جمشيد و قباد و پهلوان کيا هنگام چاشت ظهرگاهي در کاروانسرا دور هم جمع شدند. پهلوان کيا که در زورخانهي بزرگ قمصر چند تني از رفيقان سابق و عياران کهنه کار را باز يافته بود، بسيار سرخوش و شادمان بود و جمشيد و قباد نيز که ردپايي از جايي به نام سيمرغ يافته بودند، در پوست خود نميگنجيدند.
سفرهاي که براي نهار پهن کرده بودند، سبک بود و جز نان و گوشت و دوغ بر آن چيزي ديده نميشد. اما همه به همين راضي بودند و اندرزهاي مسعود را به ياد ميآوردند که ايشان را هنگام سفر به سبک خوردن و سبک خفتن سفارش کرده بود.
در ميانهي نهارشان بود که سر و صدايي برخاست و اهل کاروانسرا به سمت دروازهي آن هجوم بردند. سه مسافر نيز همراه ديگران به دم در رفتند تا ببينند چه شده، و کارواني بزرگ را ديدند که از سمت شرق به قمصر نزديک ميشد. شمار زيادي از سواران مسلحِ سپيد رو و درشت جثه همراه کاروان بودند و بر شترهاي باختري و چابکِ کاروان، صندوقچههايي بار زده بودند که به نظر ميرسيد کالايي گرانبها در آن باشد.
پهلوان کيا از مرد جواني که همراه زنش در کنار او ايستاده بود، پرسيد: “چه خبر شده؟”
مرد جوان گفت: “اين کاروان بلخ است. ميگويند جواهر و لعل بدخشاني را به شام ميبرد. ارزش کالاهايشان سر به فلک ميزند.”
قباد گفت: ” اين که دليل نميشود مردم اين قدر براي ديدنشان سر و دست بشکنند.”
زني که همراه مرد جوان بود، و نقابي به چهره داشت، گفت: “مردم براي ديدن حراميان جمع شدهاند. راهزنان به اين کاروان زدند و شکست يافتند و شماري از ايشان را براي عقوبت به قمصر ميآورند.”
وقتي کاروان آمد و گذشت، همه توانستند ده دوازده نفري را ببينند که خسته و نالان، با لباسهاي خونآلود و دستهاي بسته به زنجير با پاي پياده در پشت کاروان دوانده ميشدند. پهلوان کيا با دقت به يکي از آنها که قويتر از بقيه به نظر ميرسيد و صورتي آبله رو داشت نگريست و گفت: “اين ابوحازمِ حرامي است.”
مرد ديگري که پشت سرشان ايستاده بود و از لهجهي هندياش معلوم ميشد از سند آمده است، گفت: “آري، ابوحازم است. نام و نشانش مايهي هراس کاروان ما نيز بود.”
ديگري که گويا از اهالي سمرقند بود، گفت: “در اين شهر خانهاي نيست که جواني يا نان آوري را به دست اين حرام لقمه از دست نداده باشد.”
جمشيد پرسيد: “چرا اينها را به شهر آوردهاند؟ ميتوانستند در همانجا همه را گردن بزنند.”
همان مرد بومي گفت: “حاکم شهر براي سر ابوحزام جايزه تعيين کرده بود و او را با يارانش به ديوان خانه ميبرند تا تحويلش دهند و دستخوش بستانند.”
با گذشتن کاروان، جمعيت هم از شور و حرارت افتادند و هرکس به سر کار خود بازگشت. جمشيد و يارانش هم به سر سفرهشان بازگشتند که غذاهايشان همان طور دست نخورده بر آن باقي مانده بود. گدايي در کنار سفرهشان ايستاده بود و منتظر بود تا برگردند و لقمه ناني گدايي کند. پهلوان کيا وقتي برگشت و گدا را بر سر سفره ديد، به رسم عياران بهترين بخش سهم گوشت خود را در ناني پيچيد و آن را به گدا بخشيد که دعاگويان از ايشان دور شد.
جمشيد گفت: “بايد برنامهي امروز را بچينيم، ما به بهانهي خريد اسطرلاب و ديدن شيخ نجم الدين به اينجا آمده بوديم و اين کار را هم انجام داديم. پس قباد ميتواند هر وقت که خواست با دست پر به کاشان باز گردد. اما من از آنجا که قرار است مدتي را در اين شهر ساکن باشم، بايد به دنبال سرا و کاشانهاي بگردم که دست کم چند ماهي پناهم دهد تا در کاشان فتنهي آن بصري فرو بنشيند. در اين مدت من به خانهي اين نجم الدين مکار خواهم رفت و خواهم کوشيد تا از او رموز ساخت اسطرلاب را ياد بگيرم.”
پهلوان کيا گفت: “من هم قرار است با تو در اين شهر بمانم تا مبادا گزندي ببيني. همين امروز در شهر خواهم گشت و خانهاي دلگشا را در خور خودمان خواهم يافت.”
قباد گفت: “من ترجيح ميدهم در کاوش خرابهي سيمرغ شرکت کنم و اگر خزانهي راز را يافتيم، با خبر خوش به کاشان باز گردم.”
جمشيد گفت: “چنين باشد. بايد هرچه زودتر سر وقت خرابه برويم و آن را بکاويم. هرچند اصلا نميدانم کجا را بايد بگرديم. ما هنوز معماي شعرها را حل نکردهايم.”
پهلوان کيا گفت: “زودتر از شبانگاه به صلاح نيست به آنجا برويم. در روز روشن همه رفتن ما و کاوشمان در خرابهها را خواهند ديد و فردا به سوداي يافتن گنج خاک آنجا را به توبره خواهند کشيد. بايد شب فانوسي راست کنيم و پنهاني آنجا را بگرديم.”
در همين گفت و شنود بودند که جارچي نوجواني سوار بر استر سپيد از راه رسيد و بر بلندياي رفت و حکمي را که در دست داشت گشود و فرياد زنان گفت: “به فرمودهي خواجه سعيد شامي، حاکم شهر قمصر، دار و دستهي حراميان ابوحازم هم امروز به دست قافلهي بلخ منهزم و متواري شدند و خودِ ابوحازم و يارانش که اسيرو ذليل شدهاند. امروز عصرگاه در ميدان بزرگ شهر به ياسا خواهند رسيد. حاکم از عموم مردمان و مسلماناني که جگرگوشهاي را به دست اين حرامي از دست دادهاند، دعوت کرده تا ناظر کفاره پس دادنِ اين جاني باشند و آبي بر سوز دل بپاشند.”
پهلوان کيا با شنيدن اين حرف گفت: “من که حتما ميروم. اين همان نمک به حرامي است که زماني به استاد من پهلوان حسن وره وشتي پناه برد و بعد او را به غدر کشت.”
جمشيد گفت: “من اما جگرِ ديدن مراسم اعدام را ندارم. خوشتر دارم که به مراسم گلابگيري بروم. هم ديدن سرخي گل را به خون ترجيح ميدهم و هم گمان ميکنم چيزي در آنجاست که استاد فرخ شاد بدان اشاره کرده و من هنوز آن را در نيافتهام.”
اين چنين بود که عصرگاهان، جمشيد و قباد به ديدن مراسم گلابگيري به باغهاي پيرامون شهر رفتند و پهلوان کيا که با ذکر خاطرهي استادش تنگدل بود، به ميدان شهر رفت تا گرفته شدن انتقامش را به چشم ببيند.
مراسم گلابگيري، به طور همزمان در باغهايي گوناگون انجام ميشد. بنا به سنت، دختران شهر که لباسهاي ترمهي رنگارنگي بر تن داشتند، شعرهايي را در مدح گل و سبزي ميخواندند و گلهايي را که جمع کرده بودند در بقچههايي از جنس توري ميپيچيدند و آنها را پاي ترازويي ميبردند که پيرزنان محله بر پا کرده بودند و با آن گلي را که هر دختر آورده بود ميکشيدند و به آن که از همه بيشتر گل جمع کرده بود شيرينيهايي کوچک و حلوا مانند را جايزه ميدادند.
آن وقت، پسران محله سه ديگ عظيم را در پاي گلها بر تودهاي از هيزمها مينشاندند و دبه دبه آب در آن ميريختند. دختران هم همزمان با ايشان، گلبرگها را مشت مشت در ديگ ميريختند و همگي در همين حين شعرهايي ميخواندند. شعر دختران در ستايش گل و بهار و بوي خوش گياهان بود و پسران اشعارشان را در وصف دختران و تشبيه کردنشان به گل ميخواندند و جواب آوازهاي ايشان را ميدادند.
جمشيد و قباد از باغي به باغ ديگر ميرفتند و از ديدن باغهاي انباشته از بار و بر و دختران و پسرانِ گلابگير لذت ميبردند. بوي سرمست کنندهي گل سرخ در همه جا پيچيده بود و رنگِ صورتي و سرخ گلها بود که در زير پاي همگان موج ميزد و با آبي و سبزِ لباسهايشان در هم ميآميخت. مردمي که براي اين مراسم لباسهاي نو و تميز خود را پوشيده بودند در اطراف گروه گلابگيران حلقه ميزدند و و تاجراني که با صاحبان باغها بر سر قيمت قرابههاي گلاب چانه ميزدند، آنسوتر ايستاده و بيتوجه به اين همه زيبايي تعارف و حيله نثار هم ميکردند.
جمشيد و قباد همين طور از باغي به باغ ديگر ميرفتند، تا آن که به جايي رسيدند که گروه مردمانِ گرد آمده در کنار هم بيش از ساير جاها بود و ملاحت صداي دخترانِ همخوان و صلابت صداي پسراني که پاسخشان را ميدادند از ساير باغها بيشتر بود.
جمشيد و قباد حلقهي تماشاچيان را شکافتند و در صف اول قرار گرفتند و ديدند که در اينجا گروهي بزرگ از گلابگيران در اطراف سه ديگِ گلابگيري بزرگ به رقص و پايکوبي مشغولند و در اين حين گلاب نيز ميگيرند. در اينجا آتش زير ديگها تند شده بود و آب درونشان به جوش آمده بود، پسران سر ديگها را بسته بودند و دورش را خمير گرفته بودند به طوري که تنها مجراي خروجي ديگ دو ني بود که از دو سوي در ظرف بيرون زده بود و گلاب تقطير شده را که از آن جاري ميشد در قدحهاي بزرگ سبزي جمع ميکردند.
هر از چند گاهي، مردم با خوانندگان هم صدا ميشدند و هنگامي که در شعر به نام نسترن بر ميخوردند، آن را بلندتر ميخواندند. جمشيد که محو زيبايي پيچ و تاب خوردن جامهي زيباي دختران و آواز جان نوازشان شده بود، در ميانهي ميدان دختري بسيار زيبارو را ديد که لباسي آبي بر تن داشت و رهبري خوانندگان دختر و هدايت ايشان در ريختن گل در ديگها را بر عهده داشت. او، همان کسي بود که با نام نسترن مشهور بود، چرا که هربار وقتي مردم نامش را با صداي بلند ميخواندند، نگاهي شرمزده به ايشان ميانداخت و با حرکت سر از ايشان تشکر ميکرد. قباد وقتي ديد جمشيد مفتون ادا و اطوار دخترک شده، با آرنج به پهلويش زد و گفت: “عجب، عجب، از دختر آن منجمِ طماع اين انتظار نميرفت.”
جمشيد که در نخستين برخورد آنقدر دست و پايش را گم کرده بود که دختر شيخ نجم الدين را درست نديده بود، ناگهان دريافت که دارد به هم او مينگرد. پس با اشتياقي بيش از پيش به او نگريست و زير لب گفت: “اين چهره به شيخ که نرفته است، بايد مادرش زني دلربا بوده باشد!”
از آن سو، پهلوان کيا نيز زودتر از همه در اطراف دارهايي که در ميدان شهر بر پا کرده بودند حضور يافت و به تدريج وقتي ديد جمعيت انبوهي در اطراف جمع ميشوند تا نظار مراسم باشند، در گوشهاي جايي مناسب براي خود دست و پا کرد و همان جا نشست.
هنوز پاسي نگذشته بود که سربازان ارگ قمصر سر رسيدند و در گوشه و کنار ميدان موضع گرفتند. آنگاه سواراني زرهپوش با يال و کوپال فراوان سر رسيدند که هر يک سر زنجيري را به دست داشتند و يکي از راهزنانِ غرق در غل و زنجير را به دنبال خود ميکشيدند. پس از همهي ايشان، دژخيم سر رسيد. مردي تنومند و درشت اندام، که دستار خود را بر جلوي دهان و بيني بسته بود و پيراهني سرخ و بي آستين بر تن داشت که بازوهاي پشمالو و عرق کردهاش از آن بيرون زده بود. دژخيم در برابر مردم چند بار راه رفت و به فرياد شادماني و تشويقهاي ايشان پاسخ داد. آنگاه تبري بزرگ را که از ابتدا بر دوش داشت را درهوا چرخاند و فريادي کشيد و باز در برابر تشويق مردم سر فرود آورد. در ميانهي ميدان نطعي بزرگ نهاده بودند که بقاياي خون خشکيدهي اعداميان قبلي هنوز بر رويش باقي مانده بود. بعد، سربازي کيسهاي را آورد و جلاد سرهاي بريده شدهي درون آن را بيرون آورد و با سليقه همه را در اطراف نطع چيد. اين سرها به حرامياني تعلق داشت که در جنگ با کاروان بلخ کشته شده بودند.
در باغ گلابگيران، جمشيد با چشماني گشوده گلابگيران را ميديد که چگونه گلهاي سرخ را خروار خروار در اطراف ديگ گلابگيري ميريزند، وقتي به پشت سرش نگريست قباد را ديد که خندان همراه با ساير مردم دم گرفته بود و ميخواند.
جمشيد، که گويي در رنگهاي نفس گير گل غرق شده بود، نسترن را مينگريست.
در ميدان شهر وقتي همه در جاي خود قرار گرفتند، پانزده سوارکار بلخي از راه رسيدند و در برابر مردم ايستادند و سر خم کردند. اينان جنگاوراني بودند که راهزنان را عقب رانده بودند و در اسير کردن ابوحازم شجاعت بسيار به خرج داده بودند. همه خلعتهايي را بر تن داشتند که همان روز به شکرانه از حاکم دريافت کرده بودند.
به دنبال آنها، جارچي مخصوص حاکم سر رسيد. مردي کوچک اندام که با ريش بلند و نوک تيز و موهاي کوتاهش به اجنه شباهت داشت، و اين شباهت وقتي لب به سخن گشود و صداي بم و پرطنينش برخاست، بيشتر هم شد. چون صدايش هيچ تناسبي با قد و قامتش نداشت.
جارچي بدون اين که پوست نوشتهي لوله شدهاي را که در دست داشت، بگشايد، گفت: “اي مردم قمصر، اين ابوحازم است، آن حرامي با سابقهاي که خون دهها جوان و دخترِ قمصري به گردنش است. اين يک حارث پسرعموي اوست، که خواجه مراد را به آن وضع فجيع و دردناک بکشت تا محل مال و اموالش را از او بيرون آورد. آن سرِ ذليل شده به حازم تعلق دارد، پسرِ اين حرامي که سردستهي دستبرد به کاروان ري بود. آن پنج سر ديگر ترکماناني هستند که به خدمت ابوحازم در آمده بودند. و اين اسيري که زخم بر ران دارد همان طلبهي از دين برگشتهايست که با اين دزدان ساخته بود و به فتواي دروغ خون کاروانيان و رهگذران را بر اين کسان حلال ساخته بود…”
با گفتن اين حرفها غريوي از مردم برخاست و خشم و کيني که در چشمها و حنجرهها شعلهور بود ابتدا در قالب ناسزا و بد و بيراه گويي و بعد به شکل پرتاب سنگ و ميوهي گنديده به سمت اسيران نمود يافت.
جارچي که ميديد بانگ مردم صدايش را در خود گرفته، ناگهان با صدايي چنان بلند که همه را به سکوت وا داشت، گفت: “خاموش باشيد!”
و چون همه ساکن شدند، سخنش را پي گرفت: “به فرمودهي حاکم بزرگ، ابو حازم به جرم سرکشي در برابر سلطان بزرگ و قانون شرع و راهزني و قتل نفس و غارت مال و ناموس مردمان، به قطع دست و پا و سر محکوم، و ديگران از دار مجازات آويخته ميگردند…”
ادامهي سخن جارچي در غوغاي فرياد و نعرهي مردمي گم شد که از اين حکم ابراز شادماني ميکردند.
جلاد، نخست در برابر دارها چهارپايههايي نهاد و يازده اسير ديگر را يک به يک بر آن بالا برد و حلقهي طناب دار را دور گردنشان محکم کرد. آنگاه در حالي که طبال نواختن طبلش را آغاز کرد و نفس از حاضران در نميآمد، چرخي دور ميدان زد و با لگدي نخستين چهارپايه را واژگون کرد. صداي ترقي در ميدان پيچيد و راهزني که بر دار آويخته شده بود، با گردني که وضوح شکسته بود، از دار آويزان ماند.
جلاد منتظر ماند تا سر و صداي مردم فرو نشيند، و بعد با حرکتي ديگر چهارپايهي دوم را واژگون کرد. اين بار راهزن پيچ و تابي بسيار خورد و بعد از دقايقي در اثر خفگي مرد. بوي بدي برخاست و مردم همه به فضولات جسد که از پاچهي شلوارش بيرون ميريخت خنديدند. پهلوان کيا که در نزديکي نطع روي زمين نشسته بود، بيصبرانه منتظر بود نوبت به ابوحازم برسد و با چشماني خشمگين او را ميپاييد که سرش را به زير انداخته بود و انگار در اين جهان نبود. صداي چهار پايههايي که يکي پس از ديگري فرو ميافتادند، مانند شکلي تشديد شده از بانگ طبل بر گوش پهلوان کيا فرو ميريخت.
جمشيد شيفتهوار به چرخ زدن دختران و پرتاب شدن گلهايي که از شش سو به درون ديگها ريخته ميشد خيره شد، پسراني که آب ميآوردند، شعر خوانان زور ميزدند و کوزههاي بزرگ آب را به بالاي سرشان ميبردند و آنها را در ديگ خالي ميکردند. نگاه جمشيد به گلاب تازه و لعلفامي افتاد که از دهانهي خروجي ديگي که مدتها پيش به جوش آمده بود، جاري شده و به درون قرابهاي بلورين ميريخت.
يکي از اين ديگها را به ظاهر خيلي قبل از بقيه پر کرده بودند. چون گلابش در همان ميان به طور کامل کشيده شد. نسترن، بعد از آن که جريان يافتن گلاب تازه از درون ني ديگ متوقف شد، اشاره کرد تا پسران با پارچههايي ضخيم دستهي ديگ را بگيرند و آن را از روي کندههاي برافروخته بردارند و بر زمين بنهند. آنگاه با کمي زور زدن خميرها را از روي در برداشتند و بوي خوش بخار گل در همه جا پيچيد.
جمشيد سه ديگ را از نظر گذراند و زير لب گفت:
به پيشش سه مجمر پر از بوي کرد ز خون جگر بر رخش جوي کرد
نسترن و ساير دختران با ملاقههايي کوچک و تفالهي گلبرگها را بيرون کشيدند و آن را بر پارچهاي سپيد که روي زمين گسترده شده بود، ريختند. بعضي از آنها هم سرمهدانهاي کوچکي را که با تعداد زياد روي در دامنشان داشتند، به نوبت در ديگ فرو ميکردند و تا از عطرِ گل سرخي را که روي ديگ جمع شده بود، پر شوند.
جمشيد حيران به گلبرگهاي لهيده و رنگين نگريست، که بر زمينهي سپيد پارچه ريخته بودند. نسيمي ملايم و فرح بخش برخاست و چند گلبرگ سرخ را برد و آن را بر صورت جمشيد نشاند، که با نوري از درک و فهمِ عميق روشن شده بود.
جلاد ابوحازم را بر نطع خواباند و با حرکتي حرفهاي دست راستش را از ساعد قطع کرد. آنگاه تبر خونينش را بالا گرفت و بانگ تشويق مردم صداي نعرهي ابوحازم را در خود غرق کرد. بعد نوبت به دست ديگرش رسيد، و دو پايش، و مردم در اين مدت هيچ از تشويق وي فروگذار نکردند. تا آن که جلاد پس از چند بار چرخيدن دور ميدان و رجز خواندن، تبر خويش را با برد و آن را با نشانهگيري دقيقي بر گردن ابوحازم فرود آورد. سر ابوحازم مانند گويي به ميدان افتاد و شتکي از خونش بر صورت و دستار سپيد پهلوان کيا پاشيد که در همان نزديکي نشسته بود.
آن شب، هر سه به سمت خرابههاي قلعهي سيمرغ رفتند. تا وقتي که از شهر خارج نشده بودند، چراغي بر نيفروختند، و وقتي مطمئن شدند کسي تعقيبشان نميکند و پيچ و خم تپهها شهر را از چشمشان پنهان کرده، فانوس خود را روشن کردند. نور فانوس اندک بود و تاريکي شب چسبناک، و در اين ظلمت بود که هر سه به سمت خرابههايي پيش رفتند که در آن نورؤ اندک به لاشهي اژدهايي کهنسال ميماند.
راهي که به قلعه ختم ميشد، مسيري پيچاپي داشت و معلوم بود که مدتهاست از آن استفاده نشده است. از درون قلعه نوري اندک بيرون ميتراويد و اين باعث شد تا همه پا سست کنند و زمزمه کنان با هم راي بزنند. جمشيد و قباد به ياد داشتند که شيخ نجم الدين از حضور لوليان و بنگيان در اين قلعه خبر داده بود، و از اين روي فرض را بر اين گرفتند که با ايشان روبرو خواهند شد. پهلوان کيا هم احتمال ميداد در ميان ايشان دزد و شبگردي وجود داشته باشد، قدارهي تيزش را در دست گرفت و پيشاپيش ايشان حرکت کرد.
سه کاوشگر، از روزنهاي که در ديواري خرابه دهان گشوده بود، گام به درون قلعه نهادند. همان طور که شنيده بودند، قلعه متروکه بود. گهگاه، سايهي بنگي رنجور و زردنبويي در گوشهاي ديده ميشد که در هپروت خود فرو رفته و بر زمين افتاده بود. نور فانوس چشم آن تک و توک بنگي بيداري را که در گوشهاي نزديک هم نشسته بودند، ميزد. اثري از لوليان ديده نميشد، و نواي ساز و آوازي که هميشه نشانگر حضورشان بود، به گوش نميرسيد.
سه نفري از درون راهروهاي تو در توي قلعه، و پلههاي فرسوده گذشتند، از ميان رخنهي ديوارها و ويرانهي اتاقها سرک کشيدند، و هر گوشه را به دنبال ردپايي که آنها را به محل اختفاي راز راهنمايي کند، گشتند. پهلوان کيا و قباد با دقت به اطراف مينگريستند. در اين ميان تنها جمشيد بود که گويا بيشتر به افرادِ مقيم قلعه نظر داشت و آنها را از نزديک وارسي ميکرد. گويي به دنبال گمشدهاي بگردد.
جمشيد پس از ورود به قلعه دروازه را يافت و به دوستانش گفت: “خوب، در شاهنامه چه آمده بود؟ گفته بود
به منقار از آن خستگي خون کشيد/ وز او هشت پيکان به بيرون کشيد، پيکان علامت اشاره به جهتي خاص است. پس ما بايد به دنبال زخمي بگرديم که هشت پيکان، يعني هشت جهت در آن وجود داشته باشد. بگذاريد ببينم. اگر به دروازه يا دري برسيم که هشت راه از آن منشعب شود، مسئله حل است.”
هر سه با شنيدن اين حرفها به سرعت خود افزودند و خيلي زود به دروازه رسيدند، اما از آنجا تنها يک راه به درون قلعه ميرفت. قباد گفت: “شايد مقصود آن است که بايد هشت قدم يا هشت تير پرتابي از اين راستا حرکت کنيم.”
جمشيد گفت: “هشت تير پرتابي نميتواند باشد. چون آن وقت از قلعهي سيمرغ بيرون ميرود، اما در شاهنامه به صراحت آمده که پاسخ نزد سيمرغ است. بگذار هشت قدم را بيازماييم.”
همگي هشت قدم از آنجا که بودند پيش رفتند، اما زير پايشان چيزي جز زميني خاک آلود و فرسوده نبود.
پهلوان کيا گفت: “به باقي بيتها فکر کنيد.”
جمشيد گفت: “بخش ديگري که شايد مهم باشد، اين است برون کرد شش تير از گردنش/ نبد ايچ پيکان دگر در تنش. در مورد درمان شدن رخش به دست سيمرغ است. خوب، يعني بايد به دنبال چيزي شبيه به گردن بگرديم. شايد از آنجا هم بايد شش قدم پيش برويم، هان؟”
قباد گفت: “فکر خوبي است، اما من که اينجا چيزي شبيه به گردن اسب نميبينم. من هنوز فکر ميکنم بايد هشت تير پرتابي از دروازه جلو برويم و از آنجا هم شش تيرپرتابي ديگر در جهتي ديگر برويم.”
پهلوان کيا گفت: “تير پرتابي به نظر درست نميرسد. زور بازوها متفاوت است و تير پرتابي من و شيخ بصري يکي نيست. بايد چيزي در همين حوالي باشد.”
جمشيد گفت: “من از گلبرگهايي که وسط نامه بود سر در نميآورم، و اشارهي استاد فرخ شادان به اين که تفالهي گلبرگها مهم هستند…”
بعد ناگهان به جايي خيره ماند و گفت: “آري، حدس ميزنم پاسخ را يافته باشم…” و به سوي سايههاي خميدهي کساني که در اطرافشان به ديوارها تکيه داده بودند اشاره کرد.
معتادان و بنگيان که با چهرههاي تکيده و چشمان گود افتاده به مردگاني از قبر گريخته شباهت داشتند، تنها در سکوت او را مينگريستند. مغزشان چنان منجمد و مسخ شده بود که حتي اثري از اميد يا ترس هم در آن ديده نميشد.
قباد به آنها نگريست و گفت: “يعني چه؟”
جمشيد گفت: “بايد کسي را بجوييم که در اينجا زندگي کند.”
پهلوان کيا چاهي خشکيده را در همان نزديکي يافت و به دنبال طنابي ميگشت تا از آن پايين برود و کف آن را بکاود. او با شنيدن اين حرف گفت: “مقصود چيست؟ يعني ما بايد به دنبال آدمي بگرديم؟ و نه جايي؟”
جمشيد گفت: “چنين ميانديشم. تفالهي گلبرگها را به ياد بياوريد، چه چيزي شبيه به آن در اينجا وجود دارد؟ چه چيزي جز تفالهي آدم؟”
قباد گفت: “يعني يکي از اين مجنونان ميتواند به ما کمک کند؟”
جمشيد گفت: “ايشان، يا کسي ديگر، نميدانم.” و به گردش در ميان بنگيان ادامه داد.
کيا پهلوان يکي از بنگيان را از جاي خود بلند کرد و تکان تکانش داد تا از خواب بيرون بيايد. بعد گفت: “بگو ببينم. کسي را اينجا ميشناسي که بنگي نباشد؟”
مخاطبش با چشماني خالي و حيران به او نگاه کرد. پهلوان کيا تکرار کرد: “اينجا، اينجا کسي هست که بنگي نباشد؟”
علايمي از توجه و هشياري در چشمان مرد ديده شد، و بالاخره به زبان آمد و گفت:” زاهد؟ دنبال زاهد ميگرديد؟”
قباد گفت: “يک زاهد؟ آن هم اينجا؟ بعيد نيست مراد ما هم او باشد.”
پهلوان کيا گفت: “آري، دنبال زاهد ميگرديم. بگو کجاست؟”
صدايي از آن سو گفت: “هم اينجاست.”
قباد و کيا به آن سو نگريستند و جمشيد را ديدند که شانه به شانهي مردي خرقه پوش ايستاده است. هردو پيش رفتند و وقتي نور فانوس بر وي افتاد. مردي ژنده پوش و ميانسال را ديدند که مو و ريشي ژوليده و داشت و خرقهي کرباسي و خشني بر تن داشت که به شکلي باورنکردني کثيف بود.
مرد کلاه خرقهاش را بر سر کشيده بود و چهرهاش درست معلوم نبود. اما برقي در نگاهش ميدرخشيد که در همان نور اندک هم معلوم بود.
جمشيد گفت: “وقتي از کنار آن ديوار ميگذشتم، دستم را گرفت و پرسيد چه را ميجويم.”
کيا از مرد پرسيد: “تو کيستي؟”
مرد گفت: “مرا زاهد مينامند. سالهاست که با کسي سخن نگفتهام. آدميان سالم به ندرت به اينجا ميآيند.”
جمشيد پرسيد: ” و تو نيز ناسالمي؟”
زاهد گفت: “نه، مرا عهدي است که در خدمت پست ترين مردمان باشم از روي رام کردن نفس خويش.”
قباد گفت: “اين چه عهدي است؟ به کار ملامتيان ميماند، اما اين گونهاش را نديده بودم.”
زاهد گفت: “مرا استادم اين چنين فرمان داده است. من مردي مغرور و تندخو بودم، و همگان را در خدمت خويش ميپنداشتم. تا آن که با پيرمردي فرزانه برخورد کردم و او به من راه غلبه بر خويشتن را آموخت.”
جمشيد هيجان زده گفت: “استادت؟ او چه ظاهري داشت؟”
زاهد گفت: “ظاهر نبيها را. پيرمردي بود سبز چشم”
جمشيد شادمانه گفت: “تو استاد فرخ شاد را ديدهاي؟ او از اينجا گذشته است؟”
زاهد با ابهام گفت: “او بارها از اينجا و از هر جاي ديگر گذشته است. او براي من تکليف را معلوم کرد. من ميبايست تا بيست سال در اينجا بمانم و از اين بنگيان و ديوانگان پرستاري کنم. تا روزي که بيست سال به سر آيد، يا کسي براي بردن امانتياي به نزدم بيايد….”
جمشيد گفت: “امانتي؟ پس شايد ما درست آمده باشيم. بگو بدانم. آن امانتي چيست؟”
زاهد لبخندي نامحسوس زد و گفت: “من نبايد چيزي به شما بگويم. شما بايد بگوييد چه ميجوييد. تا شايد نشاني درستي بدهيد و امانتي را دريافت کنيد.”
جمشيد گفت: “اي زاهد، من در کودکي استاد تو را ديدهام. مردي بود با پيشاني خلوت و ابروي سپيد و چشمان سبز درخشان. نشانياش آن بود که خالي بر بالاي ابروي چپ داشت و هنگام سخن گفتن لبخند بر لب داشت.”
زاهد گفت: “من ديرزماني قبل از آن که ميگويي او را ديدهام. در آن زمان خود جواني بودم پر از قيد نام و ننگ. درست يک سال پيش از هجوم تيمور به بلاد فارس بود.”
جمشيد گفت: “اي زاهد، به خدا که تو همان گمشدهي ما هستي. امانتي را به ما بده. ديدي که من پيرت را درست توصيف کردم.”
زاهد گفت: “اين نشاني آنچه که من ميخواهم نيست.”
قباد گفت: “شايد اين کمکي کند. ما داستان شاهنامه را خوب ميدانيم. به ويژه در آنجا که رستم پس از زخمي شدن به دست اسفنديار با سيمرغ رايزني ميکند.”
زاهد گفت: “حالا بهتر شد. اما اين هم نشاني من نيست.”
جمشيد گفت: “تفالهها چه؟”
زاهد گفت: “تفالهها؟”
جمشيد گفت: “آري، وقتي گلابگيران کارشان را با گلبرگها تمام ميکنند، تفالههايش را به رنگرزان ميفروشند تا از آن رنگ بگيرند.”
زاهد گفت: “و اين تفالهها را با ما چه کار؟”
قباد گفت: “بنگيان و گوشه گيران مگر تفالههاي شهرها نيستند؟”
زاهد گفت: “گيريم که باشند. اين شايد نشانهاي باشد براي يافتن من. اما نشانهي من براي يافتن شما نيست.”
جمشيد سرگشته به اطراف نگريست. در تاريکي شب، چيزي سپيد در گوشهاي به چشمش خورد، روي زمين دولا شد و آنچه را که يافته بود، پيروزمندانه برداشت و آن را جلوي چشم زاهد گرفت.”
زاهد با علاقه گفت: “خوب؟ کفتران چاهي در اين قلعه بسيارند و پرهاي زيادي از ايشان بر زمين ريخته است.”
جمشيد کمي فکر کرد، و بعد حباب فانوس را بالا داد و نوک پر را بر شعلهي فانوس گرفت و صبر کرد تا کامل بسوزد. بعد هم با نگاهي منتظر به زاهد نگريست. زاهد لبخندي زد و گفت: “خوش آمديد شاگردانِ استادِ من…”
بعد هم به ايشان پشت کرد و به درون تاريکي فرو رفت. همه مردد او را نگريستند. تا آن که گفت: “دنبالم بياييد.”
زاهد مسيري پيچاپيچ را در قلعه طي کرد و معلوم بود بدون چراغ و در تاريکي هم به هر گوشهي آن آشناست. تا اين که به آلونکي نيمه مخروبه رسيد و در را گشود و بقچهاي را از آن خارج کرد و آن را به دست جمشيد داد. جمشيد هيجان زده آن را گشود و با تعجب ديد يک آينه و يک کتاب در آن است. زير نور فانوس کتاب را وارسي کرد و زير لب گفت: “منطق الطيرِ شيخ عطار.”
قباد هم آينه را نگاه کرد. يک آينهي مفرغي عادي بود که در بازار ميشد به سادگي مشابهش را به ديناري خريد. هردو سر در گم به هم نگريستند. جمشيد پرسيد: “اي زاهد، چيز ديگري نيست که بخواهي به ما بگويي؟”
زاهد گفت: “چرا، دو چيزهست. نخست آن که گمشدهي شما در اينجا نيست، پس وقت خود را تلف نکنيد. دوم آن که مثنوي معنوي را به دقت بخوانيد به ويژه دفتر ششم را.”
زاهد اين را گفت و بي خداحافظي در تاريکي راه خود را پي گرفت و از قلعه بيرون شد. در پشت سرش، جمشيد و قباد و پهلوان کيا متحير با کتابي و آيينهاي در دست خويش باقي ماندند.
شيخ نجم الدين قمصري در کارگاه خانگياش قدم ميزد و خانه شاگردانش را راهنمايي ميکرد. هنگامي که بيهدف راه ميرفت، هيکل چاق و گردش بر پاهاي کوتاهش تلو تلو ميخورد و موزههايي که در پا داشت لخ لخ کنان روي زمين کشيده ميشد. هر از چندگاهي ميايستاد و به يکي از شاگردانش چيزي را گوشزد ميکرد. تا آن که به جايي رسيد که جمشيد روي زمين نشسته بود و به کار با سوهان و چکش مشغول بود. چهارزانو روي زمين نشسته بود و ميز کوتاهي جلويش بود که قطعات فلزي اسطرلابي نيمه تمام رويش ريخته بود و ابزار کارش هم که به چکش و گاز انبر زرگران شباهت داشت، در برابرش گسترده شده بود.
شيخ کمي کار کردن جمشيد را نگاه کرد و گفت: “پسر جان، ماهر و دقيق کار ميکني. پيش از اين اسطرلاب ساختهاي؟”
جمشيد که عرق روي پيشانياش نشسته بود، سرش را بلند کرد و گفت: “نه استاغد، بار اول است که اين کار را ميکنم. اما از کودکي به پدرم براي ساختن قرع و انبيق و تيغ و درفش و آلات پزشکي ديگرش کمک ميکردم.
شيخ گفت: “هنوز براي من عجيب است که درس و مدرسه را رها کردهاي و به اينجا آمدهاي تا خانه شاگردي کني. بقيهي اين کارگران را که اينجا ميبيني روستايياني هستند که براي گذران زندگي و امرار معاش در اينجا کار ميکنند. تو که پدرت طبيب است انگار نيازي به دستمزدي که من ميپردازم نداشته باشي.”
جمشيد گفت: “براي ياد گرفتن اين فن است که نزدتان آمدهام، نه امرار معاش. اين فکر که ميتوان محاسبهاي رياضي را يک بار به طور کلي انجام داد و آن را بر آلتي مثل اين پياده کرد و بعد هر بار با مراجعه به آن نتيجهاي دقيق به دست آورد، برايم بسيار جذاب است. مثل آن است که بخشي از ذهن خود را بيرون بياوريم و بر چوب و فلز پيادهاش کنيم.”
شيخ سرش را جنباند و گفت: “آري، جالب است، من هرگز به اين شکل به ماجرا نگاه نکرده بودم. حق با توست، ما در واقع هنگام ساختن اسطرلاب چنين ميکنيم. معادلهاي کلي را يک بارحل ميکنيم و بعدها به نتايج پياده شدهاش بر صفحات اسطرلاب رجوع ميکنيم.”
جمشيد گفت: “ماجراهي هيجان انگيز آن است که گوييا هنگام کار با اسطرلاب بخشي از ذهن ما بيرون از کالبدمان قرار دارد. در واقع اسطرلابي که صفحاتش را در دست ميچرخانيم جزئي از ذهن و نفس ما محسوب ميشود. مدام به اين موضوع فکر ميکنم که آيا ميشود کارهاي ديگر ذهن را هم به همين ترتيب از کاسهي سر بيرون کشيد و در قالب آلاتي از اين دست منجمدش کرد. به طوري که يک روز دستگاهي براي انديشيدن و فهميدن داشته باشيم؟”
شيخ با صدايي هشدار دهنده گفت: “غياث الدين، زبان نگهدار که سرها با اين گمانهزنيها به باد رفته است. از خروج کارکردي از نفس سخن مگو که به کفر مجسم ميماند…”
بعد هم خم شد و سرش را به جمشيد نزديک کرد و در حالي که لبان کلفتش از ميان ريش نوک تيزش خندهاي گل و گشاد تحويلش ميداد، چشمکي زد و ادامه داد: “…زبان نگهدار، و اين کار را بکن. براي ماجراجوييها از اين دست نيازي نداري که ديگران بفهمند چه ميکني…”
جمشيد با دقت زاويهي ميان دو چوبي را که با پيچي به هم وصل شده بودند، تنظيم کرد و با پرگاري از دقيق بودن آن اطمينان حاصل کرد. بعد هم شاقولي را به بازوي افقي آن آويخت و جاي شاقول را روي آن بازو جلو و عقب برد تا به نقطهي دلخواهش رسيد. آنگاه ني باريکي را که درونش را خالي کرده بود، با بازوي متحرک ديگري به اين مجموعه افزود و غرق در انديشه روي زمين نشست و مشغول نوشتن چيزهايي بر کاغذ شد.
سر و صداي خنده و گفتگويي برخاست و از پيچ جاده، دختراني پيش آمدند که به گفتگو و شوخي مشغول بودند. يکي از آنها بر استري نشسته بود که پالان و يالش از نظرقرباني و خرمهره پوشيده شده بود. جمشيد، که بر بالاي تپهاي مشرف به جاده به کار مشغول بود، بيتوجه به ايشان در فکر فرو رفته بود و با نگاهي منتظر به آسمان نگاه ميکرد. گرگ و ميشِ غروب بود و تک و توک ستارههايي در آسمان پديدار شده بودند. جمشيد ني را به چشمش نزديک کرد و آن را آنقدر چرخاند تا در امتداد ستارهاي خاص قرار گرفت.
دختران پيش آمدند، و وقتي به پاي تپه رسيدند، يکي از آنها جمشيد را ديد و با دست او را به بقيه نشان داد. يکي از آنها چيزي گفت و همه خنديدند، اما جمشيد همچنان غرق درياي افکار خود بود و حواسش به ايشان نبود. دخترها کمي ميان خود پچ پچ کردند، و سلانه سلانه از زير تپه گذشتند. کمي پيشتر نرفته بودند که دختري که سوار بر استر بود و معلوم بود متمولتر از ديگران است، دست به پايش برد و گفت: “اي واي، خلخالم باز شده و افتاده.”
يکي از دخترها گفت: “نسترن، بنشين تا بروم و برايت پيدايش کنم.”
دختري که نسترن ناميده شده بود، گفت: “نه، من با استر زودتر از شما خواهم رسيد، برويد. من بر ميگردم و خلخال را مييابم و به شما ميرسم.”
دختران ديگر نگاهي معنادار به هم انداختند و گفتند: “باشد، برگرد.”
به اين ترتيب نسترن استرش را هي کرد و راه رفته را بازگشت. وقتي به پاي تپه رسيد، دختران در جاده به نقاطي کوچک تبديل شده بودند.
نسترن پاي تپه ايستاد و مدتي در حالات و حرکات جمشيد دقيق شد. بعد هم از استرش پياده شد و از تپه بالا رفت. در آنجا از ديدن جمشيد که در برابر دستگاه زمخت و نتراشيده نخراشيدهاي ايستاده بود و چيزهايي را روي کاغذ مينوشت حيرت کرد. ذهن جمشيد به قدري مشغول بود که تا وقتي شروع به سخن گفتن نکرد، متوجهش نشد.
نسترن گفت: “سلام، جناب غياث الدين…”
جمشيد ناگهان از جا پريد و يکه خورده به او نگريست. بعد هم وقتي او را شناخت و يادش آمد همان دختري بوده که در مراسم گلابگيري درخششي داشته، دست و پايش را گم کرد و گفت: “عليکم، عليکم، نسترن خانم…”بعد هم ماند که چه بگويد.
نسترن از شرم سرخ شد، اما در آن نور اندک رنگ چهرهاش درست معلوم نبود. پس گفت: “خوب، خوب، نميدانستم نام مرا با يک ديدار به ياد سپردهايد.”
جمشيد هم به نوبهي خود به تته پته افتاد و گفت: “راستش… هوم، موقع جشن گلابگيري ديدمتان.”
نسترن که گويا از فهميدن دليل اين يادآوري پکر شده بود، گفت: “آه، بله، دوستان بسيار به من لطف دارند و گاهي اسمم را صدا ميزنند.”
جمشيد اخم کرد و گفت: “به هر حال، اين که شما اسم مرا به ياد داريد عجيبتر است.”
نسترن گفت: “نه چندان، قمصر شهر کوچکي است و همه در آن يکديگر را ميشناسند. از همان روزي که به اينجا آمديد اهالي در موردتان حرف ميزنند. بعضي ميگويند فرستادهي سلطان هستيد و به جاسوسي کسي آمدهايد، و برخي هم ميگويند از باطنيان فراري هستيد و به اينجا پناه آوردهايد.”
جمشيد شگفتزده گفت: “اما آخر چرا چنين ميگويند؟”
نسترن خنديد و گفت: “دهان پدرم چفت و بست درستي ندارد. با افتخار به همه گفته که شما را به خانه شاگردي گرفته، و گفته آشکار است که به دستمزدش نيازي نداريد، چون روز قبل از آن که کارتان را شروع کنيد از طرف سلطان اسکندر پيشش رفتيد و اسطرلابي را به دو برابر قيمت از او خريديد.”
جمشيد دستش را بر ران کوفت و گفت: “اي بابا، ديديد؟ من گفتم که شيخ قيمت درستي را نگفته است. همهاش تقصير معين الدين است…”
نسترن با علاقه به دستگاهي که جمشيد بر پا کرده بود نگريست و گفت: “ولي من ميدانم که شما کي هستيد. فکر ميکنم حدس پدرم در موردتان درست بود.”
جمشيد پرسيد: “چه حدسي زده بود؟”
نسترن گفت: “پدرم ميگفت شما مجوس هستيد. از همان جادوگرها که مرتب به آسمان نگاه ميکنند و آيندهي مردم را ميگويند و شيطاني را در قدحي زنداني ميکنند تا برايشان جادو کند و مردم را به بلا دچار نمايد…”
جمشيد خنديد و کم کم دستپاچگياش در اثر مشاهدهي زيبايي دختر از بين ميرفت. گفت: ” نه دختر خانم، اين حرفها کدام است. من يک جوانِ اهل مدرسه هستم که براي يادگيري ساخت اسطرلاب به اين شهر آمدهام. مجوس کدام است؟ مجوسان سالهاست که از ميان ما رفتهاند.”
بعد هم زير لب گفت: ” هرچند شيطانهاي زيادي در بيرون از قدحها باقي ماندهاند.”
نسترن متوجه جملهي دوم او نشد و پرسيد: “آخر چرا يکي از اهل مدرسه به اسطرلاب سازي علاقمند باشد؟ اين کار اخترشناسان و منجمان است. مگر در مدرسههاي کاشان سحر ميآموزند؟”
جمشيد گفت: “نه، نه، اسطرلاب و اخترشناسي اصلا ربطي به سحر و جادو ندارد. اين هم علمي است مثل بقيهي علوم. مگر ابن هيثم که عدسي ميتراشيد و چيزهاي نديده را عيان ميکرد جادوگر بود؟ يا شيخ الرئيس و بيروني؟”
نسترن گفت: “اينها را ميشناسم. پدرم هميشه از آنها با من حرف ميزند. به هرحال، اگر کسي که گفتي چيزهاي نديده را عيان ميکرد حتما جادوگر بوده ديگر!”
جمشيد گفت: “نه، چنين نيست. طبيعت انباشته از چيزهايي است که حواس ما در نمييابد و فهميدنشان به آلات و ابزاري ياري دهنده نياز دارد. به همين ترتيب، قواعدي در گردش اختران و ستارگان وجود دارد که اگر بتوانيم با آلاتي مانند اسطرلاب محاسبهشان کنيم، بهتر سير امور را ميفهميم. هيچ چيز جادويي در اين ماجرا وجود ندارد.”
نسترن متعجب به او نگاه کرد و گفت: “يعني اين تخته پارههايي که اينجا سر هم کردهاي به کارِ فهميدن بهترِ جهان ميخورند؟”
جمشيد گفت: “آري، ببين، از داخل اين ني بنگر.”
نسترن چشمش را بر ني نهاد و گفت: “ستارهاي در آن است.”
جمشيد به آسمان اشاره کرد و گفت: “آري، ببين، اين ستارهي شامگاهي است. همان که مجوسان به آن آناهيد ميگفتند و امروز زهرهاش مينامند. حالا ببين، زاويهي اين ني با شاقولي که خط عمود بر زمين را نشان ميدهد، نشانگر زاويهي ميل اين ستاره نسبت به افق است. اگر آن را هر پاسي رصد کنيم و زوايا را ياد داشت کنيم، به اين نتيجهي غريب ميرسيم که سرعت بر آمدن و فرو رفتن هر ستاره ثابت است. يعني زوايايي يکسان را در زمانهايي يکسان طي ميکند. اما زاويهي هر اباختر مقداري است خاص و ويژه که در قبل و بعد از انقلابات شتوي و صيفي…”
نسترن حرفش را قطع کرد و گفت: “غياث الدين، مرا ميبخشي، ولي من از اين حرفها سر در نميآورم. هرچند پدرم از بازرگانان بزرگ قمصر است، اما در اينجا رسم نيست که دختران را به خواندن موضوعاتي از اين دست وا دارند. مدرسه خاص پسران است و ما از آن محروميم. از اين رو آنچه ميگويي برايم مفهوم نيست. با اين وجود، ميبينم که اعدادي را روي اين کاغذ نوشتهاي، محاسباتي را با آنها انجام خواهي داد؟”
جمشيدگفت: “آري، ميانگين اين دوازده عدد، سرعت متوسط سير آناهيد در آسمان را نشان خواهد داد، البته بعد از آن که بر سيصد و شصت تقسيم شود.”
نسترن نگاهي به ستون اعداد انداخت و گفت: “خوب، ميانگينشان تقسيم بر سيصد و شصت ميشود چهل و هشت.”
جمشيد با تعجب به دختر نگاه کرد و گفت: “چهل و هشت؟ از کجا ميداني؟ قبلا کسي اين سرعت سير را اندازه گرفته است؟”
نسترن گفت: “نه، هم اکنون محاسبهاش کردم.”
جمشيد ذوق زده گفت: “آفرين، آفرين. ميدانستم که فن محاسبهي سريع امري آموختني است. آن را از پدرتان آموختهايد؟
نسترن گفت: “آري، پس چه فکر کردهاي؟ خضر دو بار به خواب اعضاي يک خانواده نميآيد.”
جمشيد گفت: “بانو، ميتوانم درخواست کنم که اين فن را به من هم بياموزيد؟”
نسترن که کمي دلواپسِ گذشت زمان شده بود، گفت: “راستش الان وقتي براي اين کار نيست. من ديرم شده و بايد بروم.”
جمشيد احساس کرد که دختر از آموزاندن اين فن به او ابا دارد، پس با کمي گرفتگي گفت: “بسيار خوب، خوش آمديد!”
نسترن که ميديد جمشيد ناراحت شده، چند قدمي از تپه پايين رفت. بعد هم برگشت و گفت: “غياث الدين، بار ديگر کي بر اين تپه رصد خواهيد کرد؟”
جمشيد گفت: “فردا نيز اينجا خواهم بود، تا يک ماه بايد مرتب چنين کنم تا مسير زهره را ثبت کنم.”
نسترن گفت: “ببينم، حوصلهاش را داريد که فني را که ميدانيد به دختري مدرسه نرفته مانند من بياموزيد؟”
جمشيد تعجب کرد و گفت: “اما فکر کردم گفتيد که از اين حرفها خوشتان نميآيد…”
نسترن گفت: ” برعکس، بسيار خوشم ميآيد، اما هنوز چيزي از آن نميفهمم…”
جمشيد سعي کرد خوشحالياش ديده نشود. پس گفت: “البته نسترن خاتون، هر وقت گذرتان به اينجا بيفتد در خدمت خواهم بود.”
نسترن خندهي سرخوشانهاي کرد و گفت: “ممنونم، من هم در عوض کمي دربارهي اعداد به شما کمک خواهم کرد. پس قرار ما فردا بعد از نماز عشاء همين جا.”
و جمشيد هم شادمان گفت: “باشد.”
نسترن از تپه پايين دويد و چابک بر استرش پريد و از ميان باغها به سمت شهر حرکت کرد.
جمشيد به سمت آلتي که سر هم کرده بود بازگشت و کمي به فکر فرو رفت. بعد هم لبخندي زد و در حالي که بار ديگر از درون ني به آسمان مينگريست، با خود گفت: “مرا باش که زهره را در آسمان ميجستم…”
ادامه مطلب: بخش هشتم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب