پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش دوازدهم

وقتي کلو اسفنديار و جوانمردان به ميانه‌ي ميدان رسيد، زمزمه‌اي از مردم برخاست که نامش را با هم پچ پچ مي‌کردند. اسفنديار رو به مردِ بيگانه کرد و گفت: “آقا، اسمتان چيست؟ نام و نشانتان را بگوييد تا بدانيم اين مردم پشت سر چه کسي راه افتاده‌اند؟”

مرد که دور برداشته بود و صدايش از بس فرياد زده بود، گرفته بود، گفت: “من نصير بن حارث هستم و پدرم از مردم همين شهر بوده است. خودم ساکن هرات هستم و در کارواني که به سمت کاشان مي‌آمد بودم که خبرِ صدور حکم اعدام استاد غياث الدين را شنيدم.”

کلو اسفنديار گفت: “نصير بن حارث، به شهر پدرت خوش آمدي، اما زود دست به کار شدي و بلوايي بر پا کردي. دور نيست که گزمه‌هاي حاکم شهر سر برسند و دستگيرت کنند.”

نصير، با ديدن اين که جوانمردانِ اسفنديار ميدان را قرق کرده‌اند، ميدان را به او وا نهاد و به ميان جمعيت رفت. اسفنديار متوجه شد که به تدريج به سمت حاشيه‌ي مردم حرکت مي‌کند و ديري نمي‌گذرد که از هنگامه‌اي که خود بر پا کرده، به در خواهد رفت. پس به يکي از شاگردانش با سر اشاره‌اي خفيف کرد و ديد که دو تن از عياران که در پشت بامي نشسته بودند و مردم را مي‌نگريستند، به اشاره‌ي رفيقشان به حرکت در آمدند و در اطراف خروجي‌هاي راهِ کاروانسرا موضع گرفتند.

اسفنديار وقتي از پرداختن به کارِ نصير فارغ شد، رو به جماعت کرد و گفت: “اي مردم، تا جايي که من مي‌دانم ماجراي صدور حکم اعدام براي استاد غياث الدين نادرست است و ايلچيان الغ بيک براي دعوت وي به بارگاه سمرقند به اينجا آمده‌اند و قصد ندارند چشم زخمي به وي برسانند.”

نصير بن حارث از ميان مردم فرياد زد: ” پس چرا به جاي آنکه با خلعت و زيور به نزدش بروند، با سرباز و شمشير سراغش رفته‌اند؟”

همهمه‌اي از جمعيت برخاست که در توافق با اين پرسش بود. کلو اسفنديار دستي به ريش بلند و با شکوهش کشيد و گفت: “اي مردم، بگذاريد سخنان خودِ ايلچيان را بشنويم.”

سربازان الغ بيک که در پشت در بسته‌ي کاروانسرا جمع شده بودند، با شنيدن اين حرفها اميدي براي رهيدن از چنگ مردم يافتند و يکي از ايشان که سرداري خراساني بود و قامتي متوسط و چهره‌اي آفتاب سوخته داشت، از کاروانسرا خارج شد و به کلو اسفنديار پيوست. او در ادامه‌ي حرفهاي کلو خطاب به جمعيت گفت: “مردم کاشان، ما با پيامي دوستانه و به قصد ارج و احترام به استاد غياث الدين به اين شهر آمده‌ايم، نه آسيب رساندن به وي. الغ بيک خود پادشاهي دانشمند و علم دوست است و با اعزاز بسيار استاد را به درگاه خود فراخوانده است. ما را براي آن فرستاده که شايعه‌ي دشمني گروهي از راهزنان و ناکسان با استاد در سمرقند بر سر زبانها بود و مي‌گفتند به تازگي به او و خانواده‌اش سوءقصدي کرده‌اند. از اين رو بوده که ما را فرستاده است.”

يکي از مردم گفت: “ما را به قول ترکمانان اعتمادي نيست که شيخ ابوالفضل را هم به همين بهانه‌ها کشتند.”

ديگري گفت: “از کجا که سياهپوشاني که قصد جانِ استاد را داشته‌اند خود از تيموريان نبوده باشند؟”

اسفنديار متوجه شد که نصير بن حارث در اين بين از ميان جمعيت خارج شد و شتابان به کوچه‌اي رفت و از آنجا گريخت. دو تن از عياران به چابکي دنبالش کردند و معلوم بود که چند قدم ديگر او را خواهند گرفت. در همين ميان، سر و صدايي برخاست و معلوم شد چرا مرد بلواگر پا به فرار گذاشته بود. چون سر و صداي سم کوبه‌هايي بلند شد و سربازان حاکم شهر و فوجي از گزمه‌هاي پياده سر رسيدند و در اطراف جماعت صف کشيدند. با اين وجود هنوز شمارشان از اهالي گرد آمده در آنجا کمتر بود.

مردم با ديدن گزمه‌ها آرامتر شدند. اسفنديار گفت: “اي مردم، دل ايمن داريد که من اگر لازم باشد چند تن از جوانمردان کاشاني را با استاد همراه خواهم کرد تا صحيح و سالم به سمرقند برسد و در آنجا نيز سالم و سلامت باشد.”

مردي بلند قامت و لاغر از ميان مردم گفت:” مشکل ما با رسيدنش به سمرقند نيست، که با زنده ماندنش در آنجاست. از کجا که الغ بيک از سر حسادت نابودش نکند. يا از درباريانش چشم زخمي به وي نرسد؟”

صدايي ديگر از ميان جمع گفت: “ما نمي‌گذاريم استاد را از شهرمان بيرون ببرند و مثل گوسفندِ قرباني بکشند.”

کسي ديگر که معلوم نبود کيست، گفت: “اي مردم، من مي‌دانم که استاد از بيم همين سربازان از شهر گريخته و به سمت اردهال رفته است. بياييد به آن سو برويم و با عزت و احترام به کاشان برش گردانيم.”

ولوله‌اي در جمع افتاد و مردم به حرکت در آمدند. اسفنديار هر چه کرد نتوانست کسي که اين حرف را زده بود را در ميان جماعت بشناسد. در اين لحظه رهبري جمع را مردي ميانسال بر عهده گرفته بود که از اهالي سرشناس و خوشنام کاشان بود و در مراسم عمومي همواره پيشقدم بود و معلوم بود شيفته‌ي شور و شوق جمع شده است و بي‌خبر از توطئه‌هاي پشت پرده، خود را در اين ماجرا درگير کرده است. اسفنديار چند کلمه‌اي زير لبي با يکي از کلوهاي همراهش رد و بدل کرد و وقتي ديد جماعت به تدريج پراکنده مي‌شوند از در کاروانسرا به سوي دروازه‌ها حرکت مي‌کنند، به سراغ سربازاني رفت که کم کم نگراني‌شان از بين مي‌رفت و در کاروانسرا را مي‌گشودند. پشت سرش، چند تن از عياران که لباسي همچون مردم روستايي پوشيده بودند، خود را در جماعت جا زدند و همراه ايشان به طرف اردهال حرکت کردند.

اسفنديار به همراه آن افسر خراساني به ميان فوج سربازان سمرقندي رفت. رئيسشان که همان ايلچي خوشرو بود، با خنده‌اي گشوده به استقبالش رفت و گفت: “دست مريزاد پهلوان، نجاتمان دادي. براي لحظه‌اي ترسيديم غوغا به خشونت بکشد و خون در ميان ما و اهل کاشان جاري شود.”

کلو اسفنديار گفت: “شکر که به خير گذشت. حال چه خواهيد کرد؟”

ايلچي گفت: ” ما هم سخن آن مرد گمنام را در ميان جمعيت شنيديم. اگر به راستي استادجمشيد کاشاني به اردهال رفته باشد، ما نيز به همانجا خواهيم رفت و او را با خود به سمرقند خواهيم برد. در دربار الغ بيک به ما نگفته بودند استاد در شهرش چنين محبوبيتي دارد.”

کلو اسفنديار انديشمندانه گفت: “اين جزر و مد محبت مردمان را به چيزي نگيريد. معمولا در آن آفت بيشتر است تا سلامت.”

قباد کوبه‌ي در را به دست گرفت و درِ خانه‌ را کوبيد. سر و صداي خروسها از گوشه و کنار برخاسته بود و فرا رسيدن بامدادي ابري و زيبا را نويد مي‌داد. بامداد سيزدهم مهرماه که مردم اردهال به سنت چهار صد ساله شان مراسم قالي‌شويان را در آن بر پا مي‌کردند. قباد کمي مکث کرد و چون ديد خبري نشد، بار ديگر دق الباب کرد. صدايي پايي از حياط برخاست و نوجواني ده يازده ساله در را باز کرد. قباد گفت: “روز خوش جوان، خانه‌ي کدخداست اينجا؟”

پسرک گفت: “آري، با خودشان کار داريد؟”

قباد گفت: “نه، با ايلچياني که در اينجا منزل کرده‌اند کار دارم.”

پسرک گفت: “بفرماييد داخل. در بيروني منزل کرده‌اند.”

قباد گفت: “نه، مزاحم نمي‌شوم. اگر لطف کني و رئيسشان را صدا کني بس است. همان کسي که ايلچي مخصوص الغ بيک است. سرداري خراساني هم همراهشان است که او را هم صدا کن. بگو معين الدين کاشاني بر در ايستاده و انتظارشان را مي‌کشد.”

پسرک سري تکان داد و به درون خانه بازگشت. دقيقه‌اي بعد، ايلچي و افسر خراساني بر در پديدار شدند که لباس راحت خانگي بر تن داشتند و از آن يال و کوپالي که در کسوت جنگاوري داشتند، اثري باقي نبود.”

ايلچي با ديدن او پرسيد: “درست شنيده‌ايم؟ معين الدين را مي‌بينيم؟ همان رياضيدان بزرگي که دوست و همکار استاد جمشيد کاشاني است؟”

قباد گفت: “آري، خودم هستم.”

ايلچي با گشاده رويي گفت: “به داخل قدم رنجه فرماييد و بنشينيد تا اهل خانه شربتي برايتان بياورند. افتخار بزرگي است که شما را اينجا مي‌بينيم.”

قباد گفت: ” ترجيح مي‌دهم داخل نشوم. چيزي را بايد به شما بگويم که محرمانه است.”

ايلچي با تعجب گفت: “خوب، چيست که اين قدر مرموز است؟ راستي، دايي‌تان کجاست؟ شايد بهتر باشد او را هم نزد ما بياوريد. گروهي از مردم کاشان به اينجا آمده‌اند و شايد در خروجش از اينجا با ما مانعي ايجاد کنند.”

قباد گفت:” بي‌ترديد ايجاد خواهند کرد. از همين رو دايي‌ام بهتر دانسته که پنهان از چشمها باشد تا غوغايي بر پا نشود. من بايد خبري مهم را با شما در ميان گذارم.”

ايلچي گفت: “و آن چيست که بايد در آستانه‌ي در گفته شود؟”

قباد گفت: ” در ميان فوج شما کسي هست که اجير شده تا دايي مرا به قتل برساند.”

سردار خراساني به فکر فرو رفت، و ايلچي با حيرت گفت: “در ميان سربازان من؟ ناممکن است. آنان همه از سربازان دربار سمرقند هستند و به قدري مواجب مي‌گيرند که به خرده نانِ رشوه دهندگان چشمي نداشته باشند.”

قباد گفت: “کسي که به او رشوه داده، توانگرتر از آن است که مي‌پنداريد، و راههايي بسيار براي فريفتن مردم دارد. کسي براي ما خبر آورده که يک تن در فوج شما اين چنين است و اين خطر هست که بر استاد غياث الدين دست يابد و او را از پاي در آورد.”

ايلچي گفت: “مطمئن باشيد که من خود مراقب استاد خواهم بود و او را صحيح و سالم به سمرقند خواهم رساند. هويت اين مزدور را مي‌دانيد؟”

قباد گفت: “نه، تنها مي‌دانيم که افسرِ خراساني همراهتان نيست!.”

ايلچي گفت: “خوب، شايد بهتر باشد به اين ترتيب زودتر از اين روستا خارج شويم. کدخدا هم اين طوري از رنجِ پذيرايي از سربازان من آسوده خواهد شد.”

قباد گفت: “امروز بايد چنين کنيم. تا ساعتي ديگر مراسم قالي شويان در اين روستا آغاز مي‌شود. چنان غوغايي خواهد شد که مردم کاشان که در اينجا هستند فرصتي براي سازماندهي و بازداشتن شما نخواهند يافت. من و دايي‌ام به همراه چند تن از ياران در گير و دار مراسم از شهر خارج خواهيم شد، و يک منزل به سوي سمرقند پيش خواهيم رفت. در آنجا مي‌مانيم تا شما به ما برسيد. هرچند آدمکشي در ميانتان است، اما بعيد نيست دشمناني ديگر در راه در انتظارمان باشند و همراه بودن با سربازان تيموري در نهايت راه را امن خواهد کرد.”

ايلچي گفت: “بسيار خوب، قرارمان چنين باشد. هرچند من اطمينان کامل دارم که تمام سربازانم از شائبه‌ي اتهامي که به ايشان وارد آورديد بري هستند. و اين از معدود مواردي است که به راست بودن حرف خويش ايمان دارم!”

صبحگاهان، مردم به تدريج در خيابانهاي اردهال جمع شدند. جمشيد و قباد که به همراه مهران و عيارانِ همراهش در خانه‌ي يکي از يارانشان در اين روستا منزل کرده بودند، ترجيح دادند از خانه خارج نشوند تا همه جا شلوغ شود و امکان شناخته شدنشان در ميان جمعيت از بين برود. علاوه بر مردم اردهال که که ميزبان اين مراسم بودند، و گروهي به نسبت زياد از اهل کاشان که به بهانه‌ي جلوگيري از بردن جمشيد به اين روستا آمده بودند و در عين حال از شرکت در مراسم هم خوشحال بودند، گروهي از مردم روستاي فين هم با لباسهاي آبي رنگِ يک دست در گوشه و کنار مي‌پلکيدند و با افتخار مقدمات اجراي مراسم را آماده مي‌کردند. از قديم و نديم رسم بر آن بود که مردم فين مراسم را اجرا کنند و همه‌ي حاضران – از جمله خودِ اهل اردهال تماشاچي باشند.

پيرمردي از اهالي فين که مانند همولايتي‌هايش لباس گشاد آبي رنگي پوشيده بود و ريش بلند و سپيدش تا زمين مي‌رسيد، به زحمت و با ياري چند تن از جوانان فين در کنار درخت سرو عظيمي که مقبره‌ي شازده سلطان علي در کنارش بود، از تپه‌اي بالا رفت. مهران و يارانش که از صبح در آن اطراف پرسه مي‌زدند، با ديدن اين که جوانان روستاي فين براي پيرمرد کرسي و جايگاهي راحت درست مي‌کنند، دريافتند که او نقال مراسم است و قرار است ماجرا را براي تماشاچيان روايت کند. آفتاب کم کم به ميانه‌ي آسمان نزديک مي‌شد که مراسم آغاز شد. در اين هنگام جمعيت در کوچه‌هاي باريک اردهال موج مي‌زد و منطقه‌ي مقدسي که سرو کهنسال پيرخان و مقبره در آنجا قرار داشت، با وجود آن که در خارج از روستا بود و توسط تپه‌هايي پست احاطه شده بود، از جمعيت انباشته بود. در اين هنگام جمشيد که خودش هم مشتاق ديدن قالي‌شويان بود، ديگر طاقت نياورد و همراه عياراني که لباسهايي شبيه به اهل اردهال پوشيده بودند هم به شکلي ناشناس در گوشه و کنار مي‌آمدند و مراقبش بودند.

جمشيد و قباد در جمعيت در آميختند و همراه ايشان بر تپه‌اي مشرف بر منظره‌ي مراسم ايستادند. در کنارشان پيرمردي تکيده و ژنده پوش ايستاده بود که پدر خانواده‌اي محسوب مي‌شد که شب گذشته را مهمان ايشان بودند. پيرمرد را در شب گذشته بيش از يکي دو بار نديده بودند و چون رفتار و حالاتش عجيب و غريب بود، فکر کرده بودند عقلش پاره سنگ بر مي‌دارد و چندان با او وارد صحبت نشده بودند. اسمش پيرعلي بود و فرزندانش اصرار داشتند به همه بگويند که پدرشان مجنون است. وقتي قرار شد براي ديدن مراسم بيرون بروند. او هم همراهشان آمد و بي آن که لباسهاي ژنده‌اي را که در خانه پوشيده بود، عوض کند. پيرمرد هر از چندگاهي روي عوارض زمين سکندري مي‌خورد و جمشيد و قباد ناچار بودند مراقب راه رفتنش باشند. در عين حال اين عادت را هم داشت که زير لب با خود حرف مي‌زند و گهگاه دستانش را براي تاکيد بر حرفهايش به سوي مخاطباني فرضي تکان مي‌داد. جالب آن بود که وقتي به بالاي تپه رسيدند و در ميان جمعيت فرو رفتند، پير علي دست از اين کارهايش برداشت و ناگهان به آدمي بسيار معقول تبديل شد و ديگر از سکندري خوردن و روي زمين افتادن هم دست برداشت.

پيرمرد آبي پوش فيني که بالاي تپه‌اي در نزديکي ساختمان مقبره ايستاده بود و پشت خميده‌اش را به زحمت راست نگه داشته بود، چند بار دستانش را محکم به هم کوفت و نشان داد که مي‌خواهد مراسم را شروع کند. يک رديف از دختران آبي‌پوش هم روستايي‌اش در حالي که کاسه‌هايي سفالين را در دست داشتند، در اطراف تپه‌‌اي که رويش ايستاده بود حلقه زدند، و همانجا نشستند. جوانان ده فين، که شالهايي سپيد را بر لباس گشاد آبي خود بسته بودند، به صورت مثلثي بزرگ که نوکش در راستاي درخت سرو پيربابا قرار داشت، ايستادند و منتظر ماندند تا پيرمرد شرح ماجرا را آغاز کند.

پيرمرد بار ديگر دستانش را به هم کوفت و با اين حرکت همه‌ي چند هزار نفري که در آنجا گرد آمده بودند چنان ساکت شدند که صداي خواندن پرندگان را مي‌شد شنيد. پيرمرد با صدايي غرا و بلند که از قد و قامت و پيکر نحيفش بر نمي‌آمد، شروع کرد به نقالي کردن: “باز سيزدهم مهر ماه است و سالگرد روزي خونين که در آن ظالمان شازده سلطان علي را کشتند. مي‌دانيد که سلطان علي، فرزند ارشد امام محمد باقر بود…”

مردم با شنيدن اسم امامشان همه صلوات فرستادند و پيرمرد صبر کرد تا سر و صدايشان فرو بنشيند. بعد حرفش را ادامه داد: “امام پسرش را به اردهال فرستاد تا به مردم اين سامان دين بياموزاند، و چون محبوبيتش بالا گرفت و آوازه‌اش در چهارسوي گيتي پيچيد، خليفه عباسي را غيرت بجنبيد…”

همه با شنيدن اسم خليفه زبان به دشنام گشودند و غوغايي از هر طرف برخاست.

پيرعلي که پهلوي دست جمشيد ايستاده بود، زير خنده زد و گفت: “جمشيد خان، تو که اين قدر در علم ستارگان تبحر داري، در مورد وقايع روي اين زمين خاکي هم چيزي مي‌داني؟”

جمشيد که يک گوشش به حرفهاي پيرمرد نقال بود، با کم توجهي گفت: “هان؟ در مورد چي؟”

پيرعلي گفت: “مقصودم همين ماجراي سلطان علي است. مي‌داني واقعيت چه بوده؟”

جمشيد که مي‌ديد پيرعلي با لحني معقول و زيرکانه سخن مي‌گويد، تعجب کرد و گفت:” نه، ماجراي سلطان علي مگر همين نيست که اين بابا نقالي‌اش مي‌کند؟”

پيرعلي خنديد و گفت: “نه، سلطان علي از ياران انجمن ياران ما بود، نسلها پيش، به اردهال و کاشان آمد و نوشته‌هايش هنوز در خزانه‌ي مقبره‌ي پيروز محفوظ است.”

جمشيد با شنيدن اين حرفها از پيرمردي که تا به حال ديوانه‌اش مي‌پنداشت، شگفت زده شد و گفت: “بابا جان، تو اين چيزها را از کجا مي‌داني؟”

پيرعلي از زير سبيلهاي ژوليده و سپيدش خنديد و گفت: “تو هم مرا ديوانه پنداشته بودي، هان؟”

بعد هم آهي کشيد و چشمان زاغش را به سمت ميدانگاه برگرداند و گفت: “اي روزگار، اي روزگار، ديدي چه کاري به دستم دادي؟”

جمشيد پرسيد: ” چه کاري؟

پيرعلي گفت: “از وقتي که تکفيرم کردند و نزديک بود سرم بالاي دار برود، ناچار شدم مانند مجنونان رفتار کنم، بلکه از اتهام زندقه برهم و زنده بمانم. سن و سالي چندان زياد دارم که مجال و مهلتي براي مهاجرت به شهري ديگر برايم نمانده، پس همان بهتر که مردم گمان کنند عقلي در سر ندارم. حتي مردمي خردمند مانند غياث الدينِ شهير، و معين الدينِ زيرک…”

جمشيد با شنيدن اين حرفها دريافت که با يکي از اعضاي قديمي انجمن ياران سر و کار دارد. پس با احترامي که در صدايش ريشه دوانده بود، گفت: “پير علي، مرا بابت تصوري که از تو داشتم ببخش. حالا بگو ببينم اصل ماجراي اين سلطان علي چه بوده؟”

پيرعلي گفت: “هيچ، مردي خردمند و ديندار بود که به دعوت اعضاي انجمن ما به کاشان و اردهال و فين آمد و مدتي گشت و مردم را به راه راست فرا خواند و بعد به ري رفت و در آنجا مجلس درسي تشکيل داد، تا آن که کساني –شايد از اجداد همان ظلمت خانِ مشهور- او را به قتل رساندند.”

جمشيد گفت: “پس چطور مقبره‌اش اينجاست؟”

پيرعلي باز خنديد: “مقبره کجا بود پدرجان؟ اين بقعه را روي يک آتشکده‌ي قديمي ساخته‌اند تا مردم آن را ويران نکنند و سردابهاي مخفي زيرش آشکار نشود و خزاين باستاني آن غارت نشود. مقبره‌ي سلطان علي در ري است.”

جمشيد گفت: “پس اين مراسم از کجا آمده؟”

پير علي گفت: “کدام مراسم اسلامي را مي‌شناسي که به تاريخ خورشيدي جشن گرفته شود؟ اين جشني بوده به اسم تيرگان که از قديم و نديم، پيش از آن که مسلمانان به اينجا بيايند، وجود داشته و بعدها با خاطره‌ي سلطان علي گره خورده و اين صورت را پيدا کرده.”

از آن سوي ميدان، پيرمرد آبي پوش داشت مي‌گفت: ” سلطان علي سيزده روز در همين جا، و بر روي همين تپه‌ها با سپاهيان بي‌شمار خليفه‌ي عباسي جنگيد و بسياري از پهلوانانشان را بر خاک انداخت. مزدوران خليفه که ديدند حريف امامزاده و يارانش نمي‌شوند، آب را بر او بستند. اما سلطان علي شمشيرش را بر خاک فرو کرد و چون شمشير را بر کشيد، رودخانه‌اي از آن بيرون جوشيد که همان است که از چشمه‌ي سلطان علي به سمت رودخانه پيش مي‌رود…”

پيرعلي توضيح داد: “تيرگان جشني بوده که براي آب و آباداني گرفته مي‌شده. چهار جشن به اين اسم وجود داشته که يکي از آنها را سه روز قبل از جشن مهرگان، در اين روز از سال برگزار مي‌کرده‌اند. مي‌بيني، عناصري از آن باقي مانده، مثلا پهلواني که با شمشيرش آب را جاري مي‌کند.”

پيرمرد بر فراز تپه گفت: “آن وقت مزدوران خليفه به مکر روي آوردند و زناني را برهنه کردند و پيشاپيش سپاه خود قرار دادند. به اين ترتيب امامزاده و يارانش که از شرم چشم خود را بر هنگامه بسته بودند، يک به يک شکارِ تيرها و نيزه‌هايشان شدند و بر خاک افتادند.”

پير علي باز گفت: “حتما مي‌داني که از قديم و نديم، آيينهاي مربوط به آب با زنان پيوند داشته است. اين داستان زنان برهنه هم از همانجا باقي مانده است.”

پيرمرد آبي پوش گفت: “مردم فين، که ياران باوفاي سلطان علي بودند، در سيزدهمين روز درگيري، در آن هنگام که آخرين ياران امامزاده از پا در مي‌آمدند، از ماجرا خبردار شدند. پس با چوب و چماق و گرز به ياري ايشان شتافتند. اما دير رسيدند و ميدان را از مزدوران خليفه خالي، و از خون سلطان علي و يارانش رنگين يافتند.”

با گفتن اين جمله، ناگهان جوانان مانند پيکاني به حرکت در آمدند. کسي که در نوک پيکانشان ايستاده بود، جوان برومند و دلاوري بود که دستاري سپيد بر سر داشت. بقيه همه سر برهنه بودند. وقتي گروه به حرکت در آمدند، معلوم شد که زير لباسهايشان چوبدستي‌هايي بزرگ را پنهان کرده بودند. همه با حرکت به سمت مقبره چماقها را بيرون کشيدند و دور سر خود چرخاندند و هلهله کردند. پيرمرد صبر کرد تا گروه يک دور در اطراف درخت سرو کهنسال بگردند، و در آستانه‌ي در مقبره صف بکشند. بعد گفت: “آنگاه مردان فين پيکر پاک امامزاده را در قالي‌اي پيچيدند و براي شستن و غسل دادن، او را به همان چشمه‌اي بردند که از زخم شمشير خودش جوشيده بود.”

با گفتن اين حرف دختران نيز به پا خواستند و در صفي به دنبال پسران به راه افتادند. پسران با هياهو و شتاب بسيار به در مقبره رسيدند و در حالي که با هماهنگي آوازي را مي‌خواندند، به مقبره وارد شدند و قالي بزرگي را که کف مقبره پهن شده بود، برداشتند و لوله کردند. جوان دستار به سر که سردسته‌شان بود، جلوي قالي را به دست گرفت و بقيه آن را بغل زدند و در حالي که به هم تنه مي‌زدند و همچنان سرود مي‌خواندند، به سمت چشمه حرکت کردند. چشمه چند صد قدم آنسوتر قرار داشت و راهي به نسبت دراز را مي‌بايست با اين بار سنگين طي مي‌کردند. با به حرکت در آمدندشان، ناگهان جمعيت در هم جوشيد و به سويشان نزديک شد. جوانان آبي پوش ديگري از گوشه و کنار سر رسيدند و به گروه حامل قالي پيوستند، و با حرکاتي نمادين، چنان مي‌نمودند که دارند با چوب و چماق دشمنان را از سر راه کاروان حامل قالي کنار مي‌زنند. دختران نيز در اين ميان پشت سر ايشان راه افتاده بودند و آنان نيز سرودي را دسته جمعي مي‌خواندند که در اين غوغا درست شنيده نمي‌شد.

در اين گير و دار مهران و قباد به جمشيد و پيرعلي نزديک شدند. مهران با جديت گفت: “استاد، وقتش رسيده. اسبها در ميدان ده آماده‌اند. کم کم بايد برويم.”

جمشيد که شيفته‌ي مراسم شده بود، گفت: “يعني وقتي نمانده؟”

پير علي گفت: “چرا، وقت برگشتنِ گروه از سمت چشمه اوج ماجراست. آن وقت ديگر کسي کسي را نمي‌شناسد و برخي از مردم از شدت هيجان غش مي‌کنند و از حال مي‌روند. آن وقت برويد.”

جمشيد متوجه شد که مهران از رفتارمعقول پيرعلي تعجبي نکرد. هرچند قباد که فکر مي‌کرد ديوانه است، با حيرت به او مي‌نگريست.

جمشيد به سمت مراسم برگشت. حالا گروه به کنار چشمه رسيده بودند و مشت مشت آب را بر مي‌داشتند و بر قالي مي‌پاشيدند. دختران هم آب را در کاسه‌هاي سفالين خود بر مي‌داشتند و در مسير بازگشت قالي صف مي‌کشيدند. پيرعلي گفت: “مي‌بيني؟ خطوط اسليمي و خطايي روي قالي نماد سبزي و گياه است و مردان با ريختن آب بر آن، زايندگي و باروري را در آن به وديعه مي‌گذارند. اما اينها فايده‌اي ندارد، مگر آن که متولي زايش و باروري، يعني زنان هم به اين کار بپيوندند…”

در اين هنگام گروه به تدريج شروع کرد به بازگشتن به سمت مقبره. دختران يک به يک آب درون کاسه‌ي خود را بر مردان حامل قالي مي‌ريختند و به سمت درخت سرو مي‌رفتند و دور آن مي‌نشستند. در اين ميان درگيري ميان مردم و چوبدارانِ نگهبان قالي کم کم جدي شده بود و عده‌اي زير دست و پا ماندند و خروشي که از جمعيت بر مي‌خاست، ضرباهنگي تندتر و هيجان انگيزتر به خود مي‌گرفت. جوانان حامل قالي همچنان سرود مي‌خواندند و صدايشان مانند قايقي شکننده از ميان غوغاي مردمي که در اطرافشان داد و قال مي‌کردند، آشکار و پنهان مي‌شد.

پيرعلي به سمت جمشيد و يارانش برگشت و گفت: “بسيار خوب، برويد. وقتي گروه به مقبره برسند، تب و تاب مراسم خواهد خوابيد و زمان خريد و گپ و گفتِ مردمان فرا مي‌رسد. اگر مي‌خواهيد بي جلب توجه بگريزيد، الان زمانش است.”

مهران سرش را به نشانه‌ي تاييد تکان داد و همگي به دو به سمت حاشيه‌ي جمعيت دويدند. آنقدر افراد در گوشه و کنار به اين سو و آن سو مي‌دويدند که حرکت ايشان هيچ توجهي را جلب نمي‌کرد. اين دسته‌ي کوچک پس از چند دقيقه از زمينه‌ي جمعيت خارج شدند و در کوچه‌هايي نيمه خالي به سمت ميدان ده رفتند. در ميانه‌ي راه، صداي تازش اسبي را شنيدند و ايلچي سوار بر اسبي سر رسيد. اسبش را در ميانه‌ي کوچه نگه داشت و دستش را به سمت جمشيد دراز کرد و گفت: “بشتابيد استاد. من به ميدان و اسبها مي‌رسانمتان. بايد عجله کنيد. سربازانم را در ميانه‌ي ميدان بين جمعيت گرفتار کرده‌ام. اما خيلي زود به خود خواهند آمد و آن وقت بايد به آنجا بازگشته باشم و به دنبالتان بگردم.”

جمشيد براي لحظه‌اي ترديد کرد، اما بعد دست ايلچي را گرفت و ترک او روي زين نشست. مهران گويا مي‌خواست چيزي بگويد. اما ايلچي با نگاه نافذش او را به سکوت وا داشت. او گفت: “مي‌دانم اسبهايتان را کجا گذاشته‌ايد، در ميدانگاه آن را ديدم. استاد را در کنار اسبها پياده مي‌کنم تا خودش به تاخت از روستا خارج شود. شما هم دنبالش برويد. من بعد بر مي‌گردم تا کمي سربازانم را سرگرم کنم و بعد دنبالتان بگرديم…”

ايلچي اين را گفت و اسبش را هي کرد و به تاخت در کوچه‌ها پيش رفت. جمشيد که پشت سرش وضعيتي ناراحت داشت، دستش را روي شانه‌ي سرباز گذاشت تا از اسب به زير نيفتد. اين دو با سرعت خود را به ميدانگاه رساندند. ايلچي کمک کرد تا جمشيد پياده شود. بعد لگام اسبي کهر را به دستش داد. جمشيد بر اسب پريد و با يک نگاه دريافت که بار و بنه‌اش را به خوبي در خورجين اسب بار زده‌اند. ايلچي گفت: “تا بيرون ده همراهي‌تان مي‌کنم. شايد خطري تهديدتان کند.”

به اين ترتيب هردو سوار تاخت کنان از روستاي اردهال خارج شدند و در جاده‌اي که به سمت شرق مي‌رفت پيش رفتند. جمشيد با ديدن اين که ايلچي همچنان دارد دنبالش مي‌آيد، به شک افتاد. پس لگام اسبش را کشيد و گفت: “سردار، مگر نمي‌خواهيد بازگرديد و به سربازانتان بپيونديد؟”

ايلچي هم در کنارش اسب خود را نگه داشت و گفت: “چرا، بايد از همين جا بازگردم. فقط ماموريتي باقي مانده که بايد انجام دهم.”

بعد هم با سرعتي خيره کننده دست به شمشير برد و آن را حواله‌ي سرِ جمشيد کرد. جمشيد که از رفتار او کمي مشکوک شده بود، به موقع واکنش نشان داد و خود را از برابر شمشيرش کنار کشيد، اما تعادلش را از دست داد و از پشت اسبش بر زمين افتاد. جمشيد به سرعت برخاست، اما سردي تيغه‌ي شمشير را در زير گلويش احساس کرد.

ايلچي که مي‌ديد شکارش را در چنگ گرفتار کرده، پيروزمندانه خنديد: “استاد، ارزشي بسيار داريد، پولي کلان بابت بريدن سرتان دريافت خواهم کرد.”

جمشيد نااميدانه گفت: “پس آن کسي که زرخريد ظلمت خان بود، تو هستي؟”

ايلچي گفت: “اين اسم را به کار نبريد. من سرسپرده‌ي مردي بسيار محترم هستم… و البته ثروتمند…”

جمشيد گفت: “ما را بگو که به تو اعتماد کرديم.”

ايلچي گفت: “حتي هوشمندترين افراد هم گاهي خطا مي‌کنند. خوب، استاد، براي مرگ آماده باشيد. اگر زنديقاني مانند شما اشهد مي‌خوانند، دقيقه‌اي براي اين کار به شما وقت مي‌دهم.”

ايلچي سخنش را نيمه تمام گذاشت، و بعد ناگهان حالت چهره‌اش عوض شد و چشمانش بر جمشيد خيره ماند. جمشيد با تعجب به او نگاه کرد، که از روي اسب بر زمين درغلتيد و جلوي پاي او بر زمين افتاد. در پشتش نيزه‌اي بسيار بلند فرو رفته بود. جمشيد با سردرگمي به اطراف نگريست، و همان سردار خراساني را ديد که پاي پياده به سمتش مي‌دويد و به پهناي صورتش مي‌خنديد.

جمشيد متعجب به او نگريست. سردار خراساني لگام اسب ايلچي را در دست گرفت و گفت: “شکر خدا که به موقع رسيدم. ساعتي است در همين اطراف کمين کرده‌ام و منتظرتان هستم. براي لحظه‌اي نگران شدم که نکند در ميدانگاه ترتيب کارتان را بدهد.”

جمشيد گفت: “ترتيب کارم را بدهد؟”

مرد خراساني گفت:” آري، من نيز از يارانتان هستم. مدتي است به او شک کرده بودم، اما نمي‌دانستم مزدور ظلمت خان اوست يا کسي ديگر. براي همين هم فکر کردم بهترين راه آن است که بر سر راهتان کمين کنم. اينجا همان جايي بود که يک قاتل حرفه‌اي براي کشتن قرباني‌اش انتخاب مي‌کرد. نزديکترين نقطه‌ي خلوت به اردهال است. اگر قبل از اين نقطه شما را مي‌کشت، مردم از خانه‌ها او را مي‌ديدند. اما از اين جا به بعد جاده به دشتهاي خالي از سکنه وارد مي‌شود. کمي نگران بودم که در ميدانگاه به شما حمله کند. اما حدس مي‌زدم تا آنجا را عياران همراهي‌تان کنند.”

جمشيد گفت: “از اين که محاسبه‌ات درست از آب درآمده راضي هستم. هرچند اگر درست در نمي‌آمد و کمي جلوتر مرا کشته بود، هرگز تو را نمي‌بخشيدم. مي‌داني، خطاهاي ما منجمان پيامدهاي بسيار خفيف‌تري دارد!”

سردار خراساني بر اسب ايلچي پريد و گفت: “آري، براي آن که من به زمين و شما به آسمان چشم دوخته‌ايد. من به اردهال برمي‌گردم و با سربازان براي التزام رکابتان خواهم آمد. همان جاها منتظر باشيد تا بازگرديم. فکر نمي‌کنم دشمن ديگري کمينتان را کشيده باشد.”

جمشيد که هنوز از بهتِ رويارويي با مرگ خارج نشده بود، دهنه‌ي اسبش را گرفت و با احياط جسد ايلچي را دور زد و به زير سايه‌ي درختي رفت و آنجا بر سنگي نشست. ابر جلوي خورشيد را گرفته بود و روز با تمام زيبايي‌اش بر دشتِ سرسبز جاري بود. صداي تاخت سردار خراساني به تدريج در جاده گم مي‌شد، و جمشيد فرصتي داشت تا پيش از ترک خانه و ديارش، براي لحظه‌اي به جسد آدمکشي که براي کشتنش اجير شده بود بينديشد و در بازي‌هاي سرنوشت حيران شود.

کارواني که جمشيد و قباد را به سمرقند مي‌برد، در ذي حجه‌ي سال 824 هجري قمري به هرات رسيد. در اينجا کلوها و جوانمرداني که از کاشان با کاروان ايشان همراه شده بودند، از ايشان جدا شدند و به کاشان باز گشتند و جاي خود را به پنج پهلوان دادند که قرار بود از هرات به سمرقند بروند و به اين ترتيب همراه شدنشان با اين گروه طبيعي‌تر مي‌نمود. تنها مهران بود که در آن ميان همراه ايشان باقي ماند و قرار بود همراه ايشان به سمرقند بيايد. پس از کشته شدنِ ايلچي خيانتکار، همان سردار خراساني رهبري فوج نگهبانان چغتايي را بر عهده گرفته بود و به سربازان چنين وا نموده بودند که گروهي از همان مردمِ غوغاگرِ کاشان او را به قتل رسانده‌اند. سردار خراساني در شهرهاي سر راه خود، هنگامي که با گزمه‌ها و داروغه‌هاي شهرهاي سرراهش برخورد مي‌کرد، نشاني‌هاي نصير بن حارث را به ايشان مي‌داد و سفارش مي‌کرد تا او را به جرم ايجاد بلوا و قتل ايلچي بازداشت کنند.

رسيدن اين کاروان به هرات، دير زماني به طول انجاميد. جمشيد و قباد که مانند سربازان به سفرهاي سريع و سواره عادت نداشتند، و از نظر زور و قدرت بدني با کلوها و جوانمردان هم فاصله‌اي بسيار داشتند، از رنج راه بسيار فرسوده شده بودند و وقتي به هرات رسيدند، موقعيت را غنيمت دانستند و تصميم گرفتند چند روزي بياسايند و رنج راه را از تن بيرون کنند. اما وقتي يک روز در هرات ماندند، دريافتند که شهر در وضعيتي غيرعادي به سر مي‌برد. فوج فوج سربازان سغدي و خوارزمي از گوشه و کنار به شهر مي‌آمدند و شاهرخ ميرزا که در اين زمان سلطان بي رقيبِ ايران شرقي بود، مشغول تجهيز قوايي نيرومند بود.

جمشيد اين امور را پيش از آن که به چشم ببيند، از يکي از پهلوانان جوان هراتي شنيد که قرار بود با ايشان همراه شود. اين جوان،سعيد نام داشت و جواني بلند قامت و لاغر اندام بود که به سبک روستاييان هرات شالي پهن به دور کمر بسته بود و مانند مردان بازرگان کلاهي نمدي را در ميانه‌ي دستار خود مي‌نهاد و دستار خود را دور آن مي‌پيچيد.سعيد را براي نخستين بار در صبح نخستين روزي ديدند که در هرات مقيم بودند.سعيد، در واقع شاگرد يکي از پهلوان‌هاي بزرگ هرات بود که بهادر خان نام داشت. با اين وجود چنين مي‌نمود که بيشتر از زور بازوي پهواني و اشتياق به انجام کارهاي قهرمانانه و جسورانه، به پوشيدن لباسهاي زيبا و شلوار فتوت و سخن گفتن در مورد آيين پهلواني راغب باشد. استادش، بهادر خان که از طرفي عمويش هم مي‌شد، قرار بود به دعوت پهلوانان سمرقند براي زورآزمايي با ايشان به اين شهر برود. اين پهلوان همان کسي بود که مسئوليت همراهي با کاروان جمشيد را بر عهده گرفته بود و کلوهاي کاشاني را مرخص کرده بود تا به شهر خويش باز گردند. مهران هم خويشاوند دور همين پهلوان محسوب مي‌شد و وقتي به هرات رسيدند، از جمشيد و دوستانش جدا شد و براي تجديد ديدار به خانه‌ي ايشان رفت و تا وقتي که از هرات به سوي سمرقند حرکت کردند، زياد او را نديدند.

بهادر خان در همان شامگاهي که کاروان حامل جمشيد به هرات وارد شد، کسي را نزد ايشان فرستاد تا همه را به سرايي دلگشا و زيبا راهنمايي کند که براي اقامت جمشيد و قباد در نظر گرفته شده بود. در اين خانه جز سرايداري که قرار بود در خدمت ايشان باشد، کسي زندگي نمي‌کرد. سردار خراساني، هرچند ترجيح مي‌داد همراهان گرانقدرش را با خود به کاخ شاهرخي ببرد، اما با توجه به تجربه‌اي که از سر گذرانده بودند و خطراتي که شاهدش بود، ترجيح داد از اندرز بهادر خان تبعيت کند و امنيت جمشيد را به دست ايشان بسپارد. با اين وجود، خودش و سربازان تحت امرش به سربازخانه‌ي يکي از ساخلوهاي هرات رفتند و با نشان دادن حکمي که از الغ بيک به همراه داشتند، جايي براي خواب و جيره‌اي دست و دلبازانه از غذا دريافت کردند.

جمشيد و قباد چندان از سفرِ درازشان خسته بودند که آن شب را همچون جسدي خوابيدند و صبح با سر و صداي دق الباب از خواب برخاستند. حوادث اردهال به قدري بر جمشيد اثر گذاشته بود که به محض بيدار شدن خنجرش را از زير بالش برداشت و آن را از غلاف بيرون کشيد و با چشماني خواب‌آلود و متحير به اطراف نگريست. به اين ترتيب وقتي قباد چشمانش را باز کرد، با دايي‌اش روبرو شد که کنارش در بستر نشسته و خنجري برهنه را در مشت مي‌فشارد. ديدن اين منظره خواب را از چشمان قباد رماند. در بستر نيم خيز شد و گفت: “دايي جان، چه کار مي‌کني؟”

جمشيد که هنوز درست بيدار نشده بود، گفت: “چه شده؟ اين سر و صداها به خاطر چيست؟”

قباد برخاست و به سمت در خانه رفت تا کسي که پشت در بود را از کندنِ گلميخهاي کوبه‌ي در باز دارد. او همان طور که از در خانه خارج مي‌شد و به حياط گام مي‌نهاد، به جمشيد گفت: “آن خنجر را يک جايي قايم کن. ميزبانانمان اگر در اين حال تو را ببينند در مهمان‌نوازي‌هايشان تجديد نظر خواهند کرد.”

جمشيد که ديگر بيدار شده بود، سري تکان داد و خنجر را در غلافش فرو کرد. در همان هنگام سر و صداي گشوده شدن در برخاست و معلوم شد که سرايدار خانه زودتر از ايشان برخاسته و در را گشوده است.

قباد وقتي به در رسيد، سرايدار پير را ديد که با چشماني پف کرده از خواب ديرهنگام صبحگاهي به کسي که پشت در ايستاده بود نگاه مي‌کرد و مرتب مي‌پرسيد: “چي؟ چه مي‌خواهي؟ بلندتر بگو!”

قباد وقتي صداي درشت و نتراشيده‌ي مخاطبش را شنيد، دريافت که گوش پيرمرد سنگين است و تازه معلوم شد که اين مهمان ناخوانده براي چه چنين سر و صدايي بر پا ‌کرده است.

قباد وقتي به کنار در رسيد، پرسيد: “چه شده؟”

مرد جواني که پشت در ايستاده بود و در اين ساعات اوليه‌ي روز لباسي تميز و آراسته را با دقت تمام بر تن کرده بود و همان کلاه و دستار مشهور را بر سر داشت، با همان صداي بلند و رگه دارش گفت:” سلام، منسعيد هستم. شما خدمتکار استاد غياث الدين هستيد؟”

قباد نگاهي به سر و وضع خودش انداخت که دريافت که با لباس خواب دم در ايستاده است، پس گفت: “نه، من معين الدين هستم، خواهرزاده‌ي استاد…”

گل از گلسعيد شکفت و گفت: “آه، استاد معين الدين، خيلي تعريف شما را شنيده بودم. چقدر جوان هستيد!”

قباد گفت: “خودِ استاد هم جوان است. خوب، چه کار داشتيد؟”

سعيد گفت: “مرا بهادر خان فرستاده است. ديشب سفارش کرد امروز به شما سري بزنم و ببينم کم و کسري چيزي نداريد؟”

پيرمرد سرايدار که انگار از حرکات لب و دهان او مقصودش را پي برده بود، يا شايد صداي رساي او را به زحمت مي‌شنيد، با پرخاش گفت: “بابا جان، نمي‌توانستي کمي ديرتر بيايي بگذاري خوابمان را بکنيم؟”

سعيد با بي‌قيدي شانه‌اش را بالا انداخت و با صدايي که عمدا آرامتر بود و احتمالا پيرمرد آن را نمي‌شنيد، گفت:”شما پيرمردها فقط به خوابيدن دل بسته‌ايد…”

قباد گفت: “سعيد آقا، البته آنچه که او مي‌گويد در مورد ما هم صادق است. چون ما هم راهي دراز را پشت سر گذاشته‌ايم و بسيار خسته بوديم. اما خوب، حالا که آمده‌اي و بيدارمان کرده‌اي…”

سعيد با پررويي اين جمله را هم‌ارزِ دعوت به ورودش به خانه در نظر گرفت و وارد شد و گفت: “خوب، بله، من واقعا متاسفم. فکر نمي‌کردم بيدارتان کنم. شنيده بودم دانشمندان خيلي کم مي‌خوابند. پسرعمويم عباس مي‌گفت اصلا نمي‌خوابند. البته من که دانشمند زيادي نديده‌ام. گذشته از ميرزا سليمانِ کيمياگر که پارسال در مدرسه‌ي شاهرخيه ديدمش شما دومين يا سومين دانشمندي هستيد که مي‌بينم. بله، سومينش هستيد. دومي‌اش…”

قباد گفت: “سعيد آقا، صبر کن بابا جان. ما تازه بيدار شده‌ايم، و بايد کمي به سر و وضع خودمان برسيم. بگذار سر و صورتي صفا دهيم. بعد در مورد تعداد دانشمنداني که ديده‌اي حرف خواهيم زد.”

سعيد گفت: “آه، بله، بله، فراموش کرده بودم که تازه بيدار شده‌ايد. راستي، من قرار بود در خدمتتان باشم. چيزي هست که به آن احتياج داشته باشيد؟ کتابي؟ يا شايد دفتري؟ من ديشب تا صبح از ذوق ديدنتان خوابم نبرد و از قوم و خويشان هرچه کتاب قديمي و نفيس که توانستم قرض گرفتم تا اگر خواستيد برايتان بياورم. البته جز يکي دو جلد از…”

قباد گفت: “سعيد جان، يک کار ديگر بکن. الان ما به کتاب نيازي نداريم. برو ببين مي‌تواني نان داغ و تخم مرغي و پنيري پيدا کني، يا نه؟ ما مرديم از بس در اين روزهاي اخير همراه سربازان قورمه‌ي گوشت نمک سود و کماج جو خورديم.”

سعيد با چشماني که از تعجب گرد شده بود گفت: “عجب، مگر شما دانشمندها صبحانه هم مي‌خوريد؟ پسر عمويم عباس مي‌گفت…”

قباد با ملايمت او را به سمت در برد و تقريبا از خانه بيرونش کرد و گفت: “آهان، حتما عباس گفته دانشمندان چقدر صبحها گرسنه مي‌شوند؟”

بعد هم به داخل خانه برگشت وسعيد ناچار شد براي يافتن صبحانه به خانه‌هاي همسايه سرکي بکشد.

قباد، هنوز ماجراي رويارويي‌اش با اين جوان شوخ و شنگ و پرحرف را براي جمشيد درست شرح نداده بود که باز صداي کلون در شنيده شد. حالا ديگر قباد و جمشيد دست و رويي شسته بودند و لباسي برازنده پوشيده بودند. اما فکر نمي‌کردند سعيد در زماني به اين کوتاهي بازگشته باشد. البته اين فکرشان خيلي زود، وقتي سرايدار پير در را باز کرد وسعيد با دستي پر از غذا به داخل هجوم آورد، محو شد و از بين رفت.

سعيد بدون اين که اجازه‌اي بگيرد، سرش را پايين انداخت و به داخل اتاقي که هنوز بسترهاي خوابشان در کف آن گسترده بود، وارد شد و خوراکي را که در دست داشت روي تاقچه گذاشت و شروع کرد به جمع کردن بستر ايشان. جمشيد حرکتي کرد تا به او کمک کند، اما قباد دستش را گرفت و با ابرو اشاره‌اي کرد.سعيد به ظاهر وقتي به کاري دستي مشغول بود زياد حرف نمي‌زد. بوي نان اتاق را پر کرده بود و وقتي سعيد سفره‌اي گسترد و صبحانه را روي آن چيد، معلوم شد که در انجام کارهاي ديگر هم به قدر حرف زدن مهارت دارد.

 

 

ادامه مطلب: بخش سیزدهم

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب