پنجشنبه , آذر 22 1403

گفتار دوم: آسیای میانه

گفتار دوم: آسیای میانه

آوتورخانوف در کتاب خوبی که درباره‌ی سرکوب اقوام در شوروی نوشته، اشاره کرده که تمام سرزمینهای مسلمان‌نشین در برابر پیشروی روسها مقاومت سختی نشان دادند[1] و این امر را به ماهیت دین اسلام مربوط دانسته است.[2] اما این برداشت درست نیست. چرا که نه تنها در آسیای میانه، که در ارمنستان و قفقاز مسیحی‌نشین و قزاقستانِ بودایی-مسلمان-شمنی هم چنین مقاومتی با همین شدت دیده می‌شود. در واقع درست‌تر است اگر بگوییم مقاومت مردمی که در مسیرِ توسعه‌ی جنوبی و شرقی دولت روسیه قرار داشتند، ماهیتی تمدنی و فرهنگی داشته است. مردم در این سرزمینها به نژادها و قبایل متفاوتی تعلق داشتند و دین‌شان هم یکی نبوده است. بند ناف اصلی‌ای که ایشان را به هم متصل می‌کرد، فرهنگ ایرانی بود و پیشینه‌ی تاریخی مشترکی که در قالب دولتهای متمرکز قاجاری، صفوی، سلجوقی، ساسانی، اشکانی و هخامنشی داشته‌اند. چنان که دیدیم، این مقاومت در منطقه‌ی قفقاز که جمعیتش آمیخته‌ای از مسلمانان و مسیحیان بود، بسیار شدید بود و به خصوص در میان ارمنی‌های مسیحی شدتی بیشتر هم داشت. الگوی مشابهی را در میان مردم آسیای میانه نیز می‌توانیم ببینیم.

منطقه‌ی آسیای میانه، همان جایی است که روسها برای ایرانی‌زدایی کردن‌اش، به آن ترکستان می‌گفتند. امروز در این منطقه پنج کشورِ ترکمنستان، ازبکستان، تاجیکستان، قرقیزستان و قزاقستان قرار دارند. این جا در اصل همان سرزمینهای مرو، سغد و خوارزم باستانی است. نامهای جمهوری‌های یاد شده، که بر قومیت مردمِ ساکن در آن تاکید دارد و اصولا بر مبنای سرمشقی قوم‌گرایانه تنظیم شده، یادگاری از تبلیغات بلشویک‌ها و سیطره‌ی استعمارگرانه‌ی دولت شوروی بر این سرزمین است. از این رو کاربرد درست و مجاز نیست و تنها در قلمرو سیاسی خاصی در دوران معاصر می‌توان از آن استفاده کرد. در این متن هم از این نامها تنها وقتی بهره می‌برم که قصد اشاره به منطقه‌ی خاصی باشد که با چارچوب جغرافیایی معاصرِ این کلمات همخوانی داشته باشد، وگرنه اسم اصلی این سرزمینها یعنی مرو، سغد و خوارزم را به کار خواهم گرفت.

در قرن نوزدهم سه دولتِ خودمختارِ ایرانی در این منطقه وجود داشت که کمابیش با سه استان باستانی سغد و مرو و خوارزم همتا بود. این دولتها عبارت بودند از امیرنشین بخارا، خانات خیوه و خانات خوقند. دایره‌ی نفوذ این دولتها در شمال بسیار گسترده بود. چنان که از میانه‌ی قرن هجدهم، قزاقستان‌ِ امروزین زیر سلطه‌ی خان‌ خوقند و امیر بخارا قرار گرفت و به صورت بخشی از دولتِ ایرانیِ امیرنشین بخارا درآمد. هرچند همواره با رقابت قبایل تاتار در منطقه روبرو بود.

در سال 1813 .م رقابت روس و انگلیس بر سر حاکمیت بر آسیای میانه آغاز شد و این همان جریانی بود که با نام بازی بزرگ شهرت یافت. این رقابتِ دو ابرقدرت استعماریِ وقت، جریانی پیچیده و لایه لایه بود که جنگهای ایران و روس و تسخیر نظامی سغد و خوارزم باستانی به دست روسها بخشی از آن را تشکیل می‌داد. این بازی تا 1907.م ادامه یافت و در آن روسیه برنده‌ی نهایی محسوب می‌شد. روسها در نیمه‌ی اول قرن نوزدهم قزاقستان را فتح کردند و کوشیدند با تحمیل زبان روسی و منع آموزش به زبانهای دیگر، ایرانی‌زدایی از رسوم و ادبیات، و اسکان دادن رمه‌داران این مردم را مطیع خود سازند. پیامد سیاستهای ایشان فاجعه‌بار بود و قبایل زیادی که به زور مستقر شده بودند، در اثر قحطی‌های پیاپی قتل‌عام شدند.

از اواسط دهه‌ی 1860.م جنبش مقاومت قزاق‌ها در برابر روسها آغاز شد و میل به بازگشت به فرهنگ سنتی و هویت بومی همه‌گیر شد. روسها با گسیل جمعیت مهاجر فراوان کوشیدند تا بافت جمعیتی منطقه را دگرگون سازند و این سرزمین را به قلمروی روسی‌نشین بدل کنند. این جریان به خصوص در دهه‌ی 1890 .م شدت داشت و با راه‌اندازی راه آهن ورای اورال که اورنبورگ را به تاشکند وصل می‌کرد، شدت بی‌سابقه‌ای یافت.

روسها برای مدیریت این انتقال جمعیت، یک اداره‌ی مهاجرت (Переселенческое Управление) ویژه در سن‌پترزبورگ تاسیس کردند و در نیمه‌ی دوم قرن نوزدهم چهار صد هزار تن، و در ثلث اول قرن بیستم یک میلیون نفر دیگر را به این منطقه منتقل کردند. بیشتر این مهاجران روس بودند و موقعیتهای اجتماعی مناسبی را به عنوان کارگزاران استعمار به دست می‌آوردند، اقلیتی از آلمانی‌ها و یهودی‌ها هم در میانشان یافت می‌شدند. این سیاست به مقاومت شدید قزاق‌ها انجامید و در 1916.م شورش بزرگی را موجب شد که طی آن قزاقها به اردوگاه‌ها و ساخلوهای استعمارگران هجوم می‌بردند و ایشان را کشتار می‌کردند و ارتش تزاری هم در مقام تلافی جمعیتهای غیرنظامی قزاق را سلاخی می‌کرد.

مقاومت مناطق حاشیه‌ایِ امیرنشین‌های ایرانی در برابر روسها تنها به قزاق‌ها منحصر نمی‌شد. قرقیزها هم به همین ترتیب در مدار تمدن ایرانی قرار داشتند و مقاومتی سرسختانه در برابر سیطره‌ی روسها از خود نشان دادند. مردمی که قرقیز نامیده می‌شوند، نوادگان سکاهایی بودند که از زمانهای بسیار دور در این سرزمین می‌زیسته‌اند و بومی منطقه بوده‌اند. منابع چینی و مورخان مسلمانی که تا قرن پنجم هجری درباره‌ی این مردم دست به قلم برده‌اند، نوشته‌اند که قرقیزها مردمی بلندبالا، سپیدپوست، سرخ‌مو و چشم‌آبی هستند و با ایرانی‌های فلات پامیر خویشاوند هستند.[3]

بنابراین نام متأخرتر قرقیز که بدان نامیده می‌شوند، برچسبی تازه بوده که مردمی باستانی را مشخص می‌کرده است. کلمه‌ی قرقیز به ترکی تقریبا یعنی «چهل نفری» یا «ما چهل نفر»، و اشاره‌اش به اسطوره‌ایست که طبق آن چهل پسرِ پهلوانی از میان این مردم بر اویغورها چیره شد و از ایشان استقلال یافت. از شواهد تاریخی بر می‌آید که این مردم نیز مانند اهالی آران و آذربایجان آریایی‌هایی ایرانی‌زبان بود‌ه‌اند که بعد از غلبه‌ی اوغوزها و تاتارها بر این سرزمین به تدریج زبان ترکی را اختیار کرده‌اند. با این وجود تا زمان غلبه‌ی روسها بر بیشکک، زبان ادبی و فرهنگی این مردم نیز مانند بقیه‌ی مردم آسیای میانه پارسی بود و گویشهای متفاوت قرقیزی ترکی تنها در میان جمعیت رمه‌دار منطقه رواج داشت. پژوهشهای ژنتیک مولکولی اخیر هم نشان می‌دهد که شناسه‌های ژنتیکی این مردم با اهالی فلات ایران و پامیر یکسان است.

در قرن هفدهم اویرات‌ها، در قرن هجدهم چینی‌های مانچو و در اوایل قرن نوزدهم خان خوقند بر این سرزمین چیره شدند، تا آن که روسها کمی بعد بازی بزرگ خود را آغاز کردند و در 1876.م این سرزمین را به کشور تزاری ملحق نمودند. ساکنان این منطقه سلطه‌ی روسها بر سرزمین خود را بر نتابیدند و بارها و بارها در برابر روسها شورش کردند و به سختی کشتار شدند. به همین دلیل هم بخش بزرگی از جمعیتِ بومی منطقه در نیمه‌ی دوم قرن نوزدهم به طور گروهی به پامیر یا افغانستان کوچ کردند و قبایل رمه‌دار ترک‌زبان به تدریج جایگزین ایشان شدند.

نتیجه‌ی این تحول، آن بود که شهر بیشکک به عنوان مرکز تجمع منطقه اهمیت یابد. بیشکک دژی مرزی بود که دولت خوقند در 1825 .م بنا کرد و آن را مرکز ساماندهی جمعیت تابع خان خوقند کرد. این دژ در واقع در یکی از شهرهای کهن سغدی ساخته شده بود که بر سر راه ابریشم قرار داشت و قلمرو سغد را به کوههای تیان‌شان در ترکستانِ چین متصل می‌کرد. در 1862 .م روسها آنجا را گرفتند و دژ را ویران کردند و اهالی‌اش را قتل عام کردند و به جایش ساخلویی نظامی بنا کردند که با همان نام پیشکِک می‌شناختندش.

روسها در 1879.م بعد از غلبه بر قزاقها و قرقیزها به سوی جنوب پیشروی کردند و سرزمین باستانی مرو را مورد تهدید قرار دادند. در آن هنگام، مرکز این قلمرو شهری بود به نام گوک‌تپه (تپه‌ی آبی) که در چهل کیلومتری شمال غربی اشک‌آباد امروزین قرار داشت و بیست و پنج هزار در آن می‌زیستند.[4] در منابع معاصر که در دوران شوروی نوشته و در رسانه‌های پان‌ترک‌ها بازتولید شده، بر این نکته تاکید شده که مردم این شهر در آن هنگام ترکمن بوده‌اند و اینجا از همان ابتدا ترکمنستان نام داشته است. اما این سخن کاملا نادرست است. گوک‌تپه و تمام قلمرو اطرافش همان استان باستانی مرو را تشکیل می‌دادند و نزد مردم محلی نیز به همین نامِ مرو شناخته می‌شدند. ترکمن‌ها در این هنگام، و تا دیر زمانی پس از آن، یک وزنه‌ی جمعیتی بزرگ در منطقه بودند که به شیوه‌ی رمه‌داری زندگی می‌کردند و بنابراین در شهرها حضوری بسیار کمرنگ داشتند. زبان رسمی و رایج در شهرها پارسی بود و اهالی شهرنشین و کشاورز هم همگی پارسی‌زبان بودند، هرچند پیوندهایی با قبایل ترک‌زبان برقرار می‌کردند، که ترکمن‌ها یکی از ایشان محسوب می‌شدند و نه تنها قبیله.

در نخستین جنگِ میان روسها و مردم این شهر، اهالی با قدرت و دلیری با روسها جنگیدند و ایشان را به سختی شکست دادند. به شکلی که روسیه بعد از شکستی که در 1717.م در آسیای میانه خورده بود، چنین فاجعه‌ای را به یاد نداشت. روسها بعد از شکست اولی، با ارتشی بسیار بزرگ به این منطقه بازگشتند. این بار ژنرالی خونخوار به نام میخائیل اسکوبِلِف[5] با 7100 سرباز و تدارکاتی که با بیست هزار شتر حمل می‌شد، بار دیگر به سوی گوک‌تپه حمله برد. او 72 عراده توپ نیز در اختیار داشت. ساکنان گوک‌تپه 25 هزار تن بودند، اما در میانشان تنها هشت هزار تن مردانی بودند که توانایی جنگیدن داشتند و بقیه زن و کودک محسوب می‌شدند. روسها شهر را محاصره کردند و برای دیرزمانی به گلوله‌باران آن پرداختند. اهالی شهر به شدت مقاومت کردند، اما به خاطر نداشتن توپ و سلاح سنگین کاملا در موضع ضعف قرار داشتند. در نهایت اسکلبف موفق شد با نقب زدن زیر حصار شهر به آن وارد شود و مردم گوک‌تپه بعد از مقاومتی سخت در نهایت شکست خوردند و تسلیم شدند.

بعد از سقوط شهر شمار زیادی از مردم به صحرا گریختند و به سوی شهرهای همسایه فرار کردند. اسکلبف فرمان داد تا سواره‌نظامش به تعقیب اهالی نامسلح و فراری شهر بروند و ایشان همه‌ی فراریان را به قتل رساندند. درون شهر هم روسها کل اهالی را کشتار کردند و تنها زنان جوان را که می‌خواستند به بردگی بگیرند، زنده گذاشتند. به این ترتیب بیست هزار تن از مردم این شهر کشتار شدند و این منطقه خالی از سکنه شد.[6] سال بعد، گروهی از کوچندگان در چهل کیلومتری خرابه‌های این شهر اقامت گزیدند و این همان اشک‌آباد باستانی بود که زمانی نخستین پایتخت باشکوه اشکانیان محسوب می‌شد. اینان شهر خویش را به همین دلیل اشک‌آباد می‌نامیدند. هرچند در دوران حاکمیت بلشویک‌ها به خاطر ایران‌ستیزی سازمان یافته‌ی ایشان ناگزیر شدند نام شهرشان را عشق‌آباد تغییر دهند و این همان بود که تا چند سال پیش هم باقی بود، تا آن که به تدریج نام اصلی شهر بار دیگر بر سر زبانها افتاده است.

نابودی گوک‌تپه بخشی از تهاجم سازمان یافته و خشونت‌آمیز روسها بر مردم آسیای میانه بود، که طی چند دهه به نابودی سه دولتِ ایرانیِ مستقر در این سرزمین منجر شد. روسیه‌ی تزاری در 1964-1865.م بر امیرنشین بخارا و خان خوقند پیروز شد و در 1880-1881.م خان خیوه را مطیع خود ساخت. تمام این دولتها در جریان جنگ با روسها از ایران کمک می‌خواستند و گاه کمکهای کمی هم دریافت می‌کردند، اما دوران یاد شده عصر ضعف دولت قاجار بود و یاری دولتمردان قاجاری به ایشان تاثیری در پیشروی روسها نداشت. به این ترتیب روسها در اواخر قرن نوزدهم بر آسیای میانه چیره شدند و پیروزی‌هایشان بر ایران قاجاری را تکمیل کردند. مقاومت مردم آسیای میانه در برابر روسها با وجود فروپاشی دولتهای خوقند و بخارا و خیوه، همچنان باقی ماند، و دستگاه امارت بخارا گرانیگاه اصلی آن بود.

گرانیگاه قدرت دیگری که در سالهای آخر دوران تزاری در آسیای میانه در این سرزمین سر بر آورد، شهر تاشکند بود. این شهر همان چاچ یا شاش باستانی است که از مراکز تمدن خوارزم محسوب می‌شود و به خصوص صنعت ساخت کمان آن (چرخ چاچی) در قرون میانه شهرت زیادی داشته است: ستون کرد چپ را خم کرد راست/ خروش از خم چرخ چاچی بخاست.

در دوران تزاری، تاشکند مرکز سیاسی آسیای میانه بود و فرماندار استان مستعمره‌ی «ترکستان روسیه» در آن مستقر بود.

نام ترکستان برای این منطقه، که در ادبیات پان ترکیستی باقی مانده، نادرست است و در راستای سیاست ایرانی‌زدایی روسها بر این سرزمین نهاده شده است. ترکستان واقعی، همان جایی است در شرق چین که امروز استان سین‌کیانگ نامیده می‌شود و از دیرباز –و حتا امروز هم نزد مردم منطقه- ترکستان خوانده می‌شود. جایی که روسها به دروغ ترکستان می‌خواندند، در واقع همان سغد و خوارزم و ورارود باستانی است.

دره‌ی فرغانه که در همسایگی تاشکند قرار داشت، سرزمینی زیبا و بارور و ثروتمند بود که با بهره‌کشی روسها به مرکز بزرگی برای تولید کتان بدل شد. این منطقه از جمعیت یکجانشین پارسی زبان و رمه‌دارانی قرقیز تشکیل یافته بود. مهمترین شهر دره‌ی فرغانه، خوقند بود که از 1740 .م دولت مقتدری در آن وجود داشت و پیش از سیطره‌ی روسها چندان نیرومند بود که از بیشکک تا قزل‌اردو را در شمال زیر فرمان داشت. خوقند شهری بزرگ و آباد بود و مرکزی علمی و فرهنگی هم محسوب می‌شد و شمار مسجدها و مدرسه‌هایش به سیصد می‌رسید.

دولت تزاری برای رقابت با انگلستان و رونق صنعت نساجی‌اش، به کشت کتان در منطقه‌ی فرغانه روی آورد. کتان در آن دوران محصولی ارزشمند تلقی می‌شد و ثروت سرشاری از کاشت آن حاصل می‌آمد. اما سیاست غارتگرانه‌ی روسها باعث شده بود که تنها بازرگانان روس و مقامات استعماری از آن بهره‌مند شوند و سطح زندگی روستاییان در این دوران نه تنها بهبودی پیدا نکند، که با افتی هم روبرو گردد.[7] بخش بزرگی از کشاورزان با وضع قانونهای تازه به دولت تزاری بدهکار شدند و هدف از این کار آن بود که ایشان را نیز مانند دهقانان روس به سرف تبدیل کنند. اما روستاییانِ بدهکار در برابر این شکل از برده‌داری مقاومت ورزیدند و بیشترشان زمینهایشان را رها کردند و در دسته‌هایی مسلح سازمان یافتند و این همان گروه‌هایی بود که روسها با نام راهزن (باسماچی) شناسایی‌شان می‌کردند.[8]

ظهور مقاومت مردمی سازمان یافته در این منطقه، طبق همان الگویی که در قفقاز شاهدش بودیم، در سازمانهای صوفیانه ریشه داشت. سه شورش اصلی مردم آسیای میانه بر ضد روسها، عبارت بود از طغیان قول قره در دره‌ی چرچیک (1872.م)، شورش شیخ قربان در آخال که به نبرد گوک‌تپه انجامید (1879-1881.م)، و خیزش مردم اندیجان به رهبری محمد علی (1898.م). هر سه‌ی این قیامها به رهبری شیخ‌های نقشبندی انجام پذیرفته بود. محمد علی اندیجانی مراد (ایشانِ) مینتوب بود و شیخ قربان شیخ‌ِ بزرگ نقشبندیه بود که هنوز هم مقبره‌اش در دنلی‌تپه زیارتگاه است.[9] اما در این منطقه صوفیگری تنها چارچوب فکری برای ساماندهی مقاومت مردمی نبود و اسلام‌گرایان هوادار شریعت و تجددخواهان عرفی‌گرا و مارکسیست‌های ملی‌گرا هم در میان مردم جایگاهی داشتند.

در 1916 .م قانون تازه‌ی روسها برای خلع سلاح جمعیتهای آسیای میانه با مقاومت شدید مردم روبرو شد. طبق این قانون مسلمانان از ورود به ارتش تزاری منع می‌شدند و مالکیت اسلحه برایشان جرم محسوب می‌شد. مردم آسیای میانه در برابر اجرای این قانون مقاومت کردند و سر به شورش برداشتند. روسها با خشونت شدیدی مقاومت اولیه‌ی مردم را سرکوب کردند. اما طغیان مردم به شهرهای همسایه زبانه کشید و با سرکوبِ وحشیانه‌ی ارتش تزاری خاموش نشد. شورشیان با دلیری جنگیدند و بارها ارتش تزار را شکست دادند. اما خشونت و وحشی‌گری روسها بسیار شدید بود و هزاران تن کشته شدند و چند صد هزار تن زندگی‌شان را رها کردند و به کشورهای همسایه (ایران و چین) گریختند.[10]

در همین میان انقلاب فوریه‌ی روسیه رخ نمود و چنگال خونین روسها در منطقه سست شد. شورای اسلامی روسیه که در دوران تزاری نهادی رسمی بود و سازماندهی اتباع مسلمان تزار را بر عهده داشت، از فرصت استفاده کرد و استقلال جمهوری خودمختار خوقند را اعلام کرد،[11] و این به معنای احیای دولت قدیمی خوقند در دره‌ی فرغانه بود. روحانیون و رهبران دینی در این میان سازمانی به نام جمعیت علما را تاسیس کردند و با شورای اسلامی متحد شدند.

نویسندگان قوم‌گرای معاصر ادعا کرده‌اند که ایدئولوژی پان‌ترکیستی در میان این شوراها وجود داشته و ایشان هوادار «ناسیونالیسم ترک» بوده‌اند. اما این گفته کاملا نادرست است. ناسیونالیسم ترکی مورد نظر ایشان که «جدیدی‌ها»ی ترکیه هوادار آن بودند و در نهایت با رهبری آتاتورک به پیروزی رسید، در این دوره‌ی زمانی هنوز به شکلی پخته شکل نگرفته بود و به قشر کوچکی از افسران ارتش عثمانی محدود بود. یعنی هم از نظر زمانی متاخرتر از این جریانهاست، و هم از نظر جغرافیایی ربطی به آسیای میانه ندارد.

در درون شورای اسلامی روسیه چنان که گفتیم اقلیتی از هواداران ایدئولوژی پان‌ترکی وجود داشتند، اما هم در اقلیت بودند و هم با بدنه‌ی اصلی این جریان که هوادار بازگشت به اسلام و هویت سنتی بودند، تعارض داشتند. این نکته هم ناگفته نماند که در میان این دو جناح، همین اقلیت پان‌ترک بودند که تا نیمه‌ی دوران زمامداری آتاتورک همدست و سرسپرده‌ی بلشویک‌ها محسوب می‌شدند و اصولا با یاری روسها قدرت را در ترکیه در دست گرفتند. مهمترین دشمن شورشیان «باسماچی» هم بلشویک‌ها بودند. بنابراین این تصورِ عجیب که این شورشیان ایرانی‌گرا و ضدبلشویک، که از شهرهای پارسی‌ِزبان آسیای میانه برخاسته بودند، پان‌ترک‌های هوادار بلشویک‌ها بوده باشند، یا از نادانی و ناآگاهی ناشی شده و یا تبلیغی ایدئولوژیک و فریبکارانه آن را خلق کرده است.

آنچه که به افسانه‌ی پان‌ترکی بودنِ شورش باسمه‌چی دامن زده، حضور انورپاشا –وزیر جنگ عثمانی و دوست آتاتورک- در میان سردارانِ شورشی است. بیشتر مراجع معاصر که با نگاهی قوم‌گرایانه و گاه به دست پان‌ترکیست‌ها نوشته شده‌اند،[12] فرض را بر این می‌گیرند که انور پاشا در شکل‌دهی به این شورشها نقشی مهم ایفا کرده و او بوده که تمرکز و سازمان یافتگی نهایی را به این جنبش اهدا کرده و آن را راهبری کرده است.[13]

اما این تصور کاملا نادرست است. نکته در اینجاست که انور پاشا تازه در نوامبر 1921.م به آسیای میانه وارد شد و این زمانی بود که شورش خان خیوه و امیر بخارا پایان یافته بود و این منطقه در دست نیروهای ضدبلشویک ایرانی بود. اصولا کانون شکل‌گیری و توسعه‌ی این شورش همیشه در شهرهای قدیمی ایرانی قرار داشت که مردمانش پارسی‌زبان و ایرانی‌تبار بودند. به شکلی که در زمان حضور او در میان شورشیان، بخارا و خوقند و دوشنبه همچنان مرکز سازماندهی این جنبش بود و در این میان اشاره‌ای به قبایل رمه‌دار ازبک یا قرقیز که ترک‌زبان هستند دیده نمی‌شود و کشاورزان و شهرنشینان پارسی‌زبان‌اند که همواره کنشهای اصلی را انجام می‌دهند.

باسماچی هم لقبی توهین‌آمیز و نادرست است که در ترکی معنای راهزن را می‌رساند.[14] این لقبی است که دشمنان روی این شورشیان دلیر گذاشته‌اند و به نادرست به پیشانی‌شان چسبیده است، چرا که ایشان نه ترک بودند و نه راهزن. چسبندگی این لقب چندان است که برخی از پژوهشگران نوشته‌اند که نخستین دسته‌های شورشی راهزن بوده‌اند و نام این جنبش از آنجا صادر شده است.[15]

حقیقت آن است که اصولا چیزی به نام قیام باسما‌چی وجود نداشته است! آنچه که روسها بدان باسماچِستْوو (Басмачество) می‌گویند، جنبش نظامی مردم سغد و خوارزم بود، برای مقاومت در برابر روسها و روند ایرانی‌زدایی‌شان از این منطقه. این روزها تاریخ‌های بازنویسی شده به دست قوم‌گرایان و روایتهای گذر کرده از صافی تبلیغات سیاسی مارکسیست‌ها، این جریان را جنبشی یکپارچه، قوم‌گرا و مربوط به ترکها قلمداد می‌کند. در حالی که چنین برداشتی به کلی نادرست است و بر مبنای نادیده انگاشتنِ داده‌هایی روشن و صریح درباره‌ی ماهیت این حرکت پدید آمده است. حقیقت آن است که پرچم رزمندگان این جنبش همان درفش قدیمی خان بخارا بود و زبان رسمی ایشان پارسی بود و مرکز شکل‌گیری آن نیز بخشهای باستانی سغد و خوارزم یعنی خیوه و بخارا محسوب می‌شد. شورشیان اصولا یک گروه منسجم نبودند و از دسته‌ها و شاخه‌های متفاوت و مستقلی تشکیل می‌شدند که همگی‌شان در شهرهای بزرگ و پارسی‌زبانِ سغد و خوارزم شکل گرفته بودند و ابتدا همین شهرها را از روسها پاکسازی می‌کردند. شورشیان علاوه بر هویت ایرانی و زبان‌ پارسی‌شان، گرایش اسلامی روشنی داشتند و اتفاقا با تبلیغات پان‌ترکهای این دوران برای روی آوردنِ بی‌مهابا به مدرنیته علاقه‌ای نشان نمی‌دادند.[16] اگر بخواهیم به گرایش فکری خاصی در میانشان اشاره کنیم، همچنان تصوف را عاملی گرانبارتر از بقیه خواهیم یافت. چنان که شماری از رهبران و هدایت کنندگان اصلی شورش دره‌ی فرغانه (اسلام کورباشی، عبدالعزیز مکسوم، ملا دهقان، و خال خوجه) که آغازگاه این جنبش بود، همگی از شیخ‌های صوفیان یسوی بودند.

روسها و بلشویک‌های بومیِ سرسپرده‌شان، دقیقا در همان چارچوب تزاری، تبلیغاتی وسیع بر ضد استقلال‌طلبان به راه انداختند. ایشان نام طغیان را باسما‌چی‌ گذاشتند، آن را یک جنبش اسلامی بنیادگرا تصویر ‌کردند، و شعرهای فراوان و متون حجیمی نوشتند تا بگویند که این رزمندگان ارتجاعیونی ضدانقلاب هستند و توسط انگلیسی‌ها پشتیبانی می‌شوند.[17] اما واقعیت آن است که نیروهای بیرونی و به خصوص کشورهای غربی به خاطر انزوای جغرافیایی منطقه و ماهیت دینی-ملیِ این جنبش همراهی چندانی با آن نشان نمی‌دادند. خودِ شورشیان هم یک پیکره‌ی یکدست و یکپارچه نبودند و با درهم آمیختنِ گرایشها و جبهه‌های درونی متنوعی پدید آمده بودند. برخی از ایشان جنگ با بلشویکها را جهادی دینی می‌دانستند[18] و دسته‌های کوچکی از آنها در اواخر عمر جنیش زیر تاثیر ایدئولوژی پان‌ترکها بودند،[19] اما بدنه‌شان خواهان استقلال منطقه بودند و پیشینه‌ي فرهنگی ایرانی‌شان را ارج می‌نهادند. همین واگرایی و نامنسجم بودن جنبش یکی از عللی بود که در نهایت به شکست آن انجامید.

در این میان حتا صوفی‌هایی هم بودند که در پی تسویه حساب با دشمنان قدیمی‌شان با بلشویک‌ها متحد شده و با سایر صوفیان می‌جنگیدند. نمونه‌اش لاچی‌ها هستند که شاخه‌ای مرتد از صوفیان یسوی محسوب می‌شوند. این فرقه در دهه‌ی 1870.م مورد تعقیب و سرکوب خان خوقند قرار گرفته بودند و مفتی‌ها به خاطر سماع گروهی با زنان، ایشان را به فساد متهم می‌کردند و رهبرشان شیخ سَنِوَر به دست خان خوقند به قتل رسید. رهبر ایشان که قرقیزی بود به نام بابا خلف رحمان قلی، همزمان با سر رسیدن روسها به بلشویک‌ها پیوست و پیروانش در صف ارتش سرخ با مردم بومی جنگیدند. استالین البته مزد این وفاداری‌شان به دولت شوروی را به سرعت پرداخت کرد و در ابتدای دهه‌ی 1930.م کمونیستها اعضای این فرقه را مورد تعقیب قرار دادند و تقریبا همه‌شان را در مراکز شهری از میان بردند. به شکلی که تا دهه‌ی 1950.م تنها چند روستای قرقیزِ پیرو فرقه‌ی لاچی در شوروی باقی مانده بود.[20]

این نیروها از دیرباز با سیطره‌ی استعماری روسها در منطقه مبارزه کرده بودند و بلشویک‌هایی که حالا به قدرت رسیده و خواهان مصادره‌ی زمین و خوراک روستاییان بودند و با نمودهای فرهنگی ایرانی و اسلامی ستیزه داشتند، به ویژه در تاشکند[21] همان کارگزاران قدیمی تزار در منطقه بودند. از این رو برای مردم این منطقه تفاوت بلشویک‌ها و سربازان تزار تنها به خشونت و آزمندی بیشترِ گروه نخست خلاصه می‌شد. بلشویک‌ها با زبان و ادبیات پارسی، مراسم دینی اسلامی، و نهادهای کهنی مانند مدرسه و اوقاف و مالکیت خصوصی دشمنی می‌ورزیدند و به این ترتیب سبک زندگی آشنای مردم را تهدید می‌کردند.[22]

شورشیان سغد و خوارزم و مرو، در اواخر سال 1916.م در عمل موفق شده بودند آسیای میانه را از روسها پس بگیرند و دولتهای کهن بخارا و خوقند را از نو تاسیس کنند. بعد از انقلاب اکتبر، که طی آن پان‌ترکهای کم‌شمارِ مقیم مرکز روسیه به بلشویک‌ها پیوستند، یک جمهوری شوروی خلق تاشکند در این شهر تشکیل شد که اعضای مؤثرش کارگران راه آهن بودند و از بلشویک‌های روسی فرمان می‌گرفتند. این گروه کوشیدند تا قوانین اسلامی را نفی کنند و دست روحانیون و صاحبان نفوذ محلی را از سیاست کوتاه کنند. شورای اسلامی و جمعیت علما در واکنش به این حرکت، تشکیل جمهوری خودمختار خوقند را اعلام کردند.[23]

شورای تاشکند در ابتدای کار اقتدار جمهوری خوقند را به رسمیت پذیرفت، اما کوشید در حوزه‌ی تصمیم‌گیری‌های کلان دست بالا را داشته باشد و به خصوص از بازگشت به قوانین سنتی و احیای حقوق قدیمی مردم جلوگیری کند. در نتیجه شورشی در تاشکند در گرفت و جمهوری خوقند در مقابله با این گروه با روسهای سپید متحد شد.[24] در این هنگام نیروهای نظامی زیر فرمان ایرگاش بیک به خوقند رفتند و دفاع از این جمهوری را بر عهده گرفتند.

تاریخ‌نویسان امروزین زیر تاثیر تبلیغات بلشویک‌ها این مرد را راهزن دانسته‌اند،[25] اما چنین نیست و موقعیت او در خوقند کمابیش با جایگاه ستارخان در تبریز همسان بوده و آرمانها و رفتارش هم همسان با وی بوده است. با این وجود نیروهای زیر فرمان او شماری اندک داشتند و نتوانستند در برابر هجوم بلشویکهای تاشکند پایداری کنند. شوروی‌های تاشکند در 1918.م با همراهی رسته‌ای از ارمنی‌های داشناک به خوقند حمله بردند و چنان کشتار و غارتی در این شهر به راه انداختند که از آن به پوگروم تعبیر کرده‌اند. در جریان این حمله چهارده هزار تن از مردم خوقند به قتل رسیدند[26] و شمار زیادی از دهقانان به جرم تصاحب کتان و رمه‌ای که متعلق به خودشان بود، اما اشتراکی اعلام شده بود، اعدام شدند. در این هنگام بود که ایرگاش بیک فراخوانی عمومی برای جنگ با بلشویک‌ها داد و شورشی فراگیر در آسیای میانه آغاز شد.[27]

همزمان با کشتار مردم خوقند، ارتش سرخ به یاری بلشویک‌های بخارا نیز رفت و رهبر این گروه که می‌کوشید خود را با روسها همسان سازد، برای مدت کوتاهی قدرت را در دست گرفت. این مرد فضل‌الله خواجه‌زاده نام داشت که به پیروی از روسها نام خانوادگی خود را به خوجائِف تغییر داده بود. بلشویک‌ها در بخارا دست به غارت اموال مردم گشودند و کوشیدند به بهانه‌ی اشتراکی کردنِ اموال، پول ثروتمندان شهر را تصاحب کنند. اما با شورشی مردمی روبرو شدند و امیر بخارا –سعید عالم خان- بار دیگر بر تخت نشست و امیرنشین بخارا را احیا کرد.[28]

در این میان سوءمدیریت بلشویکها در جریان اشتراکی کردن زمین‌های فرغانه و غارتِ منظم دهقانان، به بروز قحطی فراگیری منتهی شد. روستاییان از دهات گریختند و به ایرگاش بیک پیوستند. به این ترتیب ارتش او به زودی بیست هزار رزمنده به دست آورد. ایرگاش بیک با این نیرو به فرغانه رفت و این منطقه را از بلشویک‌ها پاکسازی کرد. گروههای مسلحی که به او پیوسته بودند سرداران نیرومند دیگری نیز در میان خود داشتند که مهمترین‌شان مَدامین بیک بود و رهبری جناح میانه‌روی اسلامی را بر عهده داشت. با این وجود در 1919 .م ایرگاش بیک در فرغانه به عنوان سپهسالار مردم این منطقه انتخاب شد و در مقام خود تثبیت گشت.[29]

در ابتدای کار نیروهای انتقامجوی ایرگاش بیک با شعار نابود کردن کمونیسم به بلشویکها و روسهای کوچیده به تاشکند حمله بردند، اما کمی بعد مدامین بیک موفق شد روشی مسالمت‌آمیز را به کرسی بنشاند. به این ترتیب نیروهای شورشی با همه‌ی ساکنان منطقه –از جمله روسها- عهدی بستند و قرار شد حقوق و رسوم هرکس برای خودش محترم و محفوظ باقی بماند.[30] اما اختلاف درونی میان این دو جناح بر سر پایبندی به شریعت اسلامی در نهایت باعث ضعف‌شان شد. به شکلی که در 1919.م بلشویکهای تاتار که به دستور مسکو از ولگا به آن سو گسیل شده بودند، بر ایشان غلبه یافتند.[31]

بلشویک‌ها این بار با احتیاط عمل کردند و در ظاهر حقوق مردم را به رسمیت شمردند و با دین اهالی دشمنی نورزیدند. در نتیجه در اسفندماه 1298 خورشیدی (مارس 1920.م) با مدامین بیک به صلحی دست یافتند. طی زمستان و بهار 1299 (1920.م) آشتی میان دو طرف برقرار بود، تا این که در تابستان بلشویکها که قدرت خود را تثبیت کرده بودند، باز به سیاست رادیکال خود بازگشتند و کوشیدند مزارع را اشتراکی کنند و فرهنگ ایرانی را از منطقه بزدایند. به این ترتیب بار دیگر آتش شورش شعله‌ور شد و این بار در سراسر سغد و خوارزم گسترش یافت.[32]

کمی پیش از به تعادل رسیدن نیروها در تاشکند، در دی‌ماه 1298 خورشیدی (ژانویه 1920.م) مارکسیست‌هایی که خود را «خیوه‌ای‌های جوان» می‌نامیدند، بر خان خیوه شوریدند و قدرت را به دست گرفتند. جنید خان که یارای مقابله با ایشان را نداشت، با یارانش به صحرا گریخت و رهبری شاخه‌ای از شورشی‌ها را بر عهده گرفت.[33] کمی بعد، بلشویکهای تاشکند که ابتدا متحد خیوه‌ای‌های جوان بودند، ایشان را تار و مار کردند و خود قدرت را به دست گرفتند. بخش بزرگی از این خیوه‌ای‌های جوان که جان سالم به در برده بودند، به صحرا گریختند و به نیروهای جنید خان پیوستند.[34]

در اواخر تابستان 1299 (اوت 1920) امیر بخارا هم به همین سرنوشت دچار آمد و ناگزیر شد از منطقه بگریزد و به افغانستان پناه ببرد. اما خشونت بلشویک‌ها با دهقانان و مردم شهرها چندان بود که داوطلبان جنگ با ایشان گروه گروه به وی می‌پیوستند. امیر بخارا نیز اعلام استقلال کرد و رهبری‌ نیروهای نظامی‌اش را به ابراهیم بیک سپرد که رهبر یکی از قبیله‌های بخارا بود.[35] نیروهای محلی و روستاییان نیز در قالب سپاهیانی نامنظم به رهبران محلی‌شان پیوستند که در بین‌شان کوروش شیرمرد از همه نامدارتر است. به این به این ترتیب نمایان است که آنچه از طرف روسها به صورت شورشی یکپارچه و متمرکز شناسایی شده و با برچسبِ توهین‌آمیزِ باسما‌چی شهرت یافته، در اصل جنبشهای مقاومت مردمی مستقلی بوده که در شهرهای بزرگ پارسی زبانِ منطقه (بخارا، خیوه، فرغانه، تاشکند) در مقابل حاکمیت بلشویکها شکل می‌گرفته است. این جنبشها به سرعت با پشتیبانی مردمی روبرو شد و در خیوه و بخارا به پیروزی دست یافت.[36]

در این میان بلشویکهای روس که کل آسیای میانه را از دست رفته می‌دیدند، و در جبهه‌ی غربی‌شان با تهدید روسهای سفید روبرو بودند، به مکر و فریب روی آوردند. در فاصله‌ای که بلشویک‌ها با کمبود نیروی انسانی مواجه بودند، فریبکارانه اعلام کردند که اگر ارتشهای محلی دولت شوروی را به رسمیت بشناسد، بلشویک‌ها هم ایشان را به عنوان ارتشهای منطقه‌ای معتبر می‌شمرند و مزاحمتی برایشان ایجاد نمی‌کنند. [37] شورشیان پذیرفتند و به این ترتیب صلحی شکننده میان دو طرف برقرار شد.

مسکو ابتدا اعلام کردند نهادهای وقف و مسجدها دست نخورده باقی خواهند ماند و تعلیم قرآن را آزاد اعلام کردند.[38] جمعه به عنوان روز تعطیل تعیین شد و محاکم شرعی که کمونیستها هربار بعد از به قدرت رسیدن تعطیلش می‌کردند، بار دیگر بازگشایی شد و اموال مصادره شده‌ی مسجدها و مدرسه‌ها را به ایشان پس دادند. با این وجود تمام این روندها به تدریج و گام به گام لغو شد و بار دیگر نهادهای غیرحزبی در آسیای میانه مورد سرکوب تدریجی قرار گرفت. کمال اکرموف که دبیر کمیته‌ی مرکزی حزب کمونیست ازبکستان شده بود، در یکی از گزارشهایش به روشنی اعلام کرده است که این کارهای حزب نوعی تاکتیک بوده، و نه گذشتن از سیاستِ رسمی کمونیست‌ها برای سرکوب فرهنگ منطقه.[39] اکرموف چند سال بعد به دستور استالین همراه بوخارین و ریکوف اعدام شد.

بلشویک‌ها در ابتدای کار منابع نظامی و سازمان یافتگی کافی برای مقابله با این موج استقلال‌طلبی را در اختیار نداشتند. در نتیجه لنین سیاست نرمش و مدارا با سرزمینهای ایرانی را در پیش گرفت. همزمان با استقلال دولت خوقند، بلشویک‌ها طی مراسمی باشکوه قرآن عثمان را که تزارها مصادره‌اش کرده بودند، به کنگره‌ی مسلمانان پتروگراد تحویل دادند.[40] لنین در مسکو یک کمیساریای اسلام تاسیس کرد که با صرف هزینه‌ی فراوان کنگره‌هایی اسلامی در شهرهای گوناگون راه می‌انداخت و همگرایی بلشویسم و اسلام و سازگاری دین با کمونیسم را در سرزمینهای مسلمان‌نشین تبلیغ می‌کرد![41] نهادهای اسلامی یاد شده تا زمانی فعال ماندند که بلشویک‌ها به اقتدار نظامی کافی برای تسخیر سرزمینهای جدا شده دست یابند. بعد از آن، تمام این نهادها به سرعت منحل شدند. این زمان در ابتدای سال 1919.م فرا رسید و این موقعی بود که ارتش سرخ پیشروی سرکوبگرانه‌اش را به سوی مناطق تازه استقلال یافته آغاز کرد.

تبلیغ گسترده‌ی بلشویکها درباره‌ی همخوانی دین اسلام و اهداف کمونیستها، باعث شد که شمار زیادی از مردم آسیای میانه فریب بخورند و به حزب کمونیست بپیوندند. آمار نشان می‌دهد که در سال 1923.م ده درصد از اعضای حزب کمونیست خوارزم، روحانیون اسلامی بودند، و این گذشته از سایر مسلمانانی است که در این حزب عضویت داشتند. در حزب کمونیست بخارا مذهبی‌های مسلمان و روحانیون دینی روی هم رفته 70٪ اعضا را تشکیل می‌دادند.[42]

در همین هنگام بلشویک‌ها به بسیج ارتشی بزرگ دست یازیده بودند تا منطقه را با قدرت نظامی تسخیر کنند. بلشویکهای محلی تبلیغ فریبکارانه‌ی پردامنه‌ای در میان روستاییان و به خصوص قبایل کوچگرد ترک‌زبان انجام دادند و از ایشان نیروهای داوطلبی را به ارتش سرخ وارد کردند. به شکلی که در نهایت 15-25٪ سپاهیانشان از مسلمانان تشکیل یافته بود.[43]

در اواخر دهه‌ی بیست میلادی، کمونیست‌ها در آسیای میانه به قدر کافی قدرت یافته بودند تا شمشیر را از رو ببندند. به سرعت سیاستهای خشنی درباره‌ی فعالان فرهنگی و دینی در پیش گرفته شد. نهادهای فرهنگی غیرحزبی منحل شد، اموال وقفی و آنچه که به مدرسه‌ها و مسجدها تعلق داشت مصادره شد، و روشنفکران، نویسندگان، شاعران، ادیبان و رهبران دینی گروه گروه دستگیر و کشتار شدند. کمونیست‌های قدیمی هم که گرایشهای ملی یا دینی نشان داده بودند به جرم «ورود فریبکارانه به عضویت حزب» دستگیر و تبعید یا اعدام شدند.[44] این سیاست خشن به تدریج سمت و سوی جنون‌آمیزی به خود گرفت.

در ماه مه 1922.م روسها هجوم خود را به آسیای میانه آغاز کردند. دستاویز ایشان هم اولتیماتوم نابخردانه‌ای بود که انور پاشا صادر کرده بود و بهانه‌ای شده بود برای جنگ‌افروزی روسها. اما در اصل، پایان یافتن جنگ در لهستان و قلع و قمع نهایی روسهای سپید، باعث شده بود تا ارتش سرخ در مناطق غربی روسیه آزاد شود و بتواند برای مقابله با مردم این ناحیه به حرکت در آید. مردم سغد و خوارزم که فریب شعارهای آشتی‌جویانه‌ی دشمنان‌شان را خورده بودند، تنها زمانی از نیرنگ روسها خبردار شدند که دیگر دیر شده بود و ارتشهای سرخ از لهستان به سویشان پیش می‌آمدند.[45]

در خرداد 1301 (ژوئن 1922.م) ارتش سرخ با پشتیبانی هواپیما به سغد و خوارزم حمله برد. رهبری این ارتش بر عهده‌ی ژنرال کاکورین[46] بود. نیروهای محلی یارای مقابله با این تهاجم را نداشتند و در نبرد کفرون از روسها شکست خوردند و به شرق عقب نشستند. خودِ انورپاشا در چهارم اوت همین سال در منطقه‌ی بلجوان که در تاجیکستان امروزین قرار دارد، هنگام جنگ کشته شد. واپسین دژ پایداری شورشیان در همان دره‌ی فرغانه بود که سرداری به نام خورشیدمرد تا 1924.م در آنجا همچنان می‌جنگید. قوای زیر فرمان او پنج شش هزار تن را در بر می‌گرفت. اما نبرد فرساینده و محاصره‌ی منطقه توسط بلشویک‌ها او را از پا در آمد و در نهایت زمانی که نیروهایش به دو هزار تن کاهش یافته بود، به افغانستان گریخت.[47]

غلبه‌ی بلشویکها بر منطقه‌ی سغد و خوارزم با یک فاجعه‌ی انسانی کامل همراه بود. دست کم دویست هزار نفر از مردم منطقه به دست بلشویکها به قتل رسیدند و سیلی از فراریان و کوچندگان از این منطقه به سوی ترکستان چین و افغانستان به حرکت در آمدند. خشونت و ویرانگری بلشویک‌ها چنان بود که وقتی ایشان بالاخره این سرزمین را تسخیر کردند، دو سوم زمین‌های کشاورزی شخم نخورده و خالی از سکنه باقی مانده بود.[48]

جنبش مقاومت مردم آسیای میانه با وجود شکست خوردن در عرصه‌های نظامی و سیاسی، همچنان تا ده سال بعد باقی بود. دسته‌های مسلح به خصوص در کوههای سغد تا سالها بعد همچنان حضور داشتند و با بلشویک‌ها می‌جنگیدند، و رزمندگانی که به خارج از منطقه گریخته بودند نیز بارها و بارها برای بازگشت به زادگاه خویش تلاش کردند. جنید خان در 1926.م بار دیگر خیوه را گرفت و تا دو سال آن را نگه داشت، اما بار دیگر شکست خورد و ناچار شد به افغانستان بگریزد.[49]

ابراهیم بیک که رهبری قوای بخارا را بر عهده داشت، با دستیاری سردار دیگری به نام فیضل مقسوم از پایگاهی که در افغانستان تاسیس کرده بود، مدام به مراکز تجمع بلشویک‌ها در تاجیکستان امروزین حمله می‌برد که مهمترین‌اش در سال 1929.م رخ داد و طی آن فضیل مقسوم و یارانش منطقه‌ی گَرم را از بلشویکها بازپس گرفتند.[50] وقتی بلشویکها اشتراکی کردن مزارع را در 1931 .م شروع کردند و به این ترتیب قحطی مرگباری در منطقه ایجاد کردند، ابراهیم بیک بار دیگر با سپاهیانی داوطلب به یاری دهقانان شتافت، اما شکست خورد و دستگیر شد و روسها بعد از شکنجه‌های فراوان اعدامش کردند.[51] واپسین نشانه از طغیان مردم در 1934.م در قرقیزستان رخ داد. بعد از سرکوب این قیام، تا سالها بعد چند ده هزار تن از رزمندگان مسلح این جنبش همچنان در مرز افغانستان و شوروی حضور داشتند.[52] در میان ایشان، پرشمارترین گروه ترکمن‌ها بودند که توانایی بسیج پنج هزار سرباز را دارا بودند.[53] همین گروه بودند که واسطه‌ای شدند میان بقایای این جنبش، و شعارهای پان‌ترکی.

پیوند خوردن جریان باسماچی‌ها با پان‌ترکیسم به حدود بیست سال بعد از شکست این جنبش مربوط می‌شود و در رخدادهای جنگ جهانی دوم ریشه دارد. بعد از انعقاد پیمان ضد کمینترن میان آلمان و ژاپن، تلاشهایی انجام شد تا کمربند جنگجویان شورشی که دورادور مرزِ شوروی و افغانستان حلقه زده بودند، با شورشیان ترکستان چین مربوط شوند و به این ترتیب جریانی یکپارچه ایجاد شود که جبهه‌ای تازه را در برابر دو دشمنِ ژاپن (شوروی و چین) ایجاد نماید.

ژاپنی‌ها که این برنامه را طراحی کرده بودند، کوشیدند از شعارهای پان‌ترکی استفاده کنند و این بند نافی بود که می‌توانست مهاجران رزم‌دیده‌ی سغد و خوارزم را با مردم ترکستان همسان نماید. به خصوص که اندرکنش مردم سغد و ترکستان از دیرباز نزدیک و استوار بود، و شمار زیادی از رزمندگان مستقر در مرز شوروی، ترکمن بودند. شعارِ مشترک هردو گروه شورشی رهایی مسلمانان از زیر یوغ بلشویسم بود.[54]

در 1936.م سفیر آلمان در کابل –کورت تسیمکله- یک محموله سلاح برای شورشی‌ها فرستاد. بعد از شکایت شدید دولت شوروی بابت این کار، این سفیر را به برلین فراخواندند. اما بعد از سه سال، وقتی در 1942.م جنگ هیتلر و روسیه علنی شد، آلمانی‌ها با همکاری ژاپنی‌ها به تجهیز و گسیل قوای شورشی همت گماشتند. جالب آن که در این هنگام ژاپنی‌‌ها و آلمان‌ها در افغانستان شعارهای پان‌ترکیستی را به این رزمندگان تلقین می‌کردند، و در همان زمان سفیر ترکیه در کابل –حسن دال- هوادار شوروی بود و با ایشان مخالفت می‌کرد و نزدیکترین همکاری را با سفیر شوروی –اسکوریسکی- داشت![55]

حسن دال همان کسی بود که خبردار شد ژاپنی‌ها در میان مهاجران ترک‌زبانِ مقیم دمشق نیز شبکه‌ای جاسوسی پدید آورده‌اند و با همین شعارها ایشان را تحریک می‌کنند. آنکارا بعد از دریافت این گزارش در دمشق مداخله کرد و کوشید این شبکه را از میان بردارد. در این میان امیر عالم خان که حاکم پیشین بخارا بود به ژاپنی‌ها روی خوش نشان داد و در 1938 .م کمک مالی کلانی از ایشان دریافت کرد، هرچند به طور علنی با ایشان همکاری نکرد. خلیفه قزل ایاق هم که رهبر شورشی‌های ترکمن بود، و همچنین کورشیرمحمد و محمود بیک که رهبر ازبک‌ها بودند نیز به همین ترتیب از یاری ژاپنی‌ها برخوردار شدند. در 1941.م سرشناس‌ترین جاسوس آلمانها در منطقه محمود بیک ازبک بود که شبکه‌ی هوادارانش در درون قلمرو شوروی را به مجرایی کارآمد برای دریافت خبر تبدیل کرده بود و با فروش این خبرها به آلمانها ثروت بزرگی هم اندوخته بود. در میان خبرچین‌ها و ماموران مخفی هوادار آلمان، شمار زیادی از روسهای ناراضی از حکومت استالین هم حضور داشتند. سستی و گاه خیانت مقامات شوروی در کابل چندان گسترده بود که در نهایت کیتادا سفیر ژاپن در مهمانی‌ای که در سال 1938.م برگزار شده بود، به خودِ سفیر تازه‌ی شوروی -میخاییلوف- پیشنهاد کرد برای ژاپن جاسوسی کند و گفت که حاضر است اطلاعاتی محرمانه را درباره‌ی کارگزاران شوروی در افغانستان از او خریداری نماید![56]

روی هم رفته دولت افغانستان هم دل با آلمان‌ها داشت و با این تصور که روسیه زیر فشار آلمان از پا در خواهد آمد، نقشه می‌چید تا بخارا و خوارزم را به قلمرو خود بیفزاید.[57] در حدی که توافقی میان عالم خان بخارایی و ظاهرشاه شکل گرفته بود که طی آن شورشیان در صورت تجاوز روسها به خاک افغانستان زیر فرمان ارتش ظاهرشاه قرار خواهند گرفت. به همین ترتیب هاشم خان با قزل‌ایاق ترکمن توافق کرده بود که ترکمن‌ها چهل هزار سرباز بسیج کنند و در انتظار بمانند تا پس از سقوط لنینگراد و مسکو حمله و گرفتن بخارا انجام پذیرد.[58]

چنین می‌نماید که رهبران شورشی همچنان از پشتیبانی کامل مردم سغد و خوارزم برخوردار بوده باشند. چون در دسامبر 1941.م در نشست لویه جرگه شرکت کردند و به هاشم خان تعهد دادند که در صورت آغاز جنگ افغانستان و شوروی دویست هزار تن را برای مبارزه با ارتش سرخ بسیج کنند،[59] در حالی که در آن هنگام شمار سربازانشان در مرز چند ده هزار نفر بود و معلوم بود به خیزش مردمی در درون قلمرو شوروی دلگرم هستند. در میان این گروهها، ترکمن‌ها سازمان یافته‌ترین و پرجمعیت‌ترین گروه رزمنده محسوب می‌شدند. تخمین آلمان‌ها در 1941.م آن بود که شمار رزمندگان ترکمن به یازده هزار تن برسد[60] و نماینده‌ی انگلستان توانایی بسیج ایشان را صد هزار تن ارزیابی می‌کرد.[61]

حلقه‌ی ایرانی‌های مخالف بلشویک‌ها تنها به مرزهای افغانستان محدود نمی‌شد، بلکه در آنسو در درون ترکستان چین هم پیش می‌رفت. در 1944.م بلشویک‌ها‌ قبایل ترک‌زبانِ اویغور را برانگیختند تا در ترکستان چین انقلاب کنند و یک دولت شوروی تشکیل دهند. به این ترتیب شورش ایلی (سان چو گِه مینگ: ) آغاز شد که دو سال به طول انجامید. این شورش زمانی آغاز شد که اویغورها با پشتیبانی رسته‌ای از سواران قزاق به منطقه‌ی هی تاختند و آنجا را تصرف کردند. بعد هم در نبردی بر سردار مسلمان چینی (لیو بین دی) پیروز شدند و او را کشتند. بعد چند هزار سرباز ارتش سرخ با پشتیبانی هواپیماهای روسی به ترکستان هجوم آوردند و ارتش دولت ملی گرای چین (کومین‌تانگ) را عقب راندند. این سپاهیان کاشغر و یارکند و کاخلیق را فتح کردند، اما با مقاومت شدید تاجیک‌ها و قرقیزهایی روبرو شدند که در این منطقه ساکن بودند. سپاهیان مسلمان چینی که به قوم هوئی تعلق داشتند، بعد از زمانی کوتاه با رهبری دو سردار که پسرعمو هم بودند (ما بو فانگ، ما چنگ شیانگ) به این منطقه آمدند و به کمک مردم بلشویک‌ها را بیرون راندند. بلشویک‌ها پیش از خروج از این منطقه‌ی ایرانی‌نشین، کشتزارهای تاجیک‌ها را آتش می‌زدند و روستاها را ویران ساخته، رمه‌ها را کشتار می‌کردند.[62] در ترکستان چین هم ترفند بلشویک‌ها دامن زدن به اختلافهای قومی بود و به خصوص می‌کوشیدند مسلمان‌های چینی هوئی و مسلمان‌های ترک اویغور را به جان هم بیندازند. در نهایت دو سال بعد آتش‌بسی میان دو طرف برقرار شد. بعدتر یکی از سیاستمداران ایوغور به نام مسعود صبری که ضدبلشویک سرسختی هم بود، در این منطقه به قدرت رسید. کشمکش در ترکستان یکی از عواملی بود که دولت کومین‌تانگ را تضعیف کرد و راه را بر قبضه شدن قدرت به دست مائو هموار ساخت.

بنابراین مقاومت مردمی در برابر بلشویک‌ها در سراسر سرزمینهای مسلمان نشین–تا قلب ترکستان چین- ادامه داشته و به خصوص پارسی‌زبانان هسته‌ی مرکزی آن را تشکیل می‌داده‌اند. به هر صورت در جریان جنگ جهانی دوم روسها بر آسمان و آمریکایی‌ها بر ژاپن غلبه کردند و قدرت بلشویک‌ها در نهایت بر منطقه تثبیت شد. به این ترتیب کارِ شورشیان آسیای میانه پیش نرفت و کمی بعد روسیه موفق شد دولتی هوادار کمونیست‌ها را در افغانستان بر سر کار بیاورد و به این ترتیب خطر را از مرزهای خود دور سازد. با این وجود، همزمان با به قدرت رسیدن ژنرال امین و بقیه‌ی بلشویک‌های افغان، همین شورشیان بودند که هسته‌ی مرکزی مجاهدین افغان را تشکیل دادند. این هسته‌ی مرکزی، به تدریج با حمایت مالی عربستان و اسلحه‌هایی که آمریکا تحویل‌شان می‌داد، و با پشتیبانی ارتش پاکستان، از حالت اولیه‌اش خارج شد و شعارهای اسلام‌گرایانه‌ی افراطی در آن تشدید شد، و همزمان عناصر ملي‌گرایانه‌ی ایرانی‌اش به حاشیه رانده شد. همچنان بخش بزرگی از نیروهای مجاهدین تا پایان دوران سیطره‌ی روسها بر افغانستان از نیروهای ایران‌گرای قدیمی تشکیل می‌شد، که احمد شاه مسعود نماینده و رهبرشان بود. با این وجود گرایش نوظهور اسلام‌گرایانه‌ای که در اصل در ارتش توسعه‌طلبِ پاکستان صورتبندی شده بود، در نهایت غلبه یافت و به ظهور دولت طالبان انجامید.

در چشم‌اندازی تاریخی، شورش مردم سغد و خوارزم که در ابتدای قرن بیستم آغاز شد، همان جریانی بود که مجاهدین را پدید آورد، و حمله‌ی بلشویک‌ها به آسیای میانه، مقدمه‌ی همان سیاستی بود که اشغال افغانستان را رقم زد. بعد از هفتاد سال نبرد میان این دو جبهه‌ی ایرانی و روسی، در نهایت جبهه‌ی ایرانی بود که غلبه کرد. چرا که در میان عللِ متکثرِ فروپاشی دولت شوروی، بی‌شک بحران جنگ در افغانستان و شکست نظامی روسیه در آنجا، مهمترین عامل بوده است. با این وجود حاکمیت شصت ساله‌ی بلشویک‌ها در آسیای میانه، و سیطره‌ی ده ساله‌شان بر افغانستان آسیبهای جبران ناپذیری به نیمه‌ی شرقی ایران زمین وارد آورد، که ترمیم شدن‌اش به چند نسل زمان نیاز دارد.

برای فهم آنچه که در دوران زمامداری روسهای کمونیست بر آسیای میانه گذشت، باید تاریخ نهادهای سیاسی ایشان را در منطقه مرور کنیم و رخدادهایی که در زمان چیرگی ایشان حادث شد را بشناسیم.

روسها بعد از پیروزی نظامی بر آسیای میانه، همان طور که در دوران تزاری رفتار کرده بودند، کوشیدند شالوده‌ی جمعیتی بخشهای شمالیِ این منطقه را از میان ببرند و به این ترتیب برای خود جای پایی در این سرزمین پیدا کنند. چنان که گذشت، خشونت و بی‌رحمی روسها در دوران تزاری باعث شده بود تا بخش بزرگی از جمعیت ایرانی زبانِ منطقه‌ی وسیعِ شمال آسیای میانه، به پامیر کوچ کنند. در نتیجه شهرنشینی در این منطقه افول کرد و سرزمینهایی که بعدتر قرقیزستان و قزاقستان نام گرفتند، به تدریج به مسکن قبایل رمه‌دار قزاق و قرقیز دگردیسی یافت، که همچنان فرهنگ ایرانی و دین اسلام و زبان ادبی و علمیِ پارسی داشتند، اما به خاطر سبک زندگی کوچگردانه‌شان بیشتر در معرض تهدید از خود بیگانگی در برابر تمدن مدرن قرار داشتند.

همزمان با چیرگی بلشویک‌ها بر روسیه، قرقیزهایی که در چند دهه‌ی پیش جایگزین پامیری‌ها شده بودند، در برابر پیشروی ایشان به مقاومت پرداختند و بعد از شکست خوردن بخش بزرگی از آنها به درون ترکستان چین مهاجرت کردند. روسها در 1919.م منطقه‌ی خودمختار قرقیزستان سپید را در این منطقه تاسیس کردند. قرقیزها همچنان تا چند سال بعد به شورش در برابر اشغالگران مشغول بودند. تا آن که در 1926.م بلشویک‌ها بعد از جنگی خونین بیشکک را گرفتند و همه‌ی ساکنانش را کشتار کردند و اسمش را به فرونزِه تغییر دادند، که نامی معنادار بود.

این نام از میخائیل فرونزِه‌[63] (1885-1925 .م) ‌گرفته شده بود که یکی از دوستان نزدیک لنین و بلشویک‌های نامدار روسی بود و در این شهر زاده شده بود. فرونزه فرزند یک پزشک نظامی رومانیایی و زنِ روس‌اش بود که در دوران تزاری در این اردوگاه نظامی خدمت می‌کرد.[64] میخائیل فرونزه یکی از کسانی بود که در کنگره‌ی 1903.م لندن که شکاف میان بلشویکها و منشویک‌ها رخ نمود، از لنین هواداری کرد و در شورش نافرجام 1905.م نیز نقش مؤثری ایفا کرد. او بعد از انقلاب اکتبر به فرماندهی یکی از شاخه‌های ارتش سرخ منصوب شد و چون موفق شد ژنرال کولچاک را شکست دهد، از سوی تروتسکی به ریاست کل ارتش سرخ در جبهه‌ی شرقی روسیه منصوب شد.

فرونزه در این مقام دستور کشتار دهقانان ترک و شهرنشینان تاجیکِ مخالف بلشویکها را صادر کرد و نیروهای نظامی ملی‌گرای سغد و خوارزم را کشتار کرد. او در فوریه‌ی 1918.م خیوه و در سپتامبر همین سال بخارا را فتح کرد و مسئول جنایتهای مهیبی است که ارتش سرخ در این شهرها مرتکب شد. او بعد از سرکوب مردم آسیای میانه به کریمه حمله برد و قوای پیوتر ورانگل[65] و روسهای سفید هوادارش را شکست داد و هواداران جنبش ملی اوکراین به رهبری سیمون پِتلیورا[66] را نیز به شدت قلع و قمع کرد.

او بعد از این کامیابی‌ها در 1921.م به آنکارا رفت و به عنوان مشاور نظامی و دوست نزدیک آتاتورک در نبرد ترک‌ها با قوای متفقین نقشی برجسته ایفا کرد. به شکلی که ترک‌ها مجسمه‌ی او را در میدان تقسیم استانبول نهادند. فرونزه بعد به روسیه بازگشت و در همان 1921.م به عضویت کمیته‌ی مرکزی حزب کمونیست در آمد و در ژانویه‌ی 1925.م قائم‌مقام ارتش سرخ و عضو پولیت‌بورو شد و به خاطر پشتیبانی‌اش از زینوویف دشمنی استالین را جلب کرد. او به خاطر تواناییهای نظامی‌اش و دانش نظری‌اش از سوی بسیاری از بلندپایگان حزبی جانشین لنین پنداشته می‌شد. تا آن که در 31 اکتبر 1925.م ناگهان در جریان یک عمل جراحی ساده به خاطر افراط در مصرف کلروفرم به دست پزشکی کشته شد. تقریبا تردیدی نیست که مرگ او حاصل دسیسه‌ی استالین بوده است. هر چهار پزشکی که در جریان عمل او نقشی ایفا کرده بودند، در سال 1934.م به دست استالین پاکسازی شدند و به قتل رسیدند.

دو سال بعد از مرگ فرونزه، در پنجم دسامبر 1936.م، استالین جمهوری شوروی سوسیالیستی قرقیزستان را ایجاد کرد و این در زمانی بود که بخش عمده‌ی جمعیت شهرنشین این منطقه به کلی ریشه‌کن شده بودند. قزاق‌ها هم که همزمان با فروپاشی قدرت تزاری، دولت بی‌دوامِ آلاش را تاسیس کرده بودند، به سرعت توسط بلشویک‌ها سرکوب شدند. استعمارگران روس که حالا به ایدئولوژی کمونیستی مسلح شده بودند، در 1920.م بلشویکها قزاقستان را اشغال نظامی کردند و در این منطقه دولتی دست نشانده تاسیس کردند. روسها به کشتار و سرکوبی چندان پردامنه دست یازیدند که به کلی با رفتار تزارها متفاوت بود. لنین و استالین در دهه‌ی 1920 .م سیاست کوچاندن روسها به منطقه را در پیش گرفتند و کوشیدند زبان فرهنگی و ادبی (پارسی) و زبان دینی (عربی) را در منطقه ریشه‌کن کنند. با توجه به نانویسا بودنِ بخش عمده‌ی قرقیزهای رمه‌داری که در چند نسل پیش به این قلمرو کوچیده بودند، این برنامه‌ی ایشان در قرقیزستان با موفقیت همراه بود.

روسها در سایر بخشهای آسیای میانه، همان سیاست تفرقه‌افکنانه‌ای که در قفقاز پیش می‌بردند را پیاده کردند. هم در قفقاز و هم در آسیای میانه، روسها با فرهنگ و تمدنی بسیار پیچیده‌تر از خودشان روبرو بودند. در این مناطق شهرنشینی، نویسایی، ادبیات و هنر سابقه‌ای بسیار دیرینه داشت که با قدمت چهار قرنیِ فرهنگ روسی قابل مقایسه نبود. از این رو نخستین آماج بلشویک‌ها از میان بردن ستونهای استوار این فرهنگ دیرینه بود. کهنترین و محکمترینِ شاه ستون هویتی در این میان، تمدن ایرانی بود که به خصوص در زبان پارسی و ادبیات و اساطیر و آداب و رسوم و سبک زندگی ایرانی تجلی می‌یافت. ستون دیگر، دین اسلام بود که در آسیای میانه بیشتر و در قفقاز کمتر فراگیر بود.

روسها برای نابود ساختن دین اسلام به شعارهای مارکسیستی مجهز بودند، اما ریشه‌کنی هویت ایرانی کاری دشوار بود که تنها با از میان بردن زبان پارسی و برجسته ساختن هویت‌های قومی منطقه‌ای ممکن می‌شد. شورشهای فراگیر در سغد و خوارزم نشان داده بود که دسته‌ها و گروه‌های هم هویت می‌توانند به سادگی با هم به ائتلاف و همکاری دست یابند و به تهدیدی بزرگ برای استعمارگران بدل شوند. این در شرایطی بود که تفاوتهای قومی در قفقاز، زمینه را برای تفرقه‌ی این مردم و کشمکش درونی میانشان مساعد کرد و به این ترتیب روسها قفقاز را بسیار ساده‌تر از آسیای میانه فتح کردند.

روسها آموخته‌هایشان در قفقاز را در سغد و خوارزم نیز به کار بستند. یعنی به همان ترتیبی که بلشویکها در قفقاز بر تمایز قومی میان ارمنی‌ها و آذری‌ها تاکید می‌کردند و با ابراز خشونت آنها را بر ضد هم بر می‌انگیختند، در آسیای میانه نیز برنامه‌ی مشابهی را پیاده کردند. به این ترتیب این منطقه به بخشها و نواحی مجزایی تقسیم شد، که واحدهایی قومی را از هم جدا می‌کرد. بلشویک‌ها هر واحد را به نام قومِ غالب در آن نامیدند و به این ترتیب جمهوری‌هایی خلق کردند که ازبکستان و ترکمنستان و قرقیزستان و قزاقستان نامیده می‌شد. پسوند «-ستان» در این نامها یادگاری بود که سیطره‌ی فرهنگ ایرانی و این که این بخشها زمانی استانی ایرانی بوده‌اند را نشان می‌داد. با این وجود در هر جمهوریِ نوزاد، آموزش و انتشار زبان پارسی ممنوع شد، و تنها زبان قومی‌ای که معمولا تبار ترکی داشت و نانویسا هم بود، جایگزین آن شد. این برنامه در اصل برای جایگزین کردن خط و زبان روسی در منطقه تدوین شده بود، و جواب هم می‌داد. چون بر خلاف زبان پارسی و ادبیات هزار ساله و پیشینه‌ی تمدنی سه هزار ساله‌اش، زبان ازبکی و قرقیزی و قزاقی و ترکمنی تنها ادبیاتی شفاهی و کم حجم داشت که در بیشتر موارد نویسا هم نبود و قدمتش کمابیش با قدمت فرهنگ روسی برابر بود. معلوم بود که در رقابت میان فرهنگ نویسا و مدرن روسی با این خرده‌فرهنگ‌های قومی، روسها برنده خواهند شد و چنین هم شد، و زبان و خط مردم این منطقه دگردیسی یافت.

در واقع برنامه‌ی روسها، آن بود که با برجسته ساختن هویتهای منطقه‌ای و قومی، و انکار هویت ایرانی و حذف سرکوبگرانه‌ی زبان پارسی و تاریخ ایرانی، هویتی نیمه‌جان و بی‌رمق در منطقه بیافرینند، به شکلی که مجالی برای رسوخ و تثبیت هویت روسی در این میانه فراهم آید. این برنامه با وجود اقتدار خشونت‌آمیز دولتهای بلشویکِ حاکم بر این مردم، همچنان ناموفق باقی ماند. روسها در نهایت ناگزیر شدند برای ریشه‌کن کردنِ فرهنگ ایرانی، به نابودی فیزیکی جمعیتهای ایرانیِ این سرزمینها دست گشایند، و این به نسبت ساده بود، چرا که مراکز زبان پارسی و جمعیتهای پارسی‌زبان در شهرهای پرجمعیت قرار داشت و نسبت به سیاستهای خونریزانه‌ی بلشویک‌ها آسیب‌پذیری بیشتری داشت.

مردم آسیای میانه برای قرنها با سه زبان عمومی با هم ارتباط برقرار می‌کردند. از قرن دوم تا چهارم هجری، زبان‌های ایرانی قدیمی منطقه (سغدی، خوارزمی) در برابر پارسی دری عقب‌نشینی کرد و پارسی دری که در اصل در خراسان بزرگ ریشه داشت و بخشهایی از همین منطقه زادگاهش محسوب می‌شد، به تدریج جایگزین زبانهای خواهری‌اش شد که به خانواده‌ی ایرانی شرقی تعلق داشتند. بعد از ورود اسلام به منطقه، و به خصوص بعد از قیام ابومسلم خراسانی که شمار مسلمانان در این سرزمین افزایش یافت، زبان عربی نیز اهمیتی یافت و مراسم دینی مسلمانان و طبقه‌ی روحانی مسلمان از آن به عنوان زبان دینی بهره می‌جستند، هرچند کاربرد گفتاری آن بسیار محدود بود. در فاصله‌ی قرن چهارم تا ششم هجری، به دنبال تثبیت اقتدار اقوام ترک‌زبان بر ایران شرقی، زبان ترکی جغتایی هم در این قلمرو رواجی یافت. این زبان گفتاری بود و بین قبایل نوآمده‌ی ترک رواج داشت که بیشترشان به صورت سرباز برای امیران محلی ترک خدمت می‌کردند. این زبان به همین صورت گفتاری و عامیانه باقی ماند و تنها همگام با افزایش جمعیت ترکان توسعه می‌یافت. زبان ترکی در قرن هشتم و نهم هجری به تدریج به مرتبه‌ی زبانی ادبی برکشیده شد و به صورت نوشتاری نیز رواج یافت.

به این ترتیب، وقتی بلشویک‌ها بر آسیای میانه غلبه کردند، با سه زبان غالب روبرو بودند که بین خود مرزبندی‌هایی کارکردی را هم داشت. زبان پارسی در این هنگام بیش از هزار سال در این سرزمین رواج داشت و زبان گفتاری عمومی میان همگان محسوب می‌شد، این زبان در ضمن زبان ادبی، هنری، علمی، و دیوانی نیز بود و ادبیات صوفیانه نیز بدان تدوین شده بود. دیگری زبان عربی بود که در همان دژِ کوچک اما رخنه‌ناپذیر مراسم دینی و دعاهای مذهبی باقی مانده بود، اما با فراگیر شدن دین اسلام میان کل جمعیت تکثیر شده بود، و در آن هنگام هشت قرن از فراگیر شدن‌اش می‌گذشت. سومی زبان ترکی جغتایی بود که موازی با زبان عربی و تقریبا همزمان با آن همچون زبان روزمره‌ی اعضای قبایل ترک کاربرد داشت. در این هنگام این قبایل ترک زبان حدود نیمی از جمعیت منطقه را تشکیل می‌دادند و به گویشهای متفاوت ترکی سخن می‌گفتند. زبان ترکی بر خلاف پارسی در میان کل جمعیت رواج نداشت و سابقه‌ی آن به عنوان زبانی ادبی و نوشتاری به چهارصد سال می‌رسید.

در این هنگام نه خط سریلیک در میان مردم منطقه شناخته شده بود و نه زبان روسی در میانشان رواجی داشت. تمام مردم منطقه از هویت ملی ایرانی برخوردار بودند و بر اساس سیر تحول تاریخی هویت ایرانی، خویشتن را در خاندان، تیره و قومیت، سرزمین و در نهایت ملیت ایرانی تعریف می‌کردند. یعنی به عنوان مثال در این قلمرو اهالی بدخشان را داشتیم که به زبان وخی سخن می‌گفتند و دین اسماعیلی داشتند، و در شمال خوارزم قرقیزهایی را هم داشتیم که زبان مادری‌شان قرقیزی بود و هردوی ایشان از پارسی به عنوان زبان ادبی و رسمی‌ بهره می‌بردند و دعاها و مراسم دینی‌شان را به عربی اجرا می‌کردند و خود را ایرانی می‌دانستند.

بلشویک‌ها برای غلبه بر این ساختار پیچیده‌ی هویتی، و تحمیل هویتی نوساخته و حزبی بر این مردم، مکری به کار بردند و آن هم مرزبندی این سرزمین بر اساس زبانهای قومی بود. آنچه که هویت مشترک این مردم را ممکن می‌ساخت، خزانه‌ی فرهنگی غنی ایرانی بود که در زبان پارسی تبلور می‌یافت، و دین اسلام که رسانه‌اش زبان عربی بود. گذشته از این دو بسترِ فراگیر و عمومی، زبانهای قومی هم وجود داشت که تا پیش از دوران مدرن نقش هویت‌بخش چندانی نداشت و در زمینه‌ی کلان‌ترِ دین و ملیت تعریف می‌شد. بلشویک‌ها برای برانداختن ملیت ایرانی و دین اسلام، استفاده از زبان پارسی را محدود ساختند، ادبیات پارسی را سرکوب کردند، مراسم دینی را ممنوع نمودند، تعلیم دینی را منسوخ ساختند، و استفاده از خطِ پارسی را که رسانه‌ی انتقال این بسترِ مشترک بود، به شدت مورد پیگرد قرار دادند.

هویت جایگزینی که ایشان پیشنهاد می‌کردند، هویت قومی بود. یعنی کوشیدند به جای این بستر مشترک فرهنگی، بر زبان قومی مردم تاکید کنند و ایشان را به اقوامی مستقل تجزیه کنند و بعدتر هریک را به مرتبه‌ی ملیتی هم‌ارزِ «ایرانی» ارتقا دهند. هدفشان از این کار آن بود که هویت قومی جایگزین هویت ملی ایرانی شود و همزمان با منسوخ شدنِ باورهای دینی، فضایی برای ایمان آوردن به ایدئولوژی حزبی گشوده گردد. اما ایراد کار در اینجا بود که داربستِ نحیفِ زبان قومی طاقتِ سنگینیِ هویت ملی را نداشت. زبانهای قومی –به جز ترکی که تازه آن هم به تازگی نویسا شده بود، شعر و اسطوره و مراسم ویژه‌ی مردم یک منطقه‌ی کوچک یا قبیله‌ای مشخص را رمزگذاری می‌کرد، اما این منش‌ها در پیوند با آن بستر فراگیر ملی و دینی بود که معنا می‌یافت و نیرومند می‌شد و کفایتِ لازم برای رمزگذاری خودانگار‌ه‌ی مردمان را به دست می‌آورد. بلشویک‌ها امیدوار بودند با تثبیت خط و زبان روسی، ملیتِ روسی را جایگزین این هویت باستانی و پرشاخه کنند. اما اشکال کار در اینجا بود که خودِ زبان و هویت روسی هم نسبت به هویت ایرانیِ ریشه دوانده در این منطقه، پدیده‌ای نو و از نظر فرهنگی فقیر محسوب می‌شد. زبان روسی و هویت روسی همچنان تا شش هفت قرن پیش که مغولان و تارتارها بخش عمده‌ی روسیه‌ را در در اختیار داشتند، یک زبان قومی محدود بود. این زبان تازه در قرن هجدهم و نوزدهم به ادبیات دست یافت و تنها یک قرن از تدوین کتابهای علمی و فلسفی بدان می‌گذشت. دینِ روسها وامی بود که از مسیحیان ارتدوکس یونانی ستانده بودند و زبان و رسوم و اساطیرشان در اصل در منطقه‌ی اوکراین ریشه داشت. تنها چیزی که روسها را به ابرقدرتی در زمینه‌ی جهانی بدل ساخته بود، جمعیت زیادشان بود و دولت متمرکز و خودکامه و توسعه‌طلب‌شان، که سابقه‌ای بدنام از کشتار و خشونت و سرکوب اتباع خود را یدک می‌کشید.

روسها برای گستراندن سیطره‌ی این فرهنگ نوپا و نه چندان جذاب در آسیای میانه، قلمروهای باستانی سغد و خوارزم را با بخش‌بندی‌های طبیعیِ کهنسالش درهم شکستند و آن را به جمهوری‌هایی تقسیم کردند که اقوامی خاص را در خود جای می‌داد. دیوانسالاران شوروی برای این که همین قومها هم از حدی نیرومندتر نشوند، در هر قلمرو بخشی از قومیتهای دیگر را هم گنجاندند. نقشه‌ی غیرعقلانی و تقریبا مضحک کشورهای آسیای میانه در حال حاضر به این دلیل شکلی چنین نابخردانه دارد.

روسها به این ترتیب از سویی قومیت را به مرتبه‌ی هویتی فراگیر و ملی بر می‌کشیدند و از سوی دیگر اصطکاکی دایم میان قومیت‌ها پدید می‌آوردند تا از اتحاد مجددشان جلوگیری کنند. هدف اولیه آن بود که تنها قومیت‌هایی که به زبانهای غیرایرانی سخن می‌گفتند به رسمیت شناخته شوند، و ایشان همه ترک زبان بودند. و سیاست دولت شوروی هم تقویت این قومیتها در برابر پارسی زبانان بوده است. اما این کار ناممکن بود، چرا که نیم بیشترِ مردم این منطقه که شهرهای بزرگ را هم در اختیار داشتند و طبقه‌ی نخبه‌ی سیاسی و فرهنگی را هم تشکیل می‌دادند، به قبیله‌ای تعلق نداشتند و از دیرباز یکجانشین و شهرنشین بودند و بنابراین زبانشان به خانواده‌ی ترکی تعلق نداشت. تقریبا تمام اهالی منطقه‌ی آسیای میانه در آغازگاه به قدرت رسیدن کمونیستها زبان پارسی را می‌دانستند و از آن به عنوان زبان واسط فراگیری استفاده می‌کردند که از قزاقستان در شمال تا کشمیر و دهلی در جنوب رواج داشت. زبان مادری بخشی از این جمعیت که به قبایل ترک تعلق داشتند، گویشهای گوناگون خانواده‌ی زبان ترکی بود. اما حتا ایشان نیز از پارسی به عنوان زبان ادبی و علمی بهره می‌بردند. در واقع در آغاز قرن بیستم شمار کسانی که پارسی نمی‌دانستند و تنها با ترکی آشنا بودند، اندک بود و جمله‌ی ایشان مردمی صحرانشین و حاشیه‌ای قلمداد می‌شدند.[67]

سیاست روسها برای نابودی این بند ناف فرهنگی مشترک، که مایه‌ی اتحاد اقوام منطقه بود و هویت ایرانی‌شان را صورتبندی می‌کرد، سه محور اصلیِ جمعیتی، سیاسی و زبانی داشت، که می‌تواند به سه سطحِ زیستی، اجتماعی و فرهنگی مربوط دانسته شود. محور جمعیتی که از همه خشن‌تر و نمایان‌تر بود، با تبعید و کشتار جمعیتِ فعال و حاملان فرهنگ ایرانی همراه بود، و با کوچاندن مهاجرانی غیرایرانی به منطقه تکمیل می‌شد. یعنی استالین همزمان با ایجاد قحطی‌ای برنامه‌ریزی شده و مصنوعی که به مرگ میلیونها نفر از مردم منطقه منجر شد، مردمی با تبار روسی، آلمانی، اوکراینی، تاتار و لهستانی را از سرزمینهای غربی به آسیای میانه کوچاند و به این ترتیب ترکیب جمعیتی آنجا را دگرگون ساخت. این جریان همزمان بود با کشتار سازمان یافته‌ی طبقه‌ی کشاورزان میانه‌حال و مرفه و سر به نیست کردنِ طبقه‌ی متوسط و فرهیخته‌ی شهرنشین پارسی زبان که با برچسب کولاک یا بورژوا بودن به اردوگاه‌های کار اجباری و جوخه‌های اعدام سپرده می‌شدند. این سیاست جمعیتی به خصوص در دهه‌ی 1930.م به شدت دنبال می‌شد و به از میان رفتن یک چهارم تا یک پنجم کل جمعیت منطقه، و جایگزین شدنِ آن با جمعیتهای غیرایرانی منتهی شد. این سیاست به خصوص در قزاقستان بسیار هولناک عمل کرد و این منطقه را زمین سوخته‌ای با جمعیت به شدت آسیب‌دیده بدل ساخت.

استالین برای ادغام قزاقستان در امپراتوری سرخ خود، تدبیری وحشتناک‌تر از قلع و قمع روشنفکران و نخبگان را در ذهن داشت، و آن هم نسل‌کشی سازمان یافته بود. به فرمان استالین کار اشتراکی کردنِ اجباری مزارع در این قلمرو با شدت و سرکوبگری فراوان انجام پذیرفت و نتیجه‌اش نابسامانی عظیمی در تولید محصول کشاورزی بود. در نتیجه در سالهای 1932-1933.م قحطی فراگیری رخ نمود که حدود یک چهارم کل جمعیت قزاقستان را نابود کرد. تنها در این دو سال، جمعیت قزاقستان 22٪ کاهش یافت و این افت به خاطر مرگ و میر وحشتناک مردم از گرسنگی بود.

استالین در واقع چنان که درباره‌ی اوکراین نیز عمل کرده‌ بود، از قحطیِ ساختگی و مهندسی شده برای پاکسازی جمعیت قزاق و خالی از سکنه کردنِ این منطقه استفاده کرد و فضای تخلیه شده را با تبعیدهای پردامنه‌ای از سرزمینهای دیگرِ اسلاونشین پر کرد. این نکته را هم باید گوشزد کرد که قحطی‌های یاد شده علت طبیعی نداشت و از خشکسالی یا بدی آب و هوا ناشی نشده بود و تنها از مدیریت ناکارآمد – و تا حدودی جنایتکارانه‌ی- حزب کمونیست شوروی برخاسته بود. تخمین‌ها نشان می‌دهد که اگر این قحطی رخ نمی‌داد، جمعیت قزاقستان امروز بیش از بیست میلیون نفر می‌بود.

استالین همزمان با کشتار قزاقها با قحطی، اسلاوها را از سرزمینهای دیگر به این منطقه می‌کوچاند. به شکلی که تا 1956.م جمعیتی قزاق در اقلیت قرار گرفته بود و تنها 30٪ ساکنان قزاقستان را تشکیل می‌داد، و شمار اسلاوها به 43٪ جمعیتی بالغ می‌شد.[68] نسبت آلمانی‌ها در این منطقه از بقیه‌ی جمهوری‌های پانزده‌گانه‌ی شوروی بیشتر بود و به 8٪ کل جمعیت می‌رسید.بعد از کشتار نخبگان و از میان بردن بخش بزرگی از جمعیت، استالین زمینه را برای الحاق کامل قزاقستان به قلمروش مناسب دید و در 1936.م قزاقستان به صورت یک جمهوری شوروی سوسیالیستی به اتحاد جماهیر شوروی پیوست. سیاست تبعیدهای گروهی استالین به شکلی بود که تا 1999.م و هشت سال بعد از استقلال این کشور، هنوز 70٪ ساکنان شهرِ قدیمی آستانه، روس و اوکراینی و آلمانی بودند و تنها یک سوم جمعیت 280 هزار نفره‌اش قزاق محسوب می‌شدند. بازگشت جمعیت قزاق به این شهر باعث شد تا در 2007 جمعیت آن به هفتصد هزار نفر برسد که 65٪ آن قزاق هستند.

این درهم ریختگی جمعیتی در سایر شهرها هم نمود داشت. چنان که جمعیت شهر بیشکک که در دوران استالین و خروشچف به سختی زیر فشار سیاست روسی کردن قرار داشت، در 1989.م بیش از 60٪ اسلاو (روسی، اوکراینی، بلاروسی و …) داشت و تنها 20٪ اهالی‌اش قرقیز بودند.

استالین همچنان از این منطقه به عنوان تبعیدگاه و حیاط خلوتِ آزمایشهای هسته‌ای خود استفاده کرد. در 1947.م تاسیسات هسته‌ای روسها برای ساخت بمب اتمی در این قلمرو احداث شد و آزمایشهای زیانبار و خطرناک هسته‌ای در این منطقه انجام پذیرفت. در 1949.م، استالین بمب اتمی‌اش را در منطقه‌ی سِمی در قزاقستان آزمایش کرد و نتیجه‌اش یک فاجعه‌ی زیست‌محیطی کامل بود که به نابودی پوشش گیاهی و جانوری، آلودگی شدید محیط زیست با مواد رادیوآکتیو، و آسیبِ فراوان به جمعیتهای ساکن منطقه منتهی شد. در زمان حاکمیت کمونیست‌ها بر پیامدهای این آزمایش سرپوش نهاده شد، اما نتایج وخیم آن هنوز بعد از شصت سال در منطقه باقی مانده است.

گذشته از تبعیدهای گروهی، در برخی از شهرها، حوادث طبیعی به این سیاست یاری رساند. چنان که مثلا در اشک‌آباد که بخش عمده‌ی جمعیتش ایرانی‌تبار و پارسی زبان بودند، زلزله‌ای رخ داد و این حادثه با مدیریت مرگبار دولت بلشویک به ریشه‌کنی جمعیت شهر انجامید. اشک‌آباد در سالهای نزدیک به جنگ جهانی دوم، صد و پنجاه هزار تن جمعیت داشت. در این هنگام زلزله‌ی مرگبار و بزرگی در این شهر بروز کرد که دو سوم مردم شهر را قربانی خود کرد. آمار رسمی این عدد را 110 هزار می‌داند اما در دولت ترکمنستان از 176 هزار قربانی سخن می‌رود. این یکی از ده زلزله‌ی پرتلفات‌ تاریخ جهان بوده است.[69] به این ترتیب تقریبا تمام مردم این شهر از میان رفتند.

چنین می‌نماید که دولت شوروی از این زلزله برای پاکسازی جمعیتی مردم این منطقه بهره جسته باشد. چون خبر این فاجعه در رسانه‌های شوروی انعکاس نیافت و کمکهایی برای زلزله‌زدگان ارسال نشد و یکی از دلایل بالا بودن چشمگیر تلفات این زلزله این بود که آسیب‌دیدگان به حال خود رها شدند.[70] در واقع مرکزی که وقوع این زلزله را ثبت و گزارش کرد، دولت ایران بود که به خاطر رسیدن امواج زلزله به منطقه‌ی دره‌گز در خراسان و به جا ماندن تلفاتی اطلاعاتی درباره‌ی خبر گردآوری و رسانه‌ای کرد.

ناگفته نماند که گزارشهایی در دست است که نشان می‌دهد این زلزله و ویرانی ناشی از آن احتمالا پیامد یک آزمایش اتمی در نزدیکی اشک‌آباد بوده است. دریاسالار الیس زاخاریاس که بعد از فعالیت نظامی پرماجرایش برنامه‌های مستند مشهوری درباره‌ی تاریخ قرن بیستم تولید کرده، این زلزله را نتیجه‌ی آزمایشهای اتمی روسها در صحرای قراقوم می‌داند.[71] این نکته قابل تأمل است که با وجود ویرانی کامل ساختمانها و تاسیسات روی زمین، لوله‌های درون زمین و شبکه‌ی آب‌رسانی آسیبی ندیده بود و شبکه‌ی برق منطقه تنها بعد از سه روز بازسازی شد. همچنین هجوم ناگهانی ارتش سرخ به منطقه و قرنطینه کردن آنجا به بهانه‌ی کمک‌رسانی، که بسیار ناقص و بد انجام شد، پرسش‌برانگیز است. اشک‌آبادِ خالی شده از جمعیت، کمی بعد با قبایل ترکمنی که به زور اسکان داده شده بودند، مسکونی شد. به این ترتیب زبان پارسی به کلی از منطقه رخت بر بست و زبان ترکمنی جایگزین آن شد که به سادگی توسط کارگزاران روسی همچون فرهنگی بدوی و نانویسا سرزنش می‌شد و فراگیری زبان روسی را ضروری می‌نمود. ناگفته نماند که این نسل‌کشیِ نمایان تازه ده سال بعد از ایرانی‌کشیِ مشهورِ سالهای 1936-1938.م رخ داده بود که طی آن لایه‌ی نخبه و جنگاورِ جمعیتی که به هویت ایرانی خود پایبند بودند، کشتار شده بودند. چنان طی این سالها که در همین اشک‌آباد و تاشکند، کل اقلیت بهاییانی که گرایش کمونیستی هم داشتند که در نهضت سوادآموزی و تاسیس مدارس و درمانگاه‌ها با دولت شوروی همکاری می‌کردند، احتمالا تنها به خاطر فعال بودن‌شان در حوزه‌ی فرهنگ، کشتار کردند.[72]

دومین سیاست که ماهیت جامعه‌شناختی داشت، به سازماندهی سیاسی سرکوبگرانه و تفرقه‌افکنانه‌ی مردم این منطقه مربوط می‌شد. استالین در ابتدای کار کوشید تا مراکز اصلی فرهنگ و تمدن ایرانی را در جمهوری نوپای ازبکستان بگنجاند و با ترویج قوم‌گرایی ترکی در این قلمرو، ریشه‌ی فرهنگ کهن را در منطقه بخشکاند. با وجود آن که در اواخر دهه‌ی 1920.م تنها بخشی از جمعیت این منطقه به ترکی ازبکی سخن می‌گفتند و تقریبا همه‌ی مردم –و تحقیقا همه‌ی شهرنشینان- پارسی می‌دانستند، در 1924.م ازبکی به عنوان زبان رسمی‌ این دولت به کرسی نشست.

اما مقاومت فرهنگی به قدری بود که در نهایت کارگزاران وفاداری مانند شاه‌تیمور و لاهوتی استالین را قانع کردند تا یک جمهوری تاجیکستان هم در آن میانه تشکیل دهد. هرچند برای پرهیز از فراگیر شدنِ مجدد زبان پارسی و هویت ایرانی، این جمهوری تنها منطقه‌ای کوهستانی و دور افتاده را به دست آورد که به شکلی نظام‌مند از آموزش، بهداشت و سایر شاخصهای توسعه دور نگهداشته می‌شد. استالین جمعیتهای بزرگی از تاجیک‌های ساکن در قلمروهای دیگر را به زور به این سرزمین کوهستانی کوچاند تا چیرگی عنصر ایرانی در جمهوری‌های نوساخته‌ی قوم‌گرایش از میان برود.

دیوانسالاران شوروی در نهایت آسیای میانه را به پنج جمهوری تقسیم کردند، ترکمن‌ها، ازبک‌ها، قرقیزها و قزاق‌ها تقریبا همه‌ی زمینها را به دست آوردند و حاشیه‌ی کوهستانی متصل به پامیرِ افغانستان نصیب تاجیک‌ها شد. به این ترتیب زبانهای قومی ترکمنی، ازبک، قرقیز و قزاق که همگی به خانواده‌ی زبان ترکی تعلق داشت، در سراسر این منطقه رسمیت یافت و آموزش و یادگیری پارسی ممنوع شد. زبانهای محلی دیگر به شدت سرکوب شد و به عنوان آخرین حربه برای گسستن تار و پود فرهنگِ این مردم، خطِ پارسی ممنوع شد و نسخه‌ای از خط سریلیک در میانشان ترویج شد که تازه از هر جمهوری به جمهوری دیگر هم تفاوت می‌کرد.[73]

به این ترتیب مردمی که تا پیش از آن مستقل از زبان قومی و قبیله‌ای‌شان که تنوعی فراوان هم داشت، با زبان پارسی با هم ارتباط برقرار می‌کردند، دینی مشترک داشتند، و با خطی یکسان تمام اندیشه‌هایشان را می‌نوشتند، به اعضای «جمهوری‌ شوروی»‌هایی بدل شدند که از دسترسی به اندوخته‌ی غنی فرهنگ ایرانی محروم شده بودند، ناچار بودند تنها زبان قومیِ غالب در قلمروشان را بیاموزند، و آن را با خطی ویژه‌ی آن بنویسند که تازه هم ابداع شده بود. به این ترتیب مردم آسیای میانه خارج از جمهوری ساختگی خودشان نه زبان مشترکی برای گفتگو با دیگران داشتند و نه می‌توانستند خط دیگران را بخوانند.

این سیاست «تفرقه بینداز و حکومت کن» در سراسر قلمرو زیر نفوذ شوروی دنبال شد. اگر روندهای منتهی به پیدایش کشور ترکیه را بازخوانی کنیم و پیوندهای میان آتاتورک و ترکهای جوان با بلشویک‌ها را مورد داوری قرار دهیم، در خواهیم یافت که آتاتورک بیش از آن که به رضا شاه شبیه باشد، با تیتو همسان بوده است. دقیقا همین سیاستِ دشمنی با زبان پارسی، محدود کردن نفوذ دین اسلام، تاکید بر یک قومیت و تثبیت ملیت بر مبنای زبانی قومی، و تغییر خط آن زبان به لاتین (که در جمهوری‌های شوروی هم ابتدا مطلوب پنداشته می‌شد)، در ترکیه هم دیده می‌شود. به تازگی هومن پیمانی کتابی روشنگر درباره‌ی پیوندهای میان شعارهای پان‌ترکیستی و سیاست شوروی نوشته که این موضوع را به خوبی تحلیل می‌کند.[74]

سیاست کمونیست‌ها برای ایرانی‌زدایی از آسیای میانه با تبعید گروهی شهرنشینان به مزارع اشتراکی (کولخوز)، با شستشوی مغزی نوجوانان و عضویت اجباری‌شان در کومسومول (شاخه‌ی جوانان حزب کمونیست)، و تغییر دادن اجباری خط و منع آموزش و پرورش به زبان پارسی ممکن شد. بلشویک‌ها علاوه بر این برنامه، کوشیدند تا بافت جمعیتی منطقه را نیز به هم بزنند. ایشان جمعیتهای بزرگی از مردم اوکراین و آلمان‌های ولگا و روسها را به آسیای میانه کوچاندند و منصب‌های اصلی دیوانسالارانه را به ایشان سپردند.[75] مردم بومی تنها زمانی به این سلسله مراتب دولتی دست می‌یافتند که علاوه بر کمونیست بودن، هویت روسی را نیز بپذیرند و زبان روسی را خوب بیاموزند. به این ترتیب برای مدت شصت سال، یک طبقه‌ی حاکم روس یا روسی شده‌ي سرکوبگر بر سرزمین باستانی سغد و خوارزم حکومت کرد.

تلاش روسها برای ریشه‌کنی فرهنگ و تمدن ایرانی بعد از تثبیت استالین بر مسند قدرت وضعیتی جنون‌آمیز به خود گرفت. در حدی که سالهای 1936 تا 1938.م جریانی در آسیای میانه آغاز شد که مردم منطقه آن را «ایرانی‌کُشی» نامیده‌اند. در این دوران هر نوع ارتباطی با هویت ایرانی به اعدام و تبعید افراد منجر می‌شد. دستگاه امنیتی کمونیستی که برای صدور حکم اعدام یا تبعید و زندان افراد تنها به راس سه تن از ماموران امنیتی بسنده می‌کرد، جمعیتی بزرگ از کسانی که همچنان به هویت ایرانی‌شان پایبند بودند را در فاصله‌ی سه سال به کلی قتل‌عام کرد. کل جمعیتی که در این جریان از میان رفتند درست مشخص نیست. اما می‌دانیم که تقریبا همه‌ی کمونیست‌های ایرانی‌ای که در جریان انقلاب اکتبر و سالهای بعد از آن به قلمرو آسیای میانه رفته بودند و در سرکوب استقلال‌طلبان سغد و خوارزم با بلشویک‌ها همکاری کرده بودند، در این جریان همراه مردم بومی قلع و قمع شدند. شمار این کمونیستها را شصت هزار تن تخمین زده‌اند[76] و ایشان همان کسانی بودند که تا چند سال قبل با رهبری ارتش سرخ با نیروهای مقاومت مردمی (باسماچی‌ها) می‌جنگیدند و با پیروی کورکورانه از استالین هم‌میهنان خویش را کشتار می‌کردند. شرح سرگذشت برخی از این کسان را یکی از پناهندگان ایرانی به شوروی گردآوری کرده و در کتاب «خانه‌ی دایی یوسف» منتشر کرده، که خواندن‌اش مایه‌ی اندوه فراوان تواند بود.[77]

در این کتاب می خوانیم که در این دوران تنها تهمت ساده‌ی دریافت نامه‌ای از ایران[78] یا دارا بودن یک جلد قرآن[79] برای اعدام و تبعید افراد به سیبری کفایت می‌کرده است. یک نمونه از خشونتی که در این سیاست ایرانی‌زدایی اعمال می‌شد، آن که در فاصله‌ی سالهای 1937 و 1938.م در تاشکند اردوگاهی درست کرده بودند و ایرانی‌های شهر را در آن زندانی می‌کردند و شرایط نگهداری‌شان به شکلی بود که هر روز هفت هشت نفر از آنها به خاطر شکنجه یا گرسنگی فوت می‌کرده‌اند.[80]

در دوران شوروی، همزمان با تاسیس جمهوری قزاقستان، پایتخت آن را شهر ترک‌نشینِ آلماآتا قرار دادند، که نه بزرگترین شهر این قلمرو بود و نه پیشینه‌ی فرهنگی و سیاسی مهمی داشت. این کار برای آن بود که شهر آستانه که ایرانی‌زبان بود و مرکز بازرگانی، از مدار توسعه خارج شود. (ناگفته نماند که بعد از استقلال قزاقستان، پایتخت این کشور دوباره به آستانه تغییر یافت.) بلشویک‌ها تمام نخبگان فرهنگی و نظامی و سیاسی قزاقستان را که سرسپرده‌ی حزب کمونیست نبودند، به سیبری تبعید کردند و یا به قتل رساندند، و به تدریج با دست نشاندگان وفادار به حزب نیز چنین کردند. عملا تمام نویسندگان، شاعران، مورخان، و شخصیتهای برجسته‌ی سیاسی و فرهنگی قزاق در دهه‌ی 1930.م کشتار شدند و مردم قفقاز طبقه‌ی راهبر خود را به کلی از دست دادند.

جالب آن که با تمام این خشونتها و وحشی‌گری‌های باورنکردنی، همچنان روسها در تسلط فرهنگی بر آسیای میانه ناکام ماندند و موفق به «روس کردن» این منطقه نشدند. هسته‌ی مرکزی مقاومت فرهنگ ایرانی در برابر این جریان، منطقه‌ی کوهستانی سغد بود که دسترسی بدان دشوار بود و پیشتر فاتحان عرب و ترک و مغول هم نتوانسته بودند در آنجا مستقر شوند. به همین دلیل ترکیب جمعیتی در این منطقه کمابیش یکدست بود و با آنچه که در کوههای پامیر وجود داشت، همسان بود.

روسها تا مدتی منطقه‌ی سغد را در جمهوری ازبکستان گنجانده بودند و می‌کوشیدند با ترویج زبان ازبکی و ازبک شمردن این مردم، هویت ایرانی را در آنجا سرکوب کنند. اما در نهایت این سیاست‌شان شکست خورد و به ناگزیر قومیتی تازه به نام تاجیک تعریف کردند و آن را موازی با قومیتهای ازبک و قرقیز و قزاق و ترکمن به رسمیت شمردند. به این ترتیب جمهوری تازه‌ای به نام تاجیکستان پدید آمد، که زبان پارسی در آن به رسمیت شمرده می‌شد. اما برای آن که این منطقه‌ی کوهستانی به قطبی برای مقاومت فرهنگی در برابر برنامه‌ی روسی‌سازی بدل نشود، شهرهای بزرگ سغد (بخارا و سمرقند) را از آن جدا کردند و همچنان در ازبکستان محصورشان نمودند.

پیش از هرچیز، یک نکته را باید گوشزد کرد و آن هم این که مفهوم تاجیک قومیت را نمی‌رساند و در سرزمینهای شرق ایران‌زمین به سادگی به کسانی اشاره می‌کند که زبان مادری‌شان پارسی باشد، و این ربطی به خصوصیات نژادی‌شان یا زادگاهشان ندارد. معمولا این کلمه در برابر ترکی قرار می‌گیرد و صرفا دلالتی زبانی دارد و در ادبیات کلاسیک پارسی هم به همین معنا به کار رفته است و معمولا در برابر اعضای ملل دیگر مقابل نهاده می‌شود، هرچند کاربرد آن بسیار محدود است.

سعدی در باب نخست بوستان می‌گوید:

ز دریای عمان برآمد کسی        سفر کرده هامون و دریا بسی

عرب دیده و ترک و تاجیک و روم       ز هر جنس در نفس پاکش علوم

جهان گشته و دانش اندوخته       سفر کرده و صحبت آموخته

و بعد از او مولانا می‌گوید:

ترکی همه ترکی کند تاجیک تاجیکی کند       من ساعتی ترکی شوم یک لحظه تاجیکی شوم

و در غزلی دیگر از او می‌خوانیم:

ترک کی تاجیک کی زنگی کی رومی کی       مالک الملکی که داند مو به مو سر و علن

بنابراین فرضِ این که تاجیک‌ها یک قوم مانند سایر اقوامِ ایرانیِ آسیای میانه هستند، نادرست است.

محمد جان شکوری در کتاب «خراسان است اینجا» اشاره کرده که تا انقلاب 1917.م، مردم منطقه‌ی قدیم سغد و خوارزم خود را فارس، مسلمان یا به ندرت تاجیک می‌نامیدند و اصطلاح اخیر برچسبی بود که به روستاییان کوه‌نشین برخی از مناطق سغد مربوط می‌شد. این مردم زبان خود را هم فارسی یا «مسلمانی» می‌نامیدند.[81] بنابراین اصطلاح تاجیک برای اشاره به یک قومیت یا زبان برساخته‌ای جعلی و تازه است که کمتر از صد سال از عمرش می‌گذرد. این کاربردِ اسم تاجیک ابتدا توسط کمونیست‌ها در دره‌ی زرافشان تبلیغ شد و از آنجا به تدریج توسط قوم‌گرایانِ پیرو بلشویک‌ها به مناطق همسایه نشت کرد.

این کلمه تنها بعد از سیطره‌ی ارتش سرخ بر آسیای میانه همچون برچسبی قومی اعتبار یافت و کلمه‌ی روسی Тоҷик (تاجیک) به قومیتی خاص دلالت کرد که در مقابل «قومیت»‌های دیگری مانند ازبک و قرقیز و ترکمن قرار داشت. در حالی که تا پیش از آن چنین مفهومی از آن برداشت نمی‌شد. چنان که کلمه‌ی «فارس» هم که قرنها در ایران غربی مترادف تاجیک بود، به همین ترتیب به خصوصیتی زبانی اشاره می‌کرد و نه نژادی یا قومی، و بعدتر مفهومش نزد قوم‌گرایان دگردیسی یافت.

با وجود آن که در زمان تشکیل جمهوری‌های شوروی در آسیای میانه سخنی از قومیت تاجیک در میان نبود، در اکتبر 1924.م تغییراتی در ساختار اداری روسیه‌ی شوروی پدید آمد و تقسیم‌بندی بر مبنای تمایزهای قومی رسمیت یافت. این جریان، همزمان با تثبیت قدرت استالین در شورای مرکزی حزب کمونیست تحقق یافت. استالین در 1923.م به سراغ آسیای میانه رفت و بلشویک‌های تازه استقرار یافته در آن منطقه را تصفیه کرد. در ژوئن 1923.م پرونده‌ای جعلی درباره‌ی رهبر کمیساریای خلق تاتار به رهبران حزب ارائه شد. این مرد سلطان قُلی‌اف نام داشت و بلشویک بلندپایه و پرشوری بود که تا آن هنگام در کشتار هم‌میهنانش و سرکوب روشنفکران و استقلال‌طلبان آسیای میانه از هیچ کاری کوتاهی نکرده بود. طبق این پرونده که پلیس مخفی (گ.پ.او) تهیه‌اش کرده بود، او با کشورهای ایران و ترکیه در ارتباط بود، با ذکی ولیدزاده که از رهبران شورش مردم بخارا بود، رابطه‌ی دوستی داشت، و قصد خیانت به بلشویک‌ها را در سر می‌پخت. کل این پرونده دروغین بود و قلی‌اف بلشویکی جنایتکار بود که درست مانند استالین خود را روس می‌شمرد و با تمام مظاهر تمدن بومی‌اش دشمنی می‌ورزید. اما به هر صورت او را محکوم کردند. قلی‌اف اولین عضو بلندپایه‌ی حزب بود که به دست استالین بازداشت شد و مورد آزار قرار گرفت.[82]

به دنبال این تصفیه، که سرآغاز پاکسازی‌های درون حزبیِ بعدی استالین بود، برنامه‌ی تجزیه‌ی آسیای میانه به مناطقی قومی و ریشه‌کنی زبان پارسی در آن با سرسختی اجرا شد. تنها جایی که نمی‌شد زبان قومی دیگری را بدان نسبت داد، کوههای سغد بود که به همین دلیل در قالب جمهوری شوروی خلق تاجیکستان (Таджикская Автономная Социалистическая Советская Республика) از ازبکستان جدا شد. در این هنگام سه واحد اداری-سیاسیِ پیشین (جمهوری‌های شوروی خلق بخارا، ترکستان و خوارزم) بر اساس قومیت به پنج واحدِ جمهوری شوروی خلق تاجیک، ازبک، قرقیز، ترکمن و کاراکالپاک (قزاق) تقسیم شدند. در میان این جمهوری‌ها، قرقیزستان و تاجیکستان از همه کوچکتر بودند. قرقیزستان در کل دویست هزار کیلومتر مربع وسعت داشت و جمعیتش در حال حاضر بعد از نود سال که از تاسیس‌اش می‌گذرد، به پنج و نیم میلیون تن رسیده است. تاجیکستان هم از نظر کوچکی و فقر اقتصادی سرزمینی همتای قرقیزستان است. در اکتبر 1929 .م جمهوری شوروی تاجیکستان به مرتبه‌ی یک جمهوری هم‌تراز با ازبکستان ارتقا یافت و این آخرین جمهوریِ تاسیس شده در این منطقه بود. خجند را هم که تا پیش از آن بخشی از ازبکستان بود، بدان افزودند. دو سال بعد نام شهر دوشنبه را به استالین آباد و نام خجند باستانی را به لنین‌آباد تغییر دادند و این اسم‌ها تا 1961 .م بر این شهرها باقی بود.

کسی که بیشترین نقش را در تاسیس جمهوری شوروی تاجیکستان ایفا کرد، شیرین‌شاه شاه‌تیمور بود که از اعضای بلندپایه‌ی حزب کمونیست ازبکستان محسوب می‌شد. او در 1899 .م در خانواده‌ای تنگدست و روستایی در شوقنان زاده شد و بعدتر به عنوان کارگر به تاشکند مهاجرت کرد. در آنجا به سال 1921 .م عضو حزب کمونیست شد و به این ترتیب یکی از آن رهبران بلشویک بومی‌ای بود که با جنبش ملی فرغانه و خیوه و بخارا دشمنی می‌ورزید.

او در سالهای 1923 و 1924 نماینده‌ی تاجیک‌ها در کمیته‌ی مرکزی حزب کمونیست بود و در 1929.م موفق شد استالین را راضی کند تا بخشهای کوهستانی سرزمین سغد را از ازبکستان جدا کند و آن را به عنوان یک جمهوری مستقل به رسمیت بشناسد. بعد، خودِ شاه‌تیمور به عنوان رئیس این دولت برگزیده شد و زیر نظر استالین سیاست‌های سرکوبگرانه‌ی روسها را در این منطقه اجرا کرد. شاه‌تیمور در جذب و ترویج فرهنگ روسی اشتیاقی فراوان داشت. شاه تیمور در 1930 .م با زنی روس به نام الکساندریا میخائیلوونا کیسِلیووا[83] ازدواج کرد و صاحب دو پسر شد که آنها را شاه‌تیمور و رستم نامیدند. این دو بعدها با نامی روسی و همچون شهروندانی روس پرورده شدند.

شاه تیمور از سویی با ابوالقاسم لاهوتی دوستی نزدیک داشت و از سوی دیگر کسی بود که خط پارسیِ مردم را در دولتِ نوظهور تاجیکستان با زور و خشونت به خط سریلیک روسی تغییر داد. این بخشی از برنامه‌ی روسی کردنِ این منطقه بود که در 1939 و 1940.م اجرا شد و استفاده از خط پارسی را ممنوع ساخت.[84].6سشان تبلغد ومردم

دستکاری زبان و خط، سومین سیاست کمونیست‌ها برای نابود کردن هویت ایرانی در آسیای میانه بود. این کار همزمان با مرزبندی مجدد این سرزمین در قالب جمهوریهای متفاوت به انجام رسید. کارگزاران آن، عبارت بودند از شاه تیمور که رهبری سیاسی‌اش را بر عهده داشت، و ابوالقاسم لاهوتی و دوستش صدرالدین عینی که وظیفه‌ی توجیه فرهنگی آن را بر عهده گرفته بودند. برای فهم دقیقتر آنچه که در جریان اجرای این سیاست ایرانی‌زدایی فرهنگی رخ داد، باید صدرالدین عینی را دقیقتر شناخت.

صدرالدین سیدمرادزاده‌ی عینی، در سال 1878.م در روستای ساکتره در حوالی بخارا زاده شد. طبع شاعری داشت و نثر را شیوا می‌نوشت، اما در ذهنیت‌اش سیاست بر فرهنگ می‌چربید و نخستین عرض اندامهایش در عرصه‌ی عمومی همیشه با تبلیغ آرای بلشویکی گره خورده است. همزمان با انقلاب اکتبر، او را در بخارا به خاطر تبلیغ بلشویسم دستگیر کردند و عالم خان حاکم بخارا دستور داد هفتاد و پنج تازیانه به پشتش بزنند. پشت صدرالدین عینی در اثر این مجازات زخمی شد و او تا پایان عمر به این ماجرا اشاره می‌کرد و خویشتن را نوعی شهید راه کمونیسم معرفی می‌کرد.

بعد از تازیانه خوردن در بخارا، ابوالقاسم لاهوتی که با او دوستی‌ای داشت و در ضمن هم‌سنگرِ وی هم محسوب می‌شد، موفق شد او را از بخارا خارج کند و در یک بیمارستان روسی بستری نماید. عینی به سرعت بهبود یافت و وقتی ارتش سرخ دو سال بعد خاک بخارا را به توبره می‌کشید، با ایشان همراه بود. خودش گزارش کرده که وقتی تازیانه می‌خورد، گریه نکرد، اما در روز نهم آوریل 1917، وقتی همراه ارتش سرخ بر دروازه‌ی بخارا ایستاده بود، از سر شوق و شادی اشک در چشم داشت.[85]

روسها بعد از راندن خان بخارا و سرکوب مقاومت مسلحانه‌ی مردم بخارا و خوقند، شروع کردند به انتشار چندین روزنامه برای تبلیغ مرام کمونیستی. جالب آن که با وجود غلبه‌ی کامل زبان پارسی در سپهر اجتماعی بخارا، در میان این روزنامه‌ها، تنها یکی به خط و زبان پارسی منتشر می‌شد و آن هم «شعله‌ی انقلاب» بود که ابتدا سید جلال علیزاده و بعدتر حاجی معین سمرقندی منتشرش می‌کرد و صدرالدین عینی نیز در آن قلم می‌زد.

در برخی از گزارشها چنین آمده که این روزنامه به خاطر پارسی زبان بودن‌اش، در جبهه‌ی ایران‌گرایان قرار داشته و با قوم‌گرایی پان‌ترکی مقابله می‌کرده است.[86] اما واقعیت آن است که پولِ انتشار این روزنامه را لنین می‌پرداخت و نویسندگان و کارگزارانش همگی کمونیست بودند و نه تنها با سیاستهای قوم‌گرایانه‌ی بلشویک‌ها مخالفتی نداشتند، که آن را با دامن زدن به تمایز میان ترک و تاجیک تقویت هم می‌کردند. همین عده در سال 1924.م برای نخستین بار اصطلاح تاجیکی را در متون نوشتاری در معنایی قومی به کار گرفتند و آن را به ادبیات و رده‌ی خاصی از مردم تعمیم دادند و به این ترتیب ایشان را از بقیه‌ی اقوام جدا ساختند.

صدرالدین عینی که بعدها با لقبهایی مانند علامه، بنیانگذار ادب تاجیکی، و دانشمند بزرگ نواخته شد، در زمان فعالیت در این روزنامه یک فعال سیاسی به نسبت گمنام هوادار شوروی بود، که بیش از چهل سال از عمرش می‌گذشت، و دستی هم در ادبیات و شاعری داشت. او بعد از این دوران به طور منظم سیاست تفرقه‌ی قومی استالین را در منطقه تبلیغ کرد، و یکی از مهمترین عواملی بود که برچسب تاجیک را جایگزین فارس/ ایرانی کرد. شخص دیگری که در این زمینه فعال و موثر بود، البته لاهوتی بود که در هماهنگی با وی عمل می‌کرد.

صدرالدین عینی با بهانه‌های مختلف می‌کوشید اسم زبان پارسی را از زبانهای بیندازد و عبارت جعلی زبان تاجیکی را جایگزین آن سازد. او در نوشتاری آورده که زبان پارسی وام‌واژه‌های عربی فراوانی دارد، و «زبان تاجیکی» دست نخورده‌تر است، و چنین وضعی ندارد. این اظهار نظر از دید زبانشناسانه به کلی نادرست است و کافی است نوشتارهای خود عینی با ادیبان همزمانِ ایرانی‌اش مقایسه شود تا نادرستی آن نمایان شود.[87] او در 1924.م در روزنامه‌ای به نام معنادارِ «آواز تاجیک»، مقاله‌ای نوشت و در آن بارها و بارها از «قوم تاجیک» سخن گفت و در ضمن مرزبندی ظریفی قایل شد و مردم سمرقند را از این قومیت متمایز دانست و ایشان را بنا به مصلحت سیاسی شوروی‌ها، بخشی از ازبکستان دانست که «زبان تاجیکی هم می‌دانند».[88]

او همزمان با نوشتن این حرفهای سیاست‌زده و غیرعلمی درباره‌ی زبان و قومیت مردمِ آسیای میانه، کتابی نوشت به نام «نمونه ادبیات تاجیک» و به این ترتیب میراث ادبی پارسی منطقه را به شکلی دلبخواه زیر عنوان تاجیک گنجاند و آن را از سپهر فرهنگ ایرانی و پارسی متمایز ساخت. او در همین حین، رمانهایی می‌نوشت که در آن نثری شیرین با محتوایی رسوا و ضدمردمی درآمیخته بود و مبارزانی که برای حفظ هویت ایرانی خویش با روسها می‌جنگیدند و قربانیان بیگناهی که به دست استالین سر به نیست می‌شدند، با نامنصفانه‌ترین شکل تصویر شده و مورد حمله قرار می‌گرفتند. تنها نام این رمانها به قدر کافی بیانگر است: جلادان بخارا (Ҷаллодони Бухоро)، غلامان، و مرگ سودخور، که از دید فرزندش «جلادان بخارا» که در 1922.م منتشر شد، «نخستین نثر نوی تاجیک» بوده است. حال این نکته بماند که این متن نخست به زبان ازبکی چاپ شد و بعدتر در 1935.م به زبان پارسی برگردانده شد، که تازه آن هم به خاطر فعالیتهای موثر و ویرانگر عینی، در آن هنگام تنها می‌توانست با خط سریلیک چاپ شود و چنین هم شد. یعنی این نخستین نمونه از ادبیات داستانی تاجیکی، متنی ایدئولوژیک است که ابتدا به زبان ترکی ازبکی و بعد به خط سریلیک منتشر شده است! به این ترتیب عینی نیز مانند همتاهای سرخ خویش در ایران، در سرزمینی که ناصرخسرو و رودکی را در دامن خود پرورده بود زاده شد و از میراث گرانبار پیشینیان خویش تغذیه کرد و بعد کمر به ویرانی این گنجینه‌ی فرهنگی بست و بر این مبنا خود را بنیانگذار و آغازگرِ نظمی نو قلمداد کرد.

در 1926.م، کنگره‌ی کمونیستها در باکو با قطعنامه‌ای پایان یافت که طی آن برنامه‌ی نابودی خط پارسی و ریشه‌کنی سواد و نویسایی به این خط اعلام می‌شد. این تصمیم ابتدا درباره‌ی زبانهای قومی تمدن ایرانی به کار گرفته شد که اندوخته‌ی نوشتاری کمتری از زبان پارسی داشتند. یعنی ابتدا در آذربایجان، و بین مردم کرد و ترک زبان، خواندن و نوشتن به خط پارسی ممنوع شد و خط نوساخته‌ای بر مبنای الفبای لاتین به جای آن نشانده شد. در سال 1929.م خواندن و نوشتن به خط پارسی در ازبکستان ممنوع شد، و این سرزمینی بود که شهرهای باستانی سمرقند و بخارا را در خود جای می‌داد و کانون فرهنگ و ادب پارسی محسوب می‌شد. انبوهی از معلمان، روشنفکران، نویسندگان و ادیبان پارسی‌زبان به جرمِ موهومِ جاسوسی برای کشور ایران به اردوگاه‌های کار اجباری فرستاده شدند و مورد شکنجه و آزار قرار گرفتند. حتا در اختیار داشتن کتابی به خط پارسی خطرناک دانسته می‌شد، و به این ترتیب در مدتی کوتاه، کل میراث معنوی نوشته شده به خط پارسی که در دست مردم بود توسط مردمی که از ترس پلیس مخفی شوروی به جان آمده بودند، نابود شد.

تغییر خط از پارسی به لاتین، کاری کاملا نابخردانه و نامعقول بود و هر ناظر عاقل و بی‌طرفی در می‌یافت که قصد از انجام این کار نادان نگه داشتنِ مردم و بریدن شاهرگ هویت فرهنگی‌شان است. قضیه به قدری نمایان بود که سیاستمداری ازبک به نام سنجر، پیش از تثبیت این قانون در 1928.م در روزنامه‌ی «رهبر دانش» نوشت که اجرای چنین سیاستی به بیگانه شدنِ مردم آسیای میانه از ساکنان ایران و افغانستان منتهی می‌شود و به خاطر ناممکن بودنِ برگرداندنِ تمام کتابهای پارسی به الفبای لاتین، دانش بومی مردم را از میان می‌برد. سنجر به درستی پیش‌بینی کرده بود که ریشه‌کنی خط پارسی در آسیای میانه به گسست پارسی‌زبانان افغانستان از مردم آسیای میانه منتهی می‌شود، به قوم‌گرایی در این کشور دامن می‌زند و باعث می‌شود پشتون‌ها زبان قومی خود را به جای پارسی به مردم این کشور تحمیل کنند. حقیقت آن است که خطری که او درباره‌اش هشدار می‌داد، اصولا هدفِ اصلیِ برنامه‌ی تغییر خط اجباری بود، و روسها برای تفرقه افکندن میان اقوام و جلوگیری از تکیه کردن‌شان بر فرهنگ و تاریخی مشترک بود که چنین تدبیری را به کار بسته بودند. در این هنگام صدرالدین عینی آشکارا از سیاست روسها هواداری کرد و در پاسخ به او مقاله‌ای در همان روزنامه نوشت، تغییر خط را ضرورتی دانست و گفت که خط مردم افغانستان و ایران هم باید تغییر کند و بعد اشاره کرد که «اول خویش، دوم درویش». مقاله‌ای او به قدری ناتندرست بود که میرزا عبدالقادر منظم (1877-1943.م) که یکی از بنیانگذاران نهضت جدیده و آموزش نوین در آسیای میانه بود، در همان روزنامه مقاله‌ای چاپ کرد و به او تاخت و تاکید کرد که همه‌ی پارسی‌زبانان برادر و خویشاوندند و در میانشان خویش و درویش وجود ندارد.[89]

شخصیت دیگری که در همین هنگام به شدت از تغییر خط هواداری می‌کرد، ابوالقاسم لاهوتی بود. در نهایت حرف این دو که در واقع مجریان سیاست استعماری استالین بودند، تحقق یافت و بگیر و ببند و نابودی نسخه‌های خطی و کتابهای قدیمی پارسی طی چند سال به شکلی فاجعه‌بار انجام شد و طبقه‌ی فرهیخته و حاملان خط پارسی مورد تعقیب قرار گرفتند و بیشترشان جان باختند. در سال 1940.م این چرخه باز تکرار شد و این بار خط لاتین قبلی که با ضرب و زور حکومت پلیسی شوروی هم جا نیفتاده بود، به خط سریلیک تغییر یافت. به این ترتیب مردمی که نوادگان و وارثان سنت ادبی و گنجینه‌ی فرهنگی سغد و خوارزم باستان بودند، در دو نوبت و در دو نسل پیاپی سوادزدایی شدند. متنهایی که با خط تازه نوشته و منتشر می‌شد بسیار کم‌مایه و اندک بود و به اشعار و داستانهای دست نشاندگانی مانند عینی و لاهوتی منحصر بود، و محتوای دانایی‌اش از متون تبلیغاتی مارکسیستی فراتر نمی‌رفت. حتا این نوشته‌های اندک هم برای مردمی که ناگزیر شده بودند در یک نسل خط لاتین بیاموزند و در نسل بعد آن را فراموش کنند و به خط سریلیک بنویسند، دور از دسترس می‌نمود. به این ترتیب سیاست فرهنگی استالین که با خشونت تمام در آسیای میانه اجرا شد، بیسوادی فراگیر و نادانی ریشه‌داری را در این منطقه پدید آورد و مردمِ منطقه را که در میان جوامع سنتی از بالاترین نسبت نویسایی و فرهیختگی برخوردار بودند، به روستاییانی نانویسا فرو کاست. پیامدهای این سیاست حتا امروز هم بعد از گذر حدود یک قرن در این سرزمین نمایان است و کم‌مایگی و تباهی چشمگیر فرهنگ و ادب را در این سرزمینها نهادینه ساخته است. طنزآمیز آن که استدلال لاهوتی و عینی برای تغییر خط آن بود که به این ترتیب سوادآموزی برای همه‌ی مردم راحت‌تر می‌شود، و خواندن و فهم متون مارکسیستی برایشان ساده‌تر خواهد بود. به عبارت دیگر، بهانه و دستاویز این افراد برای نابود کردن نویسایی و سواد پارسی در سرزمینهای زیر سلطه‌شان، خودِ سوادآموزی بود!

این روزها مرسوم است که کسانی مانند لاهوتی و عینی ستوده شوند و ادیبانی درخشان و پرآوازه قلمداد شوند. البته در این نکته که این افراد بالاخره خدماتی هم انجام داده‌اند شکی نیست. چنان که لاهوتی به هر صورت دیوانی از اشعار پرورده و صدرالدین عینی نیز انبوهی از نوشتارها را از خود به یادگار گذاشته است، و به خصوص به خاطر تعیین جایگاه مزار رودکی ردپایی نیک در تاریخ ادبیات پارسی از خود به جا گذاشته است. اما حقیقت آن است که اگر بخواهیم منصفانه و نقادانه به حاصل جمع دستاوردها و تاثیرهای این افراد بنگریم، بهانه‌ی چندانی برای ستودن‌شان نخواهیم یافت و تعبیرهایی مثل «بلعمی زمان» که دکتر شفیعی کدکنی به صدرالدین عینی اهدا کرده،[90] اغراق‌آمیز خواهد نمود.

آثار این دو تن چه در نظم و چه نثر، میان‌مایه و سبک است و از دایره‌ی تبلیغات حزبی فراتر نمی‌رود. اگر بخواهیم از دید منافع ملی مردم آسیای میانه درباره‌ی ایشان داوری کنیم، یا بر مبنای درد و رنج و جنایتهای حزب کمونیست در این منطقه ارزیابی اخلاقی‌ای از ایشان به دست دهیم، خود را در موضعی سختگیر و صریح خواهیم یافت و ایشان را آشکارا زیانکار و خائن می‌یابیم که برای حفظ موقعیت سیاسی نه چندان دلچسب و ارجمندشان، پوچی و ویرانی فراوانی آفریدند و زندگی‌های بسیاری را از معنا تهی ساختند و یا مستقیما به بادشان دادند.

در نهایت، بیشتر این دست نشاندگان وفادار استالین مزد کردار خود را دریافت کردند. به جز لاهوتی و عینی که فنِ سرسپردگی مطلق و اطاعت بی‌چون و چرا را آموخته بودند و جان به سلامت در بردند، تقریبا همه‌ی همکاران و کارگزاران دیگر استالین در این منطقه در موجهای پیاپی دسیسه و تصفیه از میان رفتند. در سال 1928.م، وقتی مرزهای نامعقول و آشکارا تفرقه‌افکنانه‌ی پنج جمهوری نوساخته‌ داشت تثبیت می‌شد، نوزده تن از رهبران حزب کمونیست تاجیکستان نامه‌ای به استالین نوشتند و نسبت به این مرزبندی اعتراض کردند و به خصوص منحصر بودن قلمرو تاجیکستان به کوهستانهایی خالی از سکنه و غیاب شهرهای بزرگ در این قلمرو را گوشزد کردند. بر خلاف تلاش برخی از دوستداران صدرالدین عینی، (مثلا شیرغازیف در کتاب «تاجیکان در قرن بیستم») که می‌کوشند او را در میان این نوزده تن جا بزنند، او و لاهوتی این نامه را امضا نکردند. نامدارترین امضا کنندگان این نامه عبارت بودند از شیرین شاه تیمور، چنار اماموف، عبدالرحیم حاجی‌بایف، عبدالقادر محی‌الدینوف، و نصرالله مخثوم‌اُف.[91]

در میان ایشان، نامدارتر از همه شیرین شاه تیمور بود که در سال 1937.م به جرم داشتن گرایشهای ملي گرایانه‌ی ایرانی دستگیر شد و بعد از آن که مدتی را در زندانهای مخوف استالین گذراند، در پاییز همان سال اعدام شد. زنش را به سیبری تبعید کردند و تا پایان عمرش مانع شدند تا با فرزندانش دیداری داشته باشد. پسرانش، که نزد پدربزرگ مادری‌شان در روسیه پرورده شده بودند، به خاطر اسمهای ایرانی‌شان و پیوندش با وی از ورود به دانشگاه و دستیابی به شغلهای آبرومند منع شدند و این قضیه باقی بود تا آن که کسانی پیدا شدند و نام خانوادگی رستم را به آرتوروویچ آیوتین[92] تغییر دادند و بعد از آن کمی از این تنگناها کاسته شد.

بقیه‌ی امضا کنندگان هم چنین سرنوشتی پیدا کردند. همه‌ی آنها در طی دهه‌ی 1930.م دستگیر و شکنجه شدند، و در اردوگاه‌های کار اجباری یا زندانها به قتل رسیدند. علاوه بر ایشان، سایر رهبران کمونیست سغد و خوارزم که هم‌وطنان خود را از استقلال و هویت فرهنگی محروم کرده بودند نیز به همین شکل پاداش یافتند. منور قاری، حمزه، چولبان، حاجی معین سمرقندی، و عبیدالله خواجه‌یوف در گولاگ‌ها جان باختند، و فیض‌الله خواجه‌یوف و فطرت عبدالرئوف در سال 1937 و 1938.م اعدام شدند.[93]

بلشویک‌ها هرچند ناگزیر شدند جایی با زبان رسمی پارسی را به رسمیت بشمرند، اما تمام تلاش خود را برای مهار توسعه‌ی فرهنگی این منطقه به کار گرفتند. چند ده هزار تن به زور از جاهای دیگر به دوشنبه کوچانده شدند تا کشت کتان در این منطقه را بر عهده بگیرند و همزمان دروازه‌ها بر روسها گشوده شد تا در این منطقه اقامت گزینند. در 1920.م جمعیت روسهای ساکن در این منطقه یک درصد کل جمعیت بود، و این عدد تا 1959.م به 13٪ افزایش یافته بود. در جریان جنگ جهانی دوم صد و بیست هزار تن در تاجیکستان کشته شدند، و این در حالی بود که این سرزمین کوهستانی و دور افتاده به کلی از آتش جنگ مصون بود. ناگفته نماند که در جریان جنگ جهانی دوم، استالین از مردم آسیای میانه به عنوان گوشتِ دمِ توپ استفاده می‌کرد. طبق آمار رسمی دولت شوروی، در این دوران 1433230 نفر تنها از ازبکستان به میدان جنگ با آلمانها گسیل شدند که 395675 نفرشان کشته شدند.[94] این تلفات سنگین (چهار صد هزار نفر از یک میلیون و چهارصد هزار نفر)، که کمابیش با یک سوم نیروی گسیل شده برابر است، با توجه به پیروزی شوروی در جنگ با آلمان غیرعادی است. این نکته بماند که خودِ نسبتِ یک و نیم میلیون نفر سربازگیری از جمعیتی پانزده میلیون نفره نیز نامنتظره می‌نماید. به خصوص که ازبکستان کاملا از صحنه‌ی نبرد دور بوده و آلمانها هیچ خطری برای این مردم نداشته‌اند، و حتا کمکهایی به آزادی‌خواهان شورشی این سرزمین می‌رسانده‌اند. به احتمال زیاد بخش عمده‌ی این سربازان به زور به میدان نبرد گسیل شده‌اند، و شاید به این دلیل است که گزارشهایی داریم که پیوستن سربازان ازبک به سپاهیان آلمانی و جنگ با شوروی‌ها را روایت می‌کند.

مرور آمارهای بازمانده از دولت شوروی نشان می‌دهد که روسها هسته‌ی بازمانده از فرهنگ ایرانی در آسیای میانه را به عمد عقب‌مانده نگه می‌داشتند. به شکلی که پس‌انداز خانوارهای تاجیک در دهه‌ی 1980.م در میان تمام اقوام مقیم شوروی کمترین بود.[95] به همین ترتیب، در 1990.م، درصد خانوارهای تاجیکی که در دو دهک بالایی درآمدِ جمعیت شوروی قرار می‌گرفتند، کمترین مقدار محسوب می‌شد.[96] درصد فارغ‌التحصیلان دانشگاه (در هر هزار نفر) هم در میان تاجیکان کمتر از سایر اقوام بود و این به معنای کم بودن شمار دانشگاه‌ها و مراکز آموزشی در این منطقه بود و پایین بودن سهمیه‌ و سرمایه‌گذاری آموزشی در تاجیکستان.[97] این سرزمین در میان جمهوریهای شوروی فقیرترین قلمرو بود و بعد از فروپاشی شوروی هم تا به امروز تهیدست باقی مانده است.

ستم روسها بر تاجیکستان به قدری بود که مردم این سرزمین در سراسر دوران سلطه‌ی کمونیست‌ها از پایینترین سطح زندگی برخوردار بودند. در خودِ تاجیکستان هم بخشهای کوهستانی پامیر که بیشترین مقاومت را در مقابل روند روسی شدن زبان و دگردیسی فرهنگی نشان می‌داد، بیشترین فشار را تحمل می‌کرد. به شکلی که بدخشان حتا در خودِ تاجیکستان هم منطقه‌ای محروم و فقیر محسوب می‌شد. سرمایه‌گذاری دولتی برای خدمات بهداشتی و درمانی در سراسر تاجیکستان بسیار اندک بود و در بیشتر نقاط به کلی غایب بود.[98]

هرچند تاجیکستان در میان جمهوری‌های قومیتی ابداع شده در آسیای میانه بدترین وضعیت را داشت، اما اوضاع در سایر جاها هم چندان بهتر نبود. در سالهای دهه‌ی 1930.م استالین دستور داد تا کل اقوام بومی کریمه و قققاز شمالی از سرزمین خود رانده و به جاهای دور افتاده تبعید شوند. در همین سالها، قحطی‌های برنامه‌ریزی شده میلیونها تن از ساکنان شهرهای آسیای میانه را کشتار کرد و به این ترتیب جمعیت شهرنشینی که زبان‌شان پارسی بود و حامل فرهنگ ایرانی محسوب می‌شدند، از میان رفتند. در سالهای اخیر درباره‌ی قحطی‌ِ بزرگ اوکراین که در همین سالها به دست حزب طراحی و اجرا شد و بخش بزرگی از جمعیت این کشور را از میان برد، کتابها و مقاله‌های فراوانی منتشر شده است. اما رخداد مشابهی که در آسیای میانه و قفقاز انجام پذیرفت و تلفاتی به همین میزان وحشتناک را به بار آورد، معمولا نادیده انگاشته شده است.

گزارش یوواسیلیف که در همین سالها در تاشکند کارمند اداره‌ای بوده، شرحی تکان دهنده از نسل‌کشی منظم و بی‌رحمانه‌ی مردم سغد و خوارزم است، که با سلاح گرسنگی و بیماری انجام پذیرفته است.[99] دستگاه حزب با مصادره‌ی محصولات کشاورزی و ایجاد قحطی مصنوعی و ممانعت از حرکت جمعیتهای گرسنه به مناطق دیگر، میلیونها نفر را از میان برد و حرکتهای اعتراضی را هم با تبعید دسته جمعی به بیابانهای فاقد امکانات زیست پاسخ می‌داد. این تبعیدیان نیز گروه گروه به خاطر اپیدمی حصبه از میان می‌رفتند.

آوتورخانوف آماری از جمعیت مسلمانان ساکن در اتحاد جماهیر شوروی به دست داده که به قدر کافی گویاست. در 1880.م جمعیت این مردم که تقریبا همه‌شان به سرزمینهای اشغال شده‌ی ایرانی تعلق داشتند، یازده میلیون نفر بود. این عده با رشدی به نسبت طبیعی در 1910.م به بیست میلیون و در 1923.م به سی میلیون رسیده بود. در همین حدود بود که بلشویکها بر این سرزمینها چیره شدند. در 1959.م جمعیت مسلمانان شوروی تنها 24 میلیون نفر بود. یعنی شش میلیون نفر از جمعیت‌شان نسبت به 35 سال پیش هم کمتر بود![100] این شمار در 1988.م به پنجاه میلیون نفر رسید، و این عددی بود که انتظار می‌رفت پنجاه سال پیش تحقق یافته باشد. شمار دقیق قربانیان استالین از میان مردم سرزمینهای ایرانی را به درستی نمی‌توان تخمین زد، اما از همین آمار روشن می‌شود که اگر رشد طبیعی جمعیت ادامه می‌یافت، شمار مسلمانان شوروی می‌بایست در حدود 1959 از مرز صد میلیون تن گذشته باشد. به این ترتیب شمار تقریبی قربانیان استالین در سی و پنج سال، به حدود هفتاد میلیون تن بالغ می‌شود.

گذشته از فجایع انسانی‌ای که حاکمیت روسیه‌ی شوروی در آسیای میانه به جا گذاشت، تاثیر حاکمیت بلشویک‌ها بر اقلیم و بومِ آسیای میانه نیز مهیب و وحشتناک بوده است. دولت شوروی به این منطقه همچون مرکز کشت کتان می‌نگریست. نظام کشاورزی سنتی منطقه خودکفایی اقتصادی چشمگیری برای مردمش به ارمغان می‌آورد و بر کشت غله و میوه تکیه داشت که بیشترین سازگاری بوم‌شناختی را نیز با منطقه دارد. بلشویک‌ها این اقتصاد کشاورزانه را نابود کردند و به جای آن کشت تک محصولی کتان را رواج دادند. نتیجه‌ی این سیاست، تخریب زمینهای کشاورزی، فرسودگی خاک، و آلودگی شدید آب و خاک با کودهای شیمیایی بود. سمپاشی مداوم و گسترده‌ی زمینها و احداث کارخانه‌هایی که فاقد صافیِ دودکش هستند، باعث شده که هوای این منطقه همچنان آلوده و خطرناک باقی بماند.

آلاینده‌های شیمیایی مربوط به کشت کتان یا کارخانه‌های مربوط بدان، بدون این که خنثا شوند، به طبیعت ریخته می‌شوند. به همین دلیل تقریبا تمام مخازن آب زیرزمینی ازبکستانِ امروزین آلوده است و نیمی از جمعیت این کشور از منابع آبِ «به شدت آلوده» استفاده می‌کنند. تاثیر بحرانی که بلشویک‌ها در این منطقه آفریدند همچنان باقی است. به شکلی که در سال 1995 .م، چهار سال بعد از استقلال این سرزمین از شوروی، تنها 230 کارخانه از مجموعه‌ی هشت هزار کارخانه‌ی این کشور به ساز و کاری برای کنترل آلودگی مجهز بودند.

دولت شوروی همچنین با سوءمدیریت در زمینه‌ی آبرسانی نیز در این منطقه فاجعه آفرید. روسها مسیر آمودریا و سیردریا را برای آبیاری مزارع کتان تغییر دادند و دریاچه‌ی خوارزم را از این شاهرگ حیاتی محروم ساختند. روسها بعد از چیرگی بر خوارزم و سغد، شروع کردند به تغییر دادن نامهایی که بارِ تاریخی و هویت‌ساز داشت. از این رو دریاچه‌ی وَخش یا خوارزم را که هسته‌ی مرکزی تمدن خوارزم را تشکیل می‌داد و چهارمین دریاچه‌ی بزرگ کره‌ی زمین بود را به آرال تغییر نام دادند که به ترکی یعنی «جزیره».[101] این جزیره تا پیش از حاکمیت شوروی 68 هزار کیلومتر مربع وسعت داشت و مرکزی بوم‌شناختی بود که تنوع زیستی بزرگی را در خود جای می‌داد و اقتصاد منطقه را ساماندهی می‌کرد. بخشی بزرگ از جمعیت ساکن گرداگرد این دریاچه ماهیگیر بودند و این دریاچه برای زمینهای کشاورزی بارور خوارزم همچون منبع ذخیره‌ی آبی بزرگ عمل می‌کرد.

وقتی بلشویک‌ها در این منطقه به قدرت رسیدند، بخش عمده‌ی سرزمین کهن خوارزم را با اسم ازبکستان از نو نام‌گذاری کردند. آنگاه این منطقه را به کشتزار بزرگی برای تولید صنعتی کتان تبدیل کردند و برای این مقصود مسیر آمودریا و سیردریا را برگرداند و زمینهای کشاورزی را با آن آبیاری کردند. در نتیجه دریاچه‌ی خوارزم که از ورودی آبش محروم شده بود، شروع کرد به کوچک شدن. به شکلی که در حال حاضر تنها کمتر از 10٪ مساحت اولیه‌اش باقی مانده است. خشک شدن این دریاچه یکی از بدترین فاجعه‌های زیست محیطی کره‌ی زمین دانسته شده است.[102] خشک شدن این دریاچه به نابودی ماهیگیری شکوفای این منطقه منتهی شد، و فقر و کوچ گسترده‌ی مردم از اطراف آن را به دنبال داشت.

در دهه‌ی 1940، پروژه‌ی بزرگ آبرسانی به دشت قراقوم آغاز شد و طی آن آبهای سیردریا و آمودریا با کانال‌هایی به این منطقه منقل شد. ساخت این کانال‌ها بسیار بد و ناکارآمد انجام شده بود. طوری که از بزرگترین مجرا که «کانال قراقوم» نامیده می‌شد و در تبلیغات دولت شوروی آن را شاهکار مهندسی جهان می‌خواندند، 30-75 ٪ آب به هدر می‌رفت! حتا امروز هم تنها 21٪ این کانالها آب‌بندی شده‌اند. احداث این کانالها باعث شد تا بخش عمده‌ی آب دو رودِ یاد شده به دشتها منتقل شود و در آنجا بدون این که کارکرد کشاورزی داشته باشد، تلف شود. در 1960.م هر ساله بیست تا شصت کیلومتر مکعب آب به این ترتیب از مدار دریاچه‌ی خوارزم خارج می‌شد. این سیاست نابخردانه در این هنگام تاثیر خود را نمایان کرد و سطح آب این دریاچه در فاصله‌ی 1960 تا 1970.م هر سال بیست سانتی‌متر فروکش کرد. این فاجعه در دهه‌ی هفتاد میلادی تشدید شد و سرعت فرو نشستن دریاچه به 50-60 سانتی‌متر بر سال بالغ شد. این میزان در دهه‌ی هشتاد به 80-90 سانتی‌متر بر سال رسید. در طی این مدت مقدار آب گرفته شده از دریاچه هم دو برابر شد و تولید کتان در دشتهای اطراف هم به همین ترتیب دو برابر گشت. نابودی دریاچه‌ی آرال در شرایطی انجام پذیرفت که پیامد سیاستِ آبرسانی به دشت قراقوم برای همه نمایان بود و دانشمندان شوروی در 1964.م گفته بودند که با این کار دریاچه از میان خواهد رفت.[103] در شوروی طوری وانمود شد که خشکی این دریاچه یک «خطای طبیعت» بوده و امری اجتناب‌ناپذیر بوده که فارغ از برنامه‌های دولتی رخ نموده است.[104]

1997

 

1985

 

2009

به دلیل این ستم و خفقان وحشتناک بود که حتا در زمان سیطره‌ی کمونیستها بر آسیای میانه، مردم این منطقه با هر شیوه‌ای در برابر نفوذ فرهنگ روسی مقاومت می‌کردند. پناهگاه اصلی مردم در این هنگام دین اسلام بود، که در غیاب نهادهای کهن و نابود شدن کتابخانه‌ها و کشتار طبقه‌ی حامل فرهنگ، به مجموعه‌ای از مناسک و خرافه‌های بی‌معنا فرو کاسته شده بود، اما در همان وضعیت هم مانند سلاحی برای مقاومت در برابر استبداد روسها عمل می‌کرد.[105] با این وجود همبستگی فرهنگی بخشهای تسخیر شده‌ی ایران زمین همچنان تا حدودی باقی بود و از مرزهای دینی فراتر می‌رفت. به شکلی که مثلا وقتی مسابقه‌ی شترنج مشهوری برگزار شد و میان دو قهرمان شوروی برای کسب مقام قهرمانی جهان رقابت بود، روسها از گارپوف روسی هواداری می‌کردند و هواداران گاسپاروف ارمنی، ارمنی‌ها، گرج‌ها، آذری‌ها، ازبک‌ها، قرقیز‌ها، تاجیک‌ها، ترکمنها و قزاقها بودند و اینها دقیقا همان اقوامی هستند که به حوزه‌ی تمدن ایرانی تعلق دارند. بعد از چیرگی گاسپاروف بر رقیب روس خود هم واکنشی در میان این مردم دیده می‌شد و روسها را به شکلی علنی تحقیر می‌کردند و به پیروزی قهرمان خویش می‌بالیدند.[106]

درجه‌ی محبوبیت حزب کمونیست در میان مردم سغد و خوارزم و ریشه‌دار بودن فرهنگ ایرانی در این منطقه را از اینجا می‌توان دریافت که بلافاصله بعد از نمایان شدنِ سستی و ضعف در دولت شوروی، تاجیکستان و ازبکستان از این امپراتوری جدا شدند و رهبران حزب کمونیست که هنوز در صدر امور قرار داشتند، ناچار شدند نام حزب خود را تغییر دهند و شعارهایی ملی‌گرایانه سر دهند تا بتوانند قدرت خود را حفظ کنند. اسلام کریموف در 1996.م دستور داد تا این سال را به نام تیمور گورکانی نام‌گذاری کنند و در دوشنبه مجسمه‌ی لنین را پایین آوردند و به جایش تندیس فردوسی توسی را نصب کردند.

با این وجود انهدام نهادهای مدنی و نابودی فرهنگ ایرانی در سرزمینهای سغد و خوارزم باعث شد تا حتا بعد از فروپاشی سیطره‌ی شوروی، نظامهای سیاسی خودکامه‌ی بازمانده از آن همچنان در سراسر این قلمرو ادامه یابد.

ساختار سیاسی امروزین ازبکستان ادامه‌ی مستقیم همان نظم شوروی محسوب می‌شود. مجلسِ تازه‌ی این کشور در 1994.م همزمان با اعلام استقلال این کشور توسط رهبران کمونیستِ قدیمی تاسیس شد و در شورای شانزدهم حزب کمونیست به تایید رسید. اسلام کریموف خود همان فرماندار دست نشانده‌ای بود که در دوران شوروی‌ها بر این سرزمین فرمان می‌راند. او در 1989.م به ریاست حزب کمونیست ازبکستان رسید و در سالهای 1995 و 2002.م همه‌پرسی‌هایی فرمایشی برگزار کرد و به این ترتیب دوران زمامداری خود را افزایش داد و تا 2004.م این کشور همچنان توسط نظامی تک حزبی اداره می‌شد. نهادهای دموکراتیک تا به امروز در این کشور شکل نگرفته و دولتی خودکامه با سیاست پان‌ترکیستی بر این قلمرو حاکم است که به طور منظم به نقض حقوق بشر می‌پردازد. همین دولت در 2005.م تظاهرات مسالمت‌آمیز مردم اندیجان را با کشتاری وحشتناک پاسخ گفت که طی آن چند صد تن در یک روز به قتل رسیدند. اسلام کریموف همان کسی است که برادرزاده‌ی آزادیخواه و افشاگرش (جمشید کریم‌زاده) را که خبرنگاری سرشناس است، برای سه سال به زور در تیمارستانی بستری کرد. سلامت روانی او در این مدت به خاطر داروهایی که دریافت کرده بود، به شدت مختل شد، اما بعد از آزادی در 2012 همچنان قصد داشت کتابی درباره‌ی عمویش بنویسد. ولی مدت کوتاهی بعد از این که از چنین تصمیمی سخن گفت، برای همیشه ناپدید شد.

دولت ازبکستان همچنان سیاستِ کشت دولتی کتان را به همان سبک وسیاق اشتراکی دوران شوروی ادامه داده و به این ترتیب به خشک شدن دریاچه‌ی خوارزم دامن زده است. این سیاست در برابر روش دولت قزاقستان قرار می‌گیرد که کشتزارهای کتان را خصوصی کرد و مسیر آبرسانی به بخشهای همسایه‌اش از دریاچه را گشود و به این ترتیب موفق شد بخش کوچکی از شمال این دریاچه را احیا کند.

سرکوب جمعیت تاجیک در این سرزمین بسیار شدید است و پارسی زبانان از آموختن زبان مادری‌شان یا نوشتن و انتشار آثاری به این زبان منع شده‌اند. گزارشهایی هم هست که نشان می‌دهد دولت ازبکستان آثار فرهنگی و کتابهای پارسی را سوزانده و از میان برده است.[107] کمونیست‌ها از دهه‌ی 1930.م برنامه‌ای را برای گردآوری و سوزاندن کتابهای پارسی اجرا کردند که حدود سی سال به طول انجامید و تنها در فاصله‌ی سالهای 1956 تا 1958.م بود که بعد از نابود کردن کل ذخیره‌ی فرهنگی این مردم و نابودی نسل پارسی‌دان و پارسی‌خوانِ قدیمی، متوقف شد.[108]

بنا بر برخی تخمین‌ها، تاجیک‌های این کشور تا یک سوم جمعیت را در بر می‌گیرند، اما در گزارشهای رسمی شمارشان همواره بین 5-15٪ برآورد می‌شود. تمام شهرهای بزرگ این منطقه تا پیش از ورود بلشویک‌ها کاملا پارسی زبان بوده‌اند و هنوز هم در شهرهای بخارا، سمرقند، خوقند و دره‌ی فرغانه و نمنگان زبان اصلی مردم پارسی است. سیاست ایران ستیزانه‌ی بلشویک‌ها پان‌ترک‌ها در یک قرن گذشته تنها توانسته زبان پارسی را از تاشکند و چند شهر کوچک ریشه‌کن کند.

در سایر جمهوری‌های بازمانده از شوروی هم وضع به همین شکل است. در 1993.م عسکر آقایف که تا آن هنگام رهبر حزب کمونیست قرقیزستان بود، استقلال این جمهوری از شوروی را اعلام کرد و خود به مقام رهبر خودکامه‌ی آن برکشیده شد. نورسلطان نظربایف یکی از کمونیست‌های معتقدی بود که از کودتای ارتش سرخ برای مهار اصلاحات گورباچف هواداری می‌کرد. اما بعد از شکست خوردن کودتا، در 16 دسامبر 1991.م استقلال قزاقستان از شوروی را اعلام کرد و خود به عنوان رئیس جمهور زمام امور را در دست گرفت و همزمان نقش صدراعظم و فرمانده‌ی کل ارتش را نیز بر عهده گرفت. او همان نظام تک حزبی کمونیستی را حفظ کرد، اما هوشیارانه به سمت گشودن بازار و اقتصاد سرمایه‌داری حرکت کرد. حزبهای اصلی که در انتخابات این کشور شرکت می‌کنند، عبارتند از حزبی که نظربایف رهبر آن است، حزب کشاورزان و صنعتگران که هوادار نظربایف است، و حزب «آثار» که رهبری‌اش را دختر نظربایف بر عهده دارد! کل احزاب مخالف او در انتخابات مجلس سال 2004.م تنها یک کرسی در مجلس به دست آوردند.

صفرعلی نیازوف که از 1985.م رهبر حزب کمونیست ترکمنستان بود، در 1991.م استقلال خود را از روسها اعلام کرد و بلافاصله دولتی تک‌حزبی و خودکامه تاسیس کرد و خودش به عنوان رئیس جمهور مادام‌العمر آن منصوب شد. او با سر دادن شعارهای پان‌ترکیستی و دامن زدن به بنیادگرایی اسلامی موفق شد کمکهای مالی کلانی از ترکیه و عربستان دریافت کند و این ثروت را صرف بازسازی زیربنای شهری ترکمنستان کرد. او در ضمن به سبک استالین نوعی کیش پرستش شخصیت را برای خود بنیاد نهاد که بقایایش هنوز هم در این کشور به قوت خود باقی است. نیازوف بعد از آن بارها اعضای حزب خود را به شیوه‌ی استادش استالین پاکسازی کرد، کتابخانه‌های عمومی و بیمارستانها را در خارج از اشک‌آباد تعطیل کرد، و تمام نهادهای سیاسی و مدنی را منحل ساخت. در این مدت درآمد دولت ترکمنستان از صادرات گاز حاصل می‌آمد. این دولت چهارمین مخزن بزرگ گاز در جهان را در اختیار دارد. نیازوف در 2006.م درگذشت و خلأ قدرتی را پشت سر خود باقی گذاشت که قربانعلی بردی‌محمدف آن را پر کرد و به صورت دیکتاتور تازه‌ی این قلمرو درآمد.

مهلک‌ترین پیامدها، به خصوص از درگیری‌های قومی‌ای برخاست و بر می‌خیزد که تا پیش از ظهور دولت شوروی در آسیانه‌ی میانه وجود نداشتند و برساخته‌ی دستگاه سیاسی بلشویک‌ها بوده است. در 1991 .م همزمان با فروپاشی نظم شوروی، تاجیکستان اعلام استقلال کرد و نخستین کشوری که دولت تازه را به رسمیت شناخت و سفارتخانه در دوشنبه تاسیس کرد، ایران بود. بلافاصله بعد از آن جنگ داخلی مهیبی در این کشور درگرفت که تا 1994 .م طول کشید و بیش از صد هزار کشته و یک و نیم میلیون بی‌خانمان بر جا گذاشت که نسبت به جمعیت هفت میلیون نفره‌ی این کشور بسیار زیاد است.

 

 

  1. آوتورخانوف، 1371: 141.
  2. آوتورخانوف، 1371: 134-139.
  3. Zakiev, 2003, Part 2, Chapter 3, sections 109–100.
  4. Pierce page, 1960: 41.
  5. Mikhail Skobelev
  6. Jaques, 2007: 389.
  7. Lorenz, 1994: 282.
  8. Lorenz, 1994: 284-285.
  9. بنیگسن و ویمبوش، 1378: 45-48.
  10. Evtuhov and Stites, 2004: 265.
  11. Lorenz, 1994: 186.
  12. Şuhnaz, 1999: 47-30.
  13. Olcott, 1981: 358.
  14. Rywkin, 1990 : 33.
  15. Rywkin, 1990 : 42.
  16. Rywkin, 1990 : 43.
  17. Lorenz, 1994: 277.
  18. Lorenz, 1994: 293.
  19. Olcott, 1981: 252.
  20. بنیگسن و ویمبوش، 1378: 48.
  21. Lorenz, 1994: 289.
  22. Marwat, 1985: 151.
  23. Olcott, 1981: 354.
  24. Rywkin, 1990 : 22.
  25. Lorenz, 1994: 290.
  26. Olcott, 1981: 355.
  27. Lorenz, 1994: 293.
  28. Lorenz, 1994: 32.
  29. Olcott, 1981: 355.
  30. Olcott, 1981: 356.
  31. Rywkin, 1990 : 34.
  32. Rywkin, 1990 : 35.
  33. Marwat, 1985: 160.
  34. Rywkin, 1990 : 36.
  35. Olcott, 1981: 358.
  36. Rywkin, 1990 : 36.
  37. آوتورخانوف، 1371: 150.
  38. Olcott, 1981: 357.
  39. آوتورخانوف، 1371: 152-153.
  40. آوتورخانوف، 1371: 147.
  41. آوتورخانوف، 1371: 149-148.
  42. آوتورخانوف، 1371: 151.
  43. Rywkin, 1990 : 35.
  44. آوتورخانوف، 1371: 153.
  45. آوتورخانوف، 1371: 150.
  46. Kakurin
  47. Rywkin, 1990 : 42.
  48. Rywkin, 1990 : 42.
  49. Rywkin, 1990 : 42.
  50. Ritter, 1990: 547.
  51. Ritter, 1985.
  52. بایگانی سیاست خارجی فدراسیون روسیه، فوند 071، سال 1935، پرونده ویژه 16، کارتن 173، پوشه 20، برگ 67. (مرجع همه‌ی اشاره‌ها به بایگانی فدراسیون روسیه:http://www.khorasanzameen.net/archive/history/arianfar26.html)
  53. بایگانی سیاست خارجی فدراسیون روسیه، فوند 05، سال 1937، پرونده ویژه 17، کارتن 129، پوشه 30، برگ 19.
  54. گزارش استارک- سفیر شوروی در کابل، زیر نام «یادداشتی در باره اوضاع در کاشغر،» بایگانی سیاست خارجی فدراسیون روسیه، فوند 071، سال1936، پرونده ویژه 16، کارتن 170، پوشه 3، برگ 5.
  55. بایگانی سیاست خارجی فدراسیون روسیه، فوند 071، سال1937، پرونده ویژه 17، کارتن 129، برگ 30.
  56. گزارش رایزن (آتشه) نظامی شوروی در کابل روبنکو (« انور») تاریخی 18/04/1938 // بایگانی سیاست خارجی فدراسیون روسیه، فوند 25895، سال1936، پرونده ویژه 1، کارتن 930، برگ 16.
  57. بایگانی سیاست خارجی فدراسیون روسیه، فوند 071، سال1942، پرونده ویژه 24، کارتن 200، پوشه 8، برگ 9.
  58. بایگانی سیاست خارجی فدراسیون روسیه، فوند 071، سال1941، پرونده ویژه 23، کارتن 197، پوشه 9، برگ های 18-19.
  59. گزارش سفارت شوروی در کابل« سیاست خارجی حکومت افغانستان در سال 1941- اوایل 1942» // بایگانی سیاست خارجی فدراسیون روسیه، فوند 071، سال1942، پرونده ویژه 24، کارتن 199، پوشه 2، برگ 53.
  60. Kircheisen i, 1968: 249. 
  61. یادداشت صورت مجلس میخاییلف- سفیر شوروی  در افغانستان با لانکاستر- رایزن نظامی سفارت انگلیس، تاریخی 21/3/1942 // بایگانی سیاست خارجی فدراسیون روسیه، فوند 06، سال1942، پرونده ویژه 4، کارتن16، پوشه 163، برگ 48.
  62. Shipton and Perrin, 1997: 488.
  63. Mikhail Frunze
  64. McCauley, 1997: 87-88.
  65. Pyotr Wrangel
  66. Symon Petliura
  67. شکوری و شکوری، 1388.
  68. Flynn, 2004: 15.
  69. Cummings, 2002: 118.
  70. Russian Academy of Sciences, 1998.
  71. او این خبر را دو بار اعلام کرد. یکی در 12 دسامبر 1948.م و بعد از زمین‌لرزه، و یک بار دیگر سال بعد در 26 سپتامبر 1949.م.
  72. فتح‌الله‌زاده، 1388: 109.
  73. Peiman,1998 :45-46.
  74. Peiman,1998.
  75. Peiman,1998 :45-46.
  76. فتح‌الله‌زاده، 1388: 102.
  77. فتح‌الله‌زاده، 1388: 102-110.
  78. فتح‌الله‌زاده، 1388: 103.
  79. فتح‌الله‌زاده، 1388: 105.
  80. فتح‌الله‌زاده، 1388: 114.
  81. شکوری، 1996.
  82. آوتورخانوف، 1371: 69-70.
  83. Alexandra Mikhailovna Kiselyova
  84. Bennigsen and Broxup, 1983: 156.
  85. حسینی‌پور و همدانی، 1391: 87-88.
  86. حسینی‌پور و همدانی، 1391: 85.
  87. حسینی‌پور و همدانی، 1391: 92-93.
  88. حسینی‌پور و همدانی، 1391: 93.
  89. حسینی‌پور و همدانی، 1391: 97-99.
  90. شفیعی کدکنی، 1366: پیشگفتار.
  91. حسینی‌پور و همدانی، 1391: 89-91.
  92. Arturovich Avotyn
  93. حسینی‌پور و همدانی، 1391: 89-91.
  94. Adle , Palat and Tabyshalieva, 2005: 232.
  95. Rumer, 1989: 126.
  96. Statistical Yearbook of the USSR ,1990:115.
  97. Statistical Yearbook of the USSR ,1990: 210.
  98. Koen, 2009: 42.
  99. آوتورخانوف، 1371: 157-158.
  100. آوتورخانوف، 1371: 158.
  101. Old Turkic Dictionary, 1969: 50.
  102. Daily Telegraph, 2010.
  103. Wines, 2002.
  104. Bissell, 2002: 41–56.
  105. فتح‌الله زاده، 1388: 252.
  106. فتح‌الله زاده، 1388: 253.
  107. MAR (Minorities at Risk) report, December 31, 2006.
  108. سلمانیان قبادی، 1383، ج.1: 597-601.

 

 

ادامه مطلب: بخش دوم: زندگی لاهوتی

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب