پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش پنجم

ایستگاه یک بنای بزرگ فرسوده بود که همه جایش ترک خورده بود و گیاهانی لابلای ترکها روییده بود. سقفش هم از تیرکهای بلندی پوشیده شده بود که صدها پرنده میانش لانه گزیده بودند و سر و صدایشان نیمه‌های شب به قدری بلند بود که شگفت‌انگیز می‌نمود. ایستگاه به نسبت خلوت بود. یعنی فقط چند صد نفر آنجا بودند و همه‌ی کاشی‌های کف سالنها با آدم پوشیده نشده بود.

ساعت سه‌ی صبح قطار سر رسید و سوار شدم. کوپه‌ام به نسبت راحت و با معیارهای هندی‌ها شیک بود. چهار تخت در کوپه‌مان بود که دو تایش را دو پیرمرد خوش‌لباس اشغال کرده بودند. جای من طبقه‌ی پایین روبرویشان بود و طبقه‌ی بالایی‌ام هم در اختیار یک دختر زیباروی اروپایی بود. وقتی وارد کوپه شدم، هندی‌ها خوابیده و آن دختر بیدار بود و سر حرف را باز کرد. اسمش ماریا بود اهل کشور دانمارک و تنهایی داشت برای خودش در هند سفر می‌کرد. علوم سیاسی هم در مقطع فوق‌لیسانس خوانده بود. وقتی فهمید مقصدم بنارس است، خوشحال شد و گفت خودش هم همانجا می‌رود. در کل برای ساعت سه‌ی صبح و قطاری در هندوستان، بیش از حد سرحال و فعال به نظر می‌رسید. من که واقعا خسته بودم و در اتوبوس هم امکان خواب نداشتم، پیشنهاد کردم جایمان را عوض کنیم و قبول کرد. چون پایین که خوابیده بودم، مدام سرک می‌کشید و حرف می‌زد و نمی‌گذاشت بخوابم. بعد هم این ماموریت مهم را به او سپردم که وقتی به بنارس رسیدیم حواسش باشد که حتما پیاده شویم. فکر کنم بعد از این حرفها متوجه شد که خیلی خسته‌ام. در تخت بالایی مثل مرده افتادم و تا ساعت هشت صبح خوابیدم.

ماریا بود که بیدارم کرد و گفت که داریم به بنارس می‌رسیم. در قطارهای هند یک ایراد جدی این است که به شکلی معنادار رسیدن به ایستگاه‌ها را اعلام نمی‌کنند و به راحتی ممکن است کسی که با محیط غریبه است، از ایستگاه مورد نظرش جا بماند. به خصوص من که در آن شرایط حتما خواب می‌ماندم. خلاصه شال و کلاه کردیم و در بنارس پیاده شدیم. ماریا آدم واقعا دلنشین و جذابی بود و پیشنهاد کرد که برویم و چیزی بخوریم. با یک دار و دسته‌ای از دوستانش در این شهر قرار داشت که جایی هم برای اقامت داشتند و اصرار داشت که به گروهشان بپیوندم.

با هم رفتیم و گشتی در خیابانها زدیم و یک جایی را پیدا کردیم که چیزی بود بین رستوران و کله‌پزی و مرکز فروش کاغذهای رنگی حاوی دعاهای هندویی. رفتیم و نشستیم و نوعی نان شیرمال و تخم‌مرغ نیمرو خوردیم. ماریا دختری جسور و ماجراجو بود و راجستان و کشمیر را هم گشته بود و خیلی از مردمش و محیطش تعریف می‌کرد. سرعت صمیمی شدن‌اش برایم جالب بود، به خصوص این که چقدر زود اعتماد می‌کرد. چون گفت دوستانش پیش از او به بنارس آمده‌اند و آپارتمانی اجاره کرده‌اند که اتاقی‌اش در اختیار خودش است و دعوت کرد که بروم و پیش‌شان همان جا بمانم.

مقصد بعدی من جایی بود به نام سارناث که زادگاه بودا بود و حوالی ظهر می‌بایست از بنارس حرکت کنم به آن طرف، و برنامه‌ی دیدارم از این شهر را برای موقع بازگشت گذاشته بودم. با این همه از ماریا خوشم آمده بود و دودل شده بودم که با او بروم یا مسیر قبلی‌ام را ادامه بدهم. تنها ایرادی که دوست تازه‌ام داشت، این بود که سیگاری بود. طوری که در قطار که بودیم، در کوپه داشت سیگار میکشید که تذکری دادم و رفت در راهرو به این کارش رسید. آنجا هم که نشسته بودیم، باز سیگاری در آورد که بکشد و چون دید خوشم نمی‌آید، منصرف شد. اما این نکته‌ای بود که هم‌اتاق شدن‌مان را سخت می‌کرد. برای همین قول و قرار روشنی نگذاشتم و هربار که از برنامه‌ی ادامه‌ی سفرم می‌پرسید، دوپهلو جواب می‌دادم. تصمیم گرفتم دوستانش را هم ببینم و بعد تصمیم بگیرم که کدام راه را پیش بگیرم.

بنارس نسبت به جاهای دیگری که تا اینجای سفرم دیده بودم، شهری دینی‌تر به نظر می‌رسید. همه جا می‌شد برهمن‌هایی را دید که رداهای زعفرانی و سپید و سرخ بر تن داشتند و روی پیشانی‌شان نشانه‌ی ایزدی را با رنگ سپید یا سرخ کشیده بودند و بین توریستها به دنبال مرید و پیرو می‌گشتند، بلکه چند روپیه‌ای کاسبی کنند. در خیابانها شمار چشمگیری جانور در رفت و آمد بود. میمون و خوک و گاو به نسبت فراوان دیده می‌شد و بیشتر از آن سگها بودند که موقعیت رشک برانگیزی داشتند و برای خودشان هرجا که می‌خواستند دراز می‌کشیدند و می‌خوابیدند. من پیشتر درباره‌ی گاوهایی چیزهایی شنیده بودم که در هند سر راه می‌نشینند و مسیر خودروها را بند می‌آورند و کسی مزاحم‌شان نمی‌شود. اما حالا می‌دیدم که بیشتر ترافیک‌ها و مسدود شدن مسیرها به خاطر سگهاست. مهربانی مردم با جانوران بسیار ستایش‌برانگیز بود، و به همین اندازه بی‌توجهی‌شان به بهداشت و پاکیزگی. چون کف خیابانها تقریبا با لایه‌ای از فضولات جانوری سنگفرش شده بود.

با ماریا دو ساعتی در بنارس گشتیم و این منطقه‌ی شهر جدید بنارس بود که به نسبت شیک بود و ساختمانهایی نوساز داشت و توریست در آن فراوان بود. بعد با هم به میدانی رفتیم که دوستان ماریا قرار بود آنجا بیایند. زودتر از ما رسیده بودند و وقتی دیدار کردند معلوم شد آنقدرها هم که فکر می‌کردم همدیگر را نمی‌شناسند و روی اینترنت با هم آشنا شده‌اند. در آن سالها هنوز شبکه‌های اجتماعی چندان گسترش پیدا نکرده بود و این گروه که ده دوازده نفری می‌شدند، با تبادل ایمیل و روشهایی از این دست همدیگر را پیدا کرده بودند. بیشترشان دانمارکی بودند و مثل ماریا انگلیسی را به خوبی حرف می‌زدند. دو نفرشان هم سوئدی و یکی هم اتریشی بودند. همه جوان و شوخ و شنگ و بسیار خونگرم. طوری که هنوز ماریا پیشنهادش به من را کامل نگفته بود که دعوتم کردند برای اقامت به آپارتمانشان بروم. با آن که گروهی دوست داشتنی و خوشایند بودند، اما حدسی که زده بودم درست در آمده بود و بیشترشان انگار برای هدف متعالیِ دود کردن ماری‌جوانا به بنارس مشرف شده بودند. نیم ساعتی هم با آنها نشستم و گپی زدیم و بعدش من عذر خواستم و گفتم که باید به سمت سارناث حرکت کنم. برایم جالب بود که بعضی‌هایشان تا آن موقع ده روزی را در بنارس مانده بودند، اما نه به سارناث رفته بودند و نه حتا اسمش را شنیده بودند. خداحافظی گرمی کردیم و من سفرم را در همان خط قبلی ادامه دادم.

گشتی در نیمه‌ی نوساز بنارس زدم و بعد با راهنمایی پلیس وظیفه‌شناسی که راه و چاه ترابری را خوب یادم داد، سواد اتوبوسی شدم که به سارناث می‌رفت. اتوبوس را راحت یافتم و سوارش شدم. راحت و تمیز بود و مسافرانش هم اغلب هندی‌های طبقه‌ی بالا و شیک‌پوش بودند. در راه با همسفرانم وارد صحبت شدم و با تعجب دیدم همه‌شان هندو هستند. همه هم برای بازدید از سارناث به آنجا می‌رفتند اما معلوم بود که آنجا را تفرجگاهی مدرن می‌دانند و نه زیارتگاهی دینی برای بوداییان.

سارناث شهری کوچک است که در ده کیلومتری شمال شرقی بنارس قرار گرفته است. در دوران هخامنشی شهرکی کوچک در این منطقه وجود داشت که یکی از پایگاه‌های مهم دین بودایی بود. چون زادگاه بودا در یکی از روستاهای حاشیه‌ی این شهر قرار داشت و گوتمه سیدارته نخستین موعظه‌ی دینی‌اش را هم در همین محله و در جایی به نام بوستان آهوان به انجام رسانده بود، که هنوز پا برجا بود و زیارتگاه مهم بوداییان به حساب می‌آمد. چند کیلومتری دیگر اگر به شرق می‌رفتی، به مرز نپال می‌رسیدی و جالب آن که آن طرفش هم شهری دیگر به همین اسم وجود داشت که نپالی‌ها می‌گفتند زادگاه اصلی بودا در آنجا بوده است. من چند سال پیش در سفرم به نپال آن زادگاه نسخه‌ی نپالی را هم دیده بودم، و بعدتر که منابع بودایی اولیه را برای نوشتن کتاب «تاریخ خرد بودایی» دقیقتر خواندم، به این نتیجه رسیدم که زادگاه اصلی‌اش همان سارناث هندی بوده و نپالی‌ها بیهوده در این مورد سر و صدا به پا کرده‌اند.

جایی که امروز سارناث خوانده می‌شود در تاریخ طولانی‌اش نامهای فراوانی داشته است. در کانون پالی که مجموعه متون مقدس بودایی است و به زبان پالی یعنی زبان مادری بودا تدوین شده، اینجا را ایسی‌پاتَنَه نامیده‌اند، که سانسکریتش می‌شود ریشی‌پَتَنَه (قدمگاهِ استادان). بودایی‌ها اغلب آنجا را به اسم باغی که بودا در آن نخستین سخنرانی‌اش را ایراد کرد، می‌شناسند و آن را مْریگَه‌داوَه می‌نامند که یعنی «بوستان آهوان». نام دیگری که برای اینجا رواج داشته، میگَه‌‌دایَه است که یعنی «آسایش آهوان»، و این را زایری چینی به نام شوان‌زانگ در سفرنامه‌ی بسیار مشهورش آورده است که حتما همه‌ی شما آن را به چینی خوانده‌اید! داستان پشت این نام هم چنین است که شاهی اساطیری به نام بنارس -که بنیانگذار شهر بنارس هم هست- آنجا را به جاتَکَه بخشید و حکم کرد که شکار آهوان در آنجا ممنوع باشد.

اسم سارناث هم از همین داستانها گرفته شده، و از نام سانسکریت سارَنگَه‌ناثَه مشتق شده که «سرور آهوان» معنا می‌دهد و داستانش چنین است که یکی از بودی‌ساتوه‌ها در تناسخی به شکل آهو می‌زیست و در این بوستان وقتی شاهی قصد شکار کبوتری را داشت، برای رهاندن او خود را همچون شکار عرضه کرد و جان خود را از دست داد. آن شاه چندان از این کارش متأثر شد که شکار آهو را در آن جنگل ممنوع کرد و این همان داستانی است که شوان‌‌زانگ هم به صورتی دیگر بیانش کرده است. ناگفته پیداست که این داستانها شباهتی نمایان به روایتهای مربوط به امام رضا و آهو دارند. خاستگاه داستانهای «امامِ ضامن آهو» خراسان و ایران شرقی است و زمانش قرن دوم و سوم هجری است که این منطقه هنوز کانون مهم دین بودایی بوده است، و حدس من آن است که در آنجا با وامگیری‌ای از همین روایت رویارو باشیم.

روایتهای بودایی درباره‌ی سارناث رنگارنگ و متنوع هستند. در همین جا بود که یَسَه به دین بودا گروید و بعدتر استادی مشهور شد، و مارا که دیوی فریبکار بود همین جا بر بودا ظاهر شد و در گمراه کردن‌اش ناکام ماند. بر مبنای سنتی قدیمی، بودا پس از کناره‌گیری از سبک زندگی زاهدانه‌ی مرتاضان، به روشن‌شدگی رسید و بعد با شهودی که داشت دریافت که یاران قدیمی‌اش در دوران ریاضتهای مرتاضانه، یعنی پنج‌مرتاض (پَنچَه‌وَگیَه) زودتر از باقی مردم پیام معنوی او را در خواهند یافت، پس برای دیدارشان به سارناث شتافت و در راه چون پولی نداشت که به زورق‌بان بدهد، از فراز رود گنگ پرواز کرد و خود را به آنجا رساند و نخستین موعظه‌اش را برای ایشان انجام داد.

بر این مبنا فرض است که اولین انجمن بوداییان (سَنگَه) در همین جا پدیدار گشت. این البته روایت هندی است و روایت کهنتر و احتمالا درست‌تری هم داریم که می‌گوید بودا بلافاصله پس از دست یافتن به روشن شدگی به دو مسافر بلخی که برایش خوراک برده بودند موعظه کرد و این دو نخستین شاگردان بودا بودند و نخستین کشکول درویشان بودایی را آنان داشتند و پس از بازگشت به بلخ اولین استوپا و معبد بودایی را آنجا بنیان نهادند.

با این حال دو روایت یاد شده با هم جمع‌پذیر هستند. به نظر می‌رسد که سارناث مرکز تجمع خویشاوندان بودا و اهالی قبیله‌ی ساکیَه (احتمالا همان سکاها) بوده باشد، و به همین خاطر بودا که درویشی سرگردان بود، نخستین فصل بارانی پس از دستیابی به نیروانا را در آنجا گذراند و پیروان اولیه‌اش اهل آن منطقه بودند. با این همه انگار نهادهای بودایی و معبدها و نظام سلسله مراتبی کاهنان بودایی در بلخ شکل گرفته باشد، که شهری باستانی و بزرگ بود و در زمان زندگی بودا، یعنی دوران اردشیر دوم هخامنشی، مرکز مهم آیین زرتشتی هم محسوب می‌شد و نهادهای دینی پیچیده در آنجا تمرکز داشتند. در حالی که سارناث و بنارس در این دوران هنوز شهرهایی کوچک و روستایی در حاشیه‌ی مراکز تمدنی محسوب می‌شدند. از این روست که روایتهای مربوط به دوران دعوت بودا در سارناث تمرکز بیشتری دارد، و در مقابل گرانیگاه تاریخ انجمن بوداییان و الگوی گسترش یافتن‌اش بلخ و گَنداره است که مراکز دو استان هخامنشی مهم بوده‌اند.

سارناث پس از مرگ بودا هم در مقام مرکز مهمی برای صورتبندی این بود باقی ماند. در مَهاوَمسَه می‌خوانیم که در عصر اشکانی (۱۴۰پ.م) وقتی استوپای عظیم مَهاتوپَه در سریلانکا ساخته شد، دوازده هزار راهب بودایی از سارناث در مراسم افتتاحش حضور داشتند. اهمیت این شهر در مقام زیارتگاهی مهم برای بوداییان در سراسر قرون میانه باقی بود، تا آن که به تدریج دین بودایی از شمال هند رخت بربست و به این ترتیب در قرن دوازدهم میلادی عملا آثار باستانی سارناث فراموش شد و اهمیت دینی این منطقه از میان رفت. بعدتر در دوران استعمار انگلیس کارهای باستان‌شناسان مدرن –به ویژه الکساندر کانینگهام- اهمیت این منطقه را احیا کرد و در نیمه‌ی دوم قرن بیستم بود که بار دیگر زیارت بوداییان از این منطقه آغاز شد.

به این ترتیب من در آن روز به مکانی باستانی وارد شدم که هم زیارتگاهی قدیمی بود و هم جدید، و هم مرکزی تاریخی و دیرینه بود و هم شهرکی توریستی و مدرن. فاصله‌اش با بنارس اندک بود و خیلی زود به آنجا رسیدم، و کمی از دیدن بافت مدرن و توریستی شهر جا خوردم. همه جا دکه‌های فروش خنزر پنزر برپا بود و روی در و دیوار پوسترها و اعلان‌های متنوعی زده بودند که به زبان انگلیسی و فرانسوی رهگذران را به دریافت انواع خدمات توریستی –به ویژه استخدام راهنما- تشویق می‌کردند. دیدار از همه‌ی آثار باستانی هم پولی بود و بلیت‌های گرانی بابتش می‌فروختند که بهایش گاهی به گوش‌بری پهلو می‌زد. خوشبختانه آثار باستانی هم توضیحاتی به زبان انگلیسی داشتند، ولی همه چیز در کل شلخته و فرسوده به نظر می‌رسید و به خصوص مردم محلی که همگی از دم هندو بودند، به آثار بودایی تنها به صورت نوعی منبع درآمد نگاه می‌کردند و نه اطلاعاتی درباره‌شان داشتند و نه احترام چندانی برایشان قایل بودند.

اولین کاری که کردم این بود که بوستان آهوان بروم. چون از اول سفرم آنجا یکی از اهداف اصلی‌ام بود. اینجا منطقه‌ای از جنگل بود که گویا پیش از دوران بودا هم مقدس شمرده می‌شد و به همین خاطر شکار آهوها در آنجا تابو بود. بنا به روایتهای بودایی، امری محلی به نام جاتاکَه آنجا را در سال ۵۲۸ پ.م تاسیس کرد، و شکار آهو در آن را ممنوع ساخت. این تاریخ و این روایت البته احتمالا به تحولاتی سیاسی و اجتماعی در این منطقه دلالت می‌کرده، که طی قرون بعدی به صورت روایتی از این دست به جا مانده است. چون سال ۵۲۸ پ.م تقریبا مصادف است با همان دورانی که استان هند در عصر کمبوجیه‌ تاسیس شد و این منطقه زیر نفوذ دولت پارسی قرار گرفت. این هم ناگفته نماند که نقشه‌ی گسترش دولت هخامنشی به سمت شرق و جنوب شرقی گسترده‌تر از آنچه که امروز در کتابهای درسی می‌بینیم، بوده است. در این مورد مفصل در کتابهای «داریوش دادگر» و «تاریخ خرد بودایی» شرح داده‌ام و اسناد تاریخی و شواهد باستان‌شناختی به روشنی نشان می‌دهد که این منطقه از قرن پنجم و ششم پ.م بخشی از ایران فرهنگی، و احتمالا منطقه‌ای تابع استان هخامنشی هند بوده است، و جالب آن که شواهد روشنی در این مورد را در همین سارناث یافته بودند.

ورود به بوستان آهوان برایم خاطره‌انگیز و خوشایند بود. بودا نخستین موعظه‌اش را در آنجا انجام داد و به تعبیری چرخ کارما را به گردش در آورد. من از دورانی که دانش‌آموزی دبیرستانی بودم به آیین بودا علاقمند شدم و عملا تا زمانی که وارد دانشگاه شوم هرچه به زبان پارسی در این مورد وجود داشت را خوانده بودم. برای بودا احترام زیادی قایل بودم و او را به عنوان فیلسوفی می‌ستودم که پرسشهای مهمی درباره‌ي مفهوم «من» مطرح کرده است. با این همه نگاهم به کیش بودایی به کلی زمینی و غیردینی بود و تنها سویه‌ی فلسفی افکارش برایم جالب بود، که تازه آن هم صد و هشتاد درجه با آرای خودم تفاوت داشت. در همان زمانی که به باغ آهوان رفتم، طرح مقدماتی کتابی در شرح و نقد آرای فلسفی بودای تاریخی را در دست نگارش داشتم، که ده سالی نوشتن‌اش به درازا کشید و در میانه‌ی دهه‌ی ۱۳۹۰ انتشار یافت.

در بوستان آهوان مدتی گردش کردم و حقیقتش آن که تا حدود زیادی توی ذوقم خورد. بوستان همچنان بخشی از جنگل بود، اما به بخشهایی از آن تعرض کرده و تکه‌هایی از آن را برای کشاورزی تصرف کرده بودند. زباله و آت و آشغال در همه جا روی زمین فراوان بود و چشم‌انداز بوستان آن شکوه و زیبایی‌ای که انتظار داشتم را نداشت. بیشتر یک پارک مدرن بود که وسطش یک مجسمه‌ی آهو گذاشته بودند و ادعا می‌کردند موعظه‌ی بودا در آن نقطه انجام شده است، در حالی که هیچ سند تاریخی‌ای در این مورد در کار نبود. یک گله آهو هم آورده بودند و در باغ رها کرده بودند، آشکارا مثل منبع درآمد و عامل مشروعیت‌بخشی به بوستان عمل می‌کرد. برای همین مردم و توریست‌ها از در و دیوار برایشان خوراکی می‌ریختند و خودشان هم بیش از آن که به آهوهای جنگلی وحشی شبیه باشند، بیشتر به یک گله رمه‌ی چاق دست‌آموز شباهت پیدا کرده بودند. دیگر این نکات ظریف جانورشناسانه بماند که اصولا گونه‌ی آهوها بومی آن منطقه نبود و معلوم بود از باغ وحشی آنها را به آنجا منتقل کرده بودند.

در میانه‌ی بوستان البته آلاچیق‌ها و استوپاهای کوچکی درست کرده بودند که تک و توکشان قدیمی بود و گردش در میانشان جالب بود. پای یکی از استوپاها که قدیمی‌تر از بقیه به نظر می‌رسید نشستم و استراحتی کردم، و بعد برای دیدن استوپاهای قدیمی سارناث از بوستان خارج شدم.

استوپا کلمه‌ایست سانسکریت به معنای پشته و کومه، و تپه‌ای مصنوعی‌ است که به شکل نیمکره‌ای بر روی جسد یا بخشی از جسد قدیسان ساخته می‌شود. هندوها در دوران پیشابودایی مقدسان خود را در حالت نشسته در میانه‌ی چنین گورتپه‌هایی دفن می‌کردند و به آن چایتیَه می‌گفتند. استوپاهای بودایی هم از آنها مشتق شده‌اند و هریک مدعی‌اند که بخشی از بدن بودا (خاکستر مرده‌سوزانش، یا بخشهایی مثل مو یا دندانش) در میانه‌شان دفن شده است.

به لحاظ تاریخی مهمترین اثر بازمانده در سارناث، استوپای دامِک بود که یکی از بناهای دینی انگشت‌شمارِ پیش از دوران بودا محسوب می‌شد. شمال شرقی هند یکی از کهنترین مراکز یکجانشینی و شهری دنیاست، اما بخشی از حوزه‌ی تمدن ایرانی محسوب می‌شود و شهرهای مشهور هاراپا و موهنجودارو که امروز گل سرسبد آثار باستانی هند است، در اصل مراکزی از یک شبکه‌ی گسترده‌ی باستانی بوده که حوزه‌ی رودهای سند و هیرمند و هامون با هم پیوند می‌داده است. گرانیگاه شهرنشینی در این منطقه هم بلوچستان بزرگ بوده است که از سویی تا شهر سوخته و از سوی دیگر تا موندیگک و از آنسو تا موهنجودارو در شمال شرقی هند ادامه پیدا می‌کرده است. گذشته از این ناحیه و یک بخش شهری در ساحل شمال شرقی هند، که آن هم ایستگاه تجاری ایران شرقی بوده، بدنه‌ی شبه قاره‌ی هند تا قرون اخیر هرگز چندان متمدن نبود و شهرنشینی پیشرفته‌ای نداشت.

یعنی خودِ هندیان که سرزمینی به وسعت یک قاره و جمعیتی بسیار پرشمار را در اختیار داشتند هرگز شهرنشینی، خط، دین و فرهنگ یکجانشینی مستقلی پدید نیاوردند و هرآنچه در هند می‌بینیم، از همان حاشیه‌ی شمالی متصل به تمدن ایرانی در جهت جنوب و غرب تراوش کرده است. تقریبا همه‌ی شهرهای هندوستان را هم نیروهایی ایرانی ساخته‌اند که یا برای بازرگانی و در قالب گسترش راه ابریشم به آن سو می‌رفتند، و یا در کسوت جنگاوران و فاتحان چنین می‌کردند. به همین خاطر من تمدن هندی را مفهومی جعلی می‌دانم، چون تمدن هندی‌ای مستقل از تمدن ایرانی نداریم و در واقع یک فرهنگ هندی داریم که مثل فرهنگ بلوچی و سیستانی و ترکی و طبری زیرسیستمی از تمدن ایرانی بوده و به تدریج در شبه‌قاره گسترش یافته است.

به همین خاطر آثار باستانی در هندوستان اصولا کمیاب است. شبه قاره اگر آن نفوذ باریکه‌ی شمالی از تمدن ایرانی را کنار بگذاریم، تا دوران هخامنشی هیچ نشانی از شهرنشینی از خود نشان نمی‌دهد و پس از آن هم آثار شهری و پرستشگاه‌ها با نظم تاریخی مشخصی از استان هخامنشی هند در شمال به تدریج به سایر نقاط انتقال می‌یابد، و تازه آن هم با سرعتی بسیار پایین و عمق و پیچیدگی‌ای بسیار اندک. به همین خاطر این که استوپایی در دوران پیشابودایی در سارناث وجود داشته، نکته‌ای بسیار مهم و جالب توجه محسوب می‌شود.

استوپای دامک بنایی فرسوده و فرو پاشیده است که تنها پی و پایه‌اش باقی مانده، اما نشان می‌دهد که در دوران پیشابودایی هم سنت ساخت استوپا وجود داشته است، و این بنایی گِرد و توپُر و بزرگ است که بر روی مقبره‌ی قدیسان می‌ساخته‌اند و سنت طولانی ساخت استوپاهای بودایی را هم باید ادامه‌ی آن دانست. ناگفته نماند که این سنت ساخت مقبره‌های تپه مانند عظیم بر روی گور بزرگان یک سنت باستانی آریایی بوده و زنجیره‌ای از این بناهای باستانی را داریم که از جنوب اوکراین تا شمال هند ادامه دارد و سراسر قلمرو آریایی‌های باستانی –یعنی بخشهای شمالی سه دریای خوارزم، خزر و سیاه- را می‌پوشاند و تا مدیترانه پیشروی می‌کند. چنان که مثلا در آناتولی مقبره‌ی آلواتس لودیایی و میداس فریگی در قرون هشتم تا ششم پ.م هم ظاهرا چنین شکلی داشته‌اند. این بناها را در جنوب سیبری و روسیه کورگان می‌نامند و در قلمرو فرهنگ هندی استوپا و در تبت و چین پاگودا می‌نامندش. مشهورترین بنای بازمانده با این سبک آرامگاه کوروش در پاسارگاد است که در اصل نوعی بازسازی انتزاعی و ریاضی‌وار از همین گورتپه‌هاست.

آریایی‌هایی که به ایران کوچیدند از ساختن این مقبره‌ها دست برداشتند و به جای آن بناهای کوچکی مثل آرامگاه کوروش در پاسارگاد می‌ساختند، یا با بسامدی بیشتر گورها را در صخره‌های کوهستانی می‌تراشیدند و بعدتر این در گوردخمه‌های زرتشتی تداوم پیدا کرد. هرچند بنای استودانهای زرتشتی را می‌توان ادامه‌ای از این گورهای تپه‌ای دانست، که متاسفانه درباره‌ی پیوندشان با هم تقریبا هیچ کار پژوهشی جدی‌ای انجام نشده است.

چنین می‌نماید که سنت ساخت گورتپه به عنوان بنای دینی بودایی را آشوکا شاه قلمرو مائوریه بنیان نهاده باشد. یعنی انگار بودایی‌ها تا دوران زمامداری او (۲۷۳-۲۳۲ پ.م) بناهای دینی‌ای با این عظمت نمی‌ساخته‌اند. اولین بار کلمه‌ی استوپا هم در کتیبه‌ای از همین شاه ثبت شده است. از میانه‌ی عصر اشکانی آراستن بدنه‌ی استوپاها با نگاره‌ها و پیکرک‌های کوچک و گاهی سنگهای قیمتی باب شد. قدیمی‌ترین استوپای آراسته از این دست در سال ۱۲۵ پ.م در روستای سانچی در مادیَه‌پرادش ساخته شده و قدیمی‌ترین دیوارنگاره‌های بودایی هند و همچنین قدیمی‌ترین دیوارنگاره‌ی دارای روایت در شبه‌قاره محسوب می‌شود که تاریخ ساختشان تا ۱۵ پ.م ادامه پیدا می‌کند.

نگاره‌های استوپای سانچی:

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/thumb/e/e5/Sanchi_Stupa_2_man_on_horse.jpg/800px-Sanchi_Stupa_2_man_on_horse.jpg

شهسوار

 

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/0/05/Flying_griffin_Sanchi_Stupa_2.jpg

سیمرغ

 

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/thumb/8/8c/Lion_with_calf_Stupa_II_Sanchi.jpg/800px-Lion_with_calf_Stupa_II_Sanchi.jpg

 شیر گاوکش

 

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/thumb/1/1c/Sanchi_Stupa_number_2_KSP_3634.jpg/1280px-Sanchi_Stupa_number_2_KSP_3634.jpg

گل و بلبل

 

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/thumb/4/4f/Sanchi_Stupa_number_2_KSP_3652.jpg/800px-Sanchi_Stupa_number_2_KSP_3652.jpg

پیشکش هوم به مهر

 

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/thumb/6/67/Sanchi_Stupa_number_2_KSP_3640.jpg/800px-Sanchi_Stupa_number_2_KSP_3640.jpg

پهلوان شیراوژن

سبک هنری این نگاره‌ها را امروز به ریش یونانی‌ها و هندوها و خلاصه هرکسی که ایرانی نباشد، بسته‌اند. اما هرکس چشمی بینا داشته باشد پیوند این نقش‌مایه‌ها و هنر ایرانی را درک می‌کند. سازندگان این استوپا انگار میل آیندگان به تحریف تاریخ بی‌قید و بند را هم پیش‌بینی می‌کرده‌اند، چون نقش شهسوار، شیر گاوکش، پارسیِ چیره‌گر بر شیر، شتر بلخی، سیمرغ و کلی نماد ایرانی دیگر را در این استوپا گنجانده‌اند که در سراسر تاریخ هزار ساله‌ی هنر ایران اشکانی و ساسانی مدام تکرار می‌شود. این نکته هم جای خود دارد که اصولا این منطقه در آن زمان زیر سیطره‌ی شاهان ایرانی‌تبار سکا و تُخاری‌ای بوده که تابع شاهنشاهان اشکانی بوده‌اند، و هنرمندانی که آنها را ساخته‌اند نیز از اهالی استان گَندارَه بوده‌اند که با پاکستان امروزین برابر است.

استوپاهای باستانی دیگری هم در شمال هند یافت شده‌اند که آراسته به نگاره‌های نمادین هستند. قدیمی‌ترین همه‌ی این آثار در کمربندی در شمال هند قرار دارند که استانهای مادیه‌پرادش و اوتارپرادش و گجرات و راجستان و کشمیر را در بر می‌گیرد و ناحیه‌ی نفوذ سیاسی و فرهنگی اشکانیان و کوشانیان در شمال هند بوده است. مثلا در همین مادیه‌پرادش استوپای بْهاروت را هم داریم که در فاصله‌ی ۱۲۵-۱۰۰ پ.م ساخته شده و برخی از تزئینات و به ویژه سرستون‌هایش رونوشتی سرراست از هنر تخت جمشید است.

در میان این استوپاها، آنچه که بقایایش در سارناث باقی مانده آشکارا کهنسال‌تر است و دوره‌ای قدیمی‌تر از شکل‌گیری این بناهای دینی را نشان می‌دهد. تا جایی که باستان‌شناسان دریافته‌اند، استوپای دامک بنایی به نسبت دیرآیند است که بر روی ده گورتپه‌ی کهنسال‌تر ساخته شده است. این گورتپه‌ها احتمالا در ابتدای عصر هخامنشی و قدری پیش از زمان زایش بودا در این منطقه ساخته شده‌اند، و گویا نماد تقدس این منطقه بوده‌اند. در ابتدای دوران اشکانی یعنی به سال ۲۴۹ پ.م شاه بودایی سلسله‌ی مائوریه یعنی آشوکای نامدار بر روی این گورتپه‌ها استوپایی ساخت و احتمالا از آن هنگام این نقطه را ریشی‌پاتَکَه (قدمگاه استادان) نامیدند و گفتند که بودا در اینجا برای نخستین بار برای پنج مرتاضی موعظه کرد، که در زمان زندگی زاهدانه‌اش در جنگل یار غارش بودند.

با این حال آن استوپای قدیمی به تدریج از بین رفت و در میانه‌ی عصر ساسانی و به سال ۵۰۰.م حاکم محلی آن منطقه که تابع ساسانیان هم بود، استوپای امروزین را ساخت که از آن هم تنها پایه و پی‌اش باقی مانده است. در سالهای پایانی عصر ساسانی یعن در ۶۴۰.م شوان‌زانگ زایر چینی از این استوپا دیدار کرد و آنجا را گوشه‌ی شرقیِ شبکه‌ای مراکز زیارتی‌ دانست که اقوام ایران شرقی در راه ابریشم ساخته بودند و مرکزش بلخ و بخارا بود و از ترمذ در شمال تا تاکسیلا در جنوب امتداد داشت. شوان‌زانگ نوشته که در زمان بازدید او از این منطقه، هزار و پانصد راهب بودایی در معبد پیوسته به استوپا می‌زیستند، و خود برج استوپا بیش از نود متر بلندا داشت، و به این ترتیب قاعدتا در آن دوران یکی از بزرگترین بناهای دینی کره‌ی زمین محسوب می‌شده است.

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/thumb/f/f1/Dhamekh_Stupa_close_up.jpg/1024px-Dhamekh_Stupa_close_up.jpg

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/thumb/b/b6/Dhamekh_Stupa_close-up%2C_Sarnath.jpg/1024px-Dhamekh_Stupa_close-up%2C_Sarnath.jpg

دیوارنگاره‌های پایه‌ی استوپای دامک

آنچه که من دیدم، تنها نیمه‌ی پایینی این بنای عظیم بود و بخش بالایی‌اش به کلی از بین رفته بود. با این حال همچنان استوپا بنایی پرعظمت و خیره کننده محسوب مي‌شد. استوانه‌ای بود با قطر ۲۸ متر که تا ۴۳ متری از زمین ارتفاع گرفته بود و دورادورش هنوز نگاره‌هایی نمایان بود که می‌گفتند بازمانده‌ی استوپای اصلی آشوکا است. هرچند به نظرم این تاریخ‌گذاری نادرست است و نقشها آشکارا جدیدتر بود. در واقع هرکس با تاریخ هنر عصر ساسانی آشنا باشد همین نقش‌مایه‌های گیاهی و جانوری را بارها در هنر درباری ساسانی دیده است و این همان است که بعدتر به گچبری‌های عصر اسلامی و نقش قالی‌های دورانهای بعدی تحول می‌یابد.

بر دیواره‌‌ها کتیبه‌هایی به خط برهمی دیده می‌شد که خط رسمی استان هند هخامنشی بوده و در همان دوران شکل گرفته است، و در دوران آشوکا هم خط درباری دودمان مائوریه بوده است. اما این خط تا قرنها بعد دوام آورد و برخی از نقشها آشکارا به قرن ششم میلادی و دوران حاکمیت سلسله‌ی گوپتا بر این منطقه مربوط می‌شد، که احتمالا همان امیران محلی‌ای هستند که در اسناد ساسانی دست‌نشانده‌ی شاهنشاه ایران و تابع ایشان قلمداد شده‌اند و مثلا داستان سفر بهرام گور به هند و ماجرای اختراع شترنج و تخته‌ نرد در عصر انوشیروان دادگر به ایشان مربوط می‌شود.

بازشناسی این استوپا و اهمیت یافتن مجددش نزد بوداییان به دوران استعمار انگلیس مربوط می‌شود. الکساندر کانینگهام کسی بود که در شناسایی تاریخ این بنا نقش مهمی ایفا کرد و گمانه‌ای در میانه‌ی این استوپا زد که در نتیجه کتیبه‌ای به خط برهمی کشف شد که بر آن نوشته بود «یِه دارمَه هِتو پْراباوَه هِتو…»، که سبک نوشتاری‌اش با اواخر دوران ساسانی یعنی قرن ششم و هفتم میلادی سازگار بود. بخشهای زیر این کتیبه با خشتهایی از نوع رایج در دوران آشوکا ساخته شده بود. کتیبه‌ی دیگری از سال ۱۰۲۶.م پیشتر کشف شده بود که نشان می‌داد این بنا «دَرمَه چَکرَه استوپا» (استوپای چرخ قانون) خوانده می‌شده است.

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/thumb/e/ec/Indika._The_country_and_the_people_of_India_and_Ceylon_%281891%29_%2814583657009%29.jpg/800px-Indika._The_country_and_the_people_of_India_and_Ceylon_%281891%29_%2814583657009%29.jpg

نقاشی کتاب ایندیکای هورست از استوپای دامک، ۱۸۹۱.م

 

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/2/2b/Stupas_around_the_Dhamekh_Stupa%2C_Sarnath.jpg استوپای دامک و استوپاهای کوچک کناری‌اش 

کل آن روز را برای گردش در سارناث وقت گذاشتم. همان طور که حدس می‌زدم، برخی از نقاط مثل بوستان آهوان که شرکتهای توریستی سر و صدای بیشتری درباره‌اش کرده بودند، لبریز از گردشگران اروپایی بود و در مقابل جاهایی مثل مناطق اطراف استوپای دامک به کلی خلوت بود و خود استوپا هم ظاهرا هنوز در تور شرکتهای توریستی گرفتار نیامده بود.

بازمانده‌ی بناهایی از دوران سلسله‌ی مائوریه را دیدم که تنها داغی از دیوارهایش بر زمین باقی بود، و بر لوح‌های معرفی‌نامه‌شان بناهایی دیرآیندتر را به غلط به همان عصر دوردست مربوط دانسته بودند. یکی از جاهایی که مشتاق دیدارش بودم، قدمگاهی بود که چندین استوپای بسیار قدیمی در آن قرار داشت و بنا به سنت بودایی متقدم محل مراقبه‌ی گوتمه سیدارته بوده است. حالا از آنجا فقط چند پایه‌ی فرسوده‌ی استوپاهای قدیمی باقی مانده بود و به شکل عجیبی هم خلوت و آرام بود. همان طور که در این منطقه‌ی انباشته از تاریخ قدم می‌زدم، هر از چندی جای دنجی هم پیدا می‌کردم و برای استراحت یا مراقبه می‌نشستم. در حین پرسه زدنم در مراکز باستانی سارناث جلوه‌هایی گاه شرم‌آور و گاه احمقانه از رفتارهای مردمان را هم می‌دیدم.

مردم سارناث یکپارچه هندو بودند و قرنها بود که همچنین بودند. این نکته‌ای جالب بود دین بودایی چقدر زود از این مناطق به درون ایران شرقی عقب‌نشینی کرده است. با این حال در گوشه و کنار دسته‌هایی از بوداییان را می‌شد دید که برای زیارت به آنجا آمده بودند. بسیاری‌شان که رداهایی با رنگهای جیغ تنشان کرده بودند و سرشان را تراشیده بودند و ادای راهبان بودایی در فیلمهای هنگ کنگی را در می‌آوردند، هندی‌هایی بودند که بیشتر در اطراف گروههای توریستی می‌پلکیدند تا یادمانهای تاریخی، و در واقع به گدایی مشغول بودند. یکی دوتایشان به من هم نزدیک شدند تا چیزی بگیرند، اما با خواندن تکه‌ای از دعای مشهور بودایی «اوم مانی پَدمَه هوم» را برایشان می‌خواندم و دعوتشان می‌کردم بقیه‌اش را همراهم بخوانند. این برخورد همیشه باعث می‌شد دمشان را روی کولشان بگذارند و بروند، و از همین جا هم معلوم می‌شد که گداهایی عادی هستند و حتا بودایی هم نیستند. چون این مشهورترین دعای بودایی بود و بسیاری از غیربودایی‌های علاقمند مثل من هم آن را بلد بودند. این دعا در سانسکریت اینطوری نوشته می‌شود و شش هجای اول نیایشی است که برای نخستین بار در متن کارَن‌دَویوهَه‌سوترا نقل شده، که به سنت مهایانه تعلق دارد و خاستگاهش ایران شرقی است. هجاهای این دعا کمابیش چنین معنایی می‌دهند: اوم= ندای خطاب به امر قدسی، همتای «هو» نزد درویشان ایرانی + مانی= گوهر + پدمه = نیلوفر+ هوم= نیروی مقدس روح.

گذشته از این گداها که حضورشان در این شهر باستانی تا حدودی مایه‌ی زحمت و مزاحمت بود، دسته‌هایی از زایران بودایی هم در کار بودند که بر خلاف گروه نخست خیلی در لباس و ظاهرشان بودایی بودن‌شان را فریاد نمی‌کردند و دسته جمعی حرکت می‌کردند. بر خلاف دسته‌ی اول که تنهایی تکدی می‌کردند، به رسم همه‌ی گداها.

ساعتی از ظهر گذشته بود که جایی بسیار زیبا و خلوت را پیدا کردم که درست روبروی قدمگاه سیدارته گوتمه هم قرار داشت و تصمیم گرفتم همان جا برای ناهار جل و پلاس خودم را پهن کنم. کوله‌ام راپشتم گذاشتم و واپسین خوراکی‌ای که از ایران آورده بودم را از آن بیرون آوردم. در واقع این غذای نامنتظره، کنسروی بود که ته کوله‌ام جا مانده بود و وقتی برای یافتن نان و میوه‌ای کیفم را گشودم، تصادفی آن را یافتم. جالب این که کنسرو مورد نظرم، خوراک کله پاچه بود که تا حدودی محض کنجکاوی از بقالی‌ای در ایران خریده بودمش و بعد فراموشش کرده بودم و همان جا ته کوله‌ام باقی مانده بود.

چنان که در هند رسم است، وقتی نان و غذا را از کوله بیرون آوردم، چند سگ از گوشه و کنار سر رسیدند و خیلی باوقار و باادب دورادورم روی زمین نشستند، به شکلی که می‌بایست سرمشق گداهای آن حوالی قرار بگیرد. من هم کنسرو را باز کردم و با نان خوردم‌اش و با هر لقمه که می‌خوردم، چند لقمه هم برای سگها جلویشان پرتاب می‌کردم و آنها هم در آرامش می‌خوردندش. در همان بین چند دسته بودایی هم از آن حوالی رد می‌شدند و وقتی منظره‌ی ناهار خوردن مرا همراه سگها دیدند خم می‌شدند و ابراز احترامی می‌کردند و من هم با همان شیوه پاسخشان را می‌دادم. همه خنده‌رو و مهربان بودند و احتمالا فکر می‌کردند من دارم بر مبنای سنت نیکوکاری بودایی غذایم را با سگها شریک می‌شوم. بی آن که بدانند این سنت ربطی به دین بودایی ندارد و آنچه که دارم می‌خورم هم خوراک پارسایانه‌ی گیاهی نیست، که کله پاچه‌ی گوسفند است. حالا بماند که خودِ بودا هم مثل من گوشت می‌خورده و سنت گیاهخواری بعدتر در میان پیروانش باب شده است.

این دسته‌های بودایی زایر را یکی دو بار دیگر هم همان جا از نزدیک دیدم و یکی‌شان که از پنج راهب تبتی تشکیل شده بود، با اصرار مرا به سر سفره‌شان هم دعوت کرد. راهبان بودایی در هر روز تنها یک وعده غذا می‌خورند و آن هم ناهار است و مواد اولیه‌اش را طی ساعتهای صبح از مردم گدایی می‌کنند و بعد دسته جمعی آن را می‌خورند. یک نشانه‌ی گداهای کلاش و بودایی‌های واقعی هم همین است که راهبان بودایی هرگز پول از کسی نمی‌گیرند و پول را نجس می‌دانند و غذا را هم ذخیره نمی‌کنند و هر روز فقط به قدر خوراک همان روزشان غذا می‌گیرند. از این رو گداهایی که دنبال پول بودند و اطراف فرنگی‌ها می‌پلکیدند، آبروی خود می‌بردند و زحمت بودا می‌داشتند!

آن گروهی هم که مرا مهمان کردند، واقعا راهب بودند و کشکولی از جنس خیزران همراه داشتند که غذاهای گدایی کرده را در آن ریخته بودند. همه را بر سفره‌ای ریخته و دورش نشسته بودند که مرا دیدند و صدایم زدند و یکی‌شان که پیرمردی بود بلند شد و با اصرار مرا سر سفره‌شان آورد. من تازه ناهار خورده بودم و فقط نانی به همراه داشتم و چند تا سیب که آنها را هم در سفره‌شان گذاشتم و باهم ناهار خوبی خوردیم. راهبها تبتی بودند و فکر کنم از نپال به آنجا آمده بودند، چون چند کیلومتری با مرز نپال بیشتر فاصله نداشتیم. اما فقط زبان تبتی بلد بودند و بنابراین نمی‌توانستیم با هم حرفی مفصل بزنیم. اما زبان اشاره بسنده بود و به رسم همیشگی‌ام وقتی با زبان خودشان حرف می‌زدند، من هم به پارسی چیزی می‌گفتم و تا حدود زیادی از روی لحن حرف همدیگر را می‌فهمیدیم.

 

 

ادامه مطلب: بخش ششم

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب