دیباچه
پژوهش دربارهی سیر تحول یک جریان اجتماعی، خواه ناخواه به پژوهش دربارهی افراد تعمیم مییابد و دست بردن به نوشتن تاریخِ اقلیمی از فرهنگ ضرورتِ اندیشیدن دربارهی منشهای منفرد و خوشههای خویشاوند از منشها را ایجاب میکند. به همین شکل، فهم تاریخ شعر معاصر در گروی ژرفتر شدنِ درک ما از ویژگیها و نقش شخصیتهایی است که در ردهی شاعران معاصر پارسی زبان جای میگیرند.
نویسندگانی که به نوشتن تاریخ شعر معاصر پارسی دست بردهاند، همواره یک جفت متضاد معنایی مهم را در مرکز تفسیرهای خود داشتهاند، و آن هم شعر نو در برابر شعر کهن است. این تقابل نو/ کهن، چنان که دکتر کریمی حکاک به درستی گوشزد کرده،[1] به سرعت به عرصههایی اخلاقی و ایدئولوژیک تعمیم یافته است. در یک مرور فشرده، میتوان چهار پیشفرض را بر فهم تاریخ شعر نو مسلط دانست، که به نظرم نادرست هستند.
نخست، پیشفرضِ گسستِ ناگهانی و انقلابی. این پیشداشت احتمالا زیر تاثیر انقلاب مشروطه شکل گرفته و بعدتر به کمک چارچوبهای انقلابی اندیشهی چپ تداوم یافته و نهادینه شده است. بر مبنای این دیدگاه، دگرگونی در عرصهای مانند شعر و ادبیات، امری ناگهانی و شتابزده و تند و تیز است که دوران گذشته را از حال، و سبک کهن را از نو متمایز میسازد. بنابراین میتوان به مقطعهای خاصِ زمانی برای گذار از کهن به نو قایل شد و در دو سوی این مرزِ زمانی انتظار داشت که با چیزهایی به کلی متفاوت روبرو شویم.
دومین پیشفرض، به خودِ مفهوم شعر نو مربوط میشود. از آنجا که هنوز تعریف روشنی از شعر نو در دست نیست، این رده از شعر را به عنوان «هر آنچه که کهن نباشد» تعریف کردهاند. یعنی شعر نو به صورت امری عدمی تعریف شده که با غیاب مصراعهای برابر، غیابِ قافیه، غیابِ صور خیال سنتی، غیابِ ارجاعهای کلاسیک به عشق و امور قدسی، و به تازگی در غیابِ وزن مشخص شده است. در مقابل تعریف روشن و قابلدرکی نداریم که دقیقا نشان دهد حد و مرزِ شعر نو کجاست و بر مبنای چه سنجههایی کدام فرآوردهی زبانی را میتوان شعر نو دانست.
سومین نکته آن که شعر نو به شدت در پیوند با گرایشهای سیاسی و دینی روشنفکران معاصر، نمایندهی تمام چیزهای خوب و مطلوب دانسته شده و در مقابل شعر کهن به واژگونهی آن مربوط دانسته شده است. شعر نو را روزآمد، مردمی، پرمعنا، و از نظر اجتماعی و سیاسی سودمند و گرهگشا دانستهاند و آن را به خاطر پیوند انداموارش با ادبیات جهان و رخدادهای روزِ جامعه ستودهاند. در مقابل شعر کهن امری مندرس و از رونق افتاده تصور میشود که مضمونی تکراری و ساختاری ملالآور و صور خیال و محتوایی غیرخلاقانه دارد و بنابراین ارتباطی با زندگی مردم برقرار نمیکند و امکان حضوری نیرومند در زمینهی ادبیات جهانی را ندارد. به همین ترتیب، هواداران شعر کهن افرادی سنتگرا، مخالف ترقی و عقبمانده قلمداد میشوند که با هواداران شعر نو دشمنی میورزند و این گروه اخیر کسانی هستند که در راستای پیشرفت و توسعه و ترقی اجتماعی کوشش میکنند.
چهارمین پیش داشت، به اسطورههای بنیانگذاران مربوط میشود. فرض بر آن است که در زمانی خاص (ابتدای قرن چهاردهم خورشیدی) فردی خاص (نیمایوشیج) سبکی خاص (نیمایی) از شعر را طرح کرد و دلیرانه بر سر دفاع از آن ایستاد. این سبکِ شعری از نظر مضمون و محتوا با هرآنچه پیش از آن وجود داشته متفاوت دانسته میشود و از این رو نیما را پدر شعر نوی فارسی میدانند. آنگاه بعد از این بنیانگذارِ اول، نوبت به شاگردان راستینش میرسند که قدم به قدم شعر نو را از هنجارهای رایج در شعر کهن دور ساختند و به این ترتیب آن را نوتر و نوتر ساختند!
این چهار پیشداشت، تقریبا در آثار تمام مورخان ادبیات که در این زمینه مینویسند وجود دارد. سیطرهی این برداشت و تعصبِ هواداران دربارهی این اصول به قدری خیره کننده است که چهرههایی معدود مانند دکتر شفیعی کدکنی یا کریمی حکاک که از دیدی متفاوت به موضوع مینگرند، به ظاهر یا جرأت ابراز نظر ندارند و یا نظرشان نادیده انگاشته میشود.
اگر بخواهیم پیشداشتهای یاد شده را به طور نقادانه مورد داوری قرار دهیم، باید نخست با تکیه بر اسناد و شواهد عینی زیربنای خُردِ این روایت تاریخی را وارسی کنیم و آن را بازبینی نماییم. در انجام این کار، بهترین آغازگاه خودِ نیمایوشیج است، چرا که اسطورهی بنیانگذار بر مبنای شخصیت او شکل گرفته و بخش عمدهی تصویرهای هنجارین دربارهی پیدایش و رواج شعر نو بر دوش او نهاده شده است. بنابراین کتابی که در دست دارید را میتوان پژوهشی دانست که به پرسش از کیستی نیما و ماهیت تاثیر او و بنابراین نقد رکن چهارم این مجموعه از پیشفرضها میپردازد.
- کریمی حکاک، 1384: 17-33. ↑
ادامه مطلب: بخش نخست: کیستی و چیستیِ نیما – گفتار نخست: پیشداشتها و پرسشها
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب