پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش سیزدهم

جمشيد و قباد بر سر سفره نشستند وسعيد را هم سفارش کردند تا پيرمرد سرايدار را هم با اصرار بر سر سفره بخواند. سفره‌ي پارچه‌اي گلدار و زيبايي را که سعيد آورده بود، مجموعه‌اي متنوع از غذاها تزيين کرده بود. سه چهار نان سنگک بزرگ که هرکدام به قد بچه‌اي درازا داشتند، در وسط سفره بود و از آن بخار بر مي‌خاست. ظرفي پر از سرشير و خامه و پنير در گوشه‌اي ديگر بود، و کوزه‌ي کوچک لعابداري پر از عسل در وسط سفره جلوه مي‌فروخت. ظرفي کوچک پر از مرباي گيلاس و ظرفي پر از ميوه اين سفره را تکميل مي‌کرد.سعيد وقتي سرايدار پير را با اصرار – و تقريبا با زور- سر سفره آورد، کوزه‌اي را که پر از شير گرم و تازه بود را گشود و براي همه در فنجانهايي سفالين شير ريخت. بعد هم شروع کرد به توضيح دادن:” اين نانها را خاله‌ام پخته، در اين محله بهترين نان را هم او مي‌پزد. عسل و مربا را هم از او گرفتم. همه مي‌گويند دستش اگر به بلغور جو بخورد، هريسه‌ي گندم مي‌شود. خامه و شير را هم از دختر عمويم نفيسه گرفتم که صبحهاي زود گاوها را مي‌دوشد. پنير را هم خودش زده. در اين مورد خيلي مهارت دارد. برادرش عباس هميشه مي‌گفت…”

جمشيد که براي بار اول بود سعيد را مي‌ديد، در حالي که دو لپي نان و پنير و نان و عسل را فرو مي‌داد و شير گوارا را مي‌نوشيد، با نگاهي شگفت زده به او نگاه مي‌کرد که همان طور بي‌وقفه حرف مي‌زد. آنچه که سعيد مي‌گفت، در ابتداي کار براي شنوندگانش جالب بود. به زودي معلوم شد که سعيد برادرزاده‌ي پهلوان بزرگ هرات است و خود به همين دليل به سلک جوانمردان و فتيان پيوسته و در حلقه‌ي سراويل پوشان در آمده است. همچنين معلوم شد که پيشه‌اش کار کردن در کارخانه‌ي کاغذسازي است، و اين که اعتقاد راسخي به قريحه‌ي شاعري خويش دارد، که چندان هم مورد قبول اطرافيانش نيست. اين اطلاعات کلي در مورد سعيد، به زودي به شاخ و برگهايي پيچيده و فرعي ختم شد که چندان مورد علاقه‌ي قباد و جمشيد نبود، و با اين وجود مسلسل وار بر زبان سعيد جريان مي‌يافت.

به اين ترتيب در مدتي که اين گروه کوچک صبحانه خوردند، قباد و جمشيد براي نخستين بار آرزو کردند که اي کاش گوشهايشان مانند پيرمرد سرايدار سنگين بود. سعيد در عمل دست به غذا نبرد، چون داشت از دهانش براي انجام کاري مهمتر استفاده مي‌کرد. به اين ترتيب او در مدتي که صبحانه خوردنِ اين گروه ادامه داشت، بحثي بسيار مفصل در مورد اين که جمشيد چقدر مايه‌ي افتخار همه است داد، و اين که چقدر از يک هفته پيش که خبر سفر او به هرات را شنيده، براي ديدنش روزشماري مي‌کرده و چه کلکهايي سوار کرده تا بهادر خان او را مامور خدمت جمشيد کند. در ضمن به اين نکه هم اشاره کرد که بهادر خان با وجود هوش و خردي که دارد، به خطا فکر مي‌کرده مي‌تواند کسي را بهتر از او براي خدمت به اين مسافران پيدا کند. بعد در مورد اعضاي خانواده‌اش، در مورد اين که پدربزرگش چرا مادربزرگش را در جواني طلاق داده، در مورد نکاتي که بهادر خان براي اجراي فن فتيله پيچ در زورخانه به آنها ياد داده، و در مورد اين که خوردن خرما در صبح چقدر براي سلامتي مفيد است، داد سخن داد.

بالاخره وقتي صبحانه‌شان تمام شد، اين مسئله براي جمشيد و قباد پيش آمد که چطور با هم صحبت کنند. چون در عمل گفتار سعيد قطع ناشدني بود و همين طور بي‌وقفه ادامه داشت. بالاخره جمشيد که تندخوتر از خواهرزاده‌اش بود، در وسط سخنان سعيد رو به قباد کرد و گفت:” خوب، بگو ببينم امروز را چه کار کنيم؟ فکر مي‌کنم دست کم سه روز لازم داريم تا براي از سر گرفتن سفرمان حاضر شويم.”

قباد گفت: “نمي‌دانم. بد نيست براي شروع گشتي در شهر بزنيم. در ضمن بهادرخان و شيخ سعدالدين زنجاني هم هستند که بايد با ايشان ملاقات کنيم. گمان کنم امير شاهرخ هم اگر خبردار شود و يادش بماند، ما را به دربارش دعوت کند که آنجا هم بايد برويم.”

سعيد که با شروع شدن حرف زدن ايشان سکوت کرده بود، بلافاصله از اين وقفه استفاده کرد و گفت: “آري، آري، بهتر است گشتي در شهر بزنيد. من خودم همراهي‌تان خواهم کرد و همه جا را نشانتان خواهم داد.”

قباد و جمشيد با هم گفتند: “نه، سعيد آقا، به جان تو اگر بگذاريم… اصلا نمي‌خواهيم مزاحمت شويم.”

سعيد شادمان گفت: “نه، آقايان مزاحمت چيست؟ من اصلا براي همين اينجا هستم. از يک هفته پيش دارم براي اين که به خوبي خدمتتان را کنم، تمرين مي‌کنم. کلي حرفهاي جالب که شايد به دردتان بخورد برايتان آماده کرده‌ام.”

قباد و جمشيد نگاهي از سر نگراني به هم انداختند و آه از نهاد هردوي ايشان بر آمد.

پيرمرد سرايدار که هنوز در کارِ خوردن بود، در اين لحظه دست از سفره برداشت و جرعه‌اي طولاني از شير را نوشيد و آروغي بلند زد و گفت: “خوب، سعيد جان، يک چيزي بگو ديگر بابا! از پدرت بگو ببينم. حالش خوب است؟”

به اين ترتيب قباد و جمشيد وقتي براي گردش در شهر هرات از در خانه بيرون آمدند، سعيد هم همراهشان بود. به زودي اين سه نفر به توافقي ناگفته دست يافتند. جمشيد و قباد هر وقت مي‌خواستند چيزي بگويند – و معمولا به همديگر چيزي مي‌گفتند- بي مهابا حرف سعيد را قطع مي‌کردند. او هم بدون اين که ناراحت شود. در مدتي که آنها با هم صحبت مي‌کردند، سکوت مي‌کرد و وقتي حرفهايشان تمام مي‌شد باز پرگويي خود را از سر مي‌گرفت.

در خيابانهاي هر جنب و جوش زيادي به چشم مي‌خورد، گذشته از شلوغ نمودن خيابانها و شهر که به خاطر جمعيت بيشترش نسبت به کاشان بود و به چشمِ جمشيد و قباد مي‌آمد، فوجهايي از سربازان هم گهگاه ديده مي‌شدند که با نظم و ترتيب از خياباني مي‌گذشتند و گويا براي پيوستن به پادگان‌هاي قصر سلطنتي به حرکت در آمده بودند. همه ساز و برگي جنگي داشتند و بار و بنه‌اي که بر پشت اسبهايشان بار کرده بودند نشان مي‌داد که براي سفري طولاني آماده مي‌شوند. جمشيد از پرگويي سعيد به قدري سرخورده بود که جرات نکرد از او در اين باره چيزي بپرسد.

به اين ترتيب، با اين اعمال شاقه جمشيد و قباد به زورخانه‌ي بهادر خان رفتند و او را ديدند، و با شگفتي دريافتند که سعيد در برابر مرشدش کاملا سکوت مي‌کند و جز به اشاره چيزي نمي‌گويد. بهادر خان مردي غول پيکر و بلند قامت بود که کلاهي نمدي بر سر داشت و مانند قلندرها سرش را کاملا تراشيده بود. با وجود چهره‌ي سرخ و سفيدي که داشت و موهاي بور بلندي که بر دستش روييده بود، چشمانش بادامي بود و نشان مي‌داد که رگي مغولي يا ترک دارد. بهادرخان بسيار نسبت به پير آزاد ابراز ارادت کرد و از او همچون استاد و مراد خودش نام برد و دو مسافرِ دانشمند را خاطرجمع کرد که تا وقتي او و شاگردانش در رکاب ايشان حاضر باشند، هيچ کس جرات نخواهد کرد مزاحمتي برايشان ايجاد کند. بعد هم به ايشان توصيه کرد تا سري به جمعه بازاري که در بازار اصلي هرات برگزار مي‌شد بزنند. چون از بخت خوبشان در شب جمعه به اين شهر وارد شده بودند.

بهادر خان که قرار بود در سمرقند با پهلوان دربار الغ بيک پنجه در پنجه بيفکند. سخت در اين روزها درگير تمرين و رتق و فتق امور زورخانه‌اش بود. از اين رو ايشان را به خدا سپرد و بدون آن که ايما و اشاره‌هايشان را دريابد، سعيد را بار ديگر براي خدمت به ايشان همراه کرد.

سعيد با وجود ايراد بزرگش که همان پرحرفي بود، ميزبان خوبي محسوب مي‌شد. با وجود آن که بيش از بيست سال سن نداشت، شهر را خيلي خوب مي‌شناخت و داستانهاي زيادي در مورد حوادثي که در بخشهاي مختلف شهر رخ داده بود، به ياد داشت. خودش فرزند زرگري ماهر از مردم سيستان بود که وقتي تيمور خاک آنجا را به توبره کشيد، با خانواده‌اش به هرات کوچيده بودند. عمويش بهادر خان در آن زمان هنوز نوجواني بود که پدرش سرپرستي او را هم بر عهده گرفته بود.

جمشيد و قباد و سعيد، نخست به سفارش بهادر خان عمل کردند و راه جمعه بازار را در پيش گرفتند. براي دقايقي دلپذير، همهمه و سر و صداي بازرگانان و فروشندگاني که با آوازهايي خوشايند کالاهاي خود را عرضه مي‌کردند، صداي يکنواخت سعيد را که همچنان به سخن گفتنش ادامه مي‌داد، فرو پوشاند. بعد، هر سه به باغ کوچکي رسيدند که با کوچه‌اي کوتاه به چارسوق بازار راه داشت. باغ را با حصاري مشبک از کاشيکاريهاي زيبا محصور کرده بودند و دري چوبي و منبت کاري شده را در آستانه‌اش نهاده بودند و بر آن قنديلي گذارده بودند که شمعي بزرگ به اندازه‌ي بلنداي قد آدمي در درونش ديده مي‌شد. سعيد با ديدن اين که جمشيد و قباد از ديدن اين شمع بزرگ تعجب کرده‌اند، گفت: “بله، اين شمع را گوهر شاد آغا، ملکه‌ي امير شاهرخ در اينجا نهاده است. مي‌دانيد که، خاتون هرات براي تامين روشنايي بازار و سوقها نذري دارد و براي همين فانوس‌هاي سوقها را هم گماشتگانش روشن مي‌کنند. مي‌گويند شبها بازار به قدري روشن است که اگر شبگردها هم در آن گشت نزنند، دزدي زهره نمي‌کند به دکاني دستبرد بزند.”

قباد با ديدن شمعي به اين بزرگي دهانش از تعجب باز مانده بود و گفت:” شمع به اين اندازه را چطور قالب گرفته‌اند؟ هر مومي در اين ابعاد بايد زير وزن خودش فرو بريزد.”

سعيد با افتخار گفت: “اين را خواجه شمعي سيستاني قالب گرفته است. دوست پدرم است. با وجود اين که پيرمردي خميده است، رمز کارش را به کسي نمي‌گويد و وقتي مي‌خواهد آخرين مرحله‌ي ريختن شمع در قالب را انجام دهد، شاگردانش را از کارگاه بيرون مي‌کند تا انحصار اين فن در خانواده‌ي خودش باقي بماند.”

سه رهگذر بعد از ديدن شمع، به درون باغ رفتند. باغ، از درختان زيبا و سرسبزي پوشيده شده بود که در زير آنها فرشي بزرگ گسترانده بودند و پشتي‌هايي در کناره‌هايش چيده بودند. رهگذراني که از راه پيمايي در بازار خسته شده بودند يا بازرگاناني که مسافر بودند و در بازار حجره نداشتند و مي‌خواستند با هم مذاکره کنند، در گوشه و کنار بر فرش نشسته بودند و مشغول گفتگو با هم بودند. چند نفر سقاي نوجوان با ظاهري آراسته،که همگي جبه‌هايي آبي رنگ بر تن داشتند، در ميان ايشان مي‌گشتند و در پياله‌هايي لعابدار برايشان آب خنک مي‌ريختند. سعيد به سرعت توضيح داد: “اين سقاها هم مزد خود را از امير جلال الدين فيروز شاه مي‌گيرند. آخر فيروزشاه هم نذر کرده که تشنگان بازار را به خرج خود سيراب کند.”

بعد هم با صدايي آهسته‌تر، گويي رازي را با آنها در ميان بگذارد، گفت: “البته راستش را بخواهيد، من فکر مي‌کنم اين کار را براي جلب نظر بازاريان انجام داده است. آخر مي‌دانيد، مردم مي‌گويند گلويش پيش دختر خواجه محسن ضراب‌باشي گير کرده است. او توانگرترين بازرگان هرات است و ضرابخانه را هم او اداره مي‌کند. پسرعمويم عباس مي‌گفت…”

قباد و جمشيد به طور خودکار وقتي از عباسِ مشهور اسمي شنيدند، توجهشان را به حرفهاي سعيد از دست دادند. در ميان سقاها، چند نفر هم ديده ميشدند که تنگ‌هايي پر از شربت يا دوغ را دور مي‌گرداندند، اما اينها در برابر دادن کالاهايشان پول دريافت مي‌کردند. کساني هم بودند که سيني‌هاي مفرغين بزرگ و درخشاني را روي سر گذاشته بودند و شيريني‌ها يا ميوه‌هايي را که درونش با سليقه چيده بودند، مي‌فروختند.

جمشيد يکي از آنها را صدا کرد و شيريني سفيد رنگ نرمي را که گويا با آرد برنج پخته شده بود، با قيمتي اندک از او خريد. سعيد که با لذت سهم خودش را مي‌جويد، گفت: “اين کلوچه‌ها سوغات مشهورِ هرات است. وقتي که اين طوري تازه و گرم است، خيلي خوشمزه است. اما اگر خشک بشود هم به صورت لايه‌هايي شکننده و شيرين در مي‌آيد و خوردنش بسيار گواراست. خاله‌ي من هميشه مي‌گذارد خشک شود و بعد آن را مي‌خورد.”

جمشيد و قباد و سعيد، پس از کمي استراحت، برخاستند و به سراغ دکان بازرگان مشهوري رفتند که کارش تجارت گبه و گليم بود. مردي به نام خواجه نورالدين که از دوستان خواجه نقشگر رازي بود. آنان او را نيافتند. اما پيغامي را که خواجه به دستشان داده بود، به شاگرد مغازه‌اش دادند تا به دستش برسد. وقتي شاگرد مغازه مهر سيمرغِ روي نامه را ديد، به علامت اعضاي انجمن مخفي‌شان دستها را به علامت ادب روي سينه نهاد و گفت: “خاطرجمع باشيد که اين را تنها به دست او خواهم رساند.”

وقتي از در دکان او دور مي‌شدند، سعيد بار ديگر حالتي مرموز به خود گرفت و به آنها خبر داد که اين خواجه نورالدين يکي از اعضاي جنبش حروفيه‌ي هرات است و خودش ديده که در کارگاهش تصوير چهره‌ي آدمي را بر گليمها نقش زده بودند که هر بخش چهره در آن با حرفي نشان داده شده بود. و اين از علايم رمزي خاص حروفيان بود. جمشيد و قباد با شنيدن اين حرف نگاهي معنادار هم انداختند. چون آن دو به خوبي خبر داشتند که اين خواجه در واقع رهبر مقتدر حروفيانِ شرق ايران است و اگر کسي مانند سعيد از هويت او باخبر مي‌شد، با توجه به پرگويي‌اش، به زودي همه از موضوع خبردار مي‌شدند و خطري جدي تهديدش مي‌کرد. از اين رو با هم قرار گذاشتند که آن روز بعد از ظهر هر طور شده اين خواجه نورالدين را پيدا کنند و در مورد پنهانکاري بيشتر به او هشدار دهند.

جمشيد و همراهانش پس از اين که در يافتن خواجه نورالدين ناکام شدند، با اصرارِ سعيد به سمت رسته‌ي کاغذفروشان رفتند و در محله‌هاي متصل به اين خيابان بود که سعيد بالاخره موفق شد همراهانش را به کارگاهي که در آن کار مي‌کرد ببرد.

سعيد، در حالي که آشکارا از کاري که در اين کارگاه مي‌کرد، سرفراز بود، مهمانانش را جلو انداخت و ايشان را از دروازه‌ي کارگاه وارد کرد. جمشيد و قباد، با ديدن اين که کارگاه ساختماني بزرگ و آجري است و حياطي بسيار وسيع دارد، تعجب کردند. آن کارگاه به تنهايي به قدري بزرگ بود که گويي قرار بود کاغذ مورد نياز کل سال هرات را به تنهايي تامين کند. در حياط وسيع و بزرگ کارگاه، چند ده نفر کارگر مشغول کار بودند. در گوشه و کنار کنده‌هاي عظيمي از درختان کهنسال ديده مي‌شدند که در حوضچه‌هايي بزرگ شناور بودند. سعيد به مهمانانش نشان داد که چگونه بايد براي گرفتن کاغذ از چوب، نخست آن را براي روزهايي پياپي در آب خيساند، تا چوب نرم و پوک شود. آن وقت، کارگران تنه‌ي درخت را مي‌شکافتند و تيغه‌هايي پهن را در رديفهاي موازي رگ و پي چوب فرو مي‌کردند و بعد با غلتکهايي چوپ را مي‌چرخاندند تا صفحه‌هايي پهن و حلقه مانند از چوپ از ميانه‌ي آن جدا شود. سعيد به مهمانانش نشان داد که کارگران بعدا اين ورقه‌هاي پهن و ضخيم چوبي را به درون کارگاه مي‌برند و براي مدتي بيشتر مي‌خيسانند و بعد از آن با رنده‌هايي بزرگ ورقه‌هايي نازک را از روي آن بر مي‌دارند و اين ورقه‌ها هستند که وقتي از ميان غلتکهايي سنگين بگذرند و مدتي را در زير قيدهايي سنگي بمانند، به ورقه‌هاي نازک و مرغوب کاغذ تبديل مي‌شوند.

سعيد با افتخار از روندهاي سفيد کردن کاغذ و زدودن رنگ چوب سخن گفت و از موادي سخن گفت که تنها استادان صنف کاغذسازان بر ترکيبش آگاهي داشتند و روش ساخت آن را تنها به شاگردان برگزيده‌شان مي‌آموزاندند.

در همين حين، کارگراني که در حال فعاليت بودند، و رفتاري صميمانه با سعيد و جمشيد و قباد داشتند، خبر دادند که استادکارِ کاغذسازي که براي کاري از آنجا خارج شده بود، باز آمده است. سعيد آنها را براي معرفي کردن به او پيش انداخت و در داخل يکي از اتاقهاي کارگاه او را يافتند. اين استادکار، پيرمردي درشت اندام و چاق بود که کلاه نمدي بلندي بر سر داشت و آستينهاي پيراهن کبودش را تا آرنج بالا زده بود. سعيد با ادب و احترام مهمانانش را معرفي کرد و به روشني از اين که ميزبان افرادي چنين مهم و سرشناس است، روي پاي خود بند نبود. استادکار، از ديدن اين که به قول سعيد با “مشهورترين دانشمند جهان، استاد غياث الدين کاشاني” و نامدارترين منجم ايران زمين، استاد معين الدين” طرفِ صحبت شده تا حدودي دست و پايش را گم کرد، و سعيد آشکارا بابت اين افتخاري که نصيب کارگاهش کرده بود، شادمان بود. بعد، قضيه صورتي ديگر به خود گرفت، چون سعيد اعلام کرد که قرار است براي همراهي با عمويش و در معيت اين دو دانشمند نامدار، از هرات به سمرقند برود و به اين ترتيب در شرايطي که جمشيد و قباد نگران سلامت گوشهاي خود در ماههاي آتي شده بودند، ناگهان به مرکز يک خداحافظي گرم و صميمانه پرتاب شدند. جمشيد و قباد در دقايقي که سعيد با همکارانش در کارگاه روبوسي و وداع مي‌کرد و سفارشهايشان را براي رساندن پيامهاي مختلف به قوم و خويشانشان در سمرقند يادداشت مي‌کرد، کمي با استاد کار صحبت کردند و دريافتند که اين کارگاه بزرگ تنها يکي از سي چهل کارگاه کاغذسازي‌ موجود در هرات است، و تازه استاد کار اعتراف مي‌کرد که صنعت کاغذسازي هرات نسبت به سمرقند عقب مانده‌تر و کوچکتر است.

به اين شکل، تا وقتي که گروه کوچک مسافران کاشاني و راهنمايشان بتواند از کارگاه کاغذسازي خارج شود، ساعاتي گذشت و زمان نماز ظهر نزديک شد. از اين رو همگي به مسجد جامع هرات رفتند تا هم در نماز جماعت شرکت کنند و هم از کبابي‌هايي که سعيد تعريفش را بسيار کرده بود و در اطراف مسجد مستقر بودند، نهاري دست و پا کنند. جمشيد و قباد از ديدن معماري مسجد جامع و کاشيکاري‌هاي زيبا و مقرنس‌هاي سردرش بسيار لذت بردند و متوجه شدند که جمعيت نمازگزاران هراتي بسيار است، و شبستان داخلي مسجد کاملا پر شده. جمشيد که همراه با برخي از بازرگانان از بازار به سمت مسجد راه افتاده بود، متوجه شد که بازرگانان هنگام ترک دکان خود در آن را قفل نمي‌کنند و حتي برخي از آنها در مغازه‌شان را هم نمي‌بندند و همين طوري بازار را ترک مي‌کنند. اين در حالي بود که گزمه‌ها و سربازان داروغه‌ي شهر هم حضوري چندان محسوس در خيابانها نداشتند.

وقتي در برابر در اصلي مسجد ايستاده بودند و با دهاني گشاده زيبايي‌هاي کاشي‌کاري آن را تحسين مي‌کردند، سر و صدايي برخاست و متوجه گروهي شدند که همه لباس سپيد بر تن داشتند و رداهايي ساده پوشيده بودند و با نظم و ترتيب به سمت مسجد مي‌آمدند. از جنس پارچه‌هاي لباسشان معلوم بود که مردمي ثروتمند هستد و چيزي در رفتارشان بود که آدم را به ياد ديوانيان حکومتي مي‌انداخت. از آنجا که شمارشان بسيار زياد بود و به پانصد تن بالغ مي‌شد، بسياري از مردم رهگذر ايستادند و به ايشان چشم دوختند. بسياري با ديدن مرد بلند قامت و خوشرويي که پيشاپيش اين گروه حرکت مي‌کرد، سر خود را خم مي‌کردند و کرنش مي‌کردند. مرد، چشماني بادامي داشت و موهاي بلندش را از پشت بسته بود. ريشي نوک تيز بر چانه داشت و جز عصايي آبنوسي چيزي در دست نداشت.

سعيد با ديدن او با عجله کرنش کرد. جمشيد پرسيد: “اين کيست؟”

سعيد گفت: “اين امير شاهرخ است، خانِ خانانِ قلمرو تيموري. براي نماز جمعه به مسجد مي‌رود.”

قباد گفت: “با پاي پياده؟ و بي نگهبان؟”

سعيد گفت: “شاهرخ خان خيلي ديندار است. هميشه جمعه‌ها همين طوري به مسجد مي‌آيد. گاهي وقتها که کسي از مشايخ در هرات باشد و امامت جمعه با او باشد، حتي پا برهنه در خيابانها حرکت مي‌کند.”

جمشيد نگاهي به منظره‌ي پيشارويش انداخت و ابروهايش را بالا انداخت.

شاهرخ همراه با ملازمانش وارد شبستان مسجد شدند و جمعيتي انبوه که در آئجا بودند به ايشان جا دادند تا در صفهاي نخست جاي گيرند. جمشيد و همراهانش هم در صفهاي انتهايي جا گرفتند. بعد از پايان يافتن نماز جمعه، مردي ميانسال که قدي متوسط و اندامي تنومند داشت و قبايي سپيد پوشيده بود، برخاست و بر سکويي که پيشاپيش نمازگزاران و در نزديکي منبر قرار داشت، ايستاد و با حرکت دست ايشان را به خود متوجه کرد. جمشيد به ياد آورد که مرد را در ميان ملازمان شاهرخ و در نزديکي او ديده بوده است کلاهي پشمي به رنگ سپيد بر سر داشت و سبيلهاي چخماقي و بلندش وقتي حرف مي‌زد بر گونه‌هايش بالا و پايين مي‌شد. سعيد به محض ديدن او گفت: “اين امير جلال الدين فيروزشاه است. رئيس ارتش شاهرخ ميرزا و مقتدرترين آدم در هرات، البته بعد از خودِ شاهرخ و گوهر شاد آغا.”

مردي که فيروز شاه خوانده مي‌شد، به قدري جذبه داشت که مردمي که پس از پايان نماز مي‌خواستند از مسجد خارج شوند، با ديدنش بازگشتند و بار ديگر بر جاي خود نشستند. وقتي فيروز شاه زبان به سخن گشود، صداي پرطنين و بمش شبستان را در خود گرفت: “اي مردم هرات، وقتي با شيخ الاسلام راي زدم، مرا سفارش کرد که در مسجد و هنگام نماز جمعه با شما سخن بگويم…”

همه با شنيدن اين حرف سکوت کردند و منتظر ماندند تا ببينند سپهسالار ارتش شاهرخ ميرزا چه خبري برايشان دارد. فيروز شاه گفت: “همان طور که همه خبر داريد، علي بکريتي، که به خاطر خيانت به الغ بيکِ بزرگ مورد غضب واقع شده بود، چندي پيش به مغولستان گريخته و به شهر التون گول پناهنده شده است. لابد خبر داريد که حاکمان اين شهر، يعني همان صدرالاسلام و ملک اسلامِ حيله‌گر، با وجود ابراز اطاعت‌هايي که مي‌کردند، در عمل خواهانِ رهاندن اين خائنِ کثيف بودند و مي‌کوشيدند تا اميرزاده را به عفو او وادارند.”

همهمه‌اي از جمع برخاست. سعيد که به خاطر سکوتش در چند دقيقه‌ي قبل دچار بحران روحي شده بود، از فرصت استفاده کرد و فوري گفت: “اين‌ها دو شيخِ صلحجو و ترسو هستند. اصلا قصدجنگ ندارند و فقط مي‌خواهند به طوري که آبرويشان نرود، اين مسئله را از سر خود باز کنند. اما مثل اين که الغ بيک و امير شاهرخ خودداري ايشان را دستاويز قرار داده باشند تا…”

از آن سو فيروز شاه بار ديگر به حرف آمد و در نتيجه جمشيد و قباد را نجات داد: “اي مردم هرات، به ياد بياوريد زماني را که مغولان به هرات و بلخ و بخارا تاختند و پدران و پدربزرگانتان را کشتارکردند. شاهرخ بزرگ که علايم سرکشي را از ناصيه‌ي اين قوم ياجوج و ماجوج مشاهده فرموده است، تصميم گرفته تا به ياري پسرش برخيزد و با گسيل سپاهي گران خاک مغولستان را به توبره بکشد و حاميان عهدشکنان و خائنان را عقوبت نمايد.”

سر و صداي تاييدآميزي از گوشه و کنار برخاست که واقعي و از صميم قلب مي‌نمود و معلوم مي‌کرد که مردم هرات خاطره‌ي هجوم مغولان را از ياد نبرده‌اند و اشاره‌ي فيروزشاه خشمگينشان کرده است.

فيروز شاه باز گفت: ” اکنون اميرزاده الغ بيک با سپاهي گران در کرانه‌ي رود سيحون اردو زده است و در انتظار است تا سپاهيان هرات به وي بپيوندند. براي آن که از عظمت سپاه الغ بيکِ دلاور آگاه شويد، بد نيست بدانيد که جناح چپ ارتش او در اترار و جناح راستش در فرغانه خيمه زده‌اند و فاصله‌ي ميان اين دو ايالت نيز با قشون ظفرنمون هرات پوشيده شده است. اي مردم، هرات و سمرقند همچون دو همزادند و نشايد که در زماني که مردم خوارزم و بخارا و بلخ به ياري سمرقنديان برخاسته‌اند، ما هراتيان ننگِ خانه نشيني را به جان بخريم.”

سر و صدايي تاييد آميز از گوشه و کنار برخاسنت.

فيرو شاه که تشويق شده بود، با صدايي بلندتر گفت: “اکنون سپاه شاهرخي در شهر بسيج مي‌شوند تا به ياري اميرزاده‌ي دانشمند و شجاع بشتابند. چنان که مي‌دانيد، الغ بيکِ بزرگ در امر تنجيم و خواندن ستارگان مهارتي تام دارد و من خود از هم او شنيدم که فتح و پيروزي اين لشکر را در ستارگان ديده است.”

سر و صداي هلهله و شادي از گوشه و کنار برخاست. فيروز شاه کمي مکث کرد تا سر و صدا فرو بنشيند. بعد گفت: “من امروز براي اين بر منبر رفتم که خبرتان دهم که زرادخانه‌ي شاهرخي يک دست زره و يک شمشير و سپر و نيزه در اختيار هر مردِ توانمندي که خواستار شرکت در اين لشکرکشي باشد، خواهد گذاشت. مواجبي هم از قرار ماهي سيصد درهم به هر سواره و صد و پنجاه درهم به هر پياده پرداخت خواهد شد. و اين جداي از غنيمتي است که جنگاوران پيروز براي خود بر مي‌گيرند. اي مردم هرات، سرگذشت پدرانتان را به ياد بياوريد، و بدانيد که مغولان هنوز از زر و سيمي که از شما غارت کردند، توانگرند. بشتابيد که سپاه هرات بامداد پس فردا از هرات به صوب سيحون حرکت خواهد کرد.”

فيروز شاه بعد از گفتن اين حرف از سکو پايين آمد و به همراه شاهرخ و همراهانش از مسجد خارج شد. مردم تا ديرزماني بعد از آن در شبستان ماندند و با هيجان با هم در مورد عواقب اين لشکرکشي و پيوستن يا نپيوستن به آن بحث کردند.

جمشيد به قباد گفت: “اين اميرزاده‌ي دانشمند جنگاورتر و جسورتر از آن است که مي‌انديشيدم.گمان مي‌کردم او را در کتابخانه‌اي ببينم و از او در رصدخانه‌اي خبر بگيرم. نه در کرانه‌ي سيحون و در لباس رزم.”

جمشيد و قباد سعيد همين طور که به گفتگو در مورد لشکرکشي تيموريان به سرزمين مغولان مشغول بودند، از مسجد خارج شدند و راه مدرسه‌ي هرات را در پيش گرفتند که ساختماني عظيم و زيبا با کاشيهاي آبي رنگ بود و طلاب جوان علم با قباهاي آبي و دانشمندان و شيوخ با قباهاي فاخر زردوزي شده از پله‌هاي بلند و پرشمار آن بالا وپاييان مي‌رفتند. در راه، سعيد براي آنها در مورد اين که ساختمان اين مدرسه را کي ساخته بودند و شاهرخ چند کرور دينار کپکي را صرف بازسازي و کاشيکاري‌اش کرده بود، داد سخن داد و نام و نشان برخي از دانشمندان مشهوري را که در آنجا به تدريس اشتغال داشتند، برشمرد. جمشيد به نام چند تن از منجمان نامدار و رياضي‌دانان پرآوازه در اين ميان برخورد، اما از آنجا که هنوز بابت سفر طولاني‌شان خسته بود و دل و دماغ بحث و درس نداشت، ترجيح داد به تماشاي ساختمان زيباي مدرسه و حجره‌هاي هم شکلي که براي اقامت شاگردان ساخته شده بود، بسنده کند و از آنجا بگذرد. هنوز در محوطه‌ي مدرسه بودند که به جنب و جوشي برخوردند. گروهي از شاگردان آنجا، که گويي ميان خود به بحث داغي مشغول بودند، بقچه‌هايي کوچک را در بغل گرفته بودند و همان طور در حالي که با حرارت با هم مشاجره مي‌کردند، از در مدرسه خارج مي‌شدند. سعيد که ديد توجه قباد و جمشيد به اين منظره جلب شده، فورا خود را به يکي از آنها رساند و گفت: “سلام برادر.”

شاگردي که مخاطبش بود، سخن گفتن با دوستش را وا نهاد و پاسخ داد: “عليک سلام…”

جمشيد و قباد هم که از جنب و جوش طلبه‌ها کنجکاو شده بودند، پيش رفتند و به جمع ايشان پيوستند که حالا ايستاده بودند، اما بخش مهمي از ايشان همچنان در ميان خود به گفتگو مشغول بودند.

سعيد پرسيد:” براي پيوستن به اردوي فيروز شاه است که مدرسه را ترک مي‌کنيد؟”

يکي از آن گروه که جواني برومند و تناور بود، دستي به ريش کوتاهش کشيد و گفت: “آري، پيکِ فيروز شاه براي رئيس مدرسه خبر آورده که سپاه همايوني قصد دارد شماري از دانشجويان اين مدرسه را با حقوقي مکفي استخدام کند به جهت ضبط و ربط حساب و کتابهاي مالي لشکرکشي.”

يکي ديگر که جواني لاغر و بلند قد بود و در قباي بلند و مندرسش همچون مشتي پوست و استخوان مي‌نمود، گفت: “حسن، راستش را بگو، تو براي پيوستن به منشيان سپاه قدم به راه گذاشته‌اي يا به طمع نوشتن تاريخ جنگها؟”

قباد گفت: “نوشتن تاريخ جنگها؟”

همان جوان لاغر گفت: “آري، امير شاهرخ خبر داده که به منشي چيره دستي که تاريخ لشکرکشي الغ بيک به مغولستان را به شيوايي بنويسد، هزار دينار جايزه خواهد داد.”

آن جوان برومند که حسن ناميده شده بود، کمي برافروخته شد و گفت: “نه خير، من براي منشي‌گري عادي به سپاه مي‌پيوندم. بهتر است تا وقتي که لشکرکشي پايان نيافته و برنده معلوم نشده، از آن هزار دينار طمع ببريم.”

سعيد پرسيد: “برنده؟ مگر مسابقه‌اي براي انتخاب اين مورخِ سعادتمند برگزار شده است؟”

همان جوان لاغر گفت: “بدتر از مسابقه، امير شاهرخ گفته هريک از منشياني که در سفر جنگي همراه گروه باشند مي‌توانند اين تاريخ را بنگارند. در نهايت بايد اثر خود را تحويل امير الغ بيک دهند. او متني را که بپسندد بر خواهد گزيد و به اين ترتيب برنده تعيين خواهد شد.”

جمشيد خنديد و گفت: “روشي هوشمندانه براي گردآوري روايتهاي مختلف تاريخي است. حالا شما رقيب يکديگر محسوب مي‌شويد. مگر نه؟”

يکي ديگر از شاگردان گفت: “نه، ما همه به ديوانخانه‌ي سپاه مي‌پيونديم و مواجب خودمان را مي‌گيريم. آنها که اين قدر بلندپرواز باشند، اندکند. وانگهي، شرط مي‌بندم که در نهايت خواجه حافظ ابروي بهديناني است که هزار دينار را نصيب خود خواهد کرد.”

جمشيد که اين نام در گوشش آشنا بود، پرسيد: “خواجه حافظ ابرو؟”

سعيد با شور و حرارت گفت: “آري، خواجه حافظ ابرو را که حتما مي‌شناسي؟ او همان کسي است که با سپاه تيموري همراه بود و به امر تيمور تاريخ جنگهايش را مي‌نوشت. اکنون در دربار هرات براي خود دستگاهي دارد و چندين کتاب مهم ديگر نيز نوشته است. شاگرداني زياد دارد که نگاشتن تاريخ را به آنها درس مي‌دهد.”

جوان لاغر درآمد که: “آن وقت حسن است که وقتي بيهوده را بر سر نگاشتن تاريخي مي‌گذارد که کنج کتابخانه‌اي خاک خواهد خورد.”

قباد گفت: “شما مي‌خواهيد با حافظ ابرو رقابت کنيد؟”

جواني که حسن نام داشت گفت: “چرا که نه؟ دست کم در نوشتن تمريني خواهم کرد. البته نه با سوداي بردن هزار دينار. من که مي‌دانم، خواجه جايزه را خواهد برد، هرچند در لشکرکشي همراه نباشد.”

در همين بين، جوان ديگري دوان دوان به گروه ايشان نزديک شد و گفت: “ياران، ياران، صبر کنيد. به اردوي فيروز شاه نرويد. همين الان خبر آوردند که شيخ الاسلام و صدرالاسلام از پشتيباني از علي بکريتي پشيمان شده‌اند و نامه و تحفه فرستاده‌اند و ابراز اطاعت کرده‌اند و استدعا کرده‌اند که قشون تيموري به مغولستان وارد نشوند.”

سعيد تند تند گفت: “پس اين همه تدبير و بسيج نيرو بي‌فايده بود؟ فيروز شاه که همين ساعتي پيش مردم را به انتقامجويي از مغولان فرا مي‌خواند سکه‌ي يک پول مي‌شود.”

نشانه‌هاي نااميدي و سرخوردگي در گروه شاگردان مدرسه به راحتي ديده مي‌شد. همه اين امکانِ وسوسه کننده که با لشکري پيروزمند همراه شوند و مواجبي زياد بگيرند و مدتي از ملال مدرسه دور باشند را رنگ باخته مي‌ديدند.

جمشيد گفت: “تمهيداتي که من مي‌بينم، به اين سادگي‌ها و با يک ابراز اطاعت ساده متوقف نخواهد شد. گمان مي‌کنم الغ بيک قصدِ غارت مغولستان را داشته باشد و با اين حرفها از قصد خود باز نگردد.”

يکي از شاگردان مدرسه گفت: “خواجه‌اي که مسافر مي‌نمايي، واقعا چنين مي‌انديشي؟”

جمشيد گفت: “آري، لشکري که از فرغانه تا اترار اردوگاهش است، به اين سادگيها مرخص نمي‌شود. سرداران به سربازان مواجب داده‌اند و سربازان به قصد غنيمت شمشيرهاي را تيز کرده‌اند. اينها به اين سادگي بر نمي‌گردند. دل خوش داريد که شرکتتان در لشکرکشي ممکن و مواجبتان برقرار خواهد بود.”

با وجود آن که حرفهاي جمشيد گروه شاگردان را کمي اميدوار کرده بود، اما همه بعد از شنيدن خبر تسليم شدن گردنکشان ،با دستي از پا درازتر به سمت حجره‌هاي خود بازگشتند. جمشيد و همراهانش هم از مدرسه بيرون رفتند. اما در راه بودند که باز از رهگذران شنيدند که الغ بيک درخواست تسليم دو شيخ را رد کرده و تصميم گرفته به هر صورت لشکرکشي‌اش را به مغولستان انجام دهد. ورود پيکي که از سوي التون گول به هرات آمده بود و پيام فروتنانه‌ي دو شيخ را به همراه داشت، در شهر تاثير خوبي کرده بود و مردم که مطمئن شده بودند مغولان ناتوان و فرودست‌تر از خودشان هستند، با ميل و رغبت بيشتري به سپاه هرات مي‌پيوستند و با دلگرمي بيشتري راهي جنگ مي‌شدند.

عصر همان روز، جمشيد و قباد با بهانه‌ي ديدار شيخي صوفي که روزه‌ي سکوت را تعليم مي‌داد، سعيد را دست به سر کردند و به بازار رفتند. وقتي به رسته‌ي گبه فروشان رسيدند، شيخ نورالدين را ديدند که در دکانش منتظرشان بود. از آنچه که انتظار داشتند جوانتر بود و چشمان آبي درشتي داشت که به سختي مي‌شد نگاه خيره‌اش را تحمل کرد. شيخ نورالدين با ديدن ايشان به پا خواست و با احترامي بسيار به جمشيد و قباد خوشامد گفت. بعد هم ايشان را از دري که در انتهاي دکان قرار داشت، به حياطي راهنمايي کرد و از آنجا به اتاقي کوچک وارد شدند که معلوم بود براي استراحت شاگردان مغازه و اهل دکان ساخته شده بود. همه جا کاملا خلوت بود و حتي چنين مي‌نمود که همهمه‌ي بازار نيز به آنجا راه ندارد.

خواجه نورالدين ايشان را بر قالي زيبايي که بر زمين پهن شده بود، نشاند وخود هم با احترام دو زانو در برابرشان نشست. بعد گفت: “استاد غياث الدين و استاد معين الدين کاشاني، به راستي افتخار بزرگي است که شما را مي‌بينم. در ميان ياران ما نام شما را همچون دو اسطوره ياد مي‌کنند. کساني که گنجينه‌ي راز را به اعضاي انجمن باز گردانده‌اند، و نزديک بوده جان خويش را بر سر حفظ آن تنديس بالدار بگذارند…”

قباد متوجه شد که چهره‌ي جمشيد با يادآوري خاطرات مربوط به تنديس بالدار باستاني در هم رفت. از اين رو پيشدستي کرد و گفت: “براي ما نيز ديدن شما افتخاري است. حروفيان در کاشان اقتداري بسيار دارند و ياران هم مسلک ما از ديرباز با اهل حروفيه انسي تمام داشته‌اند.”

جمشيد گفت: “جناب خواجه، پيش از هر حرفي، بايد بدانيد که گويا ارتباط شما با گروه حروفيه آشکار شده باشد. جواني که راهنمايي ما را بر عهده داشت، گليمي را در دکان شما ديده بود که رمز حروف چهره را بر آن نقش کرده بودند.”

خواجه گفت: “آري، مي‌دانم. با اين وجود موقعيت مرا در اين سازمان نمي‌دانند. من به هر صورت به کار تجارت گليم و گبه اشتغال دارم و بايد حاصل دسترنج ياراني معتقد را که رمزهاي فرقه‌ي ما را بر گليم نقش مي‌زنند را هم بفروشم. شايد به اين ترتيب پيام شيخ جهانگير شود و مردمان به راز حروف آگاه شوند.”

قباد گفت: “اما به هر صورت، شايد فاش شدن ارتباط شما با اين گروه نيز به صلاح نباشد؟”

خواجه گفت: “بيم نداشته باشيد. در هرات حروفيان بسيارند و مرا نيز احتمالا يکي از زمره‌ي ايشان به شمار خواهند آورد. به شاگردانم اعتمادي کامل دارم. ما تا کسي را لايق ندانيم جاودان خرد را به او آموزش نخواهيم داد.”

جمشيد با شنيدن نام کتاب مقدس حروفيان شادمان شد و گفت:” خواجه، اگر نسخه‌اي از اين کتاب را بتوانيد به من امانت بدهيد يا بفروشيد منتي بزرگ بر من نهاده‌ايد، برخي از عقايد حروفيه را در گفتگو با ياراني که بر اين طريقت بوده‌اند، دريافته‌ام. اما خواندن جاودان خرد چيزي ديگر است.”

خواجه خنديد و گفت: “آري، خواندنش به راستي چيزي ديگر است. چون رسوم ما را نمي‌دانيد، سخنتان را به دل نمي‌گيرم. اما حتي ديدن و لمس کردن اين کتاب هم براي غيرحروفيان ممنوع است، چه رسد به خريد و فروش آن.”

جمشيد گفت: “يعني راهي براي خواندن آن وجود ندارد؟”

خواجه گفت: “چرا، راهي هست. آن هم پيوستن به جنبش حروفيه است. اگر چنين کنيد مايه‌ي افتخار بيکران من است. هرچند شک دارم از عهده‌ي آزمونهاي دشوار آن بر آييد.”

جمشيد به فکر فرو رفت، قباد که مي‌ديد موضوع اصلي بحث همچنان ناگفته مانده است، پرسيد:” جناب خواجه، در کاشان به ما گفتند نامه‌اي براي شما بياوريم و سفارش کردند که پيش از ترک هرات خبري از شما بگيريم. چيزي نيست که بخواهيد به من بگوييد؟”

خواجه نورالدين براي دقايقي در فکر فرو رفت و گفت: “آري، نامه‌اي که آورده‌ايد بسيار مهم بوده است. محتواي آن مرا بر سر دوراهي تصميمي بزرگ قرار داده است. در نامه چنين آمده بود که امير شاهرخ در کارِ شناسايي و نابود کردنِ حروفيان و ساير گروههايي است که به انجمن ياران ما تعلق دارند.”

قباد گفت: “اما چگونه است که اين اميرِ ديندار با پاکدينانِ گروه ما و شيعيان دشمن باشد؟ امروز ظهر در مسجد جامع در حضورش نام دوازده امام را بر خطبه خواندند.”

خواجه گفت: “شاهرخ نيز مانند پدرش تنها تا حدي ديندار است که منافعش به خطر نيفتد. تعصبش قشري بودن است و جهادش کشورگشايي، از او ايمن نبايد بود.”

جمشيد پرسيد: “يعني شاهرخ نقشه‌ي نابود کردن ما را دارد؟”

خواجه گفت: “خوشبختانه از اين که گروهي چنين گسترده از ما وجود دارد، خبردار نيست. اما در کل، آري، دست اندرکار شناسايي و نابود کردن يکايک فرقه‌ها و گروههايي است که به ما مربوطند. سربداران شيعه را تا حدود زيادي قلع و قمع کرده است و برادرش ميرانشاه حروفيان را تعقيب کرد. خبري که در نامه بود، از کشتاري عظيم خبر مي‌داد. به اين شکل من نيز بايد دير يا زود از هرات بروم. شايعه‌هاي خياباني در مورد حروفي بودنِ يک تن چيزي است و بلاهايي که عمله‌ي عذاب زندان هرات بر سر مشکوکين به زندقه مي‌آورند، چيزي ديگر است.”

جمشيد پرسيد: “حالا آن خبري که شما بايد به ما بدهيد و ما بايد خبرش را داشته باشيم چيست؟”

خواجه با چشمان آّبي نافذش به جمشيد خيره شد و گفت: “در سمرقند، کسي به دنبال شما خواهد آمد و از حال و روز من خواهد پرسيد و اين جمله را خواهد گفت که نورالدين چه تصميم گرفت. آن وقت به او بگوييد که حروفيان بايد هر چه زودتر امير شاهرخ را به قتل برسانند.”

بعد هم بدون آن که چشمان افسونگرش را از جمشيد برگيرد، گفت:” دوست من، در سمرقند آنچه را که ديرزماني است مي‌جويي، خواهي يافت.”

جمشيد که از شنيدن تصميم راسخ حروفيان براي قتل شاهرخ شگفت زده شده بود، از اين سخن آخر يکه خورد و گفت:” در مورد چه حرف مي‌زنيد؟ چه است که ديرزماني مي‌جويمش؟”

نورالدين گفت:” استاد غياث الدين، ما اهل حروف بر رازهاي ذهن مردمان احاطه داريم. زبانه‌هاي خشمي را در چشمانت مي‌بينم که ديرزماني است در دلت لانه کرده، و عهدي را مي‌بينم که با خودت بسته‌اي تا از کسي که عزيزت را از ميا نبرده انتقام بکشي. وضعت به ما که انتقام خون خواجه فضل الله حروفي را مي‌جوييم شبيه است. تفاوت در آن است که ما قاتلان را مي‌شناسيم و تو او را در ظلمت گم کرده‌اي.”

قباد و جمشيد با شنيدن اين حرف با تعجب گفتند:” ظلمت خان؟”

خواجه به آرامي سر خود را به علامت تاييد تکان داد. جمشيد که براي سالها بر خشم خويش از اين شخصيت مرموز سرپوش نهاده بود و در نهان آتش انتقام همسرش در دلش شعله‌ور بود، غريد:” ظلمت خان در سمرقند است؟”

نورالدين بار ديگر با حرکت سر حرفش را تاييد کرد و گفت:” اما نمي‌دانيم که کيست. تنها مي‌دانيم در ماجراي کشتار حروفيان و خيانتي که به رهبر ما شد، او نيز دست داشته است. شايد سرنوشت آن باشد که تو با از ميان بردن ظلمت خان در نبردي که ما در پيش روي خويش داريم، ياري‌مان کني.”

جمشيد گفت:” نشانه‌اي، يا علامتي نداريد تا به آن ظلمت خان را بشناسم؟”

نورالدين گفت:” افسوس که در مورد هويتش هيچ نمي‌دانيم. تنها سخن يکي از ياران خويش را داريم که پيش از کشته شدنش به دست سياهپوشان ظلمت خان، پيامي روشن را برايمان به جا نهاد که نشاني‌اش را در سمرقند يافتيم. اين ظلمت خان کسي است که در سمرقند زندگي مي‌کند. من خود زماني که جوانتر بودم، سالها براي گرفتن تقاص خون عزيزي او را مي‌جستم و نمي‌يافتمش، اکنون که به جنگي ديگر مشغولم و شما را راهي سفر سمرقند مي‌بينم، فقط اين اندرز را برايتان دارم که گول ظواهر را نخوريد. ظلمت خان هرکس که باشد، در ظاهري فريبنده و زير پوشش هويتي مقبول در ميان مردم زندگي مي‌کند. هنر او، پنهان شدن در ميان بيگناهان است. اين را از ياد نبريد.”

خواجه نورالدين اين را گفت و دست راستش را به سوي جمشيد دراز کرد. جمشيد برخاست و دست او را فشرد وگفت:” اين عهد در ميان ما باشد که ظلمت خان را رها نکنيم، چنان که او رهايمان نکرده است.”

جمشيد و قباد در حالي که انديشناک مي‌نمودند از در دکان خواجه نورالدين بيرون رفتند. در راه هر دو ساکت بودند، و وقتي در ميدان شهر سعيد را ديدند که با چند تن از جوانمردان شهر همراه بود، تلاشي براي باز داشتن او از ترک رفيقانش و پيوستن به خودشان، به خرج ندادند. سعيد با اشتياق تمام از خبرهاي جنگي تازه برايشان گفت و شايعه‌هايي را که دروغ بودن برخي از آنها آشکار بود را برايشان پشت سر هم رديف کرد. مثلا اين که مغولان اردوي طلايي که بر جنوب روسيه حاکم بودند، به ياري الغ بيک آمده‌اند. يا اين که ابراهيم بن اترک تيمور که رهبر نيروهاي مغولستان بود، در اثر سوء قصدي از پا در آمده است.

اين سه تن همان طور که در خيابانهاي هرات قدم مي‌زدند، به جايي رسيدند که ده دوازده تن از مردم در آنجا جمع شده بودند و با علاقه به هياهوي چند تن نگاه مي‌کردند. مردم دور در خانه‌اي جمع شده بودند و در حالي که جيغ ودادِ درون خانه را مي‌شنيدند، با هم پچ پچ مي‌کردند. شمارشان به قدري بود که راه را بند آورده بود. سعيد با رسيدن به آنها پرسيد: ” چه خبر شده؟ باز حاجي شفيع مست کرده و دارد زنش را کتک مي‌زند؟”

يکي از حاضران گفت:”نه، محتسب‌ها هستند که به خانه‌ي حاجي ريخته‌اند.”

از حرف زدن مردم معلوم بود که همه مي‌دانند که آنجا منزل مردي به نام حاجي شفيع است، و اين که اين آدم به ميخوارگي شهره است. از درون خانه صداي داد و قالي مي‌آمد. بالاخره در خانه باز شد و مردي پنجاه شست ساله که رنگ و رويي برافروخته داشت و دستاري پريشان بر سرش بود، به ضرب دستي نيرومند از در بيرون افتاد. مرد در خيابان روي زمين پهن شد. پشت سرش، دو نفر پديدار شدند که لباسي هم شکل و زرد بر تن داشتند و کوزه‌هايي را در دستانشان گرفته بودند. سعيد با ديدن آنها گفت: “اينها محتسب‌هاي شاهرخي هستند. حق دارند هر وقت خواستند سر زده وارد هر خانه‌اي بشوند و اگر منکري ديدند، جلوگيري کنند.”

 

 

ادامه مطلب: بخش چهاردهم

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب