پنجشنبه , آذر 22 1403

شعر لاهوتی(بخش دوم)

شعر لاهوتی(بخش دوم)

لاهوتی در مه 1931 در مسکو شعری سروده که آشکارا برای توجیه کردنِ کشتار ملی‌گرایان و ایران‌دوستانِ تاجیکی سروده شده است. عنوان این شعر «باسما‌چی» است و این لقبی تحقیرآمیز بود که کمونیست‌های تاجیک به مخالفانشان می‌دادند:[1]

دشمن کمبغلان باز به پیش آمده است          گرگ این مرتبه در صورت میش آمده است

دزد با اسلحه‌ی ملت و کیش آمده است         خلق را تا بکند بنده‌ی خویش آمده است

حمله بایست کند چون به ختا لشکر سرخ[2]

تا دهد اهل خطا را به دم خنجر سرخ

خصم شورا به هجوم آمده او را بزنیم         بشتابیم و بیاییم و عدو را بزنیم

بدتر از خصم رفیقان دورو را بزنیم         شیخ اغفال‌کن و مفسده‌جو را بزنیم

می‌زند خصم تو را، گر که تو او را نزنی

می‌کنَد ریشه‌ات از ریشه‌ی او را نکنی

در ژانویه‌ی 1931 که لنین درگذشت، لاهوتی شعرهای سست و نازیبای فراوانی در سوگ او سرود:[3]

راههای شوسه از دهکده تا دل شهر         پر بُد از برزگران

پسر و دختر نوباوه‌ی دهقان، زن و مرد         مختصر، پیر و جوان

بود آن روز هوا سی درجه افزون سرد         بلکه هم بیش از آن

همه یخ بسته چه سرچشمه چه دریاچه چه نهر

…کارگرها همه با خواندن آهنگ کمون         هر طرف در حرکت

پیر می‌دید به حیرت همه جا لشکر سرخ          صف به صف در حرکت

صد هزاران علم سرخ بُد و اختر سرخ         با شرف در حرکت

همه جا بوی کمون بود همه جا رنگ کمون

خواند بر سردر یک خانه سکا.ار.کا.پ[4]         چشم او نور گرفت

دید در جای دگر پرچم شورا از دور         پشت او زور گرفت

مارش بین‌المللی را بشنید از شیپور         غم از او دور گرفت

چند سال بعد در سالگرد مرگ او نیز چنین شعری را از وی می‌خوانیم:[5]

امروز دل کارگران همه عالم         در مرگ لنین است عزادار و پر از غم

و این رسم عمومی است به جمعیت آدم شاگرد وفادار به سالانه‌ی ماتم

بر مرقد استاد کند دسته گل ایثار

…از سرحد فینلاندی تا ده نو تاجیک         از حاصل هر کلخوز چه دور و چه نزدیک

یک شاخه بچینیم صمیمانه به تشریک         وآنگه همه را برده سپاریم به فابریک

گوییم از این دسته گلی خوش به وجود آر!

شعر دیگری به نام «باغبان» خطاب به استالین سروده شده و انگار پیروی سرسختانه‌ی او از چرندهای شبه‌علمی لیسنکو و سیاست فاجعه‌بارِ تحول در کشاورزی را منظور دارد. این مثنوی سست و طولانی که در نوامبر 1932 در مسکو سروده شده، 65 بیت دارد و چنین آغاز می‌شود:

باغبانی سره و تجربه‌ناک         متخصص به نشانیدن تاک

در دهی از طرف دهقانها         بود مامور به تاکستانها

و خطاب به استالین چنین ادامه می‌یابد:

ای به جمعیت سوسیالیستی         باغبان با خرد مارکسیستی

تو لنین را خلف ناموری         حزب او را پس از او راهبری

تو که باهوشترین انسانی         خوبتر از همه کس می‌دانی

که بسا عنصر بیگانه بود         که کنون آفت این خانه بود

این شعر دقیقا همزمان با پاکسازی‌های قومی استالین و کشتار اقلیتهای قومی اوکرائینی و بالتی سروده شده و مضمونش هم آن است که باغبان خردمند باید برای حفظ تاکها گیاهان دیگر را از ریشه بکند! و به این ترتیب به استالین توصیه می‌کند حتما «عنصرهای بیگانه» را ریشه‌کن نماید.

در 1932 (1311) در مسکو شعری سروده به نام سه قطره که آن را به ماکسیم گورکی هدیه کرده است. این شعر «سه قطره» نام دارد مثنوی‌ایست با وزن درست، اما مضمون شعارگونه و سست که گفتگوی سه قطره به رنگهای سپید و سرخ و سیاه را روایت می‌کند. هریک از این سه به رنگ خود می‌بالند و شعارهای سوسیالیستی سر می‌دهند، به این ترتیب معلوم می‌شود قطره‌ی سپید عرق کارگر، قطره‌ی سرخ خون انقلابی و قطره‌ی سیاه جوهر قلم نویسنده‌ای حزبی است. کلمات و عبارت‌پردازی‌ها در شعر نازیبا و زمخت است مثلا قطره‌ی سرخ در شرح حال خود می‌گوید:[6]

چون ببینم که صنف مفتخوران         حاکمیت کنند به رنجبران

چون بینم که قوه‌ فاشیسم         می‌ستیزد به ضد سوسیالیسم

این شعر را لاهوتی احتمالا به پیروی از شعرهای پروین اعتصامی سروده که تازه در آن هنگام مشهور شده بود و مناظره‌هایی از این دست را میان چیزهای گوناگون به زیبایی روایت می‌کرد.

در همین سال لاهوتی مثنوی بلندبالایی سرود به نام «تاج بی بیرق»[7] که در وزنی شاهنامه‌ای سروده شده و به خاطر تبلیغ بی‌پرده و استفاده از کلمه‌هایی مانند کلخوز و فابریک و بریگاد و بلشویک و عبارتهای روسی دیگری که در میان کمونیست‌های آن دوران رواج داشت، گاه شکلی مضحک پیدا کرده است:

اگر سرو در بوستان خم شود         وز آن خم شده نقره بار آورد

بود مثل آن دختر کمسومول         که خم گشته می‌چیند از پنبه گل!

سلام، سلام ای رفیقان فابریک‌‍!         سلام برادران دور و نزدیک

…طلای سفید به فابریک‌ها می‌رود         بیرق سرخ شوروی می‌شود

دوباره این زر مال ما می‌شود         جامه‌ی ما، رومال ما می‌شود

ای گل، گلوله و توپ ما می‌شود         ماشین‌ ما، کلوب ما می‌شود!

…فابریک‌چیان همه در انتظارند         که کی کلخوزچیان پنبه می‌آرند!

نمی‌رود این سخن از یاد ما         باید فاتح شود بریگاد ما

نکته‌ی جالب درباره‌ی این شعر آن که لاهوتی در میانه‌ی کار چند بیتی را که انگار سرودی است از قول «بریگاد» سرخ، در وزنی دیگر گنجانده است. این کار گهگاه در جاهایی از شعر دیده می‌شود و به این ترتیب ساختار این منظومه را به حالتی نو و ابداعی بر نمی‌کشد و تنها همچون عارضه‌ای در میانه‌ی یک مثنوی کلاسیک جلوه می‌کند. مثلا:

در آن دم کسی پیشش‌ آمد ز پشت         به پیکر چو خرس و کلندی به مشت

به تندی بشد دست خائن بلند         که بر فرق عارف زند با کلند

به سختی دو تن در هم آویختند         همی بر هوا گرد انگیختند

گه این زانوی آن کشاندی به خاک         گه آن می‌شد از ضربت این هلاک

گهی این یکی راندی آن را به پس         گهی آن به این تنگ کردی نفس

گهی این یک آن را زدی بر زمین         گهی آن نشستی به بالای این

که این گفتی اکنون زنم مار را         به بند آورم دشمن کار را

گه آن گفتی ای نابکار گدا         کنون سر ز جسم تو سازم جدا

همه جامه‌هاشان بشد چاک چاک         دهان پر ز خون، چشمها پر ز خاک

چون بیچاره گشتند و بی تاب و توش         صدای ترانه بیامد به گوش

بریگادِ عارف به شوق و سرور         همی خواند و نزدیک می‌شد ز دور

لشکر زمستان رفت         دولت بهار آمد

دسته دسته کلخوزچی         سوی کشت و کار آمد

اما داستان این شعر، به کسی به نام عارف مربوط می‌شود که شبانه به کشتزار پنبه‌ای می‌رود و انگار در حین دزدیدن پنبه‌ها توسط صاحب کشتزار غافلگیر می‌شود. کتک‌کاری این دو بالا می‌گیرد و در این حین ناگهان بریگاد سرخ سر می‌رسد و مالک کشتزار را دستگیر می‌کند و بعد یکباره تفسیر تازه‌ای را می‌شنویم و آن هم این که صاحب کشتزار (بای) قصدِ آتش زدن پنبه‌زار را داشته است و این قاعدتا بدان دلیل است که کشتزار را از او به زور گرفته‌اند و به کلخوز (مزرعه‌ی اشتراکی) تبدیل کرده‌اند:

بد آن گرگ سلطان‌خوجای شریر         ز بایان بی‌رحم دور امیر

نهان آمد این دزد در شام تار         ضرر تا رساند بدان پنبه‌زار

زند آتش از کین صنفی به آن         به محصول مخصوص کلخوزچیان

به محصول مردم خیانت کند          به قانون شورا اهانت کند

به این ترتیب آن بایِ دستگیر شده که سلطان خوجه نام داشت، را بردند تا محاکمه کنند. در این میان معلوم می‌شود که مردم دل با همین سلطان‌خوجه دارند و از دستگیری و محاکمه‌ی او ناخرسندند. لاهوتی می‌گوید دلیلش آن است که:

ز دنیای کهنه شده نا امید         ز دنیای نو نیز مانده بعید

در آن جنبش خلق و شور و خروش         گرفتار حیرت بُدند و خموش

همان جوره‌ناصر که در این زمان         بود باعث فخر کلخوزچیان

مشوش خیال و سراسیمه بود         دل او تو گویی به دو نیمه بود

یه نیمی خرافات دنیای پیر         به نیمی مرام لنین کبیر

از خواندن این شعر معلوم می‌شود که لاهوتی در این مثنوی به رخدادی واقعی اشاره می‌کند. چنین می‌نماید که کسی از اعضای بریگادِ سرخ که عارف نام داشته، یکی از مالکان قدیمی به نام سلطان‌خوجه را کتک زده و او را با رفقایش دستگیر کرده و به جرم تلاش برای آتش زدن به محصول پنبه، به دادگاه کشانده است. به احتمال زیاد این اتهام واهی بوده و کل ماجرا تسویه‌ حسابِ عارف با یکی از مردان بانفوذ قدیمی بوده که با پشتوانه‌ی خشونت انقلابی بریگاد سرخ انجام می‌شده است. در این میان انگار خودِ کشاورزان کلخوز هوادار سلطان‌خوجه بوده‌اند و سردسته‌شان هم جوره‌ناصر نامی بوده است. اما این شخص زیر فشار «زنان ضربدار[8]» پشیمان می‌شود و همرنگی با جماعت را اختیار می‌کند. به این ترتیب سلطان‌خوجه مجازات می‌شود و کسی از طرف «شوروی راهبر» -یعنی استالین- می‌آید و به عارف بیرق سرخی جایزه می‌دهد! این شعر آشکارا برای توجیه جنایتهایی سروده شده که کمونیست‌ها در جریان تصفیه‌های دوران استالین مرتکب شدند.

در این شرایط، لاهوتی «سرود کشاورزان» را برای تکریم استالین سروده است:[9]

ستالین جان، تو ما را رهنمایی         برادر، هم پدر، هم پیشوایی

به سر هوش و به درد ما دوایی         خلاصه جان مایی، بخت مایی

ستالین گویم و رانم زمین را         زمین تابع شود چون بیند این را

بکارم دانه و گل روید و من         به هر گل بنگرم روی لنین را

به هر سختی که در ره پیش آید          که با آن جنک کردن هیچ نتوان

به وی نام ستالین را بگویید         شود آن نکته حل، آن سخت آسان

آنچه این شعر بندتنبانی را بیشتر نازیبا و زشت می‌سازد، آن است که در شرایطی سروده شده که همین کشاورزان در نظام ستمگر «ستالین جان» زمین و اموال و آزادی خود را از دست داده بودند و روشنفکران و شاعران و نخبگان وطن‌پرستِ همتای لاهوتی به دست همین دژخیم به مرگ و تبعید گرفتار بوده‌اند. در این شرایط لاهوتی برای تبریک سال نو چنین سروده:[10]

هرکه بر دیگری کند تبریک         که به او شد جهان کهنه نوین

من جهان را کنم مبارکباد         به زمان بزرگ استالین

از مرور تاریخ‌هایی که پای شعرهای لاهوتی خورده، معلوم می‌شود که او بعد از گریختن به شوروی بخش عمده‌ی شعرهای خویش را در مسکو سروده است. از این شعرها بر می‌آید که لاهوتی در فاصله‌ی سالهای 1923 تا 1925، 1930 تا 1941، و 1950 تا 1956 در مسکو اقامت داشته است. در این میان هم در آوریل 1928، و همچنین در 1945 و 1947 شعرهایی در مسکو سروده است. عجیب آن که تاریخ یک شعر لاهوتی به ژانویه‌ی 1918 و مسکو مربوط می‌شود و این اشاره اگر ناشی از خطای تایپی نباشد، نشان می‌دهد که او خیلی پیش از سایر شیفتگان کمونیسم روسی، در دوران تزارها به زیارت این شهر شتافته است.

در بخش اول این دوران (1923 تا 1941) لاهوتی به سفرهایی در شهرهای گوناگون رفته است. در ژوئن 1925 در پاریس بوده، و در مه 1930 در شهری به نام شافرانوا حضور داشته است. در اوت 1931 در شهری به نام کانف شعری سروده و قبل و بعد از این تاریخ به خجند رفته و در ژوئن 1931 تا اکتبر 1933 شعرهایی در این شهر دارد. در آوریل 1933 ردپایش را در لنینگراد می‌بینیم و کمی بعد در سپتامبر همین سال در شهری به نام فوروس که در کریمه قرار دارد چند شعر گفته است. در سالهای میانی دهه‌ی 1930 هم می‌بینیم که به چند شهر در روسیه سفر کرده است. در فوریه‌ی 1936 در بارویخا بوده، در ژوئن همین سال به یسنتوکی رفته، در زمستان و بهار 1937 در کیسلاودسک بوده، و بعدها در آوریل 1946 باز به بارویخا بازگشته است.

تاریخ شعرها نشان می‌دهد که در میانه‌ی این دورانِ مسکویی، ماموریتهای اصلی لاهوتی به منطقه‌ی خوارزم و سغد مربوط می‌شده و او به همین دلیل سفرهایی به آسیای میانه نیز داشته است. در اوت 1926 ردپایش را در سمرقند می‌بینیم و این درست همان زمانی است که زمزمه‌ی تشکیل دولت سوسیالیستی ازبکستان در این شهر برخاسته است. در فاصله‌ی 1923 تا سپتامبر 1941 شعرهایی در تاشکند سروده شده که پایتخت این دولتِ نوپا بوده است. از این شعرها بر می‌آید که لاهوتی به خصوص در فاصله‌ی مارس 1925 تا ژوئن 1929 و بعد از آن در سال 1941 در این شهر شعرهای زیادی سروده است. در سال 1925 لاهوتی مدام بین تاشکند و دوشنبه رفت و آمد می‌کرده و نیم بیشتر شعرهای این سالش را در دوشنبه سروده که در آن هنگام استالین‌آباد نامیده می‌شده است. چند تا از شعرهای 1929 هم در این شهر سروده شده‌اند. اقامت لاهوتی در دوشنبه بر مبنای شعرهایش، از 1933 آغاز شده و تا پایان سال 1943 ادامه یافته است. در این سالها بیشترین شعرها را لاهوتی در سال 1943 سروده و مضمون اینها بیشتر به جنگ جهانی دوم و دشمنی با آلمانها مربوط می‌شود. بعد از این تاریخ سفرهای لاهوتی به شهرهای دیگر بسیار محدود می‌شود. چنان که گفتیم در 1946 سفری به بارویخا می‌کند، یک سال قبل از آن به ریگا و یک سال بعد به لنین‌آباد می‌رود و دیگر خارج از مدار دوشنبه و تاشکند و مسکو حضوری ندارد.

بدنه‌ی شعرهای لاهوتی در این مدت مدح و ثنای استالین و نظام سیاسیِ خودکامه و ستمگری است که شرح جنایتهایش در حق مردم سرزمینهای ایرانی را در دو بخش نخست کتاب دیدیم. لاهوتی در فوریه‌ی 1943 در استالین‌آباد چنین سروده:[11]

ارتش سرخ از پس بدخواه پرکین می‌پرد         پشت بر شهر ستالین رو به برلین می‌پرد

کرکس فاشیسم با منقار خونین در گریز         از پی‌اش بال ظفر بگشاده شاهین می‌پرد

آنکه سوی ما هجوم آورد پر کبر و غرور         بین از اردنگ سپاه ما چه مسکین می‌پرد

تا کند پاکش ز خاشاک پلید هیتلری         گردباد ما به خاک اوکرائین می‌پرد‍!

با همان تندی که سوی ما پرد بخت جوان         سوی فاشیستان بلا از شهر لنین می‌پرد

دشمن از پیکان تیزش کی تواند جان برد         تیر اگر از ترکش و دست ستالین می‌پرد

رسواتر از همه شعری است که لاهوتی در مدح پلیس مخفی وحشتناک بلشویک‌ها یعنی گ.پ.او سروده است:[12]

حقیقتی است مسلم به پیش دشمن و دوست         که گر نبد گ.پ.ئو حال ما نبود چنین

به دستیاری جاسوسهای سرمایه         ز خون کارگران خاک ما شدی رنگین

که منکر است که در حفظ نفع رنجبران         مشقت گ.پ.ئو دایما بود سنگین؟

طلب کنیم که دولت به پاس خدمت او         به پاسبان لنینی دهد نشان لنین

لاهوتی این شعر را در ژانویه‌ی 1931 در مسکو سروده است. هم او در ژانویه‌ی 1933 شعر دیگری در مسکو سروده و به همین ترتیب از این آدمکشان تجلیل کرده است:[13]

…ولی باز یک توده بدعنصران         طرفدار کولاک و سوداگران

نهانی به سرمایه خدمت کنند         شکایت از این تیغ زحمت کنند

که شورا عزیزست و خوب و نکو         ولی بی‌تناسب بود گ.پ.ئو

«درین مملکت گر نباشد چکیست         به شورا کسی در جهان خصم نیست»

نصحیتگرانی که در جلد دوست          بخواهند بر ما بدرند پوست

همه چون شغال فرومایه‌اند         سخن‌چین گرگان سرمایه‌اند

همین تیغ پرزور برنده باد         به دفع ستم گ.پ.ئو زنده باد!

لاهوتی در دسامبر 1931 شعری به نام «جهان یکپارچه» سروده که آن هم چاپلوسیِ اداره‌ی امنیت مخوف استالینی را با سستی بیان و زشتی زبان درآمیخته است:[14]

س.ک.پ.ب از آن روزی که بوده         همیشه کار فوق‌العاده کرده

هرآن سختی به راهش رخ نموده         به دست همت خود ساده کرده

خطرهایی که از سرگیجه‌داران         به راه نهضت کالخوزچیان بود

س.ک.پ.(ب) نمی‌کرد ار که جبران         به گردون می‌رسید از خاک ما دود

شدی از راست‌ها، کولاک‌فکران         و یا چپ‌های ضد انقلابی

حیات نو گرفتار خرابی         نمی‌بود ار چنین مرکز به میدان

گر این مرکز نمی‌شد مثل رهبر         به این نزدیک‌فهمی، دوربینی

به پیش فعله‌ی دنیا سراسر         نمی‌شد لایق وصف لنینی

بلی این مرکز دنیای زحمت         به آیین لنینی کرد تعیین

مقام مولتوف را در حکومت         که دارد رهبری مثل ستالین

لاهوتی در شعرهای «دو دریا»[15] و «فردا»[16] و «تاجیکستان» هم گ.پ.او را با همان زبان و لحنی که دیدیم ستوده است. در این شعر آخر که در دسامبر 1929 (1308) در دوشنبه سروده شده، معلوم است که مردم سغد و خوارزمِ باستان با چه ترتیبی به جمهوری شوروی تاجیکستان بدل گشتند:[17]

ای گل نورس باغ لنینیزم         پسر هفتمی سوسیالیزم

تا تو از مادر زحمت زادی         داد اکتبر تو را آزادی

دل دربار اروپا خون شد         که به شورا پسری افزون شد

بیرژ آمریک به لرزش افتاد         شرق زحمتکش از این شد دلشاد

تا به پاریس رسید از لندن         ناله‌ی لرد کلان-هندرسون

پس تو هم مثل برادرها کن         نقشه‌ها را همگی اجرا کن

پنج‌ را خط کش و بیکار بنه         جای آن زودتر از چار بنه[18]

ریشه‌ی مفتخوران را برکَن         از تن دشمن شورا سر کَن

هرچه فرمان و.ک.پ.(ب) بود         سعی کن تا همه اجرا بشود

زآن که این مرکز سوسیالیزم است          مرکز دشمنی فاشیزم است

بالشویکانه بدون تخفیف         خواجگی را همه کن کالکتیو

پنبه‌ی مرگ بنه ای تاجیک         به دهان کاپیتال آمریک

لاهوتی در ژانویه‌ی 1937 در مسکو شعری ساخته به نام «قانون اساسی استالینی»:[19]

بر خلق جهان کرد ستالین نظر نو         شد زاین نظر تازه جهان پر نظر نو

قانون نویی می‌طلبد لایق و کامل         این دور نو، این هستی نو، این بشر نو

…بخت و فرح و عیش نو آورد به کلخوز         این تخم نو، این کشته‌ی نو، این ثمر نو

شعر دیگری که در آوریل 1941 در مسکو سروده شده است، خطاب به مردم بدخشان است:[20]

بدخشان چتر سیمین زمین است         طبیعت را در انگشتر نگین است

چراغ لنینی دارد بدخشان         ره استالینی دارد بدخشان

در اکتبر 1939 در مسکو شعری بسیار سست و ناروان را برای کسی به نام خ.ب. سروده که چنین شروع می‌شود:[21]

در دست او همیشه کتاب و قلم بود         پیوسته در مبارزه با بیش و کم بود

او عضو حزب نیست، ولی هست کمونیست         داند که کمونیسم بدون حساب نیست

در کار او حساب و به گفتار او حساب         در فکر او حساب و در آثار او حساب!

لاهوتی در 1935 برای شرکت در کنگره‌ی دفاع از تمدن به نمایندگی از شوروی به پاریس رفت و وقتی بازگشت، شعری سراسر دروغ و چاپلوسی نوشت به نام «سفر فرنگ»[22] که در آن شوروی را کشوری پیشرفته‌تر و آبادتر از فرانسه‌ی این سال معرفی می‌کرد. این شعرِ رسوا مثنوی‌ایست در حدود 140 بیت که در آن آسمان و ریسمان به هم بافته شده و داستانهایی از اصفهان را با خاطراتی در پاریس درهم آمیخته تا نشان دهد که مردم فرنگ زرپرست‌اند و:

در آنجا که صد قصر آباد هست         مپندار یک روح آزاد هست

امیر و وزیر و دبیر و فقیر         به قانون سرمایه هستند اسیر

یکی هم از آن مردمان زیاد           ندارد به فردای خود اعتماد

نه خدمت نه دانش نه دکان نه کار         ندارد بر هیچکس اعتبار!

در 1933 (1312) لاهوتی در مسکو و استالین‌آباد شعری سرود به نام «کوه و آینه» که داستان جوانی بود که می‌خواست کوهی را در آینه‌ای ببیند و تنها وقتی می‌توانست چنین کند که از دور به کوه بنگرد و به این ترتیب جزئیات زیبای کوه را از دست می‌داد. منظور این بود که کمونیسم مانند کوهی است که باید از دور به کلیت آن نگریست و در این حالت جزئیات زیبای آن ممکن بود نادیده انگاشته شود. لاهوتی احتمالا این استعاره‌ را از سخنرانی‌ای حزبی در مسکو دریافت کرده بود و بعدتر در استالین‌آباد آن را به نظم کشیده بود. خودِ استعاره انگار به تسویه‌ حساب‌های درونی حزب کمونیست تاجیکستان مربوط می‌شود و معلوم است که لاهوتی در آن به گروه دیگری از کمونیست‌ها حمله کرده است. شعر بسیار سست و نازیباست. بیتهایی از آن چنین است:[23]

در سینه‌ی دشت پرشکوهی         دیریست چو دل نشسته کوهی

کوهی به فلک کشیده قامت         زیبا و عظیم و با فخامت

هر صبح چو نان به دست دهقان         خورشید فتد به دامن آن

بربسته در آن ره گذشتن         چون سرحد ما به روی دشمن

در هیکل خاک ایستاده         مستحکم و سخت چون اراده

چون خاطر عاشقان پر از راز         چون بیرق پارتیزان سرافراز

اشجار وی از ستاره افزون           اثمار وی از شماره بیرون

چون کشتی سرخ با صلابت         چون لشکر سرخ پرمهابت

در این دوران علم و عرفان         باشد مثل جوان چو آنان

کز شرح ترقیات شورا         دارند همین هنر که تنها

گویند فلان سرا بنا شد         یا کلخوز تازه‌ای به پا شد

لیکن بنیان سوسیالیسم         در سایه‌ی مسلک لنینیسم

چون کوه بزرگ و استوار است         چون عشق همیشه پایدار است

در کلخوزها و کان و فابریک         بسیار کسان به علم و تکنیک

تنها نه همین به ما رسیدند         از ما و تو پیشتر دویدند

در ژوئن 1931 لاهوتی در مسکو این شعر را خطاب به کارگران باکو نوشت:[24]

ای کارگر دلیر باکو         ای نام تو تیر چشم فاشیزم

ای باتری توپهای سنگین         در لشکر فتح سوسیالیزم

ای کرده علوم بورژوآ را         مغلوب ز سعی خود به مارکسیزم

ای گشته ز همت تو ثابت         حق بودن مسلک لنینیزم!

در 1935 (1314) شعر دیگری به نام خر و تراکتور سروده که از فرط شعارگونگی لوس و خنک از آن در آمده است. داستان آن است که در کرمانشاه خانی بزمی بر پا کرد، و برایش از دهات اطراف خوراکی آوردند. در این بین یک دهاتی خرش را در اصطبل خان دید که ماموران او به زور مصادره‌اش کرده بودند. خر را در آغوش گرفت و گفت از آن من است و بعد برای اثبات این حرف رفت و جل و پالانش را آورد، ولی ماموران خان خر را به او پس ندادند. بعد ناگهان راوی به داستان کسی به نام سلیم جلیل‌زاده می‌پرد که به لنینگراد رفته بود و تراکتوری دیده بود و سوار شدن بر آن را یاد گرفته بود و گویا تراکتور را به او هدیه داده بودند و او با آن تراکتور به تاجیکستان برگشته بود. گویا منظور لاهوتی این بوده که خانها خیلی بد هستند چون خرِ مردم را می‌دزدند و کمونیست‌ها خیلی‌ خوب‌اند چون به جای خر به ملت تراکتور می‌دهند. داستان به هر صورت از هم گسیخته و کودکانه و بدریخت است و با این بیتها خاتمه می‌یابد:[25]

فقط اندر زمان شورایی         من شدم صاحب توانایی

مالک علم و اقتدار شدم         اسبی این گونه سوار شدم

عاجز و بیسواد نیستم من         عضو کلخوز، تراکتوریستم من!

کارگرها شدند از این خرسند         مشورت کرده در دقیقه‌ی چند

رای دادند و رای پرسیدند         کوه را بر عقاب بخشیدند

رود اکنون سلیم از بالتیک         با تراکتور به کلخوز تاجیک

برخی از سروده‌های لاهوتی در این میان به آشفته‌گویی می‌مانند. لاهوتی در 1935 در مسکو شعری سرود به افتخار یانکا کوپالا، و احتمالا این مربوط می‌شود به دیداری که با این شاعر مشهور داشته است. یانکا کوپالا[26] (Я́нка Купа́ла: 1882-1942) مشهورترین و مهم‌ترین شاعر بلاروسی در قرن بیستم بود. او در دوران تزاری زاده و پرورده شده بود و در همان دوران هم به شهرت رسید، هرچند مجموعه ‌اشعارش ضددولتی قلمداد شد و باعث شد دستگاه تزاری در 1908 او را مدتی زندانی کند. یانکا کوپالا مردی ناسیونالیست بود و در برکشیده شدنِ زبان بلاروسی به عنوان زبانی ادبی نقشی بزرگ ایفا کرد. او بعد از انقلاب اکتبر به کمونیست‌ها پیوست، و با این وجود پیوندهای خود را با ناسیونالیست‌های ضد شوروی حفظ کرد. کمونیست‌ها بعد از آن که سرود انترناسیونال او را به عنوان سرود سازمانی خود انتخاب کردند، برای کمونیست‌ها بعد از آن که سرود انترناسیونال او را به عنوان سرود سازمانی خود انتخاب کردند، هبرای قرن بیستم بود. او در دوران تزاری او احترام زیادی قایل شدند و همچون نماد فرهنگ جمهوری شوروی بلاروس درباره‌اش تبلیغ کردند. با این وجود در دهه‌ی 1930 به گرایش ملی‌گرایانه‌ی او حمله کردند و وادارش کردند در روزنامه‌ها توبه‌نامه‌ای بنویسد و خود را بابت این گرایش سرزنش کند. او در سالهای پایانی عمر خود با هجوم آلمان‌ها به بلاروس روبرو شد و به تارتارستان گریخت. در سال 1941 روسها به او مدال لنین را دادند و از شعرهای ملی‌گرایانه‌اش برای برانگیختن مقاومت پارتیزانهای بلاروسی در مقابل حاکمیت نازی‌ها بهره بردند. کوپالا یک سال بعد در 1942 در شرایطی مشکوک در مسکو درگذشت. جسد او را با بدن در هم شکسته پای پله‌های اقامتگاهش پیدا کردند و ظاهر امر آن بود که از پله‌ها سقوط کرده و درگذشته است. اما بسیاری از مورخان او را قربانی تصفیه‌ای استالینی دانسته‌اند.

لاهوتی برای این شخصیت، در 1935 (هفت سال قبل از کشته شدنش) چنین سروده است:[27]

مردی مسلح، بزرگ جسور         مجسمه‌ی فخر و اعتلا

تازه رسیده از جاهای دور         در مملکت، یانکا کوپالا

کی به این کشور یاری کرده است؟         کی به عشق او بوده مبتلا؟

کی به درد او زاری کرده است؟         جوابی قطعی: یانکا کوپالا!…

دهه‌ی 1320، او شروع کرد به ترجمه‌ی آثار شاعران روس به زبان پارسی، و متونی را تولید کرد که چیزی بین شعر و نثر بود و تمام ویژگیهای شعر نیمایی بعدی را در خود داشت. در 1948 (1327) متنی نوشت به نام «سرود شهباز»[28] که انگار ترجمه‌ی شعری از گورکی است، و در آن هم برابری مصراع‌ها نادیده انگاشته شده و هم قافیه‌ی منظم غایب است و هم وزن نامتقارن است. به عبارت دیگر، تمام عناصری که در شعرهای نوی نیما شاخص پنداشته می‌شود، در آن وجود دارد:

ماری به کهسارخزید و آنجا به بحر نگران

در تنگ نمناک گره‌پیچ خوابید

در چرخ بلند آفتاب می‌تابید

کهسار دم گرم می‌دمید به چرخ

موجها در پایین می‌خوردند به سنگ…

از تنگ‌ تاریک بین رشحه‌ها

سیل شتابان بود

با غلغله‌ی سنگهای غلتان…

لاهوتی «سرود پیک توفان»[29] از ماکسیم گورکی را هم به همین ترتیب ترجمه کرد. کارنامه‌ی او در این دوران ترجمه‌ی «سرود جوانان»[30] اثر آشانین، «سخنی با رفیق لنین»[31] از مایاکوفسکی، «بزرگی بی‌زوال»[32] اثر پاتکانیان، «به دکابریست‌ها» از پوشکین[33] و «وصیت‌نامه»[34] سروده‌ی تاراس شوچینکو را نیز در بر می‌گیرد. تمام این متنها به همان شکل و شمایلی نوشته شده‌اند که بعدتر «شعر نیمایی» خوانده شده است. لاهوتی شعرهایی هم در ثنای کامسومول دارد که «گلشن معارف»[35] و «کامسومول‌ها»[36] در میانش به شمارند.

یکی از نخستین اشاره‌ها به مزدک همچون نیای کمونیست‌های ایرانی را در شعر «ای نژاد مزدک» می‌بینیم که لاهوتی در اوت 1925 (1304) در سمرقند برای ازبک‌ها سروده است:[37]

ای باد صبا ز لطف برخوان         این قصه به دختران ایران

آثار جهالت و ستم حک          گردیده ز خاک اوزبکستان

دیکتاتور مطلق است بی‌شک         مزدور در این دیار و دهقان

آن روز که دختران ازبک         آزاد شدند همچون مردان

از پرده برون شدند یک یک         مانند گل شکفته خندان

شد گفتگو ای نژاد مزدک         زآن چادر چون سیاه زندان

اگر ارجاع به ایران و دعوت کمونیستهای ایرانی به انقلاب را در شعرهای لاهوتی بررسی کنیم، می‌بینیم که دو اوجِ نمایان در آن دیده می‌شود که به سالهای 1326-1325 (1947) و 1330 (1951) مربوط می‌شود. اولی به جریان پیشه‌وری و تلاش برای تجزیه‌ی آذربایجان مربوط می‌شود و دومی با تلاش کمونیستهای ایرانی برای مشارکت در جنبش ملی شدن نفت و خیز برداشتن‌شان برای راندن شاه مصادف می‌شود.

او همزمان با تاسیس حزب توده‌ی ایران شعرهایی سرود و در آن به کلمه‌ی توده و شعارهای حزبی اشاره‌های صریحی کرد و این کاملا نشان می‌داد که گفتمان حزب توده در ایران توسط مبلغانی مانند لاهوتی در اتحاد جماهیر شوروی ساماندهی و منتشر می‌شود. در 1947 (1325)، یعنی سالِ بلوای کمونیستها در آذربایجان، لاهوتی چنین سروده است:[38]

میهن افتاده‌ی ما باز جان خواهد گرفت         در صف پیشین آزادی مکان خواهد گرفت

صف کشد از هر طرف زیر لوای حزب خویش         توده‌ی ما کیفر از آدمکشان خواهد گرفت

متحد با دست دهقان دست صنف کارگر         ارتجاع مست وحشی را عنان خواهد گرفت

آنکه بر ضد وطن کوبد در بیگانگان         صرب سخن از چکش آهنگران خواهد گرفت

مزد اینسال پادوی بهر فروش مملکت         سیلی از مردان قفایی از زنان خواهد گرفت

متحد شو، مقتدر شو، توده! چون ضحاک نو         تا تواند خون ز خلق ناتوان خواهد گرفت

سنگ همدستی به دندانش بزن کاین سگ یقین         گر که مغزش را نکوبی استخوان خواهد گرفت

مام میهن هر زمان فرمان دهد، لاهوتی‌اش         خامه در دستی و در دستی عنان خواهد گرفت

لاهوتی در این شعر به روشنی برای حزب توده تبلیغ کرده، و آن را در بیت آخر به «فرمانِ مامِ میهن» تعبیر کرده است. این را هم می‌دانیم که لاهوتی در همین سال به ریاست آکادمی علوم تاجیکستان دست یافت، و در ضمن خبر داریم که شعر دیگری هم در همین سال در مسکو سروده است.

در همین سال، و شاید در مسکو، شعر دیگری سروده شده که باز همین مضمون را دارد. در چهار بیت از این غزلِ هفت بیتی، کلمه‌ي توده کمابیش به معنای دقیق حزب توده به کار گرفته شده است:[39]

دشمن ملت که خون از توده جاری می‌کند         در فنای هستی خود پافشاری می‌کند

توده‌ی ایران که خون پاشد به میدان نبرد         کشته‌ی آزادی خود آبیاری می‌کند

کی تواند بست، دست رستمی توده را؟         بی‌ثمر دیو سپید اسفندیاری می‌کند

رزم کن ای خلق ایران، چون در این دنیا فقط         توده‌ی مرد و مبارز کامکاری می‌کند

اشاره به توده در اشعار دیگر لاهوتی نیز دیده می‌شود و همه‌شان به بعد از تاسیس حزب توده مربوط می‌شود. پیش از آن لاهوتی از عبارت فعله و عمله بیشتر استفاده می‌کرد:[40]

با دشمن توده ما خروشان جنگیم         بر ضد صف وطن‌فروشان جنگیم

آرام چه سان شویم این روز نبرد؟         آزرم طلب کند که جوشان جنگیم

و

نوروز شد، ز نو طبیعت جوشید         جوشید به رگ خونم و در دل امید

امید که زود توده هم گیرد عید         عید ظفر و طلوع دوران جدید[41]

در «گفتگو با رفیق لنین» شعری مغازله‌آمیز را با قالبی نو گفته که خطابش در آن به عکس لنینِ روی دیوار است![42] این شعر بی‌معنی و نازیبا را ابتدا مایاکوفسکی گفته و بعد لاهوتی آن را به پارسی ترجمه کرده است:

از خرمنها کار/ اوضاع نوین/ روز/ کم کم تاریک شده/ آرمید

دو تن در اتاق/ منم و لنین/ عکس او/ روی دیوار سفید/

دهان باز/ در پرشور سخنرانی/ رو به بالا/ موهای لب/ خار خار

یک قطار ریختها/ می‌شود کشان/ کولاک‌ها/ چاپلوسان لجاره/ انشعابی/ اهمال‌کار/ بدمستان

ما همه‌شان را/ می‌کوبیم بی‌شک/ لیکن همه را/ زور می‌خواهد، زور/ رفیق لنین/ در دود کن فابریکها/ در زمین/ زیر برف و/ غلات

لاهوتی همزمان با غائله‌ی فرقه‌ی دموکرات آذربایجان، شعرهای «به مبارزان توده»[43]، «دوستان، به پیش»[44]، «سرود توده»[45]، «شیپور توده»، «فداکاری کنیم»، «رزم و پیروزی»، و «آواز آذربایجان»[46] را سروده که در همه‌شان دعوت به شورش و کشتن مخالفان و سرسپردگی فرمان حزب تبلیغ شده است. در همه‌ی این شعرها، بر خلاف شعرهای پیشین که معمولا مردم تاجیک و ازبک مخاطب قرار گرفته‌اند، ایرانیان و گاه مردم آذربایجان‌اند که هدف سخن هستند.

لاهوتی این شعرها را زمانی سروده که در دوشنبه ساکن بوده است. بنابراین نه همسایگی جغرافیایی با آذربایجان داشته و نه در آن دوران پیوند مستقیمی میان او و فرقه‌ی پیشه‌وری برقرار بوده است. بنابراین می‌توان حدس زد که در همان برنامه‌ی امپریالیستی‌ای که روسها برای اشغال آذربایجان طراحی کرده بودند و پیشه‌وری بازوی سیاسی-نظامی‌اش محسوب می‌شده، لاهوتی هم جایگاهی داشته و جبهه‌ی ادبی-فرهنگی‌اش را پیش می‌برده است. آخرین شعر لاهوتی که گویا برای این ماجرا سروده شده، «نور جاودان» است[47] که به 1949 و بعد از فرو خوابیدن توطئه‌ی فرقه تعلق دارد و چنین آغاز می‌شود:

تیره شد فضا/ ابر پربلا/ پرده برکشید/ روی آفتاب

عدل شدن نگون/ گشت غرق خون/ چنگ ارتجاع/ جسم انقلاب

و دو شعر دیگری که بلافاصله بعد از گریختن پیشه‌وری (در 1326/1947) سروده شده، خطاب به کسانی از اهل فرقه است که زندانی شده‌اند. یکی از آنها «به دلیران محبوس»[48] نام دارد و دیگری که زیباتر است، چنین آغاز می‌شود:[49]

می‌بینمت، می‌بینمت         رو سوی زندان می‌روی

با جرم عشق کارگر         با یاد دهقان می‌روی

می‌بینمت می‌بینمت         با رسم مردان می‌روی

این شعرها آشکارا به شکست پیشه‌وری در آذربایجان اشاره دارد.

درباره‌ی دسیسه برای تصاحب نفت شما هم چنین است. در 1330 و 1331، همزمان با آغاز گفتمان ملی دکتر مصدق برای ملی کردن صنعت نفت، روسها هم کوشیدند تا امتیاز نفت شمال را به دست آورند. سیاست دکتر مصدق که موازنه‌ی منفی و پرهیز از دادن امتیاز به کشورهای بیگانه بود، در این هنگام با تبلیغ وسیع و سازمان یافته‌ی توده‌ای‌ها تقابل یافت که هوادار نوعی «موازنه‌ی مثبت» بودند و دادن امتیاز به روسها را همچون ابزاری برای جلب همراهی و موافقت ایشان وا می‌نمودند. جالب آن که درست در همین هنگام است که لاهوتی، که این بار در مسکو اقامت دارد، چندین شعر حزبی برای ایرانیان می‌سراید. «کودکان قالیباف ایران»[50]، «اعلامیه»[51]، «به نژاد کاوه»[52]، «دادگاه خلق»[53]، «به خلقهای ایران»[54] و «توده‌ی بیدار ایران»[55] مهمترینِ این شعرها هستند که آشکارا به فعالیت حزب توده در ایران و تلاش ایشان برای جلب هوادار از طبقات فرودست مربوط می‌شود و هیچ ارتباطی با مسکو و ایرانیانِ اسیر در جمهوری‌های شوروی و وضع اسف‌انگیز دهقانان و صنعتگران آن سامان ندارد. در شعر اخیر که در 1950، یعنی آغازگاه بحث درباره‌ی امتیاز نفت شمال سروده شده، لاهوتی آشکارا انگلستان و روسیه را مقابل هم نهاده و اولی را غارتگر و دومی را نیکوکار و هوادار ایرانیان دانسته است:[56]

بنگر این کشتی جنگی چون شتابان می‌رود         پر ز ساز جنگ و سرباز فراوان می‌رود

از پی ترساندن آزادمردان می‌رود         تا کند پامال نیرو، حق و وجدان می‌رود

این قوای غاصبان نفت ایران من است

این سپاه دزد وحشی دشمن جان من است

بین چه شاهین‌های پولادین قطار اندر قطار         بین چه آهن‌تن نهنگان روی دریا رهسپار

هردو دارند از مواد زندگانی‌بخش، بار         آن به ایران تا ملخ‌ها را کشد در آن دیار

واین به هندستان برای دادن نان می‌رود

این عطای ملک شورا، ملک پرشأن من است

ملک شورا چشمه‌ی الهام و ایمان من است

کیستند این نوجوانان جمله چون سرو روان؟          کیستند این موسفیدان دل‌جوانتر از جوان؟

کیستند این شاد و آزاد و هنرور دختران؟         مردم شورائی‌اند این توده‌ی نام‌آوران

پا به دنیای کمون بنهاده پران می‌روند…

همچنین روسها مخالف سیاست مصدق برای نزدیکی به آمریکا و اتحاد با وی در برابر انگلستان بودند. برای همین وقتی اورل هریمن آمریکایی برای مذاکره درباره‌ی ماجرای نفت به دعوت مصدق به ایران آمد، لاهوتی «اهرمن هریمن رو»[57] را سرود و در آن وی را با اهریمن همسان انگاشت!

بر خلق جهان نگر دلا، وحدت بین         پرسی تو که از کجاست این سحر مبین؟

این دوستی عزیز بین‌المللی         محکم شد و پر ثمر ز تعلیم لنین[58]

یا در جریان جنگ کره، چنین سروده:[59]

ای دختر خلق کره، ای مرد کره         ای بیم تمدن‌آوران نکره

در پنجه‌ی مرگ سربلندی تو را         تاریخ جهان به صفحه بنوشت سره!

در جایی دیگر، انگار می‌خواهد زندان و شکنجه‌ی بیگناهان را در دوران استالین توجیه کند، چون می‌گوید:[60]

ضد وطن ارتجاع جاسوس بود         دشمن خوش از این قوه‌ی منحوس بود

از حبس مشو فسرده، ای دوست که این         سنگ محک مردی و ناموس بود

احتمالا مخاطب لاهوتی در اینجا یکی از دوستانش بوده که گناهی هم نداشته و در زندانهای مخوف استالینی به جرم جاسوسی گرفتار شده و لاهوتی می‌گوید که نباید غمی به دل راه دهد، چون این زجر و ستمی که تحمل می‌کند «سنگ محک مردی و ناموس» محسوب می‌شود!

جالب آن که لاهوتی در 1951 (1331) شعری سروده به نام «بودجه» که انگار برای توجیه آزمندی روسها نسبت به نفت شمال ایران نوشته شده است. لاهوتی در این شعر می‌گوید که بودجه‌های دولتی در شوروی فقط برای «رونق دانش و ورزش، ادبیات و هنر» صرف می‌شود و «زندگانی که شود هر نفسی نیکوتر/ این بود بودجه‌ی ما!»[61] آخرین شعر در این مجموعه به سال 1953 سروده شده و قصیه‌ی سست و نازیبایی است در ستایش حزب:[62]

ز قلب پاک و روح پرجلای ما         درود ما به حزب رهنمای ما

به حزب کمونیسم به حزب پرخرد         که عقلش آورد ظفر برای ما!

بقیه‌ی شعرهای دیوان لاهوتی هم به همین ترتیب دو عارضه‌ی شعارگرایی و فرمایشی بودن محتوا را در کنار سستی ساختار و نازیبایی بافت ادبی شعر نشان می‌دهند. شعرهایی که لاهوتی در ابتدای دهه‌ی 1930 (1310) سروده عبارتند از «به یتیمان جنگ جهانی»، «دستهای داغدار» و «آدم آهن‌پا»[63]، که همه‌شان این ویژگی را دارند. ساختارشان مثنوی یا چهارپاره است و قواعد شعر کلاسیک پارسی در آن رعایت شده، هرچند تصویرها و معانی زیبا نیستند و اصرار برای استفاده از کلماتی مثل کامسومول، فعله، صنف کارگر، حزب لنینی، مسکو و تاجیکستان وجود دارد که شعرها را بدریخت و گاه مضحک ساخته است. در این میان به ویژه «آدم آهن‌پا» تقلیدی است از فابل‌های فرنگی که در همان زمان چند سالی بود موج وامگیری و ترجمه‌اش به زبان پارسی در ایران برخاسته بود و پروین اعتصامی نماینده‌ی برجسته‌اش محسوب می‌شد.

لاهوتی آشکارا شعرهای زیبای کهن را می‌گرفته و با دستکاری‌شان عناصر تبلیغاتی مورد نظر حزب را به ساختارشان قالب می‌کرده است. مثلا رباعی مشهور خیام با سرآغازِ «می خوردن و شاد بودن آیین من است» را گرفته و چنین بیتهایی بر مبنایش تولید کرده:[64]

من کارگرم، کارگری دین من است         دنیا وطن و زحمت آیین من است

گفتم به عروس فتح کابین تو چیست؟         گفت آگهی صنف تو کابین من است

که در مصراع آخر منظورش از «آگهی صنف تو (کارگر)» لابد آگاهی طبقاتی پرولتاریا منظور بوده است.

لاهوتی درست بعد از جنگ جهانی دوم، در 1945 (1324) شعری خطاب به فرزندانش سروده و در آن به تبار ایرانی خود بالیده و نمادهایی مانند رستم و ستارخان و مردم و سرزمین ایران را ستوده، و جالب آن که در این میان از درفش کاویانی و تاج شاهان نیز با افتخار یاد کرده است[65] و این نمادهایی است که با قالب ایدئولوژیک او سازگاری چندانی ندارد. البته او در پایان این شعر هم باز درباره‌ی اهمیت دولت شورایی شعار داده و ابراز امیدواری کرده که ایران هم به زودی به همین ترتیب بخشی از شوروی شود.

در 1950 (1329) که مداخله‌ی نظامی آمریکا در کره بالا گرفت شد، دولت شوروی که تا پیش از آن به جنگ افروزی در مناطق گوناگون دنیا مشغول بود و کمی بعد هم به اشغال نظامی افغانستان دست زد، ناگهان تبلیغاتی وسیع به راه انداخت تا خود را صلح‌طلب و آمریکایی‌ها را امپریالیست و جنگ‌افروز بنماید. در همین سال لاهوتی چنین متنی نوشت:[66]

ما پیروان افکار لنین         خلق شوروی، خلق با ادراک

چون زمین استالینگراد را         از بدخواه ناپاک می‌کردیم پاک

آن دم کز خرم دیار لنین         خصم را می‌رفتیم مانند خاشاک

وقت تیغ ما آزادی می‌داد         به شرق اسیر غرب سینه چاک

آنگاه که فاشیستان را با خواری         می‌گریزاندیم از هر شهر چالاک

همان وقت کار حالا می‌کردیم         سند صلح را امضا می‌کردیم

زور صلح پیروز خواهد شد؟ آری         زیرا که عالم این را می‌خواهد

اژدر جنگ را خواهیم کشت؟ بی‌شک         چون نوع آدم این را می‌خواهد

جنگ‌افروزان خواهند سوخت؟ مسلمر چون هرکس را بینم این را می‌خواهد

جنگ باید بشود؟         نه! هرکس ناموس

دارد محترم، این را می‌خواهد         عقل کهن‌سال وجدان جوان

دل کودک هم این را می‌خواهد         شوراها می‌رزمند برای صلح

پس غالب خواهد شد قوای صلح!

مضمون دیگری که در شعرهای 1950-1951 لاهوتی زیاد تکرار می‌شود، مخالفت با جنگ و تبلیغ برای صلح است که ادامه‌ی سیاست تبلیغاتی روسها برای مبارزه با دخالت نظامی آمریکا در کره‌ بود. لاهوتی در این امتداد این شعرها را سرود: «آزادی و صلح»[67]، «اتحاد ما»[68]، «پلید»[69]، «حمایت کن وطن را»[70]، «شیرزن»[71]، «در کره»[72]، «دوستی و برادری»[73]، «به خلق کره»[74]. تمام این شعرها سست و نازیبا هستند و فرمایشی بودن از هر مصراع‌شان می‌بارد. مثلا شعر اخیر چنین آغاز می‌شود:

السلام ای خلق بی‌باک کره         ای هراس خصم ناپاک کره

ای علاج سینه‌ی چاک کره         پاسبان لایق خاک کره!

یا شعر دیگری به نام «قوای صلح» که در 1950 در مسکو سروده شده، چنین آغاز می‌شود:[75]

ما پیروان افکار لنین         خلق شوروی، خلق با ادراک

چون زمین استالینگراد را         از بدخواه ناپاک می‌کردیم پاک

آندم کز خرم دیار لنین         خصم می‌روفتیم مانند خاشاک…

ناگفته نماند که کمونیستهای ایرانی هم در این سالها که در نهایت به جنبش ملی شدن صنعت نفت انجامید، به پیروی از مسکو درباره‌ی صلح شعار می‌دادند و آمریکا را به خاطر دخالت در کره سرزنش می‌کردند. از این رو برخی از شعرهای لاهوتی که در پشتیبانی از جریان حزب توده‌ی ایران سروده شده، خصلتی دورگه دارد و مضمون اصلی یا فرعی‌اش همین صلح‌جویی است. چنان که مثلا در «توده‌ی بیدار ایران» یا «بانگ ایران کهن»[76] می‌بینیم.

لاهوتی بعد از آن که حجازی در سال 1307 (1928) در ایران دستگیر و اعدام شد، در آوریل 1929 در تاشکند با تقلید از شعر دهخدا (یاد آر ز شمع مرده یاد آر) شعر «به یاد رفیق حجازی» را سروده است:[77]

ای کارگر اسیر امروز         فردا چو شوی تماما آزاد

با چکش خویش و داس دهقان         ویرانه کنی جهان بیداد

در سایه‌ی عدل و علم و عرفان         دنیای نوی نمایی آباد

آن روز ز روی حس و وجدان         از روح رفیق خود بکن یاد

لاهوتی لا به لای این شعرهای نازیبا و فرمایشی، گهگاه غزلهای زیبایی هم می‌سروده است که قالبی کاملا سنتی دارد و از نظر کیفیت متوسط است و با اشعار شاعران رده‌ی دوم و سوم ایرانی برابری می‌کند. در برخی از شعرها، مثل «بالام لای»[78] نوآوری‌هایی دیده می‌شود، اما همچنان محور اصلی جذابیت شعر، یعنی موسیقا و وزن و ساخت ادبی فاخر، یا محتوای نغز و مضمون عمیق در این اشعار دیده نمی‌شود. مثلا او در 1954 (1333) در مسکو چنین سروده:

در جان و دل از هر نگهت رخنه و راهیست         قربان دو چشم سیهت، این چه نگاهیست؟

از دست تو خون گشته دل زار در این کار         هر ناخن رنگین تو رخشنده گواهیست

…پرسی که چه روزی است مرا بی‌ مه رویت؟         یک حرف به موی تو قسم، روز سیاهیست

گویی ز چه در سن جوان موی سفیدم؟         جانم، چه کنم؟ بی تو مرا ثانیه ماهیست![79]

و یک سال بعد باز در مسکو این شعر را از او می‌خوانیم: [80]

تنیده یاد تو در تارو پودم میهن ای میهن         بود لبریز از عشقت وجودم میهن ای میهن

تو بودی کردی از نابودی و با مهر پروردی         فدای نام تو بود و نبودم  میهن ای میهن

به هر مجلس به هر زندان به هر شادی به هر ماتم         به هر حالت که بودم با تو بودم میهن ای میهن

به دشت دل گیاهی جز گل رویت نمی روید         من این زیبا زمین را آزمودم میهن ای میهن

برخی از شعرهای خواندنی دیگرش در این سبک و مضمون چنین است:

ترسم آزاد نسازد ز قفس، صیادم         آنقدر تا که ره باغ رود از یادم

بس که ماندم به قفس، رنگ گل از یادم رفت         گر چه با عشق وی از مادر گیتی زادم

آتش از آه به کاشانه صیاد زنم         گر از این بند اسارت نکند آزادم

سوز شیرین وشکر خنده دلداری نیست         ورنه من در هنر استاد تر از فرهادم

ز اولین نکته که تفسیر نمودم از عشق         کرد اقرار به استادی من استادم

گرچه باشد غم عالم به دلم لاهوتی         هیچ کس در غم من نیست، از آن دلشادم

و

گربه حالم نظر کنی ، چه شود         بر سرم یک گذر کنی ، چه شود ؟

رحمی ، ای نونهال گلشن جان         گر به این چشم تر کنی ، چه شود ؟

به من خسته یک نظاره بکن         دردم از یک نظاره چاره بکن

تو زمن جان بخواه تا بدهم         ورنگوئی سخن ، اشاره بکن

شعله بر خانمان من زده ئی          دشنه بر استخوان من زده ئی

از چه منعم کنی زسوز و گداز ؟         تو خود آتش به جان من زده ئی

اینکه زلفت کمند راه منست          شرحی از طالع سیاه منست

چه گنه کرده ام که میکشییم         مگر عاشق شدن گناه منست ؟

آه از آن چشم مست پر فن تو         و آن نهفته نگاه کردن تو

دست من گر به دامنت نرسد          ای صنم ، خون من به گردن تو

و

شنیدستم غمم را می خوری ، این هم غم دیگر         دلت بر ماتمم می سوزد ، اینهم ماتم دیگر

به دل هر راز گفتم بر لب آوردش دم دیگر         چه سازم تا به دست آرم جز این دل ، محرم دیگر ؟

مرا گفتی دم آخر ببینی ، دیر شد ، باز آ         که ترسم حسرت این دم برم بر عالم دیگر

ز بی رحمی نماید تیر خود را هم دریغ از دل         که داند زخم او را نیست جز این مرهم دیگر

جهانی را پریشان کرد از آشفتن یک مو ر معاذالله اگر بگشاید از گیسو ، خم دیگر

به جان دوست ، غیر از درد دوری از دیار خود         در این دنیا ندارد جان لاهوتی غم دیگر

و

نشستم دوش من با بلبل و پروانه در یکجا         سخن گفتیم از بی مهری جانانه در یکجا

من اندر گریه ، بلبل در فغان ، پروانه در سوزش         تماشا داشت حال ما سه تن دیوانه ، در یکجا

ز بیم غیر، پی میکنم از من مشو غمگین         اگر بینی مرا با دلبری بیگانه در یکجا

همه اسرار ما را پیش جانان برد لاهوتی         نمی مانم دگر با این دل دیوانه در یکجا

و

اي درد تو آرام دل من         اي نام تو الهام دل من

ياد تو سر انجام دل من         از مهر تو پر جام دل من

وصلت ز جهان کام دل من

ای کاشکی به عالم ، تا چشم کار می‌کرد ،         دل بود و آدم آن را قربان یار می‌کرد

و

زاین خوبتر چه می‌شد گر هر نفس، به جانان،         یک جان تازه می‌شد عاشق نثار می‌کرد.

 دل را ببین که نگریخت از حمله‌ای که آن چشم         بر شیر اگر که می‌برد ، بی شک فرار می‌کرد

 جان را به زلف جانان از دست من بدر برد،         دلبر اگر نمیشد این دل چه کار می‌کرد؟

 گر مرغ دل ز جانان دزدیدمی چه بودی         تا شاهباز چشمش از نو شکار می‌کرد

 شورای دولت عشق فاتح اگر نمی‌شد،         جمهوری دلم را غم تار و مار می‌کرد

 دلبر اگر دلم را میخواند بنده، هر چند         آزادی است اینم، دل افتخار می‌کرد

 باران دیدۀ من در فصل دوری او         صحرای سینه‌ام را چون لاله‌زار می‌کرد

 و

آخر ای مه هلاک شد دل من         در غمت چاک چاک شد دل من

بی تو ای نو شکفته غنچۀ گل،         خسته و دردناک شد دل من

و

گربه حالم نظر کنی ، چه شود،         بر سرم یک گذر کنی ، چه شود ؟

رحمی ، ای نونهال گلشن جان،         گر به این چشم تر کنی ، چه شود ؟

و

 به من خسته یک نظاره بکن،         دردم از یک نظاره چاره بکن .

تو زمن جان بخواه تا بدهم ،         ورنگوئی سخن ، اشاره بکن .

 و

شعله بر خانمان من زده ئی ،         دشنه بر استخوان من زده ئی .

از چه منعم کنی زسوز و گداز ؟         تو خود آتش به جان من زده ئی .

و

اینکه زلفت کمند راه منست ،         شرحی از طالع سیاه منست .

چه گنه کرده ام که میکشییم ،         مگر عاشق شدن گناه منست ؟

 و

آه از آن چشم مست پر فن تو         و آن نهفته نگاه کردن تو !

دست من گر به دامنت نرسد ،         ای صنم ، خون من به گردن تو !

لاهوتی در این میان دلتنگ ایران هم بوده و گهگاه اشاره‌های ملي‌گرایانه‌ای دارد که در آن شرایط و دوران شگفت می‌نماید. به خصوص که خودِ لاهوتی یکی از کارگزاران لنین و استالین در نسل‌کشی ایرانیان و نابودی زبان و فرهنگ و خط پارسی در منطقه‌ی آسیای میانه و قفقاز بوده است. در نامه‌ای که در ژوئن 1936 از شهری به نامیسنتوکی به رومن رولان نوشته، نشانه‌هایی از دلتنگی برای ایران را با شعارهای حزبی درهم آمیخته است:[81]

به نامه‌ات وطنم را نوشته‌ام  آزاد         به رخ ز دیده‌ام از شادی آب می‌آید

من آن مبارز ایرانم که از وطنم         فقط به یادم تیر و طناب می‌آید

کنم چو فکر از آن خلق و آن ستم کانجاست         به دل غم و به تنم اضطراب می‌آید

در کل حدود یک نیمی از آثار لاهوتی غزلها و شعرهایی از این دست است که خواندنی و گاه زیباست، اما نوآوری یا درخشش چشمگیری در آن دیده نمی‌شود. نیمِ دیگر شعرهای حزبی و تبلیغاتی است که به جز چند بیت انگشت‌شمار در آن میان، شعر پرمغز و زیبایی در میانشان نمی‌توان یافت. بیشتر شعرهای رده‌ی اول روان و سالم و برخی از آنها زیبا و گوش‌نواز هستند. اما مضمونی نو یا قالبی تازه یا مفهومی عمیق و معنایی ارجمند را در خود جای نمی‌دهند. شعرهای رده‌ی دوم، بیشتر با نوآوری‌های لاهوتی در وزن و قافیه‌بندی و نابرابری مصراع‌ها گره خورده‌اند. هرچند او بعد از آن که به موقعیتی استوار در دولت تاجیکستان دست یافت، از این نوع ماجراجویی‌های ادبی پرهیز کرد.

کاملترین دیوانی که از لاهوتی به چاپ رسیده، همان است که در 1358 منتشر شده است. این دیوان مجموعه‌ی کل آثار شعری لاهوتی را در بر می‌گیرد و بیش از هفت هزار بیت را در خود گنجانده است. احمد بشیری که گردآورنده‌ی این اشعار بود، درباره‌اش نوشت: «لاهوتی را به راستی باید یکی از بهترین و با ارزش‌ترین چهره‌های فرهنگی ایران به ویژه در سده‌ی کنونی به شمار آورد. او سراینده‌ای پرمایه، نویسنده‌ای چیره دست، ترجمانی خوب و روزنامه‌نگاری نیک‌اندیش و میهن‌دوست بوده است. به همه‌ی اینها باید بزرگترین و برجسته‌ترین ویژگی لاهوتی را افزود و آن گردنبار (متعهد) بودن اوست. آری، لاهوتی هرچه بوده و به هر کاری دست می‌زده، هرگز فراموش نمی‌کرده است که باید کار او سودمند و نخست برای هم‌میهنانش و پس از آن برای همه‌ی مردم جهان روشنگر باشد. هرگز خامه‌ای از روی نامه‌یی بر نمی‌داشته مگر این که دل آسوده شده باشد که آنچه را نوشته است به دور از مردم‌فریبی و تنها برای هشیار گردانیدن دیگران است. بی‌گمان در سراسر نوشته‌ها و گفته‌های لاهوتی یک واژه هم نمی‌توان جست که از این ویژگی بزرگ تهی باشد. همواره آنچه را برای رهانیدن توده‌ی مردم از زیر بار ستم و نادانی بایسته می‌دیده، با دلیری بسیار می‌گفته و می‌نوشته و به جا می‌آورده است…از این رو باید او را در شمار چهره‌های کمیاب فرهنگ پارسی (اگر نه فرهنگ جهان) به شمار آورد.»[82] بشیری همچنین لاهوتی را با اغراق فراوان ستوده و یکی از پنج چهره‌ی فرهنگی مهم ایران در عصر جدید به حساب‌اش آورده است.[83] ادیبان دیگرِ هوادار حزب توده، معمولا داوری متعادل‌تری درباره‌ی وی داشته‌اند، و با این وجود او را به دالیل موضع سیاسی‌اش بزرگ داشته‌اند و بر محتوای نکوهیدنی شعرهایش و نازیبایی و ناشیوایی شعرهایش چشم فرو بسته‌اند. در حدی که هوشنگ ابتهاج، که معمولا داوری منصفانه و درستی درباره‌ی شاعران معاصر دارد، می‌گوید که او در میان شاعران این سلسله از دیگران زبان سالم‌تری‌ دارد و از احسان طبری نقل می‌کند که لاهوتی را شاعری انقلابی دانسته بود و او را در برابر فرخی یزدی قرار می‌داد که از دید او «شاعر رفرم» بود.[84]

 

 

  1. لاهوتی، 1358: 220-222.
  2. لاهوتی در اینجا به کشمکش نیروهای ملی‌گرای چینی با روسها در سال 1930 اشاره دارد. خودِ لاهوتی در شرح شعرش نوشته که چینی‌ها در این هنگام در منچوری به روسها حمله کردند و شکست خوردند. اما اصل قضیه آن بوده که ملی‌گرایان چینی در این هنگام کوشیدند دست روسها را خط راه‌آهن منچوری کوتاه کنند و این استعمارگران را از قلمرو منچوری بیرون برانند، اما از کمونیستها شکست خوردند و در این کار ناکام ماندند (The Sydney Morning Herald, Monday 20 January 1930: 12.)).
  3. لاهوتی، 1358: 225-228.
  4. حروف اول نام کمیته‌ی مرکزی حزب کمونیست روسیه.
  5. لاهوتی، 1358: 223-225.
  6. لاهوتی، 1975: 42-43.
  7. لاهوتی، 1975: 44-49.
  8. ضربدار را در تاجیکستانِ این دوران کمونیست‌ها به معنای پیشتاز و نوگرا به کار می‌بردند.
  9. لاهوتی، 1358: 154.
  10. لاهوتی، 1358: 166-167.
  11. لاهوتی، 1358: 177.
  12. لاهوتی، 1358: 584-585.
  13. لاهوتی، 1358: 613-620.
  14. لاهوتی، 1358: 620-625.
  15. لاهوتی، 1358: 640-641.
  16. لاهوتی، 1358: 643-644.
  17. لاهوتی، 1358: 645-646.
  18. منظور برنامه‌ی پنج‌ساله‌ی استالینی است که به دروغ و برای تبلیغات حزبی در سراسر شوروی ادعا می‌شد زودتر از چهار سال به پایان رسیده است.
  19. لاهوتی، 1358: 185-186.
  20. لاهوتی، 1358: 188.
  21. لاهوتی، 1358: 190.
  22. لاهوتی، 1358: 327-340.
  23. لاهوتی، 1975: 11-12.
  24. لاهوتی، 1358: 590-592.
  25. لاهوتی، 1975: 12-13.
  26. Yanka Kupala
  27. لاهوتی، 1975: 13؛ 1358: 210-211.
  28. لاهوتی، 1975: 69-71.
  29. لاهوتی، 1975: 72-71.
  30. لاهوتی، 1975: 73.
  31. لاهوتی، 1975: 72.
  32. لاهوتی، 1975: 74.
  33. لاهوتی، 1975: 75.
  34. لاهوتی، 1975: 74-75.
  35. لاهوتی، 1358: 935-936.
  36. لاهوتی، 1358: 642.
  37. لاهوتی، 1358: 930-931.
  38. لاهوتی، 1358: 123.
  39. لاهوتی، 1358: 124.
  40. لاهوتی، 1358: 138.
  41. لاهوتی، 1358: 137.
  42. لاهوتی، 1358: 692-698.
  43. . لاهوتی، 1358: 543-544
  44. لاهوتی، 1358: 549-550.
  45. لاهوتی، 1358: 551-552.
  46. لاهوتی، 1358: 442-449.
  47. لاهوتی، 1358: 447-448.
  48. لاهوتی، 1358: 546-547.
  49. لاهوتی، 1358: 500-501.
  50. لاهوتی، 1358: 449-450.
  51. لاهوتی، 1358: 439-442.
  52. لاهوتی، 1358: 462-464.
  53. لاهوتی، 1358: 468-471.
  54. لاهوتی، 1358: 544-546.
  55. لاهوتی، 1358: 466-468.
  56. لاهوتی، 1358: 466-468.
  57. لاهوتی، 1358: 548-549.
  58. لاهوتی، 1358: 129.
  59. لاهوتی، 1358: 134.
  60. لاهوتی، 1358: 137.
  61. لاهوتی، 1358: 454.
  62. لاهوتی، 1358: 456-457.
  63. لاهوتی، 1975: 8-10.
  64. لاهوتی، 1358: 129.
  65. لاهوتی، 1975: 25-26.
  66. لاهوتی، 1975: 28.
  67. لاهوتی، 1358: 460-462.
  68. لاهوتی، 1358: 465-466.
  69. لاهوتی، 1358: 478-480.
  70. لاهوتی، 1358: 482-485.
  71. لاهوتی، 1358: 485486.
  72. لاهوتی، 1358: 487-488.
  73. لاهوتی، 1358: 518-521.
  74. لاهوتی، 1358: 488-490.
  75. لاهوتی، 1358: 498-499.
  76. لاهوتی، 1358: 495-498
  77. لاهوتی، 1358: 647-649.
  78. لاهوتی، 1358: 522-525.
  79. لاهوتی، 1358: 37-38.
  80. لاهوتی، 1975: 33.
  81. لاهوتی، 1358: 153.
  82. لاهوتی، 1358: بیست و دو- بیست و سه.
  83. لاهوتی، 1358: سی و هشت.
  84. ابتهاج، 1392، ج.2: 715.

 

 

ادامه مطلب: کتابنامه

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب