گفتار دوم: زندگی نیمایوشیج (۲)
به این ترتیب نیما و عالیه در اواخر امرداد ماه به یوش رفتند. نیما در نامهای به تاریخ 14/6/1305 برای ارژنگی نوشته، وضع خود را چنین توصیف میکند:
«ارژنگی عزیزم!
…
سکنهی این قریهی وحشی ساده و زودباورند. در اینجا به من بالنسبه خوش میگذرد. از شنیدن اخبار دورم. از دیدن اشخاص ناجور آسوده هستم. هوا خیلی سرد است بهطوری که گاهی در آفتاب به آتش محتاج میشویم. هفتهای یکی دو روز استراحت میکنم. باقی اوقات عمرم به گردش در کوهها میگذرد. اغلب که راه نزدیک است، عالیه هم با من همراه است. وقتی که خسته میشوم قدری میخوابم. بعد از خواب در کنار این رودخانه، روی تخته سنگها یا روی تنهی بریدهی این درخت جنگلی نشسته آواز میخوانم.
چهقدر خوش است انزوا و دوری از مردم! چندان تفاوتی بین من و این پرنده نیست، جز اینکه او پر دارد و بهتر از من در این فضای باشکوه جولان میدهد. اما من هم به این خوشم که از راه خیال بر او سبقت میگیرم.»[1]
این نکته درست معلوم نیست که عالیهی بینوا در مواقعی که نیما برای خودش در کوهها میگشته و آواز میخوانده و استراحت میکرده، چه احساسی داشته است. او تا سه ماه پیش از وجود نیما خبری نداشته و بعد طی مدتی کوتاه ابتدا وادار به ازدواج شده و بعد بدون جشن عروسی مناسبی ناگهان حضور داماد سرخانهای به او تحمیل شده که در نهایت به تبعید شدنش به دهی کوهستانی انجامیده است. تنها این را میدانیم که عالیه تا پایان عمر همواره از نیما بد میگفت و گذشته از یک بار که نیما با مدیر مدرسهاش دعوا کرد و کار به کتک کاری کشید و عالیه به نفع او با شاگردانش حرف زد، حتا یک جملهی ستایشگرانه یا همدلانه دربارهی نیما از او جایی نقل نشده است.
با وجود این اوضاع زندگی این زوج در یوش شکننده و ناپایدار بود. بیشتر چنین مینماید که نیما برای انتقام گرفتن از عالیه و مطیع ساختناش او را به یوش برده باشد. یعنی قاعدتا عالیه حاضر نبوده حضور شوهری بی شغل و درآمد را با این مشخصات در خانهاش بپذیرد، و نیما او را به یوش برده تا وادارش کند که به این سرنوشت گردن گذارد. در این دوره از نامههای نیما بر میآید که اوضاع روحی نامناسبی داشته است. این اوضاع را همه به سوگِ از دست رفتن پدرش منسوب کردهاند و خودش هم در نامههایش به لادبن چنین نوشته است. اما نامهاش به جنابزاده نشان میدهد که این گزارشی نادرست بوده است. او پیش از حرکت از تهران بر غم فقدان پدر فایق آمده بود و سفرش به یوش قاعدتا بدان دلیل بوده که خانوادهی عالیه حاضر نبودهاند داماد سر خانهای را تحمل کنند. نیما با بردن عالیه به یوش، در واقع او را گروگان گرفته بود.
حدس من آن است که نیما در یوش موفق به رام کردن عالیه نشد و به بنبستی برخورد. یعنی احتمالا انتظار داشته عالیه بپذیرد تا به تهران بازگردند و او کار کند و نیما سربار زندگیاش باشد، و عالیه زیر بار نمیرفته است. شاهدی که در این مورد داریم آن است که بعد از دو ماه از رفتن به یوش، ناگهان نیما شروع میکند به نامهنگاری به لادبن و از او میخواهد تا راهی پیدا کند تا نیما به قفقاز برود. این که مردی دو ماه بعد از عروسی بخواهد مانند پناهندهای سیاسی به قفقاز بگریزد، آشکارا نشان میدهد که اختلالی در ارتباطش با همسرِ تازهاش وجود دارد. این اختلال به نظرم آن بوده که نیما از پسِ زیستن در یوش هم بر نمیآمده و عالیه هم در ابتدا با سرنوشتی که در نهایت به او تحمیل شد، کنار نمیآمده است.
نیما در 17 مهر 1305 عاجزانه از برادرش درخواست کرد تا او را به داغستان ببرد و معلوم است که گمان میکند جمهوری شوروی داغستان سرزمینی آرمانی است. او در این نامه به لادبن مینویسد که اگر در این مورد «کمک نکنی، ظالمی».[2] در نامه هیچ اشارهای به عالیه نیست و معلوم است که نیما میخواهد تنها به این سرزمین مهاجرت کند. دو ماه بعد در 26 آذر به لادبن مینویسد که قصد دارد مزرعهی پدری را بفروشد و با پولش یک ده تیر بخرد و خودکشی کند و معلوم است منظورش از این تهدید آن است که برادرش او را نزد خود ببرد. چون در همین نامه میگوید که پولش ته کشیده و سر و سامانی ندارد و «باید بیایم پیش تو».[3] پس نیما حتا در یوش هم از نظر مالی تامین نبوده و عالیه هم از دادن پول به او خودداری میکرده است. در ضمن ساختار این تهدید شباهتی به نامهی قبلیاش به عالیه دارد و نشان میدهد که در آنجا هم انگار مشغول تهدید همسرِ تازهاش بوده است.
شاهد دیگری که اوضاع نیما را در این هنگام نشان میدهد، آن است که در همین برهه از زمان میانهی او با مادرش به خاطر امور مالی به هم خورد. این که علت دعوا چه بوده را تا حدودی میتوان بر مبنای نقل قولهای بازمانده فهم کرد. طرفهای دعوا در این میان به قدر کافی بیانگر هستند. در یک سو نیما قرار دارد و در سوی دیگر مادرش که حالا سرپرست سه دخترش محسوب میشد، به علاوهی داییاش. در میان این دختران، ثریا (بهجتالزمان) بعدها از نیما هواداری کرد و این تا حدودی به خاطر گرایش سیاسیاش هم بود. ناکتا و مهراقدس همچنان با مادرشان متحد باقی ماندند. عضو دیگر این اتحادیه، دایی نیما بود.
بعد از مرگ پدر نیما، خانوادهی او با بحرانی مالی روبرو شدند. لادبن در این هنگام به خاطر فعالیت بلشویکی متواری بود و خارج از ایران میزیست و نیما هم درآمدی نداشت و خودش با بهانهی سوگ پدر سربار همسرِ جوانش شده بود. به این ترتیب مادرِ نیما با سه دختر که یکی از آنها (نیکتا) خردسال بود، دست تنها و بیپشتیبان مانده بود. مادر نیما در این شرایط دست دخترانش را گرفت و از یوش به تهران نقل مکان کرد و نزد برادرش زندگی کرد. جالب آن که زمانِ کوچ او به تهران احتمالا همان موقعی است که نیما و عالیه به یوش رفتهاند. نیما بعد از این نقل مکان تا پایان عمرش با مادر و داییاش قطع رابطه کرد.[4]
کاملا روشن است که ماهیت این اختلاف مسائل مالی بوده است. نیما در نامههایش در این مقطع مدام از بیپولی نالیده و در ضمن تاکید دارد که مادرش خانهی پدریشان را فروخته و به خاطر ویران شدن آن خانه بسیار ابراز تحسر کرده است. در یادداشتهای نیما میخوانیم که مادرش طوبی مفتاح بعد از مرگ پدر نیما «کلیهی اموال پدری نیما را ضبط کرد».[5] اما ثریا خواهر نیما، که در ضمن از نیما هواداری و از مادرش بدگویی میکرد، سالها بعد در مصاحبهای گفت که اصولا خانهی پدری نیما ارزشی نداشته و مادرشان هم آنجا را نفروخته است. او مینویسد که مادرشان تنها اسباب و اثاثیهی خانه را جمع کرد و زندگیاش را به تهران و نزد برادرش (دایی نیما) منتقل کرد. او خاطرنشان کرده که بخش مهمی از این اثاثیه قالیهای بزرگ بوده است.
حدس من آن است که نیما قصد داشته در این مقطع بر اموال پدرش دست بگذارد و شاید این قالیها یا اموال دیگری را برای گذران زندگی به فروش برساند، مادرش چنین اجازهای را به او نداده و ماترک شوهرش را برداشته و به تهران رفته است. این که چرا چنین تصمیمی گرفته، احتمالا تا حدودی به خاطر حضور برادرش در تهران و حمایتهای او بوده است، اما دلیل دیگر میتواند حضور نیما در یوش باشد، که با عالیه به آنجا رفته بود و درآمدی هم نداشت و چه بسا که همان دو ماه را هم با فروش اثاثیهی خانه سر کرده باشد. پس نیما زمانی که عالیه را با تهدید به یوش میبرد، انتظار داشت بتواند مدتی نزد مادرش و به خرج او زندگی کند. اما مادرش او را نپذیرفته بود و با بقایای اموال پدرش به تهران کوچ کرده بود. ریشهی دشمنی نیما و مادرش باید چنین چیزی بوده باشد. وگرنه نامههایش به لادبن دربارهی بیپولی، و اصرارش برای رفتن به داغستان، درست همزمان با خروج مادرش از یوش و دعوای دیرپایشان مصادف با آن، معنایی نمییابد.
به احتمال زیاد تصمیم مادر نیما برای کوچ به تهران و زیستن به همراه برادرش عاقلانه بوده و در راستای منافع فرزندانش بوده است. اما به هر صورت نیما اعتقاد داشته که او با این کار بخشی از ارثیهی پدری را که سهم نیماست، تصاحب کرده است. بعدتر ناکتا و مهراقدس همچنان مهر و محبت خود را نسبت به مادرشان حفظ کردند، اما ثریا که به گفتهی خودش خلق و خویی همچون نیما داشت، حق را به نیما میداد و مادرشان را نکوهش میکرد. ثریا علاوه بر مادرش، با داییاش و خواهرش ناکتا هم دشمنی داشت. در حدی که در واپسین روزهای زندگی و در سن نود سالگی همچنان از مادرش بدگویی میکرد.
به احتمال زیاد اختلاف ثریا با خانوادهاش هم مانند بر سر مسائل مالی بوده است. او چند بار در مصاحبهاش بر این نکته تاکید کرد که مادرشان ناکتا را بیش از بقیه دوست داشته است و این احتمالا بدان معناست که پشتیبانی مادرشان از وی بیش از بقیه بوده است. به هر صورت تصویر ذهنی ثریا این بود که این اختلاف خانوادگی ریشهی سیاسی دارد. او در اواخر عمرش با نیما همذاتپنداری میکرد و میگفت که خودش هم مانند نیما و پدرشان شخصیتی مبارز و سیاسی داشته است و این قاعدتا بدان معناست که با حکومت پهلوی مشکل داشته و گرایشی به چپ داشته است. این ادعا با شاهدی تایید میشود و آن هم ازدواج ثریا با دکتر جلال افشار است که از دوستان نزدیک تقی ارانی بود.
دکتر جلال افشار فرزند مجدالسلطنه و از نوادگان مظفرالدین شاه بود. او به سال 1273 در اورمیه زاده شد و در شانزده سالگی برای تحصیل به تفلیس و بعد مسکو رفت. بنابراین در سالهایی که انقلاب اکتبر در روسیه شکل میگرفت، او در این کشور حضور داشت و دانشجو بود. او در مسکو جانورشناسی خواند و دکترای حشرهشناسی گرفت و در 1298 به ایران بازگشت و به کار در وزارت کشاورزی آن زمان مشغول شد. او بنیانگذار دانش گیاهپزشکی در ایران و موسس موزهی جانورشناسی و مرکز حشرهشناسی کرج است و در دوران خودش بزرگترین حشرهشناسان خاور میانه محسوب میشد. او با نیروهای چپ همدلی داشت و برای مدتی دوست و همکار دکتر ارانی بود. اما عضو حزب یا سازمانی سیاسی نبود. پیوندش با خواهر نیما هم نافرجام از آب درآمد و بعد از چهار یا پنج سال از ثریا اسفندیاری جدا شد. نه دکتر افشار فعالیت سیاسی خاصی داشته است و نه دربارهی فعالیت مشابه ثریا اسفندیاری گزارشی در دست داریم. بنابراین به احتمالِ زیاد دعوی او در نود سالگی که خود را مانند نیما و پدرشان شخصیتی کوهستانی (یعنی انقلابی و اهل سیاست) پنداشته و مخالفت با مادرشان را به سبب «شهری بودن» او (احتمالا به معنای هواداری از رضا شاه) دانسته، جای چون و چرا دارد.
اشارههای تند و تلخ ثریا به خواهرش ناکتا و دعوی اختلاف سیاسیشان، تا حدودی به ازدواج او با شخصیتی مربوط میشود که به قطب مقابل شوهرِ خودش میماند. ناکتا با خاندان آشتیانی ازدواج کرد که هوادار پهلویها بودند. جالب آن که پسر ناکتا -دکتر منوچهر آشتیانی- در نهایت به جبههی مقابل پیوست و به یکی از مریدان راستین کمونیسم بدل شد. او در فرانسه تحصیل کرد و دکترای فلسفه و جامعهشناسی گرفت و همزمان با انقلاب اسلامی در سال 1357 به ایران بازگشت. من و دوستانم یک بار در انجمن جامعهشناسی ایران در نشست نقد و بحثی میزبان او بودیم و وی را پیرمردی متین و محترم یافتم که هوادار پرشور مارکسیسم بود و در ضمن به شکل شگفتانگیزی همزمان از چارچوب ولایت فقیه هم دفاع می کرد و آن را راهی برای مبارزه با امپریالیسم آمریکا میدانست. او همزمان از جنبش حزبالله لبنان هواداری میکرد، با استعمار نوینِ چین و دست انداختن آن به بازارهای ایران به خاطر کمونیست بودنِ آن دولت موافق بود، و در ضمن مدام به اندیشمندان اروپاییِ بلوک غرب ارجاع میداد و معلوم بود که ایشان را مرجع عقل و خرد میشناسد. او از جامعهشناسانی است که (آشکارا به غلط) اعتقاد دارند عناصری تمدنساز مثل حقوق و تولید اقتصادی پیشرفته در ایران زمین وجود نداشته و در سرزمین ما وارداتی است.[6]
برای شناختن زمینهی اختلاف نیما و خانوادهاش، شناختن داییِ نیما نیز ضرورت دارد. او دوست مشارالممالک بود که یکی از کارمندان برجستهی وزارت خارجه محسوب میشد. بنابراین دایی نیما روابطی با دستگاه پهلوی داشته است. این مشارالممالک یکی از دیپلماتهای مشهور ایران بود که کارشناس امور روسیه بود. او در جریان به قدرت رسیدن رضا شاه موفق شد روسها را متقاعد کند که نیروهای خود را از گیلان تخلیه کنند. در سال 1305 او یکی از کسانی بود که در جریان اعزام تیم فوتبال ایران به قفقاز طرف مشورت رضا شاه قرار گرفت،[7] و این همان سالِ درگذشت پدرِ نیماست و کمی پیش از آن که دوستش –دایی نیما- میزبان مادر و خواهران نیما شود. مشارالممالک با وثوقالدوله و قوامالسلطنه دوستیای داشت و بعدها در جریان رهاندن آذربایجان از دست روسها نقشی موثر و سودمند ایفا کرد.
در آن حال و هوا که رضا شاه به شکار و اعدام کمونیستها دست فرا برده بود، مشارالممالک رابط اصلی دربار ایران با دولت شوروی بود و معلوم است که از طرفی گرایش چپ نداشته و از طرف دیگر سخت طرف اعتماد رضا شاه بوده است. گذشته از این ارتباط با مشارالممالک، گواه دیگری هم هست که گرایش سیاسی دایی نیما را نشان میدهد. آن هم یکی از نامههای نیماست که نشان میدهد داییاش با لادبن و خط مشی سیاسیاش مخالف بوده است. چون نیما این نامه را خطاب به داییاش نوشته و در آن از موضع سیاسی لادبن دفاع کرده و نوشته که او گمراه نیست و هدفش هدایت کردن گمراهان است.
به نظرم گرایشهای سیاسی در کشمکش میان اعضای خانوادهی اسفندیاری تعیین کننده نبوده و اختلاف بر سر مسائل مالی بوده که به کینه و دشمنی میان ایشان انجامیده است. چرا که نیمای چپگرا با راستترین عضو خانواده که ناکتا باشد همچنان مراوده داشت و نامهای صمیمانه از او به وی در دست است به شهریور 1316 مربوط میشود. با این همه این دوقطبیِ چپ و راست را میتوان در خانوادهی نیما تشخیص داد. هرچند در شدت و تاثیرگذاریاش جای چون و چرا هست. روشن است که بعد از مرگ پدر نیما، خانوادهی او به دو شاخه تقسیم شدهاند. در یک سو نیما و لادبن و ثریا (به همراه شوهرش جلال افشار) قرار دارند که گرایش چپ دارند و در مقابلشان مادرشان و ناکتا و داییشان قرار میگیرند که گرایشی به سمت دستگاه پهلوی داشتهاند. تا جایی که از سخنان ثریا بر میآید، مهراقدس در این میان بیطرف بوده و رابطهی دوستانهاش را با هر دو طرف حفظ کرده است. اما چیزی که باید مورد توجه قرار گیرد آن است که این جبههبندی امری متاخر بوده و در 1305 که پدر نیما فوت کرد، مادرش و خواهرانش و داییاش همگی یک شبکهی متحد را تشکیل میدادند و در برابر او قرار میگرفتند که خواهان تصاحب اموال پدرش بود.
در فاصلهی خرداد تا مهرماه 1305، نیما با مشکل بزرگی در زندگیاش روبرو بود و آن هم این که میخواست به هر ترتیبی که شده از کار کردن خودداری کند و در عین حال به دنبال راهی برای تامین هزینههایش میگشت. عالیه در میان سه قطبی که نیما بدان آویخته بود، تکیهگاه استوارتری از آب درآمد. برادرش لادبن احتمالا امکان بردن او را به داغستان نداشت و در این مورد کاری برایش نکرد. مادرش هم حاضر نشد از دارایی شوهرش یا برادرش هزینههای زندگی او را بپردازد و به تهران رفت و زندگی مستقل خود را آغاز کرد. در این میان عالیه بود که در نهایت با شوهرِ تازهاش کنار آمد. چند ماه بعد از نامههای نیما، درمییابیم که این دو همچنان با هم زندگی میکنند و عالیه به سر شغلِ معلمیاش بازگشته است. در نهایت بحرانی که نیما با آن دست به گریبان بود، به این ترتیب حل شد که عالیه پذیرفت تا شوهرش همچون سرباری در خانهی او زندگی کند. هرچند دربارهی نوع ارتباط این دو اظهار نظر چندانی نمیتوان کرد.
در این حد میدانیم که هیچ جملهای از عالیه به جا نمانده که در آن تحقیر و بدگویی از نیما دیده نشود. تقریبا تمام کسانی که در خاطرات یا مصاحبههایشان به خانوادهی نیما و عالیه اشاره کردهاند، به اختلاف این دو و تنفر عالیه از شوهرش اشاره کردهاند. در میان این گزارشها، عجیبتر از همه چیزی است که جمالزاده از قول برادر عالیه نقل کرده است. این برادر میرزا نصرالله خان جهانگیر نام داشت و از دوستان جمالزاده بوده است. جمالزده مینویسد که این مرد برای مدتی همخانهی نیما و عالیه بوده است و احتمالا اشارهی او به زمانی است که نیما همچون داماد سرخانه در منزل پدری عالیه زندگی میکرده است. چون این تنها مقطعی است که میدانیم نیما ارتباطی نزدیک با خانوادهی زنش داشته است.
آنچه که جمالزاده نقل کرده، آن است که عالیه زنی چشم بادامی بوده و به چینیها شباهتی داشته است. جمالزده، انگار از قول او، چنین نقل میکند: «روزی یکی از رفقایش که زن نیما را قبلا ندیده بود توی کوچه رسید به او و زنش. فوری نیما شروع کرد با زن خودش به زبان چینی ساختگی حرف زدن! و به رفیقش که داشت با حیرت به آنها نگاه میکرد گفت: «آخر زن من چینی است. رفیقش گفت: زنت بد چیزی نیست، راست بگو، زنت است یا رفیقهات؟ نیما با خونسردی جواب میدهد: رفیقهام است! میگفت تا این را گفت، رفیقش گفت: اجازه میدهید شما را به فلان کافه ببرم؟ نصرالله خان میگفت این رفیق نیما که خیال میکرد آن یک زن چینی است و معشوقه نیماست، میخواست او را از دست نیما بیرون بیاورد.»[8]
این نقل قول، بیشتر به خاطرهی شوخیای میماند که احتمالا خودِ عالیه و برادرش هم به آن خندیدهاند، و دست کم این که خودِ عالیه در جریان رد و بدل شدنِ این حرفها نقش زن چینی را پذیرفته و ایفا کرده و بنابراین مخالفتی با آن نداشته است. با این همه نقش بازی کردن فیالبداههی نیما و به خصوص شکلی که دربارهی زنش رفتار کرده، نامحترمانه و توهینآمیز مینماید. تازه این خاطره به زمانی مربوط است که احتمالا نیما و زنش دوران نامزدی را میگذراندهاند، و معلوم نیست در دورانهای بعدی زندگی مشترکشان نیما چه نوع انگارهای از زنش را نزد دوستانش ایجاد میکرده است.
دربارهی ارتباط نیما و همسرش گذشته از این گزارشها، اسناد اندکی در دست داریم. محکمترین داده، آن است که تنها فرزند این دو نیز در 1324 زاده شده است، و این یعنی نیما و زنش نزدیک به بیست سال با هم میزیستند، بی آن که ارتباط جنسیای داشته باشند که به زایش نوزادی منتهی شود، و این در دورانی که فنون پیشگیری از بارداری هنوز ناشناخته بود، کمابیش به معنای غیاب ارتباط جنسی میان این دو است. این کودک در 13 اردیبهشت 1324 متولد شد و او را شراگیم نامیدند. از همین جا میتوان تعلق خاطر نیما به فرهنگ بومی طبرستان را دریافت، چون او نام خود را از روی اسم فخرالدوله نیماور دوم برگزیده بود که میگفت از اجدادش بوده است. این فخرالدوله در 640 هجری درگذشت و در آن هنگام در نمارستاق حکومت محلی کوچکی برای خود داشت و نام پسرش هم شراگیم بوده است.[9]
نیما پس از آن تجربهی کارِ اولیهاش در شغلی فروپایه، در سراسر عمرش شغل درست و منظمی نداشت. مدتها بعد حدود دو سال به شکلی جسته و گریخته معلمی کرد و تنها کاری که بعدها میشد آن را جدی و مهم دانست، عضویتش در هیئت تحریریهی مجلهی موسیقی بود که آن هم فقط دو سال (1318-1320) به درازا کشید. از نوشتههای نیما بر میآید که وقتی در آبان 1308 به رشت سفر کرد، همچنان کاری نداشت و از نظر مالی سرباز زنش عالیه بود.[10] این وضعیت بعدها هم ادامه یافت و نیما تا 1326 و زمانی که پنجاه ساله شده بود، همچنان شغل درستی نداشت. او در این سال به استخدام وزارت فرهنگ درآمد و آخرین حقوقی که دریافت کرد سیصد تومان در ماه بود.[11]
بعد از آن زندگی نیما تا حدودی تابع مسیر زندگی زنش بود که به عنوان معلم از شهری به شهری منتقل میشد. نیما در مهرماه 1307 به همراه زنش به بارفروش رفت. عالیه در این هنگام معلم مدرسهی سعدی بود و نیما شغلی نداشت و با گردش در شهر و مناطق روستایی وقت خود را میگذراند. نیما در این شهر چند تجربهی جالب داشت. نخست آن که برای اولین و آخرین بار بر صحنهی تئاتر ظاهر شد و آن هم به خاطر آن بود که رفقای مارکسیستاش خواسته بودند تا سخنان آتشینی در محکوم کردن سرمایهداری بگوید. اما او که هنگام سخنرانی مست بود، به جای این کار به حاضران توهین کرد و به تهدیدشان پرداخت![12]
تجربهی دوم او آن بود که در این شهر با یک روحانی به نام آیتالله محمدصالح علامهی حائری دوستیای یافت و به حلقهی شاگردان او پیوست. نوزده نامه از نیما به جا مانده که خطاب به او نوشته شده و شعرهایی هم هست که به نیما منسوب شده و حدس من آن است که سرودهی همین روحانی یا شاگردانش بوده باشد و چون طاهباز آن را در میان اسباب نیما یافته، به نیما منسوبش ساخته است.
به تازگی سندی از نیما کشف شده که «سفرنامهی بارفروش» نام دارد. این متن جزوهایست که با مداد و با خطی بسیار مغشوش و ناخوانا نوشته شده است و تنها شرح هجده روز از اقامت نیما در بارفروش را در آبان 1307 در بر میگیرد. بارفروش نام قدیم همان شهری است که حالا بابل نامیده میشود و در دوران نیما از شهرهای مترقی و پیشرفتهی ایران بوده، هرچند جمعیتی اندک داشته است. این شهر کتابخانهای داشت و شمار ارمنیها و روسها در آن به قدری زیاد بود که گروه اول محله و گروه دوم کلوبی برای خود داشتند. تقریبا همهی روسهای این دوران که به عنوان شهروند شوروی در ایران میزیستند بلشویک بودند، و به این ترتیب روشن میشود که فضای عمومی شهر در دست چپها بوده است. با این همه جوِ روشنفکرانهی غربزدهای هم در شهر حاکم بود که نمایندگان دولت مرکزی با آن مقابله میکردند و میکوشیدند ملیگرایی را به جایش بنشانند. چنان که مهمانخانهی مهم ارمنیان در شهر «لندن» نام داشت و رئیس معارف شهر صاحبش را احضار کرد و به او دستور داد تا اسمش را عوض کند و نامی فارسی بر آن بگذارد. رئیس مهمانخانه هم آن را به «شمال» تغییر داد.
با مرور «سفرنامهی بارفروش» دربارهی بالا بودن سطح سواد مردم این شهر تردیدی باقی نمیماند. نیما میگوید که در بیشتر خانههای شهر کتابهایی خطی وجود داشته و مردم مدام کتابهایشان را به هم قرض میدادهاند و کتابهای هم را میخواندهاند. نیما البته به سبک مرسوم خود این مردم را نکوهش میکند که چرا به او کتاب امانت نمیدادهاند. جالب آن که این شهر تئاتری هم داشته که نزدیک به هزار تن در آن جا میگرفتهاند و این یکی از نتایج جنبش تئاتر بوده که چند سال پیش عشقی و دیگران آغازگرش بودند.
ماجرای سخنرانی توهینآمیز نیما در این تئاتر، اگر در کنار دادههای دیگر نهاده شود، تا حدودی خلق و خوی نیما را روشن میسازد. داستان این تئاتر و سخنرانی را به خاطر ارتباطش با موضعگیری سیاسی نیما بعدتر شرح خواهم داد. نکتهی اصلی آن ماجرا آن بود که چند تن از فعالان کمونیست در بارفروش تصمیم گرفتند پیش از اجرای تئاتری پرطرفدار وقتی به نیما بدهند تا سخنرانیای بکند و شهرتی به دست بیاورد. در عین حال قرار بود نیما دربارهی مرام سوسیالیستی حرف بزند و پشتیبانش هم او را با لقبِ شاعرِ مشهور به جماعت معرفی کرده بود. اما نیما در حالی بر صحنه رفت که مست بود و اختیار حرکات و زبانش را نداشت. این که نیما بعد از این چه کرد، جالب است. چون وقتی مهارِ اراده و منعهای اجتماعی از روی کردار افراد برداشته میشود، رفتارشان معنای روشنتری مییابد، و الکل یکی از کارهایی که میکند، اختلال در کارکرد قشر پیشانی است و مهار کردن این منعهای اجتماعی.
جالب است که نیما در این موقعیت به صورت مردی بسیار پرخاشگر بر صحنه حاضر شد. بیشک این تجربه برای کسی که او را به عنوان سخنران پیشنهاد کرد درس عبرتی شد و آبروی خودِ نیما را هم در میان شهر بارفروش برد، اما نکتهی سودمندی که از آن برخاست، آن است که شاید بخشی از حس و حالِ درونی نیما را دربارهی مردمان افشا کرده باشد. نیما وقتی روی صحنه رفت، مردم بارفروش را به نادانی و پلیدی متهم کرد و به خصوص بازرگانان ثروتمند این شهر را سخت مورد ناسزا و ریشخند قرار داد. بعد هم به کل اهل شهر توهین کرد و ایشان را با خشم و خشونت تهدید کرد. احتمالا بعد از آن مجریان برنامه او را از صحنه پایین بردهاند. اما این خیلی معنادار است که نیما زیر تاثیر الکل، خشمی شدید و خشونتآمیز را نسبت به مردم رها کرده و به هر صورت در آن حالت مستی توهین به دیگران و تهدید و تمسخرشان را نوعی تبلیغ مرام سوسیالیستی میدانسته است.
اگر تنها همین رفتار را با این شکل از نیما سراغ داشتیم، میشد آن را لغزشی ناگهانی و خطایی منحصر به فرد دانست. اما شواهد دیگری هست که نشان میدهد این رفتار الگویی تکرار شونده داشته و بخشی از بافت شخصیتی نیما را تشکیل میداده است. نیما در سراسر زندگیاش مردی خشمگین و کینهتوز بود که از همگان نفرت داشت. در نامهای مینویسد که هنگام بحث با «آدم پست» نبضش سریع میشود و صورتش از غضب گرم میشود و «به قدری خونخوار میشوم که اگر کسی در اطراف من نباشد شخص مخاطب را کشته و از خون او میخورم!»[13] این وضعیت روحی را نمیتوان ناشی از اعتیاد نیما دانست، چون دادهها نشان میدهند که پیش از سال 1304 که احتمالا اعتیادش شروع شده هم به آن دچار بوده است. در نامهای که در سال 1301 به لادبن نوشته میخوانیم که: «مادرم این روزها برای خواهر کوچک من کبک زندهای خریده است و من خودم پرهایش را به دست خودم- مثل اینکه با او کینهای داشتم- بریدم. در این حین به او میگفتم: «مثل من اسیر شو.» حقیقتاً به این حیوان قشنگ حسد میبردم که چرا تا به حال آزاد بوده است».[14]
آماج نفرت نیما، همگان هستند. افراد پولدارتر، مشهورتر، شادمانتر و خوشبختتر از او تنها به خاطر همین برخورداریشان از زندگی بهتر هدف دشنامهایی سخت قرار میگیرند و مردمی که از او فرودستتر و کمسوادتر هستند هم بارها و بارها با لحنی تحقیرآمیز و با لحنی خوار دارنده مورد اشاره واقع شدهاند. نیما دربارهی اهالی روستاهای همسایهاش شعرهایی سخیف سروده و ایشان را به حماقت و بلاهت متهم کرده است. حتا مردم روستای خود را نیز از گزند این کینهتوزی در امان نداشته است. او در 18/1/1305 خطاب به روزنامهنویسی که انگار برای معرفی او به یوش اشاره کرده، مینویسد: «یوشیجها یک طایفهاند، نه طوایف متعدد. یک طایفهی وحشی و جنگلی هستند. شعر و ادبیات نمیفهمند، ادبیات آنها گوسفند چرانیدن و شعر آنها نزاع با درندگان جنگل است. بهترین آنها منم!».[15]
سیمین دانشور در هنگام نقل خاطرهای دربارهی دیدارشان با امام موسی صدر نقل کرده که نوبتی او به خانهشان آمده بود و چند روزی مهمانشان بود و در این حین نیما و سیروس طاهباز هم در خانهی آنها بوده است. ناگفته نماند که صدر رابط میان جلال آل احمد و آیتالله خمینی بود و جلال نامهی مشهورش خطاب به آیتالله خمینی را گویا به راهنمایی او نوشته بود. او همچنین رمان سووشون را به عربی ترجمه کرده بود. این را هم میدانیم که موسی صدر مردی بلند قامت و زیبارو بود. دانشور میگوید که با ورود امام موسی صدر به خانهشان، همه شیفتهی زیبایی و سلوکش شدند و در این میان به خصوص سیروس طاهباز که مرید نیما بود، چشم از او بر نمیگرفت و دیگر به نیما آن توجه معمول را بذل نمیکرد. در نتیجه نیما شروع کرد به نمایش حسادت، گویا به این بهانه که چرا طاهباز برایش درست چایی نمیریزد.[16]
از این دادهها چنین بر میآید که مهمترین اختلال شخصیتی نیما، حسدِ گرانباری است که نسبت به دیگران داشته است. هرکس یک بار نامهها و یادداشتهای نیما را مرور کند، از بسامد بالا و تکان دهندهی ناسزاهایی که تنها به خاطرِ «بهتر بودن» نثار این و آن کرده، شگفتزده خواهد شد. نیما از افراد پولدارتر از خود، آنها که داناتر هستند، آنها که حافظهی بهتری دارند، آنان که شعر بهتر میگویند یا شعرهای زیادی در حافظه دارند، آنها که راحتتر زندگی میکنند یا مشهورتر هستند، متنفر بوده است و این را معمولا به صراحت با ذکر دلیل حسادتش نوشته است. در بسیاری از موارد هم اصلا دلیل رشک بردناش معلوم نیست و تنها نفرت است که نمایان است و به هر سو زبانه میکشد.
نیما به خاطر همین روحیه مدام در اندیشهی آسیب رساندن به دیگران بود. باز مرور نوشتههایش نشان میدهد که ضعف بدنی و ناتوانی فیزیکیاش برای لطمه زدن به دیگران را در زبان جبران میکرده و مدام خیالاتی دربارهی غلبه بر دیگران و خوار ساختن بقیهی مردم در نوشتههایش خودنمایی میکند. خشم و خشونت نیما تنها به دیگران معطوف نبود، بلکه گاه خودش را نیز آماج میساخت. مثلا باعث میشد نوشتههای خودش را پاره کند و از بین ببرد. مثلا در فروردین 1304 مینویسد که عقایدش را در کتاب «براد» نوشته بوده ولی از سر غیض آن را پاره کرده است.[17]
بعید نیست که بخشی از این حالت نابهنجار نیما از بیماریای عضوی برخاسته باشد. این که نیما در سراسر عمرش مریض احوال بوده و یا دست کم خودش چنین تصویری از خودش داشته را به راحتی میتوان در نوشتههایش تشخیص داد. مثلا از نامهی 15 دلو 1301 معلوم میشود که معمولا بیمار بوده و به طور منظم به پزشک مراجعه میکرده است.[18] هفت سال بعد در 7/8/1308 باز میبینیم که همان بیماری بر سر جای خود است و برای درمان آن مدام دم کردهی سنبلالطیب مینوشد.[19] پس بیمار بودناش هم معلولِ اعتیادش نبوده و چه بسا که به خاطر مرضی بدنی به دامان تریاک پناه برده باشد.
به هر صورت نیما تا پایان عمر مردی گزنده و خشمگین باقی ماند و با اطرافیانش درگیری داشت. خشونت او همیشه جنبهای زبانی و تخیلی نداشت و هر از چند گاهی نمودی عینی مییافت. برجستهترینِ این موارد چند سال بعد رخ داد و این زمانی بود که نیما به تازگی به عنوان معلم شغلی در مدرسهای دست و پا کرده بود. نیما در نامهای که به تاریخ 14/7/1312 به رسام ارژنگی نوشته شرح داده که چطور با مدیر مدرسهای که در آن درس میداده دعوایش شده و با او کتککاری کرده است. علت دعوا آن بود که انگار کلاسی که نیما در آن درس میداده سرد بوده و او نردبانی را شکسته تا به عنوان هیزم بسوزاند و گرم شود. وقتی مدیر مدرسه او را از این کار باز داشته، با او به زد و خورد پرداخته و انگار لگدی به او زده و بند ساعتش را هم پاره کرده است.[20] اسناد اداریای که به این موضوع مربوط میشود سالها بعد از مرگ نیما کشف و منتشر شد و بر مبنای آنها میتوان این حادثه را دقیقتر بازسازی کرد.[21]
بر اساس این اسناد معلوم میشود که نیما در سال 1312 در آستارا معلم فارسی و عربی و جغرافی بوده و 46 تومان در ماه حقوق میگرفته است. این شغل را پس از سالها بیکاری قبول کرده بود و بیدوام بودناش نشان میداد که تصمیمی جدی و پیگیر برای کار و کسب درآمد نداشته است. از نامههایش در روزهای پیش از این حادثه بر میآید که در این مقطع خلقی تنگ و اوقاتی تلخ داشته و عصبانی و ناراحت بوده است. او که یک سال پیش با شور و شوق و با این هدف که معلمی محبوب شود به این منطقه آمده بود، در نامههای پیش از این حادثه نوشته که آستارا وطن اموات است و تدریس را جنایت دانسته است. پیش از وقوع رخداد، در نامهای از حسامزاده پازارگاد درخواست کرده بود تا اعمال نفوذی کند تا او را به شیراز منتقل کنند. اما پازارگاد یا نمیتوانسته و یا نخواسته در این مورد کمکی بکند. به این ترتیب چنین مینماید که نیما قصد داشته کار تدریس در مدرسه را رها کند و دنبال بهانه میگشته است.
دعوا در مهرماه و در همان روزهای اول سال تحصیلی رخ داده است. حرکت نیما به ظاهر مقدمهای داشته و آن هم این که شاگردی چیزی گفته یا خندیده، و نیما دوات را به سمت سرِ او پرتاب کرده است. بعد هم به دفتر مدرسه رفته و با مدیر دعوا کرده که چرا بخاریها هیزم ندارد. آنگاه برگشته و نردبانی را شکسته و چوبهایش را سوزانده است. در گزارش ادارهی معارف آن دوران ذکر شده که نیما در این هنگام بسیار عصبی بود و در دفتر مدیر هیزمی را برداشته و آن را به سر و روی خود کوبیده است.
به هر صورت این رفتارها باعث شده تا مدیر مدرسه مداخله کند و وارد دعوا شود. این دو نخست به هم ناسزا گفتهاند و بعد کار به کتککاری کشیده است. این مدیر مدرسه فتحالله حکیمی نام داشت که در ضمن رئیس ادارهی معارف آستارا هم بود و برادرزادهی حکیم الملک هم محسوب میشد. این فتحالله حکیمی به احتمال خیلی زیاد همان کسی است که بعدتر کتابی دربارهی تاریخ هند نوشت به نام «بلوای هند» و به سال 1328 منتشر کرد.[22] همین شخص در 1333 کتاب «ممالک همجوار» را نوشت[23] و هم اوست که در 1338 کتابِ «جغرافیای اقتصادی» لستر کلیم و همکارانش را به پارسی ترجمه کرد[24] که همچون کتابی درسی سالها در دانشگاهها مورد استفاده بود. بنابراین مدیر مدرسهای که نیما با او درگیر شده بود، مردی بیسر و پا نبود و همان مردِ فرهیختهای بود که فعالیت فرهنگیاش تا بیست و پنج سال بعد به چاپ سه کتاب جدی در حوزهی جغرافیای سیاسی منتهی شد.
نیما بعد از دعوا به ادیب السلطنه سمیعی که والی آذربایجان بود مراجعه کرد و از او کمک خواست. حسین ادیبالسلطنه سمیعی از مشروطهخواهان قدیمی و از یاران نزدیک رضا شاه بود که در این هنگام حدود شصت سال داشت و به خاطر خدماتش در وزارت امور خارجه و مشاغل کلیدیاش در کابینههای گوناگون دوران پهلوی اول شهرتی داشت و نفوذی. او در ضمن در تاسیس فرهنگستان اول نقش مهمی ایفا کرد و در 1314 ریاست آن را بر عهده گرفت.
دربارهی ارتباط ادیبالسلطنه و نیما اطلاعات زیادی در دست نداریم. خاندان سمیعی از دودمانهای خوشنام و بانفوذ گیلان بودند و شاید نزدیکی جغرافیایی قلمرو نفوذشان به یوش و زادگاه نیما پیوندهایی را میان ایشان برقرار کرده باشد. از سوی دیگر این را میدانیم که ادیبالسلطه در 1297 که نیما از تحصیل فراغت یافته بود و در تهران ساکن بود، انجمنی ادبی به نام ایران را تاسیس کرده بود که بزرگانی مانند بهار و ایرج نیز در آن آمد و شد داشتند. بعید نیست نیما در این دوران که جوانی حدود بیست ساله بوده در این محفل حضور یافته باشد. از سوی دیگر گزارش رسام ارژنگی را در دست داریم که میگوید نیما به او نامه نوشت و کمک خواست. ارژنگی بعد از آن نزد «رییس فرهنگ آذربایجان» رفت و درخواست کرد که نیما و زنش را از آستارا به جای دیگری منتقل کنند.[25] این را هم میدانیم که ادیبالسلطنه یکی از آشنایان و دوستان ارژنگی بوده و به کارگاه او رفت و آمد داشته است. از این رو احتمال دارد حلقهی واسط نیما و این مرد، ارژنگی بوده باشد.
به هر صورت چنین مینماید که ادیبالسلطنه بنا بر آشنایی قبلی تمایل داشته کمکی به نیما بکند. او رئیس معارف رضائیه را به عنوان بازرس برای رسیدگی به امور به مدرسه فرستاد، و احتمالا سفارش نیما را هم به او کرده است. اما وقتی بازرس از معلمهای دیگر مدرسه پرس و جو کرد، با طرفداری ایشان از مدیر مدرسه روبرو شد. کمی بعد بازرس دیگری به نام میرزا حسین خان مستشاری که رئیس معارف اردبیل بود به دنبال او به آستارا رفت. او هم نیما را مقصر دانست، اما حکم ملایمی صادر کرد و از نیما خواست تا به اردبیل منتقل شود. ادیبالسلطنه اگر هم دوستیای با نیما داشته، در جریان این کشمکش دخالتی مؤثر نکرده است. چون در نهایت حکم به ضرر نیما صادر شد. با این همه نیما از آن تبعیت نکرد و بعد از شش ماه کلنجار رفتن با ادارهی معارف، در فروردین 1313 به تهران رفت و مشغول نامهنگاری با ادارهی تهران شد. در گزارش ادارهی معارف قید شده که نیما مدعی بوده که شاعر و فیلسوف است و بنابراین نباید از او انتظار داشته باشند که درست کار کند! همچنین اشاره شده که او به «مرض عصبانیت» دچار بوده است.[26] در نهایت بعد از کاغذبازی بسیار او را از کار اخراج کردند. نیما در این هنگام سی و شش سال داشت و در طی سالهای بعد از ازدواجش با عالیه، تنها همین یک سال را کار کرده بود.
برخی از نویسندگان که میکوشند تصویری آرمانی از نیما به دست دهند، این حادثهی ساده را که به سادگی ناشی از بدخلقی نیما و مشاجرهاش با مردی دیگر بوده، به صورت مبارزهای سیاسی تفسیر کردهاند. مرور این قبیل تفسیرها و کنار هم نشاندنِ آن با اسناد تاریخیای که شرحشان گذشت، میتواند یاریمان کند تا دریابیم روایتهای ایدئولوژیک و غیرواقعی چطور به تدریج در اطراف شخصیتهای نامدار تنیده میشود و ماهیت واقعی رخدادها را مسخ کرده و تحریف میکند.
نمونهای از این روایتها، به شرحی مربوط میشود که انور خامهای دربارهی پیشهی معلمی نیما داده است. او سه سال بعد از این واقعه نیما را در 1315 ملاقات کرد و در آن هنگام نیما معلم ادبیات دبیرستان صنعتی بود، که آن هم دیری نپایید. انور خامهای تنها از دریچهی تمایلات سیاسی خود به نیما نگریسته و کوشیده همه چیزِ او را بر مبنای گرایش سیاسی خاص خودش تفسیر کند. به همین دلیل گپ و گفت بیست دقیقهایاش با نیما را در زمانی که معلم این دبیرستان بوده، بسیار برجسته کرده است. نیما انگار در این گفتگوی کوتاه از دولت بدگویی کرده بود، و این به مذاق انور خامهای که در این هنگام عضوِ فعال 53 نفر بود و کمی بعد به همین خاطر زندانی شد، خوش آمده است. او نوشته که نیما معلمی بسیار خوشاخلاق و فروتن بوده، و بین شاگردانش محبوبیت داشته است. این را میدانیم که دلیل اخراج نیما از این دبیرستان، نامنظم بودناش بوده و این که هر از چندی سر کلاسها نمیرفته و به عبارت دیگر طبق قراری که داشته کار نمیکرده است. انور خامهای هم این را میدانسته چون دقیقا همین علت را ذکر کرده، ولی آن را به آزادگی –و نه تنبلی یا عوارض مصرف تریاک- مربوط دانسته و بعد هم کاملا بیدلیل تاکید کرده که انتقادهایش از دولت بر سر کلاس و «کرنش نکردن در برابر رژیم» و «کارشکنی و دشمنی بعضی محافل شعرای کهنپرداز» علتِ بیکاری او بوده است.[27] در حالی که باز از جاهای دیگر میدانیم که نیما جز در میان محفل دوستان چپگرایش –که انور خامهای هم عضوی از آن بوده- بسیار احتیاط میکرده و اصولا به خاطر محافظهکاری و غیرسیاسی بودنِ ظاهریِ کلام و رفتارش مورد انتقاد بوده است. به همین ترتیب، در 1315 نیما اصولا به عنوان شاعر نوپرداز شهرت و اهمیتی نداشته و به همین ترتیب شاهدی هم نداریم که شاعران سنتگرا در این تاریخ او را شناخته یا با او دشمنی ورزیده باشند.
نیما شش سال بعد را همچنان خانهنشین بود، تا آن که حدود دو سال در مجلهی موسیقی کار کرد و آن هم با ورود متفقین به کشور و برکناری رضا شاه تعطیل شد. باز انور خامهای این موضوع را طوری نقل کرده که انگار مجلهی موسیقی نهادی ضد دولتی بوده و نیما به خاطر آزادگی و مخالفتش با رضا شاه از آنجا رانده شده است.[28] بقیهی زندگینامهنویسان نیما هم معمولا فعالیتش در این مجله را به سادگی در چند جملهی ستایشآمیز دربارهی نبوغ او و اهمیت نوشتههایش در این رسانه خلاصه میکنند. اما ساز و کارهایی که باعث شد او به این مجله مربوط شود اهمیت دارند و باید مورد وارسی قرار گیرند. به خصوص که نیما بعد از ازدواج با عالیه و در سراسر دوران شاعری عمرش تنها سه بار در مقاطعی بسیار کوتاه سر کار رفت و شغلی داشت، که طولانیتریناش همین عضویت در شورای نویسندگان مجلهی موسیقی بوده است. این امر به خصوص وقتی به مضمون و محتوا و کارکرد این نشریه دقیقتر بنگریم، پرسشبرانگیز مینماید.
چنان که گذشت، نیما سخت زیر تاثیر برادر و پدرش بود که گرایش نمایانی به بلشویکها داشتند و بنابراین با دولت پهلوی مخالفت میکردند. نیما در نوشتارها و شعرهایش هم از سرمشق کمونیستهای هوادار روسیهی شوروی پیروی میکرد و خشم و نفرت خود را نسبت به سلطنت پهلوی و کارگزارانش پنهان نمیکرد. اما شواهدی هست که انگار در نهان به شکلی این دستگاه و کارگزارانش را میستوده است.
چنان که گفتیم، نیما در 1307 در بابل اقامت داشت و سفرنامهی بارفروش را در این شهر نوشت. رضا شاه در مهرماه همین سال سفری به شمال ایران کرد و هنگامی که از بابل میگذشت، نیما او را دید و در این سفرنامه شرح ماجرا را نوشت. جالب آن که در این متن کوتاه هیچ نشانی از دشمنی قدیمیاش با رضا شاه دیده نمیشود. او البته شاه را نمیستاید، اما دربارهاش بد هم نمیگوید و این نکته معنادار است.[29] به خصوص وقتی به این نکته بنگریم که در این سالها رضا شاه در اوج اقتدارش بود و برنامهای پردامنه را برای آموزش عمومی ایرانیان و فراگیر کردن ناسیونالیسمِ مورد نظرش پیاده میکرد.
این اشارهی به ظاهر بیطرف نیما به رضا شاه وقتی معنادار میشود که ببینیم تا پنج سال بعد خودش به یکی از مبلغان این دستگاه بدل میشود. یکی از مهمترین کارگزاران رضا شاه در تبلیغ ناسیونالیسم پهلوی، سرگرد مینباشیان بود که آلمانوفیل بود و مدرسهی موسیقی و هنرستان موسیقی و مدرسهی هنرپیشگی را تاسیس کرد. این نهادها ادامهی مستقیم جنبش تئاتر بود که در دوران مشروطه آغاز شده بود و گرایشی به سمت چپ یافته بود و بعد از این دوره کاملا در قالبی دولتی درآمد و رنگ و بوی ملی تندی یافت.
آموزشگاههایی که سرگرد مینباشیان تاسیس کرده بود، شاخههایی از سازمان پرورش افکار محسوب میشدند. این سازمان بر اساس نهادهای آموزشیِ آلمان هیتلری ساماندهی شده بود و یکی از عواملی بود که باعث شد ناسیونالیسم ایرانی در این دوران در قالبی آلمانوفیل صورتبندی شود. برنامههای موزیک و نشریهها و گردهماییهایی که این سازمان برگزار میکرد، مهمترین عاملی بود که مردم ایران را در جریان جنگ دوم جهانی به هواداری از آلمان سوق داد. این سازمان از سال 1318 در پیروی از سیاست دولت برای ترویج نویسایی و تشویق انتشار مجلات، شروع کرد به انتشار چندین نشریهی دولتی که مجلهی موسیقی یکی از آنها بود. مشهورترین این نشریهها هم «ایران امروز» بود که در شمارگانی بالا منتشر میشد و به تمام نهادهای دولتی داده میشد.[30] سردبیر این مجله محمد حجازی بود و از نامهای که در بهمن 1318 خطاب به نخست وزیر نوشته، معلوم میشود که وزارتخانههای دولتی موظف بودهاند اشتراک این نشریه را داشته باشند.[31]
از این اسناد معلوم میشود که در نیمهی دوم سال 1318 برنامهی گسترده و وسیعی تدوین و اجرا شده که هدف آن ترویج کتابخوانی، افزودن بر شمار نشریهها و رونق مطبوعات، و در عین حال تبلیغ اصول ایدئولوژیک دولت شاهنشاهی بوده است. از مرور نام و نشان کسانی که در این دوران بر صدر نهادهای فرهنگی قرار داشتند معلوم میشود که سیاست رضا شاه بر محور بهرهگیری از خدمت شاعران و نویسندگان استوار بوده است. به همین دلیل داستاننویس محبوبی مثل حجازی در رأس پرتیراژترین مجله (ایران امروز) قرار گرفت، صادق هدایت به عنوان مشاور و همکار مینباشیان فعالیت کرد، و دکتر رعدی آذرخشی هم به ریاست ادارهی انطباعات رسید، با این ماموریت که نشریههای دانشگاهی را رونق ببخشد.[32] درست در همین هنگام است که نیما در مجلهی موسیقی به کار گرفته میشود.
با توجه به این زمینهی سیاسی، این نکته بسیار مسئلهبرانگیز است که نیمای ضدسلطنتِ هوادار بلشویکها چطور به خدمت یکی از زیرواحدهای سازمان پرورش افکار در آمده است. مجلهی موسیقی که نیما کار در آن را برگزید، یکی از نشریههای این سازمان بود و مدیر مستقیم آن خودِ سرگرد مینباشیان بود. یعنی زمانی که رضا شاه برنامهی کلان ناسیونالیستیاش را آغاز کرد، نیما نیز در اولین فرصتی که توانست به او پیوست. اتصال میان این نهادها با ایدئولوژی سیاسی رضاشاهی چندان بود که به محض فرو افتادن رضا شاه از قدرت، این نهادها هم منحل شد و مجلهی موسیقی هم که نیما در آن فعال بود، تعطیل گشت.
چنین مینماید که نیما در نیمهی دوم دوران رضا شاه به تدریج مقهور نظم جدید اجتماع میشد و پیشرفت و نوسازیهای برخاسته از برنامههای رضا شاهی او را در خود غرقه میساخت. زبان و لحن نیما همچنان چپگرایانه و ضد سلطنت بود، اما در اولین فرصتی که به دست آورد به مجلهی موسیقی پیوست و این یکی از وفادارترین بخشهای دستگاه تبلیغاتی پهلوی اول محسوب میشد. همچنین در این سالها شعرهایی با مضمون ملی نیز میسرود. بنابراین چنین مینماید که نیما در دل از جریان ناسیونالیسم رضا شاهی خوشش میآمده و چه بسا به خاطر آن که جایگاهی در این روند شتابزده نداشته، به بدگویی و ابراز نفرت روی میآورده است. رفتار نیما و مضمون شعرهایش در پنج سال آخر دوران رضا شاه نشان میدهد که او ابتدا از دشمنی تند و کینهتوزانهاش با نظام پهلوی دست برداشته و در نهایت تغییر جبهه داده و به یکی از کارگزاران ایدئولوژی حاکم بدل شده است.
نیما هنگام عضویت در هیأت تحریریهی مجلهی موسیقی مجالی یافت تا شعرهای خودش را در آن نشریه منتشر کند. در واقع بیشتر شعرهای نیما که تا پایان عصر رضا شاه در نشریهها منتشر شدهاند، به همین مجله تعلق دارند و به خاطر حضورش در هیئت تحریریه چاپ شدهاند. چنان که بعد از بیرون آمدنش از این مجله روند انتشار اشعارش هم متوقف شد. به هر صورت پیوستن نیما به جرگهی کارگزاران سازمان پرورش افکار، به ظاهر فرصتطلبانه و سودجویانه بوده است. چون به محض فرو افتاده رضا شاه و تعطیل شدن مجلهی موسیقی، نیما بار دیگر به همان موضع ناراضی پیشین رجعت کرد.
بقیهی زندگی نیما، باز با همان ضرباهنگ سابق سپری شد. او همچنان تا پایان عمرش شغلی نداشت و هزینههایش بر دوش زنش عالیه بود. بعد از فرو افتادن رضا شاه، او بار دیگر همان شعارهای چپگرانهی قبلیاش را از سر گرفت و به این ترتیب در میان کمونیستهای ایرانی که با پشتیبانی روسها سازماندهی میشدند، ارج و قربی یافت. در سال 1320 حزب توده تاسیس شد و نیما بلافاصله پیوندهایی با آن پیدا کرد. جلال آل احمد و احسان طبری که به ترتیب مدیر انتشارات و رهبر فکری تودهایها بودند، از نیما پشتیبانی کردند و کوشیدند تا او را در میان چهرههای سرشناس ادبی مطرح کنند. این حرکتشان تا حدودی نتیجهبخش بود و نیما به تدریج مشهور شد، بی آن که کیفیت شعرها یا حس نفرتش از مردم و سرآمدان روزگارش التیامی یافته باشد. کسی که انتشار آثار نیما را به صورت کتاب آغاز کرد، ایرج جنتی عطائی صاحب بنگاه انتشاراتی صفیعلیشاه بود که ابتدا «ارزش احساسات» را چاپ کرد و بعد در دیماه 1334 کتابی دویست صفحهای چاپ کرد که محتوایش مشتمل بود بر «افسانه»، «قصهی رنگ پریده خون سرد»، و «خانوادهی سرباز».
نیما همچنان در عزلت و تنهایی زیست و جز یکی دو تن دوست و آشنا در اطراف خود نداشت. عالیه تا پایان عمر نیما را به خاطر تباه شدن زندگیاش نبخشید و تا آخر کار کنارهجویی و تلخیای در رفتارش با وی نمایان بود.[33] او معمولا دوستان نیما را هم به خانه راه نمیداد. مفتون امینی که در دی ماه 1333 به همراه فریدون کار به خانهی او رفته بود، میگوید که دیدارش با نیما در خانهشان به این دلیل برقرار شد که عالیه برای چند روزی به سفر رفته بود، و پیشتر فریدون کار به او گفته بود که اگر عالیه خانه باشد نمیگذارد دید و بازدید انجام شود.[34] جلال آل احمد نوشته که هم با عالیه کشمکشی دایمی داشت و هم پسرش شراگیم بعدتر به کودکی ناسازگار و درس نخوان بدل شد، در حدی که هر سال از مدرسهای اخراجش میکردند و سال بعد را در مدرسهی دیگری ثبت نام میکرد. عالیه معتقد بود که تاثیر اخلاق و رفتار پدر است که او را به این مسیر سوق داده و بنابراین برنامهاش آن بود که نیما را رها کند و با پسرش به اروپا برود تا تاثیر خلق و خوی پدر بر پسر از بین برود. جلال آل احمد که همسایهی نیما بوده میگوید که پیرمرد از این ماجرا سخت هراسان بود و نگران بود که عالیه برود و نمیدانست بعد از آن زندگیاش را چطور بگذراند.[35] اما به هر شکل سفر عالیه سر نگرفت و اعضای خانوادهي نیما تا زمان مرگش با او بودند. نیما به همین ترتیب عمر خود را سپری کرد تا 13 دیماه 1338 که در تهران درگذشت.
بعد از مرگ او شراگیم به روستا مهاجرت کرد و از دشواریهای زندگی شهری خلاص شد. اما عالیه در تهران ماند و یک نوبت هم خاطراتش را از زندگی مشترکش با نیما نوشت، اما با اعمال نفوذ پیروان او این دفتر از میان رفت و تنها چند برگ از آن منتشر شد که در پژوهش کنونی از آن بهره جستهایم. از سوی دیگر شراگیم بر سر میراث مادی و معنوی پدرش با مدعیانی که خود را شاگرد یا هممسلک نیما میدانستند درگیر شد. رهبری این پیروان را سیروس طاهباز بر عهده داشت که هم مبلغ وفادار نیما بود و هم علت اصلی مشهور شدناش محسوب میشد. ماجرای کشمکشهای ایشان بر سر فروش خانهی پدری نیما در یوش و انتقال جسد نیما به آنجا و یا انتشار آثار نیمایوشیج ماجرایی ناخوشایند و ناشایست است که در رسانهها منتشر شده و ارتباطی به خود نیما پیدا نمیکند. اما تنها نکتهای که در این مورد باید گوشزد شود آن است که پیروان نیما هوادار انتشار کامل آثار نیما نبودند و برعکس محور اصلی حملهشان بر شراگیم این بود که چرا همهی اشعار پدرش را بدون ویرایش و اصلاح منتشر کرده است. از دید ایشان انتشار اشعار سست و نازیبایی که به نیما تعلق داشت و پسرش هم آنها را گردآوری و چاپ کرده بود، خاطرهی نیمای بزرگ را مخدوش میکرد. مدعی دیگر در این زمینه مردی است به نام سیروس نیرو از هواداران قدیمی حزب توده که خودش و اسماعیل شاهرودی را تنها شاگردان راستین نیما میداند و با دست و دلِ باز شعرهای نیما را که دچار لنگی وزنی است بازنویسی میکند و آنهایی که کارشان با بازنویسی درست نمیشود را به بهانهی این که مربوط به دوران جوانی نیماست دور میریزد و مخالف انتشارشان است![36] از اینجا تا حدودی میتوان حدس زد که هممسلکان نیما برخی از اشعار او را دستکاری کرده و برخی دیگر را که سست و نازیبا بوده از مجموعههای منتشر شده خارج میکردهاند، و البته بدیهی است که چنین کاری به معنای تحریف سیمای یک ادیب است و مانعی در راه داوریِ درست و علمی دربارهاش محسوب میشود.
شراگیم تا حدودی برای مقابله با مدعیان برنامهای به نام «پروژهی بازخوانی نیما» تعریف کرد و کل آثار به جا مانده از پدرش را به صورت نسخهی خطی به نشر باقر سپرد تا بدون کم و کاست منتشر شود. شراگیم همچنین تاکید کرد که نسخههای خطی را به این خاطر وارد ماجرا کرده که برخی از آثار با خطی متفاوت به نیما منسوب شدهاند و اینها بخشی از شعرهایی هستند که طاهباز به نام نیما چاپ کرده، اما در همین کتاب دربارهی صحت انتسابشان به نیما تردید روا داشتهام و این حدس که به دیگری تعلق داشتهاند با این اشاره تایید میشود.
- یوشیج، 1351: 62. ↑
- طاهباز، 1380: 559-560. ↑
- طاهباز، 1380: 561-562. ↑
- طاهباز، 1380: 566. ↑
- یوشیج، 1387: 307. ↑
- آشتیانی، 1383. ↑
- حدادپور، 1385: 16. ↑
- جمالزاده، 1373: 293. ↑
- طاهباز، 1375: 69. ↑
- طاهباز، 1380: 573. ↑
- طاهباز، 1380: 246. ↑
- میرانصاری، 1375: 130-131. ↑
- مختاری، 1379: 200. ↑
- طاهباز، 1380: 520-532. ↑
- یوشیج، 1351: 53. ↑
- دانشور، 1385. ↑
- طاهباز، 1380: 552-554. ↑
- طاهباز، 1380: 526-527. ↑
- طاهباز، 1380: 591. ↑
- مختاری، 1379: 171. ↑
- شهرستانی، 1375: 13-45. ↑
- حکیمی، ؟1328. ↑
- حکیمی، 1333. ↑
- حکیمی، 1338. ↑
- ارژنگی، 1391: 357. ↑
- شهرستانی، 1375: 28. ↑
- خامهای، 1368: 14. ↑
- خامهای، 1368: 15. ↑
- میرانصاری، 1375: 89-125. ↑
- آذرنگ، 1391: 166. ↑
- دلفانی، 1375: 87. ↑
- آذرنگ، 1391: 165. ↑
- دانشور، 1366. ↑
- مفتون امینی، 1388. ↑
- آل احمد، 1357 ب. ↑
- نیرو، 1393. ↑
ادامه مطلب: گفتار سوم: خودانگارهی نیما
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب