پنجشنبه , آذر 22 1403

گفتار سوم: خودانگاره‌ی نیما

گفتار سوم: خودانگاره‌ی نیما

آنچه که گذشت، تصویری بود که از ورای اسناد و داده‌ها درباره‌ی زندگی نیما می‌دانیم. به عبارت دیگر، محتوای گفتار پیشین، انگاره‌ای بود که نیما نزد دیگران از خود ترسیم کرده بود. اسنادِ موجود درباره‌ی این مرد چندان گسترده و متنوع است که امکانِ داوری درباره‌ی خودانگاره‌اش هم وجود دارد. یعنی نیما نوشته‌ها و ردپاهایی از خود به جا گذاشته که می‌توان بر مبنای آن تصویری که از خویشتن در ذهن داشته را بازسازی کرد.

قدیمی‌ترین شاهدی که در این مورد در اختیار داریم، عکسهایی است که نیما از خود انداخته است. یکی از شاخصهای جالب توجه که معمولا بدان توجه نشده، ارتباط ایرانیان با عکاسی است. عکاسی، سویه‌های گوناگون دارد و می‌توان آن را از زاویه‌ی فنی یا هنری نگریست. اما آنچه اینجا به کارمان می‌آید و می‌تواند پرتوی بر ساخت شخصیتی افراد بیندازد، ارتباط آدمیان با تصویر خودشان است.

فن عکاسی برای نخستین بار در دوران ناصرالدین شاه با تشویق و رهبری خودِ شاه وارد ایران شد، و نیما به دومین نسل از ایرانیان تعلق داشت که در معرض آن قرار می‌گرفتند. نخستین نسل، درباریانی مثل ناصرالدین شاه بودند که برای نخستین بار با فن عکاسی آشنا شدند و آن را به کار بستند، شمارشان اندک بود و استفاده‌شان از عکاسی تفننی بود و در عین حال از روی عکسهایی که انداخته‌اند، چیزهای زیادی می‌توان درباره‌شان دریافت. مثلا این نکته که ناصرالدین شاه از زنان حرمش عکس می‌انداخته و برخی از این عکسها در تاریخ عکاسی جهان می‌توانند جزء اولین عکسهای پورنوگرافیک رده‌بندی شوند، شایان توجه است. شیفتگی شاه قاجار به عکس خودش و شمار زیادی از عکسها که از خودش گرفته هم جالب است.

دومین نسل از کسانی که با عکاسی سر کار داشتند، کسانی بودند که در کودکی و نوجوانی تماسی با این هنرِ هنوز اشرافی نداشتند، اما کم کم در دوران جوانی با این فن آشنا شدند. نیما به این نسل تعلق داشت. نخستین اشاره به عکاسی را در نامه‌ای از او می‌توان دید که تاریخ ۱۳۱۰/۱۲/۲۹ را بر خود دارد و خطاب به لادبن نوشته شده است: «سه قطعه عکسهایی را که امسال انداخته بودیم، فرستادم. امیدوارم که در این تابستان شیشه‌های خوب تهیه کرده، با ذخیره‌ی کاملتر به یوش بیایم و عکسهای زیادتر از آن برادر عزیزم بردارم که تلافی مافات شود.»[1]

بنابراین معلوم است نیما در این تاریخ که سی و چهار سال سن داشته و پنج سال از ازدواجش می‌گذشته، با این فن آشنا شده است. در نوشته‌های نیما تا پیش از این تاریخ اشاره‌ای به عکاسی وجود ندارد و نخستین نمونه‌های دوربین‌های قابل خریداری برای عموم مردم در همین حدود و در سالهای اول سلطنت رضا شاه به ایران وارد شدند. بنابراین می‌توان پذیرفت که نیما در سی و چند سالگی با عکاسی آشنا شده است. عکسهای او که به پیش از این تاریخ مربوط می‌شوند بسیار اندک و انگشت شمارند.

وقتی کسی با عکاسی ارتباط می‌یابد، خوشه‌ای از پرسشها درباره‌اش زاده می‌شود: این که فرد از چه موضوعی عکس می‌گیرد، از چه شیوه‌ای برای عکاسی استفاده می‌کند؟ چه زاویه‌ی دیدی در عکسهایش دارد؟ عکاسی را فن می‌بیند یا هنر یا سرگرمی؟ چه عکسهایی از خودش می‌اندازد؟ با عکسهای خودش چه می‌کند؟ خودش در عکسها چگونه ظاهر می‌شود؟ و…

درباره‌ی نیما داده‌هایی برای پاسخگویی به برخی از این موارد در دست داریم. می‌دانیم که نیما خودش هم عکسهایی می‌انداخته است و دوست داشته که از خودش عکاسی شود. ابزار او برای عکاسی یک دوربین لوبیتل 120 بود که لادبن برایش تهیه کرده بود. در سال 1338 که واپسین سال زندگی نیما بود، کیومرث درم‌بخش که در آن هنگام نوجوانی چهارده ساله بود و با عکاسی هم آشنایی داشت، به همراه فریدون مشیری به خانه‌ی نیما رفت و از او عکسهایی گرفت. در آن هنگام نیما برای این مهمان جوانش تعریف کرده بود که خودش هم زمانی با دوربین لوبیتل عکاسی می‌کرده و این دوربین را برادرش برایش خریده بوده است. کیومرث درم‌بخش می‌نویسد: « در ۱۴ سالگی با فریدون مشیری به دیدار نیما یوشیج در خانه‌اش در تجریش رفتم و عکسهایی از این شاعر گرفتم. پس از ۲۰ روز عکسها را برای نیما بردم. در آن دیدار نیما درباره‌ی عکاسی و این‌که با دوربین لوبیتلی که برادرش برای او تهیه کرده، عکسهایی را از خودش گرفته صحبت کرد. در آن دیدار نیما تعدادی از آن عکسها را به من هدیه کرد… نیما بسیار علاقمند به عکاسی از خود بوده و با استفاده از سه پایه و دکمه‌ی سلف‌تایمر دوربین عکسهایش را می‌گرفته. او این عکسهای زیبا را با دوربین 120 لوبیتل عكاسی كرده است، دوربینی که در دوره‌ای از تاریخ این کشور مهمترین دوربین خانوادگی بود… آخرین عكس در این مجموعه را جلال آل‌احمد سه روز قبل از مرگ نیما در خانه تجریش از او گرفته است.»[2]

از این ارجاعها چند نکته بر می‌آید. نخست آن که نیما وقتی حدود سی و چهار پنج سال سن داشته، با عکاسی آشنا بوده و چند عکس از برادرش و احتمالا خودش برداشته است. کیومرث درم‌بخش که سالها بعد هفده قطعه از این عکسها را از او هدیه گرفت، نوشته که نیما با دوربین لوبیتل و با سه پایه بیشتر از خودش عکس می‌گرفته است. بعد از این تجربه‌ی عکاسی، انگار نیما دیگر دنباله‌ی این کار را نمی‌گیرد، تا سالهای پایانی عمرش در بیست و پنج سال بعد. در این فاصله هم نیما شهرتی می‌یابد و هم عکاسی به حرفه‌ای تبدیل می‌شود و به میان مردم راه پیدا می‌کند.

پرسشی که اینجا پیش می‌آید آن است که نیما از چه چیزهایی عکس می‌انداخته است. آن عکسهایی که نیما به درم‌بخش هدیه داده بود، عکسهایی بوده که با تایمر از خودش برداشته بود. از اشاره‌اش به لادبن هم معلوم می‌شود که عکسهایی هم از برادرش بر می‌داشته است. درم‌بخش در مصاحبه‌ای که با خبرگزاری ایسنا داشته چند بار تاکید کرده که نیما به گرفتن عکس از خودش بسیار علاقمند بوده و عکسهای زیادی از خودش برداشته است. نیما در یادداشتها و نامه‌هایش بارها و بارها به عکس گرفتن اشاره کرده و جالب آن است که با در کنار هم نهادن تمام این داده‌ها، چنین می‌نماید که توجه او تنها و تنها به عکسِ خودش متمرکز بوده است. یعنی هیچ اشاره‌ای از «عکس برداشتن» در آثار نیما نمی‌بینیم که در آن عکس خودش در آن میان موضوع مرکزی نبوده باشد. تنها استثناهای انگشت شمار عبارتند از همان نامه‌ی 1310 که تنها به عکس گرفتن از برادرش اشاره رفته، و جمله‌ی دیگری که درباره‌ی عکس گرفتن از خانواده‌اش نوشته است.

http://mirza.rezai.net/wp-content/uploads/2002/11/nima-youshij-150x150.jpg با مرور عکسهای نیما، می‌توان دید که عکسهایش او را در دو سن و سالِ مشخص نشان می‌دهند. یعنی برخی از این عکسها به مردی سی و چند ساله تعلق دارند، و برخی دیگر مردی شصت ساله را نشان می‌دهند. حد وسطی در این میان وجود ندارد. یعنی مثلا عکسی از نیما در حدود چهل‌ یا پنجاه سالگی‌اش نداریم که خودش آن را انداخته باشد یا در روند گرفته شدن‌اش موثر بوده باشد. بنابراین با مرور عکسهای نیما معلوم می‌شود که او در دو دوره‌ با این هنر ارتباط داشته است. در حدود سی و چند سالگی خودش چند بار با دوربین لوبیتل عکسهایی از خودش برداشته، و بعدتر، بعد از یک وقفه‌ی حدود سی ساله که دیگر عکسی از او نمی‌بینیم، مجموعه‌ای از عکسهایش را داریم که دیگران از او انداخته‌اند و با ارتقای فن آوری عکاسی در کشور، کیفیت بهتری هم پیدا کرده است.

نیما عکسهای دوران جوانی را خودش انداخته و درباره‌ی عکسهای دوران پیری هم بسیار وسواس داشته است. از این رو با مرور این تصویرها می‌توان چیزهایی را درباره‌اش کشف کرد. خوب است نخست به عکسهای دوران جوانی‌اش بنگریم. در میان هشت عکس مشهورتر از دوران جوانی نیما، یکی جوانتر از بقیه می‌نماید و گویا عکسی سازمانی و اداری باشد که شاید برای مسائل شغلی‌اش در نهادی دولتی برداشته شده است. اگر این را نادیده بگیریم، سن و سال نیما در بقیه‌شان یکسان است و معلوم است در فاصله‌ی زمانی اندکی گرفته شده‌اند. این عکسها چند ویژگی مشترک و مهم دارند. نخست آن که نیما در آنها حدود سی و چند ساله است و این همان زمانی است که طبق نامه‌نگاری‌اش با لادبن و گزارش درم‌بخش می‌دانیم که دوربینی داشته و از خود عکس می‌انداخته است. دیگر آن که تمام این عکسها در محیط طبیعی و به احتمال زیاد یوش گرفته شده‌اند. بنابراین عکسها را نیما باید با تایمر از خودش انداخته باشد.

در تمام این عکسها نیما لباس محلی بر تن دارد و گذشته از دو عکسی که با چوپانان و گله‌شان انداخته، تنهاست. دو عکسِ یاد شده، از یک منظره گرفته شده‌اند و معلوم است که نیما بعد از برخورد با گله‌ای از چوپانان خواسته تا بنشینند و با او عکس بگیرند و دو عکس پیاپی از این منظره گرفته است. چون اشخاص و لباسها در هر دو عکس یکی هستند. نیما در این دو عکس چوقای چوپانان را بر تن کرده و در ارتفاعی بالاتر از ایشان بر سنگی نشسته است. بیشتر نویسندگان در شرح این عکسها نوشته‌اند که نیما دورانی را به چوپانی گذرانده و این عکسها مربوط به آن دوران است. اما به نظرم واضح است که چنین نبوده است. اگر نیما به راستی چوپانی می‌کرد و این گله به خودش مربوط بود، حضور دوربین عکاسی در آن منطقه‌ی بکر و وحشی توجیهی نمی‌یافت. شاهدی نداریم که در آن تاریخ کسی جز نیما در اطراف یوش به عکاسی پرداخته باشد و بنابراین دوربینی که این عکسها با آن گرفته شده، همان لوبیتل مشهور نیماست. این که عکسها هم در بایگانی او وجود داشته نشان می‌دهد که عکسها را خودش انداخته است. از سوی دیگر بسیار بعید است که کسی گله‌ای را برای چوپانی به صحرا ببرد و در کل مسیر دوربینی را همراه خود حمل کند. در نوشته‌های نیما هم چوپانان و مردم محلی معمولا با تحقیر و همچون رعیت مورد اشاره واقع شده‌اند، و هیچ گواهی نیست که نشان دهد نیما خودش زمانی چوپانی کرده باشد. بنابراین فکر می‌کنم نیما در حین گردش در طبیعت و عکاسی از خود گله‌ای هم دیده و با چوپانان هم عکسی انداخته است. اما برایش مهم بوده که از ایشان متمایز بنماید و در عین حال اصالت محلی ایشان برایشان جالب بوده. پس چوقای یکی از آنها را گرفته و پوشیده و با این حال طوری نشسته که برتری و فاصله‌اش نسبت به بقیه مشخص باشد.

http://t1.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcTLmYAi2_vcGTfm8UX111UTXBbutjD-8rXgC5o08FozfEX_-9hL7Q

http://gaarie.files.wordpress.com/2010/07/a_003.jpg

گذشته از این دو عکس و آن عکس پرسنلی قدیمی‌تر، شش عکس دیگر در دست داریم که همه‌شان در همین حال و هوا گرفته شده‌اند. در این تصویرها نیما تنهاست و در همان محیط طبیعی با همان لباس محلی ایستاده است. در یکی از این عکسها در مزرعه‌ای ایستاده و در بقیه نشسته است. لباس و ظاهر او در سه تا از این عکسهای نشسته شباهت زیادی به هم دارد و احتمالا همه‌شان در یک روز گرفته شده‌اند. نکته‌ی جالب آن که نیما در تمام این عکسها دارد به پشت سر یا به آسمان نگاه می‌کند. در چهار عکس، نیما کلاه پوستی بر سر دارد. سه عکسِ نشسته در این میان نیما را در حالی نشان می‌دهد که رو به منظره‌ای گشوده نشسته و بعد به سمت دوربین برگشته تا چهره‌اش در عکس بیفتد. در یکی از این عکسها، گویی نیما در حال خندیدن یا لبخند زدن است و اگر بازیِ سایه‌ها در کار نباشد، این به همراه عکسی که در کنار رودخانه دارد، تنها عکس خندانی است که از او داریم. چون در بقیه‌ی عکسها چهره‌ای عبوس و اخمو دارد. نکته‌ی عجیب درباره‌ی این عکسها آن است که نیما در همه‌شان تقریبا یک حالت بدن را تکرار کرده است. زاویه‌ی گردش سرش به عقب همیشه همان است و شکل نشستن‌اش بر زمین هم مدام به همان شکل تکرار می‌شود. منظره‌ی پیشاروی او همواره دره‌ای باز است و در یک مورد روستایی در این دره دیده می‌شود. چنین می‌نماید که نیما این حالت نشستن و به عقب نگریستن را به هر دلیلی زیبا و مناسب تشخیص داده و وقتی به منظره‌ی زیبایی بر می‌خورده مقابل آن در همین حالت می‌نشسته و از خود عکس می‌انداخته است.

http://t3.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcSQCUkJlX1_3szT8BgMKJzU1XVNu2g-kEJliLeRjGSTWh0AWBni

http://postimg.com/25000/24003.jpg

http://t0.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcT4DbVpI3fl-Wm13SqvFmtOXFAPSJiPNmzWO_9zQ0_ZYIMG5FId

http://t3.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcTasOeLe73ZKaB3K9H7aauA0htl9QCXhxN1Mrb0QkFvrBuFvo-vHg

اما در میان این عکسهای دوران جوانی دو تا از بقیه جالبتر هستند. در اینها هم نیما نشسته، اما این بار به بالا می‌نگرد. در یکی از آنها همان چرخش سر را می‌بینیم و معلوم است که نیما نوعی کلیشه‌ را در حالت بدنش موقع عکاسی رعایت می‌کرده است. دو عکس یاد شده از این نظر جالب هستند که نیما در آنها لباسی کامل و مرتب بر تن دارد، و همواره بر سنگی در زمینه‌ای با منظره‌ی درختان نشسته است. یکی از آنها در کنار تنه‌ی درخت عظیمی گرفته شده و گویا تفنگی در کنار نیما دیده می‌شود. در دیگری کاغذ و قلمی در دست دارد و طوری به آسمان نگریسته که انگار دارد به او الهام می‌شود.

با تحلیل این تصویرها چند نکته را می‌توان درباره‌ی نیما دریافت. نخست آن که خودش در مرکز توجه خودش قرار داشته است. هیچ تصویری نیست که خودِ نیما در آن حضور نداشته باشد و حدس من آن است که اگر زمانی عکسی که از لادبن برداشته کشف شود، در آن هم خودِ نیما را همراه برادرش خواهیم دید. یعنی موضوع عکاسی نیما خودش بوده، در زمینه‌ها و منظره‌های متفاوت. نکته‌ی دیگر این که نیما انگار اصرار داشته به شکل خاصی دیده شود. حالت او در هیچ یک از عکسها طبیعی نیست. شاید طبیعی‌ترین عکس او همان باشد که در میان کشتزاری ایستاده است. در بقیه‌ی عکسها حالت بدنِ پیچیده و برگشته‌اش -که تکراری‌ هم هست- و نوع نگاه کردنش به آسمان یا پشت سر به حرکتی نمایشی می‌ماند.

نیما در این عکسها تفنگش و سگش را هم گنجانده و در همه‌شان لباس کوه‌نشینان را بر تن دارد. این که در تصویری چوقای چوپانان را بر تن کرده و در دیگری قلم و کاغذ در دست دارد، نشان می‌دهد که مقابل دوربین منظره‌ای درست می‌کرده و می‌خواسته چیزی را در این تصویرها از خود ثبت کند. آن چیز به نظرم به شکلی کاملا نمایان، تصویری است همسان با شاعرانِ رمانتیکِ اروپایی که در آن دوران عکسهایشان زیاد در مجله‌های پایتخت منتشر می‌شد. جالب آن که تصویرهای ایشان نیز هردوی این عناصر کلیشه‌ای را نشان می‌دهد. حتا امروز هم با نگریستن به گراورها و تصویرهای بازمانده از شاعران قرن نوزدهم می‌توان دید که ایشان معمولا در زمینه‌ای طبیعی، در حالت نگریستن به پشت سر یا آسمان بازنموده شده‌اند. برخی هم درست مثل نیما کاغذ و قلمی در دست دارند. بنابراین در آن روزهایی که نیما از خود عکس می‌انداخته، خود را در قالب شاعری رمانتیک و با کلیشه‌ای اروپایی تصویر می‌کرده است.

http://media.farsnews.com/media/8610/Images/jpg/A0368/A0368231.jpg

http://t2.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcQ-myPo_2de5E7GDeNVMwNy8TEABlqekV7PIFrhbMcdf6iFOSE9

 

اما عکسهایی دیگر از نیما باقی مانده که به سالها بعد مربوط می‌شود و در آن مردی حدود شصت ساله است. این عکسها را دیگران از او انداخته‌اند. در میانشان جالبتر از همه دو عکس است که در آن کنار رودخانه‌ای با شراگیم نشسته است. این عکس باید در حدود سال 1330 انداخته شده باشد، چون شراگیم در آن کودکی پنج شش ساله است. عکاس به احتمال زیاد خودش نبوده است. چون در تصویر درگیر نگه داشتن پسرش است و بازی با او. اینها طبیعی‌ترین عکسهایی است که او در دست داریم. جالب آن که در میان این دو عکس هم، یکی که در آن نیما خندان است و حالتی طبیعی‌تر دارد، انگار ناغافل گرفته شده و در دیگری که پسرش را در بغل گرفته و انگار انتظار گرفته شدن عکس را داشته، باز با همان حالتِ بیست سال پیش به بالا می‌نگرد. منظره و قالب عکسها یکی است، و حدس من آن است که عکسِ خندانِ طبیعی پیش از دیگری گرفته شده باشد. یعنی انگار نیما با خانواده‌اش به گردشی در طبیعت رفته و آشنایی ناغافل از او عکسی گرفته است. این که بلافاصله بعد از آن عکسی دیگر در همان موقعیت و زمینه گرفته شده، معنادار است. انگار نیما از نامنتظره بودنِ تصویر اولی ناخرسند بوده و خواسته که در همان حال عکسی دیگر با وضعیتی تنظیم شده و سنجیده از او گرفته شود. این عکس دوم دقیقا همان کلیشه‌ی رمانتیکِ «شاعر الهام‌ یافته»ی عکسهای جوانی نیما را در خود دارد، که با توجه به حضور پسرش و پاچه‌های بالا زده‌ی شلوارش و نشستن‌اش بر لب رودخانه، نامربوط و نابه جا نمی‌نماید.

http://t2.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcSpLNRlB981LYd0cp708v6c93W3PlvEhMgzgbX7Ph3dnpAES_yDvA

 

http://t3.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcS3zfkN8YIW0t85iBoAnexqgVawOCbLHLGkfnNEx9nkd567xcTp

http://www.mashreghnews.ir/files/fa/news/1391/1/18/151836_864.jpg

بعد از این دو تصویر، به مجموعه‌ای از عکسها می‌رسیم که ساخت و قالبی رسمی دارند و معلوم است عکاسی آن را گرفته است. یکی دو تا از این عکسها او را با رفقای حزبی‌اش نشان می‌دهد که در میانشان شاعرانی مانند هوشنگ ابتهاج و سیاوش کسرائی و مرتضی کیوان هم دیده می‌شوند. چند عکس هم با شهریار و شراگیم دارد در تبریز.

http://images.persianblog.ir/224025_f93z1wzm.jpg

از چپ به راست: مرتضی کیوان، احمد شاملو؟، نیما، سیاوش کسرائی، سایه

 

http://t0.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcTdV6HpWLipgjxkmq79eOg3JNDRb1E2fbAaJ354CSTUCAFBvOakEQ

http://t0.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcQJ345WgP_AvH4Z6CIkeAiVEiIIwLJwpBwDAytMYHivK_HGka1r

http://t2.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcQwe-Q9l5kigWrN7zZPrToCJaYm0HGEcdfBn8xN7dc9SDym8kg1

عکسهای نیما و شهریار به همراه شراگیم در تبریز

اما بیشتر عکسهای مشهور نیما که در گوشه و کنار در کتابها و مجله‌ها چاپ می‌شود، در دو سال آخر عمرش توسط مردی به نام هادی شفائیه برداشته شده است. دکتر هادی شفائیه یکی از پیش‌کسوتان عکاسی در ایران محسوب می‌شود. او نخستین انجمن عکاسی ایران را در سال 1331 تاسیس کرد و دو سال بعد که این انجمن برچیده شد، در مقابل پارک دانشجوی امروزین آتلیه‌ی عکاسی تاسیس کرد و اولین کلاسهای آموزش عکاسی ایران را هم در همان جا برگزار کرد.[3] در یادداشتهای نیما اشاره‌هایی به این مرد دیده می‌شود. اگر بخواهیم کل ارجاعهای او به عکاسی را فهرست کنیم، به ترتیب تاریخ چنین‌ سیاهه‌ای به دست می‌آوریم:

خرداد 1334: «دکتر شفائیه عکاس شخصی من در واقع شده است. لطف دارد. عکسها را ده تا امضا کردم و هنوز عکس خود مرا به من نداده است.»[4]

پنج‌شنبه ۱۳۳۵/۲/۶: «رفتم با زنم و بچه‌ام پیش هادی و عکس برداشتم. معلوم نشد چرا نمی‌توانستیم با لباسی که خودمان می‌خواهیم عکس برداریم. مثلاً اگر ما لباس کردی داشتیم آیا در آن آتلیه عکس‌برداری ممکن نبود؟ هادی می‌گفت عکس برداری با لباس کردی غیر ممکن است، مگر در منزل خودتان. دکتر جنتی متصل می‌گفت: زاویه‌ی دید شما با آقای هادی تفاوت دارد. من با وجود همه‌ی فهمم دارم دیوانه می‌شوم که این چه فهمی است.»[5]

پنج‌شنبه ۱۳۳۵/۲/۶: (یادداشت دوم در همین روز): «مثل آدم دیوانه من رفتم. مرا با بچه‌ام و زنم عکس برداشت که روز دیگر بیایند و به میل ما عکس بردارند. چون در این‌جا ممکن نبود. دکتر جنتی هم که می‌خواست با من عکس بردارد ممکن نشد و ماند. عکس علیحده‌ی من هم ممکن نشد و ماند.»[6]

اواسط اسفند 1335 (در یادداشتی که عنوان‌اش چنین است: «سوء استفاده‌های مردم از من»): «عکس‌اندازی‌های هادی شفائیه از زن و بچه‌ی من که باید پیش او بماند و پیش من نماند. این علم است، علمی که ما از آن سر به در نمی‌آوریم.»[7]

احتمالا 1338: «فریدون مشیری هفت قطعه عکس را به من نداده است، حتی عکس زن و بچه‌ام را. در شب نمایش نقاشیهای بهمن محصص، عکس از من انداختند و هنوز به من نداده‌اند و معلوم است چه کرده‌اند. در مجالس خیلی کوچک باز در راه‌رو غیر آن عکس انداختند، عکس در همان مجالس از من و سعید نفیسی انداختند و به من ندادند. به قدری مردم ناجوان‌مرد هستند که در نظر من نفرت‌انگیز می‌شوند. من در تهران از کمتر کسی جوان‌مردی دیدم.»[8]

خرداد 1337: «محقق Nicola Bauvie و نقاش Ciergge Vernet پیش من آمدند و در ماه خرداد بود که از من عکس انداختند و مصاحبه کردند، توسط محصص و مرزبان آمدند، یک‌شنبه 20 تیر ماه بنا بود به اروپا بروند…»[9]

۱۳۳۷/۵/۲: «صبح پنج‌شنبه 2 مرداد (1337) به تبریز رسیدیم. بار را در انبار توشه‌ی قطار گذاشتیم. نهار منزل شهریار بودیم و شام، و صبح رفتیم با شهریار چند قطعه عکس انداختیم…»[10]

به این موارد می‌توان آنچه که دیگران درباره‌ی ارتباط نیما و عکاسی گفته‌اند را افزود. هادی شفائیه درباره‌ی پنج‌شنبه ۱۳۳۵/۲/۶ می‌نویسد: « آن روز نیما آرام نبود. گویی از گرفتن عکس وحشت داشت. پیاپی نداشتن کراوات، مناسب نبودن لباس و بهانه‌های دیگری را عنوان می‌کرد. من چندان سعی در آرام کردن او نداشتم زیرا طی ملاقاتهای گذشته وحشتی از زندگی در او احساس کرده بودم و می‌خواستم اثر این حالت را در چشمان و نگاه او ثبت کنم و تصاویری لایق و بیانگر شخصیت و روحیات او به دست آورم با تمام خطوط و مشخصات چهره.»[11]

چنان که درباره‌ی نیما مرسوم است. ارتباط انسانی او با این افراد هم دستخوش تلاطم بوده است. از آنچه هادی شفائیه درباره‌ی نیما نوشته معلوم می‌شود او را دوست داشته و در دل کینه‌ای از او به دل نداشته است. او دو تصویری که از نیما گرفته را بر میز کارش می‌نهاده و نام فرزندش را نیما گذاشته است. با این همه معلوم است که با نیما و به خصوص با پسرش شراگیم اختلافی داشته است. او تعریف می‌کند که شراگیم در نوبتی اسلاید خوبی را که او از نیما گرفته بود بی‌اجازه برداشته و بعد از آن استفاده کرده و در نهایت هم بعد از رسوا شدنِ این کارش گفته که اسلاید را به شفائیه نمی‌دهد. شراگیم پسر نیما هم در حاشیه‌ی یادداشتهای پدرش درباره‌ی او می‌گوید: «هادی شفائیه می‌گوید تمام عکسها و نگاتیوهای مربوط به نیما را سوزاندم چون جا نداشتم با خودم به آمریکا بیاورم…»[12] احتمالا این که شفائیه گفته نگاتیوهای مربوط به نیما را سوزانده، ترفندی بوده برای این که دستبرد شراگیم را جبران کند و نگاتیوها را به او ندهد، وگرنه بعید می‌نماید که به واقع این نگاتیوهای ارزشمند را از بین برده باشد.[13]

از سوی دیگر نوشته‌های نیما درباره‌ی هادی شفائیه تلخ و گزنده است و با بدگمانیِ معمول نیما درباره‌ی همگان همراه است. از این اسناد بر می‌آید که مهمترین نکته برای نیما عکسهایی بوده که از خودش برداشته می‌شود. او اصرار داشته نگاتیوها و اصل عکسها را در اختیار داشته باشد و چه بسا شراگیم به اشاره‌ی پدرش آن نگاتیوهای مورد دعوا را برداشته باشد. در عین حال نشستن در برابر دوربین برایش راحت نبوده و در این مورد بهانه‌گیری می‌کرده و می‌خواسته با مرتب‌ترین و شایسته‌ترین شکل در عکسها ظاهر شود. به بیان دیگر، ارتباط او با فن عکاسی، تقریبا واژگونه‌ی چیزی است که در ناصرالدین شاه می‌بینیم. ناصرالدین شاه در برابر دوربین راحت و با اعتماد به نفس بوده، و گرفتن عکس از دیگران برایش اهمیت داشته، به شکلی که انبوهی از عکسهای باغبان و فراش و اهل حرم از او به یادگار مانده است. او در حین عکاسی تا حدودی بازیگوش هم بوده و عکسی که از اهل حرم انداخته و در آن زنان شکلک درآورده‌اند، مشهور است. نیما درست در نقطه‌ی مقابل او قرار داشته است. در برابر دوربین دست و پای خود را گم می‌کرده و نگران بوده به خاطر نداشتن کراوات یا نامنظم بودنِ لباس به قدر کافی جلوه‌ی خوبی نداشته باشد، و در تمام عکسهایی که از او باقی مانده، به اسثتنای یکی که لبخند می‌زند، حالتی مصنوعی و کنترل شده و خشک دارد. رسام ارژنگی که زمانی می‌خواست نقاشی رنگ و روغنی از او تهیه کند هم می‌گوید که نیما عجول و بی‌حوصله بود و به عنوان مدل یک جا قرار نمی‌گرفت تا از رویش نقاشی کند.[14]

http://www.atefrad.com/articles/photo1/nimavaaaliyeh-1.jpg

عالیه جهانگیری

http://www.kazeroon.net/Nima/ush8.jpg

طوبی مفتاح، مادر نیما

http://t1.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcS3tt74spICRgzrJm5Zxph83_YNJMiz4x1ybn54sUeE1ZBRn4Bh

File:Nima Yushij - Original.jpg

http://vista.ir/include/articles/images/8979bf07dfc4657749f1ab712ea89821.jpg

http://t3.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcTwcrTblXFDJ5S9j4xZ6Ra6KetvK2CNXMEBU_tV4i4wggF3JL8D5A

File:NimaYushijHadi2.jpg

http://t1.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcTwF6AM7zzjeP33zwuSOu6ZLEMtMityXIyE-Z8YRyeQ-D2uy_GDaw

http://t0.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcSNxPS3_nxVTsEOks2fHDKwXdCbTnrsKJ4QyqVuKv1xO2oDtTmP

http://t3.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcQdof-LXp832WqaSVTXvjGwaGlOx9FA9CbQO-fiRy3fQlNWA7Ug

نیما در پیری 

پس تا اینجای کار، یکی از منابعی که برای فهم خودانگاره‌ی نیما در اختیار داریم، عکسهای بازمانده از اوست. بحث را می‌توان به این شکل جمع‌بندی کرد که عکسهای نیما به دو دوره‌ی جوانی و پیری‌اش مربوط می‌شود که به ترتیب توسط خودش و عکاسی دیگر گرفته شده است. از عکسهای دوران جوانی بر می‌آید که او خود را با شاعران رمانتیک اروپایی همسان می‌انگاشته و می‌کوشیده شبیه به ایشان دیده شود. از عکسهای دوران پیری‌اش روشن می‌شود که همچنان تا پایان عمر سخت نسبت به این که چطور دیده شود وسواس داشته و در برابر دوربین راحت نبوده و هراسان بوده که مبادا عکس‌اش به قدر کافی او را خوب و خوش‌ظاهر نشان ندهد.

گذشته از آنچه که از عکسها بر می‌آید، اشاره‌هایی جسته و گریخته، اما معنادار و پرشمار در نوشته‌های نیما وجود دارد که خودانگاره‌ی او را نشان می‌دهد. بهترین منبع در این مورد، اشعار نیماست که تقریبا همه‌شان به نوعی افشای خودانگاره‌ی او محسوب می‌شوند. بخش بزرگی از شعرهای نیما اصولا بیانی از خودانگاره‌ی اوست و معمولا در بقیه هم جایی را برای بازنمودن خویش اختصاص داده است. نیما در اشعارش همواره خود را به شکلی‌اغراق‌آمیز می‌ستاید. بیشتر در اشعار دوران جوانی، خود را به صورت مردی جنگاور و دلیر می‌ستاید و خویش را به شیر تشبیه می‌کند. این در حالی است که می‌دانیم از نظر فیزیکی مردی نحیف و ناتوان بوده و شاید به همین دلیل هم در ماجراجویی‌های سیاسی برادرش مشارکتی فعال نمی‌کرده است. در شعرهای دیگر، نیما بارها و بارها خود را به پرندگان تشبیه می‌کند، اما مهمترین برچسبی که به خود نسبت می‌دهد «شاعر» است و آن را در –احتمالا بدون این که به ریشه‌اش آگاه باشد- در مفهوم قدیمی شاعر به معنای «ادراک کننده» و «شنونده‌ی الهام غیبی» درک می‌کرده است. یعنی نوعی خصلت پیامبرانه برای خویش قایل بوده است. به زودی شعرهای نیما را مرور خواهم کرد. پس بحث در این مورد را به بعد وا می‌گذارم.

اما گذشته از شعرها، در نوشته‌ها و یادداشت‌های نیما هم اشاره‌های صریح و روشنی وجود دارد که خودانگاره‌ی او را نشان می‌دهد. تصویری که از این سه منبع (عکس، شعر، یادداشت) بر می‌آید، کاملا سازگار و یکنواخت است و یک شخصیتِ معلوم و روشن را در برابر چشمان‌مان نمایان می‌سازد. به نظرم با مرور یادداشتهای نیما سه گزاره‌ی مهم را درباره‌ی خودانگاره‌اش می‌توان دریافت.

نخست این که نیما خود را مردی خشن و خطرناک و خونریز می‌دانسته است. یعنی خشم و نفرتی که نسبت به دیگران ابراز می‌کرده و جز مواردی استثنایی نمودی رفتاری نداشته، در ذهن خودش جدی گرفته می‌شده و عینیت داشته است. کسانی که از بیرون نیما را می‌نگریسته‌اند، او را مردی لاغر اندام و نحیف و عصبی و تاحدودی بی‌دست و پا می‌دیدند. اما خودش خویشتن را مردی کوه‌نشین، زورمند، خطرناک و آسیب‌رسان تلقی می‌کرده است. این تصویر ذهنی از ابتدا در او وجود داشته و چیزی نیست که به دلیلی خاص در دوره‌ای کوتاه از عمرش عارض شده باشد.

قدیمی‌ترین اشاره‌ای که به این خودانگاره داریم، به آن هشت سالی که کارمندی دون‌پایه در اداره‌ی مالیه بود مربوط می‌شود. او خود را در این هنگام به این شکل توصیف می‌کند که کلاه پوستی و چکمه در بر می‌کرده و کارد به کمر می‌بسته و با خوشنودی می‌نویسد که همه می‌گفته‌اند که «آدمی خطرناک» است. توصیفی که مجتبی مینوی از شکل و قیافه‌ی او در چند سال بعد به دست می‌دهد، با این خودانگاره‌ی او همخوانی دارد. مینوی می‌گوید: «نیمایوشیج از ابتدا با طرزی تصنعی وارد میدان شد… یک روز از دارالمعلمین خارج می‌شدیم به آقایی برخوردیم… لهجه‌اش عجیب و غریب بود… ادبیات فارسی را مسخره می‌کرد… کم کم دوستی ما بیشتر شد و فهمیدم او از خود ماست، یعنی ایرانی است. قبلا از طرز لباس پوشیدن و چکمه و کلاه پوستی و جافشنگیهای روی جیبش و لهجه‌ی عجیب و غریبش فکر کرده بودم خارجی است… خنجر هم می‌بست…».[15] و این با توجه به زمان تحصیل مینوی در دارالمعلمین، قاعدتا به فاصله‌ی سالهای 1299 تا 1305 مربوط می‌شود و کمابیش همزمان است با دورانی که نیما خویشتن را به این شکل توصیف کرده است.

پیشتر اشاره کردیم که نیما مردی سخت عصبی و پرخاشجو بوده و با مردم دعوا داشته و خودش این موقعیت را چنین توصیف می‌کرده که «به قدری خونخوار می‌شوم که اگر کسی در اطراف من نباشد شخص مخاطب را کشته و از خون او می‌خورم!»[16] نقل قولهای زیادی هست که نشان می‌دهد این اظهار نظرها ظاهرسازی نبوده و او به راستی پرخاشگر بوده است. مثلا سعید نفیسی در خاطراتش از روزی سخن می‌گوید که همراه با یحیی ریحان به خانه‌ی نیما رفته بودند و او تازه بخشی از «حسنک و وزیر غزنه» را نوشته بود و آن را برایشان خواند. بعد، ریحان که به نیما محبت فراوان کرده بود و واسطه‌ی آشنایی او با نفیسی هم بود، با عقاید نیما مخالفت کرد و چون بر سر نقدهایش ایستاد و کوتاه نیامد، نیما ناگهان چاقویی کشید و بر سینه‌اش نهاد و گفت: «قبول می‌کنی یا نه؟» و ریحان به این ترتیب حرفهایش را قبول کرد![17]

اما نیما این خشونت و میل به آسیب رساندن به دیگران را تنها به صورت میلی درونی یا خصوصیتی روانشناختی نمی‌نگریسته، بلکه علاوه بر بالیدن به آن و خوشنود بودن از آن، برایش شأنی راهبردی هم قایل بوده است. این نکته بسیار عجیب است که نیما بارها و بارها به تمایل‌اش برای دزدی و راهزنی و ربودن اموال دیگران اشاره کرده است. البته بعید است که او توانایی بدنی انجام چنین کارهایی را داشته باشد، اما دست کم خودش گمان می‌کرده دارد و چند بار این را همچون برنامه‌ای و راهبردی در دسترس مورد اشاره قرار داده است. نیما در جایی می‌نویسد که علاقه‌اش به ادبیات باعث شده به شرایطی بیفتد که به اداره‌نشینی فکر کند، «وگرنه با عالیه به یوش می‌رفتم و خودم در تمام مدت زمستان غارت می‌کردم!»[18]

در جایی دیگر به برادرش می‌نویسد که «برای آینده‌ی مادی خود اصلا فکر نمی‌کنم. می‌دانم گرسنه نخواهم ماند و چون حکیم نظامی و خواجه حافظ نیستم از دزدی و قطع طریق هرچه از دست من برآید دریغ نخواهم داشت. فقط ضعفا را باید رعایت کرد. رعایت متجاوز حد بی‌عرضگی است. این رکن مباحث اخلاقی و اجتماعی من است. سایر کارها عمل به مقتضای وقت است.»[19] این جملات را نمی‌توان به شر و شور جوانی ناپخته مربوط دانست. چون نیما در زمان نوشتن‌اش مردی سی ساله بوده و بیست سال بعدتر، در آستانه‌ی پیری، در اسفندماه 1323 باز چنین جمله‌ای را از او می‌خوانیم: «من از بدی مثل شیطان لذت می‌برم و اگر مرتکب آن نیستم اهمیتی ندارد.»[20]

در شعرهای نیما هم چنین مضمونی فراوان دیده می‌شود. در 1303 شعر بلند به نام محبس سروده که 69 بندِ سه بیتی دارد و در قالبی نزدیک به مسمط سروده شده است. در هر بند آن دو بیت نخست در مصرعهای اول و دوم و چهارم هم‌قافیه هستند و بعد از آن یک بیت با قافیه‌ای متفاوت آمده است. شعر روان و به نسبت خوب است و در قالبی نمایشی سروده شده است. داستان زندانی را نشان می‌دهد که مردی به نام کَرَم در آن زندانی است و جرمش هم دزدی از ارباب ده در زمانه‌ی تنگدستی بوده است. او از اموال ثروتمندان ده چندان می‌دزدد که صاحب گاوی و ثروتی می‌شود، و چون گرفتار می‌آید، و می‌گویند که اموالش را به جرم دزدی توقیف خواهند کرد، لب به شکایت می‌گشاید و با قاضیان مجادله می‌کند و خدا را گواه می‌گیرد که گناه ثروتمندان از او افزون‌تر است. بعد بیتهایی فراوان آمده که در آن کرم با زبانِ مطلوب چپ‌های آن دوران از حقوق کارگران دفاع می‌کند و این حرفی ناهمساز با باقی متن است، که در فضایی روستایی ترسیم شده و بنابراین به طبقه‌ی رعیت و کشاورز مربوط می‌شود و نه کارگر. در شعر ناهمواری وزن و سستی معنا کمتر از شعرهای پیشین نیما دید می‌شود. با این همه بیتهایی هم می‌بینیم که در آن گفته شده: «کار نایاب و کارفرما کم/ مزد کم، مشکلات بگشا کم!»

که احتمالا منظور از مصرع دوم آن بوده که «کسی که مشکلات را بگشاید کمیاب بوده است». در کل شعر از نظر بیان رسا و روان است. اما محتوایی ندارد و تکرار و حشو در آن فراوان است. داستانش کششی ندارد و بیشتر بیانیه‌ایست در حمایت از دزدی و مشروع شمردنِ دستبرد به اموال ثروتمندان. کل محتوای آن را می‌توان در دو سه بند هم بیان کرد و از این روست که خواندن بیش از دویست بیتِ آن ملال‌آور شده است. گفتگوهای کرم و قاضیان و دفاعی که از دزدی شده، با عقل و اخلاق مرسوم نمی‌خواند و اگر کسی منصفانه رخدادهای متن را مرور کند، با وجود سوز و گداز لحن کرم و راز و نیاز دایمش با خداوند، هیچ بعید نیست حق را به قاضیان بدهد. چرا که به هر صورت قهرمان داستان دزدی کرده و بعد هم به آن افتخار کرده و شرمی از کار خود نداشته است.

شعر محبس اگر در کنار اشاره‌های شخصی نیما به دزدی و راهزنی نگریسته شود، به نوعی توجیه ایدئولوژیک این جرایم شباهت پیدا می‌کند. یعنی گویی پشتوانه‌ای سیاسی و ایده‌ای انقلابی در کار بوده که دزدی از دیگران و ارتکاب جرمهایی از این دست را مشروع جلوه می‌داده است. چنین برداشتی از دزدی و غارت بخشی آشنا و جا افتاده از گفتمان انقلابی بلشویک‌های روسی است که در ایران تا دیرزمانی تداوم یافت و به جریانهای فکری و سیاسی گوناگون هم نشت کرد.

خلاصه آن که در سویه‌ی عینی و فیزیکی و بدنی، خودانگاره‌ی نیما ساختاری غیرواقع‌بینانه و توهم‌آمیز داشته و در ضمن عناصری خشونت‌آمیز و آسیب‌رسان را در هسته‌ی مرکزی خود داشته که باید به لحاظ اخلاقی مورد داوری واقع شود.

نکته‌ی عجیب در این میان آن که نیما اصولا مردی کم‌بنیه و ناتوان بوده و از نظر بدنی با خودانگاره‌ای که در این جملات ارائه می‌دهد به کلی تفاوت داشته است. او مردی لاغر اندام و ریزجثه بوده، و انگار بابت این قضیه حساسیتی نسبت به اندام و زورمندی مردمان پیدا کرده باشد. در نوشتارهای منثورش بارها و بارها می‌بینیم که بر مبنای شکل و اندام مردمان درباره‌شان قضاوت می‌کند و اصولا هنگام توصیف مردمان بر هیبت ظاهری و به خصوص درشت یا کوچکی بدن‌شان زیاد تاکید می‌کند. یکی از شعرهایش به نام «قلب قوی» انگار نوعی دلداری دادن به خودش است:[21]

گر چنین بنگری به قصه‌ی خویش        ننگری بعد از این به جثه‌ی خویش

وقع ننهی که هیکلت خُرد است

پیش این آسمان پهناور       چه تفاوت اگر برآری سر       اندکی مرتفع و یا کوتاه؟

نشود پهنی و بلندی تو       مایه‌ی عزّ و ارجمندی تو       ارجمندی پس از کجا پیداست؟

تاکید نیما بر بنیه و هیکل افراد را در اظهار نظرهایش درباره‌ی افراد می‌توان به خوبی دید. او در سفرنامه‌ی بارفروش بارها به چنین پیش‌داشتهایی اشاره می‌کند و جایی هم می‌نویسد که دانا بودن و داشتن حافظه‌ی نیرومند برای این که کسی فرهیخته باشد کافی نیست. بعد هم با حالتی انکاری پرسیده آیا کسی که دانش و خرد زیادی را در حافظه‌اش انبار کرده، اما لنگ و فلج است، می‌تواند معلم بچه‌ها شود؟ و انگار برایش بدیهی است که چنین چیزی امکان ندارد.[22]

همچنین در نامه‌اش به ارژنگی وقتی درباره‌ی رئیس اداره‌ی معارف اردبیل سخن می‌گوید، باز همین کلیشه‌های ریخت‌شناسانه را ظاهر می‌سازد. این مرد بعد از کتک‌کاری نیما و مدیر مدرسه‌ای که در آن تدریس می‌کرد، به آستارا آمده بود تا به عنوان بازرس درباره‌ی نیما حکم کند. نیما می‌گوید که او مردی لاغر و کوتاه قد و سیاه بود و از همین جا نتیجه گرفته که مرد پستی بوده و با مدیر مدرسه بر ضد او گاوبندی کرده است.[23]

اما اغراق و توهم نیما درباره‌ی خودش تنها به سطح زیستی و قدرتهای بدنی محدود نبوده، که به خصوص در لایه‌هایی ذهنی‌تر نمود می‌یافته است. چنان که گفتیم، نیما خود را شاعری طراز اول و بسیار نوآور و باسواد می‌دانسته است. اما این نقش شاعری برایش چیزی بوده شبیه به پیامبری و پیشوایی روحانی مردمان.

شکل‌گیری این خودانگاره‌ی «شاعر» به نظرم از حدود سالهای 1297 و احتمالا با تشویق‌های نظام وفا آغاز شده و تا سه سال بعد به وضعیتی تثبیت شده و ریشه‌دار انجامیده است. چون از نامه‌هایش به لادبن بر می‌آید که نیما در مهرماه 1300 بعد از انتشار «رنگ پریده، خون سرد» خود را شاعری مشهور و مهم می‌دانسته و به همین خاطر از کار دولتی استعفا داده است. وقتی پدر و اقوامش به این کار او اعتراض کردند، گفت که ایشان هنوز روحیه‌ی دوران استبداد را در خود حفظ کرده‌اند.[24] بعدها هم وقتی زنش عالیه به او اعتراض می‌کرد که چرا کار نمی‌کند و درآمدی ندارد، می‌گفت که شاعر بزرگی است و «به زودی مجسمه مرا می‌ریزند، مردم از ما دعوت می‌کنند به شهرها برویم و گل نثارمان می‌کنند.»[25]

خودانگاره‌ی نیما با آنچه که در واقع بوده تفاوتی چشمگیر داشته و بنابراین ادعاهایش درباره‌ی خودش معمولا با ریشخند و مخالفت دیگران روبرو می‌شده است. نمونه‌اش آن که زمانی در مدرسه‌ای تدریس می‌کرد، و ظاهرا به خاطر همین تکبرش با معلم دیگری وارد بگو مگو شد. نیما ماجرا را در یادداشتی ثبت کرده است. آن معلم از او پرسیده بود: «گفتید ادبیات بلدید؟ پیش که درس خوانده‌اید؟» و منظورش قاعدتا اشاره به این نکته بوده که نیما به دانشگاه نرفته و ادبیات کلاسیک پارسی را درست نمی‌شناخته است. جالب آن که نیما چنین پاسخی به او داده: «من خدای این فن‌ام، مثل من معلمی یافت نمی‌شود.»

در جای دیگر، می‌بینیم که بعد از ماجرای کنگره‌ی نویسندگان که نیما مورد ریشخند واقع شد، به جای آن که در کیفیت سروده‌های خود دقیقتر بنگرد و به معیارهایی عینی برای سلامت تولیدات ادبی‌اش بنگرد، این مخالفت و شکست را نشانه‌ی دسیسه‌ای دانسته که توسط ناتل خانلری و احسان طبری طراحی شده است.[26] آن هم در شرایطی که این دو تن گذشته از حمایت‌شان از نیما و دعوتش به این همایش، در تمام زمینه‌ها با هم مخالف بودند و جبهه‌ی ضد هم را تشکیل می‌دادند. نیما در کتابی که گفتارهای سخنرانان کنگره در آن چاپ شده بود، زیر سخنان ناتل خانلری خط کشیده و نوشته که «شارلاتان، دماغ شعری ندارد، آنچه به او یاد داده‌ام را وارونه بیان می‌کند. توصیه‌های مرا خراب کرده است.»[27] این در حالی است که ارتباط میان نیما و ناتل خانلری بی‌شک به ترتیبی که نیما نوشته نبوده و او هم از نظر دانش و هم از نظر موقعیت اجتماعی و شهرت و محبوبیت بسیار از نیما بلندپایه‌تر بوده است.

با این زمینه بدیهی است که نیما درباره‌ی شاگردان و پیروانش هم چنین حس تحقیری را داشته و نمایانش هم کرده باشد. دعوا و مرافعه‌اش با فریدون توللی که به درستی کامل و سالم بودن افاعیل تکرار شونده را در وزنهای شکسته ترجیح می‌داد، یا با احمد شاملو که اصولا منکر اهمیت وزن بود، از همین جا بر می‌خیزد. او در نامه‌ای درباره‌ی این شاعران جوانتر یا مریدان سرسپرده نوشته «به آسانی نمی‌توان پیکاسوی شعر شد یا از پیکاسوی شعر امروز پیشی گرفت»،[28] و معلوم است که خودش را «پیکاسوی شعر امروز» می‌دانسته است.

اما دعوی نیما به شعر و شاعری محدود نمی‌شده و او برای خود موقعیتی پیامبرگونه قایل بوده است. این در حالی است که به زودی خواهیم دید که نه در شعرهایش و نه در اندیشه‌های بازمانده از او هیچ عنصری دیده نمی‌شود که در حوزه‌ای فکری وی را از افرادِ متوسطِ جامعه‌اش متمایز سازد. از این رو عناصر خودانگاره‌اش اغراق‌آمیز می‌نماید و به خودشیفتگی پهلو می‌زند. نیما می‌نویسد که «منظومه‌ی اجتماعی محبس» او «اولین شیپور مبارزه‌ی ادبی» خواهد بود،[29] و به زودی بخشهایی از این متنِ سست را خواهیم خواند و ارزیابی خواهیم کرد. در یادداشتی دیگر می‌نویسد: «می‌بینی هنگامی را که تو سالهاست مرده‌ای و جوانی که هنوز نطفه‌اش بسته نشده، سالها بعد در گوشه‌ای نشسته، از تو می‌نویسد»[30] و سستی تولیدهای خود را چنین توجیه می‌کند که «می‌پرسید کدام اثر من بهتر است؟ آن که هنوز ننوشته‌ام یا در کار نوشتن آنم.»[31]

دست کم در یک مورد، گزارشی داریم که طی آن نیما ادعای پیامبری کرده است. رسام ارژنگی که زمانی دوست نزدیک نیما بوده، در پایان مصاحبه‌ای درباره‌ی وی، چنین می‌گوید:

«خاطره‌ی دیگری از نیما دارم که هیچ وقت فراموشم نمی‌شود و آن هم ادعای پیغمبری نیماست. روبروی نگارستان (کارگاه نقاشی) من در خیابان علاءالدوله یک پزشک یهودی بود که خود را وابسته به یک اقلیت مذهبی معرفی می‌کرد. (آن روزها اغلب پزشکان برای پیشرفت کارشان خودشان را وابسته به این اقلیت می‌دانستند) آن پزشک دو پسر داشت که در مدرسه‌ی مروت تحصیل می‌کردند و من هم هفته‌ای چند زنگ در آن دبیرستان درس داشتم. شبهای دوشنبه منزل آقای دکتر مجلس تبلیغ برپا می‌شد. مرا به این مجلس دعوت کردند. اول قبول نکردم و بالاخره پذیرفتم. شبی به اتفاق نیما به آن مجلس رفتیم، ضمن بحثهایی که می‌شد. نیما یک دفعه ادعای پیغمبر کرد و گفت: دین شما مبشر من بوده، فرستاده‌ام تا مژده‌ی آمدن مرا به شما بدهند. اگر قبول نکنید به دست شما قطعه قطعه می‌شوم…

رنگ حضار از این سخنان پرید و ولوله در جمعیت افتاد که پیامبرشان رقیب پیدا کرده. مجلس تمام شد و ما بیرون آمدیم. بین راه با نیما درباره این ادعایش حرف می‌زدیم. نیما مرتب می‌گفت: نادان، نادان، نادان!»[32]

نیما احتمالا خود تا حدودی به ناراستیِ این خودانگاره و اغراق‌آمیز بودنِ تصویری که از خود در ذهن داشته،‌ آگاه بوده است. چون در زمینه‌ی کارهایش برای دیگران دروغ‌های فراوانی می‌بافته است. هوشنگ ابتهاج که در جوانی دوستی‌ای با نیما داشت، با رعایت احترام وی می‌گوید که نیما همیشه‌ی اوقات مشغول ایفای نقشی بود و بعد می‌افزاید که «خیلی مشکله آدم همیشه در یه قالب دیگه‌ای باشه…». سایه نقل کرده که نیما یک بار گفته بود که شعرهایش را پاکنویس کرده و مجموعه‌شان به چند گونی کاغذ بالغ شده که در همین اتاق پشتی است و همه گمان می‌کرده‌اند او به راستی چند تا گونی شعر منتشر ناشده دارد. تا این که نیما درگذشت و سیروس طاهباز شعرهایش را گردآوری و منتشر کرد و معلوم شد جز یک غزل و یک قطعه همه‌ی شعرهایش را پیشتر برای آنها خوانده بوده است.[33]

نیما در این میان خود را با شخصیتهایی نامدار و مشهور در سطح جهانی همتا می‌دانسته‌ است. در نامه‌ای به تاریخ 15 اسفند 1301 می‌نویسد که مانند مارکس و لنین نیست «که روحشان منتهی به مرحله‌ای کوچک» شده بود، و معلوم است که خود را از ایشان برتر می‌شمارد.[34] تصویر او درباره‌ی اعضای خانواده‌اش هم به همین ترتیب اغراق‌آمیز است. او می‌نویسد که لادبن اعجوبه‌ای سیاسی است و در داغستان محبوبیت زیادی دارد،[35] اما اطرافیانش را سالم نمی‌داند و می‌گوید سیاستمداران قوی نیستند و به انبیاء شباهتی ندارند،[36] گویا که شباهتی میان لادبن و خودش و پیامبران می‌دیده است. نیما در نامه‌ای به تاریخ 7 آبان 1308 می‌گوید که پلیس او را تعقیب می‌کند، اما او به سیاست آلودگی‌ای ندارد، چون «یک مربی روحانی» است.[37]

اگر نامه‌ها و اسناد به جا مانده از نیما با دقت خوانده شود، روشن می‌شود که این خودانگاره‌ی متورم و دروغین در حسدِ شدید و عجیب او نسبت به دیگران و تمایلش برای برتری‌جویی ریشه داشته است. نیما خود بر این نکته واقف بوده و آن را صادقانه در برخی از یادداشتهایش ثبت کرده است. مثلا درباره‌ی دوران کودکی‌اش می‌نویسد: «تمام خیالات من برای شناسایی چیزهای خوبی که می‌خواستم فقط با شناسایی آن بر همسران خود تفوق یابم. این حس تفوق هیچ وقت مرا تنها نمی‌گذاشت. این نوع خیال همیشه مرا تعقیب می‌نمود.»[38]

در یادداشتهای دیگری باز همین خودبزرگ‌بینی بیمارگونه را می‌توان دید: «این که من در بین جمعیت می‌گذرم به نظرم می‌آید بر تمام عالم فرمانروایی دارم و همه پست و حقیر و رعیت من‌اند. نمی‌دانم این تسلط مرموز چرا روحم را آرام نمی‌گذارد؟ آیا زمانی خواهد رسید که من مالک یا اقتدار تو باشم؟ آی، ای غیورئی که به من شجاعت و جرأت و دیوانگی همه چیز می‌دهی!»[39]

نمونه‌ی دیگر این خودبرتربینی نامعقول را می‌توان در متن کوتاه سفرنامه‌گونه‌اش بازجست. شرایط تولید این متن چنین است که نیما در زمانی که پول و شغلی نداشته و به دنبال زنش که از نظر مالی سربارش بوده، از جایی به جایی می‌رفته، و در این حین گذرش به انزلی می‌افتد. یادداشتهایی که در انزلی نوشته را اگر کسی بخواند و وضعیتش را نداند گمان می‌کند مردی بانفوذ و والامقام است که برای بازدید از یکی از قلمروهای زیردستش به انزلی سفر کرده است. نیما در این یادداشت می‌نویسد که از انجمن فرهنگ و کانون ایران بازدید کرد و «بعضی دستورها داد». در نهایت هم برای این که تردیدی درباره‌ی این حدس نگارنده باقی نگذارد، می‌نویسد دیگران باید به او احترام بگذارند و حرفش را گوش کنند چون «من که از خیام عصر خود بودن هم چیزی بالاترم!»[40]

نیما برای تایید این خودانگاره‌ی برخاسته از خودشیفتگی، در سراسر عمرش به دنبال شهرت بود و می‌توان کل تلاشها و رفتارهایش را در امتداد دستیابی به شهرت و غلبه بر دیگران تحلیل کرد. خودش هم این را می‌دانسته و گهگاه به صراحت بیانش می‌کرده است. چنان که از نامه‌هایی که به حسام‌زاده نوشته کاملا روشن است که دغدغه‌ی خاطر اصلی‌اش دستیابی به شهرت بوده است،[41] و این شهرت را برای دستیابی به ثروت و برخورداری مادی می‌طلبیده است و امری استعلایی را در نظر نداشته است. چنان که در نامه‌ای به تاریخ 15 دلو 1301 صادقانه می‌نویسد که «بی‌میل نیستم که مشهور بشوم و گذران مادی خود را به کمک آن خوب کنم.»[42]

با وجود اغراق‌آمیز بودنِ این خودانگاره، نیما از قدرت و انضباط لازم برای تحقق بخشیدن بدان محروم بود. او در واقع هیچ کاری را به طور منظم دنبال نکرد و سراسر نوشته‌ها و شعرها و یادداشت‌هایش ردپاهایی جسته و گریخته است از کسی که آشکارا هیچ مسیر مشخص یا امتداد روشنی را در اندیشیدن و مطالعه‌اش دنبال نمی‌کرده است. کتابهایی که این روزها درباره‌ی نیما نوشته می‌شود جمله‌هایی را از اینجا و آنجا بر می‌گیرند و گلچین می‌کنند و یک سیرِ تحول اندیشه را در دل آثار نیما ابداع می‌کنند. اما واقعیت آن است که اگر تمام آثار او به صورت سیستمی منسجم نگریسته شود، به روشنی بر می‌آید که نیما هیچ موضوع و مبحثی را به طور عمیق و پیگیر مطالعه نکرده، هیچ برنامه و طرح نظری یا ادبی‌ بزرگی را دنبال نکرده، و هر آنچه تولید کرده واکنشهایی مقطعی به محرکهایی موضعی بوده است. اینها بدان معناست که نیما سراسر عمرش در تایید خودانگاره‌ی باشکوهی که از خویش در ذهن داشته، دچار اشکال بوده است. یکی از عواملی که رشک و حسدِ تند و تیز او را نسبت به دیگران باعث می‌شده، همین مشاهده‌ی کامیابی دیگران و برسنجیدن‌اش با ناکامی خویش بوده است.

خودانگاره‌ی باشکوه و پرعظمت نیما از خویش را باید در کنار انگاره‌هایش از دیگران نگریست. الگویی که در سراسر آثار نیما به چشم می‌خورد و از بیست و دو سالگی تا پایان عمرش بی‌تغییر باقی مانده، تصویر ذهنی تحقیرآمیز او از دیگران است. نمونه‌ی این خودشیفتگی وقتی نمایان می‌شود که می‌بینیم مارکس و لنین را که بدون شناخت کافی همچون پیشوایان و پیامبران خویش برگزیده بود، همزمان به خاطر برخوردار نبودن از عوالم معنوی خوار می‌شمارد.[43] این خوارشماری تنها مخالفان و آشنایانِ محسودِ سرآمدتر از خودش را شامل نمی‌شود، که دوستان و نزدیکانش را هم در بر می‌گیرد. پیشتر دیدیم که او چگونه زنش عالیه را در آن وضعی که وارد زندگی‌اش شده بود، زنی با «هواهوس‌های زنان شهری» توصیف می‌کند که خودش مشغول «هدایت کردن» اوست. در حالی که بی‌شک عالیه از نظر توانایی‌های اجتماعی و انسانی سرآمدِ نیما بوده و موقعیت شغلی و کوشش و فعالیت کاری‌اش از نیما بسیار افزونتر بوده است. در واقع در میان طبقه‌ی فرهیخته‌ی آن دوران، گذشته از کسانی که ماموریتی حزبی داشته‌اند، عالیه خانم معتبرتر و مهمتر قلمداد می‌شده است. چنان که مثلا نصرالله فلسفی نشریه‌ی کلوپ خود را برای او و به اسم او می‌فرستاده و نیما یک بار ابراز ناراحتی کرده که چرا تنها عنوان او را و شغل وی را به عنوان مدیر مدرسه بر نشانی گیرنده ذکر کرده‌اند و ذکری از نیما که شوهرش بوده در میان نیست.[44]

خاطره‌ی دیگری که از او نقل شده و این سویه از شخصیت او را نشان می‌دهد، به زمانی مربوط می‌شود که نیما تازه شعر «مرغ آمین» را سروده بود. هوشنگ ابتهاج تعریف می‌کند که روزی او و مرتضی کیوان و سیاوش کسرایی به دنبال نیما رفتند و او را از اداره‌ی نگارش که در آن استخدام شده بود، برداشتند. سایه می‌گویدکه نیما آخر ماه‌ها و موقع حقوق گرفتن، «ماهی یک بار» از خانه‌اش در شمران به تهران می‌آمد و به اداره‌ی محل کارش سری می‌زد![45] آن روز چون پایان ماه بود، این سه دوست به اداره‌اش رفتند و او را برداشتند و چهارتایی به پیاله‌فروشی‌ای در ابتدای خیابان شاه‌آباد. در آنجا سر همه‌شان گرم شد و حرف از ناظم حکمت به میان آمد که شاعری بلشویک بود و بتِ حزب توده تلقی می‌شد. حکمت تازه در آن هنگام از بازداشت خانگی‌اش از ترکیه به بلغارستان و بعد روسیه گریخته بود و دولت ترکیه هم تابعیت‌اش را لغو کرده بود. سایه در این هنگام شعری حزبی برای ناظم حکمت سروده بود و آن را برای حاضران خواند. در این هنگام نیما که احتمالا زیر تاثیر الکل هم بوده، به خشم و خروش آمد و گفت که «ناظم حکمت کیه، منم ناظم حکمت!» و درباره‌ی فیزیک و فلسفه و شعر به پرحرفی پرداخت. بعد هم با حالتی شبیه به خوانندگان اپرا «مرغ آمین» را که تازه ساخته بود برای حاضران خواند. سایه در زمان روایت این داستان او را همچون مردی خودستا و کمابیش حقیر بازنموده است. جالب آن که به گفته‌ی او مرتضی کیوان در میانه‌‌ی خودستایی‌های نیما، کاغذی نوشت و به دست سایه داد که در آن نوشته بود «سایه‌ جان، می‌بینی خودخواهی با آدم چی‌کار می‌کنه!»[46] و این نکته جالب است، چون کیوان که واسطه‌ی دوستی این افراد و سازمان‌دهنده‌ی ایشان در ارتباط با حزب توده بود، در این هنگام مهمترین مبلغ نیما بود و اصولا دوستی‌اش با سایه را بعد از پرس و جو و اطمینان یافتن درباره‌ی پیروی‌اش از نیما آغاز کرده بود.[47]

قاعدتا به خاطر این خودانگاره‌ی بیمار و ناراست بود که شمار دوستان نیما در سراسر عمرش تعدادی انگشت‌شمار بود و عمر این دوستی‌ها هم بسیار کوتاه بود. تنها کسانی که نیما در نامه‌هایش از ایشان به عنوان دوست یاد می‌کند رسام ارژنگی و جلال آل احمد و یکی دو نفر دیگر هستند. در این میان جلال آل احمد به گواهی همگان نزدیکترین دوست نیما بوده است.[48]

نخستین توصیف او از رسام ارژنگی عارضه‌ی مورد نظرمان را به عیان نشان می‌دهد. نیما در ۱۳۰۳/۷/۲۵ که تازه با او دوست شده بود وی را «یک جوان ترک غمگین» توصیف ‌کرده[49] و این در شرایطی است که خودش تصریح کرده در آن دوران تنها یک دوست داشته که آن هم ارژنگی بوده است. این توصیف وقتی عجیب می‌نماید که به سابقه‌ی ارتباط این دو و کیفیت آن توجه کنیم.

رسام ارژنگی یکی از نوادگان میرک –نقاش مشهور عصر صفوی- بود که به سال 1271 در تبریز زاده شده بود و بنابراین پنج سال از نیما بزرگتر بود و این که نیما او را جوان وصف کرده عجیب می‌نماید و بوی نوعی کوچک پنداشتن از آن به مشام می‌رسد. این وصف وقتی غریبتر می‌نماید که بدانیم نیما از مجرای همین مرد با طبقه‌ی روشنفکر تهران مربوط شد و از این نظر مدیون وی بود. رسام ارژنگی در 1289 خورشیدی به تفلیس و بعد مسکو رفت و دوره‌ی آکادمی هنر روسیه را گذراند و بعد از هشت سال در 1298 به کشور بازگشت، اما چون میان او و کمال‌الملک اختلاف و رقابتی بود، جذب کار دولتی نشد و در خیابان سرچشمه برای خود کارگاهی راه انداخت و به تربیت شاگردان همت گماشت. این کارگاه که نگارستان ارژنگی نامیده می‌شد، به سرعت به یکی از پاتوق‌های مشهور و مهم روشنفکران پایتخت بدل شد. عارف قزوینی و عشقی همدانی و سعید نفیسی و بهار و بسیاری از بزرگان ادب و فرهنگ ایران در آن سالها به کارگاه ارژنگی سری می‌زدند و در آنجا با هم گپ و گفتی داشتند. بعدتر، در 1307 او نمایشگاه نقاشی مشهوری در خیابان شاه آباد راه انداخت که مورد توجه دولتمردان آن روز قرار گرفت.

در حدود سال 1300، یعنی زمانی که نیما افسانه را سروده بود، اما هنوز منتشرش نکرده بود، برای نخستین بار به این کارگاه قدم نهاد. ضیاء هشترودی که هم‌مسلک سیاسی نیما بود و در تبلیغ برایش سنگ تمام می‌گذاشت، او را همراه خود نزد ارژنگی برد و او را معرفی کرد و به صراحت گفت که می‌خواهد از مجرای آشنایی با ارژنگی با فرهیختگان بانفوذ پایتخت آشنا شود. ارژنگی که مردی زودجوش بود، به سرعت با نیما دوست شد و او را به دوستان دیگر خویش معرفی کرد.[50] یکی از این کسانی که در این کارگاه و با واسطه‌ی ارژنگی به نیما معرفی شدند، عشقی همدانی بود[51] که نوشته‌ای از او را در روزنامه‌اش چاپ کرد و این اولین نوشته‌ی نیما بود که در مجله‌ای رسمی و جدی منتشر می‌شد. نیما با واسطه‌ی عشقی با بهار هم آشنا شد و به این ترتیب یک شعر از او در مجله‌ی بهار هم چاپ شد، اما هم بهار و هم عشقی بعد از این اقبال اولیه دیگر به شعرهای او توجهی نکردند و این مایه‌ی رنجش نیما شد.

به این ترتیب رسام ارژنگی شخصیتی مهم بوده و نقشی بسیار تعیین کننده در زندگی نیما بازی کرده است. بعدتر می‌بینیم که همین ارژنگی برای دفاع از نیما شعری می‌سراید و وقتی نیما در آستارا با مدیر مدرسه‌اش دعوا می‌کند، اوست که به یاری وی می‌شتابد. با این اوصاف، این که نیما چنین کسی را در سال 1303، و بعد از تمام این خدمتها، «یک جوان ترک غمگین» وصف می‌کند، عجیب می‌نماید. در واقع از نامه‌ها و اشاره‌های نیما هیچ معلوم نمی‌شود که ارژنگی فردی چنین تاثیرگذار و تعیین کننده بوده و اشاره‌های کمیاب و نادر نیما به وی در نوشته‌هایش تصویری از وی ترسیم می‌کند که در بهترین حالت نوعی وردست و مریدِ درجه دوم و فروپایه‌ی نیماست.

یک نکته‌ی دیگر درباره‌ی موضع نیما درباره‌ی ارژنگی آن که این دو از نظر سیاسی با هم اختلاف نظر عمیقی داشتند. نخستین اشاره‌ی نیما به او به سال 1303 مربوط می‌شود و آخرین خبری که از ارتباطشان داریم به نُه سال بعد مربوط می‌شود، و آن زمانی است که نیما به خاطر دعوا با مدیر مدرسه‌ای که در آن درس می‌داد دچار گرفتاری شده بود و از ارژنگی خواست تا از دوستانش درباره‌ی این دعوا یاری‌ای بطلبد. یعنی دوستی این دو انگار تنها چند سال به درازا کشیده باشد. آنچه که به نظرم حد زمانی آخرِ این دوستی را نشان می‌دهد، ماجرای پیشه‌وری است که طی آن سرسپردگان سیاست شوروی به حزب توده وفادار باقی ماندند و با این دسیسه همراهی نشان دادند و در مقابل تقریبا همه‌ي نخبگان فرهنگی کشور از این حزب بریدند و در مقابل این برنامه موضع گرفتند. ارتش ایران در 21 آذرماه 1325 به آذربایجان رفت و بقایای فرقه‌ی پیشه‌وری را درهم شکست و توطئه‌ی تجزیه‌ی آذربایجان را در نطفه خفه کرد و به این ترتیب گروه دوم که رهبری‌ سیاسی‌اش بر عهده‌ی قوام و رهبری ادبی‌اش بر دوش دکتر حمیدی شیرازی بود، پیروز از میدان درآمد. در این جریان نیما به پیروی از حزب توده پیروی سیاست روسها بود، در حالی که رسام ارژنگی و بقیه‌ی روشنفکران و نخبگان فرهنگی کشور یکپارچه از تمامیت ارضی کشور دفاع می‌کردند. ناگفته نماند که تابلوی مشهورِ «سرباز» که بازگشت آذربایجان به خاک ایران را نمایش می‌دهد و به مناسبت این پیروزی کشیده شده، به قلم رسام ارژنگی است. ارژنگی سالها بعد از مرگ نیما همچنان در مورد او نظر خوشی نداشت و در 1350، یعنی زمانی که تازه ستایش از نیما باب شده بود و او را پدر شعر نو می‌دانستند، در مصاحبه‌ی پر سر و صدایی خاطراتش از وی را باز گفت و او را با سایه‌ای کمابیش تاریک تصویر کرد و گرفتاری‌اش با مواد مخدر و بی‌وطنی و پایبند نبودنش به میهن‌پرستی را با لحنی انتقادی مورد تاکید قرار داد.[52]

http://s1.picofile.com/irani/Pictures/%D8%B1%D8%B3%D8%A7%D9%85/H2.bmp

اشاره‌ی خوار دارنده‌ی نیما درباره‌ی ارژنگی منحصر به فرد نیست و بیشتر کسانی که مانند دکتر هادی شفائیه خود را دوست نیما می‌دانستند، وقتی به نوشته‌های نیما می‌نگریم، در هیبت «عکاس من»، «شاگرد من» و معمولا با مضمونی نزدیک به «دشمن من» ظاهر می‌شوند. طبیعی است که این تحقیر درباره‌ی کسانی که آشنایی نزدیکتری با او داشته‌اند و توانایی‌ها و استعدادی درخشان را از خود ظاهر می‌کردند، با حسد درآمیزد و تندتر بیان شود. نیما در نامه‌ای که تاریخ 15 بهمن 1309 را بر خود دارد، می‌نویسد که ناتل خانلری شاعر است، ولی او را خوار می‌دارد و می‌گوید آثار وی را پیش از چاپ شدن خوانده، و خودش هشت نوول خوب علاوه بر «مرقد آقا» دارد که از آنها خیلی بهتر است.[53] البته گذشته از «مرقد آقا» چنین نوول‌هایی وجود نداشته‌اند و دست کم در میان آثار نیما یافت نشده‌اند. در نامه‌ی دیگری به تاریخ ۱۳۱۰/۱۱/۱۱ شاعران معاصرش را که شهرتی و مقبولیتی دارند، با تندی و توهین فراوان شماتت می‌کند.[54]

نیما در کنار این خودستایی بیمارگونه و حسد و کینه‌توزی غیرعادی، گهگاه نشانه‌هایی از درکِ درست موقعیت خویش نمایان می‌سازد. یعنی گویی در دل متوجه بوده که مردمان به حق حاصل اندیشه‌اش و اشعارش را مهم نمی‌دانند و او را جدی نمی‌گیرند. گاهی در نوشته‌های نیما جمله‌هایی به چشم می‌خورد که انگار خودش به ناتوانی و نادانی‌اش در حوزه‌ی ادبیات آگاه بوده و می‌دانسته شعرهایی سست می‌گوید و با این حال به تخریب ادبیات کمر بسته بوده است. در نامه‌ای به برادرش لادبن این جملات را از او می‌خوانیم: «می‌توانم بگویم در همه چیز و در همه فن ترقی کرده‌ام. بر هم زدن ادبیات قدیم و ساختن نمونه‌های تازه برای من تفنن دایمی است. در ضمن فکرهای مخصوص به خود، اخلاق و مقررات علم تعلیم و تربیت و اجتماع را نیز گاهی ضایع می‌کنم.»[55] در نامه‌ی مورخ ۱۳۰۴/۱۰/۲۷ هم نوشته که «شعرهای ناجور و نامطبوع من به تدریج منتشر می‌شود و بر بومی‌های فرتوت سلطنت خواهد یافت».[56] در نامه‌اش به «رفیق حسام‌زاده» که در روزنامه‌ی «خورشید ایران» برای نیما تبلیغ می‌کرده هم مضمون مشابهی را می‌بینیم. این حسام‌زاده احتمالا همان حسام‌زاده پازارگاد است که نیما در چند نامه‌ی دیگر به او از نیت درونی‌اش پرده برداشته و تاکید کرده که شعر کهن باید نابود شود![57] بنابراین انگار نیما خودش هم متوجه بوده که شعرهایی سست و نامطبوع می‌گوید و دست اندرکار ضایع کردن ادبیات و اخلاق است. نقل جمله‌ای از خویشاوند ادیب و دانشمند او –دکتر ناتل خانلری- هم گویاست، چون هم معاصر اوست و هم خویشاوندش محسوب می‌شده و در ضمن خودش ادیب نوپرداز چیره دستی‌ هم بوده است. او نیما را مردی خودبین و جاه‌طلب می‌داند که اصرار داشت به همه بقبولاند که تجدد ادبی مدیون اوست. دکتر خانلری می‌گوید: «نیما یک چیز را خوب دریافته بود و آن این که از راه شاعری کلاسیک نمی‌تواند به جایی برسد. به قول معروف فهمیده بود که این کلاه برای سر او گشاد است. پس ناچار فکر می‌کرد که: اول باید به سنت پشت کرد و بعد به راهی رفت که دیگران نرفته‌اند، حتا اگر بیراهه باشد!»[58]

هرچند نیما از کار کردن و کسب درآمد گریزان بود، اما مهمترین شاخصی که با آن کامیابی خود را می‌سنجید، امور مالی است. این تصور که نیما مردی تارک دنیا و بی‌اعتنا به امور مادی و ثروت بوده است، به کلی نادرست است و احتمالا از منعکس ساختنِ تصویر ادیب پیشاوری بر او پدید آمده است. پایبندی نیما به امور مادی را وقتی می‌توان خوب دریافت که او را با ادیب پیشاوری مقایسه کنیم که مردی بسیار دانا و فاضل بود، با کهنه‌گرایی‌ها و محافظه‌کاری‌ها و خطاهای سیاسی خاص خویش، که به راستی به امور مادی بی‌توجه بود و تمام دارایی‌اش تا پایان عمر یک دست لباس بود.

نیما در مقابل، برای گردآوری دارایی اهمیت زیادی قایل بود و ناتوانی‌اش در تحقق این خواست را نباید به وارستگی تعبیر کرد. نخستین دعوای او با مادرش به مسائل مالی مربوط می‌شد و در نوشته‌هایش مهمترین عاملی که خشم و کین و حسدش را نسبت به دیگران بر می‌انگیزد، پولدار بودن ایشان است. نیما بارها و بارها به خاطر ناشناخته ماندنِ استعداد و نبوغش فریاد و ناله می‌کند و تقریبا همیشه چشمداشتی که از شناخته شدنِ خویش انتظار دارد، برخورداری از ثروت و منابع مالی است.

یکی از دلایل تلخی و بدبینی بیمارگونه‌ی نیما نسبت به همگان، همین ناهمخوانی خودانگاره با وضع زندگی‌اش بود. شاید یکی از دلایلی که باعث شده کلیشه‌های رمانتیک برایش این قدر جذاب جلوه کند، همین تصویرِ نابغه‌ی گمنام و بیماری است که در «بیماری قرن»ِ رمانتیک‌ها مدام تکرار می‌شود. نیما در نامه‌ای می‌نویسد که سخت با «عظمت عوالم معنوی» دست به گریبان است و شکایت می‌کند که چرا کسی با این استعداد و عظمت روحی باید فقیر باشد. بعد از این که دیگران از رفاه و ثروت برخوردارند ابراز ناخوشنودی می‌کند و می‌گوید که چند بار به فکر افتاده در کوه دست به خودکشی بزند، اما بعد منصرف شده است. آنگاه با کلیشه‌ای رمانتیک می‌گوید که تصمیم گرفته به جنگل برود و به جنگ بپردازد و می‌داند که گورش در جنگل عزلتگاهی خواهد بود که نوری طلایی بر آن خواهد تابید! بعد هم سفارش می‌کند که برادر کهترش سرگذشتش را برای خواهرشان تعریف کند و بگوید که نیما «همیشه غصه می‌خورد!»[59]

خودانگاره‌ی نیما در نامه‌هایش از سویی مالیخولیایی و برساخته بر مبنای کلیشه‌های رمانتیک است، و از سوی دیگر نکات زندگینامه‌ای صادقانه و جالبی در آن به چشم می‌خورد. او مدام از بدبختی زیادش و آه و ناله و اشک و دل‌سوختگی و غم و حسرتی سخن می‌گوید که موضوع و دلیلش درست روشن نیست و ظاهرا نمود ظاهری خاصی هم ندارد. نیما مدام به این نکته اشاره می‌کند که محکوم به تنهایی و عزلت است و انزوا را برای «عوالم باطنی» عمیقی که تجربه می‌کرده مهم می‌شمارد. نامه‌ی او به تاریخ 25 مهر 1303 با شرح اهمیت اشک و گریه و برتری آن نسبت به شادی شروع می‌شود و می‌گوید اشک است که در همه جا غالب است.[60] در نامه‌ای به تاریخ 5 فروردین 1304 خودانگاره‌اش را با این کلیدواژه‌ها می‌نویسد: شاعر، قطره‌ اشک، پرنده‌ی اسیر، وصله‌ی ناجور جمعیت و خانواده، محروم در زمین، معطل در آسمان![61]

این توصیف در عین حال شباهتی دارد با انگاره‌ای که جلال آل احمد از نیما به دست داده است. جلال از سویی نزدیکترین دوست نیما بود و از سوی دیگر یکی از کسانی بود که در معرفی و تبلیغ سبک نیما در ادبیات نقشی مهم و کلیدی ایفا کرد. او انگاره‌ای به نسبت دقیق و روشن از نیما ترسیم کرده که به نظرم می‌توان بدان اعتماد کرد. بر اساس این انگاره،[62] نیما در زندگی عادی مردی بی دست و پا بود. در حدی که حتا جوراب و غذایش را هم زنش عالیه خریداری و مهیا می‌کرد. نیما با زنش به خاطر کار نکردن و سربارِ خانه بودن همواره مشکل داشت و عالیه در تمام فرصتهایی که برای سخن گفتن یافته، از نیما بد گفته است. شراگیم پسرش هم در دوران کودکی پسری درس نخوان و ناسازگار بود و بزرگتر هم که شد ابتدا با پیروان پدرش دچار اختلاف و دعوا شد و در نهایت هم به زادگاه پدرش بازگشت و زیستن در کوهستان را ترجیح داد.

نیما آشکارا حالتی پارانویید داشته و از سویی گمان می‌کرده همه با او دشمنی دارند و از سوی دیگر این دشمنان را به نیروهای خارجی و قدرتهای بزرگ وابسته می‌دانسته است. مثلا وقتی پسرخاله‌اش ناتل خانلری به مقام سناتوری رسید، وحشتزده نزد جلال پناه برده بود و نگران بود که نکند فردا برای دستگیری‌اش بیایند و بگویند «که چرا شعر فارسی را خراب کرده‌ای». در نوبتی دیگر ابراهیم گلستان می‌خواست صدا و فیلمی از او ضبط کند، اما او وحشتزده شد و قبول نکرد و به جلال گفت که انگلیسی‌ها می‌خواند مدرکی از او داشته باشند.

 

 

  1. یوشیج، 1351: 109.
  2. عاطف‌راد، 1391.
  3. عاطف‌راد، 1391.
  4. یوشیج، 1387: 226.
  5. یوشیج، 1387: 239.
  6. یوشیج، 1387: 259.
  7. یوشیج، 1387: 104.
  8. یوشیج، 1387: 189.
  9. یوشیج، 1387: 206.
  10. یوشیج، 1387: 129.
  11. شفائیه، 1369
  12. یوشیج، 1387: 226.
  13. عاطف‌راد، 1391.
  14. ارژنگی، 1391: 56.
  15. وفایی، 1390: 431.
  16. مختاری، 1379: 200.
  17. نفیسی، 1381: 450.
  18. طاهباز، 1380: 121.
  19. طاهباز، 1380: 570-571.
  20. یوشیج، 1368: 42.
  21. یوشیج، 1380: 116-117.
  22. مختاری، 1379: 103-104.
  23. مختاری، 1379: 232-233.
  24. طاهباز، 1380: 511-516.
  25. طاهباز، 1380: 45-46.
  26. طاهباز، 1380: 260-261.
  27. طاهباز، 1380: 255.
  28. نیمایوشیج، 1363: 173.
  29. طاهباز، 1380: 546-547.
  30. یوشیج، 1368: 23.
  31. یوشیج، 1368: 240.
  32. ارژنگی، 1391: 360-361.
  33. ابتهاج، 1392، ج.2: 867.
  34. طاهباز، 1380: 536.
  35. طاهباز، 1380: 552.
  36. طاهباز، 1380: 517-519.
  37. طاهباز، 1380: 573-575.
  38. مختاری، 1379: 194.
  39. طاهباز، 1380: 115.
  40. طاهباز، 1380: 115-117.
  41. مختاری، 1379: 160-165.
  42. طاهباز، 1380: 526.
  43. طاهباز، 1380: 536.
  44. یوشیج، 1351: 100-101.
  45. ابتهاج، 1392،ج.1: 165.
  46. ابتهاج، 1392،ج.1: 166.
  47. ابتهاج، 1392،ج.1: 160-161.
  48. اسفندیاری، 1386.
  49. طاهباز، 1380: 545-547.
  50. ارژنگی، 1391: 356.
  51. ارژنگی، 1391: 352.
  52. ارژنگی، 1391: 343-361.
  53. طاهباز، 1380: 585-586.
  54. مختاری، 1379: 164-165.
  55. طاهباز، 1380: 566.
  56. مختاری، 1379: 164-165.
  57. یوشیج، 1351: 72-75.
  58. ناتل خانلری، 1385: 217-218.
  59. طاهباز، 1380: 511-516.
  60. طاهباز، 1380: 541-547.
  61. طاهباز، 1380: 548-551.
  62. آل احمد، 1357 ب: 38-52.

 

 

ادامه مطلب: گفتار چهارم: دانش نیما

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب