شيخ نورالدين که زماني از افراد مورد اعتماد شاهرخ بود و در خدمت الغ بيک زحمات زيادي کشيده بود، بعد از آن که به خليلي سلطان پناه برد و در دربار او جاه و مقامي يافت، به فکر سرکشي افتاد و زماني که گرفتار شدن او را به دست خداي داد ديد، از شهر اترار که حکومتش را بر عهده داشت، به حرکت درآمد و به سمت بخارا پيش رفت. اما در راه با لشکريان خداي داد برخورد کرد و از او شکست خورد. بعد هم از شاهرخ ميرزا درخواست صلح کرد و به او تسليم شد. شاهرخ ميرزا از سر تقصيرش در گذشت و او را به شهر اترار که براي مدتي در آن حکومت کرده بود تبعيد کرد و دستور داد تا پايان عمرش در همان شهر بماند.
در اين ميان، خداي داد و خليلي سلطان پس از غلبه بر هواداران نورالدين به فرغانه رفتند و در آنجا خداي داد به نام خليل سلطان سکه زد و بار ديگر او را به طور رسمي به حکومت بازگرداند. خليل سلطان بعد از آن که تختي زرين را از اين معلم سابقش هديه گرفت، گذشتهها را فراموش کرد و همان طور که طبيعت مهربان و يکرنگش اقتضا ميکرد، بار ديگر به او اعتماد کرد.
خداي داد اين بار تصميم داشت تا شايستگي خود را براي اعتماد او نشان دهد. پس به ماموريتي خطرناک به سمت تاشکند رفت تا از قبايل مغول براي غلبه بر شاهرخ کمک بگيرد. دو پسر او که در اين زمان براي خود سرداراني قابل شده بودند نيز به ماموريتهايي گسيل شدند. عبدالخالق که پسر کوچکش بود، در خدمت خليلي سلطان باقي ماند و الله داد که پسر بزرگش محسوب ميشد، شاهرخيه را فتح کرد. اما از آن سو با هجوم لشکر بزرگ شاهرخ روبرو شد که فرماندهش شاه ملک، سردار لايق و مکار شاهرخ بود.
شاه ملک همزمان با شاهرخ به حرکت در آمده بود. شاهرخ بعد از عقوبت شيخ نورالدين تابستان را در اوراتوبه گذراند و بعد از آنجا به خجند تاخت و شاهرخيه را گرفت و به اين ترتيب نيروهاي او و شاه ملک به هم پيوستند و فرغانه را فتح کردند. خليلي سلطان به همراه همسر محبوبش اسير شدند و الله داد در نبرد با شاه ملک کشته شد. عبدالخالق هم که شرايط را نامساعد ميديد، به سرزمينهاي شمالي گريخت تا به پدرش بپيوندد. اما در همين گير و دار مغولان نيز خدعه به کار بردند و خداي داد را که پيش از اين بارها به سرزمينشان تاخته بود و حالا به سوداي جلب همراهيشان به آن سو ميرفت را دستگير کردند و کشتند.
به اين ترتيب خليلي سلطان که نيرومندترين رقيب حکومت شاهرخ بود، در دستانش اسير شد. شاهرخ، با وجود سرکشيهاي زيادي که از برادرزادهاش ديده بود و زحمتي که در چيرگي بر او تحمل کرده بود، او را دوست داشت و به همين دليل هم آسيبي به وي نرساند. بلکه مال و منالي به او بخشيد و به ري تبعيدش کرد. خليلي سلطان براي سالياني چند به همراه شاد ملک آغا در ري زيست، و عمر خود را صرف سرودن شعر براي وي کرد. تا آن که چند سالي بعد به دليل بيماري سختي درگذشت. شاد ملک آغا که در اين زمان هنوز زن جوان و دلفريبي بود، نشان داد که شايستهي عشق و علاقهي اميرزادهي ماجراجو بوده است، چون بر سر بستر مرگ او، بتا خنجر خودکشي کرد.
قباد و مسعود در کنار هم روي تخته سنگي نشستند و براي مدتي هيچ کدام چيزي نگفتند. مسعود گفت: “حالا سه ماه است که از رفتنش ميگذرد. ميترسم شيفتهي اسطرلاب سازي شود و عمري را در قمصر بماند و شاگردي آن شيخ را کند.”
قباد خنديد و گفت: “نترسيد عموجان، آن شيخي که من ديدم، نم پس نميدهد و جمشيد را بيش از ماهي به خود جذب نميکند. هرچند قمصر ديدنيهايي بزرگتر از اسطرلاب سازانش دارد.”
مسعود با شنيدن اين حرف به سمت قباد برگشت و کمي مکث کرد. بعد هم گفت: “ماجرا از همان گلابگيري آب ميخورد، هان؟ همه از جلوه فروشي دوشيزگان قمصري در اين مراسم ياد ميکنند. ميداني که قديمها اين برنامه را براي جشن تيرگان برگزار ميکردهاند؟”
قباد گفت: “نه، نميدانستم.”
مسعود گفت: “علامهي خوارزمي چنين ميگفت.”
بعد هم ناگهان از جايش بلند شد و گفت: “قباد، نورافشانيشان شروع شد. بدو ببينم. بابا.”
قباد هم با ديدن لکههايي از نور سبز که در گوشه و کنار روشن ميشدند، از جايش پريد و دو شيشهي سر بسته را در دست گرفت و همراه مسعود به ميانشان دويد. مسعود گفت: “بايد با احتياط به آنها نزديک شد. اگر نزديک شدنت را حس کنند، خاموش خواهند شد.”
قباد يکي از شيشهها را به مسعود داد و هر دو مشغول گرفتن کرمهاي شبتاب شدند. قباد گفت: “فکر ميکنيد بتوانيد اين ماده را از بدنشان جدا کنيد؟”
مسعود گفت: “شايد بشود. تا به حال کسي نتوانسته چنين کند. من پيشترها توانسته بودم با گشودن سوراخي در شکم کرمهاي مرده، نور را در جسدهايشان ايجاد کنم. شايد حالا بتوان اين کار را در قرع و انبيق به شکلي انجام داد.”
هردو براي مدتي در سکوت به تعقيب کرمها و گرفتنشان ادامه دادند. تا آن که بار ديگر قباد به حرف آمد: “ببينم، عمو جان، آن آينه و کتابي که آورديم در گشودن معماي خزانهي اسرار مفيد افتاد؟”
مسعود گفت: “راستش را بخواهي، نه. همه در انجمن توافق دارند که منطق الطير عطار به سيمرغ اشارت دارد و آن علامتي است مهم که بايد به شکلي راز را بگشايد، اما اين که به کدام معناست، ما چيزي در نيافتيم. آينه هم از ديرباز علامتي بوده در طريقت ما و بر مراقبت نفس و خودکاوي دلالت داشته است. اما اينها را با محل اختفاي خزانهي اسرار چه ربطي است؟ نميدانم.”
قباد گفت: “آن زاهد، يکي از شاگردان استاد فرخ شاد بود. شايد او بتواند جاي خزانه را نشانمان دهد.”
مسعود علفها را در جستجوي کرم شب تابي کاويد و بعد از کوشش دست کشيد و گفت: “ميتواند، اما نشانمان نخواهد داد. از آن گبرهاي سرسخت قديمي است که معتقد است همه بايد در طريقت خون دل بخورند و به سختي هر چيزي را به دست آورند. گذشته از اين، ما به او دسترسي نداريم. او همواره متحرک است و گاه ميآيد و ميرود.”
قباد گفت: “من فکر ميکنم منظور از منطق الطير آن باشد که خزانهي راز در جايي ميان خودمان پنهان شده است. شايد در جايي همين نزديکيها.”
ناگهان صدايي از ميان تاريکي برخاست و گفت: “آفرين، آفرين قباد، روز به روز باهوشتر ميشوي.”
هر دو از جا پريدند و به جهتي که صدا از آن برخاسته بود نگاه کردند. برق آتش زنهاي درخشيد و نور شعلهي فانوسي که تازه روشن شده بود، بر چهرهي خندان جمشيد پاشيده شد که در چند قدميشان ايستاده بود.
مسعود و قباد به سمتش دويدند و با سر و صداي زياد به او خوشامد گفتند و از حال و احوالش در ماههاي گذشته پرسيدند.
جمشيد گفت: “همه چيز به خوبي و خوشي گذشت. هنوز ساعتي از ورودمان به کاشان نميگذرد. پهلوان کيا که دلش براي عياران تنگ شده بود به سمت زورخانه رفت و من به خانه رفتم. مادر گفت که براي گرفتن شب تاب به اينجا آمدهايد. اين بود که فکر کردم بيايم دنبالتان.”
مسعود دستش را مهربانانه بر شانهي پسرش نهاد و گفت: “جمشيد جان، چقدر دلم برايت تنگ شده بود. آخر نامهاي، پيامي چيزي ميفرستادي بابا!”
جمشيد گفت: “سخت مشغول بودم، پدر جان. خيلي چيزها ياد گرفتم. آن شيخ حيلهگر با وجود پول دوستياش آدم جالبي از آب در آمد و رموز زيادي را در کار ساخت اسطرلاب به من آموخت. کمي هم در قمصر رصد کردم. غبار هوايش از اينجا کمتر است و آسماني شفافتر دارد. کمي هم سرم با دوستاني که در آنجا يافته بودم گرم بود…”
قباد با شنيدن اين حرف با لحني خندهدار گفت: “دوستان… اوهوم، دوستان!”
مسعود گفت: “چه خوب کردي که برگشتي. ميخواستم همين روزها با قافلهاي که به آن سو ميآيد، پيامي برايت بفرستم که کاشان بار ديگر امن شده است. شيخ بصري اين بار با شيخ فريد الدين ياسوجي درگير شده است و مريدان اين دو هفتهايست که ميجوشند و در شهر به هم ميخروشند. ديگر کسي در اين گير و دار حواسش به پرگوييهاي جواني مدرسهاي مانند تو نيست.”
جمشيد گفت: ” چقدر خوب، اما من به سوداي ديگري به اينجا بازگشتم. يعني وقتي راه افتادم خبر نداشتم که اوضاع کاشان چگونه است، براي همين هم پهلوان کيا تا مدتي با من در اين مورد کشمکش داشت.”
قباد گفت: “چه شده که با اين شتاب باز آمدي؟”
جمشيد گفت: “فکر ميکنم معما را گشوده باشم و جاي خزانهي راز را بدانم.”
درون بقعهي ابولولو از شمار زياد فانوسهايي که در آن روشن کرده بودند، نورباران بود. بهرام و يکي ديگر از نوچههاي کلو اسفنديار با ياري قباد مشغول پوشاندن پشت پنجره با پارچه بودند تا نور به بيرون درز نکند و توجه رهگذران کنجکاو را جلب ننمايد. جمشيد در ميانهي بقعه روي زمين نشسته بود و در اطرافش کلو اسفنديار، پهلوان کيا، شيخ بلخي، پير آزاد، و مسعود حلقه زده بودند.
قباد و بهرام و آن دوست ديگرش کار پوشاندن پنجرهها را به پايان بردند و هر سه از بقعه بيرون رفتند. آنان مجاز نبودند هنگام افشاي راز در آنجا باشند.
پير آزاد نخست لب به سخن گشود و گفت: “غياث الدين جمشيد، آيا هنوز بر ادعايي که ما را در اينجا به دور هم جمع کرده هستي؟”
جمشيد گفت: “آري، گمان ميکنم جاي دقيق خزانهي اسرار را بتوانم پيدا کنم.”
علامهي خوارزمي گفت: “از کجا ميداني؟ شيوهي رسيدنت به جواب معما را براي ما بگو.”
جمشيد گفت: “چنان که حالا ديگر همه ميدانيد، پيام سهراب بهادر به هفت بيت از شاهنامه منحصر بود، و چند گلبرگ خشکيده. هفت بيتي که مابين شش بيت نخست و واپسين بيتش در شاهنامه قطعهاي وجود دارد که رايزني زال و رستم را با سيمرغ روايت ميکند. در نامه چند گلبرگ خشکيده نهاده بودند که با ياري استاد فرخ شاد ما را به شهر قمصر و مراسم گلابگيرياش راهنمايي کرد. در اين شهر قلعهي مخروبهاي با نام سيمرغ وجود داشت که با راهنمايي فرخ شاد دريافتيم بايد راهنمايي خود را از بنگيان و لوليانِ پراکنده در آنجا بجوييم. در نهايت زاهدي ملامتي که در آنجا به خدمت اين گروه مشغول بود، شاگرد فرخ شاد از آب در آمد و آيينهاي و منطق الطيري را به ما داد. و اشاره کرد که دفتر ششم مثنوي معنوي را به دقت بخوانيم.”
پير بلخي گفت: “اينها را از پدرت شنيدهايم، پسرم، بگو چگونه معما را گشودي؟”
جمشيد گفت: “منطقالطير هم مانند ابيات شاهنامه به سيمرغي اشاره ميکرد، که اگر درست تفسيرش کرده باشم، با همان سي مرغ برابر بود. اين بدان معنا بود که گويا سهراب بهادر ميخواسته اشاره کند که گمشدهي ما نزد خودمان است و قاصد و مقصود در اين ميان يکي هستند. آيينه نيز بر همين امر دلالت داشت و به تعريض ميگفت که ما بايد خود را بنگريم تا به خزانهي راز دست يابيم. دفتر ششم مثنوي، اما، از همه جالبتر بود. چون بخشي داشت که نامش دربارهي جستن گنج بود و داستان کسي را ميگفت که گنجنامهاي را يافت که در آن نوشته بود از فلان نقطه تيري بينداز تا گنج را بيابي و وي در هر جهتي که تير را انداخت گنج را نيافت، تا در نهايت فهميد که در گنج نامه ننوشته که کمان را بکش و تير را بينداز، و به همين دليل جايي که تير ميافتاده در همان نقطه بوده که حرکتش را از آن آغاز ميکرده. اين همه دليلي ديگر بود که ما بايد گمشدهي خود را در همان نقطهاي بيابيم که جستجوي خود را از آن آغاز کردهايم…”
علامهي خوارزمي گفت: “و آن کجاست، جمشيد خان؟”
جمشيد گفت: “همان جاست. همين جا در بقعهي پيروز پارسي. مگر نه اين که ياران انجمن ما براي صدها سال در اين مکان دور هم جمع ميشدهاند و به رايزني با هم ميپرداختهاند؟ سهراب بهادر نيز مدتها در اين شهر ميزيسته و اينجا را به خوبي ميشناخته. کل مسيري که او از اصفهان تا قمصر ترسيم کرده، راهي بوده براي اين که اگر ظلمت خان به اين نامه دست يافت، نتواند خزانهي راز را پيدا کند. من فکر ميکنم او خزانه را در همينجا زير زمين مدفون کرده است.”
مسعود گفت: “اما کجا مورد نظرت است؟ ما که نميتوانيم تمام مقبره را خاکبرداري کنيم؟”
جمشيد گفت: “سهراب بهادر در بخشي از شاهنامه که حرفش گذشت، به چيزي اشاره کرده بود که مدتها فکر مرا به خود مشغول کرده بود و باعث شده بود چند بار اشتباه کنم. آن هم اشاره به شش تيري بود که سيمرغ از گردن رخش و هشت تيري که از پيکر رستم بيرون کشيده بود. اينها ميبايست علامتهايي براي يک جاي دقيق باشد. در همان بخشها حکيم توسي ميگويد: بر آن خستگيهاش ماليد پر/ هم اندر زمان گشت با هوش و فر. خستگي به معناي زخم است. پر هم ميتواند معادل پا يا دست ما باشد. شايد هم مقصود خودِ پر باشد. براي همين هم من امشب يک پر عقابِ بزرگ با خود آوردهام. گويا ما بايد به دنبال يک زخم يا بريدگي در اين بقعه بگرديم. فردوسي گفته “يکي پر من تو بگردان به شير/ بمال اندر او خستگيهاي تير”، از اين رو بايد اين شکاف در جايي باشد که رنگش سفيد است، شايد جايي در نزديک سقف، که با پر مربوط باشد…. نميدانم.”
با گفتن اين حرف همه برخاستند و به دقت در گوشه و کنار بقعه پرداختند. پير آزاد پس از کمي پرسه زدن در اطراف، جمشيد را صدا کرد و مرمر سپيدي را نشانش داد که بر ديوار نصب شده بود و قبله را نشان ميداد. پير آزاد گفت: “ببين، شايد اين آن چيزي باشد که دنبالش ميگشتي.”
جمشيد گفت: “شايد، اين مرمر ترک هم خورده، شايد اين همان زخمي باشد که حرفش هست…”
بعد هم سعي کرد ناخن يا انگشتش را در آن فرو کند، اما موفق نشد. پس پر را از شالش در آورد و آن را در شکاف فرو کرد. شکاف، به ظاهر عمقي زياد داشت که با چشم از بيرون ديده نميشد. چون پر در داخل شکاف خزيد، و جلو رفت. جمشيد کمي آن را از اين سو به آن سو تکان داد، تا آن که صداي تلق کوچکي شنيده شد و صداي بر هم غلتيدن چرخ و دندههايي برخاست. جمشيد برگشت و همه با تعجب ديدند که بخشي از گچ ديوار در حال فرو ريختن است. گويي غلتکي را با اهرم و چرخ دندههايي به ماشهاي که در پشت آن شکاف قرار داشت مربوط کرده بودند، به طوري که فشردن آن با پر غلتک را به کار انداخته بود و بخشي از گچِ روي ديوار را فرو ريخته بود. پشت بخش گچ گرفته شده، خالي بود. يعني تاقچهي باريکي در ديوار درست کرده و رويش را گچ گرفته بودند. حالا که گچ تراشيده شده بود، همه ميتوانستند بر تاقچهي پشت آن نقاشي زيبايي را ببينند که سيمرغي را نشان ميداد. سيمرغ در حالتي نموده شده بود که پيکاني را در منقار گرفته بود و رويش به سمت چپ بود.
جمشيد با هيجان گفت: “حدسم درست بود. راه را درست آمدهايم. حالا بايد ببينيم عدد هشت و شش چطور با اين سيمرغ مربوط ميشوند.”
در برابر تصوير قرار گرفت و هشت قدم شمرد و پيش رفت، اما چيزي در برابر خويش يا زير پايش نديد. اين بار همان کار را با شش قدم تکرار کرد و باز هم نتيجهاي نگرفت. بقيه هم به او پيوستند. پهلوان کيا همان کار را با شش وجب و هشت وجب هم تکرار کرد. حتي کمي خاک را در آن ناحيه هم کندند، اما جمشيد و پير آزاد معتقد بودند براي يافتن خزانهي راز نيازي به حفاري نيست.
در اين حين ديگران به سخن در آمدند. شيخ بلخي گفت: “غريب است. من خبر نداشتم چنين نقاشياي در اينجا هست، اين بايد مال خيلي وقت پيش باشد. کشيدنش کار يکي دو روز نيست که کسي پنهاني و دور از چشم ما بتواند چنين کرده باشد.”
پير آزاد گفت: “آري، اين را همان سيصد سال پيش که آل بويه اين بقعه را ميساختند، در اينجا ساختهاند. من شنيده بودم که حفرهاي سري در اين جا وجود دارد اما هرگز اين حرف را چندان جدي نگرفته بودم.”
جمشيد بعد از نااميد شدن از اين نشانهها، به سراغ خودِ نقش سيمرغ رفت و متوجه شد که به جاي چشمان سيمرغ با نگيني سرخ نشاندهاند. آن را فشرد. اما اتفاقي نيفتاد. بر بقيهي بخشهاي سيمرغ هم دست کشيد، اما اهرم يا نشانهي ديگري نيافت. پس گفت: “اين نگين بايد علامت چيزي باشد. چرا چشم سيمرغ را با نگين پر کردهاند؟ در داستان، با راهنمايي او رستم چشم اسفنديار را هدف ميگيرد، پس بايد ماجرا ربطي به چشم داشته باشد.”
ناگهان مسعود گفت: ” صبر کن. آن چشم را زياد دستکاري نکن. ممکن است خراب شود. فکر ميکنم فهميدهام سهراب بهادر چه کرده است.”
همه به او نگريستند. مسعود که متفکر مينمود، گفت: “سهراب بهادر نيز به نجوم و گاهشماري بسيار علاقه داشت. من فکر ميکنم اين سيمرغ پس از مدت زماني مشخص که از آشکار شدنش بگذرد، فعال ميشود. به ياد شعرها بيفتيد: “بدو گفت اين خستگيها ببند/ همي باش يک هفته دور از گزند” پس ما بايد يک طوري شکاف مرمر را پر کنيم و هفت روز منتظر بمانيم.”
کلو اسفنديار گفت: ” بعيد است هفت به يک هفتهي واقعي اشاره داشته باشد. در اين مدت رهگذران ما را خواهند ديد و ممکن است توجهشان به اين نقش سيمرغ جلب شود و آن را خراب کنند. شايد منظور هفت دقيقه است، يا هفت ساعت؟”
علامهي خوارزمي گفت: “بياييد همه را بيازماييم. فقط خدا کند هفت سال نباشد!”
جمشيد بار ديگر پر را در شکاف مرمر فرو کرد و مسعود نبض کلو اسفنديار را گرفت و از روي آن دقايق را ميشمرد. وقتي به هفت رسيد، جمشيد نگين روي چشم سيمرغ را فشرد. اما اتفاقي نيفتاد.”
پير آزاد گفت: “شايد مقصود از هفته، هفت بار باشد.”
جمشيد نگين را هفت بار پياپي فشرد، و بار ديگر صدايي برخاست که اين بار بلندتر بود، و معلوم بود چرخ و دندههايي بزرگتر در اين ميان به حرکت در آمدهاند.”
همه در کنار ديوارها ايستادند، و با حيرت به سنگ مرمر بزرگ مقبره نگريستند که از جاي خود بيرون آمد و اندکي چرخيد. به شکلي که شکافي باريک در کنارهاش پديدار شد. شکافي که ميشد به راحتي دست و بازو را بدان وارد کرد.
جمشيد و پهلوان کيا به آن سمت دويدند. جمشيد گفت: “فانوس، فانوس بدهيد.”
نور فانوس، بر دريچهاي کوچک افتاد که در زير شکاف قرار داشت. در آن برق چيزي فلزي ميدرخشيد. جمشيد دستش را به درون برد و جعبهاي سنگين را از درون شکاف بيرون کشيد.
همه دور او جمع شدند. مسعود از پير آزا دپرسيد: “همين است؟”
پير آزاد جعبه را به دست گرفت و آن را سبک سنگين کرد و گفت: “ميتواند باشد.” بعد هم با انگشتاني آزموده با رمز صندوق بازي کرد و آن را در چشم بر هم زدني گشود. درون آن کتابي بسيار قديمي بود که در لفافي از حرير پيچيده شده بود. پير آزاد با احترام آن را باز کرد.
جمشيد با تعجب گفت: “قرآن است.”
پير آزاد خنديد و گفت: “آري، پسرم، اما هر قرآني نيست. اين قرآن حضرت علي است.”
جمشيد گفت: “قرآن حضرت علي؟”
و علامهي خوارزمي با شور و شوقي که هرگز از خود ظاهر نميکرد، دستها را به هم کوفت و شادمانه گفت:” شکر خدا که آنقدر عمر کردم تا اين را به چشم خود ببينم.”
جمشيد پرسيد: “قرآن حضرت علي؟ يعني به خط ايشان است؟”
پير آزاد گفت: “مهمتر از آن است پسرم، متني است که به ايشان تعلق داشته است. اين با قرآنهاي عادي تفاوت دارد. آيات را بر حسب زمان نزول مرتب کرده است، و بخشهايي دارد که در قرآنهاي ديگر وجود ندارند. وقتي خليفه عثمان قرآن را تدوين ميکرد، اطلاعات درون آن را به قرآنهاي رسمي وارد نکرد. بعد هم دستور داد تمام نسخههاي ديگر را در سرکه و آب بجوشانند و از بين ببرند. اما هميشه روايتهايي وجود داشته که حضرت علي قرآن خود را از بين نبرد و آن را به يکي از افراد امين خويش سپرده است.”
مسعود هيجان زده گفت: “و اين همان قرآن است؟”
پير آزاد گفت: “آري، هم اوست.”
کلو اسفنديار گفت:” پس خزانهي اسرار اين بوده است؟”
شيخ بلخي گفت: “در واقع تنها يک خزانهي اسرار وجود ندارد. ياران انجمن ما از ديرباز آنچه را که روشنگر مردمان بوده و سندي براي راهنمايي خلق بوده، گرد آورده و در جاهايي مخفي حفظشان ميکردهاند. هريک از آنها خزانهي راز ناميده ميشدهاند. اين، يکي از گلهاي سر سبدشان بوده است.”
جمشيد گفت: “حالا ميفهمم چرا ظلمت خان چنين اصراري در نابود کردن اين اسناد دارد. اينها براي او و آنچه که او را برقرار ميدارد، خطرناکند.”
علامهي خوارزمي گفت: “دقيقا چنين است. و از اين روست که ما چنين سرسختانه از آنها پاسداري ميکنيم. چون از قديم و نديم آمده است که اگر اين رازها باقي بمانند، دير يا زود ظلمت خان و يارانش از ميان خواهند رفت.”
جمشيد کتاب را از دست پير آزاد گرفت و نخستين صفحهاش را گشود، و بعد از آن که آن را خواند، با شگفتي به حاضران نگريست و گفت: “اي واي، کي زمانش فرا خواهد رسيد تا همگان اين را بخوانند؟”
شبي تاريک بود و پاسي از نيمه شب گذشته بود. جز صداي جير جيرکها و سگي که از دور دستها پارس ميکرد، صدايي به گوش نميرسيد. گروهي از مردان که همگي خرقههايي تيره بر تن داشتند و سر و چهرهي خود را با باشلق خرقهشان پوشانده بودند، از ميان کوچه باغهاي ده نياسر ميگذشتند. همه بر اسب سوار بودند. اما گويا عجلهاي نداشتند و اسبهايشان با گامهايي آرام به سمت کوهي که در همان نزديکي بود حرکت ميکرد.
گروه، پس از دقايقي به پاي کوه رسيد و در آنجا همگي اسبهايشان را به درختي بستند و باقي راه را پياده طي کردند. کمي که از کوه بالا رفتند، يکي از ايشان که مسيرشان را تعيين ميکرد، از حفرهاي که در دل سنگها بود مشعلي را بيرون آورد و آن را بر افروخت. ديگران نيز چنين کردند و اين گروه به اين شکل مشعل به دست مسيري به نسبت طولاني را تا بالاي کوه پيمودند. آنگاه در نقطهاي خاص، که با درختي روييده بر پاره سنگها مشخص ميشد. همه ايستادند. آنجا کفهاي کوچک بود بر کوه، که درخت در ميانش روييده بود و ديوارههاي عمودي سنگ خارا همچون کاسهاي احاطهاش ميکرد. همگي دور درخت حلقه زدند و کلاههاي خرقهشان را از روي سرشان برداشتند. چهرهي رنگ پريدهي جمشيد در ميان حلقهاي که از پدر و دوستانشان تشکيل يافته بود، پديدار شد.
پير آزاد که رهبري اين گروه را بر عهده داشت، مشعلش را بالا گرفت و آن را در حفرهاي بر سنگها فرو کرد. بعد گفت: “اينجا آن مکان معهود است.”
ديگران نيز از او تقليد کردند و مشعلهايشان را بر سوراخهايي در سنگ فرو کردند که گويا به عمد در ديوارهي پشت سرشان ايجاد شده بود. پير آزاد بعد از اين که همه مشعلهايشان را از دست فرو نهادند، روي زمين نشست و ديگران هم در نيم حلقهاي دور درخت به او پيوستند.
بهرام که حالا ديگر براي خودش پهلوان بهرام شده بود و اسم و رسمي به هم زده بود، بازوهاي کلفت و عضلانياش را بغل زد و پرسيد: “در اينجا کسي ما را نخواهد ديد؟ نور مشعلها از پنج فرسنگي آشکار است.”
پير آزاد گفت: “باک مدار، پيشاروي ما تا دورها هيچ آبادياي نيست. ده نياسر هم پشت اين کوه است و اگر کسي از اهالي آن هم بيدار باشد، نور را نخواهد ديد.”
کلو اسفنديار که موهاي جو گندمياش در نور رقصان مشعلها سپيد مينمود، گفت: “اگر هم کسي ما را ببيند فکر ميکند اجنه ديده است و به اين سو نميآيد. مردم اين اطراف از اين کوه ميترسند و قصههايي خوفناک در موردش ميگويند.”
جمشيد با کمي نگراني پرسيد: “قصههاي خوفناک؟ چرا؟”
مسعود خنديد و گفت: “براي آن که از ديرباز ياران انجمن ما چنين قصههايي را بر سر زبانها ميانداختهاند تا افراد کنجکاو را از غار دور نگه دارند.”
جمشيد سري تکان داد و گفت: “آه، آري، غار…”
شيخ بلخي گفت: “با اين همه فکر نکنيد اينجا کاملا امن است. يادتان هست که چند سال پيش مردان ظلمت خان اينجا را يافتند و يکي دو جين مار سمي را در غار رها کرده بودند، طوري که يکي از يارانمان وقتي براي تميز کردن غار به درونش رفته بود، گزيده شد و همان جا درگذشت.”
جمشيد گفت: “مار؟ يعني ممکن است افراد ظلمت خان اينجا را باز هم از جانوران گزنده انباشته باشند؟”
مسعود گفت: “احتمالش کم است. آن بار هم گويا به اهميت اين غار پي نبرده بودند. تنها دريافته بودند که يکي از ياران ما که شناسايي شده بود، زياد به اين غار رفت و آمد ميکند. براي همين هم به سوداي آن که گنجي را در اين غار بيابند، به آن وارد شدند، اما چون با نقشهاش آشنا نبودند، يکي از ايشان در تلهاي افتاد و در غار کشته شد. بقيه هم بي آن که بدانند اين غار را براي چه ساختهاند، مارهايي را درونش رها کردند تا از آن عيار انتقام بگيرند، که متاسفانه گرفتند.”
يکي ديگر از حاضران که کلاه باشلقش را بر نداشته بود و از اين رو هويتش معلوم نبود، گفت: “جمشيد خان، دلهره نداشته باش، خطراتي که در غار وجود دارد، پيشِ چند خزندهي بي دست و پا هيچ است.”
جمشيد با شنيدن اين حرف کمي به خود لرزيد، اما براي اين که خود را نباخته باشد خرقهاش را محکمتر دور خود پيچيد و فرض کرد که دليل اين لرزش، سرما بوده است.
پير آزاد بعد از مکثي به نسبت طولاني، گفت: “بسيار خوب، همه در حلقهي ياران حاضر و آمادهاند؟”
هر هشت نفري که در آنجا گرد آمده بودند، با صدايي محکم گفتند: “چنين است.”
آن وقت همه براي دقايقي سکوت کردند و به رقص بازتاب نور شعلهها بر شاخ و برگ درخت سرسختِ رويارويشان خيره شدند. تا آن که پير آزاد بار ديگر سکوت را شکست و گفت: “جمشيد پسر مسعود، آيا به خاطر توست که در اينجا گرد هم آمدهايم؟”
جمشيد با صدايي که ميکوشيد محکم باشد، گفت: “آري، من خواستارم که مورد آزمون واقع شوم.”
پير آزاد گفت: “جمشيدِ کاشاني، مشهور به غياث الدين، آيا ميداني در جريان آزمون با چه خطراتي روبرو خواهي شد؟”
جمشيد گفت: “نميدانم. اما هرچه باشد آمادهي رويارويي با آن هستم.”
پير آزاد سري تکان داد و به اين ترتيب به مسعود که در دست راستش نشسته بود اشارهاي کرد. مسعود گفت: “جمشيدِ کاشاني، آيا آمادگي آن را داري که جان خود را براي اثبات توانايي خويش به ياران به خطر بيندازي؟”
جمشيد گفت: “آري، آمادهام.”
مسعود به نفر کنار دستياش اشاره کرد و او که کلو اسفنديار بود، گفت: “آيا پيمان ميبندي از آنچه در اينجا خواهي ديد با هيچکس سخني نگويي؟”
جمشيد گفت: “آري، عهد ميبندم.”
پير آزاد گفت: “ياران، اکنون ما در اينجا گرد آمدهايم تا شايستگي جمشيد را براي پذيرفته شدن در پايگان سوم از سلسله مراتب انجمن بزرگ و ديرينهي خويش، بيازماييم. اين نخستين بار است که کسي از مردم کاشان با اين سن و سال به اين رتبه دست مييابد. جمشيد، برخيز!”
جمشيد برخاست و در حالي که سر به زير انداخته بود، منتظر ماند. پير آزاد گفت: “اينک ما در آستانهي غاري قرار داريم که پدرانمان براي ستايش خورشيد که نماد دانش و پيمان بود، در دل سنگها کندهاند. اين غار شاخههايي بيشمار و راههايي فراوان دارد. شکافهايي در آن وجود دارد که فرو افتادن در آنها کشنده است، و بن بستهاي فراواني دارد که پيمودنشان و بازگشتن از آنها زماني بسيار را خواهد گرفت. کسي که به آن وارد ميشود، بيرون نخواهد آمد، مگر آن که از سوي اين کوهِ مقدس پذيرفته شده باشد. اکنون پنج شش ساعتي تا روشن شدن هوا باقي مانده است. خرقهي خود را بيرون بياور و بي مشعل به سمت غار برو. اگر خداوند ياريات کند، تا پيش از سر زدن سپيده از اين غار بيرون خواهي آمد و به پايگاني که خواستارش بودي بر کشيده خواهي شد. اگر بعد از زماني که نور خورشيد بر سنگها تابيدن گرفت، از غار خارج شوي، مردود خواهي شد. فهميدي؟”
جمشيد گفت: “آري، فهميدم.”
پير آزاد به مسعود خان اشارهاي کرد و او گفت: “فرزند، در غار شتابزده حرکت نکن که در شکافها فرو خواهي افتاد. مراقب باش ترس بر تو چيره نشود، که در آن صورت هرگز راه خروج را نخواهي يافت. تنها اراده را تيز و تازه نگهدار و به سنگها و آنچه که گيتي از آن ساخته شده است اعتماد کن. شايد به اين ترتيب اجازهي خروج بيابي.”
جمشيد گفت:” چنين باد.”
و با قدمهايي استوار به سمتي رفت که گمان ميکرد دهانهي غار در آن سو باشد. چون مشعلي به همراه نداشت، دهانه را نديد. خرقهاش را در کنار درخت در آورد و کورمال کورمال با دست به دنبال شکاف دهانه گشت، و وقتي آن را يافت آه از نهادش بيرون آمد. شکاف به قدري باريک و تنگ بود که بايد با زور ورزي خود را از آن رد ميکرد. نميدانست کساني مانند پهلوان بهرام بعدها چگونه خواهند توانست از اين شکاف بگذرند. اما خبر داشت که در زورخانه فنون عياري و عبور از شکافها و روزنهها را نيز به پهلوانان ميآموزانند.
جمشيد از دهانهي غار گذشت و به تاريکي مطلق پشت آن وارد شد. غار، طبيعي مينمود و فضايي بزرگ داشت که از آن دهانهي باريک و تنگ بر نميآمد. همان طور با کشيدن دست بر ديوارها راه خود را جست و وقتي دو سه بار سرش به سنگهاي ديوارهي غار خورد، دستارش را گشود و آن را همچون نواري دور سر و صورتش پيچيد. بعد غار به چاهي عميق منتهي شد که ميبايست مانند بندبازها با نوک انگشت به ديوارههايش آويزان شود. وقتي از چاه پايين رفت، خود را در برابر راهي ديد که آشکارا مصنوعي بود و در دل سنگها تراشيده شده بود.
جمشيد براي چند ساعت بعد، تجربهاي عجيب را از سر گذراند. سکوت محض درون غار، که تنها صداي نفس نفس زدن خودش آن را بر ميآشفت، چنان گيرا بود که خيلي زود ياد گرفت صداي تنفسش را کنترل کند تا اين سکوت محض را به هم نزند. راه، بر خلاف آنچه که فکر ميکرد، چندان پر شاخه و منشعب نبود و به نسبت ساده بود تا راه خود را در مسير اصلي بيابد. اما هر از چندگاهي مسير بسيار تنگ ميشد و در بعضي جاها هم نزديک بود در درون اين تنگناها گير بيفتد. با وجود سرد بودن سنگها، خفه بودن هواو تقلايي که ميکرد باعث شده بود تا عرق از هفت بند بدنش روان شود، و تاريکي چنان زور آور بود که چند بار در حالي به خود آمد که ناخودآگاه چشمانش را بسته بود و وقتي که آن را گشود، سياهس مطلق پيش چشمش هيچ فرقي نکرد.
سخن يارانش در مورد انشعابهاي فراوان، به زودي تحقق يافت. راه مرتب چند شاخه ميشد و ديگر معلوم نبود کدام راه به بيرون ختم ميشود و کدام به بن بستي دور دست يا پرتگاهي مخوف منتهي ميشود. جمشيد دل به دريا زد و هر راهي را که پيش رويش بود بر ميگزيد و پيش ميرفت، و دل به اندرز پدرش قوي ميداشت که اعتماد کردن به کوه و پيوسته حرکت کردن را رمز عبور از اين آزمون دانسته بود.
بالاخره، برخورد نسيمي به پيشاني عرق کردهي جمشيد، نويدِ نزديک شدن به انتهاي راه را به همراه آورد. جمشيد با وزيدن اين نسيم نفسي تازه يافت و با سرعتي بيشتر به حرکت خود ادامه داد. وقتي بر سر يکي از دو راهيها درخشش نوري محو را در انتهاي يکي از راهها ديد، ديگر ترديد نکرد و همان را در پيش گرفت.
جمشيد پس از ساعاتي به نسبت طولاني، خسته و خاک آلود و خيس از عرق، از دهانهي گشادهي غار بيرون آمد، در حالي که يارانش در پشت دهانه با خرقهاي سپيد که علامت پذيرفته شدنش در آزمون بود، در انتظارش بودند.
شاهرخ ميرزا پس از شکست دادن خليل سلطان و تبعيد کردنش به اين سودا بود که کمي بياسايد و رنج جنگ و سفرهاي پياپي را از تن بيرون کند. اما خيلي زود معلوم شد که زمانه با او سر سازگاري ندارد. شيخ نورالدين که تسليم او شده بود و در شهر سبز مقيم بود، خيلي زود حق ناشناسي کرد و بار ديگر طغيان کرد. اين بار، شاهزادهاي تيموري به نام محمد جهانگير را که کودکي خردسال بود و به طور اسمي بر شهر هزار حکومت ميکرد را برگرفت و به نامش خطبه خواند و او را شاه راستين ناميد.
در همين بين، الغ بيک که از سوي پدرش به حکومت سمرقند منصوب شده بود، با مشکلاتي دست به گريبان بود. شاهرخ که درايت شاه ملک را در نبرد با شيخ نورالدين و مهارتش را در اسير کردن خليل سلطان ديده بود، او را نيز به همراه پسرش به سمرقند فرستاده بود، و تاحدودي دست سردار سرد و گرم چشيدهاش را باز گذاشته بود تا در صورت لزوم بر تکاپوي جوانانهي الغ بيک لگام بزند. به اين ترتيب، قدرت در سمرقند چند پاره شده بود. شاه ملک که بر سپاه شاهرخ فرمان ميراند، قدرت برتر را در دست داشت. بعد از او شيخ الاسلام عبدالاول قرار ميگرفت که به خاطر تسليم بيخونريزي شهر به شاهرخ محبوبيت داشت، و تنها در گام سوم بود که الغ بيک را ميشد يافت.
الغ بيک در اين هنگام هفده سال داشت و آنقدر در جنگ و صلح در ميدان سياست تاخته بود که خود را شايستهي اعتماد پدر و حکومتِ مستقل ميپنداشت. از اين رو بناي ناسازگاري نهاد و با شاه ملک از در مخالفت بيرون آمد. اين دو براي مدتي در سمرقند به دست و پاي هم پيچيدند. تا اين که شيخ نورالدين که در اترار قوايي جمع کرده بود، ناغافل به سمرقند حمله برد. در محلي به نام قيزيل رباط بر لشکريان شاه ملک که براي دفاع از سمرقند به حرکت در آمده بود، غلبه کرد. الغ بيک که به دليل اختلاف با شاه ملک در اين نبرد شرکت نکرده بود، موقعيت را مناسب ديد تا حساب خود را از شاه ملک جدا کند. پس به ترمذ رفت و با حاکم آنجا که امير مضراب نام داشت و از هواداران قديمي خليل سلطان بود، دست به يکي کرد و راه را بر پيشروي سپاه شيخ نورالدين بست.
شيخ نورالدين از آنسو، سمرقند را محاصره کرد و کارش بالا گرفت. شيخ الاسلام عبدالاول که تنها رهبر باقي مانده در اين شهر بود، مردم را سازماندهي کرد و در برابرش مقاومت کرد. بدان اميد که شاه ملک به ياري ايشان بشتابد. او که از شکست اوليهي خود سرخورده بود، دست به کار دور از تدبيري زد و زودتر از موعد بر سپاه دشمن حمله برد و بار ديگر از او شکست خورد. شاهرخ که شرايط را اين چنين ديد، با سپاهي گران به ياري پسرش رفت و همراه با الغ بيک به سمرقند تاخت و در همان منطقهي قيزيل رباط بر ارتش شاه ملک پيروز شد. آنگاه بعد از دو روز سمرقند را پس گرفت و شاه ملک را به خاطر اشتباهي که کرده بود سرزنش کرد. محمد جهانگير هم در اين نبرد اسير شاهرخ شد. اما او که از سويي خويشاوند شاهرخ محسوب ميشد و از سوي ديگر کودکي بيش نبود، از آتش خشم شاهرخ مصون ماند. شاهرخ دخترش را به عقد ازدواج وي در آورد و او را بخشيد و بار ديگر در مقام حاکم شهر هزار ابقايش کرد. محمد جهانگير هم تا آخر عمر در همان شهر حکومت کرد و همواره هم نسبت به شاهرخ و پسرانش وفادار ماند.
شيخ نورالدين بعد از شکست خوردن از سپاه شاهرخ به نزد مغولان گريخت و با خان مغول که در اين زمان محمد نام داشت، متحد شد. خان برادرش شاه جهان را با او همراه کرد و اين دو با سپاهي شانزده هزار نفره به شهر سايرامن را محاصره کردند و تا منطقهي قره سامان در نزديکي اترار پيشروي کردند. شاه ملک که در اين بين از شکستهاي اخيرش سرشکسته شده بود، به نزد برادرش شايستم رفت و با دو هزار چريکي که او در اختيارش گذاشته بود، به مقابله به قواي مغول پرداخت. اين گروه از پشت خطوط مغولان گذشتند و ناغافل به ايشان حمله بردند و شکست سختي بر ايشان وارد آوردند و دوازده هزار اسب از ايشان غنيمت گرفتند. محمد خان مغول هم که اوضاع را چنين ديد، از شمال حمله آورد و تا ساوران پيش رفت، اما چون ديد مردم محلي با شاهرخ همدلي ميکنند و عمليات ايذاييشان آرام و قرار براي سربازانش نگذاشته، با شايستم و شاه ملک صلح کرد و قول داد ديگر از شيخ نورالدين حمايت نکند.
به اين ترتيب شيخ نورالدين که تنها با پانصد سوار همراهي ميشد، به ساوران رفت و مردم اين شهر به او پيوستند. شاه ملک ساوران را محاصره کرد. اما از آنجا که يکي از زنان تيمور –تومان آغا- در اين شهر بود، از حمله به آن خودداري کرد. شيخ نورالدين که ميديد راهي برايش باقي نمانده، وقتي پيامي از رقيب ديرينهاش شاه ملک دريافت کرد، بنا را بر صلح گذاشت و با پشتوانهي امان نامهاي که او برايش فرستاده بود، به تنهايي از شهر بيرون آمد تا با او دربارهي صلح مذاکره کند. اما شاه ملک مزدوري به نام ارغوداق را گماشت تا او را به قتل برساند. به اين ترتيب او هم کشته شد و فتنه کاملا فرو مرد.
شاه ملک، با سرفرازي و شادي به سمت شاهرخ بازگشت، بدان اميد که به خاطر دلاوريهايش و چيرگياش بر سپاه مغول و ريشه کن کردنِ فتنهي نورالدين پاداشي دريافت کند. بيخبر از اين که در همين هنگام، الغ بيک نزد پدرش از او بسيار بدگويي کرده بود و برادر شيخ نورالدين که شيخ حسن نام داشت نيز تابع شاهرخ شده بود و به کشته شدنِ خيانتکارانهي برادرش معترض بود. به اين ترتتيب، وقتي شاه ملک به دربار شاهرخ رسيد، با بدرفتاري و تحقير روبرو شد و شاهرخ او را بابت آن که دشمنش را مردانه در ميدان نبرد از پاي در نياورده بود، توبيخ کرد.
شاهرخ پس از اين پيروزيها، سمرقند را به الغ بيک سپرد و خود به هرات بازگشت. به اين ترتيب،دوران طولاني حکومت الغ بيک بر سمرقند آغاز شد.
شش هفت سال پيش که تيمور مرد، مردم دستخوش هول و هراس زيادي شدند. ترس از اين که باز هم جهانگشاي ديگري مانند او از گوشهاي برخيزد و کشور را با قهر و خونريزي فتح کند، لرزه بر تن همگان انداخته بود. مردم کاشان که خود در جريان لشکرکشيهاي تيموري آسيب زيادي نديده بودند و برعکس شهرشان به خاطر مهاجرت پناهندگاني از شهرهاي بلازده رونقي هم گرفته بود، تا حدودي از اين دغدغهها دور بودند، اما با اين وجود از مجراي قافلههايي که از راه ابريشم ميگذشتند و از شام و آذربايجان و روم به سمت خوارزم و خراسان و هرات ميرفتند، چيزهايي در اين مورد ميشنيدند. يکي از نشانههايي که خراب بودن اوضاع را نشان ميداد، زياد شدن شمار سپاهياني بود که از شهر عبور ميکرد. اسکندر ميرزا، که از سوي تيمور به حکومت کاشان منصوب شده بود و از نوادگان وي بود، مردي عياش و خوشگذران بود و چندان در بند کسب جاه و مال نبود. به همين دليل هم به تمام سپاهياني که از شرق به غرب يا برعکس حرکت ميکردند اجازهي عبور ميداد. هرچند خودش تابع شاهرخ ميرزا بود و شهرش در قلمرو حکومتي وي قرار داشت. اين سست عنصري و راحت طلبي او بسياري از سردارانش را خشمگين ميکرد و به خصوص از ديد شاهزادگان تيموري که در کاشان کيا و بيايي داشتند، ننگ آور تلقي ميشد. اما همين سستي براي مردم موهبتي بزرگ بود. چون جلوي خونريزي و کشتار را ميگرفت و باعث ميشد مردم شهر با سپاهياني که مرتب از گوشه و کنار ميگذشتند، درگير جنگ نشود.
اسکندر سلطان با وجود اين بيعلاقگياش به جنگ رو در رو، مردي زيرک و فتنهانگيز بود و خوش ميداشت که در اين گير و دار کشمکش جانشينان تيمور بر سر قدرت، قللمرو خود را به شکلي مستقل کند. از اين رو برادرش پير محمد را به سرکشي و طغيان بر ضد سلطهي شاهرخ ترغيب ميکرد. در ننتيجه پير محمد که جواني خام و مغرور بود، به سوداي دستيابي به تا ج و تختي مستقل فريفته شد و از فرسنتادن خراج به دربار هرات خودداري کرد و نام شاهرخ را از خطبهها انداخت. بعد هم به کاري تهديد کننده تر دست زد و به کرمان تاخت و اين شهر را فتح کرد. و به اين ترتيب خشم عموي نيرومندش را متوجه خود ساخت.
آن روز، بامداد جمعهاي بود از آبان ماهِ سال 789 خورشيدي. برگ درختان تازه ريخته بود و زمين از برگهاي زيباي چنارهاي رفراواني که در کنار خيابانهاي شهر کاشته بودند، فرش شده بود. زعماي قوم و بزرگان شهر که به آيين شيعه تمايل داشتند، به رسم آدينهها در ميدان شهر جمع شده بودند تا مراسم زين کردن اسب امام زمان را به انجام برسانند. جمشيد که در اين هنگام بيست و دو سال سن داشت، به همراه پدرش مسعود خان طبيب و معين الدين قباد در گوشهاي ميدان شهر ايستاده بودند، و مراسم را نگاه ميکردند، که عمدتا توسط جوانمردان و کلوهاي شهر، و با هدايت علامه نصرالدين خوارزمي که رهبر شيعههاي شهر بود، انجام ميشد. اسبي سپيد را که در بزرگي و زيبايي شهرهي شهر بود و به يکي از سرداران اسکندر سلطان تعلق داشت، طبق معمول هر هفته قرض گرفته بودند و آن را با يال و کوپالي برازنده آراسته بودند. صاحب اسب، سرداري خشن و تندخو بود که بيشتر به ياسا تعلق خاطر داشت تا قرآن، و با اين وجود چون از شکل اين مراسم خوشش ميآمد، با رضا و رغبت اسبش را به علامهي خوارزمي قرض ميداد و خودش هم هر از چندگاهي در اين مراسم حضور پيدا ميکرد.
علامه که ديگر سوي چشمانش کم شده بود و به زحمت راه ميرفت، بخش مهم مراسم را که بستن زين و يراقي مرصع بر کمر اسب بود به انجام رساند و بعد به کمک جوانمردان به تخت خود که در گوشهاي از ميدان برايش آماده کرده بودند، رفت تا دمي بياسايد. دو تن از کلوهاي گرز عظيمي را که سه من تبريزي وزن داشت بر زين آويختند. و دهنهي اسب سپيد را گرفتند و آن را سه دور در اطراف ميدان گرداندند. بعد هم آن را به سمت چاه مشهور و پرآبي بردند که در گوشهي ميدان قرار داشت و مشهور بودن که امام زمان هنگام قيامت از دل آن بيرون خواهد آمد.
در همين بين چاووشي جواني با صداي زنگدار و پرطنينش به فارسي و عربي امام را ميخواند تا بيايد و مردمان را از رنج و بدبختي نجات دهد.
جمشيد مثل هميشه محو تماشاي اين مراسم شده بود و ريزهکاريهاي رفتار مجريان را ميجست تا از وراي آنها به نيت و قصدشان پي ببرد. آن چاووشي که هنگام عبور از جلوي مردم، در برابر صف زنان بيشتر درنگ ميکرد و نگاهش به نقطهي خاصي از آن جايگاه دوخته شده بود، معلوم بود که سوداي جلب نظر بانويي زيبارو را در سر داشت. آن يک کلو که گرز را با يک دست آورد و ميکوشيد تا با تظاهر به سبکي آن را به زين اسب ببندد، رقيب آن يکي پهلوان بود که در هفتهي پيش چنين کرده بود تا زور بازوي خود را به جماعت بنمايد. جمشيد همهي اين ها را ميديد و در فکر بود که شايد به همين دليل است که امام زمان آواي ايشان را نميشنود.
مراسم رو به پايان بود و مردم کم کم پراکنده ميشدند که خبر رسيد فوجي از سربازان پير محمد که براي تقويت ساخلوي کاشان به اين شهر گسيل شده بودند، از دروازههاي شهر گذشتهاند و وارد شهر شدهاند. آنگاه خبر رسيد که سپاهيان به سمت ميدان شهر ميروند تا جارچيشان خبر رسمي شورش پير محمد بر شاهرخ را اعلام کند. مردم که بوي جنگ و خونريزي به مشامشان رسيده بود، براي تماشاي سواران در ميدان باقي ماندند. پس از دقايقي، هنوز اسب سپيد را از ميدان بيرون نبرده بودند که سواران از گرد راه رسيدند. اين گروه لشکري کوچک بودند. پنج هزار سوار سراپا مسلح که سردارشان مردي غول پيکر و تنومند بود به نام قتلغ خان.
قتلغ خان، جلو و کنارههاي سرش را به سنت ترکان جغتايي تراشيده بود و ريش و سبيل تنک و مغولياش را رها کرده بود تا بلند شود. چشمان مغولياش نشان ميداد که از نژاد اصل ترکان آنسوي آمودرياست. قامتي بسيار بلند و عضلاتي در هم پيچيده و آهنين داشت که مخصوصا آن را در زير زره نپوشانده بود و پيراهن و زرهي بي آستين پوشيده بود تا منظرهي چشمگير عضلاتش را به رخ تماشاچيان بکشد.
وقتي جلوداران سپاه به ميدان شهر رسيدند، قتلغ خان که در ميان سرداران ملازمش اسب ميراند، اشارهاي کرد و همه ايستادند. آنگاه جارچي که مردي جوان از اهالي کرمان بود و صدايي رسا داشت، بر بالاي سکوي جارزني رفت و با صداي بلند گفت: “پيرمحمد سلطان، شاه قانوني ايران زمين، به مردم کاشان درود ميفرستد و ايشان را زنهار ميدهد و خاطرشان را آسوده ميدارد که از اين به بعد امنيت و آسايش به ايشان روي آورده و مراحم ملوکانهي سلطان و برادر ارجمندش اسکندر سلطان بن عمرشيخ بر ايشان قرار گرفته است. از اين رو سپاهي از دلاوران و کمنداندازان و نيزه وران ترک و فارس را به کاشان فرستادهاند تا امنيت مردمان و خلايق تامين و دعاگويي ايشان مستدام باشد.”
با شنيدن اين حرفها همهمهاي از ميان مردم برخاست که درست معلوم نبود در تاييد سخنان جارچي است، يا از نگرانيشان ناشي شده است. آنگاه قتلغ خان با اشارهي دست جارچي را به سکوت وادار کرد و با صدايي که در بلندي دست کمي از صداي جارچي نداشت، گفت: “اي مردم کاشان. چنان که ديديد خاطر مبارک پيرمحمد سلطان بر حفظ امنيت و آسايش شما قرار گرفته است که مرا با سپاهيان به حراست از مرزهاي برادر ارجمندشان گسيل کردهاند. از آنجا که خلق لطف سلطان را به منت خواهند پذيرفت، قرار بر آن است که لشکريان سلطان بزرگ از جوانمردان و رعيت اين شهر نيرو بگيرند. از اين رو، براي اثبات دوستي خويش، و جلب نظر پهلوانان کاشاني، پهلوان بهرام کاشاني که بنا بر شنيدهها نيرومندترين فتي شهر است را به مبارزه ميطلبم تا کشتياي دوستانه با هم بگيريم. شايد که با ديدن قدرت يکي از غلامان سلطان پيرمحمد، رغبت همگان براي پيوستن به اردوي ظفرنمون افزوده گردد.”
با شنيدن اين حرف، مردم حاضر در ميدان سکوت کردند و نگاهها به سمت پهلوان بهرام چرخيد که در کنار تخت علامهي خوارزمي ايستاده بود. او نيز مردي بلند بالا و درشت جثه بود که مچ بندي چرمين بر دست داشت و بازوبند فتوت را از کلو اسفنديار دريافت کرده بود که در زمان جوانياش ماجراهاي افسانهآميز بسياري را از سر گذرانده بود. پهلوان بهرام با لبخندي بر لب پا پيش گذاشت و با صدايي آرام گفت: “قتلغ خان، آوازهي هيبت و صولت شما پيش از خودتان به شهر ما رسيده است، براي من افتخاري است که دست و پنجهاي با هم نرم کنيم. اگر بخواهيد، فردا صبح در گود زورخالهي بزرگ شهر در خدمت تان کمر خواهم بست.”
سخنان پهلوان بهرام با غوغاي تشويق آميز مردم دنبال شد و قتلغ خان و بهرام به رسم پهلوانان به هم دست دادند و قتلغ خان پيشاپيش سپاهش راه خويش را ادامه داد و به سمت ارگ شهر راند.
فردا صبح، در اطراف زورخانهي بزرگ کاشان جاي سوزن انداختن نبود. با وجود آن که بنا بر رسم ميبايست کشتي را در درون زورخانه و روي خاک گود بگيرند، گودي بزرگتر را در برابر زورخانه در فضاي آزاد ساخته بودند که مخصوص زورآوريهايي از اين دست بود و فضايي کافي را براي تماشاچيان نيز فراهم ميآورد.
ادامه مطلب: بخش نهم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب