پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش دهم

در خياباني که به سمت بازار مي‌رفت، جنب و جوشي غيرعادي به چشم مي‌خورد. مردم سراسيمه به اين سو و آن سو مي‌رفتند و جماعتي در داخل يکي از کوچه‌ها جمع شده بودند. جمشيد گفت: “اينجا چه خبر شده؟”

قباد نگاهي به درون کوچه انداخت و گفت: “اينجا خانه‌ي خواجه نقشگر رازي است. بيا ببينيم، مبادا اتفاقي برايش افتاده باشد.”

هردو با شتاب به درون کوچه رفتند. جمشيد دست مردي را که از کنارش مي‌گذشت و به آنسو مي‌شتافت، گرفت و پرسيد: “چه شده؟ چرا همه سراسيمه‌اند؟”

مرد گفت: “درست نمي‌دانم، مي‌گويند ديشب دزد به خانه‌ي استاد رازي زده و نوکرش را دزدان مجروح کرده‌اند.”

جمشيد و قباد نگاهي به هم انداختند و هردو به سمت در خانه‌ي استاد رازي دويدند. در خانه چهار تاق باز بود و درون حياط خانه غوغايي بود. زنِ استاد که سن و سالي داشت، روي تختي در وسط باغ نشسته بود و گروهي از زنان دورش گرد آمده بودند. يکي برايش آب و نبات مي‌برد و ديگري دور سرش اسفند دود مي‌کرد. در سوي ديگر، استاد نقشگر رازي به همراه گروهي از مردان که داروغه هم در ميانشان ديده مي‌شد، روي سکويي مشرف به باغ خانه‌اش نشسته بود و داشت با ناراحتي به حرفهايشان گوش مي‌کرد. جمشيد و قباد از ميان جمعيت پيش رفتند و با شنيدن حرفهاي مردم به سمت اتاقي در بيروني پيش رفتند. اين اتاق خلوت بود و جز دو نفر در آن نبودند. جمشيد با ديدن اين دو نفر بدون در زدن وارد شد. مسعود که در داخل اتاق بر سر بالين مرد جواني نشسته بود، خشمگين برگشت و گفت: “مگر نگفتم کسي مزاحم ما نشود؟”

اما با ديدن جمشيد حالتش دگرگون شد و با مهرباني گفت: “آه، تويي جمشيد؟ بياييد، بياييد و حرف اين جوان را بشنويد.”

جمشيد وقباد نزديک رفتند و دو زانو کنار بستر نوکر استاد رازي نشستند. مسعود توضيح داد: “چيزي نشده، زخم خنجري به پهلويش خورده و عضلاتش را دريده‌ است. اما هيچ عضو مهمي صدمه نديده و بعد از چند روز زخمش جوش خواهد خورد.

جوان که رنگش پريده بود، با اميدواري اين حرف را شنيد و سعي کرد لبخندي بزند. پسري پانزده شانزده ساله بود و دو سه سال بود که به عنوان خانه شاگرد در آنجا زندگي مي‌کرد.

جمشيد گفت: “دقيقا چه شده است؟”

مسعود به پسر مجروح اشاره کرد. او هم گفت: “ديشب،… نه، امروز صبح بود، هنوز سپيده نزده بود، براي نمازصبح بيدار شدم و رفتم توي حياط تا از حوض اّب بردارم براي وضو، که ديدم نوري در اتاقهاي اندروني درخشيد. نور از اتاقي مي‌آمد که انبار وسايل استاد بود. براي لحظه‌اي روشن و خاموش شد و من فکر کردم خيالاتي شده‌ام. با اين وجود چون قبلا هم براي مرتب کردن وسايل به آنجا رفته بودم، تصميم گرفتم بروم نگاهي بيندازم. آخر يک بار قبلا گربه‌اي به آن انباري رفته بود و طرحهاي استاد را پنجول کشيده بود. به محض اين که وارد شدم. دزد را ديدم که داشت در ميان صندوقها دنبال چيزي مي‌گشت…”

قباد پرسيد: “چه شکلي بود؟”

جوان گفت: “به داروغه هم گفتم، نمي‌دانم. لباسي سراپا سياه پوشيده بود و بسيار چابک بود. به عياران و شبگردها مي‌ماند. اما آنها بي دليل به کسي حمله نمي‌کنند. سر و صورتش را هم زير دستارش پوشانده بود. از اينجا هم فهميدم که عيار نيست. چون عياران کلاه دارند، نه دستار. به هر حال، وقتي مرا ديد، دستپاچه شد، در چشم به هم زدني مرا خنجر زد و گريخت.”

جمشيد گفت: “چيزي هم برد؟”

جوان گفت: “نه، نکته در همينجاست. صندوقي را گشوده بود که مهرهاي گرانبهايي از جنس عاج در آن وجود داشت، اما آنها را بر نداشته بود.”

قباد گفت: “شايد زود رسيده‌اي و مهلتش نداده‌اي؟”

جوان گفت: “نه، فکر نمي‌کنم. وقتي وارد شدم داشت از صندوق دور مي‌شد و جعبه‌ي ديگري را باز مي‌کرد. انگار داشت دنبال چيزي مي‌گشت.”

مسعود گفت: “خوب، به قدر کافي بيمار مرا خسته کرديد، نزد داروغه و استاد رازي برويد و بگذاريد اين جوان استراحت کند. داستانش را از صبح براي هزار کس تعريف کرده است.”

جمشيد و قباد از اتاق بيمار بيرون رفتند و به جماعتي که در باغ خانه ايستاده بودند پيوستند. داروغه داشت با استاد رازي صحبت مي‌کرد: “…آخر بايد چيزي بوده باشد. امانتي، پول قلنبه‌اي؟ چيز دندان گيري نبوده؟”

استاد رازي انديشناک گفت: “نه، آقا جان، پول قلنبه‌ي من کجا بود؟ دوستانم هم جملگي نقاش و رنگرز و قالي بافند. اينها هم که از جنس هنر است و کدام دزدي است که براي بردن نقش طراحي برجسته يا قالي‌اي خوش نقش به خانه‌اي بزند؟ اصلا نمي‌فهمم اين شبگرد در خانه‌ي من دنبال چه مي‌گشته؟”

قباد بيخ گوش جمشيد گفت: “اما من فکر مي‌کنم بدانم. حرفهاي مالک يادت هست؟”

جمشيد گفت: “در اين صورت، مالک بايد با ظلمت خان ارتباطي داشته باشد. اين سياهپوش که آن پسر حرفش را مي‌زد بايد از آدمهاي ظلمت خان باشد.”

قباد گفت: “شايد، شايد هم نه، مشهور است که آدمهاي ظلمت خان معمولا خودشان از آنچه که مي‌کنند خبر ندارند و اصولا نمي‌دانند کسي به اين نام وجود دارد.”

در اين ميان، پيرمرد ژنده پوشي به آنها نزديک شد و کشکول گدايي‌اش را پيش برد و گفت: “آقازاده‌ها، در راه خدا کمک کنيد.”

قباد به او تشر زد: “پيرمرد، تو هم وقت گير آورده‌اي در اين بلبشو؟ برو جاي ديگر گدايي کن، مگر نمي‌بيني اينجا هنگامه‌ايست؟”

جمشيد اما، دست قباد را گرفت و با اشاره‌اش قباد ساکت شد. جمشيد کمي پول در کشکول پيرمرد ريخت و با احترام گفت: “پير، دوستم را ببخش. شما را نمي‌شناسد.”

پيرمرد از ميان ريش انبوهش خنده‌اي کرد و گفت: “مگر من کيستم که مرا بشناسد؟”

بعد هم همان طور که براي جمشيد دعا مي‌کرد، از او دور شد. اما پايش پيچيد و به شکلي مضحک نقش زمين شد. جمشيد خم شد و زير بغلش را گرفت تا بلندش کند، و در همين بين قباد ديد که چيزي را کنار گوش جمشيد زمزمه کرد. پيرمرد وقتي باز بر سر پا ايستاد، کشکولش را بر دوش انداخت و به راه خود ادامه داد. جمشيد هم به قباد اشاره‌اي کرد و گفت: “بيا برويم. بايد بهرام را ببينيم.”

قباد گفت: “چرا؟ مگر چه شده؟”

جمشيد گفت: “خطري او را تهديد مي‌کند، بايد زودتر خبردارش کنيم.”

بهرام، با ساير دوستانش در آستانه‌ي در زورخانه ايستاده بود و داشت با کمک آنها لولاي در را که فرسوده و خراب شده بود را عوض مي‌کرد. عضلات بازو و پشت جوان زورمندي که در چوبي سنگين را با دست بلند کرده بود، ورم کرده و منقبض شده بود، رنگ چهره‌اش هم سرخ شده بود و رگهايش همه بيرون زده بود. يکي ديگر از شاگردان زورخانه با دست به حفظ تعادل در کمک مي‌کرد، و بهرام هم که چند سالي از آنها بزرگتر بود، داشت لولاي در را عوض مي‌کرد. در اين ميان بود که جمشيد و قباد به در زورخانه رسيدند. جمشيد گفت: “بهرام، بهرام،…”

بهرام که سرش گرم کار بود، به آرامي گفت: “چه شده؟ چه خبر است؟”

قباد گفت: “بهرام، با ما بيا…”

بهرام بي توجه به آنها، به جوان کمک کرد تا لولاهاي در را در جايش جا بيندازد. بعد هم نفسي به راحتي کشيد و گفت: “به به، معين الدين و غياث الدين عزيز، عليک سلام…”

جمشيد گفت: ” بهرام خان، بيا که وقتي براي تعارف نمانده است. زودباش، خبري داريم.”

بهرام ادامه‌ي کار بر روي در را به دوستانش سپرد و خود با ايشان همراه شد. جمشيد گفت: “خبر داري که به خانه‌ي استاد نقشگر رازي دستبرد زده‌اند؟”

بهرام گفت: “آري، صبح از رفيقان شنيدم. گويا خانه شاگردش را هم خنجر زده‌اند. چيزيش شده؟”

قباد گفت: “نه، سالم مي‌شود. اما مسئله سرِ دزد است. شبگردي بوده با لباس و دستار سياه، و معلوم نبوده دنبال چه مي‌گردد…”

جمشيد گفت: ” در ضمن، همين امروز مالک را بر سر منبر ديدم که مردم را به بت شکني و نابود کردن بتي زرين که در سيلک يافته شده تشويق مي‌کرد.”

بهرام که پا به پاي ايشان مي‌شتافت، ناگهان ايستاد و گفت: “ظلمت خان؟”

قباد گفت: “گويا… چه کس ديگري است که بتواند از راز ما خبردار شود و سياهپوش به خانه‌ها بفرستد؟”

بهرام گفت: “مالک چه؟ جيره خوار اوست؟”

جمشيد گفت: “گمان نکنم. خود نمي‌داند به سود که و به ضرر که عمل مي‌کند. معمولا ايادي ظلمت خان را کسي نمي‌شناسد و کسي که مثل مالک خود را ناشيانه در انظار مطرح مي‌کند، آنقدر هوشمند نيست که دستيار او باشد. به هر حال، ترديدي نيست که او را ظلمت خان تحريک کرده است.”

بهرام گفت: “خيالتان نباشد. تنديس را جايي پنهان کرده‌ام که به عقل جن هم نمي‌رسد.”

جمشيد گفت: “مسئله در اينجاست که وقتي براي ديدن استاد رازي به خانه‌اش رفتيم، پيرمردي گدا را ديدم که کشکولي در دست داشت و…”

بهرام شتابزده پرسيد: “بابا؟ آنجا بود؟”

جمشيد سري به تاييد تکان داد و گفت:” آنجا بود و پنهاني به من گفت که تو را بيابم و فوري به همراه نسترن و تو از شهر خارج شوم. گفت خطري تهديدمان مي‌کند.”

بهرام گفت: “چه خطري؟”

جمشيد گفت: “نمي‌دانم، چيزي نگفت، بيش از جمله‌اي برايم زمزمه نکرد و بعد هم رفت. اما او مردي نيست که بتوان جدي‌اش نگرفت. اگر در مورد خطر سخن گفته، حتما خبري هست.”

بهرام گفت: “بابا نگفت چه کنيم؟”

جمشيد گفت: “نه، فقط گفت مرا و تو را خطري تهديد مي‌کند، و گفت که از شهر خارج شويم.”

علامه‌ي خوارزمي به همراه گروهي از شاگردانش با دبدبه و کبکبه‌ي فراوان از در مدرسه بيرون مي‌آمد و مشغول صحبت با يکي از سرداران بانفوذ تيموري بود که گهگاه همچون شاگردي در حلقه‌ي درسش حضور مي‌يافت. در اين بين خواجه‌اي با خدم و حشم که بر استري سوار بود و از خيابان مي‌گذشت، در برابرش ايستاد و با احترام از مرکبش پياده شد و گفت: ” اي علامه، پرسشي دارم. پاسخ مي‌دهي؟”

علامه ايستاد و گفت: “تا پرسش چه باشد و پاسخ را بدانم يا نه…”

خواجه که از بازرگانان نامدار کاشان بود و به خانداني زرتشتي تعلق داشت، گفت: “آنچه مي‌پرسم به تنديسي زرين مربوط مي‌شود که گويا کسان در تپه سيلک آن را يافته‌اند.”

علامه خنده‌اي کرد و گفت: “خواجه، هنوز هيچ يک از شما که اينجا ايستاده‌ايد تنديس را نديده‌ايد، از کجا مي‌دانيد واقعيت داشته باشد؟”

خواجه گفت: “مي‌گويند شيخ مالک ياسوجي امروز در مدرسه چنين گفته است و همه در شهر از آن سخن مي‌گويند.”

علامه گفت: “حالا گيريم که تنديسي هم يافته باشند، پرسشت چيست؟”

خواجه گفت: “مردم مي‌گويند شيخ ياسوجي فتوا داده است که اين تنديس بت است و بايد شکسته شود. شما که مي‌دانيد که اجداد ما هرگز بت پرست نبوده‌اند و از ديرباز هورمزد يگانه را مي‌پرستيده‌اند. از اين رو اين تنديس بت نيست، که اثري هنري و يادگاري تاريخي است و نبايد آن را خراب کرد…”

علامه گفت: ” آري، من نيز گمان نمي‌کنم اگر تنديسي در کار باشد، به بت ربطي داشته باشد. در کل، حکم بت به صورتها يا مجسمه‌هايي بر مي‌گردد که محتمل باشد مردم آن را بپرستند. امروز حتي اگر اثري باستاني مانند اين مجسمه هم يافت شود، کسي آن را نخواهد پرستيد و در نتيجه حکم بت در موردش باطل است.”

خواجه گفت: “اي علامه، من نسل اندر نسل در اين شهر زيسته‌ام و تا جايي که به ياد دارم، پدرانم ساکن همين سرزمين بوده‌اند. اگر به واقع چنين مجسمه‌اي يافت شده باشد، يادگاري است از پدرانم. از اين رو شکسته شدنش را نادرست و ظلم مي‌دانم. آيا فتوا مي‌دهي که شکستن آن نادرست است؟”

علامه گفت: “پسرم، چيزهاي زيادي بر اين که مجسمه‌ را بشکنند يا نه موثر است.”

سردار ترک که رداي سپيد ساده‌اي بر تن داشت، اما از بدن ورزيده و شمشيري که به کمر بسته بود، اصل و نسب‌ارتشي‌اش آشکار بود، به بحث وارد شد و گفت: “خواجه، اگر اين بت به راستي از زر باشد، حاکم شهر پيش از آن شيخ غيور ذوبش خواهد کرد و از آن سکه خواهد زد.”

خواجه غمگينانه گفت:” و در اين ميان هيچکس را پرواي آن نيست که يادگاري از پدرانمان را نابود خواهند کرد؟”

علامه گفت: “عزيز من، آنان که از روي ناداني يا طمع يادگار پدرانت را نابود مي‌کنند، پرواي اين را ندارند. پدران ايشان يا در ترکستان است و يا در زمينِ تازيان.”

خواجه گفت: “اما راي شما چيست؟ اکثر مردم کاشان شيعه‌اند و شما قطب ايشان هستيد. چه فتوا مي‌دهيد؟”

علامه گفت: “فتوا مي‌دهم که شکستن هر اثر باستاني که بيمِ پرستيده شدنش در ميان نباشد، حرام است، به ويژه اگر از سر ناداني يا طمع باشد!”

هنوز ساعتي نگذشته بود که خبرِ فتواي علامه‌ي خوارزمي به گوش مريدان شيخ ياسوجي رسيد و در کاشان بلوايي بزرگ برخاست. نخست، شيخ فريدالدين ياسوجي که پدر مالک بود و اسم و رسمي در شهر داشت، در مقابله با علامه فتوا داد که شکستن هر اثري که زماني همچون بت پرستيده مي‌شده يا چنين احتمالي در موردش داده شود، واجب است، و نماز خواندن در خانه‌اي که چنين بتي در آن باشد، باطل است. بعد هم کشاورزي شيعه در هنگام خريد کردن در بازار با فروشنده‌اي که سني بود اختلاف پيدا کرد و او را غارتگر و حرامي ناميد. مرد سني هم که سن و سالي داشت و خشمگين شده بود، او را بت پرست ناميد و کار به دعوا و ناسزا کشيد و بلوايي به پا شد که مردم در آن ميان دست به گريبان شدند.

اندکي بعد، گروهي از مريدان خشمگينِ شيخ ياسوجي بر در سراي علامه‌ي خواررزمي گرد آمدند تا ماجراي فتوايش را از زبان خودش بشنوند، و چون علامه به نماز و عبادت مشغول بود و ايشان را نپذيرفت، با شاگردانش درگير شدند. در گرگ و ميشِ غروب، ورق برگشت و اين بار گروهي از شاگردان علامه بودند که به در سراي شيخ فريدالدين ياسوجي رفتند و به اهل خانه‌اش توهين کردند و با شيخ مالک درگير شدند. شيخ فريدالدين، که خود مردي سالخورده و به نسبت آرام بود، از اين درگيري‌ها پرهيز داشت، اما پسرش مالک که خود سري در ميان عالمان شهر بر کشيده بود و نام و نشاني يافته بود، به آتش معرکه دامن مي‌زد و حتي علامه را متهم مي‌کرد که بت را خود يافته و نزد خود پنهان کرده است.

به اين ترتيب بود که ساعتي از شب گذشته، داروغه ناچار شد گزمه‌هاي خود را به خيابانها بفرستد و از آمد و شد دسته‌هاي اهل مدرسه و شاگردان شيخ و علامه جلوگيري کند و به اين ترتيب تا حدودي فتنه را بخواباند.

همان شب، بهرام و پير آزاد و مسعود در خانه‌ي جمشيد گرد آمدند تا در مورد سرانجام کار به رايزني بپردازند. پير آزاد آخر همه آمد و خبر آورد که گزمه‌ها خيابانها را قرق کرده‌اند و جز به خانواده‌هايي که بيمِ درگيري با ديگران از ايشان صادر نشود، اجازه‌ي آمد و شد نمي‌دهند.

مسعود، پس از آمدن وي جلسه را رسمي اعلام کرد و گفت: “ياران، براي اين امشب در اينجا جمع شده‌ايم که تصميمي سريع در مورد بحران پيشارويمان بگيريم. چنان که خبر داريد، علامه‌ي خوارزمي کمي ناشيگري به خرج داد و موضوعي را که در حد شايعه‌اي کوچک بود، به غوغايي بازاري تبديل کرد.”

جمشيد گفت: “من به او حق مي‌دهم. ماجراي فتوا خواستنِ آن خواجه‌ي زرتشتي را حتما همه شنيده‌ايد. اگر شما بوديد چه پاسخي مي‌داديد؟”

پير آزاد گفت:” به هر حال، هرچه بوده گذشته. اکنون وضع ما چنين است. شب شده و بي‌ترديد سياهپوشان ظلمت خان امشب نيز به خانه‌ي ديگران دستبرد خواهند زد. با توجه به افتادنِ نام علامه بر سر زبانها، اين خطر وجود دارد که به خانه‌ي وي دستبرد بزنند. براي همين هم شماري از جوانمردان و پهلوانانِ کلو اسفنديار به خانه‌ي وي رفته‌اند تا از آنجا پاسداري کنند. هر چند خانه‌ي ديگران نيز چندان امن نيست. ما نمي‌دانيم از يارانمان در انجمن چه کساني شناسايي شده‌اند. ظلمت خان براي سالها در کاشان غيرفعال بوده است و اين که بار ديگر سر و کله‌اش پيدا شده، علامتي شوم است.”

مسعود گفت: “از سوي ديگر جمشيد خبري از بابا گرفته است که او و بهرام را از خطري بر حذر مي‌داشته و مي‌دانيد که بابا اندک و سنجيده سخن مي‌گويد.”

جمشيد گفت: “شايد منظورش آن بوده که مرا و بهرام را شناسايي کرده‌اند. به هر حال دير يا زود بهرام را مي‌شناختند. چون او بود که در تپه به کاوش پرداخت، و مرا نيز هم، که دوست نزديک و يار غارش هستم. حتي شايد قباد هم در خطر باشد، هرچند معمولا کسي به کار او کاري ندارد. بهرام، تنديس را جاي امني پنهان کرده‌اي؟”

بهرام گفت: “راستش را بخواهيد، نه چندان، حالا که اين غوغا برخاسته در مورد مکانش دل نگران شده‌ام. من آن را در زير سنگي در کف حوض خانه‌مان پنهان کردم. پدرم سالها قبل در آن زير جايي براي پنهان کردن چنين چيزهايي درست کرده بود. با اين وجود اگر دزدي به خانه‌مان بزند و آنجا را بگردد، به سادگي خواهدش يافت.”

جمشيد گفت: “بابا اصرار داشت که ما هرچه سريعتر از شهر خارج شويم. گويي خطري خودمان را تهديد مي‌کرد. به خصوص مي‌گفت من با خانواده‌ام بايد بروم. نمي‌دانم منظورش پدرم بود يا زنم؟”

مسعود گفت: “منظورش نسترن بوده است. مردان ظلمت خان اگر کسي از ياران انجمن را بيابند، خودش را و خانواده‌اش را مي‌کشند و به زن و بچه‌ها هم رحم نمي‌کنند. گويي تو را و بهرام را شناخته باشند.”

نسترن که در اين حال در اتاق بود و داشت براي مهمانان شوهرش چاي مي‌آورد با شنيدن اين حرف گفت: ” اي واي!” و گوشه‌اي نشست.

بهرام گفت: “حالا چه کنيم؟”

مسعود گفت: “بايد از کاشان خارج شويد.”

جمشيد گفت: “به چه اعتباري تنديس را در حوض خانه رها کنيم؟ شايد بيايند و آنجا را بگردند.”

پير آزاد گفت: “آري، بايد از شهر برويد. تنديس را هم بايد با خود ببريد، و نسترن را هم. در غيابتان ممکن است به او حمله کنند و در اين حالت دفاع چنداني ازاو نمي‌توان کرد. نظرت چيست دخترم؟”

نسترن گفت: “موافقم. ترجيح مي‌دهم اگر هم خطري هست، همراه شوهرم باشد. در ضمن مي‌توانيم به قمصر برويم و تنديس را در جايي در آن شهر پنهان کنيم.”

جمشيد گفت: “فکر خوبي است. در قمصر مخفيگاه‌هاي خوبي براي اين مجسمه وجود دارد.”

بهرام گفت: “اما چگونه چنين کنيم؟ شهر پر از گزمه است و به کسي اجازه‌ي رفت و آمد نمي‌دهند.”

پير آزاد گفت: “چرا، گروهي کوچک که زني همراه داشته باشند را کاري نخواهند داشت. بيشتر براي جلوگيري از مريدان شيخ ياسوجي و علامه‌ي خوارزمي است که در خيابان مانده‌اند.”

مسعود گفت: “شايد بار و بنه‌ي شما را بگردند و تنديس را بيابند.”

نسترن گفت: “راهي برايش سراغ دارم، آن را در پارچه‌‌اي بپيچيد و بدهيد تا زير لباسم بگذارمش، فکر خواهند کرد زني پا به ماه هستم و معترض نخواهند شد.”

جمشيد با افتخار گفت: “خوب، گويي هوش زنانه مشکلمان را حل کرده باشد.”

پير آزاد گفت: “آري، برخيزيد، دقيقه‌اي را هم نبايد تلف کرد. برويد، بدان اميد که سالم برويد و سالم بازگرديد.”

گروه کوچکي که از جمشيد و نسترن و پهلوان بهرام تشکيل شده بود، از در خانه‌ به حرکت در آمدند و در گرگ و ميشِ غروب به سمت دروازه‌هاي شهر پيش رفتند. نسترن را بر مادياني به نسبت پير نشانده بودند و جمشيد افسارش را به دست گرفته بود و همراه بهرام پياده راه مي‌سپرد. نسترن در حجابي کامل فرو رفته بود تا کسي که ايشان را مي‌ديد، نشناسدش. چون اهل کاشان مي‌دانستند که باردار نيست و از ديدن اين که باري چنين سنگين در مدتي به اين کوتاهي برداشته است، به شک مي‌افتادند. کوچه‌ها و خيابانها خلوت بود و تک و توکي از رهگذران در آن آمد و شد مي‌کردند. اما شمار گزمه‌هاي حاکم هم چندان نبود و اگر باز مريدان دو شيخ براي درگيري با هم خروج مي‌کردند، بعيد نبود که بار ديگر بلوايي به پا شود. گزمه‌ها به اين سه نفر که با احتياط راه مي‌پيمودند، توجهي نکردند. تنها در نزديکي سر چهارسوق بازار يکي از اميرانشان جمشيد را خطاب کرد و گفت: “خواجه غياث‌الدين، کجا؟ شهر نا امن است.”

جمشيد و جواب داد : “خويشاوندمان را نزد حکيم مي‌بريم. پدرم نشاني کسي را داده است که بايد نزد او رفت.”

امير هم دستي به سبيلهاي بلندش کشيد و خندان گفت: “آري ديگر، کوزه‌گر از کوزه شکسته آب مي‌خورد. مراقب باشيد خواجه، شهر نا امن است…”

و جمشيد سري تکان داد و به اين ترتيب برخوردشان به خير گذشت. قبل از آن که از خانه خارج شوند، بهرام يکي از همسايگان را با پيامي نزد پهلوان کيا فرستاده بود و وقتي اين گروه کوچک به دروازه‌‌هاي شهر رسيدند، کيا با سه اسب کهر در آنجا منتظرشان بود. مردان هم سوار شدند و به اين ترتيب گروه کوچکشان از دروازه‌ها گذشتند و به سمت قمصر پيش رفتند.

وقتي به تاريکي خوردند، اختلاف نظر در ميانشان پيش آمد. جمشيد معتقد بود بهتر است در گوشه‌اي آتشي برافروزند و شب را همان جا بيتوته کنند. نسترن هم کمابيش با او هم نظر بود. اما پهلوان بهرام که گويا از جاهايي خبر داشت، اصرار داشت که به راهشان ادامه دهند و مدام به پشت سر مي‌نگريست و نگران بود که تعقيبشان کنند. عاقبت احتياط بر آسايش غلبه کرد و گروه در تاريکي به راه خود ادامه داد. البته احتمال گم شدنشان وجود نداشت. چون راه را همه خوب مي‌شناختند و شب هم مهتابي بود و در نور ماه مي‌شد همه جا را به خوبي ديد.

کمي که پيش رفتند، بهرام از گروه جدا شد و با اسب به کوه و کمر زد. نسترن از جمشيد پرسيد: “عجب، کجا رفت؟”

پهلوان کيا گفت: “گمانم صدايي شنيده باشد. گوشهاي تيز بهرام در ميان جوانمردان شهر مشهور است.”

گروه بعد از مکالمه، انگار که خطري را حس کرده باشد، در سکوت و با سرعتي بيشتر به حرکت خود ادامه داد، تا نقطه‌اي که جاده از کنار کوهي خاکي مي‌گذشت. وقتي اين سه سوار به سايه‌ي تپه وارد شدند، صدايي برخاست و نسترن از اسب به زير افتاد. پهلوان کيا به سرعت خود را به دامنه‌ي تپه رساند و نجوا کنان به جمشيد گفت: “شمشيرت آماده باشد. حرکت نکن و در سايه بر زمين بخواب…”

جمشيد نسترن را در آغوش گرفت و با وحشت دريافت که تيري از کماني ناشناس خارج شده و بر خورجين اسبش نشسته است. نسترن تنديس زرين را در جلوي خويش بر زين اسب گرفته بود و با دستانش آن را نگه داشته بود. براي همين هم تيري که قرار بود به شکمش بخورد، در پارچه‌‌ي بقچه‌ي دور تنديس فرو رفته بود و آسيبي به او نرسانده بود. با اين وجود نسترن ترسيده بود و با چشماني گشوده تپه را مي‌نگريست. جمشيد شمشيرش را از غلاف خارج کرد و روي آن دراز کشيد تا برق فلزش تيرانداز ناشناس را راهنمايي نکند. نسترن هم که همواره خنجري مرصع را بر کمربندي ظريف بر کمر داشت، آن را کشيد و به همين ترتيب تيغه‌اش را در دست پنهان کرد.

براي دقايقي همه بي‌حرکت ماندند و هيچ صدايي جز زوزه‌ي باد بر نخاست. پهلوان کيا هم که در دامنه‌ي تپه ايستاده بود، ظاهرا جهت برتاب تير را درنيافته بود. چون همان جا گوش به زنگ ايستاده بود و منتظر حرکتي ديگر بود. لحظاتي از انتظار کشنده بر همه گذشت، تا آن که بار ديگر صدايي برخاست و شيهه‌ي دردآلود يکي از اسبها به هوا برخاست. اسب بر دو پا به هوا برخاست و رم کرد. جمشيد که نزديکش بود، روي زمين غلتيد تا زير دست وپايش له نشود، و در همين حين داغي خون اسب را حس کرد که بر دستانش شره کرده بود. کمانگير ناشناس اسب را هدف گرفته بود تا شايد ايشان را به حرکتي وا دارد.

اسب هنوز چند قدمي بر نداشته بود که صيحه‌ي کمان بار ديگر برخاست و اين بار اسبي ديگر رم کرد. اين يکي ماديان نسترن بود و نسترن درست زير پاهايش روي زمين کوس بسته بود. جمشيد به سرعت به سمت او جهيد و دستش را گرفت و هردو از زير دست و پاي اسب کنار رفتند. در همين گير و دار صداي نعره‌اي از بالاي تپه برخاست، و صدا به زودي با چکاچک سلاحها و فرياد خوفناک مردان پيوند خورد. چيزي از بالاي تپه غلتان پايين آمد و در نزديکي آنها بر زمين افتاد. جمشيد و نسترن که ديگر سر پا ايستاده بودند، به سمتش دويدند و ديدند جسد مردي کوتاه قامت و سياهوش است که در تاريکي شب هويتش معلوم نبود، اما لباسش از خوني که از سينه‌ي شکافته‌اش بيرون ريخته بود، خيس و گرم بود.

از بالاي تپه، صداي رساي بهرام برخاست که مي‌گفت: “سوار شويد و بگريزيد، مردان ظلمت خان‌اند و شمارشان زياد است.”

جمشيد با شنيدن اين حرف افساير اسب خويش را گرفت و نسترن را بر آن نشاند. بعد هم خود بر ترکش نشست و اسب را هي کرد. روشنايي مشعل‌هايي بر ايشان ريخت و با وحشت دريافتند که توسط گروهي از مردان سياهپوش محاصره شده‌اند. در بالاي تپه نيز چند مشعل افروخته شد. اما نور در آنجا به سرعت فرو مرد. صداي چکاچک شمشيرها ديگر از بالاي تپه به گوش نرسيد، و تنها چند صداي فرياد مردانه را شنيدند که هيچ يک به بهرام تعلق نداشت. مشعلها اما، از پايين تپه، و از سمت جاده‌ي کاشان به سويشان نزديک مي‌شد. گروهي سوار بودند و پياده، که همه سياهپوش بودند و در تاريکي شب حتي در زير نور مشعلها تشخيص دادنشان دشوار بود. پهلوان کيا شمشير خميده و تيزش را آخته بود و به مقابله با ايشان شتافت. جمشيد با ديدن او که چنين جسورانه به سمتشان مي‌تازد، در دل تحسينش کرد. شمار دشمنانش دست کم بيست تن بود، اما پهلوان مازندراني چنان با اطمينان به سويشان مي‌تاخت انگار که به ميدان چوگان بازي مي‌رود. از بالاي تپه بار ديگر صداي بهرام برخاست: “کمين‌مان را کشيده بودند. برويد ديگر، برويد.”

جمشيد اسبش را هي کرد، اما ديد که در برابرشان هم گروهي جاده را بسته‌اند. اينها مشعلي به همراه نداشتند و معلوم بود که پاي تپه را همچون کمينگاهي گرداگرد محاصره کرده‌اند. جمشيد که نسترن را جلوي خود نشانده بود، افسار را به دستش داد و گفت: “زن ،بتازان…” بعد هم شمشير خود را چرخاند و همانطور که به مردان سياهپوش نزديک مي‌شد، ضربه‌ي اولي را دفع کرد و زخمي کاري بر سر ديگري وارد آورد. نسترن که سوارکاري ورزيده بود، اسب را با مهارت هدايت مي‌کرد. مرداني که راه را بر آنها بسته بودند، سواره نبودند و گويا از مدتي پيش در آنجا انتظارشان را مي‌کشيدند. شمارشان زياد بود و برخي به تير و کمان مجهز بودند. جمشيد همان طور که به سمتشان مي‌تاخت، مي‌ديد که برخي قبل از آن که به دسترسش برسند، به ضرب تيرهايي که از بالاي تپه به سمتشان افکنده مي‌شود، از پا در مي‌آيند. آشکار بود که بهرام در بالاي تپه کاربردي براي کمان مرداني که کشت، پيدا کرده بود..

از پشت سرشان، صداي فرياد و نعره‌ي جنگي پهلوان کيا برخاسته بود. از آنجا که جاده در آن ناحيه باريک مي‌شد، سواران مشعل به دست ظلمت خان نمي‌توانستند بدون غلبه بر او به راهشان ادامه دهند. وقتي که اسب در برابر سياهپوشاني که دوره‌اش کرده بودند روي پا چرخيد، جمشيد توانست کيا را ببيند که مانند آذرخشي در ميان سواران سياهپوش تاخت و تاز مي‌کرد و تيغ مرگ در ميانشان انداخته بود. در همان نيم نگاه، تيرهايي را هم مي‌شد ديد که در پشت پهلوان فرو رفته بود. اما گويي در دلاوري و جنگاوري‌اش اثري نکرده بود.

در اين گيرو دار، ناگهان دردي سخت در پاي جمشيد پيچيد. يکي از مهاجمان از يک لحظه غفلتش استفاده کرده بود و از پشت با خنجري رانش را دريده بود. جمشيد برگشت و با يک ضرب شمشير دست مرد مهاجم را که هنوز به خنجرِ فرو رفته در پايش بند بود، از شانه انداخت. صداي نعره‌ي مرد برخاست. جمشيد برگشت و حمله‌ي ديگري را دفع کرد، و با موفقيت نيزه‌ي سومي را که به سمت نسترن نشانه رفته بود، با تيغه‌ي شمشيرش دفع کرد. اما صداي ناله‌ي نسترن بر جاي خود ميخکوبش کرد. اسب ناگهان از تاخت باز ماند و نسترن که جلوي جمشيد نشسته بود، خم شد و بدنش سست شد. جمشيد دستش را از پهلوي او رد کرد و افسار را گرفت و پاشنه‌هايش را به شکم اسب کوبيد. اسب سوارانش را برداشت و در حالي که ديوانه‌وار مي‌تاخت، چند لگد به سياهپوشان انداخت و از روي سرشان گذشت و در جاده به سمت قمصر پيش تاخت. مرداني که به سمتش مي‌دويدند، با تيراندازي‌هاي بهرام مانند برگ خزان بر زمين ريختند. جمشيد داشت به خلاص شدنشان اميدوار مي‌شد که به ناگهان اسبشان از رفتن باز ماند و به پهلو بر زمين در غلتيد. جمشيد به دشواري توانست نسترن را از ماندن در زير جثه‌ي اسب نجات دهد. پس او را به سمت خود کشيد و هردو غلت زنان از اسب بر زمين افتادند. نسترن سست و بيحال بود و وقتي جمشيد او را بغل زده بود تا از اسب به سلامت پياده شوند، با وحشت دريافت که لباسش خيسِ خون است. دو تيز تا نيمه در سينه و پهلويش فرو رفته بود.

جمشيد وحشت‌زده زنش را در آغوش فشرد و گفت: “نسترن، نسترن، چه شده؟”

اما نسترن به ظاهر از هوش رفته بود. در آنسو، اسبشان که نيزه‌اي بلند بر پهلويش فرو رفته بود، بر زمين پا مي‌انداخت و جان مي‌داد. جمشيد لنگ لنگان بر پا خاست و در حالي که خون جلوي چشمانش را گرفته بود، به صف سياهپوشان حمله برد. از آنسو، صداي نعره‌ي جنگي بهرام برخاست که تبرزين جوانمردان را به دست داشت و از تپه براي ياري به او پايين آمده بود. پهلوان کيا اما، کم کم دچار ضعف مي‌شد. پشتش از تيرهايي که بر تنش فرو رفته بود همچون خارپشت شده بود و ديگر به سنگيني شمشير مي‌زد. با اين وجود آنقدر چابک بود که هنوز با هر ضربه کسي را بر خاک مي‌انداخت.

جمشيد که ديدنِ نسترنِ در حال مرگ ديوانه‌اش کرده بود، با همان پاي بي‌حس خود در ميان سياهپوشان مي‌چرخيد و به سمتشان حمله مي‌برد. اما حالا که پياده بود، مي‌ديد که آنها هم مرداني جنگ آزموده هستند و دست و پنجه نرم کردن با آنها کار آساني نيست. در آخر، سوارکاران مشعل به دست بر پهلوان کيا غلبه کردند و راه خويش را به سمت او و بهرام گشودند. آخرين چيزي که جمشيد فهميد، آن بود که سواري در برابرش سر در آورد و شمشيرش را براي تمام کردن کارش بالا برد. اما جمشيد پيشدستي کرد و با آخرين رمقي که برايش مانده بود، شمشيرش را به شکم او فرو برد. مرد نعره‌اي زد و ضربه‌اش به سستي بر دستار جمشيد نشست. اسبش هم بر دو پا بلند شد و سمش را بر صورت جمشيد کوفت. جمشيد با سر و روي خونين بر زمين افتاد.

جمشيد صدايي را شنيد که انگار از دور دستها بر مي‌خواست، صدايي بم و آهسته، گويي که از زير آب آن را بشنود. براي لحظاتي رويايي درهم و برهم به ذهنش هجوم برد. ديد که در زير حوض خانه‌شان گير افتاده و نسترن از آن بيرون صدايش مي‌زند، اما او را نمي‌يابد.

ناگهان جمشيد از جا جست. نور آفتاب بر صورتش مي‌تابيد و سايه‌ي پيرمردي بر او افتاده بود. وقتي چشمانش راگشود، پيرمرد با صدايي مهربان گفت: “بيا، بيا، اين يکي زنده است!.”

جمشيد تکاني خورد، و از دردي که در سرش پيچيده بود، تقريبا از حال رفت. پيرمرد گفت: “تکان نخور، عمو جان، بدجوري آش و لاش شده‌اي.”

جمشيد چشمانش را بست و صبر کرد تا درد کمي آرام شود. بعد دوباره چشم گشود و زير لب گفت: “نسترن؟”

چيزي در نگاه پيرمرد بود که باعث شد بار ديگر تکان بخورد و نيم خيز شود. دردي را که در شقيقه‌هايش مي‌تپيد فراموش کرد و با ديدن منظره‌ي پيرامونش، ناگهان همه چيز را به ياد آورد.

چند قدم آن طرف‌تر، لاشه‌ي اسبش بر زمين افتاده بود. گلويش را تازه بريده بودند و معلوم بود همين روستاييان مهرباني که او را يافته بودند، حيوان را خلاص کرده‌اند. جوي خوني که از گلوي اسب روان بود، به بدن خونين نسترن مي‌رسيد، که طاقباز بر زمين خوابيده بود. نقابش عقب رفته بود و چهره‌ي زيبا ورنگ پريده‌اش را مي‌شد ديد که گويي به خواب رفته است. بر سينه و شکمش چند تير ديگر، علاوه بر آنها که ديشب ديده بود، نشسته بود. در آن سو، بهرام افتاده بود. آنقدر زخم شمشير و خنجر بر تنش دهان باز کرده بود که ديگر شناخته نمي‌شد. کمي آن سوتر، مي‌شد پهلوان کلو را ديد که به پشت بر زمين افتاده بود و نيزاري از تيرها بر پشتش روييده بود. جسدي از مردان سياهپوش به جا نمانده بود. از مادياني که تنديس زرين را در خورجينش نهاده بودند هم نشاني به چشم نمي‌خورد.

نگاه جمشيد بعد از چرخيدن بر اين منظره، بار ديگر بر نسترن ثابت ماند، و بعد بار ديگر از حال رفت.

بهبود جمشيد چند ماهي به طول انجاميد. پدرش مسعود تمام هنر پزشکي خويش را به کار برد تا توانست او را نجات دهد. زخم پايش با وجود خونريزي زيادي که داشت، چندان کاري نبود. شمشيري هم که حواله‌ي سرش شده بود، به خاطر زخمي شدنِ سوار سياهپوش کم زور بود و دستار سپيد جمشيد هم جلوي ضربه را تا حدودي گرفته بود. با اين وجود پوست سرش شکافته بود. بدتر از همه، آن بود که سم اسبِ همان مرد به سرش خورده بود و کوفتگي شديدي ايجاد کرده بود. جمشيد مدتي دراز را بستري بود، و بخشي از دردي که داشت نه به جسمش، که به ذهنش و خاطره‌ي نسترن مربوط بود.

در کاشان شايع شد که حراميان و راهزنان کاروان جمشيد را مورد حمله قرار داده‌اند. جوانمردان و پهلوانان شهر پيکر بهرام و پهلوان کيا را با احترام به خاک سپردند و شبي در بقعه‌ي پيروز جمع شدند تا با هم براي گرفتن انتقام خونشان عهد و پيمان کنند. پدر نسترن چند باري براي پيگيري کار دخترش به کاشان آمد و چون دوست و آشناياني در دستگاه حاکم شهر داشت، گزمه‌ها براي مدتي پيگير ماجرا شدند. اما همان طور که همه انتظارش را داشتند، گره‌اي از معماي حمله به اين گروه گشوده نشد. هيچکس از تنديس زرين چيزي نگفت، و گويي مصيبتي که بر سر جمشيد آمده بود به قدري بزرگ بود که مريدان دو شيخ هم قيل و قال بر سر تنديس را فراموش کردند. شيخ فريدالدين ياسوجي و علامه‌ي خوارزمي که هر دو از دوستان مسعود خان طبيب بودند، روزي که براي عيادت جمشيد به خانه‌ي او رفته بودند، با هم رو در رو شدند و با گفتن جملاتي مصلحت آميز، با هم آشتي کردند. با اين وجود جمشيد که خشمگين و خسته از درد در بستر افتاده بود، مي‌توانست برق حرفهايي ناگفته را در چشمان شيخ مالک ياسوجي که همراه پدرش به ديدنش آمده بود، ببيند.

جمشيد به تدريج از زخم مردان ظلمت خان بهبود يافت. اما خلق و خويش بسيار درگرگون شده بود. زودرنج و بي‌حوصله شده بود و ديگر آن سرزندگي و شادماني هميشگي را نمي‌شد در چشمانش ديد. خود را در خواندن و نوشتن غرق کرد و بيشتر شبها را دور از اهالي شهر، بر تپه‌اي در خارج از کاشان به رصد و محاسبه‌هاي نجومي مي‌گذراند. ياران انجمن هرچه کردند نتوانستند او را باز به سر شوق آورند. در ميان ايشان نيز کمتر حاضر مي‌شد و تنها چيزي که گاه به گاه جوش و خروش سابق را در رفتارش پديد مي‌آورد، رازگويي‌هايش با قباد بود و يادآوري اين عهد که با خود کرده بود تا ظلمت خان را به هر شکلي که هست بيابد و جزاي اين کارش را بدهد.

تندخويي و کم حوصلگي جمشيد، از سوي ديگري به نفعش تمام شد. مردم کاشان که همه از نبوغ و استعداد رياضي و نجوم اين دانشمند جوان با خبر بودند. از آن پس مردم گريزي و خشونت سلوکش را به نبوغ بيش از حد و ارزش فوق العاده‌اش منسوب کردند و روز به روز بر احترام به وي افزودند. براي مدتي از او دعوت شد تا در مدرسه نجوم و مثلثات درس دهد و چنين نيز کرد. اما چون مرتب با شاگردان جر و بحثش مي‌شد و بعد از يکي دو بار توضيح دادن يک مسئله خسته مي‌شد و پرسندگان را ناسزا مي‌گفت و نکوهش مي‌کرد، به تدريج شمار شاگردانش کاسته شد و بار ديگر به خلوت و انزواي هميشگي خويش بازگشت. طرفه آن که با اين وجود، همان شاگرداني که از شنيدن سرکوفت‌هايش مي‌رنجيدند و ديگر به حلقه‌ي درسش نمي‌رفتند، بيش از پيش در سجاياي علمي‌اش غلو مي‌کردند و در پشت سر او را مي‌ستودند.

 

 

ادامه مطلب: بخش یازدهم

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب