طرف بخواهد تا آخر مسیر همینطوری به من احترام بگذارد احتمالا شنواییام آسیب میبیند و یکی دو نفر از مسافران که پیرتر و شکنندهتر هستند جانشان را از دست میدهند. این بود که خیلی دوستانه و با مهربانی با راننده حرف زدم و با واسطهی رفیق انگلیسیدانمان متقاعدش کردم که به قدر کافی احترام ذخیره کردهام و دیگر لزومی نیست بوق بزند. به این ترتیب صدا قطع شد و شکنجهی مسافران با صدا هم پایان یافت.
در کل سفرم با آن اتوبوس بسیار خاطرهانگیز و آموزنده بود. چون اولین بار بود که با جمعیت فقیر و روستایی هندی با این نزدیکی قاطی میشدم. در اتوبوسی نه چندان بزرگ، که اندازهی بنزهای مسافربری قدیمی خودمان بود، بیاغراق هشتاد نفری سوار شده بودند و بیشترشان هم فقیر و ژندهپوش بودند. اغلب خانوادگی سفر میکردند و هر خانواده هم با فوجی از کودکان احاطه شده بود که خیلیهایشان پابرهنه بودند و وضع بهداشت اسفناکی داشتند. در این بین شخصیت راننده از همه جالبتر بود. مردي بود حدود بيست و سه چهار ساله، چاق و خوشحال و خندان، با يك سبيل خيلي ديدني و جالب كه در فيلمهاي هندي قديمي ميشد مشابهش را ديد. شیوهی رانندگی کردنش و ژستهایی هم که میگرفت درست مثل این بود که دارد فیلم هندی بازی میکند.
دو ساعتی از نیمهشب گذشته بود که به آن شهرکی که مقصدم بود، رسیدم. پیاده که شدم، راننده دستش را دراز کرد و با او که دست دادم، همه شروع کردند به دست دادن! خلاصه همان جوک مربوط به استادیوم آزادی تحقق عینی پیدا کرد. پیاده که شدم راننده بوق گوشخراشش را به عنوان آخرین ابراز احترام به صدا در آورد و نیمی از اتوبوس که خواب بودند با آن از جای خودشان پریدند و به بقیه پیوستند که داشتند برایم دست تکان میدادند. اتوبوس بعدش به راه افتاد در حالی که هشتاد نفر داشتند از داخلش برایم دست تکان میدادند و این تجربهی منحصر به فردی محسوب میشد. مگر چند بار در عمر آدم پیش میآید که نصفه شب جای پرتی پیاده شود و هشتاد نفر از داخل اتوبوسی برایش دست تکان دهند؟
جایی که رانندهی بامرام پیادهام کرده بود، فاصلهی کمی با ایستگاه قطار داشت. با پای پیاده ده دقیقهای بیشتر راه نبود و در راه که میرفتم تک و توک ملتی که همینطوری کنار خیابان خوابیده بودند و از سر و صدای بوق برخاسته و خوابزده نگاهم میکردند، با کنجکاوی دنبالم میکردند. با آن شیوهی شکوهمند پیاده شدنم لابد فکر میکردند گذر یکی از هنرپیشههای بالیوودی به دهکورهشان افتاده است. هند از این نظر بسیار جای توجه دارد و به خصوص به کسانی که اعتماد به نفس کمی دارند یا احساس میکنند مردم به قدر کافی دوستشان ندارند، توصیه میکتم حتما سفری به این خطه بکنند. چون در هر لحظه چند صد نفر بهشان توجه خواهند کرد و همهی عقدههایشان نیم ساعته برطرف میشود. البته اگر کسی به این مشکل مبتلا نباشد، از آن طرفش خودشیفته از آب در میآید، و شاید هم مثل من به خاطر غیاب فضای خصوصی نوعی حس کلافگی دایمی پیدا کند.
آنجایی که پیاده شدم بود، به واقع ده کورهای بود. در اصل یک ایستگاه قطار بود که انگلیسیها در دوران استعمار ساخته بودند، و بعدتر شهرکی در اطرافش روییده بود. این که چرا آنجا ایستگاهی به این بزرگی درست کرده بودند دو توجیه میتوانست داشته باشد، یا مرکزی برای مالیاتگیری و غارت منابع مالی روستاییان بوده، و یا شورشهایی در آن حوالی رخ میداده و برای بردن ارتشهای سرکوبگرشان به آنجا این مرکز ترابری را در آن نقطه ساخته بودند. اصولا شبکهی راه آهن هندوستان هم اینطوری شکل گرفته و به همین خاطر برای حدس زدن این که ایستگاهها کجاست، باید تاریخ استعمار هند و سرکوب شورشهای هندیان را بدانی، و نه این که مراکز جمعیتی و دینی کجاست و نیازهای مردم چطور با ترابری برآورده میشود.
ادامه مطلب: بخش پنجم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب