شاه منصور دستانش را گشود و منتشر ماند تا خادمان زره بر تنش بپوشانند. بعد بر اسب سپيد کوه پيکرش سوار شد و نيزهاي را که درفش آل مظفر بر آن نقش شده بود، بر دست گرفت. سپاهيانش در صفوفي به هم فشرده در برابرش ايستاده، و منتظر بودند تا سخنانش را بشنوند.
شاه منصور يکي دو بار با اسب از برابرشان گذشت. حس ميکرد با بالا آمدن خورشيد و غرق شدن جهان در نور آفتاب، گرماي شجاعت و سلحشوري در رگهايش ميدود. بالاخره در برابر چشمان منتظر سپاه کوچکش ايستاد، و نيزهي خود را به زمين زد. بيرق در باد بامدادي به اهتزاز درآمد.
شاه منصور گفت: “ياران من، همهي شما از تباهياي که اين شيطان لنگ بر سرزمين ما پراکنده آگاهيد. ميگويند روح چنگيز خونريز است که در اين امير ترک حلول کرده، و من اين را غريب نميدانم. چون وحشيگرياش دست کمي از مغولان ندارد. ميدانم که بيشتر شما نيز چون من در اين شهر زيسته و آن را خانهي خود ميدانيد. امروز اين شهر در دست تيموريان است. ما جايي براي گريز و سرزميني براي کوچيدن نداريم. شيراز خانهي ماست و امروز در دست دشمنانمان اسير است. بياييد تا امروز را به حماسه بگذرانيم. يا خواهيم مرد، و يا شهر خويش را از اين ابليس پس خواهيم گرفت.”
شاه منصور، که بارقههايي از دلاوري و اراده را در چشم سپاهيانش ديده بود، نيزهاش را از زمين برکند و به شيراز رو کرد. آنگاه اسبش را هي کرد و با يورتمهاي تند شونده به سمت پايتختش راند. ميتوانست از پشت سرش صداي کوبش سم اسبان سپاهيانش را بر زمين بشنود. به ياد نبردهاي پيروزمندانهاي که با دشمنانش در يزد و نيريز و کرمان کرده بود افتاد، و ناگهان احتمالِ پيروزي بر تيمور به چشمش بزرگ آمد. به هر حال، مگر نه اين که او خود دو تار پيش از اين در نبردها با خودِ تيمور روبرو شده بود و تنها شاهي بود که دلاورانه تا حلقهي نگهبانان خاصهاش نفوذ کرده بود و حتي يکبار زخمي هم به او زده بود؟
در پانصد قدمي شهر بودند که دروازههاي شيراز گشوده شد، و سپاه چغتايي که به شکلي محسوس پرشمارتر از سوارانش بودند، با نظم و ترتيب مرسوم خويش بيرون آمدند. شاه منصور اسبش را هي کرد و چهارنعل به سوي ايشان تاخت، و از شنيدن تند شدن سم ضربههاي سپاهيانش در پشت سر و هلهلهي دلاورانهي ايشان خوشنود شد. چغتاييان به راستي از دور به سپاه مغول شباهت داشتند و وحشتي را که کشتار آنان در ذهنها باقي گذاشته بود، در ذهنها زنده ميکردند. شاهزادهاي با شنل سپيد پيشاپيش قشون ترک اسب ميراند، که شاه منصور توانست از روي قد بلند و اندام تناورش هويتش را بشناسد. او شاهرخ، پسر تيمور بود.
دو سپاه در چشم به هم زدني در هم گره خوردند و گرد و خاکي که از زير پاي اسبان بر ميخواست، با فواره زدن خون دلاوران بر زمين فرو نشست. دستهاي زرهپوش بارها بالا و پايين رفت و شمشيرهاي جنگاوران بارها بر هم گره خورد و چکاچاکشان گوش فلک را کر کرد. درفش آل مظفر همچنان در پيشاپيش سپاه مهاجم در اهتزاز بود و شيههي اسبان و نعرهي دلاوران براي ديرزماني بر نالهي مجروحان و چک چکِ گريختن خون از زخمها برتري داشت.
آنگاه، جنگ به همان سرعتي که آغاز شده بود، پايان يافت. ساعتي بعد، از آن همه غوغا و جان فشاني اثري باقي نمانده بود. تنها نالههاي کميابِ زخمياني بود که به اميد ياري گرفتن از همقطاران پيروزمندشان، يا دريافت ضربتي خلاص کننده، غريو بر ميآوردند.
شاهرخ، که لباسش از خون رنگ خورده بود و هنوز شمشير برهنهاش را در مشت ميفشرد، با اسب از برابر گروه اسيران عبور کرد. پيشاپيش ايشان، شاه منصور با قدي افراشته ايستاده بود. يکي از دستانش تقريبا از ساعد جدا شده بود، و دست ديگرش را با ريسماني به کمرش بسته بودند. معلوم بود منتظر است تا زودتر اعدامش کنند. شاهرخ بدون اين که از اسبش پياده شود، در برابرش ايستاد و به چشمان مغرور شاهزادهي مظفري خيره شد. بعد گفت: “چيزي براي گفتن نداري؟ شايد از جنس آخرين حرفهايي که محکومان به مرگ ميزنند؟”
شاه منصور خندهي تلخي به لب آورد و گفت: “من هم روزي که زين العابدين علي را کور کردم همين را از او پرسيدم.”
شاهرخ به طعنهاي که در گفتار شاهزاده بود انديشيد، بعد هم شانهاي بالا انداخت و شمشيرش را کشيد و با يک ضرب سر شاه منصور را از بدن جدا کرد. پيکر رشيد شاه منصور چند ثانيه بدون سر بر پا ايستاد، و بعد با سر و صدا بر زمين افتاد.
يکي از سرداران شاهرخ به او نزديک شد و گفت: “اميرزاده سلامت باد، خبر رسيده که ساير شاهزادگان و بازماندگان دودمان آل مظفر خود را در نزديکي شيراز به قشون ظفرنمون تسليم کردهاند. چه امر ميفرماييد؟”
شاهرخ گفت: “آنان را با احترام به شيراز ببريد و بگذاريد چند روزي مهمان ما باشند. امير تيمور بزرگ فرماني در مورد ايشان صادر کردهاند که روز دهم رجب اجرا خواهد شد. آن را از ديوان تحويل بگيريد و اجرا کنيد.”
سردار که انگار ميدانست محتواي فرمان چيست، پرسيد: “در مورد همگان اجرايش کنيم؟ حتي زنان و بچهها؟”
شاهرخ گفت: “آري، ارادهي تيمور بر اين قرار گرفته که نسل آل مظفر منقرض شوند. تنها زين العابدين علي را زنده نگهداريد، به شکرانهي وفادارياش به امير تيمور.”
درويش عليشاه کابلي گفت: “آيا بيگانهاي در جمع ما حضوردارد؟”
پهلوان نريمان کاشاني بنا بر رسم حلقهي فتوت پاسخ داد: “هيچ کس جز ياران همدل نيست.”
آنگاه مسعود بن محمود کاشاني زبان به سخن گشود: “ياران، چنان که ميدانيد، امروز ظهرگاه دوستي که در کسوت درويشي آواره از روم به سمت خوارزم ميرود، به کاشان وارد شده و پيامي مهم را براي ما به ارمغان آورده است.”
درويش عليشاه گفت: “بايد پيامي سرنوشت ساز باشد که ما را به اين شتاب گرد هم جمع کردهاي.”
مسعود گفت: “آري چنين است. مطلب به چرخش تيمور در ارتباطش با حلقهي فتيان مربوط ميشود.”
پهلوان نريمان گفت: “گويي تيمور به انديشهي ما دربارهي خود پي برده باشد.”
يکي از حاضران که چون نقاب بر چهره داشت، شناخته نميشد، گفت: “آري، همين ماه پيش بود که سادات مازندران را به بهانهي سب خلفاي راشدين کشتار کرد.”
شيخ بلخي گفت: “همگان ميدانند که رفتارش عوامفريبانه بوده است. ميخواسته شهرهاي سنينشين غرب ايران را بگشايد و اين گونه براي فريب هموطنانمان نقاب دينداري به رخ زده است.”
درويش عليشاه گفت: “اما مطلبي که شايد ندانيد آن است که سادات مازندران به راستي توطئهاي را براي قتل وي طراحي ميکردهاند. گويا به شکلي از موضوع خبردار شده و همگي ايشان را قلع و قمع کرده باشد.”
پهلوان نريمان گفت: “چگونه ممکن است به نيت ما پي برده باشد؟”
مسعود گفت: ” تيمور آنقدرها باهوش هست که عهدشکني خويش را با ما از ياد نبرد. او قرار بود با صلح و آرامش ايران زمين را متحد کند. اما در عمل با کشتار مردم و ويراني زمينهاي کشاورزي چنين کرده است.”
يکي از حضار پرسيد: “حالا خبري که اين همه اهميت داشته، چيست؟”
مسعود گفت:” يکي از جوانمردان که در نخجوان مقيم است، خبر آورده که روز پانزدهم آبان ماه شيخ فضل الله ابوالفضل را در قلعه الجنق به قتل رساندهاند. گويا اين کار به دستور ميرانشاه پسر تيمور انجام گرفته.”
پهلوان نريمان گفت: “اما او استاد ما و رهبر جنبش حروفيه بود. پيروان وي ساکت نخواهند نشست.”
مسعود گفت: “ساکت هم ننشستهاند. برنامهاي براي نابودي تيمور و تيموريان توسط ايشان تدوين شده که براي همين امروز در اينجا انجمن ساختهايم….”
تيمور خود را بر اسب راست نگهداشت و طبق معمول، از جهتي در برابر مردم اسب راند که نيمهي چپ بدنش را که سالم بود را ببينند. ميدانست که برخي از آنها زنده خواهند ماند و نميخواست بعدها شايعهي پير و فلج بودنِ سلطانِ گورکاني را از اين و آن بشنود. مردمي که در برابرش ايستاده بودند، اما، چندان غمزده بودند و چنان اندوهي در چشمانشان موج ميزد که به ظاهر چندان ميان نيمهي سالم و ناقصِ بدن شاه لنگ تميز نميدادند. هريک از آنها چند تن از اعضاي خانوادهاش را در جريان محاصرهي شهر از دست داده بود، و به زودي جان خويش را نيز از کف ميداد. تيمور از برابر صف اسيران گذشت، شمارشان بيش از چيزي بود که در نگاه نخست به نظر ميرسيد. دست کم سي هزار تن ميشدند.
تيمور با چشمان بادامي و نافذش به چهرهي تک تکشان نگريست. بسياري از آنها از نژاد بوميان قديمي اين سرزمين بودند، ايرانياني که با بابليان و عيلاميان و ساير اقوام بسيار بسيار کهنسال در آميخته بودند، و البته در ميانشان عربها هم ديده ميشدند. اما آنها را تنها از روي رداهاي بلندشان ميشد شناخت، و اين که بر خلاف ايرانيان شلوار بر پا نداشتند. وگرنه در اين قرنهايي که پس از ظهور اسلام ميگذشت، آنقدر اين مردمان با هم وصلت کرده بودند که حالا چهرههايشان همگون مينمود. گويي به نژاد و تباري يکسان تعلق داشته باشند.
تيمور بار ديگر کوشيد تا بر اسب راست و استوار به نظر برسد. نگاهش را از خيل مردمان برگرفت و به مناظر پشت سرشان نگريست. نخلهايي که توسط سربازان از ريشه در نيامده بودند، در گوشه و کنار ديده ميشدند، در آن سوي آنها، حصار ويران شهر قرار داشت و خرابهي خانههايي که هنوز از دلشان دود و شعلههاي آتش بيرون ميزد. تيمور شنيده بود برخي از سربازان که از مقاومت ساکنان برخي از خانهها خشمگين شده بودند، همهي اعضاي خانواده را با زن و بچه در خانه محبوس کردهاند و بعد آن را آتش زدهاند. حالا ديگر سر و صداي فرياد و نالهي آنها به گوش نميرسيد. مدتي از مرگ همهشان ميگذشت.
مردم همه با نگاههايي خالي به او مينگريستند. گاهي برق خشمي يا بارقهي اميدي در چشمي ديده ميشد، اما بيشترِ آنچه که بود، تهياي محض بود. گويي روح پيش از مرگ از بدن اين مردم پرواز کرده باشد.
تيمور با خود انديشيد که مردم عراق بيترديد سرسخت بودند. از سرسختترين مردمي که ديده بود. بغداد را سپاهيانش بارها فتح کرده بودند و همواره پس از چند ماهي سلطان احمد جلايري مانند جن از گوشهاي ظاهر ميشد و بار ديگر آن را ميگشود. تمام تلاشهاي سپاهيانش براي به دام انداختنِ اين آخرين بازماندهي آل جلاير نقش بر آب شده بود. يک بار از رود دجله ميگريخت و قايقهايي سوراخ را در پشت سرش بر جاي ميگذاشت، و يک بار ديگر در لباس زني باردار از حلقهي نگهبانانش ميگريخت. مردم دربارهي حيلهها و چالاکيهايش افسانهها ميگفتند و شاخ و برگهايي بسيار بدان ميافزودند و اين هيچ خوب نبود. تيمور در بغداد بارها به حيلهاي براي به دام انداختن اين شاهزادهي گريزپا انديشيده بود. با کسان و نزديکانش ساعتها صحبت کرده بود، و دربارهي علايق و عادتهايش بسيار ميدانست. بيش از همه، تحت تاثير آراي عبدالحي، استاد نگارگري قرار گرفته بود که استاد سلطان احمد هم بود و بيپروا استعداد هنري او را در برابر تيمور ستوده بود و براي اثبات حرفش نمونههايي از قلمگيريهاي سلطان فراري را به فاتح جهانگشا نشان داده بود. پس از آن بود که تيمور دستور داده بود هر طوري هست اين شاهزاده را زنده اسير کنند. شايد هم به همين دليل دست سپاهيانش در گرفتار ساختنش بسته شده بود.
و حالا اين مردم، که دو روز او را معطل کرده بودند. مردم شهري که سرسختانه در برابر سپاهيانش مقاومت به خرج داده بودند، و کماندارانشان آسيبي بزرگ به قشون چغتايي وارد آورده بودند. تيمور ميدانست که بايد همه را از دم تيغ بگذراند. اين روش او براي جلب اطاعت بود. مردم روي زمين ميبايست به دو گروه تقسيم شوند، آنان که از او فرمان ميبرند، و آنان که مردهاند.
تيمور بار ديگر کوشيد نيرومند و مهيب به نظر برسد. با اين وجود ميدانست که ظاهرش مانند گذشته گيرا و ترسناک نيست. ديگر آن روزهايي که جواني تنومند و چابک بود و در طايفهي بارلاس براي دلاوريهايش شعر ميساختند، سالها گذشته بود. حالا نزديک به شصت سال سن داشت و حس ميکرد ديگر پير شده است. از همه بدتر اين که چشمش هم به تدريج سوي خود را از دست ميداد و ديگر به سختي چهرهها را تشخيص ميداد.
سرداران و فرزندانش در اطرافش ايستاده بودند و منتظر صدور فرمان قتل عام بودند. کسي نميدانست تصميم تيمور چه خواهد بود. اگر خشمگين بود، دستور ميداد همه را به وضع فجيعي اعدام کنند. چندي پيش که مردم سبزوار بر او شوريدند، چنين کرد و دستور داد تا در ميدان شهر بر زمين آب ببندند و گل درست کنند و آنگاه دو هزار تن از مردم را زنده زنده زير گل دفن کرد. ممکن هم بود بر مردم رحم آورد و دستور دهد نيمي از آنها را زنده نگه دارند و به عنوان برده به فروش رسانند. اين معاملهاي بود که چند ماه پيش، با مردم بغداد کرده بود. سپاهيان از اين امکان دوم بيشتر خوششان ميآمد، چون از خونريزي و کشتار خسته شده بودند و در ضمن بدشان هم نميآمد که با فروش اين بردگان ديناري به چنگ آورند.
تيمور اما، همچنان به دوردستها نگاه ميکرد و در فکر و خيال خويش غرق بود.
پسران تيمور و امراي سپاهش در گوشهاي بر اسب نشسته بودند و در سکوت تيمور را مينگريستند که انديشناک به نظر ميرسيد. بالاخره تيمور با انگشت به جارچي سرخپوشي که بر بلندياي ايستاده بود اشاره کرد. جارچي يکي از مردم محلي بود چون با گويش تراشيدهي ساکنان عراق و به فارسي شيوا سخن ميگفت، ننگِ خدمت براي سپاه چغتايي را به جان خريده بود و از کيفري که انتظارِ هم شهريانش را ميکشيد، رسته بود. جارچي فرماني را از پر شالش بيرون آورد و آن را با صداي بلند خواند: “به امر امير بزرگ و گُردِ سترگ، شاهنشاه ايران زمين و باقي جهان، نور چشم اسلام و مسلمانان، سلطان جهان مطاع امير تيمور گورکان، که نعت دولتش اختران را سزاست و حليت قدرتش زمين را، قشون ظفرنمونِ پرويزخوي عالمگيرِ …”
علايم ناشکيبايي از اسيران و سربازان و خستگي در چهرهي تيمور پديدار شد. گويي همه از اين همه تعارف و ملغلقگويي خسته شده بودند. ناگهان از گوشهاي از ميدان صداي تاخت اسبي به گوش رسيد. نگاهها همه به گوشهاي از ميدان متوجه شد و حتي جارچي نيز لحظهاي درنگ کرد تا به کسي که جرات کرده بود تا در زمان خوانده شدن فرمان تيمور اسب بتازد، بنگرد. سوارکاري زرهپوش و تنومند، با ريش بلند و پر پيچ و تاب و کلاه نمدي بلندي بر سر، با سرعت به ميدان وارد شد و بيتوجه به جارچي و اسيران و سپاهيان از اسب پايين پريد و در برابر تيمور زانو زد.
در گوشهاي از ميدان، از رستهاي از سپاهيان تيموري همهمهاي برخاست. اينان بر خلاف بقيه ايراني نژاد بودند و شلواري تنگ تا زانو در بر داشتند که جورابي ضخيم و بلند از آنجا به پايين پايشان را پوشانده بود. همه مانند همين سوار کلاه نمدي بلند بر سر داشتند و جملگي بلند قامت و ورزيده بودند و از کمربند پهنشان تبرزيني درخشان آويخته بود. با رسيدن سوارکار، نگاهي معنادار در ميانشان رد و بدل شد. آنان سربداراني بودند که به ارتش تيموري پيوسته بودند، و اين سوارکار سرخپوش، خواجه مسعود سبزواري برادرزادهي علي مؤيد، رهبر کل سربداران بود که رهبري ايشان را بر عهده داشت. او سرداري دلاور بود و با سه هزار تن از سربدارانِ زير فرمانش به تيمور پيوسته بود. افرادي که او با خود آورده بود، معمولا از جوانمردان و عياران خراساني بودند و در زور بازو و چابکي و کمنداندازي و کمانگيري شهرهي سپاهيان تيموري بودند. خواجه مسعود خود براي مدتي کوتاه حاکم بغداد شده بود، اما وقتي سلطان احمد جلايري با قرايوسف ترکمان ساخت و به شهر حمله کرد، ناگزير به عقب نشيني شد. معلوم بود خواجه مسعود خبري مهم را براي تيمور ميبرد. مردم اسير با کمي اميدواري به او نگريستند. همه ميدانستند که خواجه مسعود هوادار ايرانيان است و در حد امکان از خونريزي و کشتار اسيران جلوگيري ميکند.
تيمور با کمي شگفتي به خواجه مسعود نگريست و جارچي نيز از بالاي بام خرابهاي که بر آن ايستاده، دست و پا گم کرد و نميدانست چه کند.
تيمور گفت: “هان، خواجه مسعود. چه پيش آمده که در ميانهي اعلام فرمان ملوکانه مجلس ما را به هم ريختهاي؟”
خواجه مسعود همان طور از بالاي اسبش کرنشي کرد وگفت: “امير کبير به سلامت باشند، خبري خوش آوردهام که شايد در فرمان ملوکانه تاثيري داشته باشد.”
تيمور اميدوارانه پرسيد: “بگو بدانم چه شده؟ شايد سلطان احمد جلاير را برايم آورده باشي. اگر چنين است خبرش را زودتر بده تا دهانت را پر از گوهر کنم. دير زماني است که چنين تحفهاي را انتظار ميکشم.”
خواجه مسعود گفت: “امير بزرگ پاينده باد، خبري بهتر و نيکوتر آوردهام. سلطان احمد جواني خيره سر و نادان است و به حکم روزگار همچون ديگران دير يا زود خواهد مرد. خاطر مبارک را نسزد که دغدغهي اين جوانک را داشته باشد.”
تيمور با تعجب گفت: “چيست آن خبري که از مرگ دشمنان فرخندهتر باشد؟”
خواجه مسعود گفت: “آن خبر زادن دوستداران است. امير بزرگ به سلامت باد، هم اکنون و در اين ساعت سعد که قشون پيروزتان عراق عرب مسخر نمودهاند، در يورت سلطاني در حرم امير شاهرخ پسري از خاتون ما گوهرشادآغا زاده شد که در زيبايي و تندرستي يگانهي دهر است. امير بزرگ در اين لحظهي فيروزي پدربزرگ شدهاند. اي سلطان، چه چيز فرخندهتر از زندگي؟”
تيمور به پهناي صورتش خنديد و گفت: “نه، گاه مرگ فرخندهتر از زندگي است، خواجه. اما خبري بسيار خوش آوردهاي که شاهرخ ميرزا را بسيار دوست ميداريم و گوهرشادآغا را نيز. فرزند اين دو بايد برومند و نامدار از آب درآيد. او را چه نام نهادهاند؟”
خواجه مسعود: گفت:” به امر امير شاهرخ او را محمد طرغاي نام کردهاند. اما از همين اکنون اهل حرم او را به نامي ديگر ميخوانند. و نوزاد مبارک قدم هنوز نيامده به الغ بيک شهرت يافته است.”
تيمور اين بار شادمانهتر خندبد: “الغ بيک، الغ بيک، يعني امير بزرگ. نامي خوش است براي کودکي شيرخواره.”
خواجه مسعود گفت :”چنين است سرورم.”
تيمور گفت :”خوب، خواجه، خبرت خوشايند خاطرمان افتاد. بگو مژدگاني چه ميخواهي؟ فراشان را بگويم تا دهانت را پر گوهر کنند؟”
خواجه مسعود گفت:”اي امير، ميدانيد که زايش اين کودک در زماني خجسته رخ داده است. مادرش او را در دوم فروردين ماه، يعني فرداي نوروز کياني بار نهاد، و خبرش در زماني به شما ميرسد که هنوز خون دشمنان نخشکيده و شهري تازه گشوده شده است. از اين رو اکنون ساعتي سعد است که…”
تيمور بار ديگر خنديد و گفت: “بسيار خوب، خواجه، حاشيه نرو. معلوم است چيزي بزرگ ميخواهي که نعل را به ميخ ميزني.”
خواجه مسعود نگاهي به اسيران انداخت و گفت: “چنين است سرور من، اگر موافقت نماييد، بخشش سلطان ظفرنمون را ميطلبم. بگذاريد اين مردم داغدار به شکرانهي زايش نوزاد زنده بمانند و دعاگويتان باشند.”
تيمور که گويي منتظر چنين پيشنهادي بود، رو به مردمان کرد، که ديگر از بيتفاوتي بيرون آمده بودند و بيشترشان اميدوارانه به او مينگريستند. پشتش را راست کرد و فرياد زد: “اي مردمِ گناهکارِ بينالنهرين، به مناسبت زايش نوهام از گناهتان گذشتم. در شهرتان بمانيد و خانهها بازسازي کنيد و زمينهاي خويش را آباد کنيد و لطف و مرحمت مرا به ياد داشته باشيد!”
شيخ سعيد بن ماهان کاشاني، با شگفتي به جمشيد نگريست و گفت: “اين را چطور حساب کردهاي؟ جوان؟”
جمشيد، که تازه به يازده سالگي پا نهاده بود، اسطرلاب را در دستهاي کوچکش گرفت و محاسبات ذهنياش را براي استادش شرح داد. خواهرزادهاش قباد که دو سه سالي از خودش کوچکتر بود هم کنارش نشسته بود و با کنجکاوي حرفهايش را گوش ميداد. جمشيد با گفتن اين که :”قبلا ديده بودم خان بابا چطور از اين ابزار استفاده ميکند.” حرفش را به پايان برد.
شيخ سعيد بن ماهان براي دقايقي سکوت کرد. گويي نميدانست بايد چه بگويد. قباد با لحن کودکانهاش پرسيد: “جمشيد، چرا اين کارو کردي؟”
شيخ سعيد، در همين ميان صداي پايي را شنيد و ديد که پدر جمشيد، در حالي که بقچهي ابزار طبابتش را در دست دارد، از حياط ميگذرد و به بيروني وارد ميشود. شيخ سعيد صدايش کرد: “مسعود خان، مسعود خان…”
پدر جمشيد به مجلس درس و مشق بچهها ومعلمشان نزديک شد و گفت: “به به، جناب شيخ سعيدِ گرامي، چطورند اين بچهها؟”
شيخ سعيد گفت: “مسعود خان، شما کار با اسطرلاب را به اين بچه ياد داده بوديد؟”
مسعود با سردرگمي گفت: “کار با اسطرلاب را؟ نه، مگر ميشود آن را به بچهها هم ياد داد؟”
شيخ سعيد گفت: “گويا ميشود. امروز جمشيد مسئلهاي بسيار دشوار را در مورد چگونگي به کار گيري اسطرلاب از من پرسيد. وقتي از او پرسيدم چرا اين پرسش به ذهنش رسيده، جوابهايي داد که به اين نتيجه رسيدم طرز کار با اين دستگاه را ميداند.”
جمشيد، که انگار حس ميکرد کار بدي مرتکب شده، مثل گربهي شير ريخته سر به زير انداخت و منتظر نتيجهي بحث شد.
مسعود خان طبيب در کنار بچهها نشست و گفت: “عجب، مگر ممکن است؟ او فقط مرا موقعي که ستارهها را رصد ميکردم و جدول سعد و نحسشان را استخراج ميکردم، ديده است. اما به او توضيحي ندادم.”
شيخ سعيد با صدايي که معلوم نبود خشمگين است يا خوشحال، به جمشيد گفت: “خودت آنچه را که گفتي براي پدرت هم بگو.”
جمشيد همان طور سر به زير گفت: “من کاري نکردم. فقط وقتي شما نبوديد جدولهايتان را نگاه کردم و سعي کردم بفهمم چطور آن اعداد را از روي اسطرلاب در آوردهايد.”
مسعود خان از معلم فرزندش پرسيد: “خوب، با اين روشِ ناشيانه تا چه حدي کار با اسطرلاب را ياد گرفته؟”
شيخ سعيد گفت: “به خوبي، بسيار به خوبي. پرسشي از من کرد که خود به آن فکر نکرده بودم و ناچار شدم ساعتي تفحص کنم تا جوابش را بدهم.”
بعد شيخ سعيد خم شد و پيشاني جمشيد را بوسيد و گفت: “آفرين پسرم، آفرين، تو بيترديد نابغهاي بزرگ هستي که نامت بعدها در همه جا خواهد پيچيد.”
مسعود لبخندي شادمانه زد و سرکي کشيد و اشارهاي کرد. همان خانه شاگرد قديمياش که حالابه جواني تبديل شده بود، نزديک شد و مسعود در گوشش چيزي گفد. خانه شاگرد سرش را تکان داد و رفت.
جمشيد که خيالش از بابت ابهام وضعيت راحت شده بود، کمي راحتتر نشست. پدرش هم دستش را بر شانهي او نهاد و گفت: “جمشيد جان، اگر از اين به بعد پرسشي در مورد کارهاي من داشتي، بپرس تا برايت جوابش را بگويم.”
جمشيد گفت: “آخر شما هر روز براي ديدن بيمار بيرون ميرويد و خسته برميگرديد. براي اين بود که ترجيح دادم مزاحمتان نشوم و خودم با ديدن جدول اعداد طرز کارش را ياد بگيرم.”
خواجه سعيد که حالا معلوم بود هيجانش از خوشحالي است، و نه خشم، به مسعود خان رو کرد و گفت: “بابت اين فرزند تبريک ميگويم. بسيار خوب او را پروردهاي. من فکر ميکردم استعدادش تنها در خواندن گلستان و حفظ اشعار خواجه حافظ و فهم قرآن است، اما کودکي به اين سن که بتواند مسير ستارگان را با اسطرلاب رصد کند… دور نيست که بزرگي و نامور شدنش را ببينيم.”
مسعود خان کمي اخم کرد و گرفته گفت: ” شيخ سعيد، سياوش فرزند سهراب را نديده بودي، او را وقتي هفت هشت سال داشت در کشتار اصفهان از دست داديم. او از جمشيد ما هم تيزهوشتر بود.”
شيخ سعيد آهي کشيد و برخاست. بعد گفت: ” کسي چه ميداند در ميان اين کرور کرور که زير سم مغول و تاتار مردهاند، چند نفر مانند جمشيد بودهاند. شما فعلا همين يکي را که ميبينيد خوب بپروريد. شايد آسيب رفتن آن ديگران کمي جبران شود.”
تيمور در سال 783 خورشيدي از آخرين ايلغارش در ايران زمين، که کمي بيش از شش سال طول کشيد و از اين رو به يورش هفت ساله مشهور شد، فراغت يافت و به پايتخت خود سمرقند بازگشت. شهر سمرقند در اين مدت انباشته از خزاين غارت شده و به ويژه هنرمندان و دانشمندان و حکيمان نامداري بود که تيمور در جريان فتح شهرها، ايشان را به ماوراءالنهر کوچانده بود.
تيمور براي جشن گرفتن پيروزيهاي خويش، به همراه خدم و حشم خود به دشت کانگل رفت و به سنت مغولان قوريلتايي بزرگ به راه انداخت. در شهريور ماه آن سال، سپاهيان تيمور که حالا ديگر شمار خراسانيان و خوارزميان در ميانشان با ترکان پهلو ميزد، در برابر امير جهانگشا رژه رفتند. صحراي گستردهي کانگل توسط سپاهيان نو نوار و خوشپوش امير چغتايي پوشيده شد، و بازيهاي بسياري برگزار شد که در جريان آن برخي از شاهزادگان تيموري خوش درخشيدند.
در ميانهي جشن، تيمور خود را براي اعلام خبري بزرگ آماده ميساخت. خبري که ماهها بود فکر او را به خود مشغول داشته بود.
تيمور، در آن روزي که بر تختي بلند در برابر چوگان بازان نشسته بود و بازي ايشان را تماشا ميکرد، نيک آگاه بود که روزگارش به تدريج به سر ميرسد و بايد براي دستيابي به اهدافش عجله کند. در برابر تيمور، چابکسواران ترک و تاتار و ايراني بر اسبهاي لاغر و تندروي خويش ميتاختند و گوي ميزدند و فريادهايي شادمانه برميکشيدند. نگاه تيمور در آن ميان بر الغ بيک، نوهي محبوبش ثابت ماند که هنوز ده سالش تمام نشده بود و با اين وجود به خوبي چوب چوگان را در دست ميچرخاند و با قدرت گوي ميزد.
پس از بازي، همهي بزرگان و مهمانان براي نهار در اطراف خيمهي بزرگ تيمور جمع شدند. خادمان گروه گروه در رفت و آمد بودند و خوانسالاران همه جا را زير نظر داشتند تا مبادا مهماني از دريافت کباب گوسفند و شراب محروم بماند. در گوشهاي از مجلس، فقيهان و درويشان و زاهدان نامداري که مهمان تيمور بودند، دور هم جمع شده بودند و با نفرت ميگساري سرداران تيمور و مهمانان ديگرش را نگاه ميکردند.
تيمور در درون خيمهاش داشت آخرين هماهنگيها را با نزديکانش انجام ميداد. هرچند قامت بلندش به خاطر پيري خميده شده بود، اما باز هم ناچار شد وقتي که با الغ بيک حرف ميزند، کمي پشت خود را خم کند تا چشمانش با چشم نوهاش در يک سطح قرار بگيرند. چشمان کم سوي تيمور با محبت و شادي بر چهرهي زيباي الغ بيک خيره ماند. نوهاش به گوهرشاد آغا، همسر زيباروي شاهرخ ميرزا شباهت داشت. در همين سن و سال هم جواني بسيار برازنده و دانشمند محسوب ميشد و شعر فارسي را به خوبي ميشناخت و به ادعاي کراچيهاي پيشخدمتش، همواره مصاحبت دانشمندان و کند و کاو در کتابهاي قديمي را غنيمت ميشمرد. تيمور به تازگي از سراملک خاتون، که معلمي او را بر عهده داشت، شنيده بود که به نجوم و هيأت ميلي وافر دارد و سعد و نحس کواکب را به يک نگاه در مييابد.
تيمور با محبت او را در آغوش گرفت و گفت: “آمادهاي اميرزاده؟ يا شايد بهتر است بگويم شاه داماد؟”
الغ بيک لبخندي شرمگينانه زد و رنگ چهرهاش سرخ شد. تيمور به قهقهه خنديد و او را به سمت در خيمه هل داد و گفت: “امير جوان، برو و تمرين کن که هنگام مراسم نکاح در برابر مردم سرخ نشوي. من وقتي به سن تو بودم زن اولم را از چنگ برادرانش ربودم!”
و الغ بيک دوان دوان از چادر فرار کرد تا بار ديگر داستان تکراري ازدواج اول پدربزرگش را از زبانش نشنود.
تيمور با لبخندي بر لب، دور شدن نوهاش را دنبال کرد. بعد به سوي ساير حاضران برگشت و پرسيد: “همه چيز آماده است؟”
و وقتي پاسخ مثبتشان را شنيد، از خيمه خارج شد.
جمعيتي که در دشت پيشارويش گرد آمده بودند، از همه رنگ و همه جنسي بودند. فقيهان و مقدسان در سويي، دانشمندان و صنعتگران در سويي ديگر، پهلوانان و بندبازان و آتش بازان در آن دورترها، و زنان حرم که به سنت مغولي با سر گشوده و لباسي پولک دوزي شده در ميان مردان رفت و آمد ميکردند و مانند آنان مينوشيدند و ميرقصيدند. در اين ميان سفيران کشورهاي گوناگون هم بودند. مردي با لباس عجيب و غريب و رنگ و رويي مانند مردم شمال ايران، که ميگفت از جايي به نام اسپانيا آمده، که گويا همان قلمرو قديمي امويها در بالاي آفريقا بود، و البته سفيران امپراتور چين هم بودند، که براي اين مراسم به طور خاص دعوت شده بودند.
تيمور هفتاد ساله با کمي زحمت از پلههاي تخت زرين و بزرگش بالا رفت و بر آن نشست و با صدايي که هنوز رسا و بلند بود، انبوه جمعيت را مخاطب قرار داد. در چشم بر هم زدني همه سکوت کردند تا سخنانش را بشنوند.
تيمور گفت: “امروز، براي من روزي عزيز و بزرگ است. نه فقط بدان دليل که سرانجام کار فتح ايران زمين را تا دورترين مرزهايش به انجام رساندهام، و نه تنها به خاطر آن که توقتميش خانِ و آلتين اردو را در هم شکستهام. يکي از دلايل شادکامي امروزِ من، آن است که نوهي عزيزم الغ بيک، امروز با بانويي نژاده از خاندان ازبک خان مغول ازدواج خواهد کرد. از اين رو او نيز همچون ما داماد چنگيزيان محسوب ميشود و مانند ما لقب گورکان را خواهد داشت. به ميمنت اين وصلت، همين جا اعلام ميکنم که او را به حکومت مغولستان منسوب ميکنم، هرچند بخشي از اين سرزمين را خود بايد در روزهاي آينده بگشايد و آن را از مغولان بستاند…”
با شنيدن اين حرف، حاضران هلهله کردند و زنان به سبک ويژهي خود فرياد شادي سر دادند. الغ بيک، که در لباس فاخر و دربارياش در سمت راست تخت تيمور ايستاده بود، سرش را به زير انداخت تا قرمز شدن چهرهاش ديده نشود.
تيمور صبر کرد تا فرياد شادماني فرو بنشيند، و بعد، با صدايي که رساتر از قبل مينمود، گفت: “اما شادي امروز من دليل ديگري هم دارد، و آن هم فرصتي است که در نهايت براي جبران اهانتهاي تونقوز خان به دست آوردهام.”
با بر زبان راندن اين نام، سکوتي سهمگين بر جماعت حاکم شد. تقريبا همه ميدانستند که تيمور در ميان نزديکانش با اين لقب توهينآميز به امپراتور چين اشاره ميکند. تونقوز در ترکي به معناي خوک بود و معلوم نبود تيمور که تا چند سال قبل روابطي دوستانه با دربار چين داشت، از کي نظرش را در مورد امپراتور مينگ تغيير داده است.
تيمور از جلب توجه مردم خوشحال شد و ادامه داد: “تونقوز خان، چنان که ميدانيد، عموي شاهنشاه شرعي چين است و تاج و تخت برادرزادهاش را غصب کرده است. او به تازگي صد هزار تن از مسلمانان شمال چين را قتلعام کرده، و با اين کار قلب مرا به درد آورده است. گذشته از اين، سفيراني به دربار ما گسيل داشته که تحفههايي ناچيز و توهينآميز را براي ما به ارمغان آوردهاند.”
با اشارهي تيمور، نگهبانان گروهي را دست بسته پيش آوردند. همگي لباس چيني زرد رنگي بر تن داشتند و کلاه پهن و پردار ايلچيان را بر سر گذاشته بودند. آن که از همه جلوتر بود و سر طنابِ بسته شده به دستش را نگهباني ميکشيد، آن چزي دائو نام داشت و سفير کبير چين در بارگاه تيمور بود.
تيمور با تحقير به اين ايلچيان اشاره کرد و گفت: “اين سفيران به جاي لاجورد بدخشان و الماس کابلياي که من براي امپراتور چين فرستاده بودم، مشتي کاغذ تحفه آوردهاند….”
آن چزي دائو، که تا حدودي ترکي ميفهميد، اما نميتوانست به آن زبان حرف بزند، ناگهان خشمگينانه چيزهايي را به زبان چيني گفت. تيمور به مترجم دربارش اشاره کرد: “بگو ببينم اين خوک زاده چه ميگويد؟”
مترجم سخنان پرخاشگرانهي سفير چين را شنيد و بعد در برابر تخت تيمور زانو زد و گفت: “قربان، سفير تونقوز خان احتراما به اطلاعتان ميرساند که آنچه را به صورت کاغذهايي چاپي برايتان آورده، در کشورش همچون دينار زر ارزش دارد و آن را اسکناس مينامند. سفير از شما درخواست بخشش و مرحمت دارد و يادآوري ميکند که به همراه اين تحفهي ناقابل تنديسي زرين از بودا را نيز پيشکش کرده بود…”
تيمور خشمگينانه نعره زد:” بله، آن بتِ کافرانه را دريافت کردم و دستور دادم ذوبش کنند و با آن سکه بزنند تا کسي شک در دينداري ما نکند.”
بعد هم به نگهبانان اشاره کرد تا سفيران چين را ببرند.
تيمور خطاب به حاضران گفت: “از اولوسهاي ايلخاني، هنوز قلمرو چين باقي مانده و من تا آنجا را فتح نکنم، آرام نميگيرم. در مقام ما نيست تا ايلچيان را کيفر دهيم. پس اين سفيران را با پيامي روشن به دربار تونقوز خان خواهم فرستاد، و به همراه سرداران برگزيدهام به سوي چين حرکت خواهم کرد.”
سرداران با شنيدن اين حرف فريادهايي جنگي سر دادند و بقيهي حاضران هم که درست از اين حرفها سر در نياورده بودند، از ايشان تقليد کردند. بسياري از آنها آگاه نبودند که پيشاپيش لشکر گراني براي حمله به چين بسيج شده است و بخش مهمي از آن در همان زمان براي پيوستن به هم در امتداد شهر اترار به حرکت در آمدهاند.
تيمور، هرچند براي ادامهي جهانگشاييهايش و هجوم به چين اشتياق بسيار داشت، اما اين آرزو را به گور برد. او که پير و رنجور شده بود، طاقت سرماي سخت بيابانهاي ترکستان را نداشت. از اين رو وقتي در 29 بهمن ماه سال 784 خورشيدي به شهر اترار رسيد، بيمار شد و براي گرم شدن آنقدر در خوردن شراب افراط کرد که به سبب ورم معده در همانجا درگذشت.
مسعود بن محمود کاشاني، که نامدارترين پزشک شهر خويش بود، همچنان که از راهِ تنگ و شلوغ بازار ميگذشت، با بازارياني که در دو طرف راه حجره داشتند خوش و بش ميکرد و سلام و خوشامدگويي ايشان را با حرکت سر و دست جواب ميداد. در اين ميان، چشمانش در بين جمعيت به دنبال کسي ميگشت. بازار کاشان، با آن حجرههاي بيشمارش و کوچههاي فراوانش که از خيابان اصلي جدا ميشد و انباشته از رستههاي صنعتگران بود، به رويايي رنگارنگ شبيه بود. روي سقف بازار و در ميان بناهاي دو طرف خيابان را با ديرکهايي چوبي به هم وصل کرده بودند و بر آن سقفي از کاهگل و گچ زده بودند تا رهگذران و مشتريان از تابش آفتاب گرم کاشان رنجه نشوند و زمان اقامت و گذر خويش را در بازار بيشتر کنند. قديمها اين سقف از جنس پارچه بود و با شالهايي رنگين تزيين ميشد، اما بعد از آن که توفانهاي موسمي کاشان چند بار اين سقف سبک را از جا کند و مايهي زحمت بازاريان شد، تصميم گرفتند سقفي کاهگلي را جايگزينش کنند. اما از آنجا که به اين ترتيب گذر بازار تاريک ميشد، در هر چند قدم در اين سقف روزنههايي براي عبور نور گشوده بودند و از آنها ستونهايي از نور به درون ميريخت که کالاهاي رنگارنگ صنعتگران و زرق و برق قلمگيريها و هنرنمايي مسگران و مفرغ کاران را صد چندان ميکرد. مسعود همچنان که از اين خيابان شلوغ ميگذشت و به رهگذران هندي و سوري و ترک و روس تنه ميزد، در کوچهها هم سرک ميکشيد و در رستههاي مختلف به دنبال گمشدهاش ميگشت.
مسعود به کوچهاي نگاه انداخت و در ميانهي سر و صداي آهنگراني که در آن رسته به کار مشغول بودند، کند و کاوي کرد و کسي را که ميجست نيافت. ناگهان صدايي او را به خود آورد. برگشت و ديد بازرگاني در جلوي درِ دکان خود ايستاده و در زمينهاي رنگارنگ و چشمگير از ترمههاي اعلا که براي فروش بر در و ديوار دکان آويزانشان کرده بود، به او تعارف ميکند. بازرگان گفت: “درود بر استاد مسعود بن محمود. روشني به بازار آورديد…”
مسعود هم تعارف کرد: “روز خوش، خواجه، روزگار به کام باد، آقازاده خوب شد؟”
بازرگان طوري لبخند زد که گويي در زمينهي ريشهاي جو گندمي انبوهش شکافي دهان گشوده باشد: “آري، به لطف و مرحمت شما، همان که داروي شما را خورد از بستر برخاست. من از آن روز مرتب دعاگو هستم…”
مسعود دستش را بر سينه نهاد و زير لب خداحافظي و تشکر کرد و گذشت. آنگاه، در سر کوچهي بعدي، ايستاد.
مسعود به درون کوچه رفت. اينجا رستهي رنگرزان بود. دکانهاي رنگرزي که دو طرف کوچه را پر کرده بودند، انباشته از پارچههاي تازه رنگ شده بودند. صاحبان آن مغازهها، هم براي استفادهي مناسب از فضا و هم براي تبليغ کار خويش، از بالاي سقف دکانهايشان طناب رد کرده بودند و بر آن طناب پارچهها و پشمها و پنبههاي تازه رنگ شده را آويخته بودند تا خشک شوند. به طوري که سقفي از الياف رنگارنگ بر کوچه سايه افکنده بود. نورخورشيد که بر اين سايه بانِ رنگي ميخورد، منظرهاي به راستي ديدني را به وجود ميآورد. مسعود در ميانهي اين همهمهي گيج کنندهي صداها و رنگها به پيش رفت و در گوشهاي گمشدهي خويش را يافت.
پيرمردي لاغر و نحيف در کنجي از بازار نشسته بود و کمان پنبه زني خود را در دست داشت و پنبه ميزد. پارچهاي مندرس زير پايش پهن کرده بود تا از پراکنده شدن پنبههاي زده شده جلوگيري کند و بتواند بعد همه را راحت جمع کند. در آن لحظه مشغول زدن پنبهاي مرغوب بود که با رنگ آبي درخشاني رنگ خورده بود.
مسعود براي لحظهاي ايستاد و محو تماشاي پيرمرد شد که گويي از دنيا بريده بود و شش دانگ حواسش متوجه زدن پنبه بود و در همين حال با صداي آهنگين کمان پنبه زني شعرهايي را هم زير لب زمزمه ميکرد.
چون مسعود در آغاز سخن درنگ کرد، پيرمرد بي آن که حالت خود را تغيير دهد يا سرش را به سمت او برگرداند، شعر خواندنش را متوقف کرد و گفت: “مسعود خان، بگو، چه شده که قدم به کنج فقرا گذاشتهايد؟”
مسعود در برابر پيرمرد زانو زد و با ادب گفت: “استاد، کل بازار را گشتم و نيافتمتان…”
پيرمرد گفت: “ما پنبه زنان به لوليان دورهگرد ميمانيم. هر روز در گوشهاي از اين رباط دو در خانه داريم. چه شده که يادي از ما کردهاي؟ مسعود خان.”
مسعود گفت: “استاد، بايد در موردي با شما مشورت کنم. چند روزي است که فکري به خود مشغولم داشته و امروز گفتم تنها پير آزاد است که ميتواند گره از کار من بگشايد.”
پيرمرد که همان پير آزاد بود، خنديد: “خوب، بگو بدانم چيست اين فکرِ نگران کننده؟”
مسعود گفت: “آيا ميتوانم دقيقهاي دور از غوغاي اين بازار وقتتان را بگيرم؟”
پيرمرد گفت: “چرا نتواني؟ من که پنبهزني فقير بيش نيستم…”
بعد هم به چالاکي برخاست و چهار گوشهي پارچهي زيراندازش را بر هم نهاد و تودهي پنبههاي زده شده را به اين ترتيب از گزند بادِ غارتگر حفظ کرد. بعد هم کمان پنبهزنياش را روي آن نهاد و همراه مسعود به کوچه پس کوچههاي خلوت بازار رفت. هردو در کنار سقاخانهاي خلوت ايستادند.
مسعود گفت: “پير آزاد، بايد رازي را با شما در ميان نهم. ماجرا به پيام سهراب و مکان اختفاي خزانهي اسرار مربوط ميشود.”
پير آزاد ابروهاي سپيدش را بالا انداخت و گفت: “هان؟ چه رازي است که بايد من هم بدانم؟”
مسعود گفت: “پيامي که سهراب براي من فرستاده دشوار و ديرياب است. راستش را بخواهيد، من هنوز در نيافتم که جاي پنهان شدن خزانهي راز کجاست.”
پير آزاد گفت: “اين که خيلي بد است. ممکن است در اين ميان گزندي به آن برسد.”
مسعود گفت: “اين يک مخاطره است، و خطر ديگر آن است که خودِ ما هم نتوانيم جاي آن را دريابيم. من به سهراب چندان اعتماد دارم که ميدانم رازي به اين مهمي را در محلي دم دست و رسوا شدني پنهان نميکند. اما از سويي از طرز فکر رازورزانه و روحيهي معماگويانهاش ميترسم. شايد معمايي طرح کرده باشد که هيچ يک از ما را مجال و قدرت گشودنش نباشد. در اين صورت انجمن ياران ما خزانهي راز را براي هميشه از دست خواهد داد.”
پير آزاد گفت: “نه، چنين نخواهد شد. دانشمندان و و هوشمندان بسياري در ميان ياران ما هستند که بالاخره يکي از آنها راز پيام را خواهد گشود. هرچند شايد در ميان نهادن اين راز با شمار زيادي به صلاح نباشد.”
مسعود گفت: “مشکل دقيقا در همين جاست…”
پير آزاد گفت: “حالا پيام چه هست؟”
مسعود از پر شال خود بستهاي را با دقت بيرون آورد و آن را گشود. بسته، حاوي نامهاي بود که با خط خوش بر پوستي دباغي شده و نازک نوشته شده بود.
پير آزاد نامه را گرفت و خواند:
“سپاسم ز يزدان که شب تيره شد وِرا ديده از تيرگي خيره شد
برستم من از چنگ اين اژدها ندانم که چون جست خواهم رها
چو انديشم اکنون جز اين نيست راي که فردا بگردانم از رخش پاي
به جايي روم کو نيابد نشان به زابلستان گو بکن سرفشان
بدو گفت زال اي پسر گوش دار سخن چون به پاي آوري هوش دار
همه کارهاي جهان را در است مگر مرگ را کآن در ديگر است
يکي چاره دانم من اين را گزين که سيمرغ را باز خوانم بر اين
بدو گفت سيمرغ کز راه مهر بگويم همي با تو راز سپهر”
پير آزاد با حيرت گفت: “همين است؟”
مسعود گفت: “آري، همين. نخست گمان کردم شايد نشاني خزانهي راز نباشد و چيز ديگري باشد. اما با خواندن بيتِ آخر يقين کردم که همين تنها نشاني ما براي يافتن گمشدهي انجمنمان است. سهراب گويا در آشوب کشتار اصفهان نگران بوده که نامه به دست نامحرمي بيفتد و از اين رو پيام خود را چنين رمزگونه نوشته است.”
پير آزاد گفت: “آخر اين که به قدر کافي گويا نيست. بيتي چند است از شاهنامه، من اين بخش را کامل به ياد دارم. از رزمنامهي رستم و اسفنديار برگرفته شده است و رايزني رستم را با زال و سيمرغ روايت ميکند.”
مسعود گفت: “شايد مقصود آن است که خزانهي راز را در زابلستان پنهان کرده؟ اما تا جايي که من خبر دارم سهراب که نگهبان راز بود، هرگز به زابلستان سفر نکرد.”
پير آزاد گفت: “نه، زابلستان را گويا براي رد گم کردن آورده است. اين برگه بيش از حد آشکار است براي کسي که راهي چنين پيچيده را براي افشاي راز خود برگزيده است.”
هر دو براي دقايقي خاموش شدند، تا آن که پير آزاد باز به حرف آمد: “مسعود خان، گمان ميکنم نکته در بخشهايي از شاهنامه که در نامه قيد شده نهفته نباشد. که آن بخشهايي که از آن سخن نرفته مهمتر باشد.”
مسعود رسيد: “يعني چه؟ کدام بخشها؟”
پير آزاد گفت: “مابين چند بيت نخست و آخرين بيت بخشي از سخن استاد توس است که در اين نامه ناگفته باقي مانده است. شايد آن نشانهاي باشد.”
مسعود گفت: “آن بخشها کدام است؟”
پير آزاد چشمانش را بست و از حفظ خواند:
“يکي چاره دارم من اين را گزين که سيمرغ را باز خوانم بر اين
که او باشدم زاين سپس رهنماي بماند به ما مرز و کشور به جاي
وگرنه شود بوم ما پر گزند از اسفنديار آن يل بدپسند
چو گشتند هردو بر آن راي تند گزين زال آمد به بالاي تند
از ايوان سه مجمر پر آتش ببرد برفتند با او سه هشيار گرد
فسونگر چو بر تيغ بالا رسيد ز ديبا يکي پر به بيرون کشيد
به مجمر يکي آتشي بر فروخت بر آتش از آن پرش لختي بسوخت
چو يک پاس از تيره شب برگذشت…”
پير آزاد لختي مکث کرد و باز خواند:
“چو يک پاس از تيره شب در گذشت…تو گفتي که….تو گفتي که….”
بعد هم گفت: “اي بابا، پدر جان گويا درد پيري مغزم خشکانده باشد. روزگاري بود که شاهنامه را با اشعار مولانا و قرآن و حديث را همه در حفظ داشتم. گويا پير شده باشم!”
مسعود خنديد و گفت: “نه استاد، اين چه حرفي است. تا همين جاي کار گرهي بزرگي را گشوديد. من هم فکر ميکنم مسئله با رجوع به بخشي از شاهنامه که در نامه ذکر نشده گشوده شود. به خصوص که همين چند بيتي که خوانديد به قدر کافي گويا بود. که او باشدم زاين سپس رهنماي/ بماند به ما مرز و کشور به جاي… منظور روشن است.”
پير آزاد گفت: “در هر حال، ميتواني خاطرجمع باشي که اگر خزانهي راز در اثر تصادفي احمقانه از ميان نرود، به دست نااهل نخواهد افتاد. راستش را بخواهي، اين معما چندان پيچيده است که ما نيز بايد براي گشودنش اهل بودن خويش را اثبات کنيم…”
سر و صداي طبل الغ بيک را از خواب پراند. صدا چندان بلند و کوبنده بود که گويي توفاني بر پا شده است.
ادامه مطلب: بخش چهارم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب