سخن دوم: سرخ شدن قفقاز(بخش دوم)
کسی که فرمان تیراندازی و کشتار مردم را صادر کرد، انگار پروکوفی دْژاپاریدزه بوده است.[1] دژاپاریدزه از کمونیستهای قدیمی گرجی بود که در 1898.م به بلشویکهای هوادار استالین پیوسته بود و در جریان تاسیس حزب همت در باکو هم نقشی ایفا کرده بود. او نام مستعار آلیوشا را برای خود برگزید و در زمان بروز این درگیریها کمیسر دفاع باکو بود که در عمل نقشی همتای رئیس پلیس محسوب میشد. تقریبا همهی نیروهایی که به مخالفان بلشویکها حمله کردند، از خارج از باکو به این شهر آمده بودند و سرسپردهی لنین بودند. از نامهی شاهومیان به یکی از رفیقانش بر میآید که شش هزار تن از بلشویکها از تفلیس و ساریقمیش آمده بودند. او شمار داشناکها را هم به همراه مزدورانی که از خودِ باکو به خدمت گرفته شده بودند، بین سه تا چهار هزار تن تخمین زده است،[2] که تنها یک سوم کل نیروهای درگیر در کشتار را تشکیل میدادند. از این نامه بر میآید که بلشویکها پیشاپیش برای این کشتار برنامهریزی کرده بودهاند و قصد تصفیهی مخالفانشان در شهر را داشتهاند.
ارمنیهایی که در حزب تندروی داشناک گرد آمده بودند و با روسها در کشتار مردم باکو همکاری کردند، پیرو مسلک کمونیستی بودند،[3] ولی با وجود شباهت آرا و نظراتشان با بلشویکها، از نظر سیاسی با ایشان اتحاد پایدار و عمیقی نداشتند. در همین زمانِ یاد شده که نیروهایشان به عنوان کمک به خدمت گرفته شده بود، با بلشویکها بر سر راهبردهای کلی اختلافهای شدید داشتند. داشناکها هوادار مداخلهی انگلیسیها در منطقه بودند تا به کمکشان از پیشروی نوری پاشا و ترکان جلوگیری به عمل آید. در واقع داشناکها و منشویکها میخواستند با قوای ژنرال دانسترویل متحد شوند، اما شاهومیان و بلشویکها که از مسکو دستور میگرفتند، به فرمان صریح حزب مرکزی هرنوع ارتباط با انگلیسیها را مردود میدانستند.[4]
فردای آن روز حزب بلشویک اعلامیهای منتشر کرد و حزب مساوات را به تهاجم نظامی بر خلقِ باکو و بلشویکها متهم کرد و به این شکل وضعیت نظامی اعلام شد.[5] بلشویکها بعد از آن به جان مردم شهر افتادند و هرکس را که به مخالفت با خودشان متهم بود، به همراه خانوادهاش به قتل رساندند. مردم باکو در برخی محلهها مقاومتی پراکنده از خود نشان دادند، اما کاری از پیش نبردند. بلشویکها بعد از سه روز جنگ سخت، بر ایشان غلبه کردند و همه را قتل عام کردند.
نخستین گزارشهای منعکس شده از این حادثه، به روشنی میگفت که روسها در باکو به مسلمانان حمله کرده و مردم بیدفاع را کشتار کردهاند،[6] و این تصویری درست از جبههبندی نیروها را نشان میداد. در همین اولین گزارشِ منتشر شده در نیویورک تایمز، تلفات انسانیِ این حادثه دو هزار کشته و سه هزار زخمی قید شده بود، اما به زودی معلوم شد که شمار کشتگان بسیار بیشتر است. گزارشی که چند ماه بعد در همین روزنامه منتشر شد، شمار به قتل رسیدگان را دوازده هزار نفر دانست[7] و این رقمی است که امروز هم در کتابهای مرجع مورد پذیرش محققان است.[8]
بعدتر حزب مساوات و پانترکها کل این ماجرا را تحریف کردند و طوری وانمود کردند که انگار کشتگان ترک بودهاند و آنها به دلایل قومی مورد حملهی ارمنیها قرار گرفته بودهاند.[9] در حالی که مرور مطبوعات این دوران[10] نشان میدهد که این حرف دروغی بیش نیست. مهاجمان بلشویک و معمولا روس بودهاند، هرچند شمار زیادی ارمنی و آرانی هم در میانشان بودهاند. قربانیان هم آرانی بودهاند و به این خاطر مورد حمله قرار گرفتند که از استقلال سرزمینشان دفاع میکردند و با بلشویکها دشمنی داشتهاند. در هردو طرف هم ارمنی و هم آرانی وجود داشته است.
در تاریخهای معاصر که بیشترشان به دست پانترکها نوشته شده، چنین وانمود شده که هدف اصلی بلشویکها خلاص شدن از دست مساواتیها بوده باشد.[11] اما ایراد کار در اینجاست که شورش اولیهی مردم برای هواداری از تقیزاده بوده که ایرانگرا و مخالف سرسخت شعارهای پانترکی مساواتیها بوده است. همچنین، بخش بزرگی از نیروهای وابسته به حزب مساوات، از جمله گروه همت، نه تنها در جریان این توطئه آسیبی ندیدند، که خودشان جزءِ قاتلان مردم بودند. رهبر حزب مساوات یعنی رسولزاده هم دوست نزدیک و یار قدیمی رهبران قاتلان –دزاپاریدزه و مشهدی بیکیوف- بوده است. این نکته هم جالب توجه است که با وجود کشتار دوازده هزار تن از مردم باکو، اعضای حزب مساوات آسیبی ندیدند و هیچ یک از رهبرانشان در این ماجرا به قتل نرسیدند.
نتیجه به نظرم کاملا روشن است. بلشویکها در این کشتار از حمایت ضمنی مساواتیها و همدستی علنی گروههای پانترک برخوردار بودهاند. این نکته البته درست است که بعد از این حادثه حکومت نظامی اعلام شد و حزب مساوات ناگزیر شد به فعالیت خود در شهر خاتمه بدهد و میدان را به بلشویکها واگذار کند. اما این نکته چندان هم دور از انتظار نیست. به خصوص وقتی میبینیم بلشویکهای یاد شده همان اعضای قدیمی گروه همت و رفقای مساواتیها هستند. ناگفته نماند که حزب مساوات یکی از نهادهای سیاسی تحول یافته در دل شهر باکو بود و بیشک بخش بزرگی از اعضای آن با مردم این شهر پیوند داشته و با ایشان احساس همدلی داشتهاند،[12] اما آنچه که در اینجا اهمیت دارد، دستهی راهبر و مدیران این حزب است که انگار پیوندشان با بلشویکها نیرومندتر از چیزی بوده که معمولا تبلیغ میشود.
مرور آنچه که رخ داد نشان میدهد که هدف بلشویکها نابود کردن طبقهی نخبهی قدیمی باکو بوده است. طبقهای که نمایندهی برجستهاش زینالعابدین تقیزاده بوده و از محبوبیت و حمایت بیدریغ اهالی شهر نیز برخوردار بوده است. نیروی خطرناک و اصلیِ حاضر در شهر، که زیر بار سیطرهی روسها و بلشویکها نمیرفته، خودِ مردم باکو بودهاند که گرایش ملی ایرانیشان را حفظ کرده بودند و توسط نخبگانی مانند تقیزاده و شیروانی هدایت میشدهاند. بلشویکها برای انجام این کار، به یک کشتار بزرگ و خونین نیاز داشتهاند، و درست به همان سبکی که استالین و تروتسکی به طور همزمان در روسیه انجام میداد و کمی بعد مائو در چین انجام داد، این کار را با بیرحمی تمام به انجام رساندند. بلشویکها که نیروهایشان در این هنگام تنها شش هزار نفر بود، با نیرویی حدود بیست هزار نفره از مخالفان در میان مردم باکو رویارو بودند. این نکته البته درست است که مردم باکو مسلح نبودند و سازمان یافتگی درستی نداشتند. با این وجود مشخص است که بلشویکها میبایست برای موفقیت در طرح شوم خود از تمام نیروهای همسو یاری بگیرند. به این ترتیب نیروی نظامی کوچکتر داشناکها را هم به یاری فرا خواندند و از مهارت سیاسی گروه همت نیز برای فریفتن مردم و پراکنده کردنشان در تجمعهای اولیه سود جستند.
امروز در تاریخهای رسمی باب شده که ارمنیهای داشناک را مسئول کل این کشتار قلمداد کنند. مورخان معاصر مینویسند که هدف اصلی بلشویکها خلع سلاح مساواتیها بوده است، و این که وقتی خون در شهر جاری شد، داشناکها با انگیزههایی دینی به کشتار مردم غیرنظامی مسلمان روی آوردند و خونریزیای کنترل ناشده در باکو رخ نمود.[13] به این ترتیب سه تحریف همزمان دربارهی وقایع باکو رخ میدهد. نخست آن که ماهیت اصلی قربانیان، که ربطی به مساواتیها نداشتهاند، نادیده انگاشته میشود، ساختار کشمکش که میان ملیگرایی ایرانمدار مردم باکو و بلشویسم سرسپردهی روسیه بوده، کتمان میشود، و در نهایت کل ماجرا به درگیری قومی و دینیای فرو کاسته میشود و تقصیرش به گردن داشناکها میافتد. این برداشت تحریف شده از سویی وجود توطئهای سازمان یافته را نادیده میانگارد و از سوی دیگر رخدادهای پیش و پس از این فاجعه را نامفهوم میسازد و پرسشگری از ماهیت رخدادها را به تفسیری سطحی فرو میکاهد.
هنگام برخورد با حادثهای مانند کشتار باکو، باید از طرح پرسشهای کلیدی پرهیز نداشت و به تمام ریزهکاریها توجه کرد. به راستی چند تن از قاتلان ارمنیِ مسیحی و چند تن آذریِ مسلمان بودند؟ قربانیان چه وضعیتی داشتند؟ قاتلان به کدام حزب و گروه وابسته بودند و چند تن از قربانیان عضو رسمی گروهی بودهاند؟ بهانه و علت اصلی درگیری چه بوده؟ پس از پایان کشتار دولت بلشویکی چه سیاستهایی اتخاذ کرد؟ چه کسانی مورد حملهاش قرار گرفتند؟ چه خانوادههایی از شهر گریختند و چه کسانی مورد تهدید واقع شدند؟ اصولا نسبت جمعیتی ارمنیها و آذریها در باکو چقدر بوده؟ روابط اینها پیش از کشتار چگونه بوده؟ ارمنیهای شهر در برابر کشتار چگونه واکنش نشان دادند؟ آیا بعدتر که بلشویکها بیرون رانده شدند، مردمِ باکو به انتقامگیری از ارمنیها دست یازیدند؟
اینها همه پرسشهایی است که باید هنگام داوری دربارهی چنین رخدادی طرح شود، و غریب است که در تمام تاریخهایی که از این موضوع خواندهام، با بیمبالاتی یکسره نادیده انگاشته شدهاند. این بیمبالاتی تنها به سهلانگاری و شلختگی در کاری پژوهشی و کوتاهی در انضباط علمی مربوط نمیشود، که دربارهی رخدادی مانند قتل بیست هزار انسان، به نوعی خیانت به خاطرهی قربانیان شباهت مییابد.
بسیاری از پرسشهایی که طرح شد را میتوان با دادههای روشن و صریح پاسخ داد. نخست آن که در جریان این کشتار، دو نیرو با هم رویارو شدند. یکی بلشویکها که حدود ده هزار تن را در اختیار داشتند، و دیگری مردم شهر، که بیست هزار تن کشته دادند. ترکیب جمعیتی قوای بلشویک از شش هزار سرباز بلشویک تشکیل میشد که بخش عمدهشان از روستاهای قفقاز میآمدند، و با سرداران روس رهبری میشدند. دستهای از حزب همت که تمایل ترکیبیِ پانترکی و بلشویکی داشتند، به همراه دستهای حدود سه هزار نفره از داشناکهای ارمنی نیز به این هستهی مرکزی پیوسته بودند. بنابراین ترکیب قومی قاتلان عبارت بوده از یک بدنهی آذریِ مسلمانزاده، اما روستایی و از نظر عقیدتی بلشویک، که با یک ردهی راهبر روس و یک رستهی ارمنی تقویت میشده است. ناگفته نماند که خودِ داشناکها هم گرایشهای سوسیالیستی تند داشتهاند و به هیچ عنوان نمیتوان آنها را مسیحیِ متعصب در نظر گرفت. در واقع داشناکها از نظر عقیدتی در میان گروهبندیهای باکو از همه بیشتر با خودِ بلشویکها شباهت داشتهاند. البته در ارتش سرخ سردارانی مانند آمازاسپ ارمنی هم خدمت میکردند که از کشتار ارمنیان در ترکیه کینهی سختی در دل داشتند و مسلمانان را دشمن میداشتند. اما چنین افرادی استثناهایی نمایان بودند و نه قاعدهای فراگیر.
بنابراین تصویری از قاتلان در دست داریم. اما برای داوری درست دربارهی ماهیت کشتار، باید به خصوص بر هویت قربانیان متمرکز شویم. یعنی باید ببینیم این بیست هزار نفری که کشته شدند، چه کسانی بودند و چه هویتی داشتهاند؟
تحریفی که دربارهی مردم باکو در این دوران رخ نموده، آن است که دولتِ پانترکِ امروزینِ حاکم بر آن، و دستگاه تبلیغاتی دولت ترکیه، مردم آنجا را «ترک» مینامند و یا با نام جعلی آذریهای شمالی به ایشان اشاره میکنند. واقعیت آن است که این منطقه از دیرباز آران نامیده میشده، مردمش ایرانیانی بودهاند از قوم آرانی، و ترکی تنها عنصری زبانی بوده که این مردم مانند ایرانیهای آذربایجان و رومیهای آناتولی آن را بعد از حملهی سلجوقیان وامگیری کردهاند.
برای شناخت دقیقتر قربانیانی که مورد حملهی بلشویکها قرار گرفتند، خوب است کمی دقیقتر به تاریخ باکو و توسعهی جمعیتیاش بنگریم. این شهر، یکی از کهنترین شهرهای ایرانیِ قفقاز است. دست کم از دوران ساسانی شهری با همین نام در همین مکان وجود داشته است. ریشهشناسی عامیانه نام باکو را کوتاه شدهی بادکوبه میداند، و آن را به بادخیز بودنِ این شهر مربوط میداند. اما در واقع اسم بادکوبه برای نخستین بار در قرن شانزدهم میلادی در اسناد تاریخی پدیدار شد، و نام باکو دست کم به هزار سال پیش از آن باز میگردد. در منابع رومیِ عصر ساسانی، در مییابیم که در این منطقه شهری به نام آتَخشبَغوان یا به طور خلاصه بغوان وجود داشته است، که یعنی «آتشکدهی خدا». بنابراین نام باکو از بَغ پارسی به معنای خداوند گرفته شده است و از توصیف مورخان رومی بر میآید که پرستشگاه و آتشکدهی مهمی در آنجا وجود داشته است. نویسندگان قرن دهم میلادی، یعنی استخری، مسعودی، ابودلف مقدسی و صاحب «حدودالعالم» همگی به این شهر اشاره کردهاند و نامش را «باکو» یا «باکوه» نوشتهاند. خاقانی، یاقوت حموی، و خواجه نصیرالدین توسی هم در قرنهای بعد همین نام را برایش ذکر کردهاند. بنابراین در تبار ایرانی و باستانی این شهر بحثی نیست، و ردپایی از ترکان (یعنی اهالی ترکستان) در آنجا یافت نمیشود. این تفسیر عجیب و غریب پانترکان و پژوهشگران شورویِ هوادار ایرانیزدایی از منطقه، که ریشهی باکو را لغتی ترکی به معنای «تپه» گرفته هم به همین ترتیب به کلی ناپذیرفتنی است.
جمعیت شهر باکو در قرن هجدهم تنها به چند هزار تن بالغ میشد، طوری که وقتی ژنرال والیرن زوبوف[14] به دستور کاترین دوم سپاهی با شش هزار سرباز را برای فتح این شهر گسیل کرد، مردماش به خاطر شمار زیاد مهاجمان به سادگی تسلیم شدند. این را میدانیم که در 1809.م 85٪ ساکنان شهر مسلمان بودهاند، و باز این داده را داریم که بعد از زلزلهی 1859.م در شماخی، بسیاری از بیخانمانهای این شهر به باکو کوچیدند و جمعیت آن را افزون ساختند. آنگاه در نیمهی دوم قرن نوزدهم صنعت نفت باکو رونق گرفت و شمار زیادی از کارگران را به خود جلب کرد. تقریبا تمام این کارگران از ایران به باکو میرفتند. سرعت رشد جمعیت باکو در فاصلهی سالهای 1856 تا 1910.م از پاریس و لندن و نیویورک بیشتر بود. در ابتدای قرن نوزدهم شمار ساکنان باکو تنها 4500 نفر بود، که تا 1851.م تا هفت هزار و پانصد تن افزایش یافت. در دههی 1860.م این عده به سیزده هزار تن رسید و در پایان قرن نوزدهم باکو 112 هزار نفر را در خود جای میداد. در سال 1913.م جمعیت باکو به 215 هزار نفر میرسید و به این ترتیب باکو پرجمعیتترین شهر قفقاز محسوب میشد. بخش عمدهی این جمعیت، از کارگران و مهاجران ایرانی تشکیل میشد که از شهرهای آذربایجان، گیلان، تهران و خراسان به این شهر کوچ کرده بودند. تقریبا همهی این جمعیت بزرگ مهاجر، در صنایع نفتی و صنعتهای وابسته بدان کار میکردند که رهبرانش کارآفرینان بزرگی مانند تقیزاده و مختارزاده و اسداللهی بودند. رابطهی این مردم با سرمایهداران یاد شده بسیار خوب بود، و چنان که گفتیم، فعالیتهای خیریهی گستردهی این صنعتگران باعث شده بود پیوند تنگاتنگی میان ایشان و مردم شهر باکو برقرار شود. اهالی این شهر در ضمن به خاطر بافت جمعیتی ایرانیشان تعلق خاطر قلبی فراوانی به سرزمین ایران داشتند. شاخص چشمگیر در این مورد آن که بخش مهمی از آثار ملیگرایانهی دوران مشروطه در باکو نوشته و منتشر شده است. به این ترتیب هویت قربانیان هم روشن میشود. ایشان به خاطر مسلمان بودن یا باکویی بودنشان کشته نشدند، بلکه بیشترشان نسل اول یا دوم مهاجرانی بودند که به خاطر توسعهی اقتصادی نفتی این شهر از ایران به آنجا کوچیده بودند و هواداران تندروی ملیگرایی ایرانی بودند، و در ضمن با طبقهی نخبهی شهر نیز متحد بودند.
ارتباط مردم باکو با ارمنیها یا پیروان سایر ادیان، بسیار خوب و دوستانه بود، و تا پیش از چیرگی پانترکها و بلشویکها بر این سرزمین، نشانی از تنش بیناقومی یا بینادینی در قفقاز نمیبینیم. چنان که دیدیم، نیکوکارانی مانند تقیزاده از همان ابتدا پا به پای تاسیس مدرسه و بیمارستان برای مسلمانان، برای ارمنیها هم این نهادها را پدید میآوردند، و گزارشهای بسیاری در دست داریم که ارتباط دوستانه و صمیمانهی اهالی شهر را مستقل از قومیت و دینشان نشان میدهد. بنابراین تنشی در این زمینه وجود نداشته که بخواهد با درگیریهای سیاسی فعال شود.
اسناد بازمانده از کلیسای ارمنی باگرات در باکو نشان میدهد که خودِ ارمنیهای شهر باکو در زمان کشتار اسفندماه مخالف این جریان بودهاند. اسقف اعظم ارامنه در این سند میگوید که ارمنیهایی که به بلشویکها پیوسته و در این کشتار نقشی ایفا کرده بودند، افرادی مجزا و منفرد و جنایتکار هستند و حسابشان از بدنهی قوم ارمنی جداست. وی همچنین به این نکته اشاره کرده بود که در جریان کشتارها، ارمنیانِ باکو به یاری مسلمانان شتافته بودند و بیست هزار تن از ایشان را در خانههای خود پناه داده بودهاند.[15] این عددِ بیست هزار با توجه به تلفات سنگین مردم به نظر اغراقآمیز میرسد، اما بیشک موضع ارمنیهای باکو در مقابل این کشتار چنین بوده و شواهد بیرونی فراوانی هست که نشان میدهد ارمنیهای شهر –به خصوص ارمنیهایی که به تازگی از ایران به آنجا کوچیده بودند- به طور فعال از اهالی باکو دفاع میکرده و به ایشان پناه میدادهاند.[16] هرچند شمار دقیق کسانی که به این ترتیب با یاری ایشان از مرگ رستهاند، درست معلوم نیست. موضع ارمنیهای خارج از باکو نیز چنین بوده است.
مردم منطقهی ارمنستان با مهاجران مسلمانی که بعد از کشتار اسفندماه از باکو گریخته بودند و شمارشان به چند ده هزار تن میرسید، همدردی میکردند و برای ایشان خوراک و سرپناه فراهم میآوردند. همچنین نیروهای نظامی ارمنی که منظمترین نیروی نظامی مستقر در نزدیکی باکو بود، کاملا ضدبلشویک بود و حرکت قوای بلشویک به سوی خود را دفع میکرد و از گسترش یافتن نفوذ ایشان جلوگیری به عمل میآورد.[17]
شاهد دیگری که بیربط بودنِ کشتار باکو به ستیزههای قومی را نشان میدهد، آن است که رهبران بلشویکی که در زمان کشتار باکو ادارهی امور را در دست داشتند، دستهای از کمیسرها بودند که کمی بعد به قتل رسیدند و در تاریخ شوروی با نام «بیست و شش کمیسر» همچون شهیدانی مورد تجلیل قرار گرفتهاند. با مرور فهرست این بیست و شش تن معلوم میشود که ارمنیها در میانشان در اقلیت کامل بودهاند. همهی این بیست و شش تن کمیسر و مقامات عالی نبودند، و شخصیتهای مهمی که ادارهی کمون باکو را در دست داشتند، دوازده تن بودند:
استپان شاهومیان (رهبر کمون باکو)، مشهدی عزیزبیک (نایب کمیسر امور داخلی و کمیسر نواحی)، میرحسن وزیری (کمیسر کشاورزی)، یعقوب زاوین (کمیسر کار)، پروکوپیوس دْژارادزه[18] (کمیسر امور اجرایی)، آرسِن امیریان (رئیس مطبوعات انقلابی)، ایوان فیولِتوف[19] (رئیس بخش اقتصاد)، گریگوری کورگانوف[20] (کمیسر نیروی دریایی و قوای نظامی)، گریگوری پتروف[21] (کمیسر جنگ)، ایوان مالیگین[22] (نایب کمیسر نظامی)، ولادیمیر پولوخین[23] (نایب کمیسر نیروی دریایی و قوای نظامی)، ایوان گابیشِف[24] (کمیسر سیاسی).
میبینیم که از این عده، دو ارمنی، دو آرانی، یک یهودی، یک گرجی، و شش روس حضور دارند و تمام مسئولیتهای نظامی بر عهدهی روسهاست. آرانیهایی که به ایشان پیوسته بودند و در کشتن و گرسنگی دادن به همشهریانشان با روسها همکاری میکردند، افرادی «روسی شده» بودند. چنان که مشهدی عزیزبیکاوغلو در سنت پترزبورگ تحصیل کرده بود و زبان روسی را خوب میدانست و آن را میستود و نام خود را به عزیزبیکوف تغییر داده بود. دومین کمیسرِ آرانیِ حاضر در این جماعت، سید حسن وزیری (1889- 1918.م) نیز از روسیشدگانِ آران بود. او به کمک پسرعمویش (یوسف وزیری سبزچمنی) در شوشا مجلهای بلشویکی منتشر میکرد به اسم «حقهباز» که اصولا به زبان روسی چاپ میشد و در آن آداب و رسوم و دین مردم آران مورد ریشخند و تمسخر قرار میگرفت.
بنابراین نتیجه کاملا روشن است، بلشویکهایی که در باکو قدرت را به دست گرفتند، دست نشاندهی روسها بودهاند، خواهان تسلط روسیهی شوروی بر قفقاز بودهاند، و در انجام این هدف از کشتار مردم ایرانیِ شهر ابایی نداشتهاند. تمام آنچه که دربارهی کشمکشهای دینی و قومی در این زمینه گفته شده و به درگیری ترک و ارمن حمل شده، تحریفها و ابداعاتی است که بعدتر به داستان افزوده شده است. آنچه که رخ داده، اصولا ربطی به حزب مساوات یا تمایزهای قومی نداشته است. مردم شهر به پشتیبانی تقیزاده و نظمِ پیشینِ شهر تظاهراتی کرده بودند و چون شمارشان به چندین هزار تن بالغ میشده، بلشویکها همهشان را کشتار کردهاند.
به این ترتیب تا پایان اسفند 1299 بلشویکها باکو را در اختیار گرفته بودند، اما مردم در این منطقه همچنان ناآرام بودند و با اشغالگران ستیزه داشتند.[25] به خصوص چند هزار تن از مردم این شهر که به گنجه (که الیزابتپل هم خوانده میشد) گریخته بودند، به سختی کینهی بلشویکها را به دل گرفته بودند.
بلشویکهایی که بعد از کشتار مردم، بر باکو چیره شده بودند، در آوریل 1918.م اقدام به تشکیل کمون باکو کردند.[26] رهبری کمون باکو را استپان شاهومیان بر عهده داشت که ارمنی بود و برخی به همین دلیل برچسب قومگرا به این جریان زدهاند. اما شواهدی هم هست که نشان میدهد شاهومیانِ ارمنی نسبت به بقیهی اعضای کمون باکو ملایمتر بوده، و در ابتدای کار با کشتار مردم و اعمال خشونت مخالفت میکرد،[27] هرچند در نهایت به انجام این کار رضایت داد.
کمون باکو تنها در فاصلهی 13 آوریل تا 25 جولای 1918.م دوام آورد. کشتار مردم و اغتشاشی که به دنبال آن رخ نموده بود، به همراه اشتراکی کردن زمینهای کشاورزی به توقف تولید غله و بروز قحطی انجامید و ارتش سرخِ مستقر در باکو مواد غذاییای که از طریق بندرگاه وارد شهر میشد را برای سربازان خودش مصادره میکرد و به این ترتیب قحطی گستردهای در شهر به راه انداخت.
استالین یک ماه بعد از کشتار مردم باکو، در 23 مه 1918.م در روزنامهی پراودا مطلبی منتشر کرد و در آن موضع رسمی بلشویکها را دربارهی وقایع باکو شرح داد. در این متن، او مردم باکو (یعنی قربانیان) را سرزنش کرد و گفت که به خاطر عقاید ارتجاعیشان (پایبندی به دین اسلام و هویت ایرانی) دارند راه ترقی سرزمینشان را سد میکنند. او در این نوشتار ابراز خوشحالی کرد که مردم ماورای قفقاز که سلاح در دست گرفتهاند و مصمماند به اتحاد جماهیر شوروی ملحق شوند، پاسخ ایشان را به درستی دادهاند. به عبارت دیگر او این کشتار را توجیه کرد و بر آن صحه نهاد.
با وجود تمام این بیانیهها، چنین مینمود که بلشویکها پیروزی خود را شتابزده جشن گرفته باشند. کشتاری که بدان دست گشاده بودند خشم و نفرت عمیقی در دل مردم باکو و قفقاز پدید آورد و نیروهای مخالف ایشان را با هم متحد کرد. در آن زمان جبهههایی که مزاحم چیرگی کامل بلشویکها بر قفقاز بودند، گذشته از خودِ مردم آران، یکی دولت نوپای جمهوری ارمنستان در همسایگی باکو بود که مرکزش در ایروان قرار داشت، و دیگری یک سپاه هزار نفرهی بریتانیایی به فرماندهیِ ژنرال لیونِل دانسترویل[28] که به درخواست دولت ایران از همدان برای یاری به مردم آران به این منطقه گسیل شده بود.
ماجرای شکلگیری سپاه دانسترویل چنین بود که بعد از امضای معاهدهی صلح ارزنجان میان ارتش سوم عثمانی و نمایندهی قفقاز، سربازان روسی که تا پیش از این در خدمت تزار بودند، صفوف خود را ترک کردند و بیشترشان به روسیه و خانههایشان بازگشتند. برخی از ایشان نیز به ایران پناه بردند و به سپاهیان روسیِ بازمانده در ایران پیوستند، که حالا از پشتیبانی انگلیسیها برخوردار بودند و از بازگشت به روسیهی انقلابی ابا داشتند. مهمترین سرداران روسِ بازمانده در غرب ایران ژنرال نیکولای باراتوف[29] بود که در همدان مستقر بود و کلنل لازار بیچراکوف[30] که با ده هزار سرباز روس در کرمانشاه حضور داشت.
در 1918.م انگلیسها از ارمنیهایی که از کشتار عثمانیها جان سالم به در برده بودند دعوت کردند تا به عنوان مشاور و نیروی داوطلب به ارتششان در بغداد بپیوندند.[31] این گروه به زودی سپاهیانی را تشکیل دادند که ماموریت ظاهریشان کمک به ایران برای بازپسگیری قفقاز بود. اما در اصل هدف انگلیسیها آن بود که نیروهای ضد بلشویکی و ضد عثمانی را در منطقه سازماندهی کنند. دانسترویل با ماموریتِ حفظ اتصال میان تبریز و شهرهای قفقاز، در اواخر 1918.م از بغداد به حرکت در آمد.[32]
در سپاه دانسترویل علاوه بر سربازان انگلیسی شماری از نیروهای نیوزلند، کانادا و استرالیا را نیز در خود میگنجاند و به تازگی از همدان به حومهی باکو رسیده بود. باکو چنان که گفتیم یکی از مراکز صورتبندی مشروطهی ایرانی بود و در این هنگام دولت مشروطهی ایران از انگلیسیها که پشتیبان نظام مشروطه بودند درخواست کرده بودند تا این نیرو را به آران بفرستد و این سپاهیان با استقبال و همراهی مردم محلی هم روبرو شده بودند. بنابراین کاملا نمایان است که بعد از فروپاشی روسها خود را بخشی از ایران قلمداد میکردهاند و دولت ایران نیز چنین تلقیای دربارهشان داشته است، هرچند آن را به طور رسمی اظهار نمیکرده است.
ناگفته نماند که انگیزهی خودِ انگلیسها از تقویت مردم آران در برابر روسها، مصالح ملی خودشان بود. ایشان نگرانِ گسترش نفوذ روسها در منطقه بودند و برای تسلط بر چاههای نفت باکو نقشه میچیدند. اما نیرویشان از سپاهیان بلشویک بسیار کمتر بود و بنابراین با طرف قفقازی متحد شدند و سربازان این منطقه را در برابر بلشویکها آموزش میدادند. این سپاه هنگام حرکت از بندر انزلی با مداخلهی قوای سه هزار نفرهی روسِ مستقر در این بندر روبرو شد و بعد از وقفهای طولانی توانست به بندر باکو برود.
قوای دانسترویل بعد از بازگشت از باکو به انزلی
دانسترویل (اولین نفر از سمت چپ) و همراهانش
بلشویکها که در باکو وضعیتی لرزان داشتند و نیروهای ملی گنجه تهدیدشان میکردند، تصمیم گرفتند موضعی تهاجمی اختیار کنند. در 6 ژوئن 1918.م گیورگی کورگانوف[33] که کمیسر نیروی دریایی و قوای نظامی شورای باکو بود، دستور حمله به گنجه را صادر کرد. بلشویکها به سوی گنجه حرکت کردند و در راه از چپاول و کشتار مردم آران فروگذار نکردند. دولت آذربایجان که در گنجه مستقر بود، ناگزیر شد از نوری پاشا و قوای عثمانی کمک بخواهد.
از سوی دیگر، استالین که از کشتار مردم آران خرسند بود، ناگهان از گسیل نیروهای کمکی برای شاهومیان سر باز زد و این قوا را در تسارتسین متمرکز ساخت. غلهای هم که بنا به درخواست کمکِ شاهومیان قرار بود برای مردم قحطیزدهی باکو فرستاده شود، مصادره شد و به همین تسارتسین منتقل شد تا برای تغذیهی ارتش سرخ مورد استفاده قرار گیرد. استالین به این ترتیب یک نیروی تازهنفس روس را در دروازههای آران مستقر کرد تا بعد از آن که کشت و کشتار میان مردم بومی به پایان رسید، وارد عمل شود و قفقاز را تسخیر کند. به عبارت دیگر او شاهومیان و بلشویکهای آرانی را فدا کرد تا نیروهای خود را دست نخورده برای موقعیت مناسب ذخیره داشته باشد.
در این میان، ارتش عثمانی به سوی قفقاز پیشروی کرد و با شعارهایی پانترکی اعلام کرد که قصد دارد کل قفقاز را به قلمرو ترکیه بیفزاید. رایزنیهای نمایندگان ارمنی، گرج و آرانی برای جلوگیری از پیشروی ترکها بی نتیجه ماند و درخواستهای انور پاشا مدام تغییر میکرد و همزمان با پیشروی ترکها افزایش مییافت. طوری که در نهایت انضمام تفلیس به ترکیه را هم از قفقازیها طلب کرده بود.
با این وجود، توانایی نظامی ترکها کمتر از چیزی بود که ادعایش را داشتند. در 21 تا 29 مه 1918.م نبرد سردارآباد (آرماویر امروزین) در چهل کیلومتری ایروان درگرفت و طی آن نیروهای ارمنی که شمارشان به 9 هزار تن میرسید، به رهبری سرداری به نام موسی سیلیکیان راه را بر ارتش بزرگتر عثمانی بستند. ارتش ترکان از ده تا سیزده هزار سرباز تشکیل میشد و رهبریاش بر عهدهی کاظم قرابکیر و وهیب پاشا و روشتو بیک بود. در این جنگ ارمنیها شکست سنگینی به ترکان وارد آوردند. ارتش عثمانی با بر جا نهادن 2500 کشته و زخمی وادار به عقبنشینی شد و به این ترتیب برنامههای ترکیه برای سیطره بر ارمنستان عقیم ماند و جمهوری نوپای ارمنستان قوامی پیدا کرد. سرداران ارمنی دیگری که در این نبرد حضور داشتند عبارتند از آرام مانوکیان، توماس نظربیکیان و برادران بیک پیرومیان (دانیل و پوقوس).
این نبرد با جنگ دیگری دنبال شد که در 24 تا 28 مه 1918.م در منطقهی قراکلیسا در گرجستان درگرفت. در این نبرد وهیب پاشا و حدود ده هزار سربازِ بازمانده از نبرد سردارآباد با شش هزار ارمنی که زیر فرمان توماس نظربیکیان میجنگیدند، رویارو شدند. در این جنگ هم باز ارمنیها دست بالا را داشتند و ترکان با شکست سنگینی وادار به عقبنشینی شدند. همزمان با این جنگها، در 21 تا 24 مه جنگ دیگری در باشآباران، در حومهی ایروان در گرفت که در آن هم باز ارمنیها بر ترکان غلبه کردند. در این نبرد موسی سیلیکیان تنها با هزار تفنگدار توانست پیشروی ستون عثمانی را متوقف سازد.[34] بعد از این نبردها بود که دولتهای جمهوری مستقل ارمنستان، گرجستان و آذربایجان در منطقهی قفقاز ثباتی پیدا کرد.
از سوی دیگر، شاخهی دیگری از ارتش عثمانی که زیر فرمان نوری پاشا –برادر انورپاشا- میجنگید، به سوی مرزهای ایران حرکت کرد. نوریپاشا ابتدا به تبریز رفت و کوشید تا همراهی ایرانیها را برای مبارزه با بلشویکها جلب کند. اما ایرانیها به همکاری با عثمانی میلی نشان ندادند. در نتیجه او با سربازان عثمانی به گنجه رفت و آنجا را به عنوان مقر ارتش اسلام قرار داد. این همان زمانی بود که مردم گنجه مورد حملهی بلشویکها قرار گرفته بودند. به همین دلیل هم به تدریج شعارهای دینی نوری پاشا داوطلبانی را از آران و داغستان به گنجه جلب کرد. به شکلی که در نهایت ارتشی با چهارده هزار سرباز بسیج شد که هستهی مرکزیاش (حدود یک سوم سربازان آن) همان ارتش اولیهی عثمانی بودند که از ترکیه میآمدند.
در این هنگام خیانت استالین به شاهومیان نتیجهی خود را به بار آورد. در فاصلهی 27 ژوئن تا اول جولای جنگهایی در گویچای درگرفت که طی آن بلشویکها از سپاه اسلام شکست خوردند. نیروهای کمکی بیچراخوف که از قزوین به سمت شمال پیش میآمدند دیر به میدان رسیدند و جنگلیها هم که در این هنگام زیر فرمان بلشویکها رفته بودند و تا حدودی مسیرهای ترابری دانسترویل را مختل کرده بودند، شکست یافتند و پایگاههایشان منهدم شد. ارتش سرخ در این هنگام با حملهی آرانیهای گنجه دست و پنجه نرم میکرد که از حمایت عثمانی برخوردار بودند. ارتش سرخ حملهی این گروه را دفع کرد اما هنگام حملهی متقابل به گنجه شکست خورد.
در 28 جولای 1918.م بلشویکها در انتخابات شورای باکو شکست خوردند و مخالفان شاهومیان با به دست آوردن 259 رای از 236 رایِ بلشویکها پیشی گرفتند. چپهای غیربلشویک باکو (منشویکها، داشناکها و حزب انقلابی) کوشیدند با شکستن کاسه و کوزهی گناهِ کشتار مردم بر سر شاهومیان، خویشتن را تطهیر کنند. به این ترتیب منشویکها و داشناکها همزمان با پیروزی در انتخابات شورای باکو، بر ضد شاهومیان کودتا کردند و کوشیدند با دستگیری و محاکمهی وی، از مردم شهر دلجویی کنند و گناه کشتار اهالی را از گردن خود بردارند.
شاهومیان در این میان کوشید تا قواعد بازی را به هم بزند و تهدید کرد که با قوای مسلحش از شهر خارج خواهد شد. قصد او البته گریختن از غوغایی بود که در مخالفت با بلشویکها به پا شده بود. در همان روز قوای ژنرال داستانویل به باکو وارد شد و یک دولت دیکتاتوری به جای بلشویکها بر سر کار آمد که بیشتر رهبرانش روس بودند. در نتیجه شاهومیان و هزار و دویست تن از بلشویکهای ارتش سرخ که بازماندهی قاتلان وقایع اسفندماه بودند، اسلحهخانهی باکو را غارت کردند و بر سیزده کشتی سوار شدند و کوشیدند خود را به آستاراخان برسانند که پایگاه بلشویکها بود. اما مورد حملهی ناوگان دریای مازندران قرار گرفتند، و ناچار شدند به باکو بازگردند. ایشان به دست منشویکها زندانی شدند، اما پیش از آن که محاکمه شوند، سپاهیان گنجه و قوای متحد عثمانی به شهر باکو رسیدند.
دولت لرزان و شکنندهای که از کمونیستهای ضدبلشویک تشکیل یافته و جایگزین دار و دستهی شاهومیان شده بود، به ائتلاف شکنندهای با سپاهیان دانسترویل دست یافت. این قوا مدت کوتاهی در برابر ارتش نوری پاشا مقاومت کرد، اما بالاخره در 15 سپتامبر 1918.م عقب نشست و عثمانیها باکو را تسخیر کردند. در گیر و دار سقوط چپهای باکو، آناستاس میکویان به زندان رفت و شاهومیان و دوستانش را رهاند. این گروه با کشتی گریختند، اما در میانهی راه به دست قوای ضد بلشویک افتادند و همگی جز میکویان اعدام شدند. در تاریخ شوروی، این گروه را که همگی پیروان شاهومیان بودند، «بیست و شش کمیسر باکو» مینامند، که نام و نشان برخیشان را پیش از این دیدیم.
نوری پاشا که با سپاه عثمانی از خاک ترکیه به باکو پیش میتاخت، ارتش خود را «ارتش اسلام» مینامید و هنوز کشتار در باکو آغاز نشده، داشناکها دشمن اصلی اعلام میکرد. جالب آن که خودِ نوریپاشا به دستگاه سیاسیای تعلق داشت که در پشت پرده با بلشویکها روابطی گسترده داشت. نوریپاشا در سپتامبر 1918.م باکو را گشود و سپاهیان ترک بین ده تا بیست هزار ارمنی ساکن در شهر را به شکل فجیعی کشتار کردند.[35] به این ترتیب درگیری قومی در باکو «بعد از» ورود ارتش ترکیه به این شهر آغاز شد، و در آن ارمنیها قربانی بودند، و نه قاتل.
چنان که گذشت، غلبهی سپاه عثمانی بر باکو به کشتار مهیب دیگری انجامید. در جریان سقوط شهر، نیروهای چپ پا به فرار گذاشته بودند و از دسترس سپاهیان عثمانی دور شده بودند. عثمانیها بعد از ورود به شهر به بهانهی این که داشناکهای ارمنی در کشتار باکو نقش داشتهاند، به ساکنان ارمنی شهر حمله بردند و تقریبا همهی ایشان را به قتل رساندند و به این ترتیب باکو حدود ده هزار تن دیگر از ساکنان خود را از دست داد. پس از فتح باکو به دست عثمانیها، پایتخت جمهوری آذربایجان از گنجه به این شهر منتقل شد. در 30 اکتبر انگلستان و عثمانی طی قرارداد مدرس آتش بس اعلام کردند و به این ترتیب جنگ در باکو هم خاتمه یافت و خونریزی مهیب مردم این شهر تا مدتی پایان یافت. این دو دولت بین خود قرار گذاشتند که ادارهی باکو بر عهدهی سه نیروی نظامی انگلیس، عثمانی و آرانی باشد. به این ترتیب ژنرال تامسون در 17 نوامبر 1918.م با هزار سرباز به باکو رفت و حکومت نظامی اعلام کرد.
از سوی دیگر ارمنیها همچنان در برابر پیشروی عثمانیها مقاومت به خرج میدادند. در قرهباغ، آندارنیک اوزانیان و ارمنیهای کوهنشین از پیشروی ترکها جلوگیری میکردند.[36] بعد از آتشبسِ مدرس عثمانیها قوای خود را از قرهباغ عقب کشیدند. ارمنیها در این میان از فرصت استفاده کردند و منطقهی میان زنگزور و شوشا را اشغال کردند و به سوی نخجوان پیشروی کردند. در سال 1919.م معاهدهی پاریس صلحی ناپایدار پدید آورد و در نتیجه ارمنیها از نخجوان دست شستند و انگلیسها هم در قرهباغ قدرت را به خسرو بیک سلطانزاده (سلطانوف) تحویل دادند، که وزیر دفاع جمهوری آذربایجان بود. او در میان ارمنیها منفور بود و جمعیت ارمنی قرهباغ و زنگزور در برابر قدرت یافتن او در منطقهشان واکنش منفی نشان دادند و در جاهایی از پذیرش حکومت او سر باز زدند.[37] نگرانی ایشان بیدلیل نبود، چون سلطانزاده بعد از قدرت گرفتن یک هنگ سواره را به سرکردگی برادرش سلطان بسیج کرد و ایشان را به سراغ روستاهای ارمنینشینِ جلیللو، خیبالیکند، کرکجان و پهلیلو فرستاد. این نیروها نزدیک ششصد تن از ارمنیهای روستایی را کشتار کردند و این روستاها با خاک یکسان شدند.[38]
اعتراض عمومی و فشار دولت آمریکا و ارمنستان باعث شد سلطانزاده از منصب خود برکنار شود، و نقش خود در این کشتار را انکار نماید، اما شواهد نشان میدهد که این قتلعام به دستور مستقیم او صورت گرفته است. [39] نتیجه آن شد که قرار شد شماری برابر از ارمنیها هم در ادارهی دیوانی قرهباغ حضور داشته باشند و بر تحرک نیروهای نظامی نظارت داشته باشند. با این وجود سلطانزاده همچنان دسیسههایش برای نابودی ارمنیها را ادامه داد. تا آن که در فوریهی همان سال قوای زیر فرمان وی چند ارمنی را کشتند و روستای ارمنینشین خانکندی را ویران کردند. به دنبال آن، در جریان جشن نوروز سال 1920.م، ارمنیهای قرهباغ سر به شورش برداشتند.[40] کمی بعد، در اواخر آوریل 1920.م ارتش سرخ به سوی آران پیش تاخت و جمعیتِ جنگزده و شهرهای ویرانه را بدون مقاومت خاصی تسخیر کرد. سلطانزاده در این هنگام ناگهان جبهه عوض کرد و اعلام کرد که از ابتدا به بلشویکها وفادار بوده و نیرویی نفوذی در میان مساواتیها بوده است. او ورود نریمان نریمانوف به باکو را خیر مقدم گفت و به خدمت وی در آمد.[41] کمی بعد، این شخص با تصفیهی درونی بلشویکها روبرو شد و موفق شد به ترکیه و ایران بگریزد. او از آنجا به آلمان و فرانسه رفت و در پایان عمر به ترکیه کوچ کرد و در 1947.م در ترابوزان درگذشت.
بعد از نابودی دولت مستقل آذربایجان و غلبهی عثمانیها بر باکو، قرعهی فال به نام دولت ارمنستان و گرجستان زدند. خشونت و بیرحمی پانترکان و داشناکهای متحد با بلشویکها، خواه ناخواه تا این هنگام مرزی خونین میان اقوام ساکن در قفقاز ترسیم کرده بود، و این در شرایطی رخ میداد که ارمنیها و آرانیها و گرجها قرنها بود در همین منطقه با صلح و آشتی در کنار هم زیسته بودند. با این وجود کشتارهای بزرگ چند هزار نفره امری نبود که به این سادگی فراموش شود. تنشهای قومیای که در منطقهی قفقاز ارمغان چیرگی بلشویکها و پانترکها بود، به تدریج به مردم عادی هم تعمیم مییافت و به جبههبندیهایی نوظهور و خطرآفرین در میان اقوام منتهی میشد.
در میانهی سال 1918.م، انگلیسیها طبق توافقنامههای پشت پردهشان نخجوان را به ارمنستان تحویل دادند. اما مسلمانان نخجوان به رهبری یکی از زمینداران بزرگ این قلمرو به نام جعفرقلی خان نخجوانی سر به شورش برداشتند و در دسامبر 1918.م جمهوری مستقل ارس را با مرکزیت نخجوان تاسیس کردند. بعد از آن به مدت یک سال ارمنیها و آذریها بر سر این شهر با هم جنگیدند.
در جبهههای دیگر نیز ارمنیها همچون نیرویی توسعهطلب ظاهر شدند. در 10 اوت 1920.م، قوای متفقین که در جنگ جهانی اول پیروز شده بودند، ابتدا در معاهدهی پاریس[42] و بعد در بندهای توافقنامهی سِور[43] استقلال دولت ارمنستان را نیز گنجاندند و در این جریان وودرو ویلسون –رئیسجمهور آمریکا- نقشی تاثیرگذار ایفا کرد. پنج روز پیش از آن، مهران دامادیان که رهبر ارمنیهای کیلیکیه بود، استقلال کیلکیهي ارمنینشین و پیوستناش به ارمنستان را اعلام کرد.[44] در این میان نیروهای دولت نوپای ارمنستان خطای بزرگی مرتکب شدند و در پاسخ به دستاندازی قبایل ترک آنسوی مرزهایشان به روستاهای ارمنینشین، در مه 1920.م به درون آناتولی حمله بردند و منطقهی اوتلو را به ارمنستان منضم کردند و از کشتار مخالفان هم چشمپوشی نکردند.[45]
در این هنگام دولت شوروی موقعیت را برای انجام حرکت نهایی بازیاش مناسب دید. در این مدت قفقاز بعد از سه سال جنگ و خونریزی مهیب، با ویرانی و جنگزدگی و فروپاشی نهادهای اجتماعی روبرو بود و این همان بستر مناسبی بود که بلشویکها برای استقرار نظم نوین خویش بدان نیاز داشتند. موج اول حملهی بلشویکها در 1917 و 1918.م به دلیل باقی ماندن نهادهای مدنی دیرینه در این منطقه واپس خورده و به شکست انجامیده بود، و حالا بعد از تشدید خونریزیها و خشونتها، تنها سایهای از این نهاد باقی مانده بود.
در مارس 1920.م، ارتش سرخ به قفقاز حمله برد و بخش مهمی از نیروهای بلشویک قدیمی آذری را با خود به منطقه آورد. ارمنیها موثرترین مقاومت را در برابر ارتش سرخ نشان دادند، اما در نبردهای اردوباد و شاه تختی از روسها شکست خوردند. در 22 تا 26 مارس 1920.م نیروهای مسلح تاتار که در خدمت دولت آذربایجان بودند، در شوشی برای تلافی شورش ارمنیها در قرهباغ به محلهی ارمنینشین شهر حمله بردند و کل ارمنیهای شهر را که شمارشان بین بیست تا سی هزار تن بود را قتلعام کردند.[46]
از آن سو، چند روز بعد از حملهی ارمنیها به اوتلو، مصطفی کمال پاشا که خود را وارث دولت عثمانی معرفی میکرد و از حمایت بلشویکها برخوردار بود، معاهدهی سور را نقض کرد و قوای ناسیونالیست ترک را به حرکت درآورد. این نیروها در پاییز 1920.م به رهبری کاظم پاشا قَرابَکیر به ارمنیها حمله بردند و بخشهای جنوبی جمهوری نوپای ارمنستان را به ترکیه منضم ساختند.[47] مرحلهی نخست نبرد در 25 ژوئن 1920.م آغاز شد و این زمانی بود که در منطقهی اوتلو جنگی میان ارمنیها و ارتش ترکیه درگرفت. طی آن کاظم پاشا با نیروهای ترک موفق به بیرون راندن ارمنیها از اوتلو شد و به این هم بسنده نکرد و به درون خاک ارمنستان حمله برد و به کشتار مردم پرداخت. چهار روز بعد ارمنستان که از راههای دیپلماتیک نتوانسته بود کاظم پاشا را از پیشروی و کشتار باز دارد، به ترکیه اعلان جنگ داد.
هرچند ملیگرایان ترک تا مدتها این موضوع را انکار میکردند، اما امروز دیگر تردیدی باقی نمانده که آتاتورک برنامهی نابودی دولت ارمنستان را با هماهنگی روسها، و با هدایت ایشان اجرا کرده است. آتاتورک در نامهای که به تاریخ 26 آوریل 1920.م به لنین نوشت، درخواست کرد تا پنج میلیون لیرهی طلا و مقدار زیادی اسلحه به عنوان «کمکهای مقدماتی» به او تحویل داده شود، و در مقابل قول داد که به «امپریالیستهای غربی» حمله کند و نظمِ برآمده از معاهدههای متفقین و شکست خوردگان را بر هم بزند.[48] لنین به این درخواست روی خوش نشان داد و تا پایان 1920.م شش هزار تفنگ، بیش از پنج میلیون فشنگ، 17600 نارنجک و خمپاره، دویست کیلوگرم طلا به آتاتورک تحویل داد.[49] این یاریهای نظامی و مالی در دو سال بعد افزایش هم یافت.
دلیل علاقهی لنین به این برنامه روشن است. هنوز تا به امروز عملیات نظامی بلشویکها در بخشهای شمالی قفقاز شهرت و اهمیت چندانی در چشم مورخان نیافته است، و دلیلاش آن است که جنگهای منتهی به سرکوب مردم قفقاز در این دوران توسط ترکها آغاز شد و با کشتارها و جنایتهای ایشان ادامه یافت و این ماجرا برندهی اصلی ماجرا یعنی لنین و بلشویکها را از نظرها دور داشته است، که کمی دیرتر به صحنه وارد شدند و بخش بزرگتری از خوان یغما را نصیب بردند و منطقهی قفقاز را که تزارها از ایران زمین برکنده بودند، بار دیگر تصرف کردند و به جایش سه جمهوری دست نشانده نشاندند.
آتاتورک در این جنگها در واقع به صورت نیروی نظامی مزدور بلشویکها وارد عمل شد و در مقابل دریافت سلاح و طلا به کشتار ارمنیهایی پرداخت که به زودی قلمروشان به روسیهی شوروی منضم میشد. وقتی ترکها الکساندروپُل را گرفتند، طبق توافقشان با لنین از پیشروی خودداری کردند و در مقابل اولتیماتومی به دولت ارمنستان دادند و شرایطی را در آن تعیین کردند که در عمل به استقلال این دولت خاتمه میداد. ارمنیها که زیر فشار کشتار و خونریزیهای ارتش ترکیه قرار داشتند، در 18 نوامبر 1920.م این صلح را پذیرفتند، اما درست یک روز بعد، ارتش سرخ با رهبری گریگوری ارژنیکیدزه از آران (جمهوری آذربایجان) به ارمنستان وارد شد و دولت را سرنگون کرد و یک دولت دست نشاندهی بلشویکی را بر سر کار آورد. در 29 نوامبر 1920.م روسها ایجِوان را که در آن هنگام کاروانسرا نامیده میشد، اشغال کردند.[50]
در جریان این جنگها ارمنیها دلیرانه از قلمرو خود دفاع کردند، اما یارای پایداری در برابر سپاهیان پرشمار روس و ترک را که با سلاحهای پیشرفتهتری مجهز شده بودند، نداشتند. کمکهایی هم که قرار بود از کشورهای غربی به این مردم برسد، بسیار دیر و ناقص ارسال شد. به شکلی که عملا تا اواخر تابستان 1921.م ارمنیها دست تنها مانده بودند. مهمترین محمولهی کمکی که تا این هنگام ارسال شده بود، چهل هزار یونیفرم (لباس) و بیست و پنج هزار تفنگ بود که در بهار سال پیش (جولای 1920.م) فرستاده شده بود.[51] مدت کوتاهی بعد، آمریکا و دولتهای غربی از حمایت ارمنیها دست برداشتند و ایشان را در چنگال ترکهای خونریز رها کردند.
سرداران ترک در این نبرد علاوه بر کاظم پاشا عبارت بودند از عثمان نوری کوپتاگِل، جاوید اردل، کاظم اوربای و خالد کرسیالان. نام و نشان سرداران ارمنیِ مقابلشان نیز چنین بود: آرمین دانیال، بیک پیرومیان، آرمین هاروتیون، و موسی سِلیکیان. ارتش ارمنیها و ترکها در جبههی جنوبی کمابیش برابر بود و از حدود بیست هزار سرباز تشکیل شده بود. ترکها بعد از شکست دادن سپاهیان ارمنی همزمان با پیشروی در درون ارمنستان به کشتار منظم مردم و قتلعام اهالی غیرنظامی دست گشودند.
از تلگرامهایی که در همان هنگام بین بلشویکها رد و بدل شده، بر میآید که شمار مردم کشتار شده در مرحلهی اول این نسل کشی شصت هزار تن بوده و سی هشت هزار تن دیگر نیز در اثر شکنجههای ترکان به شدت زخمی یا علیل شدند. الکساندر میاسنیکیان[52] که رئیس شورای بلشویکی ارمنستان بود، در تلگرامی که به سال 1921.م به گئورگی چیچِرین (وزیر امور خارجهی روسیهی شوروی) فرستاد، تلفات را در چنین برآورد کرد. کشتگان: سی هزار مرد، پانزده هزار زن، پنج هزار کودک و ده هزار دختر جوان که بیشترشان پیش از مرگ مورد تجاوز قرار گرفته بودند. مجروحان و علیل شدهها نیز عبارت بودند از بیست هزار مرد، ده هزار زن، سه هزار کودک و پنج هزار دختر جوان. آمار تجاوز و شکنجهی مردم بیدفاع به خصوص در شهرهایی مانند کارس و الکساندروپل که به دست ترکان فتح شده بودند، بسیار بالا بود.[53] برخی از مورخان آزادیخواه ترک که خارج از ترکیه آثار خود را منتشر میکنند، در دوران ما با بررسی اسنادی شمار واقعی قربانیان را بسیار بیشتر دانستهاند و رقم کلی تلفات را به 198 هزار تن بالغ دانستهاند.[54]
همزمان با انجام این جنایتها، روسها هواداران بلشویک خود در ارمنستان را برای آغاز شورشی ضددولتی فرا خواندند و همزمان با شعلهور شدنِ این شورش که دولت را بابت شکست از ترکان متهم میساخت، ارتش سرخ به رهبری ژنرال آناتولی گِکِر[55] از مرز آذربایجان گذشت و بعد از یک هفته ایروان را در چهارم دسامبر تسخیر کرد. اعضای دولتِ دست نشاندهی روسها در ارمنستان هم همراه با ارتش سرخ به ایروان وارد شدند و ادارهی امور را در دست گرفتند. تقریبا همهی این افراد ارمنیهای مقیم آران بودند که به حزب کمونیست روسیهی شوروی پیوسته بودند. دو روز بعد، پلیس چکا به قلمرو فتح شده وارد شد و تمام نخبگان و رهبران سیاسی و نظامی ارمنی را شناسایی و بازداشت کرد. بخش عمدهی این افراد به سیبری تبعید شدند و در آنجا به قتل رسیدند، و برخی نیز در همان ابتدای کار اعدام شدند یا زیر شکنجه درگذشتند.
آتاتورک و لنین به این ترتیب ارمنستان را میان خود تقسیم کردند. آتاتورک بخشهایی از این سرزمین را به دست آورد که پیشتر در قلمرو عثمانی قرار داشت و لنین بخش بزرگترِ قفقاز را صاحب شد. لنین در نشستِ مسکو که به «معاهدهی دوستی و برادری مسکو» در 16 مارس 1921 .م منتهی شد، از آتاتورک خواست تا نخجوان، باتوم و بخشهایی از ساحل دریای مازندران را به روسها تحویل دهد و او نیز چنین کرد.[56] به این ترتیب تقسیم ارمنستان میان روسها و ترکها رسمیت یافت.[57] با این وصف کاملا روشن است که ارتش ترکیه در این نبردهای خونین به عنوان بازوی اجرایی بلشویکها عمل میکردهاند و در مقابل دریافت پول و کمک تسلیحاتی وظیفهی نابود کردن جمعیت مقاوم و فعال قفقاز را بر عهده گرفته بودند.
در 27 آوریل 1920.م ارتش سرخ نامهای به دولت آذربایجان نوشت اعلام کرد که این منطقه را در اختیار خواهد گرفت. وقتی ارتش سرخ پیشروی به سوی باکو را آغاز کرد، خویی پذیرفت تا دولتی ائتلافی با بلشویکها تشکیل دهد، با این امید که ارتش سرخ از حمله به این شهر چشمپوشی کند. اما بلشویکها که ترجیح میدادند ارتش سرخ شهر را برایشان بگیرد، این ائتلاف را رد کردند. هشت روز بعد در اولین روزهای ماه مه 1920.م روسها باکو را گرفتند و نریمان نریمانوف را به دست نشاندگی خود به قدرت رساندند و به این ترتیب جمهوری شوروی سوسیالیستی آذربایجان تاسیس شد. در این فاصله حاجی هم حزب مساوات را ترک گفته و به صفوف بلشویکها پیوسته بود. او حدود ده سال وفادارانه به بلشویکها خدمت کرد، تا آن که به دستور بریا دستگیرش کردند و با اتهامی واهی بعد از آزارهای فراوان در 1931.م در زندان تفلیس درگذشت.
در نوامبر 1920.م ژنرال آناتولی گِکِر[58] که ارتش یازدهم سرخ را زیر فرمان داشت، به بهانهی دخالت ارمنیها در شارور و قرهباغ به ارمنستان حمله برد و همزمان بلشویکها در ایروان سر به شورش برداشتند و بعد از یک هفته دولت جمهوری ارمنستان را سرنگون کردند و در 4 دسامبر 1920.م ارتش سرخ وارد ایروان شد. به این ترتیب جمهوری شوروی سوسیالیستی ارمنستان هم زاده شد و گِوروک عطاربیکیان به ریاست آن منصوب شد و سیمون وراتسیان به نخست وزیری این جمهوری گماشته شد.
در 15 فوریه 1921.م روسها بر گرجیها نیز غلبه کردند و تفلیس را گرفتند و در آنجا هم دولتی بلشویکی بر سر کار آوردند. چخیدزه که تا این هنگام در برابر پیشروی بلشویکها مقاومت کرده بود، ناگزیر شد به فرانسه بگریزد، و در 1926.م در این کشور خودکشی کرد.[59] مردم تفلیس به سختی در برابر این سیطره مقاومت کردند و موفق شدند برای مدت کوتاهی بلشویکها را از شهر خود برانند. شورش ایشان به سایر بخشهای قفقاز هم نشت کرد و سه روز بعد ارمنیها هم سر به شورش برداشتند و بلشویکها را از ایروان بیرون راندند. در این تاریخ دو سردار ارمنی به نامهای گرگین نژادی و گارو ساسونی رهبری قوای ارمنی را بر عهده گرفتند و با موفقیت بلشویکها را در چند نبرد شکست دادند. اما به زودی جریان سیلآسای ارتش سرخ آنها را عقب نشاند.
روسها تا آوریل بار دیگر ایروان را فتح کردند و عطاربیکیان را برکنار کردند و به جایش یکی از سرداران ارمنی ارتش سرخ به نام الکساندر میاسنیکیان را به ریاست دولت بلشویک ارمنستان گماشتند. ارتش سرخ به قلع و قمع و کشتار ارمنیها روی آورد و به این ترتیب بار دیگر استیلای بلشویکها بر ارمنستان را ممکن ساخت. ارمنیها تا شش سال بعد به شکل پراکنده به جنگهای چریکی با روسها مشغول بودند. اما در نهایت مقاومتشان در هم شکست. در اوت 1924.م گرجیها بار دیگر قیام کردند، اما به دستور استالین کشتار شدند. پنج هزار تن از گرجیها در این میان به قتل رسیدند[60] و چند ده هزار تن زندانی و تبعید شدند.
به این شکل، الگوی عمومی انهدام جوامع قفقاز و کنده شدنِ نهاییاش از ایران زمین چنین بود که ابتدا یک موج حملهی ارتش ترکیه به منطقهی قفقاز تاخت و کشتار بزرگی از ارمنیها انجام داد، که نیرومندترین عنصر نظامیِ حاضر در منطقه بودند، بعد توفان مرگآورِ ارتش سرخ در منطقه وزیدن گرفت و طبقهی نخبه و لایهی راهبر شهرهای قققازی را از میان برد. وقتی این دو نیرو کارِ قلع و قمع مردم قفقاز را به پایان رساندند، ترکها به دریافت حاشیهای جنوبی از مناطق اشغال شده بسنده کردند و قفقاز را به اربابان بلشویک واگذار کردند. به این شکل بود که جمهوری سوسیالیستی آذربایجان شوروی در ۲۸ آوریل ۱۹۲۰ تاسیس شد. در ۱۲ مارس ۱۹۲۲ این جمهوری در ترکیب با بقیهی بخشهای قفقاز، جمهوری سوسیالیستی ماورای قفقاز را پدید آورد. در ۵ دسامبر ۱۹۳۶، این واحد سیاسی به سه جمهوری آذربایجان، ارمنستان و گرجستان تقسیم شد.
بلشویکها در جریان غلبه بر قفقاز، با همان مشکلی روبرو شدند که تزار پیشتر با آن دست به گریبان بود. آن هم هستهی نیرومند و به ظاهر شکست ناپذیری از کوهنشینان داغستان و چچن بود که پیرو صوفیان نقشبندی و قادری و یسوی بودند و در برابر سیطرهی روسهای نوکیشِ کمونیست و سرسپردگانشان مقاومت میکردند. بلشویکها در ابتدای دههی 1920.م بر حاجی اوزون غلبه کردند و امیرنشین داغستان را از بین بردند، اما بلافاصله بعد از آن با شورش سید بگ (نوهی امام شامل) روبرو شدند که درویشانِ نقشبندیِ مریدش توسط سرداری باتجربه مثل سرهنگ علیخان زاده (علیخانوف) رهبری میشد. سپاهیان شورشی کوچک ولی بسیار دلیر و منضبط بودند و در میان مردم قفقاز از اعتبار و محبوبیت بینظیری برخوردار بودند. در این هنگام طبق برآورد منابع روسیهی شوروی، در داغستان 19 مرشد و شصت وکیل و 61200 صوفیِ رسمی و نشاندار وجود داشت، و این بسیار فراتر از دایرهی نفوذ و محبوبیت حزب کمونیست بود که شمار کل اعضایش به شش هزار تن محدود بود[61] و تازه در میان ایشان نیز شمار زیادی از هواداران صوفیه حضور داشتند.
ارتش سرخ تمام نیروی خود را برای نابودی این شورشیان متمرکز ساخت، و با این وجود تا یک سال بعد موفق به آرام ساختن قفقاز نشد. این نکته شایان توجه است که همین ارتش سرخ در گرجستان و ارمنستان تنها چند هفته زمان نیاز داشت تا بر مقاومتهای مردمی غلبه کند. شورش نقشبندیان تا 1923.م ادامه یافت و در این تاریخ با خشونت باورنکردنی و کشتارهای پیاپی ارتش سرخ از مردم کوهنشین، به تدریج فرو خفت.
مقاومت جانانهی مردم قفقاز تاثیری پردامنه و مهم به جا گذاشت و آن هم بر هم زدن نقشهی لنین برای اشغال شمال کشور ایران بود. برنامهی تسخیر آذربایجان و کردستان و گیلان همزمان با حملهی روسها به قفقاز تدوین شده و پیاده شده بود. به شکلی که در زمانِ غلبهی بلشویکها بر ارمنستان و گرجستان و آران، کمونیستهای ساکن در رشت و آمل و تبریز و خوی و شهرهای مهم کردستان هم دقیقا با همان الگو کوشیدند تا قدرت را به دست بگیرند و روسها هم در پشتیبانی از ایشان سپاهیانی به این شهرها گسیل کرده بودند. کاملا روشن بود که کودتاها و تلاشهای کمونیستها برای قبضه کردن قدرت در شهرهای بزرگ در کل گوشهی شمال غربی ایران زمین با هماهنگی بلشویکهای روس صورت پذیرفته و بخشی از طرح بزرگِ سیطرهی روسیهی شوروی بر بخشهای شمالی کشورِ ایران است. شورش مردم قفقاز که در چچن تا 1923.م باقی بود، مانع اجرای این نقشه شد.[62] عامل دیگری که این محاسبات را به هم زد، از یک سو مقاومت جنگلیها بر ضد بلشویکهای رخنه کرده در صفوفشان بود، و کشتار بلشویکهایی که حیدرخان عمواوغلی رهبریشان را بر عهده داشت. عامل دیگر، ظهور رضا خان بود که نفوذ عمیقی در میان ارتشیان داشت و موفق شد با احیای آرمانهای ملیگرایانه از تجزیهی ایران جلوگیری کند.
با وجود شکست شورش سید بگ و نقشبندیان، مقاومت مردمی و گرایش به نهضتهای شورشی صوفیانه همچنان در منطقه باقی بود. در سال 1926.م در میان مردم چچن که جمعیتشان چهارصد هزار تن بود، جدای از درویشان نقشبندی که شورششان شکست خورده بود، حدود شصت هزار تن صوفیِ قسم خورده وجود داشت که بیشترشان قادری بودند.[63] رهبر ایشان شیخ علی میتایی (میتایف) بود که پدرش بنیانگذار ورد بامتگرای بود. او در کمیتهی انقلابی سوسیالیستی چچن (رِوْکوم) هم عضویت داشت، و در واقع هوادارانش در شاخههای حزب کمونیست چچن چندان نفوذ کرده بودند که قدرت را در این بخشها در دست داشتند. قادریها در جریان شورش نقشبندیه نقش فعالی ایفا نکردند و بیشتر نظارهگر اوضاع بودند، و این به نفع کمونیستهایی تمام شد که از جنگیدن در برابر کل گرایشهای صوفیانه عاجز بودند.
ارتش سرخ بعد از سرکوب نقشبندیه، به سراغ قادریها رفت. در اواخر سال 1923.م ارتش سرخ شروع کرد به خلع سلاح مردم چچن و انهدام قرارگاههای رزمندگان صوفی در کوهستانها. به طور همزمان، مسجدها و مدرسهها هم مورد حمله قرار گرفتند و نابود شدند و حزب کمونیست هم از نیروهای هوادار صوفیه پاکسازی شد. رئیس کمیتهی اجرایی مرکزی حزب در چچن مردی بود به نام اِلدِرخانوف که مرید شیخ علی میتایی بود، و دو قائم مقام وی (حمزهزاده/ حمزتف و شریفزاده/ شریپوف) نیز چنین وضعیتی داشتند. بلشویکهای گوش به فرمان مسکو همهی این افراد را دستگیر و اعدام کردند. در فروردین 1303 (آوریل 1924.م) شیخ علی میتایی دستگیر شد و به جرم پیوستگی با بورژوازی و ضدانقلابی بودن زندانی شد و سه سال بعد در زندان کشته شد. در 1925.م نجمالدین هوتسویی دستگیر و اعدام شد. همزمان با قتل شیخ علی میتایی، برنامهی اشتراکی کردنِ زمینهای کشاورزی که به معنای غارتِ سازمان یافته و پیگیرِ محصولات کشاورزیِ مردم بود، اجرا شد و رهبران صوفیای که با آن مخالفت میکردند به شدت تحت تعقیب قرار گرفتند و کشتار شدند. در میانشان شیخ سُلسه یا حاجی یاندارزاده (یانداروف) که رئیس نقشبندیه در چچن بود، شهرتی داشت که در 1929.م به جرم «خرابکاری اقتصادی» اعدا شد. در همین سال شیخ علی آقوشه که معارض شیخ نجمالدین هوتسویی بود و در جریان شورشهای صوفیان بیطرفی اختیار کرده و تابع بلشویکها شده بود، دستگیر و اعدام شد.
با این وجود باز هم کشتارها و سرکوبها کاری از پیش نبرد. در پاییز 1929.م، درست در اوج بگیر و ببندها، بار دیگر صوفیان پیرو کونتا حاجی در چچن سر به شورش برداشتند. شتا استمالی (استمالوف) که رهبر نقشبندیه بود و در امیرنشین حاجی اوزون وزارت جنگ را در اختیار داشت، به شورش پیوست و کمی بعد شیخ امامی (شیخ آرسوناکای خدرلزوف) که رهبر صوفیان شمال داغستان بود به ایشان پیوست. دامنهی شورش چندان گسترده بود که ارتش سرخ در بهار 1930.م اعلام آتش بس کرد و کوشید میان رهبران شورش تفرقه بیندازد. در همین میان، بلشویکها کوشیدند رهبران صوفیه را ترور کنند و از میان بردارند. مکر روسها به سرعت فاش شد و بار دیگر شورش از سر گرفته شد. درویشان نیز از ترفند دشمنانشان استفاده کردند، و در در همین سال رئیسِ پلیس مخفی منطقهی اینگوش و رئیس پلیس مخفی منطقهی چچن که هردو روس بودند و در قتل و شکنجهی مردم دستی گشاده داشتند، به دست درویشان به قتل رسیدند. دولت شوروی در 1931.م با اعدام تقریبا تمام زندانیانی که از صوفیان در اختیار داشت، واکنش نشان داد. درگیری میان صوفیان و کمونیستها تا چند سال بعد ادامه داشت، تا آن که شیخ امامی در 1936.م شکست خورد و اعدام شد و در همین حدود قادریها هم قلع و قمع شدند. تنها در یک نبرد، نُه پسر و هفت نوهی بتل حاجی بلهوری که بنیانگذار این ورد بود، به قتل رسیدند.
هرچند صوفیان مهمترین سازمان دهندگان و سرسختترین رزمندگان در برابر سیطرهی روسها بودند، اما تنها نیروهای مخالفخوان محسوب نمیشدند. گروه بزرگی از کمونیستهای قفقازی هم که از موضعی ملی به امور مینگریستند، در برابر ظلم و ستم بلشویکها طغیان کردند. در میان ایشان حسن اسرائیلزاده (اسرائیلیف) که روزنامهنگاری کمونیست بود، و میربکشریفزاده (شریپوف) شهرت بیشتری دارند. اسرائیلزاده در زمستان 1940.م شورش کرد و به سرعت شکست خورد. شریفزاده در فوریهی 1941.م همزمان با شعلهور شدنِ جنگ جهانی دوم به حمایت از آلمانها برخاست و شورشی را آغاز کرد که اگر پای ارتش آلمان به قفقاز میرسید، دست روسها را به کلی از منطقه قطع میکرد. اما آلمانها در استالینگراد زمینگیر شدند و ارتش سرخ پیروان شریفزاده را به شدت کشتار کرد.
بلشویکها بعد از غلبه بر قفقاز، در هماهنگی با سیاستی که دربارهی سرزمینهای ایرانیِ دیگر در آسیای میانه در پیش گرفته بودند، کمر به ریشهکنیِ زبان و فرهنگ ایرانی بستند. تلاش ایشان برای جایگزین کردن زبان روسی به جای پارسی، تا حدود زیادی موفقیتآمیز بود و به خصوص با تغییر اجباری خط در این منطقه به نتیجه رسید. روسها در میانهی دههی 1920.م سیاستِ تغییر خط خود را اجرا کردند و مردمی که به خط پارسی مینوشتند را وادار کردند ابتدا از خط لاتین و کمی بعد از خط سریلیک استفاده کنند. جمعیت کُردِ مقیم جمهوریهای شوروی به طور سنتی از خط پارسی برای نوشتن استفاده میکردند. در دههی 1920.م خط ارمنی در میان ایشان رواجی یافت، اما در نهایت در 1927.م خط لاتین جایگزین آن شد و در 1945 .م به سریلیک تغییر یافت. زبانهای تاتی و تالشی هم به همین ترتیب با تحمیل خط سریلیک روبرو بودند و ناگزیر شدند خط پارسی را از دست فرو گذارند.[64]
ترکزبانان قفقاز هم از قرن چهاردهم که نویسایی در میانشان رواج یافت، تا 1924.م به مدت ششصد سال از خط پارسی برای نوشتن بهره میجستند و خزانهی چشمگیری از ادبیات نیز فراهم آورده بودند. در 1924 .م بلشویکها نوشتن به خط پارسی را ممنوع کردند و نوعی خط لاتین را به ایشان تحمیل کردند. جالب آن که این امر همزمان بود با پیروی ترکیه از این سیاست و تغییر خط در این کشور. یعنی اگر به همزمانی رخدادها بنگریم، میبینیم که برنامهی آتاتورک برای تغییر خط ترکی از پارسی-عربی به لاتین، دقیقا همزمان و در ادامهی برنامهی روسها برای ایرانیزدایی از منطقه انجام شده، و دقیقا در زمانی هم رخ داده که آتاتورک از نظر مالی و نظامی وابسته و متحد بلشویکها بوده است. تغییر دوم خط از لاتین به سریلیک که در اواخر دههی 1930.م در شوروی انجام پذیرفت، دیگر به ترکیه رخنه نکرد، چرا که آتاتورک تا این زمان به قدر کافی قدرت یافته و راه خود را از بلشویکها جدا کرده بود.
این سیاست دربارهی بقیهی زبانها نیز اجرا شد. در 1938.م که مسکو فرمان داد تا خط ترکزبانان شوروی به سریلیک تغییر یابد و چنین هم شد. در مورد مردمی که به زبان نوگای سخن میگفتند هم همین الگو با همین زمانبندی رخ نمود.[65] کومیاکها که آمیختهای از سکاها و خزرها و اوغوزهای قدیمی هستند، زبانی از تبار ترکی دارند که به طور سنتی آن را با خط پارسی مینوشتند. خط ایشان نیز در 1928 به لاتین و در 1938 به سریلیک تغییر یافت. تاتارهای چاگاتای یا قرهچای-بلخارها هم زبان خود را به خط پارسی مینوشتند. تا این که در 1924.م استفاده از این خط ممنوع شد و لاتین به ایشان تحمیل شد. در 1937.م نوشتن با خط سریلیک برای ایشان اجباری شد.[66] در منطقهی اوسِتیا، دو زبانِ ایرونی و اوگری وجود دارد که اولی در سراسر این منطقه و توسط چهار پنجم جمعیت تکلم میشود و دومی تنها بین یک پنجم جمعیت رواج دارد که در گوشهی شمال غربی این سرزمین زندگی میکنند. خط مردم اوستی در 1938.م به سریلیک تغییر داده شد.[67]
روسها علاوه بر تغییر خط و منع یادگیری و نوشتن به زبان پارسی، نمودهای مادی تمدن ایرانی را نیز در قفقاز از میان بردند. در دوران استالین همهی بناهای مذهبی از سوی دولت مصادره شد و به موزه یا سالن موسیقی تبدیل شد. بخش بزرگی از این بناهای باستانی که همچنان تقدس خود را میان مردم حفظ کرده بود، یکسره ویران شد و این سیاست در مورد مکانهای مقدس کهنسال هم انجام پذیرفت. چنان که مثلا پرستشگاه بیبی اِیبار در آران در دوران استالین به کلی نابود شد.[68] در میان مراکز دینی، تنها کلیساهای ارتدوکس روسی بودند که بعد از سال 1943.م و تاکید استالین بر ناسیونالیسم روسی در مقابل حملهی آلمانها، از این سرنوشت مصون ماندند.[69]
جمعیتِ ساکن در سرزمینهای اشغال شده به دست روسها، به شکل شگفتانگیزی فرهیخته بودند. در آغازگاه انقلاب اکتبر، در دورافتادهترین و عقبماندهترین منطقهی قفقاز، یعنی چچن و اینگوش و داغستان، پنج درصد جمعیت، یعنی چهل هزار نفر، دانشمند دینی یا مرشد صوفی محسوب میشدند و این بدان معنی بود که علاوه بر زبان قومیشان که معمولا شاخهای از ترکی بود، پارسی و عربی را نیز میدانند. شمار نهادهای فرهنگی در همین جمعیت کوچک نیز بیانگر است. در چچن 806 مسجد و مدرسه وجود داشت، و در اینگوش 2060 مسجد و 800 مدرسه فعال بود. منطقهی آران که توسعه یافتهترین بخش مسلماننشین قفقاز بود و بعدتر آذربایجان نامیده شد، در 1917.م دو هزار مسجد و 786 مدرسه داشت. حاکمیت کمونیستها بر این منطقه کل فرهنگ سنتی را ریشهکن کرد. به شکلی که در 1979.م شمار دانشمندان سنتی قفقاز شمالی از چهل هزار تن به کمتر از سیصد تن کاهش یافته بود. در این سال شمار نهادهای فرهنگی سنتی در چچن به 9، در اینگوش به 27 و در آران به 16 تا کاهش یافته بود.[70] یعنی در عمل از حدود شش هزار و پانصد نهاد فرهنگی سنتی که فقط در بخش مسلماننشین قفقاز وجود داشت، بعد از شصت سال حاکمیت کمونیستها، تنها 52 نهاد باقی مانده بود!
استالین بعد از پیروزی در جنگ جهانی دوم، از آشفتگی اوضاع بینالمللی بهره جست و انتقام وحشتناکی از مردم مقاوم قفقاز گرفت. او در 23 فوریه 1944.م فرمانی صادر کرد و تمام مردم چچن و اینگوش را به سیبری و قزاقستان و تبعید کرد، و بخش بزرگی از این مردم در جریان تبعید و به خاطر سختی شرایط در تبعیدگاههایشان از میان رفتند. با این وجود آنچه که معمولا نادیده انگاشته میشود، آن است که این مردم در نهایت بر حاکمان خویش چیره شدند. مردم تبعیدی قفقاز نه تنها به خاطر ریشهکن شدن از سرزمینشان هویت خود را از دست ندادند، که باورها و هویت خویش را در تبعیدگاه خویش تکثیر کردند. به این ترتیب طریقت قادریه و نقشبندیه در آسیای میانه رواج یافت و اقوامی مانند قزاقها و ازبکها که تا پیش از آن در معرض این آیینها نبودند، گروه گروه بدان پیوستند. این مردم در اواخر دههی 1950.م اجازه یافتند به سرزمین خویش بازگردند، و چنین هم کردند و بار دیگر همان مقاومت اولیه را در برابر اشغالگران از خود ظاهر ساختند. گذشته از این، حتا خودِ تبعید هم با موفقیت انجام نپذیرفت، چون تا سال 1947.م همچنان دستههایی از رزمندگان قفقازی در کوههای داغستان به نبرد با روسها مشغول بودند. رهبر ایشان شیخ قریش بلهوری (بلهوروف) بود که آخرین پسرِ بازمانده از موسس این فرقه محسوب میشد. او در 1938.م دستگیر شده بود، اما مریدانش تا ده سال بعد با روسها میجنگیدند. تا آن که کمونیستها در 1957.م ناچار شدند او را رها کنند تا شاید به توافقی با شورشیان دست یابند. کانون شورشی در داغستان و چچن و اینگوش همچنان بعد از فروپاشی دولت شوروی هم باقی ماند و تا به امروز در برابر اشغالگران روس با همان شدت سابق مبارزه میکند. دگردیسیای که در این سالها رخ داده، البته خوشایند نیست و آن هم چرخش تدریجی رهبران شورشی به سمت شعارهای پانترکی و باورهای متعصبانهی وهابی است، و دلیلش هم پشتیبانی مالی هنگفتی است که عربستان و ترکیه از این شورشیان به عمل میآورند، و بیعرضگی و انفعال دولت ایران که به کل این مردم را به حال خود رها کرده است.
امروز، وقتی به منابعِ موجود دربارهی تاریخ قفقاز در قرن گذشته مینگریم، میبینیم که قالب اصلی روایت آنچه که گذشته، انباشته از تحریفها و دروغهایی است که منافع بازماندگانِ نظم شوروی را تامین میکند. در این میان تنها صدای خاموش به مردمِ قفقاز تعلق دارد که بخش بزرگی از جمعیتشان قربانی آزمندی روسها و ترکها شدهاند، و در اثر تبلیغات مداوم حتا این فاجعه را درست به یاد نمیآورند. نمونهاش خودِ شهر باکو است، که امروز رسانههایش از شعارهای پانترکی سرشار و کتابهای درسی مدارساش از تحریفهای باورنکردنیِ تاریخی لبریز است. حقیقتِ نمایان و مستند آن است که رقابت بلشویکها و پانترکها برای غلبه بر چاههای نفت باکو، باعث شده بود مردم این شهر در یک سال تلفاتی باورنکردنی و مهیب را تحمل کنند. تا این هنگام از حدود دویست و پنجاه هزار شهروند باکویی، یک دهمشان به قتل رسیده و یک پنجمشان به فرار و مهاجرت وادار شده بود. در جریان این کشتار مردم باکو، طبقهی نخبه و صنعتگر شهر به دست بلشویکها و طبقهی دستورز و بازرگان که بیشترشان ارمنی بودند، به دست ترکان کشتار شده بودند. مردم باکو که قربانیان اصلی این درگیریها بودند، هرگز فرصتی برای تدوین روایت خویش از این فاجعه نیافتند، و آنچه که باقی مانده، داستانهایی است که مهاجمان و آدمکشان در توجیه رفتار خویش به جا گذاشتهاند.
در دوران حاکمیت دولت شوروی بر قفقاز، رفتار بلشویکها و کشتارهای گستردهی مردم این منطقه با ترفندهای گوناگون توجیه میشد و آدمکشانی از ردهی بیست و شش کمیسر باکو که به عقوبت کار خود رسیدند، همچون شهیدان راه آزادی مورد تجلیل قرار میگرفتند. در سالهای 1933.م و 1966.م در جمهوری آذربایجان شوروی فیلمهایی ساخته شد که نامی یکسان داشت: «26 کمیسر باکو». همچنین در فیلم «بامداد» که در 1960.م در باکو ساخته شد هم او شخصیت اصلی محسوب میشود. محمد سعید اردوبادی رمانهای «شهرِ رزمنده» و «باکوی مرموز» را بر مبنای زندگی او نوشت، و شمار زیادی از کارگزاران فرهنگی شوروی برای او شعر سرودند. خیابانها و شهرهای زیادی را نیز در دوران استالین به نام او خواندند که اسمهایشان بعد از فروپاشی شوروی به تدریج تغییر کرده است.
در 1978.م حیدر علیف که در آن هنگام رئیس حزب کمونیست باکو بود، در سخنرانیای که به مناسبت صدمین سال تولد شاهومیان ایراد شده بود، از کارهای بلشویکها در باکو، از جمله کشتار مردم این شهر دفاع کرد و وقایع مارس 1918.م را شورش ضدانقلاب دانست که با هوشیاری و درایت شاهومیان و بلشویکها فرو نشانده و مدیریت شده بود. هم او، بیست سال بعد، در مقام نخستین رئیس جمهور کشور نوبنیادِ جمهوری آذربایجان، در قالبی پانترک فرو رفت و بالاخره این کشتار را محکوم کرد، اما باز هم از اشاره به قتلان اصلی خودداری کرد و نسل کسی ترکهای آذری را به ارمنیان نسبت داد.
در این میان، لایهی بزرگی از جمعیت فعال و شخصیتهای نیرومند پرورش یافته در منطقهی قفقاز، به دست بلشویکها از بین رفتند. گذشته از کشتارهای عمومی و گستردهای که در جریان جنگها و سرکوب شورشهای مردمی رخ میداد، پلیس سیاسی چکا تمام صاحبان صنایع، رهبران دینی و روشنفکران قفقازی را شناسایی کرد و از میان برد. در این میان، تنها از سرنوشت شماری اندک خبر داریم، که صاحبان صنعت نفت باکو در میانشان موقعیتی غمانگیز دارند. بلشویکها کشتار افراد برجسته را از همان ابتدای فعال شدنشان در روسیه آغاز کردند، و این پیش از آن بود که انقلاب اکتبر به نتیجه برسد. نخستین قربانیِ نامدار قفقازی در این میان، شمسی اسداللهی بود که در 1903.م با دختر یکی از اعضای مجلس دومای روسیه ازدواج کرده بود و از آن هنگام در مسکو میزیست. او در 1913.م مورد حملهی بلشویکها قرار گرفت و هنگام فرار از دست ایشان در 21 آوریل 1913.م در یالتا درگذشت.[71]
بقیهی چهرهی نامداری که اسمشان را آوردیم، بلافاصله بعد از غلبهی بلشویکها بر قفقاز از میان رفتند. یوسف بیلی که در دولت دموکراتیک آذربایجان وزیر آموزش و پرورش بود، در 1920 بعد از چیرگی بلشویکها بر آذربایجان پا به فرار گذاشت، اما در راه دستگیر شد و به قتل رسید. مرتضی مختارزاده در 28 آوریل 1920.م، وقتی خانهاش مورد حملهی بلشویکها قرار گرفت و کشته شدنِ اعضای خانوادهاش را به چشم دید، نخست با سربازان ارتش سرخ جنگید و چند تن از ایشان را کشت، و بعد پیش از این که دستگیر شود خودکشی کرد. موسی نقیزاده در چهارم مارس 1919.م در اثر آزارهای بلشویکها و کشته شدن چند تن از اعضای خانوادهاش به دست ایشان، دق کرد و درگذشت.
در میان این گروه، تقیزاده که محبوبترین و بانفوذترین شخصیت بود، سرنوشتی اندوهبارتر از بقیه پیدا کرد، چون روسها تا حدودی از ترس واکنش مردم از کشتن او واهمه داشتند، اما تمام تلاش خود را کردند تا زندگی وی را به نمونهای از انتقامجویی انقلابی تهیدستانِ پیروزمند بر ثروتمندان بدل کنند. وقتی بلشویکها در 1920.م به قدرت رسیدند، تقیزاده را مورد حمله قرار دادند و تمام اموال او را مصادره کردند. تقیزاده بر خلاف اشراف دیگر قفقازی زادگاهش را ترک نکرد و در کلبهی کوچکی در مردکان اقامت گزید. اما در آنجا هم مقامهای حزبی مدام مایهی آزار و اذیتش میشدند و او را به خاطر بورژوا بودن و ثروتی که زمانی داشت، مورد بازجویی و آزار قرار میدادند. در اثر این فشارها، چهار سال بعد در اول سپتامبر 1924.م، زینالعابدین تقیزاده درگذشت. علت مرگش را به طور رسمی بیماری سینهپهلو اعلام کردهاند. بعد از مرگ او دولت بلشویک خانوادهاش را از همان کلبهی کوچک هم بیرون راند و ایشان که زمانی هزاران کودک بیسرپرست را زیر پوشش حمایتهایشان داشتند، آوارهی خیابانها شدند. همسر او سونا در سال 1938.م در گوشهی یکی از خیابانهای باکو در اثر گرسنگی درگذشت.
قربانیان کشتار باکو
کاردار ایران (مراغهای) که در باکو بر سر کشتگان حاضر شده است.
- Suny, 1993: 41–42. ↑
- Shahumyan, 1959: 63-67. ↑
- De Waal, 2010: 62. ↑
- Fromkin, 1989: 356. ↑
- Suny, 1972: 217–221. ↑
- New York Times, May 20, 1918: 2. ↑
- New York Times, October 19, 1919. ↑
- Smith, 2001: 228. ↑
- Smith, 2001: 211–240. ↑
- The New York Times, march 1920: 492. ↑
- Alex, 2009, Vol:12: 89. ↑
- Buttino, 1993: 176. ↑
- Kazemzadeh, 1951: 75. ↑
- Valerian Zubov ↑
- Loris-Melikof, 1920: 115-117. ↑
- Kazemzadeh, 1950: 73. ↑
- Gibbons, 1919: 321. ↑
- Prokopius Dzhaparidze ↑
- Ivan Fioletov ↑
- Grigory Korganov ↑
- Grigory Petrov ↑
- Ivan Malygin ↑
- Vladimir Polukhin ↑
- Ivan Gabyshev ↑
- Suny, 1993: 41–42. ↑
- Cronin, 2004: 91. ↑
- Hopkirk, 2001: 305. ↑
- Lionel Dunsterville ↑
- Nikolai Baratov ↑
- Lazar Bicherakhov ↑
- Northcote, 1922: 788. ↑
- Missen ,1984: 2766–2772. ↑
- Grigory Korganov ↑
- Murgul, 2007: 55. ↑
- Croissant, 1998: 14–15; Marshall, 2009: 96. ↑
- Malkasian, 1996: 22. ↑
- De Waal, 2003: 128. ↑
- Hovannisian, 1971,Vol. I: 176-177. ↑
- Hovannisian, 1971,Vol. I: 181. ↑
- Croissant, 1998: 17. ↑
- Hovannisian, 1971,Vol. III: 193-194 ↑
- Hovannisian, 1968: 145–168. ↑
- Treaty of Sèvres ↑
- Hovannisian, and Payaslian, 2008: 483. ↑
- Nafzigerand Walton, 2003: 132. ↑
- Verluise, 1995: 6. ↑
- Hovannisian, 1982, Vol. II: 20–39, 316–364, 404–530. ↑
- Mezhdunarodnaya Zhizn, 1963: 147–148. ↑
- Mezhdunarodnaya Zhizn, 1963: 148. ↑
- Hewsen, 2001: 237. ↑
- Ter Minassian, 1989: 196. ↑
- Alexander Miasnikyan ↑
- Dadrian, 2003: 360–361. ↑
- Akçam, 2007: 327. ↑
- Anatoli Gekker ↑
- Zürcher, 2004: 153. ↑
- Hovannisian, 1973: 129–147. ↑
- Anatoli Gekker ↑
- Frankel, 1992: 254. ↑
- آوتورخانوف، 1371: 64. ↑
- بنیگستن و ویمبوش، 1378: 41. ↑
- بنیگستن و ویمبوش، 1378: 40. ↑
- بنیگستن و ویمبوش، 1378: 41. ↑
- Coene, 2009: 74. ↑
- Coene, 2009: 74. ↑
- Coene, 2009: 74. ↑
- Coene, 2009: 74. ↑
- Coene, 2009: 77. ↑
- Coene, 2009: 78. ↑
- بنیگسن و ویمبوش، 1378: 28-29. ↑
-
Reiss, 2005: 31. ↑
ادامه مطلب: گفتار دوم: آسیای میانه
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب