پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش چهارم: زمان، تاریخ‌مندی و هویت در شعر بیدل دهلوی (۲)

گفتار چهارم: قرار و فرار در زمان بیکران و کرانمند

پوچ‌گرایی بیدل را نباید با انکار ذات هستی یکسان گرفت. دیدگاه او هرچند سخت نقادانه می‌نماید، اما بدبینانه و ناامیدانه نیست. بیدل با تعریف کردن مفهوم زمان و تمایز قایل شدن میان دو شکلِ صورتبندی آن از سویی ساز و کارِ عدم شدنِ من را شرح می‌دهد و از سوی دیگر راه برون‌رفت از این بن‌بست را پیشنهاد می‌کند. زمان کرانمندی که من را در خود حل می‌کند و به نیستی بدل می‌سازد، ویژگی مهمی دارد و آن هم زودگذر بودن و ناپایداری است. به تعبیری عدم بودنِ این ظرف است که به مظروفش که من باشد تعمیم می‌یابد.

از زندگی به جز غم فردا نمانده‌ایم          چیزی که مانده‌ایم در اینجا نمانده‌ایم

چون سایه خضر مقصد ما شوق نیستی است         از پا فتاده‌ایم و لی وا نمانده‌ایم

سر بر زمین فرصت هستی در این بساط         زآن رنگ مانده‌ایم که گویا نمانده‌ایم

بر شرم کن حواله جواب سلام ما         تا قاصدت رسد به ما، ما نمانده‌ایم

زمان کرانمند جایگاهی امن و پایدار برای استقرار من نیست، از این رو بودنِ من در آن عینِ نبودن است. بیدل بر گذرا بودنِ زمان کرانمند و نپاییدن‌اش تاکید فراوان دارد و منِ برنشسته بر آن را به سوارکاری تشبیه می‌کند که با توهم اقامت در جایی ثابت بر خانه‌ی زینی نشسته و غافل است که زین بر پشت اسبی سرکش بسته شده که مدام او را به تاخت از آنجایی که هست به نقطه‌ای دورتر می‌برد.

دل ز پی‌اش عمرهاست سجده کمین می‌رود         سایه به ره خفته است، لیک چنین می‌رود

فرصت این دشت و در، نیست اقامت اثر         حال مقیمان مپرس، خانه چو زین می‌رود

این ساختار خاص زمان کرانمند است که عدم را بر من مستولی می‌کند، و از این رو هیچ‌انگاری بیدل با انکار من همراه نیست، بلکه از نگاهی آسیب‌شناسانه بر می‌خیزد که شیوه‌ی چفت و بست شدنِ این من با زمان را مورد ارزیابی قرار می‌دهد. من در پیوند با زمان کرانمند به ماهیتی منفعل و بی‌اراده بدل می‌شود که پویایی و رشد و دگردیسی‌اش به گیاهان می‌ماند، و چیزی جز رویاندن شاخی زبرین و ریشه‌ای زیرین نیست.

زاین همه نشو و نما منفعل است اصل ما         در خور شاخ بلند ریشه به گل می‌رود

فرصت کار نفس مغتنم غفلت است         آمده در یاد نیست، رفته ز دل می‌رود

این زندگی گیاهی در دلمشغولی با گذشته و آینده بازتولید می‌شود. «فرصت» که همان اکنون ورجاوند باشد، از ابتدا آمادگی‌ این را دارد که مورد توجه من قرار نگیرد. یعنی امکان غفلت از اکنون در ذات اکنون نهفته است. وقتی این غفلت بروز کند، زمان به آینده‌ای که هنوز نیامده و ناشناخته است، و گذشته‌ای درگذشته فرو کاسته می‌شود. من در این آناتومیِ خاص از زمان است که هستی خود را از دست می‌دهد و به امری از خود بیگانه تبدیل می‌شود.

ز خواب غفلت هستی كه تعبیر عدم دارد         توان بیدار گردیدن اگر برخود زنی پایی

ز یادت رفته است افسانه‌ی بزم ازل ور نه         نمی‌باشد جز افسون سخن پنهان و پیدایی

جهانی صید حیرت بود هر جا چشم واكردم         ندیدم چون گشاد بال مژگان چنگ گیرایی

زمان کرانمند از دید بیدل بزمی است که همه چیز در آن مدام در حال نو شدن است، و یکی از پیامدهای حضور در این مهمانی آن است که من مدام از موقعیت خویش خلع می‌شود و به دیگری‌ای مومیایی شده در تار و پود زمان کرانمند تبدیل می‌شود.

بزم تجدید است اینجا فرصت تحقیق کو         من منی دارم که تا وا می‌رسم او می‌شود

این نپاییدن من بر زمان است که حضور من را به غیاب تبدیل می‌کند. غفلتی که چشمهای من را بر این حقیقت می‌بندد، در واقع شکلی از مدارا کردن با غیبت است و توجیه کردن آن، که چه بسا از توهمِ حضور برخاسته باشد.

زاین نفس‌هایی که ازغیبت مدارا می‌کنند         غره‌ی فرصت مشو سامان رفتن می‌رسد

از این جا مفهوم غرور پدید می‌آید، که میوه‌ی همان غفلت از زمان کرانمند است. من‌ برای درنیافتنِ غیاب خویش و برای غافل ماندن از نیست شدن خود نیازمند دستاویزی است، و از دید بیدل این غرور است که چنین امکانی را برایش فراهم می‌آورد. غرور که از دیرباز در تمدن ایرانی صفتی ناپسند دانسته می‌شده، از دید بیدل نتیجه‌ی آن غفلت از نیستی است و خود توسط آن بازتولید می‌شود. به همان ترتیبی که جمشید کیانی به خاطر غرور خویش فره را از دست داد و از مرتبه‌ی نیرومندترین منِ گیتی خلع شد، هر من‌ای با مبتلا شدن به غرور چنین سرنوشتی پیدا می‌کند.

جلوه‌ی هستی ز بس کم فرصتی افسانه است         چشم تا بندند دیدنها شنیدن می‌شود

بیدل از تحصیل دنیا نیست حاصل جز غرور         دانه را نشو و نما رگهای گردن می‌شود

بیدل در بیتهای زیبایی عمر را به ریسنده‌ای تشبیه می‌کند که دم و بازدم – یعنی واحدهای زمان کرانمند- را همچون تار و پودی به کار می‌گیرد تا جسدی را ببافد. آن منی که در این کارگاهِ جادویی ساخته می‌شود، جسدی بی‌جان است و اگر نوری از جان هم گهگاه در آن بدرخشد، به چراغی می‌ماند که بر مزاری افروخته باشند.

دیدیم مغزل فلک و سحربافی‌اش         یک رفت و آمد نفسش پود و تار بود

خلقی به کارگاه جسد عرضه داد و رفت         ما و منی که دود چراغ مزار بود

سیر بهار عمر نمودیم از این چمن         با هر نفس وداع گلی یادگار بود

هر گل در این چمن ساز حیرتی است         چشم که باز شد که نه با او دچار شد

اما این وضعیت ناخوشایند من امری درمان‌ناپذیر و قطعی نیست. بیدل می‌گوید که با داروی شفابخشی به نام حیرت می‌توان بر این موقعیت غیاب‌آلوده‌ی من غلبه کرد. از دید بیدل هر گلی که در این چمن می‌شکفد، و هر منی که در تار و پود زمان کرانمند بافته می‌شود، از همان ابتدا امکان درک حیرت را دارد. حیرت وضعیتی شناختی است که از آگاهی بر جایگاه ناپایدار من ناشی می‌شود، و در ضمن با نظر افکندن بر چرخه‌ها و تکرارهای زمان کرانمند گره می‌خورد.

در مزاج اهل جهان صد تناسخ است نهان         طفل شیر اگر نخورد خون دوباره خون نشود

فرصت گذشت چه سان تاختن دهد به عنان         این قدر بفهم و بدان آن زمان کنون نشود

شگفتیِ ناشی از درک این که زمان کرانمند با همه‌ی تسلسل‌ها و شلوغی‌هایش، امری دروغین است، زمینه‌ساز حیرت است. در این معنا حیرت در نقطه‌ی مقابل غرور قرار می‌گیرد. حیرت هسته‌ای از خوداندیشی و خودآگاهی را پدید می‌آورد که با تکیه بدان نگریستن به ساز و کارهای عدم شدنِ من ممکن می‌گردد. تحیر در این بافت همچون پلی عمل می‌کند که هستی و عدم را به هم متصل می‌سازد و دل کندن از زمان کرانمند و عبور به عرصه‌ی زمان بیکرانه را ممکن می‌سازد.

سواد سحر اين وادي تعلق جاده‌اي دارد         ز هستي تا عدم يك طول و صد پهناي بگذشتن

جهان وحشت است اينجا توقف كو، اقامت كو         تحير يك دو دم پل بسته بر درياي بگذشتن

حیرت است که امکان فاصله‌گذاری میان منِ موهوم محلول در زمان کرانمند با منِ خوداندیش را فراهم می‌آورد. منِ خوداندیش هسته‌ای از وجودِ بالقوه است که در منِ موهوم و عدم‌گون باقی مانده است. من به خاطر ابتلا به غرور و غفلت و به دلیل دلمشغولی با اسباب‌بازیهای گذرنده‌ی مستقر بر زمانِ گذرا، سویه‌ی وجودی خود را از دست می‌دهد. اما همچنان هسته‌ای از منِ هستومند را در دل خود حفظ می‌کند و این همان است که می‌تواند حیرت کند. حیرتی که غفلت را به فراغت و گیر کردن به بازیهای زمان را به بازیگوشی در زمان تبدیل می‌کند. من با تکیه بر این گوهرِ درونی‌اش که شگفتی را ممکن می‌سازد، تسلسل گذشته-آینده را در زمان خطی کرانمند طرد می‌کند و به همنشینی آغاز و انجام آگاه می‌شود، و به این ترتیب از حریم عدمِ ناپیدا به اقلیم پیدایی و وجود گام می‌نهد:

ز فيض ناتواني مصرعي در خلق ممتازم         چو ماه نو به يك بال آسمان سير است پروازم

ز حيرت در كفم سررشته‌اي داده‌ست پيدايي         كه تا مژگان بهم مي آيد انجام است آغازم

وقتی این یک گام برداشته شود، من در می‌یابد که همه چیز آسانتر از آنچه که در آغاز می‌نمود در دسترس است. حیرت اکسیری است که چشمهای نابینا بر وجود را می‌گشاید و من به کمکش در می‌یابد که دروازه‌های وجود از همان ابتدا باز بوده و بیهوده چرخه‌های تکراریِ عمری ناموجود صرف جستجوی کلیدِ آن شده است.

مژگان به کارخانه‌ی حیرت گشوده‌ایم         در دست ما کلید در باز داده‌اند

بر فرصتی که نیست مکش حسرت ای شرار         انجام کارها به یک آغاز داده‌اند

منِ مسلح به حیرت این بخت را می‌یابد که از خود فاصله بگیرد و به پوچ بودنِ زمان کرانمند و عدم بودنِ منِ برنشسته در آن آگاهی یابد. او به این ترتیب در می‌یابد که هستی امری بیرونی نیست که من با مستقر شدن در آن بتواند از وجود برخوردار گردد. کل چارچوبِ پیوندِ چیزهای گذرا و رخدادهای ناپایدار که با زمان کرانمند صورتبندی و سازماندهی می‌شود، حاشیه‌ایست که از منِ هستومند ترشح می‌شود و در آنجا که این حاشیه بر متن غلبه کند، منِ آفریدگار را نیز همراه با خود به ورطه‌ی وهم و عدم فرو می‌کشد.

نفس را الفت دل پيچ و تاب است         گره در رشته‏ى موج از حباب است

درنگ از فرصت هستى مجوييد         متاع برق در رهن شتاب است

صفا آيينه‏ى زنگار دارد         فلك دود چراغ آفتاب است

كم آبست آنقدر درياى هستى         كز آن تا دست مى‏شويى سراب است

حیرت از سویی دست کشیدن از تعلق خاطرهای دربافته با آمد و شدِ رخدادها و چیزهای ناپایدار را ممکن می‌سازد، و از سوی دیگر غرورِ بی‌جایِ من‌ای که خود را وجود می‌پندارد را زایل می‌کند. من‌ای که به خاطر گرد آوردن چیزها و فهرست کردن توالی‌ای از رخدادها که وجود می‌پنداردشان، خود را از نیز از وجود سرشار می‌بیند و بدان غره می‌گردد. غافل از آن که اینها در برابر تنها زمانِ راستین که اکنون یا فرصت باشد، اموری فرعی و ثانوی هستند و هستی داشتن تنها در همان فرصتِ برق‌آسا امکان دارد.

شش جهت از دل دو نیم پر است         خاطرت خوش که گندم است انبار

غره منشین به حاصل دنیا         نیست جز مرگ نقد کیسه‌ی مار

در آتشیم ز برق گذشته‌ی فرصت         سپند تا نجهی پا به خاک ما مگذار

بیدل در تصویرپردازی زیبایی برخی از انگاره‌هایی که تا اینجا مرور کردیم را با هم ترکیب می‌کند. آن زمانِ کرانمند زودگذری که به کاغذى آتش گرفته می‌ماند، در این تصویر به چراغانیِ بزم فرصت می‌ماند که زودگذر و ناپاینده است. بزمی که مانند شمشیری منِ غافلِ سرگرم با آن را می‌کشد و به عدم تبدیل می‌کند. شمشیری چندان تیز که اثری از خونِ من را بر خود نگه نمی‌دارد، و با این همه، چون گوهرِ نهادینِ آن همان زمان بیکرانه‌ است، اگر در بر گرفته و فشرده شود قیامتی از دلش ظهور خواهد کرد.

ندانم واصل بزم یقین کی می‌شود زاهد         هنوز از سبحه می‌لغزد به صد جا پای ایمانش

مخور جام فریب از محفل کم فرصت هستی         شرار کاغذ است آیینه‌ی عرض چراغانش

ز خون هرچند رنگی نیست تیغ قاتل ما را         قیامت می‌چکد هر گه بیفشارند دامانش

بنابراین آن رازی که من باید برای هستی یافتن بدان آگاه گردد، همین واقف شدن بر ماهیت ناپاینده‌ی زمان خطی است و موهوم بودن هر آنچه که در آن می‌گنجد. من تنها زمانی در عرصه‌ی وجود پیدا می‌شود که این ادراکِ برخاسته از رویارویی با زمان کرانمند –از ازل تا ابد- را دستمایه‌ی بازنویسی متنِ خویش قرار دهد.

رمز ازل که صد عدم آن سوی فطرت است         پنهان نخوانده اینهمه پیدا نوشته‌ایم

زین آبرو كه پیكر ما خاك راه اوست         خط غبار خود به ثریا نوشته‌ایم

با این شرط است که من از چنبر تکرارهای نهفته در زمانِ روزمره رهایی می‌یابد و از تقلای بیهوده در زمینه‌ای بی‌بار و بر دست می‌شوید. دنیایی که بر اساس زمان کرانمند تدوین شده به فراموشخانه‌ای می‌ماند که امکانِ حضور یافتن من در آن از یاد می‌رود، و از این رو نه کردارهای من در آن ارزشی دارند و نه پندارهایش. من به خاطر اسیر شدن در چرخه‌هایی بی‌سر و ته از ناپایداری‌های ابتر است که به عدم تبدیل می‌شود. هرچند خاطره‌ای و بشارتی از برخاستن (قیامت) از این بستر همچنان در یادِ من باقی است، اما تا وقتی که نوع پیوندِ من با زمان دگرگون نشود، امروزها مدام به دیروز تبدیل می‌شوند، بی آن که نشانی از فردای موعود پدیدار گردد.

در فرامشخانه‌ی امکان چه علم و کو عمل         سعی باطل بود اینجا هرچه شد گویا نشد

بهر صید خلق در زهد ریایی جان مکن         زاین تکلف عالمی بی دین شد و دنیا نشد

آتش فکر قیامت در قفا افتاده است         صد هزار امروز دی گردید و دی فردا نشد

و

عمرها شد آمد و رفت نفس جان می‌کند         ما و من بیرون در فرسود و در دل جا نکرد

سعی فطرت دورگرد معنی تحقیق ماند         غیرت او داشت افسونی که ما را ما نکرد

هر کجا رفتم نرفتم نیم گام از خود برون         صد قیامت رفت و امروز مرا فردا نکرد

دامن خود را بگیر و از تشویش دهر آزاد باش         قطره را تا جمع شد دل یادی از دریا نکرد

گفتار پنجم: ‌هستی یافتنِ من در زمان بیکرانه

نقد بیدل از منِ مسخ شده در زمان کرانمند اگر به تنهایی خوانده شود پوچ‌گرایانه و نیست‌انگارانه می‌نماید. اما قصد بیدل از تاکید بر پوچی و پوکیِ این پیکربندیِ هنجارین از من، آن نیست که ماهیت «من» و ارجِ سرشت انسانی را انکار کند. برعکس، او از این اشارت همچون مقدمه‌ای برای اشاره به سرشت راستین من بهره می‌برد. در اشعار او بیتهایی فراوان می‌توان یافت که به پیوندِ منِ راستین با زمان بیکرانه اشاره دارد. بیدل به همان شکلی که از راه به هم دوختنِ من با ساختار زمان کرانمند عدم‌وارگی و ناموجود بودن‌اش را فاش می‌کرد، کالبدشناسی منِ راستین را نیز در پیوند با زمان بیکرانه صورتبندی می‌کند.

گام نخست برای دست یافتن به منِ راستین آن است که خودِ من و روند انقراض و تباهی‌اش در زمان کرانمند نگریسته شود:

از ازل تا به ابد آنچه تماشا کردیم         خود نمایان خیال آینه پرداخته‌‌اند

گر به‌ منزل نرسیده‌ست‌ کسی نیست عجب         کان سوی خویش ندارند ره‌ و تاخته‌اند

چاره‌ی خودسری خلق چه امکان دارد         شش‌جهت انجمن عیش به غم ساخته‌اند

خودشناسی عرض جوهر یکتایی نیست         بیدل اینها همه خویشند که نشناخته‌اند

بیدل بر این نکته تاکید دارد که زمان کرانمند نیز مانند زمان بیکرانه تیزتک و چالاک و گذراست و همان استعاره‌ی کاغذ آتش گرفته را برای آن نیز به کار می‌گیرد:

شرار كاغذ فرصت كمینم         چراغان نگاه واپسینم

غمم، درد دلم، آه حزینم         نبودم، نیستم، گر هستم اینم

اما همین گذرنده بودن را آنگاه که در پیوند با منِ راستین قرار گیرد، امری سازنده و ارجمند می‌داند:

فرصت ناز حباب آنهمه نیست         سر به بی گردنی افراخته‌ام

«فرصت» یکی از کلیدواژه‌هایی است که بیدل برای اشاره به زمان بیکرانه به کار می‌گیرد. از دید او فرصت لحظه‌ای و «آنی» است که حضور در آن تجلی پیدا می‌کند. از این رو هر آنچه که من هست در آن می‌گنجد و بیرون از آن هیچ چیز جز توهم نیست. از این روست که آن اکنونِ نقطه‌وار که به لحظه‌ی بقای حبابی بر آب یا بارقه‌ی زبانه کشیدنِ آتشی بر کاغذ می‌ماند در اصل کمینگاه فرصت نیز هست.

من‌ای که از این کمینگاه آگاه باشد و بتواند فرصت را شکار کند، موهبت وجود را به دست می‌آورد. او وقتی به ماهیت حباب‌گونه و ناپاینده‌اش آگاه شود، در ضمنِ فارغ شدن از دغدغه‌ی پاییدن، مانند حبابی رقصان سرفراز و فراز رونده نیز خواهد بود. فرصت به توسنی رمنده می‌بالد که آزادیِ تاختن در دشتِ عدم را به من اهدا می‌کند، و تنها در این سفر است که طنین هستی داشتنِ من همچون غبارِ برخاسته از گام کاروانیان در آن زمینه نمود می‌یابد.

جسم غافل را به اندوه رم فرصت چه کار         کاروان هر سو رود بر جاده می‌بالد غبار

این خصلت ناپایداری اکنونِ بیکرانه از این رو می‌تواند همچون پادزهری برای عدم‌وارگیِ من عمل کند. من و فرصت در این معادله با هم یکی می‌شوند و من با پذیرشِ ناپایداری و گذرا بودنِ خویش، در زمان بیکرانه‌ مستقر می‌شود و همراه با آن به جنبش در می‌آید. من نمی‌گذارد فرصت از چنگش بگریزد و او را به ناموجود بدل کند، چرا که خود به فرصت تبدیل می‌شود و پا به پای آن به دایره‌ی وجود می‌تازد.

بیدل از صحبتم کنار گزین         فرصتم من فرار خواهم کرد

پس تنها راه دست یافتن به هستی، شناخت این حقیقت است که من چگونه در باتلاقِ زمان کرانمند به نیستی تبدیل می‌شود. من‌ای که از این آستانه گذر کرده و به ناموجود شدنِ خویش در دایره‌ی زمان خطی آگاه شده باشد، این امکان را پیدا می‌کند که گذشته و آینده را از دست فرو بگذارد و در اکنون اقامت کند. در این حالت ازل و ابد با هم یکی می‌شوند و دیروز و فردا در امروز فرو می‌ریزند. من با فهمِ محدودیتهایی که از عدم‌وارگی‌اش بر می‌خیزد، از این حدود گذر می‌کند و به گوهرِ بنیادین خویش که همان مهر باشد دست می‌یابد. مهری که در قالب پیوند خوردن دلها تجلی می‌یابد و چیزهایی بی‌شمار که ازدحام‌شان در زمان کرانمند سرگیجه‌آور و رخوت‌انگیز بود، همگی در دل یک کلیت یکتای منسجم حل می‌شوند و ماهیت شمردنی و کرانمند خویش را از دست می‌دهند.

فضولیهای هستی یا رب از وصفم چه می‌خواهد         به قدر نیستی کاری که از من می‌سزد کردم

به غیر از هیچ نتوان وهم دیگر بر عدم بستن         ستم ‌کردم‌که من اندیشه‌ي جان و جسد کردم

دو عالم از دل بی‌مطلب من فال تسکین زد         محیطی را به افسون‌گهر بی جزر و مدّ کردم

غرض جمعیت دل بود اگر دنیا وگر عقبا         ز اسباب آنچه راحت ناخوشش فهمید رد کردم

در آغاز انتها دیدم سحر را شام فهمیدم         ازل تا پرده بردارد تماشای ابد کردم

هزار آیینه‌ گل‌ کرد از گشاد چشم من بیدل         به این صفر تحیر واحدی را بی‌عدد کردم

فهمِ موهوم بودنِ زمان کرانمند و رها کردنِ خیالِ استقرار در آن چه بسا همچون ناامیدی و یأسی جلوه کند، اما این همان است که بالیدن من در من و خروج منِ راستین از پیله‌ی منِ دروغین را ممکن می‌سازد:

صد شام ابد طی شد و صد صبح ازل رفت         تا یاس ز خویشم دو سه فرسنگ برآرد

تنها در این حالت است که تشویشِ عدم شدن دست از گریبان من بر می‌دارد و این نکته نمایان می‌شود که دوقطبی‌هایی مانند فنا و بقا یا حدوث و قدم، جم‌هایی هستند که از دل منطق زمان کرانمند زاده شده‌اند.

ز وهم متهم ظرف کم نخواهی شد         محیط اگر نشدی قطره هم نخواهی شد

به بحر قطره ز تشویش خشکی آزاد است         اگر عدم شده باشی عدم نخواهی شد

غم فنا و بقا هرزه فکری وهم است         جنون تراش حدوث و قدم نخواهی شد

برهمنی اگر این قشقه بر جبین دارد         به صد هزار تناسخ صنم نخواهی شد

چو سرو اگر همه سر تا قدم دل آری بار         ز بار منت افلاک خم نخواهی شد

آنگاه همچنان که سحرگاه شادمانه و خنده‌زنان از دل شب بیرون می‌آید، من نیز با این ترفند می‌تواند حضور نورانی خویش را از دل عدم بیرون بکشد. این کار تنها زمانی ممکن می‌شود که من از کوشش بی‌فرجامِ حک کردنِ نقش خویش بر زمان کرانمند دست بکشد و دریابد که فرصتِ زمان بیکرانه با رمزگذاری افراطیِ وجود و تلاش برای تملک آن بیگانه است. دست شستن از قرار و مدارهای نهفته در زمان کرانمند در ضمن به معنای چشم پوشیدن از قطعیت و یقین نیز هست. چرا که هر آنچه سخت و محکم و استوار می‌نماید، توهم‌هایی جمعی است که در زمان کرانمند ریشه دارد. حضور به آتشی سیال می‌ماند که اغتشاشی در این قطعیت پدید می‌آورد و قیامتی را رقم می‌زند که از یقین فارغ است.

هوس جنون زده‌ی نفس به کدام جلوه کمین کند         چو سحر به گرد عدم تند که تبسم نمکین کند

نه بقاست مایه‌ی فرصتی نه نفس بهانه‌ی شهرتی         به خبال خنده زند کسی که تلاش نقش نگین کند

ز حضور شعله‌ی قامتی، ز خیال فتنه علامتی         نرسیده‌ام به قیامتی که کسی گمان یقین کند

تنها وقتی من به خویشتن دست می‌یابد و در خود حضور خویش را تاسیس می‌کند که گریختنِ زمان بیکرانه از زمان کرانمند را دریابد. این بدان معناست که من درک کند که همواره در حال گذر از خویشتن است. آنگاه در غیابِ قطعیتی که از بازی با جفتهای متضاد معنایی ناشی می‌شود، جم‌ها با هم یکی می‌شوند و سرکشی در برابر حکم زمان کرانمند با آرام گرفتن در اقلیم زمان بیکرانه یکی می‌شود و من در پرواز کردن از خویشتن و رها کردن خویش بختِ دست یافتن به خود را پیدا می کند:

سرکشی می‌خواستیم از پا نشستن در رسید         شعله را آواز می‌دادیم، خاکستر رسید

خویش را یک پر زدن دریاب و مفت جهد گیر         زندگی برقی است نتوانی به خود دیگر رسید

اگر این کار دشوار به انجام برسد، گذشته و آینده در زمان حال فشرده می‌شوند و من‌ای که به غیرواقعی بودنِ تصویر خویش در آیینه آگاه شده، خویشتن‌ای که به آن آسانی دیدنی نیست را در اندرون خویش باز می‌یابد. آن دل‌ای که در زمان کرانمند همچون سپنددانه‌ای در بزمی پرهیاهو و مستانه می‌ترکید و صدایش ناچیز و ناموجود می‌نمود، حالا به نمادی از رهایی تبدیل می‌شود. من به این ترتیب با عزل نظر از هر آنچه که در زمان کرانمند برساخته شده، و با خیمه افراشتن بر حال، خویشتن را از خویش پر می‌کند و در مرزهای امکانِ خویش می‌بالد و قد می‌کشد. خورشیدی که نماد مهر بود در این هنگام جلوه می‌کند و حضور و وجودش چندان قاطع و نمایان است که جایی برای رخنه‌ی عدم باقی نمی‌گذارد:

ماضی و مستقبل این بزمِ حیرت حال بود         شخص از خود رفته در آیینه‌ها تمثال بود

سوختن همچون سپند از ننگ ایجادم رهاند         ورنه هستی بر لب عرض نفس تبخال بود

غیر را در دل شکوه عشق گنجایش نداشت         خانه‌ی خورشید از خورشید مالامال بود

گفتار ششم: از ازل/ ابد تا فرشگرد

دوگانه‌ی زمان کرانمند در برابر زمان بیکرانه که با این ترتیب از شعر بیدل استخراج می‌شود، تنها زمانی معنادار می‌شود که توصیفی دقیق از زمان بیکرانه در ذهن داشته باشیم. چنان که دیدیم، بیدل پیوندهای من با زمان کرانمند و چگونگی ناموجود شدنِ آن را به دقت شرح داده و شیوه‌ی برکشیده شدنِ من در بافت زمان بیکرانه را نیز با رمزهایی بیان کرده است. اما جالب آنجاست که تصویری به نسبت دقیق و روشن از زمان بیکرانه را نیز به دست داده و ماهیت هستی‌شناسانه‌اش را توصیف کرده است.

مهمترین نکته‌ای که بیدل درباره‌ی زمان بیکرانه گوشزد می‌کند آن است که این ساخت ویژه از زمان، با آن زمانِ خطیِ کمیت‌پذیری که با روز و ماه و سال شمرده می‌شود تفاوت دارد. یعنی حقیقتِ وجود در زمانی نهفته که فارغ از زمانِ روزمره و ساعتهای برسازنده‌اش قرار می‌گیرد.

مه وسال وشب وروزت مجازیست         حقیقت نه زمان دارد نه ساعات

بر این مبنا توالیِ خطی و آشنایی که روزها و ساعتها را پشت سر هم می‌چیند در زمان کرانمند دچار فروپاشی می‌شود. در حدی که مفاهیم به ظاهر ضدِ ازل و ابد در هم می‌آمیزند و آغاز و انجامِ رخدادها با هم یکی می‌شوند.

انجام این بساط در آغاز خفته است         شام ابد تصور صبح ازل کنید

زمان کرانمند با چفت و بست کردن پایان یک رخداد به آغاز رخداد بعدی، و با جای دادن زیست-جهانِ من در چارچوبی محدود که ازل و ابد کرانه‌هایش را تشکیل می‌دهند، دایره‌ی آزادی من را به نقطه‌ای مقید بر خطی زمانی فرو می‌کاست. برش زدن مصنوعی رخدادها و گنجاندن‌شان در ظرفی که اول و آخرِ معلوم دارد، شیوه‌ی غلبه‌ی زمان کرانمند بر رخدادهاست. به همان ترتیبی که چیزهای برنشسته در زمان کرانمند با جمِ وجود/ عدم یا حضور/ غیاب رام و مطیع می‌شوند و با دوخته شدن به مختصاتی که از زمان و مکان کرانمند تشکیل یافته، حضور ذاتی و تاثیر بیکران خود را از دست می‌دهند. در نتیجه چرخه‌ای معیوب شکل می‌گیرد که آغازها و انجامها را به هم می‌دوزد، بی آن که سوگیری و جهتی را در پویایی‌شان مجاز بدارد.

بس که فطرتها به گرد نارسایی بازماند         یک جهان انجام خجلت پرور آغاز ماند

جاده‌ی سرمنزل مقصد خط پرگار داشت         عالمی انجام‌ها طی کرد و در آغاز ماند

زیست جهان همه‌ی من‌ها از شبکه‌ای از زخدادها و چیزها تشکیل یافته که من در مرکزِ آن بر نشسته و دیگری‌ها در پیرامون‌اش ارزشمندترین هستنده‌هایش را تشکیل می‌دهند. زمان کرانمند با بریدن سر و دمِ چیزها و رخدادها و با چپاندن‌شان در قالبهایی محدود و از پیش تعریف شده، این زیست‌-جهان شکوهمند و پویا را به موزائیکی رنگارنگ اما ایستا و ساده‌لوحانه تبدیل می‌کند، که حتا پایدار هم نیست. موزائیکی بخش‌بندی شده با قطاع‌های مشخص که به کار مدیریت اجتماعی کارها و سازماندهی سیاسی چیزها و رخدادها می‌آید، اما در واقع پویایی و جانِ نهادین آن را مسخ می‌کند و از میان می‌برد.

غبار فرصت از این خاکدان وهم مگیر         که پیر گشت سحر تا دهن گشود به شیر

همین کشاکش اوهام تا ابد باقی است         فنا به جاست تو خواهی بزی و خواه بمیر

در این چمن نفسی می‌کشیم و می‌گذریم         گمان مبر به کمانخانه آرمیدن تیر

زمان بی‌کرانه شکلی از زمان است که نسبت به این کرت‌بندیِ کرانمندِ مبتنی بر گذشته-آینده، وضعیتی پیشینی و پسینی دارد. پیشینی در این معنا که شکلِ ذاتی و نخستینِ پیوند خوردنِ من با زمان، همین است. یعنی من همواره در «اکنون» و در یک زمانِ حالِ جاودانه با زیست‌-جهان خود ارتباط برقرار می‌کند، و به تعبیری در اکنون است که هستیِ گرداگرد خود را لمس می‌کند و در آن سهیم می‌شود. این اکنون که به نقطه‌ای پویا می‌ماند، و با این حال به هیچ خطی محدود نیست، در ضمن خصلتی پسینی هم دارد. یعنی پس از فروپاشی زمان کرانمند بار دیگر تجلی می‌کند و ظاهر می‌شود. چرا که شکل طبیعی و واقعیِ زمان همین است و زمان کرانمند چارچوبی مصنوعی و دروغین است که بر مبنای آن برساخته شده و به تدریج آن را زیر سایه‌ی خود فروپوشانده است. وقتی زمان کرانمند بار دیگر زایل شود و این اکنونِ ورجاوند به جایگاه فرازین خویش بازگردد، سکه‌ی نظمهای تحمیل شده بر چیزها و رخدادها نیز از اعتبار می‌افتد. درهم ریختگی نظم خطی زمان در اقلیم اکنون است که به استبداد خفقان‌آور آن پایان می‌دهد و شکلی از رهایی را در زمان بیکرانه‌ی حال مجاز می‌دارد.

یاد گذشتگان هم آینده است اینجا         در کارگه تجدید چیزی کهنه نماند

اما این گذار از زمان کرانمند به زمان بیکرانه چگونه انجام می‌پذیرد؟ آن نقطه‌ی بیرون‌زدگی‌ای که در این بافتارِ سردرگمِ خطی پنهان شده و سرنخِ واسازی‌اش را به دست می‌دهد، کجاست؟

بیدل آشکارا تاکید می‌کند که تنها من است که توانایی واسازی زمان کرانمند و احداث مجدد اکنون را دارد. فرصت، در گفتمان او اشاره‌ایست به این نقطه‌ی تناظر زمان کرانمند و بیکرانه. خشتی سست و لق در حصار زمان کرانمند، همچون نوعی بیرون زدگی از پارچه‌ای که «آمد و رفت نفس‌اش پود و تار بود». با غنیمت شمردن این فرصت و رخنه در آن است که می‌توان روزنی از زمان کرانمند به بیکرانگی اکنون گشود. این فرصت تنها در اختیار من قرار دارد. تنها من است که می‌تواند دستخوش حیرت شود، و این شگفتی است که باعث گشوده شدن این تار و پود و گسسته شدنِ تار عنکبوت زمان کرانمند می‌شود. دیگری من را و من دیگری را همچون تصویری موهوم که در رویا نگریسته شود تجربه می‌کند. از این رو توانایی برانگیخته شدن توسط وی را ندارد، مگر در تجربه‌ی عشق و مهر که نوعی هم‌سرشتی میان این دو رخ می‌نماید. از این رو در حالت کلی من است که باید با چشم گشودن بر خویشتن، آفتابی را عیان کند که تاریکی تکرارهای زمان کرانمند را از بین می‌برد. این چشم گشودن بر خویش البته کاری مهیب و خطرناک است. چرا که همه‌ی ما به چنبر مرتب و منظم و قاعده‌مند زمان کرانمند معتاد شده‌ایم. اما اگر چنین کنیم، یعنی تابش آفتاب حیرت را تاب بیاوریم، اکنونِ ورجاوند را در شکل خالص‌اش باز خواهیم یافت. بیدل در مصراعی به زیبایی این صحنه را به چکیدن قطره‌ای چربی (حیرت) از کباب (من) بر آتش (خوداندیشی) تشبیه کرده که گداز و لهیبی (قیامت یا زمان بیکرانه) را نتیجه می‌دهد که در ضمن بر آن اثر سوزاننده و آزارنده‌ی خوداندیشی نیز غلبه می‌کند و از آن انتقام می‌گیرد.

دل تا نظر گشود به خویش آفتاب دید         آیینه‌ی خیال که ما را به خواب دید

از انتقام سوخته جانان حذر کنید         آتش قیامت از نم اشک کباب دید

و

فسردن از مزاج شعله خاکستر برون آرد         تردد چون نفس سوزد ز خود بستر برون آرد

فنا هم مایه‌ی هستی است از آفت مباش ایمن         که چون بگذشتی از مردم قیامت سر برون آرد

در مصراع واپسینی که نقل شد، بیدل همان تقابل مشهور عارفانه‌ی خلق در برابر حق را در نظر دارد. این نکته‌ایست که زمان کرانمند همواره در سطحی اجتماعی و در جریان اندرکنش من و دیگری‌ها شکل می‌گیرد و در اصل ساز و کاری اجتماعی است که برای هماهنگ ساختن کردارهای مردمان و گنجاندن‌شان در یک سیستم کلانِ جامعه‌شناسانه تکامل یافته است. در این معنی بدبینی‌ای که عرفا درباره‌ی وا دادن خویش به دست مردم داشته‌اند، در اینجا به پرهیز از تسلیم شدن به زمانِ روزمره‌ی مردم ترجمه می‌شود. یافتنِ خود در دل زمان بیکرانه، با دست کشیدن از تصویرهایی همراه است که از من در آیینه‌ی چشم دیگری پدیدار می‌شود. دیگری‌هایی که چون هنوز با زمان کرانمند درگیرند، هنوز در همان وضعیت ناموجود و عدم گرفتارند.

در آن بساط که منظور حسن یکتایی است         ترحم است بر آیینه‌ای که نشکستند

نمی‌توان به کمانخانه‌ی فلک آسود         کجا گذشته چه آینده تیر یک شستند

ز ساز خلق به جز هیچ هیچ نتوان یافت         خیال نیستی‌ای هست کاین قدر هستند

این نگریستنِ همزمان به ناپایداری و پوچی زمان کرانمند و آنچه در حجابش فروپوشیده شده، و اندیشیدنِ جسورانه به خویشتنی که در اکنونِ بیکران مستقر گشته، کاری دشوار و پهلوانانه است که اثر هستی‌شناختی بزرگی در پی دارد. بیدل بارها به این نکته اشاره می‌کند که این همان قیامت یا رستاخیز است. یعنی نقطه‌ایست که در آن عدم به وجود و مردم به زنده بدل می‌شود.

گر ناله‌ی من پرتو اندیشه دواند         توفان قیامت به فلک ریشه دواند

در این معنا دیگر قیامت نقطه‌ای بر زمانی خطی نیست، که درنگی در اکنون است، که هنگام خروج از سپهر نیستیِ کرانمند، پناهگاه من می‌گردد.

دل برده بود ما را آن سوی نیستی‌ها         افسانه‌ی قیامت چندی درنگ ما شد

این درنگ اما به معنای قطع ارتباط با زمان کرانمند نیست. چرا که من به هر روی با دیگری در سپهری اجتماعی ارتباط دارد و بستر این ارتباط را کمیتهای قرارداد شده‌ی زمان خطی فراهم می‌سازد. با این همه من با دستیابی به این درنگ از حل شدن در این بستر رهایی می‌یابد. یعنی فنا را در می‌یابد و از آن گذر می‌کند و عدمِ ناشی از چنبر زمان را و ناپایداری‌اش را درک می‌کند و آن را می‌پذیرد تا به فراسوی آن گذر کند. من چون بازتاب ناپایدار رنگی بر آیینه‌ی چشم دیگری همچنان حضورِ عدم‌وار خود را دارد، و گذشته و آینده را در می‌یابد و به کار می‌گیرد، اما در این درنگ قلمروی از حضور را در میانه‌ی این آشوبِ هستی‌تراش بنیاد می‌کند و هستی‌اش را در آنجا باز می‌یابد. این مضمون را با تغییر ترتیب یک بیت در این بخش از غزل بیدل می‌توان بازیافت:

فنا مشتاقم اما سخت بي‌سرمايه آهنگم         فلك چون سنگ بر دوش شرر بسته است بار من

به صد تمثال رنگ رفته استقبال من دارد         به هرجا مي‌روم آيينه مي‌گردد دچار من

ندارد هستي‌ام غير از عدم مستقبل و ماضي         چو دريا هر طرف در خاك مي‌غلتد كنار من

گفتار هفتم: درنگ

چنان که گفتیم، در گفتمان بیدل زمان کرانمند که با کلماتی مانند عمر، زمان، دهر، یا فلک رمزگذاری شده، از راه وقفه‌ای که فرصت خوانده می‌شود با زمان بیکرانه (قیامت) پیوند برقرار می‌کند. من تنها عاملی است که می‌تواند از این برون‌زدگی بافتار زمان خطی گذر کند و این کار را با کیمیای حیرت و شگفتی انجام می‌دهد که نتیجه‌ی بازبینی خویشتن و درون‌اندیشی است. به این ترتیب من از درون زمان کرانمند روزنی به بیرون می‌گشاید و در عینِ درک جفتهای متضاد معنایی انحلال‌شان در بستر حال را رقم می‌زند. در این معنی خروش بنیان‌برافکنِ من و قیامش بر زمان کرانمند، در گام نخست بسیار فروتنانه و خاکسارانه می‌نماید، چرا که با خروجی خطرسازتر بر منِ معتادِ مومیایی شده در زمان کرانمند همراه است. من نخست با واسازی مفهوم من/ ما است که خود را از بندهای زمان کرانمند رها می‌سازد و این روندی است که به نامعتبر شدن جم‌های مرسوم و معتاد منتهی می‌شود.

اهل معنی ‌گر به گفت‌وگو نفس فرسوده‌اند         هم به ‌قدر جنبش‌ لب دست ‌بر هم سوده‌اند

راه دیگر وانشد بر کوشش پرواز ما         بی‌پر و بالان همین چاک قفس پیموده‌اند

مشت خاکیم از فضولی شرم باید داشتن         جز ادب‌ کاری‌ که باب ماست‌ کم‌ فرموده‌اند

زیر سنگ است از من و ما دامن آزادی‌ام         آه ازبن رنگی‌ که بر بوی گلم افزوده‌اند

بیدل این‌عیش و غم و عجز و غرور و مهر و کین         در ازل زینسان ‌که موجودند با هم بوده‌اند

بیدل این لحظه‌ی واسازی جم‌ها و این نقطه‌ی دست کشیدن از خویش را درنگ می‌نامد. درنگ در واقع شکلی از تجربه‌ی درونیِ فرصت است، که توسط من به هنگام گذار از زمان کرانمند به بیکرانه لمس می‌شود. درنگ درست مانند فرصت به یک آن بند است و دوامی مصنوعی از جنس زمان خطی ندارد. اما عصاره‌ی هستی را در خود جای می‌دهد، چرا که عرصه‌ی لغو شدن جم‌ها و تجلی زمان بیکرانه نیز هست.

چه سازم به افسون فرصت شماری         چو عزم شرر در فشار درنگم

ز موهومی‌ام تا به آثار عنقا         فاوت همین بس كه نام است ننگم

هرچند این درنگ لحظه‌ای زودگذر بیش نیست، اما سراسر هستی من را در بر می‌گیرد و از این رو تنها وقتی که از زاویه‌ی زمان کرانمند بدان نگریسته شود، خُرد و ناچیز و گذرا جلوه خواهد کرد. چرا که زمان کرانمند با ترفندِ تکرار توهمِ امتداد را در ذهن خلق می‌کند و هرآنچه با این شیوه‌ی مصنوعی تداوم نداشته باشد را طرد می‌نماید. با چشم‌ پوشیدن از امنیتِ دروغین این زمان روزمره است که می‌توان به بیکرانگی زمانی دست یافت که یکسره در یک اکنونِ درنگ‌آسا فشرده شده است.

خوشا قطع امید و پرفشانی‌های اندازش         که صد عمر ابد در فرصت رقص شرر پیچد

من با درنگ کردن و به چنگ گرفتنِ فرصت، به اقلیم زمان بیکرانه می‌کوچد، و با خوداندیشی و دست کشیدن از انگاره‌های برخاسته از شبکه‌ی خطیِ زمان، خودانگاره‌ای تازه و استوار به دست می‌آورد که گوهره‌ای یکسره متفاوت و برتر از داشته‌های پیشین‌اش دارد.

ز حباب یک تامل به صد آبرو کفاف است         صدف محیط فرصت گهر دگر ندارد

در این فرایند من از منِ پیشین خویش دست می‌شوید و از خویشتن در می‌گذرد. بی آن که آن را نفی و انکار کند. پوسته‌ی منِ گرفتار در تار و پود زمان کرانمند همچون شفیره‌ی توخالی پروانه‌ای به جای خود باقی می‌ماند، بی آن که بیش از این بتواند بال و پر من را در خود مهار کند.

گذشته‌ام به شتابی ز خود که نتوانم         به صد هزار قیامت درنگ برگردید

به این شکل است که من از نو در زمان بیکرانه بازآفریده می‌شود. این امر از آن رو ممکن است که در واقع خودِ من است که این زمان بیکرانه را می‌آفریند. من –که از نخست در دل زمان بیکران پدیدار گشته بود- با درنگ کردن و دریافتنِ فرصت بار دیگر به همان عرصه باز می‌گردد. اما این بار آن را با تأمل و خوداندیشی از نو می‌آفریند. من اکنونی را می‌آفریند، که به من مجال می‌دهد تا من را از نو بیافریند. من در زمان بیکرانِ ورجاوندی باززاده می‌شود، خود فرزندِ منِ جنگاورِ پیروزگر بر زمان کرانمند است. از آنجا که تنها زمان بیکرانه است که بنیادی هستی‌شناسانه دارد، سراسر زمان کرانمندِ پیرامونِ من و زیست‌-جهان تراویده از آن همچون حاشیه‌ای از این موقعیت نو بازآرایی می‌شود. من در این رهگذر به پدیداری ازلی و ابدی دگردیسی می‌یابد:

شام ابد به جیب تو سر می‌برد فرو         صبح ازل ز تو سخن آغاز می‌کند

هر رنگ و بو که می‌دمد از نوبهار صنع         آیینه‌ی خیال تو پرداز می‌کند

و کلیدی که این وضعیت خدایگونه را ممکن می‌سازد، مهرِ خورشیدسان است:

دريغا رمز خورشيدت نشد فاش         ابد رفت و همان صبح الستي

گفتار هشتم: هنگامه

کلیدواژه‌ی دیگری که بیدل برای شرح ارتباط من و زمان بیکرانه به کار می‌گیرد، هنگامه است. اگر درنگ صورتی درونی از اکنون بود و اتصال خودجوش و درون‌کاوانه‌ی ذهن خودآگاهِ خوداندیش را با فرصتِ تیزپا نشان می‌داد، هنگامه جلوه‌ی بیرونی و بافت عینی آن است. از دید بیدل، من در آن هنگام که پا به میدان هستی می‌گذارد، به پهلوانی شبیه می‌شود که به وجود خویش آری گفته و بنابراین شکستن تقارنهای رفتاری و انتخاب شکلِ حضور خویش را آماج کرده است. در این حال اکنون به فضایی انتزاعی و پهنه‌ای از امکان شبیه می‌شود، که این انتخابِ من – که آفریدگار هستیِ من هم هست- در آن جریان می‌یابد. از دید بیدل این فضا همواره هست و می‌تواند به سادگی فعال شود. اما من به خاطر همان غفلتِ برخاسته از اسارت در زمان کرانمند، آن را درست در نمی‌یابد و به تجربه‌ی انفعالهایی زودگذر و بی‌بنیاد در این هنگامه بسنده می‌کند.

گرم است ز ساز حشم و زينت افسر         هنگامه‌ي تب كردن و تبخال نمودن

اي شيشه‌ي ساعت دلت از گَرد خيالات         گردون نتوان شد ز مه و سال نمودن

اگر هنگامه درست درک نشود و بهره‌مندی هستی‌شناسانه از آن تحقق نیابد، دل که رمزِ اصیل‌ترین کنش وجودی بود، به جای پیوند خوردن با اکنون و زادنِ مهر، به ظرفی برای تلنبار شدن زمان کرانمند تبدیل می‌شود. بیدل این روند را با این تصویر زیبا برابر نهاده که گویی دلِ گنجاینده‌ی شفاف و بلورین، به مخزن شیشه‌ایِ ساعتی شنی تبدیل می‌شود که درون خود گرد و غباری برخاسته از توهم و خیال را انباشت می‌کند، با این سودا که مانند جهانِ بیرون هستی‌ای به دست آورد. غافل از آن که چرخش ماه و سال در زمان کرانمند دوری معیوب است و وجودی را نمی‌زاید.

هنگامه میدانی است برای وجود داشتن، که خود به خود تحقق پیدا نمی‌کند. کوشش و جنگیدن برای دست یافتن به هستی لازم است. آن گرد و غباری که از خیالات بر می‌خیزد و در دل جمع می‌شود و ساعتِ شنیِ نشانگر زمان کرانمند را بر می‌سازد، می‌تواند با پذیرفتن کشش و کوششِ نبرد در هنگامه باطل شود و از میان برخیزد. با نهراسیدن از این طلسم درد و پذیرفتنِ زخمِ گلگون تغییر است که «ما»ی هنجارین و تکراری طرد می‌شود و شبِ ظلمانی جای خود را به سحرگاهی می‌دهد که هرچند خونرنگ است، در روشنایی‌اش تردیدی نیست.

در طلسم درد از ما می‌توان بردن اثر         گرد ما چون صبح دارد دامن چاک جگر

گرمی هنگامه‌ی هستی نگاهی بیش نیست         شمع را تار نفس محو است در مد نظر

بس که جز عریان تنی‌ها نیست سامان کسی         پوست جای سایه می‌ریزد نهال بارور

خفت ابله دو بالا می‌زند در مفلسی         می‌شود از خشک گردیدن سبکتر چوب تر

سایه‌ی گم گشته را خورشید می‌باشد سراغ         قاصدت هم از تو می‌باید ز ما گیرد خبر

هنگامه در این تعبیر درست مانند فرصت (که جلوه‌ای دیگر از همان زمان بیکرانه است) لحظه‌ای و نگاهی بیش نیست. اما همین نقطه‌ی نورانی است که وقتی به جنبش در آید، مثل شعله‌ای که نخِ میان شمع را در می‌نوردد، تداوم و پیوستگی و حضوری پایدار را رقم می‌زند. عدم که به سایه‌ای گمشده می‌ماند، تنها در این حال به وجودی تبدیل می‌شود که همچون خورشید گرم و نورانی است، و در عین حال رمزی است برای مهر که اکسیر قلاب کردن وجود من به امرِ بیرونی است. در این حال من به آیینه‌ای تبدیل می‌شود که هستی بیرونی را در خود منعکس می‌کند و به همین ترتیب خود زیبا یا نازیبا جلوه می‌کند، یعنی که جسارتِ سهیم شدن در هستیِ گیتی را پذیرا می‌شود.

آیینه شدن چیست در این محفل عبرت         هنگامه تراشیدن عیب و هنر از خود

آنچه که نادیده انگاشتنِ هنگامه را رقم می‌زند، این خیال خام است که آمد و شد روزها و ساعتها و سلسله شدنِ قطاعهایی ساختگی از زمان کرانمند چیزی تازه را خلق خواهد کرد. بیدل این تصور نادرست را ریشخند می‌کند و می‌گوید آنچه که تازگی و حضور را ممکن می‌سازد، تنها و تنها خودِ من است، که فقط وقتی از آن منِ هنجارینِ دروغین دست بکشد، و شجاعتِ حضور در هنگامه‌ای را به دست بیاورد که همچون طورِ سینا در داستان رویارویی موسی و یهوه، خداوندِ زمان بیکرانه با شکوه و عظمت خرد کننده و مهیبش بر فراز آن بر اورنگ نشسته و من‌ای برگزیده و نیرومند را می‌طلبد تا گستاخیِ أرنی گفتن را داشته باشد.

مبتذلِ صبح و شام تازگی‌‌آرنده نیست         مسخره‌ی روزگار آنقدرش خنده نیست

آینه در پیش‌ گیر محرم تحقیق باش         غیر ز خود رفتنت پیش توآینده نیست

وحشت طور زمان لمعه‌ی برق است و بس         علت‌ کوری‌ست‌ گر چشم تو ترسنده نیست

بار یافتنِ پیامبرِ من بر این طور به معنای حضور یافتن در هستی است. اما این حضور بافتِ گذرا و چالاک زمان را نقض نمی‌کند، بلکه در سازگاری با آن است که هنگامه‌ای برای جنگیدن پدید می‌آورد. عمر همچنان به کاغذ آتشین می‌ماند و جلوه کردنِ منِ هستومند در هنگامه همچنان به چتر زدن طاووسی رنگین در دشتی از فنا شبیه است. با این همه تنها با پذیرش این وضعیت و دل به دریا زدنِ جنون‌آمیز در هنگامه است که رها کردنِ آن منِ دروغین و بالیدنِ هستی در من ممکن می‌شود.

چون آتش کاغذ زده مهمان بقاییم         طاووس پرافشان چمنزار فناییم

بی سعی جنون راه به مقصد نتوان برد         بگذار که یک آبله از پوست برآییم

قد است که یکتایی ما نیز خیال است         امروز که در سجده دوتاییم، دوتاییم

پیش که دَرَد هوش گریبان تحیر         دل منتظر فرصت و فرصت همه ماییم

در دشت توهم جهتی نیست معین         ما را چه ضرور است بدانیم کجاییم

من به این ترتیب با هستی یافتن در هنگامه این فرصت را می‌یابد که عیب و هنر خود را نمایان سازد. به همان ترتیب که تصویرها در آیینه می‌آیند و می‌روند و رنگهای گریزها بر چهره‌اش نمی‌پایند، دگرگونی‌های حال من نیز در اکنون پذیرفته می‌شود، تا حقیقتِ وجود آیینه اثبات گردد. در این حال، از هنگامه قیامتی می‌تراود و آن بد و نیکی که از من می‌تراود ماهیتی آفرینشگرانه پیدا می‌کند.

نيم چشمك خانه روشن كردني داريم و هيچ         چون شرر بيدل چراغ دودمان فرصتيم

بیدل این گریز پیاپی رنگهای هستی از آیینه‌ی من و تیزتک بودنِ رخدادها و چیزها در هنگامه را امری منفی نمی‌بیند. یعنی به این پویایی نفس‌گیر آری می‌گوید و آن را همچون بستری برای ظهور آزادی می‌ستاید. مهمترین بهتانِ زمان کرانمند تکراری بودنِ رخدادها و همسان نمودن چیزها و در نتیجه از میان رفتنِ فرصت انتخاب و گزینش آزادانه است. به همین خاطر است که من در غلاف زمان خطی به امری موهوم تبدیل می‌شود. وقتی من بر پویایی هستی چشم بگشاید و خود در آن سهیم گردد، همین ناپایداری که در دایره‌ی کرانمندی نفرینی می‌نمود، به آفرینی تبدیل می‌شود.

از تعلق سنگسار شهرت آزادی‌ام         الفت نقش نگین آخر ستم بر نام کرد

می‌رود صبح و اشارت می‌کند کای غافلان         تا نفس باقی است نتوان هیچ جا آرام کرد

من آنگاه که در هنگامه بایستد و وجود داشتن جسورانه را برگزیند، آزاد خواهد شد. این آزادی همان رها شدن از پوسته‌ی منِ موهومِ ناموجودِ هنجارین است، و همان است که وجود یافتن در هنگامه‌ی آمد و شدِ رخدادها و چیزها را تضمین می‌کند. من که در شکل موهوم و کرانمند خود به حبابی ناچیز در دریای هستی شبیه بود، وقتی از بادی که در سر دارد رهایی یابد، آن شکلِ موهوم پیشین را از دست می‌دهد و با حضور در هنگامه‌ای که مانند خودِ دریا هستی دارد، در آن هستی سهیم می‌شود.

ما را ز تیغ مرگ مترسان‌که از ازل         بر موج بسته‌اند کلاه حباب را

این «از خود بی‌خود» شدنِ من، همان است که نظم آهنین زمان کرانمند را با زنجیره‌ی جانشینی‌هایش در هم می‌شکند و گذشته و آینده را متلاشی می‌کند تا اکنونی ورجاوند که در میانه‌اش اسیر بود، آزاد گردد.

چون حباب آن دم که سیر آهنگ این دریا شدم         در گشاد پرده‌ی چشم از سر خود وا شدم

عرصه‌ی آزادی از جوش غبارم تنگ بود         بر سرخود دامنی افشاندم و صحرا شدم

در فضای بی‌خودی‌ها پی به حالم بردن است         هر کجا سرگشته‌ای گم گشت من پیدا شدم

هر بن مویم تماشاخانه‌ی دیدار بود         عاقبت صرف نگه چون شمع سر تا پا شدم

ای خوش آن وحدت کز آن نتوان عبارت باختن         می‌زند کثرت ز نامم جوش تا تنها شدم

ماضی و مستقبل من حال گشت از بی‌ خودی         رفتم امروز آنقدر از خود که چون فردا شدم

گفتار نهم: فرشگردسازی

در سنت ایرانی زمان کرانمند از دیرباز شکلی مسخ شده، آمیخته و منحط از زمان مقدس بیکران قلمداد می‌شد. به همین خاطر آفرینشِ چیزها و رخدادهایی که با چرخه‌های منظم‌شان تکرار را جایگزین پویایی سرکش هستی می‌سازند، وضعیتی اهریمنی و تباه از وجود دانسته می‌شده‌اند. زروانِ ورجاوند که ازلی و ابدی‌ست، در آن لحظه‌ای که اهریمن و اهورامزدا همچون دو برادر همزاد پا به وجود می‌گذارند، به زمان کرانمند بدل می‌شود. زمانی که دیگر هنگامه‌ی حضور من نیست، بلکه میدان زورآزمایی دو نیروی متضادِ خیر و شر است. دگرگونی چیزها و جایگزینی رخدادها در این انگاره از وجود به وهم‌هایی گذرا می‌مانند.

درين گلشن ندارد غنچه تا گل آنقدر فرصت         فلك صد شيشه را در يك نفس ساغر برآورده

حلاوت آرزوداري درِ مشق خموشي زن         گره گرديدن از آغوش ني‌، شكر برآورده

با این همه در نهایت زمان بیکرانه بار دیگر باز می‌گردد و با چیرگی نهایی خداوند بر اهریمن، آلودگی و پراکندگیِ رخنه کرده در زروان پاک می‌شود و تکرارهای سرایت کرده از آن درمان می‌شود. این گذار از زمان کرانمند به بیکرانه را از قدیم در ایران زمین فرشگرد می‌نامیده‌اند که در لغت، «از نو ساختن» معنی می‌دهد. فرشگرد همان است که در دوران اسلامی به قیامت ترجمه شده و «برخاستن»ِ شکلی نو و اصیل از هستی را نشان می‌دهد. نکته‌ی تعیین کننده آن است که نیروی فرشگردساز، یعنی آن کسی که قیامت را پدید می‌آورد، بر اساس سنت ایرانی انسان است و نه خداوند. یعنی نبرد خداوند و اهریمن در نهایت بی‌فرجام است، مگر آن است که انسان کامل پا به میدان بگذارد و تعادل دو نیرو را به سود جبهه‌ی روشنایی بر هم بزند. اما انسان از آنجا که موجودی آزاد و خودمختار است، ممکن هم هست جانب نیروهای شر را بگیرد. پس در نقطه‌ی گذار از زمان کرانمند به بیکرانه و در آن لحظه‌ای که آمیختگی در هستی پایان می‌پذیرد و زنجیره‌ی تکرارهای زمانی گسسته می‌شود، دو شکلِ محتمل از انسانِ هستنده می‌تواند وجود داشته باشد. یکی سوشیانسِ رهایی‌بخش نیست است و دیگری اشموغی ویرانگر و تباهکار. گرشاسپ و ضحاک، مسیح و ضد مسیح، و مهدی و دجال در این چارچوب نامهایی برای دو جلوه‌ی نیک و بدِ من‌ای هستند که ورود به هنگامه را پذیرفته و مسئولیت هستی داشتن را بر عهده گرفته، و آزاد است تا آفریننده و نیک و سودرسان باشد، یا ویرانگر و زیانکار و بدکردار.

وضع فلک آنجا که به یک حال نباشد         رنگ من و تو چند سبکبال نباشد

امروز گر انصاف دهد داد طبایع         کس منتظر مهدی و دجال نباشد

اما نکته در اینجاست که قیامت همواره در امروز تحقق می‌یابد، و نه هرگز در دیروز یا فردا. فرشگرد نقطه‌ای مشخص بر خطی دراز نیست. یعنی خود جزئی از زمان کرانمند محسوب نمی‌شود و نباید آن را به این ترتیب فهم کرد. چرا که در این حال خود بخشی از یک عدمِ موهوم می‌بود و وجودی اصیل پیدا نمی‌کرد. قیامتی که با فرشگردسازی انسان زاده می‌شود، در اکنونی قرار دارد که منطق‌اش و قواعدش به کلی با زمان کرانمند متفاوت است. از این رو در نقطه‌ای نامعلوم در آینده یا بر مدار هزاره‌هایی شمردنی قرار ندارد. فرشگردسازی کردارِ من‌ در اکنون است و همان است که اکنونِ سرزنده و زاینده را می‌آفریند. قیامت در این معنی موازی با زمان کرانمند، و برفراز تاریخ قرار می‌گیرد، و نه نقطه‌ای در اندرون آن.

آنچه می‌آید به پیش جز همین امروز نیست         دی چه و فردا کجا تشویشی افشا می‌کنم

آنقدر بی نسبتم کز ننگ استعداد پوچ         می‌خلم در چشم خود گر در دلی جا می‌کنم

تصویر مرسومِ هزاره‌گرایانه از قیامت، تصویری موهوم است که در درون زمان کرانمند و بر اساس قواعد و موازین تکرارهایی عدم‌آفرین پدید آمده است. دلبستگی به خاطره‌ی دیروز و وحشت از مخاطره‌ی فرداست که آن را به این ترتیب پیکربندی کرده است. چنان که گویی رخدادی است در میان رخدادهای دیگر و چیزی همنشین با چیزهای معمول. غافل از آن که گذار از زمان کرانمند به بیکرانه، به معنای جهیدن از عدم به وجود است و طردِ قالبی موهوم و بالیدن در هنگامه‌ای از تکاپوی راستین را می‌رساند. از این رو آن را نباید با زبانِ معتادِ عمرِ کرانمند فهم کرد.

از مراد هر دو عالم بسكه بیرون جسته‌ام         در غبار وحشت دی می تپد فردای من

ازسبكروحی درون خانه بیرونم زخویش         چون نگه در دیده‌ها خالیست از من جای من

من‌ای که اکنون را در می‌یابد، همان پهلوان آخرالزمانی است که فرشگردسازی می‌کند. او نیستی را در می‌یابد و از آن گذر می‌کند و تنها با این ترفند است که هستی می‌یابد. من با درنگ کردن و دریافتنِ دم، با ورود به هنگامه و پذیرشِ سهمی در جنگِ خیر و شر، و با در چنگ گرفتن فرصت همچون فرزندی از دل وقت زاده می‌شود و از این رو ابن‌الوقت خوانده می‌شود. چنان که مولانا در دیوان شمس می‌گوید:

سماع آمد هلا اي يار برجه         مسابق باش و وقت کار برجه

هزاران بار خفتي همچو لنگر         مثال بادبان اين بار برجه

بسي خفتي تو مست از سرگراني         چو کردندت کنون بيدار برجه

هلا اي فکرت طيار برپر         تو نيز اي قالب سيار برجه

هلا صوفي چو ابن الوقت باشد         گذر از پار و از پيرار برجه

این برجهیدن از پارسال و پیرارسال و اقامت کردن در وقت، قیامت را در هر دم زدن تاسیس می‌کند و آن را از مرتبه‌ی ایده‌ای انتزاعی و تخیلی در قفس زمان کرانمند خارج می‌سازد:

همت سعی نیستی تا به كجا رساندم         خاك مرا به چرخ برد یاد بلند قامتی

همدم صبح محشرم در تك و پوی جانكنی         تا نفسم به لب رسد می‌گذرد قیامتی

و عطار نیز مضمون مشابهی را بیان می‌کند وقتی که می‌گوید:

هر که را ذره‌اي ازين سوز است         دي و فرداش نقد امروز است

هست مرد حقيقت ابن‌الوقت         لاجرم بر دو کون پيروز است

چون همه چيز نيست جز يک چيز         پس بسي سال و ماه يک روز است

صد هزاران هزار قرن گذشت         ليک در اصل جمله يک سوز است

چون پي يار شد چنان سوزي         شب و روزش چو عيد و نوروز است

ذره‌اي سوز اصل مي‌بينم         که همه کون را جگر دوز است

نيست آن سوز از کسي ديگر         بل همان سوز آتش‌افروز است

سوز معشوق در پس پرده         عاشقان را دليل‌آموز است

هرکه او شاه‌باز اين سر نيست         زين طريقت جهنده چون يوز است

تو اگر مردي اين سخن پي بر         که فريد آنچه گفت مرموز است

من در حالت عادی از دریافتنِ وقت و زاده شدن در دامان آن ابا دارد. چرا که زمانِ بیکرانه به خاطر ناشناخته نمودن‌اش ناامن و مرگبار و دور از دسترس می‌نماید. شاید از این روست که از قدیم در ادبیات صوفیه کلمه‌ی وقت را هم برای اشاره به زمان بیکرانه و هم برای نامیدن مرگ به کار می‌گرفته‌اند. به همان شکلی که زمان و زروان در متون پهلوی مثل ارداویراف‌نامه همین دو معنی را می‌رساند. این تعبیر تا حدودی هم درست است، چون با به سر آمدنِ وقت و یا سر رسیدنِ وقت، آن منِ مرسوم و تکراریِ مقیم زمان کرانمند در واقع می‌میرد و از بین می‌رود و من‌ای دیگر جایگزین‌اش می‌شود. به همان ترتیبی که با بیرون آمدن جوجه از تخم، دیگر تخم مرغی در کار نخواهد بود و چه بسا فروپاشی پوسته‌ی این تخم به هنگام زایش جوجه، امری مهیب و تاب نیاوردنی جلوه کند.

کاش بی‌فکر سحر قطع شود فرصت شمع         وهم انجام گدازی است به طبع آغاز

حسن و عشق انجمن رونق اسرار هم‌اند         بی‌نیاز است، نیاز آور و بر خویش بناز

پیش از ایجاد ز تشویش تعین رستیم         در دل بیضه شکستیم دماغ پرواز

فکر جمعیت دل کوتهی همت بود         عقده تا باز نشد رشته نگردید دراز

و

نیست بی شور حوادث آمد و رفت نفس         کاروان موج دارد از شکست خود جرس

باغ امکان را شکست رنگ می‌باشد کمال         ای ثمر گر فرصتی داری به کام خویش رس

ای عدم آوازه‌ قید زندگی هم عالمی است         بیضه گر بشکست چون طاووس رنگین کن قفس

راهِ فرشگردسازی آن است که شگفتیِ برخاسته از رویارویی با هستی جایگزینِ وحشت از حضور در هنگامه شود. وقتی چشمها با حیرت مسلح شود، ترس از خیره نگریستن به گذر برق‌آسای زمان کرانمند و موهوم بودن‌اش از میان بر می‌خیزد و به این ترتیب شجاعت لازم برای ورود به هنگامه فراهم می‌آید. ورود به هنگامه و هستی یافتن در آن اگر با تمام وجود و با تمرکز بر جنگیدن برای امری نیک همراه شود، خود به خود «برخاستن» از آنچه که هستیم به آنچه باید باشیم را به دنبال می‌آورد و این همان قیامت است.

وحشتم گر یک تپش در دشت امکان بشکفد         تا به دامان قیامت چین دامان بشکفد

تا قیامت در کف خاکی که نقش پای اوست         دل تپد، آیینه بالد، گل دمد، جان بشکفد

و

ز خواب غفلت هستی‌که تعبیر عدم دارد         توان بیدار گردیدن اگر برخود زنی پایی

ز یادت رفته است افسانه‌ی بزم ازل ورنه         نمی‌باشد جز افسون سخن پنهان و پیدایی

با طی این مسیر است که منِ در بندِ عمر و بازیچه‌هایش، به مرتبه‌ی وجودی راستین دست می‌یابد و به جای آن که بنده‌ی زمان باشد، صاحب‌الزمان می‌شود. بیدل همصدا با سایر عارفان ایرانی مهر را در این میان نیرویی برانگیزاننده و مهم می‌بیند. مهرِ خورشیدسانی که از قدیم هم ایزدِ محبوب جنگاوران و شهسواران بوده، و هم در ضمن نماینده‌ی محبت و عشقی است که میان من و دیگری جاری می‌شود. ترکیب این دوست که فرشگردسازی را ممکن می‌کند: جسارت در دست کشیدن از خویش، و میل به درآمیزی با دیگری.

صبر منِ نارسا باج ز کوشش گرفت         دست به دل داشتم مژده‌ی دامن رسید

بیدل از اسرار عشق هیچکس آگاه نیست         گاه گذشتن گذشت، وقت رسیدن رسید

فرجام سخن

بیدل دهلوی بی‌شک یکی از بزرگترین اندیشمندانی است که در حوزه‌ی تمدن ایرانی ظهور کرده است. بزرگی‌ او تنها به ژرفای اندیشه و دامنه‌ی گسترده‌ی موضوع‌هایی که بدان پرداخته محدود نمی‌شود، که تا مرزهای زیبایی‌شناسی زبان و اعجاز در پرداخت شاعرانه نیز ادامه می‌یابد. در این نوشتار هدف استخراج دستگاهی نظری بود که بیدل دهلوی برای فهم زمان بدان تکیه می‌کرده است. بدیهی است که هر خوانشی از هر متنی، خود متنی نوین است که بر پایه‌ی آن متن آغازین، و نه با محدود ماندن بدان پدید می‌آید. این سخن به ویژه متنی که چند قرن با مفسر فاصله داشته باشد بیشتر مصداق دارد. از این رو آنچه در این نوشتار آمد را باید تفسیر شخصی نگارنده از مفهوم زمان دانست، که در ضمن از اشعار بیدل دهلوی نیز بر می‌آید و با محتوای رمزگان عارفانه‌ی وی سازگاری دارد. امید نگارنده آن است که در حد امکان معنای افزوده شده به معنای شعر بیدل در راستای آنچه که او خود در نظر داشته قرار بگیرد، و بدان سبکی که هایدگر هنگام روایت کردن کانت به متن‌اش خشونت روا داشت، در اینجا چنین قهرِ معنایی‌ای رخ نداده باشد.

شعر بیدل میدانی است فراخ که تصویری دقیق و روشن و پیچیده از زمان از رمزگان‌اش بر می‌خیزد. تصویری که به اندیشه‌هایی درباره‌ی تمایز باستانی میان زمان کرانمند و بیکرانه، چگونگی نابود شدنِ من در شکم زمان کرانمند و شیوه‌های بازآفرینی من در دل زمان بیکرانه، و ماهیت زمان میدان می‌دهد. دقت و پیچیدگی این تصویر و عمقش در پرداختن به مفاهیمی کلیدی مانند پیوند من و زمان، متن شعر بیدل را به کلی از متون معاصرش متمایز می‌سازد و دور نیست اگر بگوییم در دوران زندگی بیدل در سطحی جهانی گفتمانی با این دقت و پیچیدگی در این زمینه نادر است.

با این همه باید این را دریافت که اندیشه‌ی بیدل و تفسیر امروزین ما از اندیشه‌ی بیدل خود پدیداری تاریخی است و از انباشت پرسشها و دیدگاههای گوناگون در مورد این پرسش کلیدی برآمده است. در این نوشتار فرصت کافی برای پرداختنِ دقیق به این زمینه‌ی پیشینی و پسنی در اختیارمان نبود و از این رو چاره‌ای نیست جز آن که خواننده‌ی علاقمند را به نوشتارهای دیگری ارجاع دهیم که به صورت کتاب یا مقاله در زمینه‌ی پیوند من و زمان با این قلم نوشته شده است.

من نمی‌گویم زیان کن یا به فکر سود باش         ای ز فرصت بی‌خبر، در هر چه باشی زود باش

راحتی گر هست در آغوش سعی بی‌خودی است         یک قلم لغزش چو مژگانهای خواب آلود باش

نقد حیرتخانه‌ی هستی صدایی بیش نیست         ای عدم نامی به دست آورده‌ای موجود باش

بر مقیمان سرای عاریت بیدل مپیچ         چون تو اینجا نیستی گو هرکه خواهد بود، باش

 

 

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب