پهلوان کوهزاد به همراه نوچهها و شاگردانش در گذرگاهي که به ميدان اصلي سمرقند منتهي ميشد، پيش ميرفت. هنوز سپيدهي صبح به تمامي ندميده بود و هوا گرگ و ميش بود. يکي از عياران برايش خبري ناراحت کننده آورده بود و حالا که به سمت ميدانگاه پيش ميرفت، انديشمند مينمود. وقتي به ميدان رسيدند، دريافتند که خبر درست بوده است.
در ميانهي ميدان، درختي تنومند و کهنسال قرار داشت که در سمرقند همه ميشناختندش و شهرت داشت که در زمانهاي قديم جنايتکاران را بر آن به دار ميکشيدند. حالا ميشد در نور پريدهي صبح، پيکر از هم دريدهي قلندري سر تراشيده را ديد که بدن خونين و تکيدهاش را بر درخت آويخته بودند. در کنارش، جسد سوختهي مردي ديگر ديده ميشد که معلوم بود مانند قلندر او را نيز با زجر و آزار بسيار کشته بودند. عياران دريافتند که اين يک گويي در گذشته دزد بوده باشد، چون دست راستش با زخمي قديمي عليل شده بود. پهلوان کوهزاد به جسدها نزديک شد و استخوانهاي شکسته و بدنهاي کج و معوجشان را نگريست، و در حالي که زير لب به قاتل بيرحمش نفرين ميفرستاد، به شاگردانش گفت که دو جسد را پايين بياورند و تدفيني شايسته برايشان ترتيب دهند.
قباد و جمشيد در آستانهي تالار بارعام کاخ حکومتي سمرقند، درست در آن هنگامي که براي ورود به تالار و شرفيابي به نزد الغ بيک آماده ميشدند، صداي آشنايي را شنيدند که از پشت سر آنان را ميخواند. برگشتند و خواجه قمر الدين سلجوقي را ديدند که از پشت به سمتشان ميشتافت. هردو با ادب به سلام و تعارف خواجه پاسخ دادند و با کمي بيحوصلگي منتشر ماندند تا پي کارش برود. اما خواجه به ظاهر در آن روز به دنبال گوشي براي درد دل ميگشت.
خواجه قمرالدين سلجوقي گفت:” اي دوستان دانشمند من، به دادم برسيد که خانه خراب شدم.”
قباد پرسيد:” مگر چه شده خواجه؟ کسي که به سور دادن به اهل سمرقند عادت دارد توانگرتر از آن است که خانه خراب شود.”
خواجه گفت:” نه اگر مباشر امور مالياش دزد از آب در بيايد.”
جمشيد گفت:” آه، چنين اتفاقي افتاده؟”
خواجه گفت:” آري، مطمئنم که مردم از مال من ميدزدد و در حساب و کتابش ايرادهايي هست. اما نميتوانم اينرا اثبات کنم. هيچ قاضياي به نفع من راي نخواهد داد…”
قباد گفت:” چرا، اسناد مالياي را که تنظيم کرده به نزد قاضي ببريد و او به کمک کارشناسانش ايرادها را تشخيص خواهد داد.”
خواجه اخم کرد و گفت:” شما اين مباشر مالي مرا نميشناسيد. آدم هوشمندي است و به قدري دقيق حسابها را پس و پيش کرده است که کسي نميتواند مچش را بگيرد. من که از حساب و کتاب و اين حرفها درست سر در نميآورم. شما از بين شاگردانتان کسي را نداريد که بتواند اين سياهههاي مالي را ببيند و نادرستيها را استخراج کند؟”
جمشيد گفت:” چرا، از شاگردانم در مدرسه چند تني هستند که قابليت اين کار را دارند.”
خواجه شادمان گفت:” پس لطفا او را به من معرفي کنيد. مواجب هم هرچه بخواهد ميدهم. فقط نادرستي اين مردک را آشکار کند و مالِ رفته را به من بازگرداند. الان ماههاست که به اميد آن که دست از پا خطا کند حضورش را تحمل کردهام و در اين مدت آشکارا از اموالم دزديده و زيرکانه حسابها را رفع و رجوع کرده و به ريشم خنديده است.”
جمشيد دوستانه دستش را بر شانهي خواجه نهاد و گفت:” بسيار خوب، پسري را نزدتان خواهم فرستاد که نامش حسن اردبيلي است و در امور مالي استعدادي غيرعادي دارد. گول ظاهر جوانش را نخوريد و به حرفهايش اعتماد کنيد. اميدوارم گره از کارتان بگشايد.”
خواجه قمرالدين با سپاس تمام دست جمشيد را فشرد و گفت:” آه، ممنونم و قدرشناس مرحمتتان هستم.”
بعد هم با لحني جديتر گفت:” استادان عزيز، اميدوارم که آنچه را تا به حال در ميان ما گذشته فراموش کنيد. من به راستي پس از آن افتضاحي که شامان خان بر پا کرد، جبههي خان قزي را وا نهادم و به حسن نگار خانم پيوستهام. اگر شک داريد از خودش بپرسيد. از اين رو مرا متحد خود بدانيد. چه ميتوان کرد، من از ابتداي کار در تشخيص کسي که در نهايت برنده ميشود دچار اشکال بودهام.”
جمشيد و قباد با خوشرويي ابراز دوستي او را پاسخ دادند و چون فراشي براي صدا زدنشان آمده بود، از او خداحافظي کردند و به تالار بار عام وارد شدند. در راه، قباد گفت:” مرد بيچارهايست اين خواجه. از آن بازندههاي مادرزاد است. فکر ميکني ابراز دوستياش صادقانه بود؟ من که به نظرم راستگو آمد. در اين زندگي درباري تغيير جبهه دادن کار دشوار يا نامعمولي نيست.”
جمشيد انديشمندانه گفت:” در مورد صداقتش، خوب، شکي ندارم که دروغ بسيار ميگفت. اما فعلا سربسته بگويم، هيچگاه به او اعتماد نکن. گول ظاهر گيج و خرفتش را نخور، در زير اين پوششِ فريبنده آدم زيرکي کمين کرده که شايد به زودي بيشتر بشناسيمش.”
در اين حين، دو رياضيدان به صف نخست تالار رسيدند و به ناچار از ادامهي صحبت خود چشم پوشيدند. جمشيد که براي اين مراسم در مرکز توجه قرار داشت، در اينجا از خواهرزادهاش جدا شد و در مقابل تخت مرصع الغ بيک ايستاد.
حاجب نامشان را با صداي بلند برخواند و گفت:” مولانا غياث الدين جمشيد کاشاني، بطلميوس ثاني و ارسطوي زمانهي ما، براي عرض ادب و پيشکش کردن رسالهي محيطيه شرفياب ميشوند.”
سر وصداي تالار با اعلام اين که نوبت شرفيابي به جمشيد رسيده، فرو خفت. چرا که مردم عادت داشتند در کارهاي اين رياضيدان چرخشهايي نامنتظره و شرطبنديهايي جنجالي را ببينند.
جمشيد با فروتني کتابي را که در دست داشت با دو دست به الغ بيک پيشکش کرد و در اين حين چشمکي هم به او زد. الغ بيک که مانند جمشيد مراسم رسمي درباري را به چيزي نميگرفت، لبخندي زد و کتاب را از دست او گرفت. بعد هم آن را تورقي کرد و با صداي بلند نخستين جملهي کتاب را خواند:” الحمد الله العالِمِ بنسبته القطر الي المحيط. سپاس خدايي را که نسبت قطر به محيط را ميداند! استاد، چه جملهي غريبي را به جاي بسم الله الرحمن الرحيم برگزيدهاي!”
جمشيد گفت:” چنين است، امير بزرگ، چون در اين رساله نشان دادهام که اين نسبت با هيچ عدد شناخته شدهاي برابر نيست و کسري تناوبي يا صحيح را به دست نميدهد. هر رقم آن کسر با رقم قبلي و بعدي ارتباطي تصادفي دارد و دامنهي اين اعداد هم تا بينهايت ادامه مييابد. از اين رو تنها خداست که اين نسبت را به درستي ميداند.”
الغ بيک بار ديگر کتاب را ورق زد تا به آخرين صفحه رسيد. آن صفحه را به جمشيد نشان داد و گفت:” اين عددي است که استخراج کردهاي؟”
جمشيد با سربلندي گفت:” آري، سرور من، دقيقترين استخراج نسبت شعاع به محيط است و به جرات ميتوانم بگويم تا سالها و شايد قرنها کسي نخواهد توانست دقيقتر از اين را محاسبه کند.”
الغ بيک با يک نگاه به آن عدد، شگفت زده گفت:” عجب، تا هفده رقم اين کسر رامحاسبه کردهاي. اما اين دقت بسيار بالايي است. چطور به اين عدد دست يافتهاي؟”
جمشيد گفت:” بيشترين فاصله را در ميان دو حدِ طولي که براي ما ملموس است، اندازه گرفتم و بر مبناي آن اين عدد را به دست آوردم. کوچکترين عددي که يافتم، قطر موي دم اسب است، و بيشترين عدد قطر دايرهي فلک ثوابت در آسمان است. در ابعادي که ميان اين دو کميت نوسان ميکند و عملا بيشينهي دقت مورد نياز ما در جهاني عيني است، کسري که من يافتهام پاسخگوست.”
الغ بيک گفت:” يعني فکر ميکني بايد به همين هفده رقم بسنده کرد و بيش از آن مورد نيازمان نيست؟”
جمشيد گفت:” احتمالا بيش از آن مورد نيازمان نيست، اما منظور اين نيست که بدان بسنده کنيم. اتفاقا شب و روز به راههايي ميانديشم که بتوانم اين عدد را تا چند رقم ديگر نيز توسعه دهم.”
الغ بيک خنديد و زيرکانه پرسيد:” چرا؟ وقتي کاربردي ندارد به دنبال اين عدد هستي؟”
و جمشيد همچنان رندانه پاسخ داد:” چون تحمل ندارم خداوند معمايي را در برابرم قرار دهد و خود پاسخ را بداند و من نتوانم جواب را دريابم!”
کساني که مانند سايه از ديوار خانه بالا ميرفتند، سه تن بودند. از روش کمند انداختن و چنگک گرفتن و بالا خزيدنشان از ديوار معلوم بود که عياراني کارکشته هستند. عياران از ديوار به حياط فرود آمدند، و يکي از آنها در باغ را گشود. مردي سپيد پوش که سر و صورتش را در نقابي سپيد پوشانده بود، در آن بيرون در انتظارش بود. وقتي در گشوده شد، وارد شد و با خونسردي در باغ را بار ديگر بست. در همين هنگام در چشم بر هم زدني صحنه آشفته شد. فوجي از مردان سياهپوش که مانند عياران چابک و تندرو مينمودند، از ميان درختان باغ بيرون ريختند و به عياران حمله کردند. عياران اما، قوي پنجهتر از ايشان بودند. کشمکش ميانشان بدون سر و صداي چنداني به سرعت پايان يافت. يکي از آنها که از پا در آمدن سريعِ يارانش را ديده بود، دويد تا از در باغ بگريزد، اما دشنهاي که مرد سپيد پوش پرتاب کرده بود، بر پشتش نشست.
وقتي تمام سياهپوشان بر زمين ريختند، دليل اين پيروزي سريع آشکار شد، چون گروهي ديگر از عياران که در گوشه و کنار و بين شاخ و برگ درختان و سر ديوارها موضع گرفته بودند، تير و کمانهاي خود را بر دوش انداختند و با اشارهاي يارانشان را در حياط خانه از امن بودن محيط آسوده خاطر کردند. مرد سپيدپوش دشنهاش را از پشت سياهپوشي که کشته بود بيرون کشيد و به بقيه گفت: “معلوم است نميدانند از چه کسي پاسداري ميکنند، وگرنه اين يکي نميگريخت.”
بعد، عياران نقابدار در حالي که مرد سپيدپوش در بينشان راه ميرفت، به سمت خانه پيش رفتند.
سر و صدايي از درون خانه برخاست و باعث شد عياران در چشم بر هم زدني در گوشه و کنار پنهان شوند. در خانه باز شد و مردي فربه و ميانسال که لباس خانه بر تن داشت، با فانوسي در آستانهي در هويدا شد. مرد سرفهاي کرد و با صداي بلند گفت:” آهاي، چه خبر شده؟”
در همين لحظه چشمش به اجساد سياهپوشاني افتاد که مانند سايههايي بر زمين حياط و زمينهي روشن سنگفرشهاي باغ افتاده بودند. فانوس را بالا گرفت و نگاهي به آنها انداخت و به سرعت حرکت کرد تا به درون خانه بگريزد. اما در هشتي خانه با ديدن اين که دو عيار در راهروي خانه ايستاده و راه را بر او بستهاند، يکه خورد. عياران نيز مانند سياهپوشان نقاب بر چهره داشتند. اما به خاطر شلوار چسبان و کلاه و نقاب سرخشان شناخته ميشدند. مرد در چشم بر هم زدني از پستويي ناپيدا شمشيري کوتاه را بيرون کشيد و به اين دو حمله کرد. عياران با او درگير شدند، و با تعجب دريافتند که مرد با وجود ظاهر گول زنندهاش بسيار چابک و نيرومند است. شمشير او يکي از عياران را زخمي کرده و ديگري را به تنگ آورده بود، که صدايي از پشت سرش برخاست:” خواجه قمر الدين، بيهوده خود را به زحمت مياندازي.”
مرد با شنيدن اين حرف، برگشت و با ديدن شمار زياد عياراني که در برابرش در حياط خانه صف کشيده بودند، نااميدانه شمشيرش را پايين آورد. مرد سپيد پوشي که پيشاپيش همه ايستاده بود و او را صدا زده بود، گفت:” اگر نميخواهي بدون پرس و جو کشته شوي، شمشيرت را بينداز.”
خواجه قمرالدين شمشير را محکمتر در دست فشرد و با صداي مردان زبون و هراسان گفت:” هرچه ميخواهيد ببريد. فقط به زن و بچهام کاري نداشته باشيد. خودم جاي پولها را نشانتان ميدهم.”
سپيدپوش گفت:” خواجه، که گفته که ما براي دزدي به اينجا آمدهايم؟ از زن و بچهات هم نترس، آنان را تا اين لحظه در اتاقي زنداني کردهاند و گزندي متوجهشان نخواهد شد.”
خواجه قمرالدين نالان گفت:” پس چه ميخواهيد؟ هرچه ميخواهيد به شما ميدهم. فقط مرا نکشيد.”
مرد سپيد پوش به او نزديک شد و گفت:” چيز زيادي نميخواهيم، فقط ميخواهيم بازوي راستت را ببينيم. از شانه تا مچ دستت را برهنه کن.”
خواجه با شنيدن اين حرف تعجب کرد و گفت:” چرا؟ به جاي پول ميخواهيد دستم را ببينيد؟”
بعد هم گويي ناگهان چيزي را به ياد آورده باشد، نعره زد:” شما ميخواهيد مرا بکشيد و اينها همه صحنه سازي است.”
خواجه اين را گفت و در حالي که شمشير را دور سرش ميچرخاند، کوشيد تا حلقهي عياران را بگسلد و بگريزد. براي لحظاتي، بار ديگر آن نقاب ترس و لرز از چهرهاش فرو افتاد و همان شمشيرزن ماهري که تا چند دقيقه پيش ديده بودند، در برابرشان ظاهر شد. با اين وجود، عياران پرشمارتر و قويتر از او بودند. خواجه براي دقايقي در حياط دور خود گشت و حملهي عياران را دفع کرد، تا آن که تيري که از چلهي کماني ناپيدا رها شده بود، از کف دست مسلحش گذر کرد و باعث شد شمشيرش را با فريادي دردآلود از دست بدهد.
عياري از پشت به او نزديک شد و شمشيرش را بر گلوي او نهاد. خواجه بي حرکت ماند. مرد سپيد پوش گفت:”خواجه، برايمان تعريف کن که به راستي کيستي و چه هويتي داري؟”
بار ديگر چنين مينمود که مردي هراسيده و زبون در برابرشان قرار دارد. خواجه التماس کرد:”شما را به خدا به من صدمهاي نزنيد. نميدانم چه ميخواهيد. هرچه بخواهيد به شما ميدهم.”
مرد سپيد پوش گفت:” چرا، ميداني چه ميخواهيم.” بعد هم جلو رفت و با حرکتي ناگهاني آستين لباس خواجه قمر الدين را دريد. عياري مشعل به دست پيش آمد و نور مشعل را بر دست خواجه انداخت. همه ديدند که بر شانهي خواجه، رد زخمي قديمي باقي مانده، و گودي جلوي بازويش نقش هلال ماهي بزرگ خالکوبي شده است.”
مرد سپيد پوش با ديدن اين علايم آهي کشيد و گفت:” ظلمت خان، بالاخره تو را يافتم.”
خواجه قمر الدين، گويي به محض دريده شدن آستينش پوست انداخته باشد، قد خود را برافراشت و با صدايي که ديگر نشاني از آن ترس و لرز و التماس در آن وجود نداشت، گفت:” خوب، به نظر ميرسد بازي تمام شده باشد. آري، مرا يافتهايد، اما دستارتان را باز کنيد تا ببينم کيست که شکارچي بزرگ را شکار کرده است؟”
مرد سپيدپوش با وقار نقابش را از صورت برداشت، و خواجه قمرالدين با ديدن کسي که رويارويش ايستاده بود، بانگي از شگفتي برآورد و گفت:” جمشيد خان کاشاني؟ فکر نميکردم جز در کتابخانهها در جايي ديگر به کار بيايي. يعني تو بودي که مرا ميجستي؟”
جمشيد با چشماني خيره به صورت پريده رنگِ خواجه نگريست و گفت:” آري، عهد بسته بودم که انتقام خون عزيزي از دست رفته را از تو بگيرم. هزاران بار شکر که نمردم و به اين آرزوي خود رسيدم.”
خواجه قمرالدين گفت:” مرا باش که چند تن از نزديکترين يارانم را با اين بدگماني که تو را ياري ميکنند، از ميان بردم.”
جمشيد گفت:” نادانسته يا دانسته، نقشي شايسته را براي گروه خود برگزيده بودي. شما اهريمنان عقربي هستيد که خود را به نيش خود ميکشيد.”
خواجه گفت:” استعارهات را ادامه بده، و عقربي هستيم که فرزنداني پرشمار را بر دوش خود حمل ميکنيم. فکر کردهاي با کشتن من پيروز شدهاي؟ ظلمت خان هزاران سال است که وجود دارد و پس از اين هم وجود خواهد داشت. من و يارانم همواره خواهيم بود و همواره هم نيرومند و اثرگذار خواهيم بود.”
جمشيد خشمگينانه گفت:” اين چه اثري است که ميگذاريد و اين چه نيرويي است که ميطلبيد، وقتي پيامد آن تنها ويراني و زشتي و بيداد است؟”
خواجه گفت:” اين قانون گيتي است. ظلمت خان بايد براي نيرومند ماندن دشمنان خود را از ميان بردارد و چنين هم ميکند. هرکس که ديگرگونه بينديشد يا رفتار کند و طريقهي سرکشي در پيش بگيرد، مستوجب عقوبت است. براي مدتي من اين عقوبت بودم و بعد از من ديگري خواهد بود.”
جمشيد براي مدتي طولاني به او نگريست و بعد گفت:”قدما ميگفتند اهريمن تنها بدان دليل پليد است که نادان است و راه آفريدن هستي را نميداند، از آن رو براي وجود داشتن به تراشيدن نيستي روي ميآورد. به راستي که حق داشتند. وقتي به سبک مغزيات ميانديشم، درد و رنجي را که پديد آوردهاي پوچ و ابلهانه مييابم.”
خواجه لبخندي زورکي زد و گفت:” خوب، خوب، موعظه را تمام کن. قصد داري مرا بکشي؟ فکر ميکني از مردن ميترسم؟”
جمشيد گفت:” آري، از مردن هم مانند زنده ماندن ميترسي. زماني عهد بسته بودم تو را با دست خود بکشم و همگان ميگفتند اين کاري ناشدني است. چندان ماهرانه در قالب اين خواجهي گيج خود را پنهان کرده بودي که همه از يافتنات نااميد بودند. اما حالا که تو را يافتهام، ميبينم که آلوده کردن دستم به خون تو شرمآوراست. بگذار ديگران عدالت را اجرا کنند.”
جمشيد اين را گفت و برگشت و با قدمهايي استوار از حلقهي عياران خارج شد. يکي از عياران که آشکارا بر بقيه برتري داشت و اندام تناور و عضلات در هم پيچيدهاش از زير پيراهنش به چشم ميزد، گرزي بزرگ را به دست گرفت و گفت:”به اين جانور سلاحي بدهيد تا از خود دفاع کند و ننگِ کشتن مردي بي سلاح را از دوشم بردارد.”
قباد در حالي که پسري خردسال را در بغل داشت، و بانويي با لباس فاخر بر اسبي سپيد همراهياش ميکرد، از دور جمعيتي را ديد که در ميدان شهر گرد آمدهاند و به چيزي مينگرند. پس اسبش را هي کرد و به بدان سو تاخت. وقتي به ميدان رسيد، با تعجب به مردي نگريست که خرقهي سياه بلندي بر تن، و نقاب و دستاري به همين رنگ را بر سر داشت. او را بر همان درختي دار زده بودند که چندي پيش جسد قلندر را از آن فرو کشيده بودند. نقابي زرين که ديوي مهيب را مينمود، بر چهرهي مرد سايه انداخته بود، و لي نقاب را بالا زده بودند و ميشد از زير آن، چهرهي کبود و در هم کشيدهي خواجه قمرالدين را ديد. بر بدن جسد زخمي ديده نميشد، اما حتي از زير دستار آشکار بود که جمجمهاش با گرز خرد شده است و شرهاي از خوني تيره نيز از پيشاني جسد بر صورتش دويده بود. گروهي بزرگ از مردم در اطراف درخت و جسد گرد آمده بودند و آن را مينگريستند که در باد بامدادي سمرقند همچون آونگي تکان ميخورد. بر سينهي جسد کاغذي بزرگ چسبانده بودند و بر آن با خطي کهن که تنها اعضاي انجمن ياران قادر به خواندنش بودند، به روشني دو کلمهي تکان دهنده را نوشته بودند:” ظلمت خان”.
بانويي که همراه قباد بود، و کسي جز شهرزاد، يعني همسرش نبود، با ديدن جسد گفت:” عجب،اين که خواجه قمرالدين است، چرا او را کشتهاند؟”
قباد با مهرباني به سوي او بازگشت و گفت:” آنچه که مهمتر است آن که چه کسي او را کشته….”
بعد هم با ديدن نشانهاي بر درخت، سخنش را نيمه تمام گذارد. درست زير جسد، روي درخت نقش عقربي سرخ را کشيده بودند. نقشي که قباد خوب ميشناخت.
در همين بين گزمههاي ديوانخانه سر رسيدند و مردم را از گرد درخت پراکنده کردند و جسد را از درخت فرود آوردند. مردم به تدريج از ميدان دور شدند و قباد و زنش نيز چنين کردند. قباد به شهرزاد گفت:” بايد سري به داييام بزنم. گمان ميکنم هنوز در انزواي رصدخانهاش نشسته باشد. بايد خبرِ اين حادثه را به او بدهم.”
شهرزاد گفت:” مگر چطور شده؟ کشته شدن خواجه اين قدر مهم است؟ حتما دشمناني که در ديوانخانه داشته او را به قتل رساندهاند.”
ناگهان صدايي از پشت سر آنها گفت:” نه، بانو، قضيه به اين سادگي هم نبوده است.”
هردو برگشتند و با حيرت فراوان جمشيد را ديدند که در لباسي رسمي و مرتب بر اسبي تنومند نشسته و خندان به آنها مينگرد. قباد با ديدنش اخم کرد و گفت:” دايي جان، بايد بگويم با ديدن اين که صبح به اين زودي با لباسي آراسته خارج از رصدخانهتان هستيد شگفت زده شدهام.”
جمشيد با همان سردماغي غيرعادياش، گفت:” من هم شگفت زده هستم!”
بعد هم به سوي کودک خردسالي که در بغل قباد بود خم شد و با دوانگشت لپش را کشيد و گفت:” خوب، منصور خانِ کوچولوي ما چطور است؟ خوبي دايي جان؟”
قباد گفت:” نگوييد که تنها براي چاق سلامتي با پسرم امروز صبح به شهر آمدهايد.”
جمشيد با لحني که ناگهان جدي شده بود، گفت:” نه، قباد خان، براي ديدن چند تن آمدهام، و يکي از آنها تو هستي.” بعد هم سکوتي معنادار کرد. قباد که به فکر فرو رفته بود، پسرش منصور را به بغل شهرزاد داد و گفت:” عزيزم، به خانه برگرد، امري پيش آمده که بايد در موردش با داييام تنها سخن بگويم.”
شهرزاد پسرش را به به بغل گرفت و بعد از اين که به هردو بدرود گفت، با مهارت چابکسواران اسبش را هي کرد و از آنها دور شد.
قباد دور شدن زنش را تماشا کرد و در همان حال گفت:” بايد به من ميگفتي. ممکن بود خطري برايت پيش آيد.”
جمشيد گفت:” آن وقت آن خطر دامن تو را هم ميگرفت و اين را نميتوانستم اجازه دهم.”
قباد گفت:” فکر نميکردم پيدايش کني. حالا مطمئن هستي که خودش بوده؟ يعني همين مرد به ظاهر ابله همان ظلمت خانِ افسانهايست؟”
جمشيد صبورانه سخنش را تصحيح کرد:” همان ظلمت خان بود. آري، شکي ندارم. تمام نشانهها با او ميخواند و خودش هم وقتي ديد لو رفته اعتراف کرد. ميداني که، عياران کسي را بييقين نميکشند.”
قباد گفت:” خودت او را کشتي؟”
جمشيد گفت:” نه، از ديدن پليدياش عارم آمد. مهران او را کشت.”
قباد آهي از سر آسودگي کشيد و گفت:” هيچ فکر نميکردم روزي برسد که فارغ از وحشت ظلمت خان نفس بکشيم.”
جمشيد فکورانه گفت:”چنين روزي هرگز نخواهد رسيد.”
قباد يکه خورد و گفت:” آن علامت عقرب را ميگويي؟”
جمشيد سري به علامت تاييد تکان داد:” آري، ديشب که مردک را به دار مجازات آويزان ميکرديم، اين علامت وجود نداشت. کسي آن را شبانه نقش زده است. کسي که کشته شدن ظلمت خان را ديده و با اين وجود در اين ماجرا دخالتي نکرده.”
قباد گفت:” چه کسي ميتوانسته چنين کرده باشد و از راز نقش عقرب هم آگاهي داشته باشد؟ شايد يکي از نگهبانانش زنده مانده و چنين کرده.”
جمشيد گفت:” مردان ظلمت خان چندان متعصب و از جان گذشتهاند که هرگز دورادور کشته شدنِ سرورشان را تماشا نميکنند. نه، کسي که ما را ميپاييده و اين نقش را ترسيم کرده، فرد خطرناکتري بوده. او همان کسي بوده که با ترسيم اين نقش اعلام کرده که ظلمت خان هنوز نمرده است.”
قباد خنديد و گفت:” ولي ظلمت خان مرده است و هيچ چيز اين را تغيير نميدهد.”
جمشيد گفت:” چرا، ظلمت خان احتمالا شاگردي داشته که حالا جانشين او شده. خودش قبل از اين که بميرد به اين نکته اشاره کرد که با مردن او چيزي تغيير نميکند. گذشته از اين، به ياد داري که از خطري سخن گفتم که نميخواستم متوجهت شود؟ اين خطر بسيار جدي است. چون نقشي شبيه به اين را امروز صبح بر در خانهام يافتم. آن را کسي کشيده بوده که مرا از صحنهي قتل اين مردک تا خانهام دنبال کرده. يعني هم مرا ميشناخته، هم رسمِ اخطار ظلمت خان را ميدانسته، و هم آنقدر جسور بوده که در شبِ کشته شدنِ استاد و سرورش به کشندهاش اعلام جنگ کند.”
خنده بر لبان قباد خشکيد. با نگراني پرسيد:” يعني ميگويي هنوز ظلمت خاني وجود دارد؟”
جمشيد گفت:” آري، و اين يک را نميشناسيم. شاگردي جانشين استادش شده، و احتمالا از او جوانتر و قبراقتر است.”
قباد گفت:” کسي که تو را هم ميشناسد؟ در اين حالت جانت در خطر است.”
جمشيد گفت:” آري، و خوشحالم که تو را از اين ماجرا دور نگه داشتم. همگان تو را مردي خانوادهدار و سرگرم به کار خود ميشناسند. گمان نکنم خطري تهديدت کند. ميداني که، اگر اتفاقي براي من بيفتد، مسئوليت تکميل کارهايي که شروع کردهام را به تو ميسپارم.”
قباد گفت:” دايي، اين طور حرف نزنيد. آن هم در سحرگاه روزي که ظلمت خان را از پاي در آوردهايد.”
جمشيد گفت:” راستي، اوضاع شاگردانت چطور است؟”
قباد که از اين تغيير موضوع تعجب کرده بود، گفت:” خوب است، دارند به حلقهاي پر جوش و خروش و متحد تبديل ميشوند.”
جمشيد گفت:” اين دقيقا همان چيزي است که ما ميخواهيم. گروهي که توجهي جالب نکند و مستقل از انجمن ياران شکل بگيرد تا در صورت مغلوبه شدنِ جنگ و کشتار ياران ما، راهشان را ادامه دهند.”
قباد گفت:” يعني فکر ميکنيد اوضاع تا اين حد خطرناک باشد؟”
جمشيد گفت:” آري، گروه ظلمت خان لطمهاي بزرگ خورده و احتمالا جز مشتي بندهي وفادار براي کسي که اکنون خود را ظلمت خان مينامد، باقي نمانده. پيش بيني من آن است که اينان به سرعت دست به کار گرفتن انتقام از ما شوند و بعد براي بازسازي شبکهي خود از اين شهر بروند. حدس من آن است که به هرات بروند. پس از سمرقند، آنجا مرکز ايران زمين است. اگر حادثهاي براي ما رخ داد، در آنجا به دنبالشان بگرديد.”
قباد اخم کرد و گفت:”يعني روزي نخواهد رسيد که از شر اين عنکبوت سياه خلاص شويم؟”
جمشيد با همان سرخوشي اوليهاش خنديد و گفت:” دايي جان، هرگز چنين چيزي را آرزو نکن. مگر نميداني که خداوند و اهريمن براي دوازده هزار سال دوشادوش هم وجود دارند و با هم ميجنگند و تنها در آخر زمان است که ايزد پيروز ميشود؟ يعني به اين زودي از گيتي خسته شدهاي؟”
خان قزي بعد از شنيدن خبر قتل خواجه قمرالدين، واکنشي نامنتظره از خود نشان داد و با خدم و حشم خود به راه افتاد و به سراغ الغ بيک رفت، که از قضا در آن بامداد با سري خمار و چشماني خسته از عيش و نوش شبانهاي که از سر گذرانده بود، در کاخ حکومتي حاضر شده بود. الغ بيک با ديدن خان قزي که خشمگين و پرخاشجو مينمود، حاجبانش را مرخص کرد و به همراه او به باغ کاخ رفت تا دور از گوشهاي نامحرم با هم سخن بگويند. خان قزي، که هرگز رفتاري سياستمدارانه نداشت، با صراحت سرِ اصل مطلب رفت و گفت” امير، خبر داري که در شهر چه غوغايي برخاسته؟”
الغ بيک گفت:” نه، مگر چه شده؟”
خان قزي گفت:” خبر ندراي که قمرالدين سلجوقي را در ميدان شهر به دار کشيدهاند و داروغههايت در آن هنگام خواب بودهاند؟”
الغ بيک با بيخيالي گفت:” آري، خبر را شنيدم و متاثر هم شدم. اما اين جور جنايتها رخ ميدهد ديگر. گويا اين مهترباشي ما دشمناني براي خود تراشيده باشد.”
خان قزي گفت:” لابد اين هم عادي است که هفتهاي پيش جسد دو تن را در همانجا يافتند که زجرکش شده بودند؟ کشته شدن بانگ آهنگ به دست آن غول هراتي هم لابد عادي بوده؟”
الغ بيک نگاه تندي به خان قزي انداخت و گفت:” چه ميخواهي بگويي؟”
خان قزي گفت:” ابتدا آن پهلوان چيني را کشتند، بعد شامان خان را جادو کردند تا آن افتضاح را جلوي چشم مردم به راه بيندازد، حالا هم خواجه قمرالدين را کشتهاند. متوجه نيستي؟ اينها همه توطئهي همان رنداني است که از کاشان به اينجا آمدهاند. همانها که يکي يکي اطرافيان مرا دارند از سر راه بر ميدارند.”
الغ بيک خنديد و گفت:” اطرافيان تو را؟ چه کسي به اطرافيان تو کار دارد؟ اينها به نظر من ربطي به هم ندارند. بانگ آهنگ با آن پهلوان هراتي درگير شد و به اين دليل کشته شد. شامان خان هم از اول عقلش پاره سنگ بر ميداشت. اين خواجه را هم لابد دشمني کشته است که داروغه خواهدش يافت. اينها چه ربطي به تو دارد؟”
خان قزي نامهاي را از شال کمرش بيرون آورد و به شوهرش داد و گفت:” لابد اين هم به اين موضوع ربطي ندارد؟ هان؟ نميبيني؟ مرا در خانهام تهديد ميکنند.”
الغ بيک نامه را گشود و آن را با صداي بلند خواند:” پس از بانگ آهنگ و شامان خان و قمرالدين سلجوقي، نوبت خان قزي است. پاي اهل چين و ماچين از ايران زمين بريده باد.”
خان قزي گفت:” فکر نکن تو ايراني شدهاي. تو و ساير شاهزادگان تيموري را هم ترک و اجنبي ميدانند. نديدي حروفيان چه بر سر خويشاوندانت آوردند؟ بعد از ما، نوبت به تو خواهد رسيد.”
الغ بيک دستش را روي شانهي لرزان خان قزي نهاد و گفت:” آرام باش، اين نامه ارزش چنداني ندارد. کسي از اين رخدادها استفاده کرده و خواسته تو را بترساند. همين و بس. اين افرادي را هم که ميگويي ربطي به هم ندارند. قمر الدين سلجوقي با وجود اين که به آل سلجوق نسب ميبرد، اما ايراني محسوب ميشد، و آن قلندر هم که حرفش را زدي تا جايي که شنيدهام، ايراني بود. کسي خواسته تو را بترساند و تو هم ترسيدهاي. چيزي بيش از اين در ميان نيست.”
بعد هم چون ديد اشک از چشمان خان قزي جاري است، گفت: “بسيار خوب، گربه نکن. ميگويم داروغه بهترين کسانش را بر اين کار بگمارد و کسي را که قمرالدين را کشته پيدا کند. کسي ديگر را هم ميگمارم که نويسندهي اين نامه را پيدا کند.”
مجلسي که آن شب در رصدخانهي سمرقند آراسته بودند، از اين رو غيرعادي بود که بيشتر حاضران در آن، شاعران و آهنگسازان بودند، تا منجمان و رياضيدانان. با اين وجود، با نزديک شدن به اتمام ساخت رصدخانه، شمار گرد هم آييهايي از اين دست روز به روز بيشتر ميشد. رصد خانه به دليل موضع زيبا و دنج بودنش محبوب انديشمندان سمرقند قرار گرفته بود و به هر بهانهاي گروهي از ايشان در آنجا گرد هم جمع ميشدند و به بحث و گاه حتي درس مشغول ميشدند. جمشيد کاشاني که در واقع مدير اين رصدخانه محسوب ميشد، همواره از اين جنب و جوشها استقبال ميکرد و خودش هم هر از چند گاهي در آنها شرکت ميکرد.
آن شب، حضور جمشيد در حلقهي شاعران و اديبان سمرقند جلوهاي ديگر داشت، چون رسالهاي که در مورد وزن شعر و موسيقاي ترانهها نوشته بود، به تازگي منتشر شده بود و دست نويسهايش در شهر دست به دست ميگشت. اين مجلس از آن رو نيز ابهت داشت که خواجه عبدالقادر غيبي مراغي، که بزرگترين متخصص وزن شعر و عروض در سمرقند بود نيز در آن حضور داشت.
جمشيد، با وجود شهرت و موقعيت ممتازي که در سمرقند يافته بود، هدايت جمع را به دست خواجه عبدالقادر مراغي داده بود و خود در جمع شاعران نشسته بود. خواجه عبدالقادر، خواندنِ فصلي از رسالهي جمشيد را به پايان برد و بعد گفت:” مولانا غياث الدين، ذهنهاي ما اديبان با دقايق رياضيگونهي فکر شما منجمان آشنا نيست و از اين کندذهني مرا ميبخشيد. اما من درست نفهميدم که شما در اين فصل چه کردهايد.”
جمشيد گفت:” اين در واقع ادامهي کاري است که خود آغاز کرده بوديد. مسئلهي تقسيم دساتين عود را منظور دارم.”
يکي از حاضران گفت:” استاد، سادهتر، و از ابتداي ماجرا را تعريف کنيد تا ما هم در جريان قرار گيريم. من از ابتداي بحث تا به حال هيچ نفهميدهام.”
جمشيد گفت:” بسيارخوب، ماجرا از آنجا آغاز شد که الغ بيکِ بزرگ نسخهاي از کتاب ادوار صفي الدين ارموي را به من مرحمت کرد. در واقع اين نسخه، ترجمهاي بود که مولانا عماد الدين يحياي کاشي از آن به فارسي به دست داده بود. من آن را خواندم و به موضوع اوزان عروضي و قواعد موسيقايي کلام و سازشناسي علاقهمند شدم. چرا که فيثاغورث نيز از موسيقي کيهاني سخن گفته بود و بيروني وطوسي نيز به اين سخن وي اشارتها کرده بودند.”
خواجه عبدالقادر با شادماني گفت:” کتابي است سترگ اين ادوارِ ارموي، من شرحي بر آن نوشتهام که گويا آن را نيز خوانده باشيد؟”
جمشيد گفت:” آري، شرح الادوار شما را نيز خواندم و از آن بسيار بهره گرفتم. در آن مسئلهاي را به زيبايي طرح کرده بوديد و آن مسئلهي دساتين عود بود.”
يکي ديگر از حضار پرسيد:” مسئلهي دساتين عود؟”
جمشيد گفت:” آري، چنان که ميدانيد، در موسيقي هر پرده، فاصلهايست که بر دستهي سازي مانند عود با دو خط موازي نشانش ميدهند و بر آن گام ميگيرند. هر پرده از چند دستان تشکيل شده است. مسئلهاي که خواجه مراغي طرح کرده بود، يافتن مکان درستِ پردهها، بر اساس تعيين دستانهاي مشخص بود و آن را بر ساز عود طرح کرده بود. مفتخرم به اطلاعتان برسانم که اين مسئله را در يک روز حل کردم و نتيجه را هم در همين رساله شرح دادهام…”
خواجه عبدالقادر گفت:” درواقع مسئله آن است که چگونه اوزان طبيعي را در قالبي مشخص صورتبندي کنيم. صفي الدين ارموي اين کار را بر اساس فاصلهي ميان زخمهها انجام داده بود و دوازده نوع ذوالخمس يافته بود که همان فاصلهي طبيعي ميان زخمههاي ساز است. اين بنده در شرح الادوار خود راهي را نشان دادم تا اين مجموعه به سيزده تا افزايش يابد. و استاد نابغهي ما غياث الدين، در رسالهاش اين شمار را به نوزده تا رسانده است. اين در حالي است که مولانا غياث الدين نه آهگساز است و نه در سرودن شعر دستي دارد.”
سر و صداي حيرت و ستايش از گوشه و کنار برخاست. جمشيد فروتنانه گفت:” اين البته کار چندان مهمي نبود، به گمانم هرکس که کتاب روان و زيباي معيارالاشعارِ خواجه نصير الدين طوسي را خوانده باشد، به قدر کافي در فنون موسيقا و شعر ورود پيدا خواهد کرد.”
عبدالعلي بيرجندي، که شاگرد برجستهي قباد بود و در مجلس حضور داشت، گفت:” توانايي مولانا غياث الدين براي آن که يکباره شمار انواع ذوالخمس را يک و نيم بار افزايش دهد آدمي را به بلندپروازي وا ميدارد. شايد شمار اين اوزان بسيار بيش از آنچه که ما ميشناسيم باشد؟”
جمشيد گفت:” اگر راستش را بخواهيد، بر مبناي محاسباتي که من انجام دادهام، دنبالهي معادلاتي که اين وزنها را بيان ميکنند، تا بينهايت گسترش پذير است.”
اهل مجلس با شنيدن اين حرف سکوت کردند. خواجه عبدالقادر پس از مکثي گفت:” استاد، لطفا به زبان عاميانهي اهل ادب باز گرديد و آنچه را که به زبان اهل تنجيم گفتيد، ترجمه کنيد.”
جمشيد لبخندي زد و گفت:” مقصودم آن بود که در واقع، بيشمار از اوزان طبيعي وجود دارد که ميتواند دستمايهي سرودن شعر و نواختن آواز و ترانه قرار گيرد.”
فوجي از سوارکاران که لباسهايي متحد الشکل در بر داشتند، همچون نگيني در اطراف مردي ميتاختند که سراپا سپيد پوشيده بود و بر اسبي سپيد نيز سوار بود. وقتي اين گروه به محدودهي پيرامون رصد خانهي سمرقند رسيدند، صداي سوتي برخاست. پيش قراول سرواران با شنيدن اين صدا ايستاد و همه از او پيروي کردند. سياهپوشي از درون سايههاي درختستاني که در برابرشان بود، بيرون آمد و مقابلشان ايستاد و پرسيد:” سواران، به کجا ميرويد؟”
پيش قراول که به محض سخن گفتنش، معلوم شد پهلوان کوهزاد است، گفت:” به انجمن ياران ميرويم و رازآموخته هستيم.”
مرد گفت:” پس نام شب را ميدانيد؟”
پيش قراول گفت:” نام امشب، “امير” است.”
مرد در چشم بر هم زدني در ميان درختها ناپديد شد و پهلوان کوهزاد خش خشي را از ميان شاخ و برگ درختان شنيد. پس رکاب کشيد و به راه خود ادامه داد. ميدانست اين صداي خفيف به حرکت عياراني مربوط بوده که در حلقهاي گسترده در دورادور رصدخانه پنهان شده بودند و آماده بودند تا هر کسي را که بخواهد بدون اجازه به آن قلمرو وارد شود، از پا بيندازند.
فوج سواران همچنان پيش تاختند، تا به رصدخانه رسيدند. در آستانهي در رصدخانه، همهي سواران ايستادند و از اسبهايشان پياده شدند. پهلوان کوهزاد و مرد سپيدپوش از در رصدخانه وارد شدند و بقيه گويي خيالهايي بيش نبوده باشند، در سايههاي اطرافشان حل شدند و از چشم پنهان گشتند.
ادامه مطلب: بخش بیست و یکم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب