پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش چهاردهم

دو محتسب که به ظاهر از سربازان تنومند ترک انتخاب شده بودند، کوزه‌ها را با خشونت بر ديوار خانه شکستند. بوي گس شراب در خيابان پيچيد. حاجي شفيع که لباسهايش از شتک زدن محتويات کوزه‌هاي شکسته آلوده شده بود، برخاست و نعره زد: “اين دزدي است! روز روشن به خانه‌ي مردم مي‌ريزيد؟”

يکي از محتسب‌ها گفت: “حاجي، بخت يارت بوده که دهانت بو نمي‌دهد، وگرنه براي تازيانه خوردن به گزمه خانه مي‌برديمت.”

ديگري گفت: “ما به همراه خودِ امير شاهرخ به منزل پسر و وليعهدش محمد جوکي رفتيم و آلات شراب سازي‌اش را در هم شکستيم، فکر کرده‌اي از جيغ و داد تو مي‌ترسيم؟ مردکه‌ي جهودِ ميخواره!”

حاجي شفيع همان طور با لباسي که از گل و شراب لکه‌دار شده بود، در انتهاي خيابان ايستاده بود و به محتسب‌ها بد و بيراه مي‌گفت. تا آن که زني از خانه بيرون آمد و سعي کرد آرامش کند. دو محتسب بي‌اعتنا به اين دو يک بار ديگر خانه را کامل جستجو کردند و لگني را که احتمال مي‌دادند به کار شراب سازي بيايد، با لگد خرد و خمير کردند و بعد هم به راه خود رفتند.

جمشيد زير گوش قباد گفت:” عجب شاه عجيبي است اين شاهرخ!”

سپاه الغ بيک در بيست و هفتم ربيع الاول همان سال از ماوراء النهر به حرکت در آمد و به خاک مغولستان وارد شد. ارتشي که از اميرزاده‌ي دانشمند فرمان مي‌برد، از سي هزار مرد جنگي تشکيل يافته بود. جناح راست و چپ سپاه او در نزديکي رود سيحون به الغ بيک پيوستند و تا شهر اَبيش پيش رفتند. در اينجا خداي داد نامي که حاکم آن منطقه بود تسليم شد و مورد عفو قرار گرفت. آنگاه اين سپاه به سرعت تاشکند را فتح کرد.

مغولان که خطر را نزديک مي‌ديدند، با رهبري ابراهيم بن اترک تيمور به پاتکي دست زدند و از شهر آشپارا پيش تاختند و در منطقه‌ي تالاس اردو زدند. الغ بيک که سرداري جسور و بي‌پروا بود، سپاه خود را به سرعت بر سر ايشان آورد و در همان جا با يک حمله‌ي غافلگيرانه مغولان را نابود کرد. ابراهيم بن اترک با بقاياي سپاهش گريخت، اما الغ بيک او را دنبال کرد و بار ديگر شکستش داد و فراريان مغول را کشتار کرد و از کله‌هايشان مناره‌هايي برآورد.

ابراهيم گريزپا، خيلي زود توانست بار ديگر قواي خود را سازماندهي کند. او با حاکمي محلي به نام جهانشاه بن قمرالدين امير متحد شد. اما الغ بيک خيلي زود در نزديکي رود قره سو بر سپاهيان ابراهيم تاخت و ايشان را شکست داد. در اين نبرد ابراهيم و دو عموزاده‌اش کشته شدند. جهانشاه پس از شنيدن اين خبر به منطقه‌ي بويوک کبين عقب نشست. الغ بيک يکي از سردارانش را که خواجه ارسلان طرلان نام داشت، با پانصد سوار مامور کرد تا بر قشون جهانشاه بتازد. او ايشان را در نزديکي قره ابيش يافت و با وجود شمار کمِ مردانش، شکست سختي بر ايشان وارد کرد. با اين وجود در همين مدت جهانشاه گذرگاه مهمِ سان تاش را در اختيار گرفته بود و به اين ترتيب وقتي از برابر خواجه طرلان عقب نشست، توانست با شبيخونهايي متوالي سپاهيان الغ بيک را که در حال عقب‌نشيني بودند، تار و مار کند و شماري زياد از ايشان را به قتل برساند.

الغ بيک در اين شرايط که کسي انتظار حمله را از او نداشت، ناگهان به گذرگاه سان تاش تاخت و پس از نبردي خونين آن را فتح کرد. به اين ترتيب راه بازگشت مغولان بسته شد. او سه هزار تن را مامور کرد تا با سرعت در پي صدرالاسلام بروند و او را دستگير کنند. اما صدرالاسلام که با شمار کمي از سربازانش مي‌گريخت، سريعتر حرکت کرد و توانست خود را از اين مهلکه به در برد. آنگاه نوبت رويارويي نهايي جهانشاه و الغ بيک رسيد. اين دو سپاهيان خود را در نزديکي کتمن تپه در برابر يکديگر آراستند و به جنگي کلاسيک روي آوردند. الغ بيک در اين هنگام بيش از بيست هزار نفر از سربازان خود را به همراه داشت. سربازان در اين مدت از پيروزي در سان تاش و گريختنِ صدرالاسلام دلگرم شده بودند و روحيه‌اي خوب داشتند. از سوي ديگر، جهانشان بن قمرالدين امير با وجود پيروزي‌هاي اوليه‌اش، در موقعيتي دشوار به سر مي‌برد و اگر شکست مي‌خورد راهي براي فرار نداشت.

الغ بيک با درايت و مهارت در جنگ کتمن تپه سپاه خود را هدايت کرد و مغولان را به سادگي شکست داد. آنگاه گويي خواستار انتقام خون ايرانياني باشد که به دست چنگيز به قتل رسيده بودند، دست به کشتار ايشان گشود. الغ بيک دستور داد مغولان اسير را گردن بزنند و از سرشان کله مناره درست کنند. همچنين بر خلاف سنت مرسوم که سردار پيروز را از تعقيب فرارياني که امان مي‌خواستند بر حذر مي‌داشت، سپاهيان خود را در مارپيچي بزرگ به حرکت در آورد و بخشهايي از سپاه مغولان را که به شکلي نامنظم در حال غقب نشيني بودند، گرفتار کرد و آنها را قتل عام نمود.

به اين ترتيب بود که الغ بيک در دهم شعبان همان سال به سمرقند وارد شد و در جريان جشني با شکوه، پيروزي خود را اعلام کرد. جمشيد و قباد و سعيد، که به همراه سردار خراساني و دسته‌ي نگهبانان کوچکشان، در معيت پهلوان هراتي تازه به شهر رسيده بودند، ناگهان خود را در شادخواري و عيش و نوشِ اهل سمرقند غرقه يافتند. براي ايشان که از شهري به نسبت کوچک مانند کاشان بيرون آمده بودند، و هرات را با مردم ديندار و پرهيزگارش ديده بودند، اين که در سمرقند افسانه‌اي مردم به باده نوشي در روز روشن مشغولند و رقاصان چيني و ختايي در ميدانهاي شهر جلوه فروشي مي‌کنند، بسيار غريب مي‌نمود. جمشيد و قباد با همان نگاه اول دريافتند که الغ بيک از نظر دينداري و حفظ ظواهر شرعي به پدرش نرفته است.

جمشيد در اين جشنها، الغ بيک را از دور ديد. او بر فيلي عظيم و سپيد رنگ سوار شده بود که به رسم جنگها بدنش را با زرهي محکم پوشانده بودند و عاجهايش را با آب طلا رنگ زده بودند. خودِ الغ بيک مردي بلند قامت و تنومند بود که اندام پهلواني و عضلات برجسته‌ي بازوانش به مردي دانشمند و ستاره شناس شبيه نبود. هنوز مردي جوان بود که صورت زيباي مادرش را به ارث برده بود و بر خلاف پدربزرگش تيمور، چشماني درشت داشت که به چشمان بادامي ترکان چغتايي شباهتي نداشت. الغ بيک در آن ظهرگاهي که سوار بر فيل سپيد پيشاپيش سپاهيانش به سمرقند وارد شد و غنايمي را که همراه آورده بود به مردم نشان داد، زرهي درخشان بر تن کرده بود و شنلي سپيد از پوست قاقم بر دوش افکنده بود و شمشيري بسيار بلند و خميده را بر کمر بسته بود. جمشيد با نخستين نگاه از او خوشش آمد، هرچند تصويري که از او در ذهن ساخته بود، کاملا با آنچه که مي‌ديد ناهمخوان بود.

الغ بيک چندان در سمرقند درنگ نکرد و از اين رو فرصتي دست نداد تا جمشيد به ملاقاتش برود. او به سرعت به هرات رفت و گزارش پيروزيهاي خويش را به پدرش عرضه کرد. شاهرخ هم که از گوشمالي ديدن مغولان خرسند بود، هدايايي گرانبها به او بخشيد و بسيار او را نواخت و بار ديگر روانه‌ي سمرقندش کرد.

قاضي زاده با ديدن جمشيد با آغوشي گشوده پيش آمد و او را در آغوش کشيد و گفت: “به به به، خوش آمدي پسرم، … يعني استاد بزرگ،قدمتان بر سمرقند مبارک باد.”

جمشيد که از خوشامدگويي گرمِ مرد مقتدرِ دربار الغ بيک خوشحال شده بود، خنديد و در برابر وزير دانشمند کرنش کرد و گفت: “درود بر شيخ قاضي‌زاده‌ي عزيز. گمان نداشتم پيشکش کردنِ زيج خاقاني به اينجاها منجر شود.”

قاضي‌زاده به قهقهه‌اي بلند خنديد و گفت: “آري، آن روز را به ياد داري که مي‌گفتي بايد بپرسم اسطرلاب را به که مي‌فروشي، و نه به چند؟”

جمشيد گفت: “بگذاريد خواهرزاده‌ي دانشمند و هوشمندم را معرفي کنم. و همچنين بهادرخان، پهلوان نامدار هرات را…”

آنگاه اشاره‌اي کرد. قباد که همراه با مهران و سعيد و بهادر خان در نزديکي در با ادب ايستاده بودند، پا پيش گذاشتند و کرنش مختصري کردند. قاضي‌زاده با خوشرويي گفت: ” عزيزان من، به سمرقند خوش آمديد. درايت و تيزهوشي خواجه غياث الدين را چندان مي‌دانم که اطمينان دارم در ميان دانشمندان کسي با او بر نخواهد آمد. اما در ميدان زورِ بازوي مردان، سمرقند نيز جنگاوراني دلاور دارد…”

بهادرخان که آشکار بود اين اشاره را به خود گرفته است، با ادب پاسخ داد: “به پابوس آمدن من از روي محک زدن خويش بود و اطمينان از راستي افسانه‌هايي که در مورد پهلوانان سمرقندي رايج است، وگرنه جوانمردان سراويل پوش را نه ادعايي است و نه رقابتي.”

قاضي‌زاده اين تعارف را با خوشرويي پذيرفت و بعد رو به قباد کرد و گفت: “معين الدين کاشاني، آيا به راستي با اين سن و سال همان قدر که استاد تعريف مي‌کند باهوشيد؟”

قباد سر خم کرد و گفت:” استاد به رسم خويشاوند دوستي است که چنين مي‌گويند…”

جمشيد اخمي کرد و گفت: “نه، قباد، تعارف بيهوده نکن. جناب قاضي‌زاده، خودتان به زودي خواهيد ديد که اين جوان استعدادي درخشان دارد و به ويژه در فنون ديواني بسيار خبره است.”

قاضي‌زاده گفت: “بي‌ترديد چنين است. اما زنهار که از هوش اين جوان در برابر امير دانشمند الغ بيک تعريفي نکنيد…”

و چون نگاه شگفت‌زده‌ي قباد را ديد، ادامه داد: “چون عادت امير آن است که هر مدعي را به سخت‌ترين محک‌ها مي‌سنجد و اگر کسي را چندان که مي‌خواهد برجسته نيابد، به وي توجهي نخواهد کرد. هنوز که هنوز است، هر از چندگاهي مسئله‌اي دشوار در رياضي و هندسه را برايم طرح مي‌کند، تنها از آن رو که باقي ماندنِ عقل و هوشم را در سنين پيري محک بزند. اين شاه نازنين از ابتداي کودکي نيز هم چنين بود.”

جمشيد با شنيدن لحن بيان اين جمله، دريافت که هنوز قاضي‌زاده که زماني معلم الغ بيک بود، او را شاگرد دردانه‌اش مي‌داند، هرچند شاگردي تيزهوش و عالي مقام.

جمشيد گفت: “معين الدين قباد را نمي‌دانم. اما من که خود شيفته‌ي اين محک‌ها هستم.”

قاضي‌زاده گفت:”با وجود سختگيري، امير جوان هوشي سرشار در تميز خردمندي آدميان دارد. يک نمونه‌اش آن که فردا روزِ افتتاح مدرسه‌ي بزرگ سمرقند است که به امر وي ساخته شده، و هنوز رئيسي برايش برنگزيده است. ابتداي کار اميد داشتم مرا به اين شغل بگمارد و از رنج وزارت آسوده‌ام دارد، اما چنين نکرد و از ساير دانشمندان هم هنوز کسي را برنگزيده است. بايد ديد قرعه‌ي اين منصب والا به نام که مي‌خورد. راستي، هم اکنون وقت خوبي است که شما را براي مراسم گشايش اين مدرسه دعوت کنم، قرار ما فردا، در ميدان جارچي… مردم اينجا نام قديمي آنجا را بهتر مي‌شناسند. قديمها آنجا را ميدان ايکي ايتکين باشي مي‌ناميدند. بياييد تا آخرين مجلس الغ بيک را با داوطلبان رياست مدرسه ببينيد. امير جوان بايد در همين روز رئيس مدرسه را تعيين کند. چرا که عصرگاه جشن افتتاح آن برگزار مي‌شود و تا آن هنگام بايد رئيس مدرسه معلوم شده باشد”.

الغ بيک در مجلس بارعام نشسته بود و چنين مي‌نمود که از يکنواختي کساني که به خدمتش شرفياب مي‌شدند، ملول شده باشد. از صبح، گروهي بسيار عريضه آورده و تظلم کرده بودند. به رسم دوشنبه‌ها، کل روز را تا نماز مغرب به شنيدن سخنان مردم اختصاص داده بود. آنچه که مايه‌ي خستگي‌اش شده بود، نه خودِ دادخواست‌ها و عريضه‌ها، که بيشتر مزاحمت دانشمنداني بود که براي خودنمايي و عرضه‌ي خدمات خويش بر وي وارد مي‌شدند. همه خبر داشتند که الغ بيک امروز مدرسه‌ي بزرگ سمرقند را افتتاح خواهد کرد، و همه هم مي‌دانستند که هنوز رئيسي براي اين مدرسه انتخاب نشده است. از اين رو از صبحگاه، منجمان و طبيبان و مهندسان گروه گروه از راه مي‌رسيدند و خودي مي‌نمودند. آن يکي رياضيداني بود که کتابي سست و پريشان را با وامگيري از المجسطي فراهم آورده بود و سالها منتظرِ فرصتي مناسب مانند اين مانده بود تا آن را به خدمت اميري عرضه کند. ديگري طبيبي بود که هرچند قانون شيخ الرئيس را در حافظه داشت، اما از کمترين خلاقيتي بهره نبرده بود و مي‌کوشيد تا با نمايش قدرت حافظه‌ي شگفت‌انگيزش امير جوان را تحت تاثير قرار دهد. اين در حالي بود که خودِ الغ بيک حافظه‌اي بسيار نيرومند داشت.

زماني که کودکي سه چهار ساله بيش نبود، در سلطانيه قصه‌گويي داشت که خواهرزاده‌ي خردسالش همبازي‌اش بود. همين چند ماه قبل بود که در جريان جنگهايش با مغولها، در خراسان او را ديده بود که حالا به مردي تبديل شده بود و در کسوت دراويش سفر مي‌کرد و شيخ عارف آذري خوانده مي‌شد. الغ بيک با نخستين نگاه او را به جا آورده بود و نشاني‌هاي آن خاله‌ي قصه‌گويش را از او پرسيده بود و مايه‌ي شگفتي شيخ و همراهانش را فراهم آورده بود. باز نکته‌ي آرامش بخش آن بود که تمام اين داوطلبانِ رياست بزرگترين مدرسه‌ي جهان اسلام، که قرار بود گوي سبقت را از جندي شاپور و دارالعلم بغداد بربايد، به تعريض سخن مي‌گفتند و ادعاي خويش را به صراحت بيان نمي‌کردند. چرا که همه از اخلاق او آگاه بودند و مي‌دانستند در برابر ذهن هوش و محکهاي تند و تيزش پايداري نتوانند کرد.

حاجب کاغذي را که در دست داشت گشود و با صداي بلند و يکنواختش گفت: “و اکنون نوبت شرفيابي به مولانا محمد خوافي رسيده است، که ….”

حاجب سکوت کرد و با تعجب به نامه‌اي که در دست داشت خيره شد. الغ بيک سر برداشت و به او نگريست. بعد متوجه مولانا محمد خوافي شد. مردي بود به نسبت پير، با سري خلوت که دستاري چرک به دورش بسته بود. ريشي کوتاه و چهره‌اي زرد و تکيده داشت، که چشماني سياه و به غايت نافذ از ميان آن به امير خيره شده بود. لباسهايش ژنده پاره‌هايي بودند که گويي از ميان زباله‌ها آن را يافته بود. حاضران در مجلس هم که ترديد حاجب را در خواندن نامه ديده بودند، دريافتند که اين مرد غريب يا چيزي ناشايست و نامعقول را به عنوان دليل شرفيابي‌اش ذکر کرده، يا چنان بدخط و بي‌سوادانه نوشته که خواندن خطش براي حاجب ممکن نيست. براي لحظه‌اي نفس از کسي بيرون نيامد و سکوت حاجب در کل مجلس فراگير شد. الغ بيک به منظره‌‌ي پيشارويش خيره شد. به تالار وسيع و بزرگي که ستونهايي مرمرين سقفش را بر دوش خود نگه داشته بودند و از بالا در مقرنسهاي زيباي تاق گم شده بودند، به انبوه جمعيتي که در تالار حضور داشتند. درباريان و وزيراني که لباسهايي فاخر و قباهايي زربفت در تن کرده بودند، و نگهباناني که غرق در آهن و پولاد نيزه‌هاي بلند خود را با افتخار در دست گرفته بودند و آنقدر بي‌حرکت بودند که مي‌شد به سادگي با تنديسهايي اشتباهشان گرفت. در ميانه‌ي اين منظره‌ي باشکوه و پرابهت، که به نقاشي‌هاي عبدالحي شبيه بود، اين مرد ژنده پوش مانند وصله‌اي ناجور ايستاده بود.

الغ بيک با اشاره‌اي حاجب را که چهره‌اش قرمز شده بود، از زحمت رهاند و گفت: “بگذاريد خودِ مولانا خوافي حرف بزند.”

مردي که با لقب پرحشمتِ مولانا خوانده شده بود و ظاهري بيگانه با اين لقب داشت، پا پيش گذاشت و با صدايي تيز و بلند گفت: “امير به سلامت باشند. من از فقيراني هستم که در محله‌ي توغلايي عيني زندگي مي‌کنم.”

الغ بيک نفسي از سر ملال کشيد. اين نام محله‌ي پست و فقيرنشين سمرقند بود. بي‌ترديد اين کسي که نام مولانا را بر خود گذاشته بود، آمده بود تا انجام خدمتي موهوم را گزارش دهد و پولي را از دربار گدايي کند. در فکر بود که به او پول بدهد يا دستور بدهد به دليل مداخله در بارعام چوبش بزنند. چون کساني که طلب مرحمت شاهانه داشتند نبايد در مراسم بارعام حاضر مي‌شدند و مي‌بايست به ديوانخانه‌ي مخصوص اين کار مراجعه کنند.

در همين فکرها بود که مولانا محمد خوافي بار ديگر به سخن در آمد: “آنچه که در نامه نبشته بودم و حاجب گويا بابت مراعات و از سر مهرباني نخواند، آن بود که به خدمتتان آمده‌ام تا رياست مدرسه‌ي سمرقند را بر عهده بگيرم.”

الغ بيک از جايش نيم خيز شد و نداي حيرتي از گلوي حاضران برخاست. حالا ديگر ترديدي نمانده بود که اين ژنده پوش ديوانه است. ناگهان شيطنت الغ بيک گل کرد و با ريشخند گفت: “بسيار خوب، مولاناي خوافي، حرفي نيست. رياست را به شما مي‌سپاريم، اما قبول داريد که پيش از آن بايد علم و دانشتان محک بخورد؟”

مولانا به آوازي خوش خواند: “خوش بود گر محک تجربه آيد به ميان، تا سيه روي شود هر که در او غش باشد.”

الغ بيک لحظه‌اي ترديد کرد. حسي به او نهيب مي‌زد که اين مرد ژنده پوش از آنچه ظاهرش نشان مي‌دهد داناتر است. پس کمي جدي‌تر از پيش گفت:”خوب، جناب مولانا، بگو بدانم، در مورد نجوم و ستارگان چه مي‌داني؟”

مولانا گفت: “چيزهايي اندک مي‌دانم، بپرسيد تا بسنجيد.”

الغ بيک گفت: “مثلا در باب سي و شش فلک مستدير بطلميوسي و اين که چرا حرکت برخي از سيارات در آن مدارها با تجربه‌ي عيني توافق ندارد چيزي داريد که بگوييد؟”

مولانا گفت:” شما با ارجاع به المجسطي است که سي و شش فلک مستدير را تعريف کرده‌ايد و احتمالا بر مبناي محاسبات خواجه نصير الدين طوسي است که افتراق مدارات را استخارج کرده‌ايد. اما چنان که فيثاغورث در اعصار باستان گفته و مجوسان در گذشته مي‌نبشتند و ابوريحان بيروني نيز در التفهيم نشان داده است، اگر مرکز کائنات را به جاي زمين، خورشيد بگيريد، دست بالا به دوازده فلک مستدير نياز خواهيد يافت و از افتراقات مدارات هم بسيار کاسته خواهد شد.”

الغ بيک با شنيدن اين حرف از جا جست و گفت: “اي مرد، مي‌تواني افتراق مدارات را با اصطرلاب بر اين مبنا محاسبه کني؟ با حساب بيروني مي‌گويم…”

مولانا گفت: “آري، اما براي محاسبه‌ي اين مقادير ابزار نجومي بهتري ساخته شده که جام جم نام دارد و استاد غياث الدين جمشيد نامي آن را طرح ريخته است. من نوشته‌اي از او به دست آوردم و از روي آن اين آلت را خود ساختم و از اسطرلاب براي محاسبه‌ي اين مقادير انحراف کارآمدتر است.”

الغ بيک شگفت زده گفت:”خوب جناب مولانا، مي‌داني که در مدرسه رياست کردن تنها به دانستن يک علم محدود نمي‌شود. بگو بدانم از طب و وظايف الاعضا هم چيزي مي‌داني يا نه؟”

مولانا گفت: “چيزکي مي‌دانم که بايد به محک پرسش ارزيابي‌اش کرد.”

الغ بيک پرسيد: “مثلا در باب انواع نبض چه مي‌داني؟”

مولاناگفت: “آن اندکي را که در رساله‌ي نبض شيخ الرئيس آمده است از حفظ دارم، و همچنين بخشهايي از طب الکبير و آثار رازي را در اين باره. گذشته از آن، نبض را در جانوران هم سنجيده‌ام و دريافته‌ام که هرچه جثه درشت‌تر باشد نبض کندتر مي‌زند و اين همان است که ذکرياي رازي در الحاوي بدان اشاره کرده، اما با طب جالينوسي در تضاد است. گذشته از آن، گمان مي‌کنم قول ابن سينا در اين باب که افزايش ضربان هنگام ترس از قبض روح ناشي شود، نادرست باشد و آن تنها به پرخون شدن اعضاي بيروني مربوط باشد.”

الغ بيک برخاست و حيران به سمت مولانا پبيش رفت و گفت: “از موسيقي و شعر چه؟ چيزي مي‌داني؟”

مولانا لبخندي زد و گفت: “اندکي در حد پرورش ذوق، که بايد محک زد و سنجيد.”

الغ بيک گفت: “از چه شاعري بيتي در حفظ داري؟”

مولانا گفت:”ديوان خواجه‌ي شيراز و شيخ سخن و شاهنامه‌ي فردوسي را تا حدودي در ذهن دارم، به همراه گزيده‌اي از آثار شهيد عراقي و ابوشکور و رودکي و مولاناي رومي.”

الغ بيک شتابان به سمت مولاناي خوافي پيش رفت. حرکتش به قدري ناگهاني بود که از ديدن آن همه بر سر جاي خود ميخکوب شدند. وقتي به مولانا رسيد، پيکر نحيف او را در آغوش کشيد و با يک حرکت قبايش را از تن کند و آن را بر تن مولانا پوشاند و با صدايي رسا گفت: “رييس مدرسه‌ي بزرگ سمرقند را به گرمابه بريد و لباسي در خور مقام والايش به او بپوشانيد.”

آن روز عصر، مدرسه‌ي عالي سمرقند را در ميان غوغاي شادماني و در ميان جشني باشکوه افتتاح کردند. جمشيد که در آن هنگام با قباد و ساير همراهانش در گوشه‌اي ايستاده بود، مي‌توانست ببيند که الغ بيک از هر فرصتي براي شادخواري و برگزاري مراسم پر سر و صدا بهره مي‌برد. در آن عصرگاه، مراسمي بسيار متنوع در سمرقند برگزار شد. شاعران با عمامه‌هاي بزرگ و حاشيه‌دوزي‌ شده‌شان بر جايگاه‌ها بالا رفتند و قصيه‌هايي غرا خواندند و الغ بيک را ستودند و گشايش مدرسه را به همگان تهنيت گفتند، شعبده‌بازان و آتش خواران و بندبازان در ميدانهاي سمرقند نمايش دادند و الغ بيک در حالي که بر جايگاه شاهانه‌اش تکيه زده بود، از موسيقي دلنوازي که نوازندگان مي‌نواختند شادمان بود. در اطرافش اهل حرمش ديده مي‌شدند. زني که سن و سالي نزديک به خودِ الغ بيک داشت، با لباسي سپيد و ساده، که زيورهايي اندک اما بسيار گرانبها در آن به کار رفته بود، در کنارش نشسته بود، و چهار زن ديگر در تختهايي که کمي دورتر نهاده شده بود، در اطرافش نشسته بودند. شش زن ديگر نيز بودند که بر خلاف اين چند تن بر تخت جاي نداشتند و در ميان مردم رفت و آمد مي‌کردند و امور مربوط به جشن را رتق و فتق مي‌کردند.

سعيد که در اين هنگام همراه قباد و الغ بيک بود و گويي در مورد سمرقند هم به قدر هرات اطلاعات داشت، براي جمشيد توضيح داد که آن زنِ سپيد پوش آق بيگم است که زنِ سوگلي الغ بيک محسوب مي‌شود و دخترِ عمويش محمد سلطان است. اين همان کسي بود که تيمور در زمان اعلام لشکرکشي‌اش به چين، او را در قوريلتايي باشکوه نامزد الغ بيک کرده بود. هرچند در آن هنگام الغ بيک ده سال و آق بيگم شش سال بيشتر نداشتند. آن چهار زنِ ديگر که بر تختهايي نشسته بودند، زنان شرعي ديگرِ امير بودند. آن يکي که بسيار زيبارو بود و لباسي سبز بر تن داشت، دختر خليل سلطان بود که براي مدتها رقيب مهم تاج و تخت الغ بيک محسوب مي‌شد. اما بعد از آن شکست خورد، توسط شاهرخ بخشيده شد و حالا در ري به آرامي روزگار مي‌گذراند. آن ديگري که به بتهاي چيني شبيه بود و پوستي سپيد و چشماني بادامي داشت، دختر محمد خانِ مغول، رهبر قبلي مغولان و متحد پيشين الغ بيک بود و چنان که سعيد مي‌گفت، الغ بيک او را از ساير زنانش بيشتر دوست داشت. دو زن ديگر به ظاهر چندان اصل و نسب والايي نداشتند. سعيد تنها نام يکي از آنها را مي‌دانست که ربيعه سلطان بيگم بود و به تازگي به عقد الغ بيک در آمده بود. آن شش زن ديگري که در گوشه و کنار سرکشي مي‌کردند و به مديريت جشن اشتغال داشتند، جاريه‌هاي الغ بيک بودند. همگي به سنت ترکان و مغولان حجاب نداشتند و چهره و مويشان گشوده بود.

جمشيد با حيرت ديد که فوجهايي از کنيزان هندي و تاتار و چيني که لباسهايي يکدست بر تن دارند، با اين موسيقي در خيابانها مي‌رقصند، و براي لحظه‌اي تصور کرد که اگر امير شاهرخ پدر الغ بيک سرزده به سمرقند وارد شود چه اتفاقي خواهد افتاد. جالب آن بود که مردي محتشم و سالخورده با ريش بلند سپيد و عمامه‌ي سياه بزرگ بر جايگاهي بلند نشسته بود و در حالي که تسبيحي آبنوسي را در دست مي‌گرداند، با لبخند شادماني مردم را مي‌نگريست. جمشيد وقتي خبردار شد که اين مرد حسام الدين شيخ الاسلامِ سمرقند است، يکه خورد. در کاشان و ري و هرات، شيخ الاسلام‌ها مهمترين حافظان شرع و عاملان باز داشتن مردم از لهو و لعب بودند. اما جمشيد خيلي زود در دريافت که در ماوراء النهر ماجرا واژگونه است و مفتيان و شيخ‌الاسلام‌ها نسبت به شادي و شادخواري مردم بسيار روادار هستند. در حالي که برعکسِ عراق عجم، دراويش و صوفيان در اينجا دم از زهد و ترک دنيا مي‌زنند و با جشنها و رقص و پايکوبي مخالفت مي‌کنند.

بالاخره، زمان گشودن درهاي چوبي و عظيم مدرسه فرا رسيد که خراطان تبريزي آن را از چوب بي‌گره‌ي سپيدار ساخته بودند. الغ بيک پس از آن که دو بيتي نغز شاعري را شنيد که ماده‌ي تاريخ تاسيس مدرسه را با زيبايي به او تبريک گفته بود، صله‌اي گشاده دستانه به او بخشيد و در مدرسه را در ميان صلواتهاي مردم گشود.

آنگاه در مدرسه که به تازگي براي اين مراسم تميز شده بود و سنگفرشهايش نور مشعلها را بر خود منعکس مي‌کرد، گذشت و به شبستان اصلي مدرسه وارد شد، در حالي که وزيرش قاضي زاده و مولانا محمد خوافي که حالا در قباي سپيد دانشمندان و نعلين نوک تيزِ هراتي جلال و جبروتي پيدا کرده بود، در دو سويش راه مي‌رفتند. گروهي از دانشمندان نيز ايشان را دنبال مي‌کردند. اين عده در شبستان روي قالي بسيار بزرگ و زيبايي که مخصوص مدرسه بافته شده بود، بر زمين نشستند و مولانا خوافي برخاست و نخستين درس را در اين مدرسه بازگفت.

جمشيد که به همراه قباد و نود نفر ديگر از دانشمندان طراز اول سمرقند در اين مجلس حضور داشت، هنوز به طور رسمي به الغ بيک معرفي نشده بود، از اين رو به شکلي گمنام در ميان ساير دانشمندان نشسته بود. مولانا محمد خوافي با وجود صداي تيز و جيغ مانندي که در حالت عادي داشت، با لحني گرم و صدايي رسا درس مي‌گفت و اين وقتي در آن مجلس آغاز به سخن کرد آشکار شد. ذهنش به قدري دقيق و منظم بود که هنگام درس دادن هيچ جمله‌اي را بيش وکم به کار نمي‌برد و به مستدل‌ترين شکل ممکن مفاهيمي را که مي‌خواست به مخاطبانش منتقل مي‌کرد. با اين وجود، موضوعي که در آن روزِ نخست درباره‌اش سخن گفت، اختلاف فلاسفه‌ي مشائي با فلاسفه‌ي اشراقي بر سر مفهوم جوهر و ذات بود. مولانا خوافي در ميان حرفهاي خويش به عبارتهايي از آثار ابن سينا و غزالي و رازي و سهروردي اشاره مي‌کرد و جملاتي را به فارسي و عربي از کتابهاي ايشان از حفظ گواه مي‌آورد و گهگاه آياتي از قرآن و ابياتي از اشعار عرفاي به نام را نيز چاشني آن مي‌کرد. از اين رو با وجود شيوايي بي‌نظير سخنانش، دنبال کردن حرفهايش مشکل بود و به ويژه موضوعي که براي تدريسش برگزيده بود، چنان بود که وقتي بعد از دو ساعت درسش به پايان رسيد، تنها تعدادي انگشت شمار از آن صد تن توانسته بودند سخنانش را دنبال کنند. وقتي مولانا سخنانش را به پايان برد و از حاضران خواست تا اگر پرسشي دارند طرح کنند، تنها الغ بيک و قاضي‌زاده‌ي رومي بودند که جرات کردند سوالهايي را طرح کنند و با اين روش نشان دادند که موضوع را تا آخر دريافته‌اند. جمشيد هم بحث را تا پايان دنبال کرده بود و پرسشهايي داشت، اما دريافت که برگزيده شدن اين موضوع دشوار براي نخستين جلسه‌ي درس و پرسشهاي دشوارتري که الغ بيک و قاضي زاده مطرح کردند، بيش از آن که با هدف تدريس و تعليم بوده باشد، راهي بوده براي قدرت‌نمايي و عرض اندام در عرصه‌ي علم و فضل، و از اين رو چون تازه وارد و گمنام بود، ترجيح داد در اين ميدان احتياط کند و زود به اين عرصه وارد نشود.

بهادرخان دوشادوش پهلوان کوهزادِ سمرقندي اسب مي‌تاخت. از هنگامي که گروه پهلوانان هرات به سمرقند وارد شده بودند، اين نخستين بار که مي‌توانست با او تنها بماند. هفته‌ي گذشته را درگير استقرار در خانه‌اي در سمرقند بود، و مشغله‌ي معرفي کردن شاگردانش به زورخانه‌داران و پهلوانان پايتخت تيموري مجالي نگذاشته بود تا با رقيب و حريف اصلي خود ديداري تازه کند و سخني با هم داشته باشند. به همين دليل هم وقتي پهلوان کوهزاد شاگردي را به در سراي موقتش در سمرقند فرستاد و از او دعوت کرد تا با هم به شکار بروند، بي‌معطلي پذيرفت.

همچنان که در پي بزهاي وحشي و آهوان در دشتهاي سرسبز و بيشه‌هاي اطراف سمرقند اسب مي‌تاختند، کم کم از شاگردان و اطرافيانشان دور افتادند. بهادر خان همراه با ده تني از شاگردانش به هرات آمده بود. بخشي از ماموريت ايشان مراقبت از جمشيد و قباد بود و به سلامت رساندنشان به پايتخت امپراتوري تيموري. همچنين خبر رسيده بود که جنگاوري بسيار چابک دست در ميان سفيراني که از چين به سمرفند گسيل شده بودند، حضور داشته، که سلاحي نوظهور – نوعي نيزه‌ي چند تکه- را به همراه داشته و با نمايش سرعت خيره کننده‌ي به کار بردنش، الغ بيک و سردارانش را به شگفت آورده بود. اين جنگاور چيني، يوان گونگ هوانگ نام داشت، اما در سمرقند او را با نام بانگ‌آهنگ ناميده بودند. سلاحش به نيزه‌اي شبيه بود که از دو نقطه در ميانش تکه تکه شده باشد و اين تکه‌ها با زنجيري به هم متصل شده باشد. در ظاهر سلاحي ناکارآمد مي‌نمود. اما وقتي بانگ آهنگ در نمايشي مشهور چندتن از پهلوانان لشکر چغتايي را يک به يک شکست داد و با همان نيزه بر شمشيرزنان و گرزآوران پيروز شد، ستايش همه را برانگيخت. اين جنگاور چيني دعوت الغ بيک را براي اقامت در سمرقند پذيرفته بود و حالا کوهزاد و گروهي برگزيده از شاگردانش به همراه چند تن از سرداران چغتايي و خراساني در نزدش کاربرد اين سلاح تازه را مي‌آموختند. بهادر خان مي‌خواست اين جنگاور را نيز ببيند و با او دست و پنجه‌اي نرم کند. چرا که خودش مشهورترين کمندانداز هرات بود و بارها با کمند بر دلاوراني شمشير زن و نيزه باز غلبه کرده بود. اينها همه دلايلي بود که همه از آن خبر داشتند و سفر او را به سمرقند معقول مي‌نمود. اما واقعيت آن بود که بهادر خان کارهاي ديگري هم در اين شهر داشت که با اين بهانه‌ها آن را پنهان مي‌کرد.

وقتي شاگردان دو پهلوان در جريان شکار از ايشان دور افتادند، دو پهلوان مجالي يافتند تا به تنهايي با هم سخن بگويند. کوهزاد و بهادر خان سالها پيش، در آن هنگام که تيمور تازه مرده بود و هردو نوجواناني ماجراجو بودند، با هم در رکاب اسپهبد رستم باوندي خدمت کرده بودند و در واقع زماني که نزد يکي از سرداران او آداب عياري و جوانمردي و فنون رزمي را فرا مي‌گرفتند، هم‌شاگردي بودند. از همان هنگام انس و الفتي در ميانشان برقرار شده بود. وقتي چند بار در نبردهاي بي‌باکانه‌شان جان يکديگر را نجات دادند، اين الفت به دوستي‌اي چندان محکم تبديل شد که در تمام اين سالها از مجراي نامه‌هايي که حاجيان و از حج برگشتگان مي‌بردند و مي‌آوردند، ارتباطشان را با هم حفظ کرده بودند.

آهويي که آن دو سر در پي اش نهاده بودند، پس از ساعتي دويدن، ماهرانه از برابر تير جاندوزي که کوهزاد از کمان رها کرده بود، جا خالي داد و در ميان علفزارها ناپديد شد. کوهزاد که تيري ديگر را در چله‌ي کمان نهاده بود، با ديدن خطا رفتن تيرش خنده‌اي کرد و گفت: “برادر، گويي داريم پير مي‌شويم ها! ديدي تيرم چطور خطا رفت؟”

بهادر خان لبخندي زد و گفت: “تيرهاي اصلي‌ات هرگز به خطا نمي‌رود. به خصوص وقتي پاي بقا و مرگ دوستي يا دوستاني در ميان باشد.”

چيزي در لحنش بود که کوهزاد لگام اسبش را کشيد و ايستاد و بهادر خان نيز چنين کرد. پس از لختي سکوت، کوهزاد پرسيد:” خبري به همراه آورده‌اي، مگر نه؟”

بهادر خان آهي کشيد و گفت: “آري، خبري نه چندان خوش.”

کوهزاد گفت: “از يارانمان است؟ کسي از ميانمان رفته؟”

بهادر خان گفت: “نه، اما گردش روزگار به شکلي است که بعيد نيست دير يا زود بسياري جان دهند.”

کوهزاد گفت: “روشنتر بگو، هنوز مانند آن قديم‌ها جان مي‌گيري تا خبر بدهي!”

بهادر اخمي کرد و گفت: “دادن برخي خبرها جان کندن مي‌خواهد… راستش آن که در ميان جوانمردان کاشاني که همراه با غياث الدين به هرات آمدند، پهلواني نوخاسته بود به نام مهران، او پسر کلو اسفنديار بود. يادت هست؟ همان که قدي رشيد داشت و بوغاي راهزن را با دست خالي کشت.”

کوهزاد گفت: “آهان! اسفنديار، يادم آمد. چطور است؟ زنده است هنوز؟”

بهادر خان گفت: “زنده است و پسري نژاده دارد. او برايم خبر آورد که حروفيان دست اندرکار انتقام ستاندن از آل تيمور هستند. هنوز زخمي که از قتل فضل‌الله خوردند، قد راست نکرده‌اند.”

کوهزاد گفت: “هر قوم و گروهي در اين ميانه قربانياني داده‌اند. چه شده که به انتقام مي‌انديشند؟ کينه‌جويي در مرام ما نيست.”

بهادر خان گفت: “قضيه فقط کينه‌جويي نيست. خبرهايي آورده‌اند که امير شاهرخ نقشه‌ي قتل عام حروفيان را مي‌کشد و يساول و قراول به شهرهاي گوناگون فرستاده است.”

کوهزاد گفت: “حال حروفيان مي‌خواهند چه کنند؟ شاهرخ را بکشند؟ آن وقت همه‌ي شاهزادگان تيموري با شدتي بيشتر بيخشان را بر خواهند انداخت.”

بهادر خان گفت: ” به همين دليل برنامه دارند تا تمام شاهزادگان تيموري را همزمان به قتل برسانند.”

کوهزاد شگفت‌زده گفت:” همگان را؟ مگر مي‌شود؟”

بهادرخان گفت: “آري، مي‌شود. هم اکنون به هر شهري کسي را گسيل کرده‌اند و همه در انتظار اشارتي هستند تا به رسم داعيان حسن صباح شاهزادگان تيموري را به خاک اندازند.”

کوهزاد گفت” اما همه‌ي شاهزادگان که پليد نيستند. تيمور هرچند در نهايت به آرمان ما خيانت کرد، اما فرزندانش را به آموزگاراني زبده سپرد و در اين که ايشان را شاهاني ايران دوست بار بياورد، به عهد خود وفا کرد.”

بهادر خان گفت: “آري، اما خون خويشاوندي از خون دل استادان و حکيمان نيرومندتر است. اگر شاهرخ کشته شود، الغ بيک و محمد جوکي و بقيه‌ي نوادگانش به خون ما تشنه خواهند شد.”

کوهزاد پرسيد:” يعني قرار است الغ بيک را هم بکشند؟ اميرزاده‌ي جواني چنين نيکوکار و دانش پرور را؟”

بهادر خان گفت: “آري، او نيز قرار است در جريان نمايشي پهلواني به قتل برسد.”

کوهزاد شگفت‌زده به بهادر خان نگريست و گفت: “مي‌خواهي بگويي که….؟”

بهادر خان گفت: “آري، من مامورم هنگام کشتي گرفتن با تو، هنگام هنرنمايي با کمان و کمند او را از ميان بردارم.”

کوهزاد گفت: “يعني پيران قوم همه در اين مورد به توافق رسيده‌اند؟”

بهادر خان گفت: “نه، اختلاف نظر بسيار است. از اين روست که موضوع را با تو طرح کرده‌ام. بسياري از شيوخ هنوز مردد هستند. برخي ديگر مخالفند و از اين رو گروهي که در انجمن ما از حروفيان هواداري مي‌کنند، هنوز نتوانسته‌اند توافق همگان را جلب کنند. راستش را بخواهي، من خود نيز از اين ماموريت دل خوشي ندارم. الغ بيک را چند روز پيش در مراسم گشايش مدرسه ديدم و جواني و دلاوري‌اش به دلم نشست. شک دارم پس از او شاهي ديگر بيايد که از او بهتر باشد.”

کوهزاد گفت: “حال مي‌گويي چه کنيم؟”

بهادر خان گفت:” مشايخ انجمن مغانه را در سمرقند نمي‌شناسم. تو که با ايشان ارتباط داري وقتي بگير و با هم به نزدشان برويم و راي بزنيم. من از شاگردان مولانا نفيس در هرات شنيدم که او با اين کار مخالف است. شايد اگر بتوانيم با او سخن بگوييم، اثري در سير حوادث بگذاريم.”

کوهزاد گفت: “اما حروفيان چه مي‌شوند؟ اگر شاهرخ ايشان را قلع و قمع کند چه؟”

بهادرخان گفت: “بايد پناهشان داد، پنهانشان کرد، يا حتي يساولها و عمله‌ي عذاب را کشت، اما کشتار همه‌ي حاکمان تيموري… اين فقط بار ديگر آشوب را بر سر اين مردم هوار مي‌کند.”

کوهزاد گفت: “خاطرجمع باش. هرچه زودتر قراري براي ملاقات با مولانا برايت خواهم گرفت.”

بهادر خان و کوهزاد، پس از کمي اسب تاختن، قرار گذاشتند از هم جدا شوند و يک به يک نزد شاگردانشان بازگردند. گروهشان در جايي بيرون شهر اردو زده بودند و به کباب کردن شکارها پرداخته بودند. ترجيح هر دو پهلوان آن بود که زياد با هم ديده نشوند تا راز همدستي‌شان و آشنايي ديرينه‌شان از پرده بيرون نيفتد. از اين رو از هم جدا شدند و قرار شد هريک به شاگردان بگويد که کوتاه زماني پس از تعقيب آهو، يکديگر را گم کرده‌اند. آنگاه بهادرخان به اردوي کوچکشان برگشت و کوهزاد تا ديرگاهي در دشتها تاخت و تا در زماني ديگر به نزد دوستانش بازگردد.

بهادرخان که به خاطر حرفهايش با کوهزاد انديشمند بود، تا وقتي که به اردو نرسيد ، در نيافت که اوضاع غيرعادي است. از دور دودِ آتشي که براي بريان کردن شکارها برافروخته بودند، به چشم مي‌خورد و باد بوي دلاويز گوشت کباب شده‌ي تيهو و کبک و آهو را به مشام بهادرخان مي‌رساند. اما شاگردان او که همراه شاگردان پهلوان کوهزاد در اطراف آتش ايستاده بودند و آمدنش را نظاره مي‌کردند، حال و روز خوشي نداشتند. بهادرخان با ديدنشان با سرخوشي سلام کرد و آغاز کرد که بگويد: “بسيار گرسنه‌ام، پهلوان کوهزاد به نزدتان باز نگشت؟ ما از هم…”

و در اين هنگام متوجه شد که اتفاق بدي در غيابش رخ داده. پس حرفش را نيمه تمام رها کرد و پرسيد: “چه شده؟”

سعيد، که اندوهگين مي‌نمود، گفت: “استاد، دسته‌اي از سواران به اينجا آمدند و درشتي بسيار کردند. رهبرشان همان چيني بود، بانگ آهنگ يا چيزي شبيه به اين مي‌ناميدندنش. بسيار خشمگين بود و توهين بسيار به ما کرد. زبان خودش را نمي‌فهميديم، اما همراهانش اصرار داشتند که ما چيزي را در اردوي خود پنهان کرده‌ايم. گشتند و نيافتند و آن ختايي خواست خورجين ابراهيم را بگردد که نگذاشت و با هم درگير شدند و …”

بهادرخان ناگهان دريافت اتفاقي براي ابراهيم افتاده است. اين ابراهيم يکي از شاگردانش بود که در غرور و درشتي شهره بود. زور بازويي بسيار و بدني فربه و سنگين داشت و در کشتي کسي حريفش نبود. حالا که اين حرفها شده بود، مي‌ديد که در ميان شاگردانش نيست، و هر وقت اشاره‌اي به نامش مي‌شد، نگاههاي همه به سمت خيمه‌ي کوچکي بر مي‌گشت که کنار آتش بر پا کرده بودند. بهادر خان از اسب پايين پريد و به سمت چادر رفت. همان طور که حدس مي‌زد، ابراهيم را در آنجا يافت. صورتش کوفته و کبود بود و لباس سپيدش از خوني که از دهانش جاري شده بود، رنگ خورده بود. چهره‌ي ضرب ديده‌اش بسيار آرام بود. آرام‌تر از آن که آرامش برانگيز باشد. بهادرخان با عجله او را معاينه کرد و دستش در ميانه‌ي کار خشکيد. حس کرد آسمان را بر سرش کوفته‌اند. به ياد مادر پير ابراهيم افتاد که وقتي از هرات خارج مي‌شدند، دعايش کرده بود و پسرش را به دست او سپرده بود. حالا جواب او را بايد چه مي‌داد؟

برخاست و از چادر بيرون آمد. همه به زمين خيره شده بودند و کسي چيزي نمي‌گفت. رو به سعيد کرد و غريد: “برايم درست تعريف کن ببينم چه گذشته است؟”

سعيد تته پته کنان گفت: “ما نمي‌خواستيم درگير شويم. گذاشتيم تا آنها اردو را بگردند. نمي‌دانستيم دنبال چه هستند. فقط مي‌ديديم که آن چيني بسيار خشمگين است و مردانِ همراهش مرتب مي‌گفتند که چيزي را از او ربوده‌اند و خبرچينان افشا کرده‌اند که آن در نزد ماست. آنان همه جا را گشتند و چيزي نيافتند. تا به خورجين ابراهيم رسيدند. چون همه چيز را زير و رو مي‌کردند و حرمتي نگه نمي‌داشتند، ابراهيم اجازه نداد خورجينش را بگشايند. گفت هر وقت با داروغه‌ي سمرقند آمدند مي‌توانند خورجين را بگردند. آن چيني با او درگير شد و با هم جنگيدند.”

بهادر خان گفت:” چه کسي او را کشت؟”

سعيد لبش را گزيد: “همان چيني. وقتي به هم پريدند، ما هم به هواداري از او با همراهان چيني درگير شديم. نفهميديم در اين ميان چه گذشته است. فقط وقتي ديديم همراهانش مغلوب شدند و رو به هزيمت گذاشتند، آن چيني نيزه‌ي مشهورش را تا کرد و آن را بر کمربند خود بست. تازه آن وقت متوجه شديم که ابراهيم بدجوري صدمه ديده و بر زمين افتاده است. فکر مي‌کرديم فقط کتک خورده و خوب مي‌شود. اما دقايقي بعد جان داد.”

بهادرخان بار ديگر غريد:” نگفت چرا نگذاشته خورجينش را بگردند؟”

سعيد گفت: “نگفت. اما من مي‌دانم چرا. دعايي را که مادرش نوشته بود در خورجينش بود و اصرار داشت کسي بي وضو به آن دست نزند. به ما هم اجازه نمي‌داد به خورجينش دست بزنيم.”

بهادرخان نگاه خيره‌اي بر شاگردان انداخت و زير لب با تحکم گفت: “همين جا بمانيد تا پهلوان کوهزاد برگردد و آن وقت هرچه او گفت گوش کنيد.”

بعد هم به چابکي بر پشت اسبش پريد و به سمت سمرقند تاخت.

بهادرخان در يک فرسنگي سمرقند به دسته‌ي بانگ آهنگ و همراهانش رسيد. آنان وقتي اين تک سوارِ تندرو را ديدند، قدم سست کردند و به اين ترتيب بهادرخان با سرعت به ايشان رسيد. دسته‌شان از دوازده مرد تشکيل مي‌شد که لباسهايي ناهمگون پوشيده بودند. اما معلوم بود که از رده‌ي سپاهيان هستند. مرد چيني در ميانشان کوچک قامت و نحيف مي‌نمود. اما چهره‌اي شجاع داشت و چشمان بادامي‌اش به مردان چغتايي شبيه بود.

بهادر خان راه را بر آنها بست و پرسيد: “اين مرد ختايي همان بانگ آهنگِ مشهور است؟”

يکي از همراهانش که مردي ميانسال بود با دستار زرد و لباس خاک آلود، گفت: “آري، هم اوست، تو کيستي؟”

بهادر خان گفت: “من بهادر خان هستم. پهلوان هرات، شما بوديد که ساعتي پيش با شاگردان من درگير شديد؟”

مرد گفت: “آري، شاگردانت چيزي را از استاد ما به سرقت برده بودند و نگذاشتند بار و بنه‌شان را بگرديم.”

بهادر خان غريد: “جوانمردان دزد نيستند. بار و بنه‌ي کسي را هم بي‌اجازه‌ي خودش يا با مجوز داروغه نمي‌توان گشت. اين مردک از ماچين آمده. شما که قوانين سمرقند را مي‌دانستيد.”

مرد گفت: “آري، براي همين هم به شهر مي‌رويم تا با داروغه به سروقتشان بياييم.”

بهادرخان گفت: “فکر نمي‌کنم سالم به آنجا برسيد. آن جواني که کشتيد، شاگرد من بود…”

معلوم بود که مردان از اين که کسي را کشته‌اند ناآگاه بوده‌اند. چون مرد با تعجب به ديگران نگاه کرد و گفت: “ولي ما کسي را نکشتيم.”

مرد چيني که انگار از لحن بهادرخان بوي تهديد استشمام کرده بود، به زبان خود چيزي گفت. يکي از ايشان به ظاهر زبانش را مي‌دانست. چون با کمي مکث و به زحمت پاسخش را داد. در اين بين با دست به بهادرخان اشاره کرد و معلوم بود که ادعايش را در مورد کشته شدن شاگردش براي او تکرار مي‌کند. مرد چيني با نگاهي خيره او را نگريست و با تندي چيزي گفت. بهادر خان غريد: “چه گفت اين مردک؟”

مخاطبش کمي مکث کرد و گفت:” مي‌گويد اگر نمي‌خواهي به سرنوشت او دچار شوي راهت را بگير و برو.”

بهادرخان نعره زد: “اين به جاي ابراز بي‌خبري و عذرخواهي است؟ به خدا اگر رفتاري شايسته مي‌ديدم در گرفتن انتفام خونِ آن جوان درنگ مي‌کردم. اما اين ياجوج بايد که امروز درسي بياموزد.”

بهادر خان با اسب به سمت مرد چيني تاخت. اما يارانش راه را بر او بستند. همان مردي که دستار زرد بر سر داشت، و معلوم بود از شاگردانش کتک مفصلي خورده، گفت: “پهلوان، سر خود بگير و برو، ما نمي‌گذاريم به استادمان بي‌احترامي کني…”

بهادر پيش تاخت و با دست سنگينش مشتي بر سينه‌ي مرد نواخت. مرد از ضرب آن از پشت زين کنده شد و بر زمين درغلتيد. بقيه همزمان به سوي بهادر خان هجوم بردند. اما حريفش نشدند. بهادر خان بي آن که دست به کمان يا تبرزين سنگينش ببرد، دست و بازوي يک به يک را گرفت و با فنون عياران همه را از اسب به زمين پرت کرد. مردان که در اثر زمين خوردن خشمگين‌تر شده بودند، وقتي صداي غرش مرد چيني را شنيدند، بر جاي خود باز ايستادند. مرد چيني از پشت اسبش پايين پريد و خطاب به بهادرخان چيزي گفت. مردي که مترجمش بود، گفت: “استادمان مي‌گويد از ضرب دست تو خوشش آمده و حاضر است با تو بجنگد.”

بهادر خان همچنان خشمگين بود. او هم خانه‌ي زين را خالي کرد و در برابر مرد کوچک اندام چيني کوس بست. مرد چيني دست به کمرش برد و چوب سه تکه را بيرون آورد. بخشهاي اين چوب با زنجيري به هم وصل مي‌شد و در دو انتهايش به نيزه‌اي نوک تيز ختم مي‌شد. اين همان سلاح مشهوري بود که خودش ابداع کرده بود.

بهادر خان نيز دست به کمر برد و کمندش را در مشت گرفت. کمندش از حلقه‌هايي ريز از فولاد آبديده ساخته شده بود که ماهرترين آهنگر هرات آن را با شيوه‌اي که تنها خود مي‌دانست، در هم بافته بود.

جنگجوي چيني بي‌ آن که از قامت بلند و اندام درشت بهادر خان بترسد، به چابکي به سمتش حمله برد و با يک حرکتش، سه تکه‌ي نيزه‌اش در هم فرو رفت و به نيزه‌اي بلند با دو سرنيزه‌ي تيز تبديل شد. مرد چيني با پابکي خيره کننده‌اي به پهلوان هراتي حمله کرد. اما بهادر خان هم با وجود اندام تنومندش، کم چابک نبود. پس با مهارت از برابر ضرباتش جا خالي داد و کوشيد تا با کمند پاي حريف را به دام اندازد. اما مرد چيني دستش را خواند و در حالي که نزديک به زمين خم شده بود و در آن حال کوس بسته بود، به حملاتش ادامه داد. بهادر خان که ديد امکان کمند انداختن به پاي او را ندارد، کوشيد تا با کمند نيزه‌اش را به چنگ آورد، چون مرد چيني با مهارتي بي‌نظير نيزه را در اطراف دست خود مي‌چرخاند و با هر دو سرِ تيزش به او حمله مي‌کرد. بهادر خان پيش از اين بارها فنون نيزه بازي گوناگون را ديده بود و خود نيز مدتي زياد از استادان اين فن درس گرفته بود و به عياران آموزشش داده بود. اما روش اين مرد چيني با آنها متفاوت بود.

آشکار بود که مرد چيني هم از مهارت بهادر خان به شگفت افتاده است. او که تنها کمندي در دست داشت، با پيچ و تابهايي سريع و ماهرانه که به خود و بدنش مي‌داد، راه ضربه‌هاي نيزه‌اش را سد مي‌کرد و يکي دو بار کم مانده بود که دست يا پايش را در حلقه‌ي کمند خود اسير کند. مرد چيني هم به قدر کافي کارکشته بود و مي‌دانست اگر نقطه‌اي از بدنش به دام کمند گرفتار شود، در يک چشم به هم زدن با فنوني که نزد کمندگيران مشهور بود، دست و بالش بسته خواهد شد. بالاخره پس از دقايقي دست و پنجه نرم کردن، بهادر خان توانست نيزه را به دام کمندش گرفتار کند. کمند بر يکي از سرنيزه‌هاي حريفش گير کرد و بهادر خان که زور بازويي فراوان داشت، با يک فشار نزديک بود نيزه را از دست حريف بيرون بکشد. اما مرد چيني ناگهان به هوا پريد و نيزه‌اش را در همان حال در دست چرخاند. بدنه‌ي نيزه بار ديگر به سه تکه تقسيم شد و مرد چيني که به اين ترتيب حالا ديگر اسلحه‌اي ديگر را در دست داشت، پيش جست و با انتهاي تيزي که دو بخش از اين تکه‌ها را به هم متصل مي‌کرد، ضربه‌ي سختي به آبگاه بهادر خان وارد کرد.

بهادر خان که نخستين ضربه را از نيزه‌ي مشهور مرد چيني دريافت کرده بود، حيرت کرد. با حرکتي کمند را از نيزه رها کرد و با احتياطي بيشتر در برابر او ايستاد. حالا مرد چيني انتهاهاي نيزه‌ي سه تکه شده‌اش را در دست داشت و همان طور که پهلوانان گرزهاي زنجيردار را دور دسته‌اش مي‌چرخاندند، اين تکه‌ها را در اطراف هم تاب مي‌داد. اين بار بهادر خان در حمله پيش قدم شد. کمند او چندين بار ضربه‌هاي برق‌آساي مرد چيني را دفع کرد و با ضربي تازيانه‌آسا بر چهره‌ي مرد چيني فرود آمد. بانگ آهنگ که خون از گونه‌اش روان شده بود، خودش را جمع و جور کرد و دريافت که کمندِ بهادرخان نيز سلاحي مخوف است.

دو حريف که با اين درگيري اوليه نقاط قوت و ضعف يکديگر را دريافته بودند، با احتياط دور هم چرخيدند و براي حمله‌اي ديگر آماده شدند. مرد چيني اين بار در حمله پيشدستي کرد و پس از آن که چندين بار با دو سرِ نيزه‌اش سينه‌ي بهادر خان را نشانه رفت و هر بار ضربه‌اش با حرکت کمند حريف منحرف شد، اهرمي را بر کناره‌ي دو بخش جانبي سلاحش فشار داد و با اين کار دو تيغه‌ي داس مانند از درون انتهاي آزاد آنها بيرون زد. مرد چيني با حرکتي ماهرانه روي زمين غلتيد و با اين دو تيغه قلب حريف را نشانه رفت. بهادر خان در آخرين لحظه توانست کمندش را دور بازوي خود محکم کند و مسير پيشروي تيغه‌ها را سد کند. اما نوک تيغه‌ها در سينه‌اش فرو رفت و زخمي عميق بر جا نهاد. بهادر خان چند قدم عقب رفت و زخم روي سينه‌اش را با نوک انگشت لمس کرد. مرد چيني هم با يک حرکت برخاست و بار ديگر براي حمله آماده شد. اين بار حمله‌اش با حرکت چرخشي کمند بهادر خان نيمه کاره ماند. بهادر خان که به سرعت حرکت مي‌کرد، چرخي زد و وقتي بار ديگر روياروي حريف قرار گرفت، تبرزين بزرگش را در دست داشت. تبرزين او با شدت بر نيزه‌ي مرد چيني فرود آمد و يکي از تکه‌هاي آن را در هم شکست. تيغه‌ي داس مانندي که در درون اين تکه تعبيه شده بود، به هوا پرت شد و مرد چيني که انتظار اين ضرب دست را نداشت، روي زمين افتاد. اين نخستين بار بود که بهادر خان بدون کمند و به طور مستقيم او را لمس کرده بود و تازه فهميده بود که حريفش تا چه پايه زورمند است.

بهادر خان با تبرزين افراشته و کمندي که همچنان دور بدنش پيچ و تاب مي‌داد، به مرد چيني هجوم برد. تبرزينش ضربه‌هاي نيزه‌ي ابترِ بانگ آهنگ را دفع کرد و کمندش دور مچ دست او گره خورد. بهادر خان با حرکتي حريف را روي زمين انداخت، و تبرزينش را بالا برد. اما سوزشي تند را در ميان دو کتفش حس کرد. نيم چرخي زد و ديد که همان مرد زردپوشي که ابتدا با او گلاويز شده بود، با خنجري خونين پشت سرش ايستاده است. بهادر خان غريد: “ناجوانمردان از پشت خنجر مي‌زنند. اين ختايي همين را يادتان داده است؟” بعد هم در چشم بر هم زدني تبرزينش را فرود آورد و سرِ مرد زردپوش مانند گويي بر زمين در غلتيد. دو تن ديگر از شگردان مرد چيني به سمتش هجوم آوردند، اما آن دو نيز با لگدي که بر سينه و صورتشان خورد، نقش زمين شدند و از هوش رفتند. در اين ميان مرد چيني مي‌کوشيد کمند را از دور مچ دستش باز کند، اما چون نتوانست، دل را به دريا زد و روي زمين پشتکي زد و از پايين به بهادر خانِ ايستاده حمله کرد. بهادر خان که هنوز حواسش پيش بقيه‌ي شاگردان بود که دوره‌اش کرده بودند، وقتي به خود آمد که تيغه‌ي داس مانندِ باقي مانده بر نيزه‌ي مرد چيني، تا دسته در سينه‌اش فرو رفته بود. بهادر خان با ناباوري حرکت غافلگيرانه و نامردانه‌ي حريف را دريافت. بعد تمام قدرتش را جمع کرد و يک بار ديگر تبرزينش را به چرخش در آورد. تبرزين در کلاه پوستي مرد چيني فرو رفت و جمجمه‌اش را مثل خيار تر به دو نيم کرد. بهادر خان با پيکر عظيمش به زانو افتاد و با سر و صدا به زمين افتاد، در حالي که تبرزينش در سرِ شکافته شده‌ي جسد حريفش باقي مانده بود.

جمشيد و قباد، آن روز را به گردش در شهر پرداختند. معماري زيباي سمرقند و تزييناتي که هنرمندان سراسر ايران زمين به امر تيمور بر ديوارها و بناهاي شهر انجام داده بودند، کل شهر را به يک تکه جواهر تبديل کرده بود. آن دو تمام صبح را عصرگاه قدم زدند و وقت‌کشي کردند، تا آن که به محوطه‌ي کاخ پادشاه سمرقند رسيدند. جايي که قرار بود تا چند روز ديگر به طور رسمي به الغ بيک معرفي شوند. سعيد با بهادرخان و استادش به شکار رفته بود و هردويشان که آدمهايي کم حرف و متفکر بودند، کمي دلشان براي پرگويي‌هاي او تنگ شده بود. در اين ميان، قباد که بي‌هدف به اطراف نگاه مي‌کرد، توجهش به جمعيتي که در گوشه‌اي از باغ در برابر ديواري جمع شده بودند، جلب شد. پس گفت: “آنجا چه خبر است؟”

در برابرشان، ديواري بلند و سنگي قرار داشت که تنه‌ي برجي بلند را تشکيل مي‌داد. شمار زيادي از مردم در آنجا جمع شده بودند. بيشترشان شال کشميري به کمر بسته و قلم و دوات به آن زده بودند و از دستارهاي آراسته‌شان معلوم بود به طبقه‌ي دبيران و دانشمندان تعلق دارند. دو تن داشتند در ميانه‌ي اين جماعت با حرارت با هم بحث مي‌کردند. جمشيد ناگهان به پا خاست و گفت: “بيا برويم ببينيم چه مي‌گويند، گويا بحثي کلامي در جريان باشد.”

 

 

ادامه مطلب: بخش پانزدهم

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب