فوجي از سوارکاران که لباسهايي متحد الشکل در بر داشتند، همچون نگيني در اطراف مردي ميتاختند که سراپا سپيد پوشيده بود و بر اسبي سپيد نيز سوار بود. وقتي اين گروه به محدودهي پيرامون رصد خانهي سمرقند رسيدند، صداي سوتي برخاست. پيش قراول سرواران با شنيدن اين صدا ايستاد و همه از او پيروي کردند. سياهپوشي از درون سايههاي درختستاني که در برابرشان بود، بيرون آمد و مقابلشان ايستاد و پرسيد:” سواران، به کجا ميرويد؟”
پيش قراول که به محض سخن گفتنش، معلوم شد پهلوان کوهزاد است، گفت:” به انجمن ياران ميرويم و رازآموخته هستيم.”
مرد گفت:” پس نام شب را ميدانيد؟”
پيش قراول گفت:” نام امشب، “امير” است.”
مرد در چشم بر هم زدني در ميان درختها ناپديد شد و پهلوان کوهزاد خش خشي را از ميان شاخ و برگ درختان شنيد. پس رکاب کشيد و به راه خود ادامه داد. ميدانست اين صداي خفيف به حرکت عياراني مربوط بوده که در حلقهاي گسترده در دورادور رصدخانه پنهان شده بودند و آماده بودند تا هر کسي را که بخواهد بدون اجازه به آن قلمرو وارد شود، از پا بيندازند.
فوج سواران همچنان پيش تاختند، تا به رصدخانه رسيدند. در آستانهي در رصدخانه، همهي سواران ايستادند و از اسبهايشان پياده شدند. پهلوان کوهزاد و مرد سپيدپوش از در رصدخانه وارد شدند و بقيه گويي خيالهايي بيش نبوده باشند، در سايههاي اطرافشان حل شدند و از چشم پنهان گشتند.
مرد سپيدپوش، که از نظر قد و قامت و تنومندي با پهلوان کوهزاد کوس رقابت ميزد، پس از عبور از آستانهي در، از حيرت بر جاي خود خشکش زد. با وجود آن که پيش از آن رصدخانه را ديده بود، حالا ميديد که گويي با دستاني ناپيدا، ديوارهاي بخش مرکزي رصدخانه را از نظرها پنهان کردهاند. به طوري که سالن مرکزي رصدخانه با فضايي وسيع و گشوده به در ورودي متصل ميشد. شاخهاي از رودبارِ نزديک رصدخانه را از مجرايي ناآشنا به بنا مرتبط کرده بودند و به اين ترتيب در ميانهي اين تالار وسيع، جوي آبي شفاف و زلال در جريان بود.
تمامي تالار با مشعلهاي بزرگ و پرشماري همچون روز روشن شده بود، و مرد سپيد پوش وقتي پا به آن گذاشت، کلاهش را از سر برداشت و سرِ امير الغ بيک با موهاي بلند بافتهاش آشکار شد.
پهلوان کوهزاد هم دستار خود را گشود و در برابر حاضران در تالار کرنش کرد. حاضران، بيست تن بودند که در دو صف ده نفري در دو سوي تالار صف کشيده بودند. همه کلاههايي بر سر داشتند که نقابش چهرهشان را ميپوشاند و تنها چشمانشان را نمايان ميساخت. در صدر تالار، پيرمردي بر زمين نشسته بود که مانند همهي حاضران، لباسي سپيد پوشيده بود و بر سينهي پيراهنش نقش سيمرغي ارغواني را نقش کرده بودند.
الغ بيک با ديدن او نگاهي شگفت زده به پهلوان کوهزاد انداخت، که لبخندزنان او را مينگريست. پيرمرد با دست اشاره کرد تا الغ بيک پيش بيايد. الغ بيک با احترام پيش رفت و همانطور که از کنار جوي آبِ ميانهي تلار ميگذشت، متوجه شد که کاشيهاي ميانهي تالار را به شکلي ساختهاند که با اهرمي جا به جا ميشود و روي اين جوي آب را ميپوشاند. از اين رو بود که در بازديدهاي قبلياش وجود اين آبراهه را تشخيص نداده بود. با اين همه، نميدانست که چه حيلهاي براي پنهان کردن برخي از ديوارها به کار برده بودند.
پيرمرد با صداي بم و پرطنيني که در کل تالار پيچيد، گفت:” خوش آمدي، الغ بيک.”
الغ بيک جبروت پادشاهانهي خود را فراموش کرد و در برابر پيرمرد کرنش کرد و گفت:” استاد فرخ شاد، هيچ گمان نميکردم در اينجا شما را بيابم.”
فرخ شاد خنديد و گفت:” از اين ديدار خرسندم.”
الغ بيک گفت:” استاد، دست کم سي سال از آن زماني که شما را ديدم ميگذرد، و هيچ تغييري نکردهايد. به راستي شايد که همان خضرِ افسانهاي باشيد.”
فرخ شاد گفت:” اما تو بسيار باليدهاي و مردي دلاور و دانا شدهاي. با آن کودک بازيگوشي که ميشناختم بسيار تفاوت کردهاي.”
پهلوان کوهزاد از مکثي که پس از اين حرف پيش آمد، استفاده کرد و به دو تن که در آستانهي در بر اتاقکي نشسته بودند و سازهايي را در دست داشتند، اشاره کرد. صداي دف و تنبک و بربط برخاست و صدايي خوش ابياتي را برخواند که تعهدهاي نوآموزان و تازه واردان به حلقهي ياران را يک به يک شرح ميداد. الغ بيک در سکوتي آييني به اين بيتها گوش داد. وقتي سرود به پايان رسيد، فرخ شاد پرسيد:” اي الغ بيک، آياميپذيري که مرتبهي سلطاني را فرو گذاري و همپايهي يارانت در اين حلقه باشي؟”
الغ بيک گفت:” آري، ميپذيرم.”
فرخ شاد گفت:” آيا ميپذيري که پشتيبان و ياور دوستانت باشي و ايشان را با جان و مال خود نگهباني کني؟”
الغ بيک گفت:” آري، ميپذيرم.”
فرخ شاد گفت:” آيا ميپذيري که اسراري را که در اين حلقه خواهي آموخت افشا نکني و قدرتهايي را که خواهي يافت به هرزه استفاده نکني؟”
الغ بيک باز گفت:”آري، ميپذيرم.”
با اشارهي فرخ شاد زنگي به صدا در آمد و حاضران در تالار نقابهاي خود را برداشتند و به ترتيب براي خوشامدگويي به الغ بيک پيش رفتند. الغ بيک با حيرت ديد که قاضي زاده، جمشيد، قباد، و بسياري از کسان ديگري که ميشناخت به نزدش آمدند و ورودش به حلقهي ياران را خوشامد گفتند.
جمشيد بر تپهاي چهار زانو نشسته بود و داشت غروب خورشيد را در افق سرسبز سمرقند مينگريست. در پشت سرش، بناي تکميل شدهي رصدخانه به کاخي مرموز ميمانست که بدنهي مرمرين و سپيدش با نور خورشيد شامگاهي خونين شده باشد. جمشيد که بر خلاف هميشه، هيچ کاغذ و قلم و کتابي به همراه نداشت، براي دقايقي چشمانش را بست و عبور نسيم خنگ شبانگاهي از لا به لاي درختان زيباي اطراف رصدخانه را حس کرد. جهان و هر آنچه در آن است به نظرش زيبا ميرسيد، و با حال و هوايي صوفيانه از اين لحظه لذت ميبرد.
صداي خش خشي از پشت سر جمشيد برخاست، و او بدون آن که سرش را برگرداند، گفت:” پسرم، بيا اينجا.”
پسر جواني که کسي جز فرزند استاد احمد صفار نبود، و از آن روزي که جمشيد روش سنجش شيب زمين را به او آموخته بود، به مريد پر و پا قرص جمشيد تبديل شده بود، با کمي خجالت از پشت بوتهها بيرون آمد و نزديک رفت. عادت داشت وقتي جمشيد بر اين تپه مينشست و به دور دستها خيره ميشد در آنجا پنهان شود و جريان يافتن جرقههاي نبوغ در چشمانش را بنگرد، اما هيچ فکر نميکرد جمشيد در تمام اين مدت بر حضور او در آن گوشه و کنار آگاه بوده باشد.
جمشيد با ديدنش لبخندي زد و گفت:” پسرم، بيا اينجا بنشين. ماموريتي بسيار مهم برايت دارم.”
پسر نوجوان در نزديکي جمشيد بر زمين نشست و به او چشم دوخت. از ديدن اين که استاد بر خلاف رسم معمولش بي کاغذ و قلم در جايي نشسته تعجب کرده بود. جمشيد گفت:” پسرم، بايد پيامي را به خواهرزادهام مولانا معين الدين برساني. اما اين پيام بايد فردا صبح اول وقت به گوش او برسد. ميتواني اين کار را بکني؟ بايد فردا صبح، وقتي که تازه سپيده زد، به در خانهاش بروي و اين پيام را که الان برايت ميگويم براي او بازگو کني. هيچ کس جز او نبايد اين را بشنود و وقتي پيام را برايش گفتي، بايد محتواي آن را از ياد ببري و آن را براي هيچکس ديگر نگويي. باشد؟”
پسر که گويي از اين بازي جديد خوشش آمده باشد، با غرور گفت”: استاد، تا به حال شده کاري را به من واگذار کنيد و نتيجهاش بد از آب در بيايد؟”
جمشيد لبخندي ديگر زد و گفت:” نه، الحق که همواره خوش قول و قابل اعتماد بودهاي. در ضمن حافظهات هم براي رساندن پيامهاي طولاني به راستي شگفت انگيز است.”
پسر شادمانه گفت:”استاد، بگوييد چه بايد به استاد معين الدين بگويم؟”
جمشيد گفت:” اين پيام را برسان، بگو جمشيد چنين گفت: اکنون که ميروم، شادمان و لبالبم از تمام آنچه که هست. نه دريغي دارم و نه افسوسي. همهي کتابهايي را که مينوشتم، با کمي شتاب به پايان بردهام و دست نوشتههايش را در جايي که خودت ميداني پنهان کردهام. چند هفتهاي ميشود که معمايي را گشودهام و اين واپسين معمايي است که حلش خواهم کرد. از آن رو راز اين معما را برايتان افشا نميکنم، که نميخواهم خطري متوجهتان شود. به هر روي، چنين مينمايد که من در جريان بازي بزرگي که در سمرقند آغاز کرده بودم، دچار اشتباهي شده باشم و کساني که عقرب علامتشان است، مرا شناخته باشند. خوشبختانه با توجه به آنچه که در اين مدت از ايشان سر زده، دريافتم که باقي دوستان و اعصاي حلقهي ياران را نميشناسند. از همين رفتارها، اين نکته را هم دريافتم که در چه زماني به سراغ من خواهند آمد. من دو راه دارم، يا بگريزم و پيش از کشته شدن کساني ديگر را هم که قصد ياري به مرا دارند به خطر بيندازم، و يا با تقدير خود روبرو شوم. معمايي که گشودهام، هويت دشمن بزرگ ما را روشن نميکند، اما نشان ميدهد که اگر ايشان در حملهي خويش به من کامياب شوند، سمرقند را ترک ميکنند و به اين ترتيب دوستان من و خانوادههايشان به خطر نميافتند. از اين رو من ماندن و تن به تقدير دادن را بر ميگزينم. پيروز و شادکام باشيد و راهي را که با هم گشودهايم با هم بپيماييد. …پسرم، اينهايي را که گفتم يکبار تکرار کن.”
پسر که شگفت زده به سخنان جمشيد گوش ميکرد، آمد چيزي بپرسد، اما نگاه سنگين جمشيد او را متوقف کرد، پس زبان به سخن گشود و آنچه را که استادش گفته بود بي يک کلمه پس و پيش بازگو کرد. جمشيد با اطمينان از اين که پسر سخنانش را به درستي حفظ کرده، گفت:”آفرين بر تو پسرم، يادت نرود، تا فردا صبح به هيچکس چيزي نگو و بعد از آن هم فقط يکبار اينها را براي معين الدين بگو. حالا برو و پدرت را صدا بزن. با او کار دارم.”
پسرک، که از شنيدن پيام مهم جمشيد هيجان زده بود، برخاست و به سمت رصدخانه دويد. دقايقي بعد، مولانا احمد صفار با چهرهي مهربان و خونسردش سر رسيد. با ديدن جمشيد گفت:” مولانا غياث الدين، من واقعا نميفهمم چرا ما بايد…”
جمشيد حرفش را بريد و گفت:”دوست خوبِ من، آنچه را که گفته بودم انجام داديد؟”
صفار گفت:” آري، کتابخانه را به سرداب منتقل کرديم و خودم در آن را به همان شکلي که يادم داده بوديد بستم. مطمئن باشيد که اگر امشب اينجا آتش هم ببارد، کتابها زياني نخواهند ديد. آلات و ادوات تنجيم را هم به همان جا بردم. اما آخر بگوييد چرا بايد چنين ميکرديم؟ خواهي میکنم اگر قرار است زلزله يا بلايي ديگر نازل شوم خبرم کنيد تا به اهل و عيال خبر دهم.”
جمشيد گفت:” استاد، اگر خطري مردم را تهديد ميکرد پيش از شما زنهارشان ميدادم. دل قوي داريد و شادمان باشيد که هيچ خطري اهل سمرقند را تهديد نميکند. راستي، به کارگران و نگاهبانان گفتيد که بروند؟”
صفار گفت:” آري، هرچند آنان نيز مانند من حيران ماندهاند که مقصود چيست؟ آنان که با صداقت و درستي تا به حال به وظايف خود عمل کردهاند.”
جمشيد گفت:” بيترديد چنين بوده است. اما امشب خطري در اطراف رصدخانه پرسه خواهد زد که آنان را توانِ مقابله با آن نيست و بودنشان تنها به آسيب ديدنشان ميانجامد.”
صفار گفت:” چيست آن خطر؟ آخر بگوييد تا تدارکي ببينيم. ميخواهيد گزمهها را خبر کنم؟”
جمشيد گفت:” نه، استاد، به هيچ وجه چنين نکنيد. امشب با کسي قرار ملاقات دارم و کسي جز من نبايد او را ببيند. از اين روست که همه را مرخص کردهام.”
صفار گفت:” به همين دليل بود که فرموديد شمشير و نيزهاي برايتان بياورم؟”
جمشيد با چشمان درخشان و تيزش به او نگاهي انداخت و گفت:” آري استاد، لطفا در اين مورد زياد پرسش نکن. فقط مطمئن شو که امشب همه رصد خانه را ترک کرده باشند. به خصوص پسرت را به همراه خود ببر. رسالهي زيج را برداشتي؟”
صفار گفت:”آری، آن را در خورجين اسبم گذاشتهام.”
جمشيد گفت:”بسيار خوب، آن را فردا صبح به امير الغ بيک تقديم کن و احترامات مرا برسان و بگو اين همان پيشکشي است که مدتي در انتظارش بودند…”
جمشيد بعد از گفتن اين حرف، براي دقيقهاي سکوت کرد. لحنش به شکلي بود که استاد احمد صفار را نيز به سکوت وا ميداشت. پس از اين وقفه، جمشيد پيش آمد و پيرمرد را در آغوش کشيد و گفت:” استاد، نميدانيد ديدن شما و بودن با شما براي من چه اندازه ارزشمند و فرخنده بود. اين را به ساير اطرافيانمان نيز بگو.”
استاد صفار که حيران مانده بود، زير لبي تشکر کرد، و وقتي ديد جمشيد بار ديگر به سمت منظرهي افق خونين برگشته و در فکر فرو رفته، با احترام از آنجا دور شد.
صبح فردا، وقتي قباد با دق البابِ پسر استاد صفار از خواب برخاست، ولولهاي در خانهاش برخاست. او با ناباوري پيامي که پسرک برايش آورده بود را شنيد، و بعد بدون اين که لباس خود را عوض کند، با همان پاجامهي خانگي بر پشت اسب پريد و به سمت رصدخانه تاخت. يش از حرکت، پسر استاد صفار را به محلهي خراباتيان سمرقند فرستاد تا چند پيام را به کساني برساند، و شاگرد خانه زادش عبدالعلي بيرجندي را به خانهي پهلوان کوهزاد گسيل کرد. وقتي به رصدخانه رسيد، چنين مينمود که هيچ چيز تغيير نکرده باشد. آفتاب صبحگاهي بر بناي زيبا فرو ميريخت، و جز خلوت بودنِ غيرعادي آنجا که معلوم شده بود به فرمان خود جمشيد بوده، چيز ديگري به چشم نميآمد. قباد با رسيدن به در رصد خانه از اسب پايين پريد و در حالي که قبضهي شمشير بلندش را در دست ميفشرد، به درون ساختمان يورش برد. در اينجا بود که با علايم نگران کنندهاي روبرو شد. در رصد خانه شکسته شده بود، و اتاقهاي آن درهم ريخته بود. گويي گروهي از دزدان آنجا با به دنبال چيزي جستجو کرده باشند. قباد با نفسي بريده به سوي محل سکونت دايياش دويد و در راه با صداي بلند او را صدا زد. اما کل ساختمان در سکوتي مرگبار فرو رفته بود. وقتي به اتاق جمشيد رسيد، از ديدن اين که اسباب و اثاثيهاش کاملا در هم شکسته، چندان تعجب نکرد. اما از جمشيد اثري در آنجا ديده نميشود. پس با سرعت از ساختمان خارج شد و در آستانهي در به پهلوان کوهزاد برخورد که با مهران و چند تني از پهلوانان سمرقند تازه از گرد راه رسيده بودند. نگاهي تند و تيز بين او و پهلوان رد و بدل شد و آنگاه همه در اطراف رصدخانه پخش شدند و دنبال جمشيد گشتند. دقيقهاي بعد، سر و صداي تاخت اسباني بسيار برخاست، و امير الغ بيک و قاضي زاده به همراه داروغهي سمرقند و شماري بسيار از سربازان ديوانخانه وارد محوطهي رصدخانه شدند.
رسيدن آنها به رصدخانه، با برخاستن صداي پهلوان مهران همزمان شد که فرياد ميزد:” بياييد. اينجاست…”
صدايش چندان در هم شکسته و لرزان بود که همه دليل آن را حدس زدند و به آن سو تاختند. الغ بيک و قاضي زاده همچنان سوار بر اسب، و قبادِ سر برهنه و آشفته و پهلوان کوهزادِ خشمگين با پاي پياده.
همه در نزديکي تپهي سرسبز و بلندي که جمشيد معمولا ساعتها در آنجا به تنهايي مينشست و ميانديشيد، به هم رسيدند و با اشارهي مهران جمشيد را در بالاي تپه ديدند.
از آن فاصله به نظر ميرسيد ايستاده است. اما در واقع در شيبي تند و صخرهاي بر زمين افتاده بود. الغ بيک از اسبش پايين پريد و پا به پاي کوهزاد و قباد از تپه بالا رفت. پشت سرشان بقيه پيش ميآمدند. وقتي به جمشيد رسيدند، آه از نهاد قباد بر آمد و گويي آسمان را بر سرش کوبيده باشند، به سنگيني بر زانوانش بر زمين نشست. پهلوان کوهزاد، بدون اين که خونسردي خود را از دست دهد، پيش رفت، اما نياز چنداني به معاينهي جمشيد وجود نداشت.
جمشيد در آنجا بر زمين افتاده بود. لباس آراستهاش، که گويي براي شرکت در يک مهماني بر تن پوشيده بود، از خون رنگ خورده بود. بر سينهاش دهها تيرِ سياه نشسته بود و انگشتان منقبض و محکمش هنوز قبضهي شمشيري بزرگ را در دست ميفشرد. تيغهي شمشير خونين بود و از زخمهايي که بر دست و پاي جمشيد دهان باز کرده بود، معلوم بود که به خوبي از خود دفاع کرده است. طبق معمول از جسد کساني که کشته بود، اثري باقي نمانده بود. ظلمت خان طبق معمول، پس از قتل دشمنش جسد هوادارانش را با خود برده بود. پايين پاي جمشيد، بر سنگي هموار، نقش عقربي سرخ را کشيده بودند.
الغ بيک پيش رفت و به چهرهي جمشيد خيره شد. ريشهاي بلندش در باد آشفته شده بود، اما جز آن، چنين مينمود که در خوابي آرام فرو رفته باشد. الغ بيک به لبخند محوي که بر لبان جمشيد نشسته بود خيره ماند، و در حالي که اشک از چشمانش فرو ميريخت، طلوع آفتاب سمرقند بر فراز افق سرسبز را نگريست.
تاریخ انجام: سه شنبه ۱۳۸۶/۲/۱۱
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب