پنجشنبه , آذر 22 1403

گفتار پنجم: نیما و سیاست (۱)

گفتار پنجم: نیما و سیاست (۱)

با خواندن زندگینامه‌ی نیما و مقایسه‌ی دستاوردهایش با تصویر اغراق‌آمیز و عجیبی که از خود داشته، این پرسش مطرح می‌شود که چطور کسی با این سطح از دانش و این کیفیت از اشعار، امروز به عنوان پدر شعر نوی ایران شهرت دارد؟

برای پاسخگویی به این پرسش، باید به روندی و جریانی پرداخت که شعر نیما را پسندید، درباره‌ی آن تبلیغ کرد، و شخصیت نیما را همچون بنیانگذارِ نوآورِ شعر نو ستود. با بررسی این جریانها و افرادِ دخیل در آن، روشن می‌شود که نیما به خاطر پیوندهایش با جریانی سیاسی بر کشیده شده و نهادهایی سیاسی مبلغ او بوده‌اند و شخصیتهای موثر در اوج‌گیری شهرتش، همگی فعالان سیاسی بوده‌اند. پس یکی از پرسش‌های کلیدی درباره‌ی نیما، ارتباط او با جریانهای سیاسی دورانش است. این ارتباط از سویی مضمون و محتوا و ساختار بخش مهمی از نوشتارهایش را روشن می‌سازد، و از سوی دیگر مسیرها و روندهایی که باعث شدند شهرتی پیدا کند و مقبولیتی بیابد، شفاف می‌سازد. نیما از همان ابتدای حضور در عرصه‌ی عمومی و زمانی که جوانی بیش نبود، به جریانهای سیاسی علاقمند بود و گرایش سیاسی مشخصی از خود نشان می‌داد و این ویژگی را تا آخر عمرش حفظ کرد، هرچند از مقطعی به بعد سمت و سو و شکل این گرایش تغییر کرد و با شدتی کمتر ابراز ‌شد.

پرسش اصلی‌ای که در این گفتار با آن دست به گریبانیم این است: نیما به کدام جریان سیاسی تعلق خاطر داشته؟ با کدام فعالان سیاسی همنشین و همسو بوده؟ در حوزه‌ی سیاست چه فعالیتهایی در چه امتدادی انجام داده؟ و آنچه که در ارتباط با این جریان سیاسی داده و گرفته چه بوده است؟ یعنی چه کارهایی برای این جریان انجام داده و در مقابل چه منابعی از قدرت و معنا و لذت و بقا را دریافت کرده است؟

امروز مرسوم شده که در بیشتر حلقه‌های روشنفکری نیما را همچون هنرمندی وارسته و برج عاج‌نشین تصور کنند که از بند تعلقهای سیاسی روز رها بوده و به هیچ جریان و دسته‌بندی سیاسی‌ای تعلق خاطر نداشته است. این برداشت به کلی نادرست است و در بی‌خبری از اسنادِ روشن و صریحی ریشه دارد که پیوندهای استوار نیما با جریان سیاسی چپ، و به طور خاص جریان کمونیسم بلشویکی را نشان می‌دهد. برای دستیابی به درکی روشن درباره‌ی موضع‌گیری سیاسی نیما، نخست باید بافت خانوادگی او را بهتر شناخت. چرا که نیما موقعیت سیاسی‌اش را از خانواده‌اش به ارث برد و شناسایی این ریشه‌ها برای تحلیل آنچه که کرد ضرورت دارد.

پیوند نیما و سیاست در زمانی که کودک بود، و در 1289 رخ نمود و آن هنگامی بود که محمدعلی‌شاه در گُمیش‌تپه صف آراست و برای نبرد با مشروطه‌چیان پیشروی کرد و شکست خورد و گریخت. چنان که گذشت، در این هنگام پدرِ نیما دل با مشروطه‌خواهان داشت و با بزرگان یوش و بیشتر مردم این روستا که هوادار استبداد بودند، مخالفت داشت. بعد از آن، پیوندهایی میان پدر نیما و جنگلی‌ها می‌بینیم. بنابراین نیما از همان ابتدا در خانواده‌ای زاده شده بود که گرایش سیاسی انقلابی و چپی داشتند. درباره‌ی فعالیت سیاسی پدر نیما بعد از این دوران چیز زیادی نمی‌دانیم، جز آن که انگار در جریان کشتار مردم تفلیس به دست بلشویک‌ها، نقشی داشته و دست کم در آن هنگام در این شهر حضور داشته است. این را هم می‌دانیم که فعالترین عضو این خاندان در عرصه‌ی سیاست، برادرش لادبن بوده است. نیما بسیار به این برادر وابسته بوده و با وجود آن که چهار سال از او بزرگتر بوده، او را همچون مرشدی و راهنمایی می‌ستوده است. از این رو شناخت دقیقتر لادبن کلیدی است که موضع سیاسی نیما را نیز آشکار می‌سازد.

نیما در کل بیست و چهار نامه به لادبن نوشته و از آنها رونوشتی را نگه داشته است. به این ترتیب بخش مهمی از آنچه که میان او و برادرش گذشته را می‌توان با اسنادی قابل اعتماد بازسازی کرد. به کمک این اسناد روشن می‌شود که رضا، برادر کوچکتر نیما، که معمولا لادبن نامیده می‌شد، شخصیت فعال خانواده‌ی آنها محسوب می‌شده است. او در 15 ژوئن 1917 از مدرسه‌ی سن لویی فارغ‌التحصیل شد. بعد مدتی در اداره‌ای کار کرد و در 1297 به حزب عدالت پیوست که زاده‌ی جنبش جنگل در شمال ایران بود و مرام سوسیالیستی داشت. او یکی از کسانی بود که در تبدیل حزب عدالت به حزب کمونیست ایران نقشی مهم ایفا کرد و بلافاصله به رهبری جناح چپ این حزب رسید. یعنی از کسانی بود که از نفوذ روسها در ایران هواداری می‌کرد، مرام کمونیستی را تبلیغ می‌کرد، و هوادار استقلال جمهوری گیلان از ایران بود. لادبن سردبیر روزنامه‌ی «ایران سرخ» هم بود که ارگان کمیساریای جمهوری شوروی گیلان بود. لادبن در این هنگام هفده هجده سال بیشتر نداشت و موقعیت مرکزی و بلندپایه‌اش در میان کمونیست‌های ایرانی نشان می‌دهد که احتمالا پدرش هم در همین زمینه جایگاهی ارجمند و کلیدی داشته است.

به این ترتیب لادبن مهره‌ای کلیدی بود که به همراه همفکرانش (و چه بسا با هدایت پدرش) باعث شد کمونیستها جنبش جنگل را قبضه کنند. به این ترتیب لادبن مهره‌ای کلیدی بود که به همراه همفکرانش (و چه بسا با هدایت پدرش) باعث شد کمونیستهای بلشویک جنبش جنگل را قبضه کنند. او برای مدتی با اسلحه در ارتش نامنظم بلشویک‌ها در گیلان حضور داشت. در اواخر اسفند ماه 1300 رضاخان جنگلی‌ها را شکست داد و گیلان را بازپس گرفت. لادبن در این هنگام به قفقاز گریخت و از آنجا به داغستان و بعد به مسکو رفت و یکی از اولین کمونیست‌های ایرانی بود که این مسیر را طی کرد. او در دانشگاه بین‌المللی کمونیستی شرق (کوتو) اقتصاد خواند، در آنجا با اولین نسل از کمونیست‌های ایرانی ارتباط یافت و به یکی از رهبران این گروه تبدیل شد. اصولا این دانشگاه را مقامات شوروی برای تربیت کادر از اتباع کشورهای دیگر تاسیس کرده بودند. دوره‌های این دانشگاه سه ساله بود و بخش عمده‌ی آموزشهایی که در آن ارائه می‌شد به کادرسازی و کارهای تشکیلاتی مخفی و در واقع تربیت جاسوس اختصاص داشت. گزارش‌هایی که از فارغ‌التحصیلان ایرانیِ این «دانشگاه» در دست داریم، نشان می‌دهد که این نهاد در واقع یک مدرسه‌ی تربیت فعال سیاسی و جاسوس بوده است. تقریبا همه‌ی کسانی که برای تحصیل در آنجا انتخاب می‌شدند به طبقه‌ی زحمتکش و کارگر و کشاورز تعلق داشتند و مواد درسی‌شان هم از نظر علمی و فنی بسیار ابتدایی بود. در مقابل فنون تبلیغ کمونیستم، سازماندهی گروههای انقلابی، و وفاداری به شوروی را خوب می‌آموختند و بعدتر به عوامل نفوذی شوروی در جوامع بومی‌شان بدل می‌شدند.[1] بنابراین تحصیل لادبن در آنجا را نمی‌توان به ورزیدگی او در دانشی آکادمیک تعبیر کرد. احتمالا آنچه که لادبن در این دانشگاه آموخته، بیشتر کسب مهارتهای مربوط به سازماندهی گروههای سیاسی و انجام فعالیتهای پنهانی و جاسوسی بوده است.

نیما و خواهرش کوشیده‌اند لادبن را مردی متفکر و صاحب قلم معرفی کنند. اما به واقع از اندوخته‌ی علمی و توانایی‌های فکری او اطلاع چندانی در دست نداریم. لادبن کتابی به نام «دین و اجتماع» نوشته بود[2] که امید داشت آن را در شوروی منتشر کند. اما رژیم جدید قفقاز و داغستان که قاعدتا همان جمهوری شوروی داغستان است، هزینه‌ای بابت این کار پرداخت نکرد و این کتاب چاپ ناشده باقی ماند.[3] از اشاره‌ی نیما چنین بر می‌آید که لادبن در این کتاب دلیلِ شکست انقلاب کمونیستی در ایران را پایبندی مردم به دین اسلام دانسته بود. در منابع تاریخ چپ معمولا نوشته شدنِ کتابی دیگر هم به لادبن نسبت داده شده و آن هم «علل عمومی بحران اقتصادی دنیا» است که در ابتدای سال 1310 منتشر شده است. اما این متن در واقع کتاب نیست و جزوه‌ایست در 31 صفحه که در شمران چاپ شده[4] و اشاره‌هایی سطحی به سقوط بازار بورس در دهه‌ی 1930 .م دارد و آن را نشانه‌ی انقراض سرمایه‌داری می‌داند. بنابراین بر مبنای آن نوشته‌هایی که به او منسوب است، نمی‌توان دعوی نبوغ یا ژرفنای فکر وی را باور کرد.

در سال 1303 کنگره‌ای در مسکو برگزار شد که در آن شرق‌شناسان و کمونیست‌های ایرانی حضور داشتند و می‌خواستند موقعیت رضا خان در جامعه‌ی ایران را ارزیابی کنند. بر اساس تئوری‌های مارکسیستی، رضا خان نماینده‌ی بورژوازی ملی بود و از قاجارها که مدافع فئودالیسم سنتی بودند مترقی‌تر محسوب می‌شد، و از این رو پیروزی وی در راستای اهداف کمونیست‌ها و تکامل تاریخی جامعه‌ی ایران قرار می‌گرفت. در این کنگره کمونیست‌های ایرانی به رهبری لادبن و یوسف افتخاری و لطیف‌زاده اردبیلی به این ارزیابی اعتراض کردند و نسبت به دودمان پهلوی ابراز دشمنی کردند. دولت شوروی که هیچ مخالفتی را بر نمی‌تابید، این دسته را به جاهای دور افتاده تبعید کرد. لادبن به داغستان و افتخاری به آسیای میانه تبعید شدند.[5]

سرنوشت اعضای این دسته که نخستین نسل از کمونیست‌های ایرانی تابع شوروی بودند، بیانگر و آموزنده است. در میان‌شان مسیری که افتخاری طی کرد بیشترین تفاوت را با لادبن داشت. چون او بعدتر در 1306 به ایران بازگشت و به یکی از چپ‌های مخالف حزب توده و شوروی تبدیل شد. افتخاری به خاطر فعالیت سندیکایی به زندان افتاد، اما بعد از کناره‌گیری رضا شاه آزاد شد. در سال 1321 که آتش جنگ جهانی هنوز فروزان بود، روسها در عمل تبریز را اشغال کرده بودند و تولید کارخانه‌های این شهر به طور مستقیم برای استفاده‌ی سربازان شوروی مصادره می‌شد. در این شرایط کارگران تبریزی با فلاکت و دشواری زیادی دست به گریبان بودند، چون تقاضای دستمزد بیشتر یا بهبود شرایط کاری در آن شرایط از طرف حزب توده که مدعیِ حمایت از کارگران بود، همچون تبانی با فاشیسم و هواداری از آلمان تعبیر می‌شد. در این شرایط بود که یوسف افتخاری اتحادیه‌ی کارگران و برزگران را تشکیل داد و از اعتصاب کارگری و مبارزه برای بهبود اوضاع کاری حمایت کرد. سایر همکاران او در این مقطع نیز کسانی بودند که از سیاست نواستعماری روسیه‌ی شوروی آگاهی یافته بودند و با حزب توده دشمنی می‌ورزیدند.

یوسف افتخاری در تشکیل اتحادیه‌ای ملی و مستقل از کارگران کامیاب شد و کارش به قدری بالا گرفت که سرکنسولگری شوروی در تبریز در ۱۳۲۲/۶/۱۳ او را به تهران تبعید کرد و چون دیدند همچنان اتحادیه نفوذ و کارکرد خود را حفظ کرده، در ابتدای پاییز 1323 توده‌ای‌ها به رهبری محمد بی‌ریا به دفاتر این اتحادیه حمله بردند و اموال ایشان را نابود کردند و اعضایش را مورد ضرب و شتم قرار دادند و خودِ افتخاری را هم ربودند. قبضه کردن اتحادیه‌های کارگری و تثبیت جایگاه شوروی به عنوان نماینده‌ی مارکسیسم و قدرتِ حامی کارگران، نخستین گامی بود که به شورشهای کارگری بعدی و اعلام استقلال آذربایجان انجامید. در ۱۳۲۴/۶/۱۲ تشکیلات حزب توده‌ی آذربایجان و اتحادیه‌های کارگران به حزب دموکرات آذربایجان پیوستند و این آغازگاه قدرت گرفتن این حزب و قبضه کردن امور در آذربایجان بود.

لادبن اما، بر خلاف دوست و هم‌سنگرش افتخاری، راهی مستقل را دنبال نکرد و بعد از این تبعید به مهره‌ای مطیع برای روسها بدل شد. او دو سال در داغستان باقی ماند تا آن که باز خدماتش مورد نیاز واقع شد. پس در امرداد 1305 او را به مسکو بازگرداندند و کمینترن از او خواست تا به همراه عبدالحسین حسابی به ایران برود و حزب کمونیست ایران را تاسیس کند. این زمان، مصادف می‌شود با چیرگی کامل کمونیست‌ها بر آسیای میانه و سرکوب جریانهای ایرانی‌گرای مردمی در این سرزمین. این تاریخ در ضمن همزمان است با به رسمیت شناخته شدنِ مائو از طرف شوروی‌ها و سرازیر شدنِ سیلِ کمکهای روسها به دربارِ کوچکی که مائو در چین برای خودش فراهم آورده بود.[6] بنابراین روشن است که دولت شوروی در سال 1925 برنامه‌ای را برای گسترش قلمرو نفوذ خود طراحی کرده بود که در چین و ایران زمین آن را به کار می‌بست. در چین، این برنامه به قدرتمند شدنِ کمونیستها و چیرگی مائو بعد از چند سال منتهی شد، و در ایران زمین این برنامه در بخشهایی که پیشتر توسط تزارها اشغال نظامی شده بود با موفقیت روبرو شد و در سایر نقاط به شکست انجامید. ناگفته نماند که درست در همین هنگام بود که دو تحول را در شاعران چپ‌گرا شاهد هستیم. یکی آن که ابوالقاسم لاهوتی به کشور تازه تاسیسِ تاجیکستان گسیل شد و به تبلیغ درباره‌ی این دولت نو و مزایای حاکمیت کمونیست‌ها پرداخت، و دیگری آن که نیما یوشیج در ایران ناگهان دستخوش چرخشی محتوایی شد و شعرهای مبهم و به نسبت خنثایی که درباره‌ی خودش می‌سرود، جای خود را به شعارهای حزبی چپ داد.

فرا خوانده شدنِ لادبن و فرستاده شدن‌اش به ایران نیز بخشی از این تصویر بزرگتر بود. لادبن تنها مهره‌ای نبود که در این برنامه‌ی توسعه‌طلبانه‌ی مسکو به کار گرفته شد. همکار و هم‌سفر او در این راه، عبدالحسین حسابی نام داشت که یکی از دوستان نزدیک تقی ارانی بود و بیشتر در میان فعالان چپ ایران با نام دهزاد شهرت داشت. دهزاد هم در دانشگاه کوتو درس خوانده بود و احتمالا همکلاس لادبن بود. ناگفته نماند که شاعر مهمِ پان ترک ناظم حکمت و رضا روستا و اردشیر آوانسیان هم در همین مرکز تحصیل کرده بودند.

دکتر آشتیانی که خواهرزاده‌ی نیماست، در جایی گفته بود که ماموریت لادبن در ایران ماهیتی اطلاعاتی داشته و او می‌بایست جاسوسان انگلیس در صفوف کمونیستهای ایرانی را شناسایی کند. آشتیانی می‌گوید که گزارش لادبن به استالین بسیار بدبینانه بود، چون «وی در نهایت امر به این جا می‌رسد که کمونیست‌های ایرانی غالبا جاسوس انگلیس هستند! لذا استالین به خودِ وی مظنون می‌گردد و بعد از سه سال زندان وی را پس از شکنجه‌های فراوان سر به نیست می‌کند».[7] خواه این گزارش درباره‌ی رسوخ «انگلیسی‌ها» در صف کمونیستها از باورِ نادرست و پارانویای لادبن برخاسته باشد، یا انعکاسی از بیماری مشابهِ استالین در بیانِ آشتیانی باشد، به هر صورت پیامدش برای او مرگبار بود. اما این را هم می‌دانیم که خودِ لادبن در زمینه‌ی سازماندهی کمونیست‌های ایرانی چندان موفق عمل نکرد. فعالیت پیگیر او و دوستش دهزاد به تشکیل شبکه‌ای از کمونیست‌ها در ایران انجامید که کمی بعد شناسایی شد و اعضایش دستگیر شدند. در 1309 لادبن با هویتی جعلی به ایران بازگشت تا کار بازسازی این شبکه را به انجام برساند. او برای مدتی در شمران ساکن بود و از آنجا با عبدالصمد کام‌بخش که خلبانی جوان بود دوستی‌ای به هم زد. این دو شبکه‌ای کمونیستی را در ارتش و نیروی هوایی ایران تاسیس کردند که به شکلی علنی به جاسوسی برای روسیه می‌پرداخت.

این شبکه نیز کمی بعد رسوا شد و کامبخش زندانی شد. در این هنگام (1310) لادبن از تهران گریخت و به لار رفت و در آنجا کوشید تا عشایر فارس را بر ضد دولت مرکزی بشوراند. بعد باز به تهران بازگشت و به کمک مرتضی علوی و سلطان‌زاده شروع کرد به وارد کردن نشریات کمونیستی «ستاره‌ی سرخ» و «پیکار» به ایران و توزیع کردنش بین افرادی که گرایشی به چپ داشتند. این مجلات به خصوص در تهران به طور گسترده توزیع می‌شدند و عامل اصلی این کار دکتر تقی ارانی بود که تازه از آلمان به کشور بازگشته بود.[8]

دکتر ارانی یکی از شخصیتهای مهم و تاثیرگذار در تحول جنبش کمونیستی ایران بود و باید کمی دقیقتر به زندگی‌اش نگریست. تقی ارانی در ۱۲۸۲/۶/۱۳ در تبریز زاده شد. پدرش ابوالفتح خان کارمند وزارت دارایی بود و اجدادش از مردم سرزمین اران بودند که بعدها نامش به جمهوری آذربایجان شوروی دگرگون گشت. در زمانی که چهار سال داشت، مادرش با او و سه خواهرش (ایران، کوکب و شوکت) به تهران کوچ کرد، و انگار از در این تاریخ با شوهرش اختلافی پیدا کرده باشد، چون ابوالفتح خان با وجود درآمد کافی از او پشتیبانی مالی نمی‌کرد و تقی ارانی دوران کودکی را در فقر و فاقه گذارند. پدر و مادر او به ترتیب در سالهای 1315 و 1325 درگذشتند.

تقی ارانی تا زمان مهاجرت به تهران تنها زبان ترکی را می‌دانست. اما در همان دوران کودکی پارسی را نیز آموخت و در مدرسه‌ی شرف مظفری و بعدتر در دارالفنون تحصیل کرد. او در همین دوره به فعالیتهای سیاسی کشیده شد و در جریان اعتراض دانش‌آموزان دارالفنون به قرارداد وثوق‌الدوله نقشی فعال ایفا کرد. در میان دوستان او در این دوران، دو تن بودند که همسایه‌اش هم محسوب می‌شدند و در محله‌ی شیخ هادی زندگی می‌کردند. یکی از ایشان عبدالحسین حسابی (دهزاد) بود و دیگر احمد امامی.

ارانی در 1301 به آلمان رفت و شش سال در برلین تحصیل کرد و بعد از دریافت مدرک دکترا به ایران بازگشت. او در آلمان با دوستش احمد امامی همراه بود و در ابتدای کار موضعی ملی داشت و مطالبی در معرفی رباعیات خیام و آثار ناصر خسرو می‌نوشت و در نشریه‌هایی مثل ایرانشهر و نامه‌ی فرهنگستان منتشر می‌کرد. ارانی بعدها خودش را در این دوره ناسیونالیست و شوونیست می‌دانست.[9] او در این دوران مقاله‌هایی نوشت و در یکی از آنها از پالایش زبان پارسی هواداری کرد و «ببخشید» را به جای «عذر می‌خواهم» و «سپاسگزارم» را به جای «مرسی، متشکرم» پیشنهاد کرد.[10] او هم در این نوشتار و هم در مقاله‌ی دیگری سخت به پان‌ترک‌ها تاخت و تمام مظاهر تمدنیِ مورد دعوی ایشان را ایرانی دانست و ریشه‌کن شدن زبان پارسی از قفقاز و آسیای میانه را نتیجه‌ی ستم روسها دانست.[11]

او در 1302 برای نخستین بار اسم کمونیسم و مارکسیستم را از دوستش به نام احمد اسداُف (داراب) شنید و در 1306 برای اولین بار مانیفست کمونیسم را از مرتضی علوی گرفت و خواند. او نخستین مترجم این متن به پارسی است. ارانی بعد از پیوستن به مارکسیست‌ها، به همراه دوستانش سازمانی تاسیس کرد به اسم «فرقه‌ی جمهوری انقلابی ایران». یارانش در این کار عبارت بودند از علی اردلان، غلامحسین فروهر، و مرتضی یزدی. این گروه اعلامیه‌ای به نام «بیان حق» منتشر کرد و با کمونیسم بین‌الملل تماس گرفت. «بیان‌ حق» متنی خام و هیجانی است که با این جمله ختم می‌شود: « دهاقین، كسبه، كارگران، منورالفكرها متحد شوید.»[12]

ارانی در 1307 یا 1308 به ایران بازگشت و با کمک مرتضی علوی با کمونیست‌های دیگرِ ایرانی تماس یافت. او برای دیدار با عبدالحسین حسابی به اصفهان رفت و با لادبن اسفندیاری هم ملاقاتی داشت. بعد از آن سازمان کمونیستی‌ای که این دو پدید آورده بودند شناسایی و متلاشی شد و ارانی از فعالیت حزبی و سیاسی در این زمینه چشم‌پوشی کرد. اما به تبلیغ آرای مارکسیستی پرداخت و با یاری بزرگ علوی و ایرج اسکندری از ۱۳۱۲/۱۱/۱ مجله‌ی دنیا را منتشر کرد. این مجله نامش را از لوموندِ فرانسوی به همین معنی گرفته بود. خط مشی‌ِ‌ آن در مطالبش نمایان بود و با وجود آن که به طور آشکار به مسائل روز نمی‌پرداخت، اما لحن انتقادی‌اش درباره‌ی نظم رضاشاهی کاملا نمایان بود. دوازده شماره از دنیا تا خرداد 1314 منتشر شد. این مجله تا چند دهه مرجع اصلی مارکسیست‌های ایرانی بود. اما واقعیت آن است که در دوران انتشارش تاثیر زیادی نداشت. بخش عمده‌ی مطالب را خودِ ارانی می‌نوشت و مهمترین و عمیق‌ترین بخشِ آن شرح مبانی فلسفی مارکسیسم و دیالکتیک هگلی بود. شمارگان نشریه تنها دویست نسخه بود و زبان ارانی به قدری پیچیده و ناروان بود که برای مخاطب آن روز ثقیل و نامفهوم می‌نمود.

از ابتدای سال 1314 تقی ارانی با عبدالصمد کامبخش و چند تن دیگر تصمیم به احیای تشکیلات کمونیستی ایران گرفتند. ایرج اسکندری نیز با ایشان همراه شد و نیروهای جوانتری مثل احسان طبری، رضا رادمنش، عباس نراقی، مرتضی یزدی و انورخامه‌ای نیز به ایشان پیوستند.[13] در اردیبهشت 1316 این گروه شناسایی و دستگیر شدند و اینها همان کسانی بودند که به نام 53 نفر شهرت یافتند. لادبن بی‌شک یکی از افراد تحت تعقیب در این میان بوده است. اما زود از ماجرا خبردار شد و گریخت. مهم بودن وی را از اینجا می‌توان دریافت که وقتی ارانی را دستگیر کردند، درباره‌ی لادبن از وی بازجویی کردند و ارانی هم اعتراف کرد که روزی لادبن اوراقی را نزد او به امانت گذاشته و بعد هم آمده و آنها را برده است.[14]

در میان دستگیر شدگان، کامبخش اولین کسی بود که لب به اعتراف گشود و با سخنان او بود که بخش مهمی از اعضای این گروه دستگیر شدند. اما او گناه را به گردن ارانی انداخت و تا مدتی همه فکر می‌کردند او دوستانش را لو داده است. البته اعتراف ارانی هم در این ماجرا بی‌تاثیر نبود، اما نخست اعترافهای کامبخش را برایش خوانده بودند و او آن را تایید کرده بود.[15] وقتی دادگاه 53 نفر در 11/8/1317 برگزار شد، دکتر ارانی در دفاع از گروهش و عقایدش شش ساعت و نیم سخنرانی کرد. بعد از این بود که او به قهرمان این گروه تبدیل شد و یارانش دریافتند که لو دهنده‌شان او نبوده‌ است.[16]

در دادگاه ارانی را به ده سال زندان محکوم کردند که در آن هنگام بالاترین کیفر برای فعالیت سیاسی بود. ارانی را در زندان به خاطر نفوذ کلامش معمولا در انفرادی نگه می‌داشتند و به این خاطر مدام اعتصاب غذا می‌کرد. او در ۱۳۱۸/۱۱/۱۴ درگذشت. اسناد زندان دلیل آن را ابتلا به تیفوس ذکر کرده و این با توجه به وضع بهداشت آن روزها چندان هم ناپذیرفتنی نیست. یارانش بعدها گفتند که او را مسموم کرده‌اند. مرگ او تاثیر زیادی بر اعضای گروه 53 نفر به جا گذاشت و او را به نوعی اسطوره بدل کرد.[17] اما دکتر ملکی که دوست و هم‌سلولی او بوده تایید کرده که به واقع به تیفوس مبتلا شده و به این خاطر درگذشته است. ملکی تا حدودی هم خودِ ارانی را در این مورد مسئول می‌دانست که با اعتصاب غذای دایم و ناسازگاری با زندانبانان باعث می‌شد به او سخت بگیرند و وضع سلامتش مختل شود.[18] بعد از فرو افتادن رضا شاه‌ هم در دادگاهی که سرپاس مختاری و پزشک احمدی به جرم کشتن زندانیان محاکمه شدند، از قتل ارانی سخنی به میان نیامد و شاید دلیلش آن بود که یکی از دوستان ارانی یعنی احمد امامی بعد از مرگ او پیکرش را معاینه کرده بود و اعلام کرده بود که علت مرگ او سوءتغذیه (به خاطر اعتصاب غذا) و ابتلا به بیماری‌ای -شاید تیفوس- بوده است.

ارانی یکی از مهمترین شخصیتهای سیاسی این دوران بود و مرگش در زندان باعث شد تا به قهرمانی شهید بدل شود. هرچند بعدتر حزب توده او را به عنوان بنیانگذار خویش ستود و سازمان خویش را ادامه‌ی فعالیت‌های وی قلمداد کرد، اما واقعیت آن است که اتصال سازمانی مشخصی با حزب توده یا مقدمات آن نداشته است و این اعضای گروه پنجاه و سه نفر بودند که بعدها و پس از تاسیس حزب توده او را به عنوان شهید و بنیانگذار خود دستمایه‌ی تبلیغ قرار دادند.[19] حزب توده را باید ادامه‌ی فعالیتهای کامبخش دانست و نه ارانی. در واقع ارانی پیش از تاسیس حزب توده و نهادهای شبیه به آن دستگیر شد و دست کم در زمان بازجویی معلوم شد که در جبهه‌ی مقابل کمونیست‌های سرسپرده‌ی شوروی قرار داشته است، که کامبخش و لادبن نمونه‌هایی از ایشان بودند.

یکی دیگر از کسانی که می‌توان او را همدست لادبن دانست، مصطفی لنکرانی است. این مرد نوه‌ی آخوند فاضل لنکرانی بود و از برادران مشهور لنکرانی که هفت تن بودند و چهار نفرشان عضو رسمی حزب توده بودند و بقیه نیز با این حزب همکاری داشتند. مقر این خانواده در محله‌ی سنگلج بود و خانه‌ی ایشان تنها خانه‌ای بود که در جریان تخریب این محله و ساخت پارک شهر، ویران نشد. برادر بزرگتر او، شیخ حسین لنکرانی همان کسی بود که بعد از رد اعتبارنامه‌ی پیشه‌وری در مجلس چهاردهم به هواداری از او پرداخت و از همان ابتدا گرایش تجزیه‌طلبانه‌ی او را تایید می‌کرد. مصطفی لنکرانی در ابتدای بالا گرفتن کار جنبش جنگل در رشت حضور داشت و هم عضو جنبش جنگل شد و هم از اعضای مهم فرقه‌ی پیشه‌وری بود. او یکی از بازیگرانی بود که باعث شد جنگلی‌های قدیمی از صحنه‌ی سیاست کنار گذاشته شوند و فرقه‌ای‌های بلشویک منابع و موقعیتی که جنگلی‌ها به دست آورده بودند را غصب کنند و این دقیقا نقشی بود که لادبن نیز ایفا کرد. بنابراین او از همان ابتدای کار و دوران جنبش جنگل با لادبن مربوط بوده است.

مصطفی لنکرانی بعد از بازگشت به تهران «جمعیت مختلط ملی» را به عنوان شاخه‌ای قوم‌گرا از حزب توده تاسیس کرد و در همین هنگام رسما به عضویت حزب توده در آمد. جمعیت در پایتخت از پیشه‌وری طرفداری می‌کرد و شعارش «تعمیم قیام ملی آذربایجان» بود. نقش لنکرانی‌ها در این میان چندان برجسته بود که شهربانی در 1325 و گرماگرم خاتمه دادن به غائله‌ی آذربایجان چهار برادر لنکرانی (شیخ حسین، احمد، مرتضی و مصطفی، که این دوتای آخری دوقلو بودند) را به کرمان تبعید کرد و بعد از چند ماه که ماجرا ختم شد، قوام که با شیخ حسین دوستی‌ای داشت، آنها را با احترام به تهران بازگرداند. برادر دیگرِ این جماعت همان حسام لنکرانی مشهور بود که مدتی مسئول چاپخانه‌ی حزب توده بود و بعد به دست رفیق ‌حزبی‌اش خسرو روزبه ترور شد و به قتل رسید.

از این نام و نشان‌ها بر می‌آید که لادبن شخصیت مهمی بوده و در پیوند دادن کمونیست‌های ایرانی به هم به نسبت خوب عمل کرده است. با این همه او در سازماندهی این نیروها ناکام ماند، و حاصل فعالیت لادبن و دهزاد بعد از سه سال، چندان چشمگیر نبود. در دی‌ماه 1310 شبکه‌ی تهران و افسران عضو آن شناسایی و اعضایش دستگیر شدند، و در 1316 دسته‌ی ارانی و کامبخش نیز به زندان افتادند و ایشان همان پنجاه و سه تنِ مشهور بودند. لادبن بعد از این جریان به یوش گریخت و مدتی در آنجا پنهان بود. بعد به همراه نیما به مرزهای شمالی کشور رفت و باز به روسیه بازگشت. بعد از آن دیگر از لادبن اسمی در تاریخ نمی‌شنویم و تقریبا قطعی است که نظر خواهرش درست است و او در جریان تصفیه‌های استالینی مانند بیشتر کمونیست‌های ایرانی دیگرِ‌ مقیم روسیه اعدام شده است.[20] غلامحسین حسابی نیز یکی دیگر از قربانیان این تصفیه بود. چون وقتی عبدالحسین نوشین در نوامبر 1941 پیام درود کمونیستهای زندانی ایرانی را خطاب به هم‌مسلکانشان در روسیه به گئورکی دیمیتروف (دبیر کل بین‌الملل کمونیست) ابلاغ کرد، دایره‌ی مربوط به کادرها در کمینترن سندی تنظیم کرد و در آن به سرنوشت دریافت کنندگان این نامه اشاره کرد. در این نامه به کمونیستهای قدیمی و هم‌رزمان ارانی اشاره شده بود که در میانشان این نامها دیده می‌شد: مرتضی علوی (برادر بزرگ علوی)، عبدالحسین حسابی، و لادبن اسفندیاری. گولیایف که رئیس دایره‌ی کادرهای کمینترن بود، در 21 نوامبر 1941 در نامه‌اش به دیمیتروف نوشت که اکثر مخاطبان نامه‌ی نوشین «زیر سرکوبِ اِن.کا.وِ.دِ (سازمان امنیت شوروی) به سر می‌برند» و این بدان معنا بود که یا به قتل رسیده‌اند و یا به سیبری تبعید شده‌اند.[21]

فارغ از این فرجامِ غم‌انگیز، تا اینجای کار روشن است که لادبن، برادر نیما، یکی از بنیانگذاران حزب توده در ایران بوده است. او از همان ابتدا مرید گوش به فرمان کمونیستهای روسی بود و تا زمانی که در گولاگ‌های استالینی در گمنامی به قتل برسد، همین نقش را با وفاداری ایفا کرد. او چه در زمان حضورش در جنبش جنگل و چه در زمانی که به سازماندهی کمونیستهای ایرانی مشغول بود، همواره نماینده‌ی منافع و سیاست روسیه‌ی شوروی محسوب می‌شد. در تمام این دوران، ارتباط او با نیما برقرار بود و چنین می‌نماید که برادر بزرگتر به او همچون مرشدی سیاسی نگریسته باشد.

در بیشتر کتابهایی که این روزها درباره‌ی نیما نوشته می‌شود، عبارتهایی از این دست را می‌خوانیم: «طرفداران حزب توده و نیروی سوم…سر جلب و جذب نیما دعوا داشتند، اما خودِ نیما عضو هیچ حزب و سازمانی نبود. تنها همین را می‌توان گفت که گرایشی به چپ داشت، آن هم برای دلسوزی برای مردم و بس.»[22] این جملات را اخوان ثالث درباره‌ی نیما نوشته است، و بعد از او بارها و بارها در گفتار و نوشتار مورخان شعر معاصر تکرار شده است. این جملات یکسره نادرست است. از سویی نیما پیوندهای روشن و تشکیلاتی با حزب توده داشت، و از سوی دیگر ارتباطش با این حزب و نهادهای چپِ دیگر از سر «دلسوزی برای مردم» نبود و بر اساس ملاحظه‌هایی کاملا سودجویانه تنظیم شده بود.

از نظر اتصال به سازمانهای کمونیست در ایران، نیما به نوعی پیش‌کسوت شباهت دارد. او البته به خاطر ناتوانی‌اش در تاثیرگذاری بر دیگران و مدیریت روابطش، نقش سازمانی رسمی یا موقعیتی مدیریتی در حزب یا سازمانی نداشت، و از این نظر وضعیتش همتاست با شاعرانی مانند سایه و اخوان و اسماعیل شاهرودی، که درباره‌ی عضویت ایشان در حزب توده هیچ تردیدی وجود ندارد. در واقع نیما یکی از معدود چپ‌های ایرانی است که سالها پیش از تاسیس حزب توده از مجرای برادرش لادبن با شکل جنینی این سازمان پیوند داشته است. شواهد نشان می‌دهد که هم او خود را عضو این سازمان می‌دانسته، هم دیگران چنین تصویری داشته‌اند، و هم کردارهایش بر این مبنا سازمان می‌یافته است. بنابراین دعویِ بی‌ربط بودنِ نیما با سازمانهای چپ ناراست است. او پیوندهای سازمانی روشنی داشته و تقریبا تمام جهت‌گیری‌های زندگی‌اش در این امتداد تعریف می‌شده است.

شواهد در این زمینه فراوان است. نیما در فاصله‌ی ۱۳۰۳/۹/۲۵ تا ۱۳۰۵/۷/۱۷ نامه‌هایش خطاب به لادبن را به صورت «برادر و رفیق تو» امضا می‌کند و این استفاده از کلمه‌ی رفیق نشان می‌دهد که او خود را عضوی از حلقه‌ی کمونیست‌ها می‌دانسته است. کلیدواژ‌ه‌ی رفیق برای نامیدن اعضای هم‌حزبی دقیقا در همین دوران میان چپ‌های ایرانی باب شد و نامه‌های نیما یکی از نخستین اسنادی است که کاربرد منظم آن را در خارج از اسناد اداری نشان می‌دهد. همچنین از تمام این نامه‌ها بر می‌آید که نیما خود را همدست و هم‌مسلک برادرش می‌دانسته و می‌کوشیده در راه آرمان او گام بردارد.

مرور شعرهای نیما هم نشان می‌دهد که او سخت به مبارزه‌ی کمونیست‌ها برای دستیابی به قدرت وفادار بوده و بخش عمده‌ی شعرهایش و نامه‌هایش در واقع شعارهایی فرمایشی در این امتداد هستند. نیما در نامه‌ای که در سرطان 1300 نوشته شعارهایی انقلابی داده و خطاب به جوانها گفته که شما مرد هستید و باید بروید تا آخرین قطره‌ی خونتان برای حقوق انسانی بجنگید. او در این نامه لحنی حماسی دارد و می‌گوید فردا جسد مرا در میان کشتگان در راه حق خواهند یافت که همچنان برای یاری به ضعفا فریاد انتقام سر می‌دهد. این متن قاعدتا در ماجرای فروپاشی دولت شوروی گیلان نوشته شده است.[23]

شعرها و نوشته‌های نیما در ده سال اولِ زمامداری رضا شاه، کینه‌توزی و دشمنی شدید وی را نسبت به شاه نوآمده نشان می‌دهد. نیما در نامه‌ای به تاریخ ۱۳۰۴/۸/۲۱ درباره‌ی مجلس موسسان که تازه در همان هنگام رضا شاه را به سلطنت برگزیده بود، به دوستی نوشت که این مجلس همان شیطان است و خودکامه‌ای را به تاج و تخت منصوب کرده است.[24] در 1306 «سرباز فولادین» را در ستایش از سرهنگ فولادین سروده، که فرمانده‌ی گارد سلطنتی بود و می‌خواست رضا شاه را ترور کند، اما لو رفت و اعدامش کردند. شعر در واقع مثنوی‌ایست که به نسبت خوب شروع شده، اما به تدریج وزن و تصویرها در آن نازیبا و سست می‌شود. نیما در میانه‌ی هر دو بیتِ پیاپی یک مصرع بی‌قافیه هم آورده که کل شعر را به بندهایی سه مصراعی شبیه ساخته است. این مصرعهای سومِ رها تاثیر زیبایی‌شناسانه‌ی منفی‌ای بر جای گذاشته‌اند و اثر وزن و قافیه را که گاه می‌توانست زیبا باشد، خنثا کرده‌اند. شعر در کل از حدود 150 بندِ این چنینی تشکیل یافته است.[25] این منظومه با بیتی به نسبت قوی شروع می‌شود:

این ماجرا به چشم کس ار زشت، ور نکوست         آنکس که گفت با من، اینک برای اوست

اما بلافاصله این زیبایی رنگ می‌بازد و در بیت دوم با این کلام روبرو می‌شویم:

این ماجرای دست ز جان شسته‌ایست کاو           آمد که دادِ مردم بستاند از عدو

بعد از آن هم این نازیبایی ترکیب کلمات و غلطهای نمایان وزنی همچنان ادامه می‌یابد تا پایان شعر. به شکلی که یک بار خواندن این متن از ابتدا تا انتها واقعا به زحمت نیاز دارد و شک دارم هیچ کسی آن را بابت حس شاعرانه و لذت ادبی و از سر رغبت، و نه از سرِ وظیفه خوانده باشد. به هر صورت درباره‌ی این شعر این نکته‌ی هم جالب است که اولین بار حدود شصت سال بعد از سروده شدن‌اش در سال 1364 توسط سیروس طاهباز منتشر شد و تا پیش از آن کسی خبر نداشت که نیما چنین شعری سروده است.[26]

نخستین منظومه‌ی بلندی که نیما با مضمونی سیاسی سرود هم درست در گرماگرم دور اول فعالیت لادبن تولید شده است و فعالیتهای وی را باز می‌نمایاند. این شعر در دیماه سال 1306 سروده شده و «شهید گمنام» نام دارد. متنی است طولانی در هفده بندِ پنج مصراعی که بیتهایش قافیه‌های جداگانه دارند و مصرع پنجمی که در انتهای هر بند قرار می‌گیرد به شیوه‌ی مرسوم نیما آزاد است و بی‌قافیه. شعر به غایت سست و نازیباست و روایتی شعارگونه است و داستان جوانی انقلابی است که در «کمیته» می‌شنود که استبدادیون توپی خطرناک دارند و او با انداختن خود جلوی توپ آن را بی‌اثر می‌سازد. روایت بسیار بد گشوده می‌شود و همه جا استبداد به ضرورت وزن به «ستبداد» تبدیل شده و در بیتی هم تصریح شده که منظور از شاهِ مستبد کسی از دودمان قاجار است،[27] احتمالا برای آن که شاعر از بدگمانی حکومت در امان بماند. اهمیت این شعر تنها در آن است که تا جایی که من دیدم یکی از نخستین متونی است که در سنت چپ نوشته شده و کلمه‌ی شهید را برای کشتگان در راه عقیده به معنایی مدرن به کار گرفته است. در 1309 نیما شعری انقلابی به نام «هیئت درون پرده»[28] سرود که با همان سستی، که نوعی دعوت به شورش برزگران با داس است و نمادها و کلمه‌های محبوب کمونیستهای آن دوران در آن زیاد تکرار شده است.

بنابراین تردیدی نیست که نیما سرسپرده‌ی مرام کمونیستی بوده و در آن میان هم از جبهه‌ی مطیع شوروی پیروی می‌کرده و گفتمان ایشان را در شعرهای خود بازتولید می‌کرده است. از نامه‌های رد و بدل شده بین دو برادر بر می‌آید که لادبن در میان این دو شخصیت قوی و رهبر بوده و نیما پیرو و تابع او محسوب می‌شده است. لادبن در ۱۳۰۰/۵/۱۵ از بادکوبه به نیما نامه نوشت و در آن گفت که «حسنک وزیر غزنه» که منظومه‌ی تازه‌ی نیما بود، «استادانه» است و «شبیه به سبک شعر غربی» سروده شده است. بعد در همان جا برادر مهتر را اندرز می‌دهد که «ملاحظه کن که افکار و آثار در خدمت حیات زحمتکشان و نفرت از طبقات عالیه باشد.»[29] در نامه‌ی دیگری به تاریخ فروردین 1302 از کریمه می‌نویسد که دو شعر «سرباز» و «محبس» شعرهایی خوب هستند چون «رئالیستی» و در خدمت «منافع رنجبران» هستند.[30] از «سفرنامه‌ی رشت» نیما هم به روشنی بر می‌آید که او در زمان نوشتن این متن (1308) خود را کمونیست می‌دانسته و با انقلابیون کمونیست‌ همدلی عمیقی حس می‌کرده است.[31]

بررسی رفتار لادبن نشان می‌دهد که او نیز برادرش را متحد و همدست خویش می‌دانسته است. در واقع ارتباط میان لادبن و نیما شباهت عجیبی دارد به رابطه‌ی مرتضی علوی و برادرش بزرگ علوی. در واقع لادبن نخستین کسی بود که شاعر بودن نیما را تبلیغ کرد و نیروهای چپ را برانگیخت تا او را با این عنوان مطرح کنند و مایه‌ی شهرتش شوند. نمونه‌ای از تلاشهای او در این مورد را می‌توان در خاطرات اردشیر آوانسیان یافت، که خود یکی از بنیانگذاران حزب توده است. اردشیر در زمانی که در شوروی اقامت داشت، هم مسلک و آشنای لادبن بود، هرچند انگار هرگز صمیمیت زیادی بین این دو نبوده است.

آوانسیان نوشته که لادبن به او و رضا روستا گفته بود که در تهران برادری شاعر دارد و از آنها خواسته بود نزد او بروند. معلوم است که لادبن برادرش را به عنوان یک هم‌مسلک و مبارز چپ به این دو معرفی کرده بود. چون وقتی در 1320 برای سازماندهی مجدد حزب توده به ایران آمدند، مستقیم نزد نیما رفتند. آوانسیان تعریف می‌کند که در این هنگام نیما و عالیه در خانه‌ای به نسبت قشنگ در نزدیکی خندق شهر زندگی می‌کردند که بعدها پر شد و به خیابان شاهرضا بدل شد. پرده‌های این خانه‌ به رنگ سرخ بود و این در آن هنگام نوعی تبلیغ برای کمونیستها قلمداد می‌شد.

این را هم بگوییم که نیما بعد از شهریور 1320 از این خانه به جایی در سمت چپ و شمال خیابان پاریس نقل مکان کرد که محله‌ی اعیان‌نشینی محسوب می‌شد. انور خامه‌ای که در این هنگام به خانه‌ی نیما رفت و آمد داشته، گزارش کرده که این خانه به نسبت مرفه محسوب می‌شد و با دسترنج همسرش عالیه مهیا شده بود.[32] بعدتر نیما به خانه‌ای دیگر در همان خیابان کوچید و بعد از آن به تجریش منتقل شد و این آخری خانه‌ی به نسبت محقری بود که دلخواهش نبود.

آوانسیان و روستا نزد نیما رفتند و با او سخن گفتند، اما به سرعت از او سرخورده شدند و به این نتیجه رسیدند که برای کار سیاسی ارزشی ندارد و از لحن آوانسیان بر می‌آید که به سلامت عقل نیما نیز مشکوک شده است. در نخستین دیدار، نیما با شور و شوق تمام سعی کرده بود روایت خاص خود را از مارکسیسم به این دو تن که در جرگه‌ی رهبران فکری جنبش چپ ایران بودند، بقبولاند. وقتی آوانسیان به او گوشزد کرده بود که مارکسیسم این چیزهایی که او می‌گوید نیست، نیما برآشفته شده بود و فریاد زده بود که «من لنین شرق هستم!»[33]

نمونه‌ی دیگری از زمینه‌چینی کمونیست‌ها برای مطرح کردن نیما، به ماجرای تئاتر بارفروش مربوط می‌شود. چنان که به اختصار گذشت، در آن زمانی که نیما در بارفروش اقامت داشت، قرار شد تئاتری در شهر برگزار شود. به این ترتیب در جمعه 25 آبان ماه 1307 مراسمی برگزار شد و نزدیک به هزار تن در تئاتر بارفروش گرد آمدند. در این هنگام مردی به نام اردشیر برزگر بادکوبه‌ای که به گزارش نیما «عضو قونسول‌خانه‌ی سویتی آذربایجان» بود، و به این ترتیب کمونیستی بوده از اتباع جمهوری آذربایجان شوروی، تصمیم می‌گیرد نیما را به عنوان شاعری بزرگ و مهم به مردم معرفی کند و به این ترتیب مایه‌ی شهرت او شود. پیشتر هم با نیما هماهنگ می‌کند و می‌گوید که «یک کلمه‌ی آتشین درباره‌ی سوسیالیسم بگو». به هر صورت قرار می‌شود نیما هم در آن روز پیش از آغاز تئاتر سخنران باشد و برزگر با آب و تاب تمام او را به عنوان شاعری بزرگ به جمع معرفی می‌کند. اما نیما در حالی روی صحنه می‌رود که مست بوده و حالتی متعادل نداشته است. نتیجه آن می‌شود که نیما شروع می‌کند به فحاشی و ضمن توهین کردن به مردم بارفروش و حاضران، تئاتر شهر و کتابخانه و اجرای مراسم و خلاصه همه چیز را ریشخند می‌کند و به تمسخر می‌گیرد.[34] از این داده‌ها بر می‌آید که کمونیست‌هایی که به شکل تشکیلاتی با هم و با لادبن در ارتباط بوده‌اند، مترصد فرصتی بوده‌اند که نیما را مطرح کنند و به عنوان شاعر برایش تبلیغ کنند. هرچند معمولا خلق‌ و خوی نیما و رفتار نامعقولش این تلاشها را نافرجام می‌ساخته است.

تنها پل ارتباطی میان نیما و فعالان کمونیستِ ایرانی برادرش نبوده است. چون خبر داریم که خودش هم با کسانی مربوط بوده است. یکی از این کسان، تقی ارانی است. حلقه‌ی ارتباطی اصلی میان ارانی و نیما، خواهر نیما ثریا (بهجت) بود که شوهر دکتر جلال افشار بود و با خواهر دکتر ارانی –شوکت- دوستی نزدیکی داشت و به خانه‌شان رفت و آمد می‌کرد. نیما هم در نامه‌ای که به او نوشته، نشانی خواهرش را داده و حدس زده که شاید ارانی او را نشناسد: «اگر زیاد اسم مرا نشنیده باشید و ثریای افشار برای اولین دفعه به شما بگوید این گمنامی هم صفت ممتازه و عمومی حیات مردم زحمت‌کش در ایران است.»[35]

به احتمال زیاد همین ثریا بوده که کتاب ارانی درباره‌ی روانشناسی –«معرفه‌الروح»- را به نیما رسانده است. نیما در 1310 که در آستارا مقیم بود، آن را خواند و در نامه‌ای به ارانی نظرش را درباره‌اش نوشت. از سرآغاز این نامه چند چیز روشن می‌شود:

«به دکتر تقی ارانی

رفیق من!

قبل از این‌که اسم مرا بدانید این کاغذ معرف من است. منتقل می‌شوید که این صدا، صدای آشناست. همان‌طور که تألیفات شما صدای آشنا به گوش من می‌رساند. با این اصول و طرز تفکر مثل این‌که این تألیفات را برای من نوشته‌اید. در این وادی خواسته صدا بزنید ببینید ممکن است در میان هزارها سر، سری هم وجود داشته باشد که بجنبد. ولی ابدا من در خیال این کار هم نمی‌افتم. برای این‌که زیر و روی ایران را خوب شناخته‌ام. در این صورت این را اعتراف خواهید کرد که با فقدان انسان هم‌فکر چه‌قدر ارتباط در بین شما و من و یک سومی از نقطه نظر اجتماعی مفید است.»[36]

با خواندن این نامه چند نکته روشن می‌شود. نخست آن که ارانی همچنان تا 1310 نیما را نمی‌شناخته یا دست کم نیما چنین فکر می‌کرده است. دوم آن که نیما خود را هم‌مسلک و هم‌مرام وی می‌داند و او را با لقب رفیق مخاطب قرار می‌دهد. در برخی از زندگینامه‌های نیما طوری وانمود شده که گویی نیما در این نامه‌اش بر کتاب ارانی نقدی علمی وارد آورده و بحثی جدی را مطرح کرده است. اما چنین نیست. در این نامه نیما عقایدش را درباره‌ی مضمون کتاب شرح داده است. خودِ کتاب «معرفة النفس» کتابی است بسیار ساده و کم‌مایه که چند قاعده درباره‌ی روانشناسی و روانکاوی را به شکلی بسیار گذرا و سطحی بازگو کرده است. نامه‌ی نیما از آن هم ساده‌انگارانه‌تر است و تنها عقایدی عام و کلی درباره‌ی انسان و هدف زندگی و رنجهای بشری را در بر می‌گیرد که نه به روانشناسی علمی ارتباط چندانی دارد و نه نقدی روش‌شناسانه به کتاب محسوب می‌شود. تنها بخشهایی از نامه به نقد شباهت دارد، جایی است که نیما درباره‌ی تاثیر کتاب بر مخاطب ایرانی حرف می‌زند و این کار را هم کاملا سیاسی و از درون دریچه‌ی مصالح حزبی و راهبردهای تبلیغاتی آرای چپ انجام می‌دهد. نیما نامه‌ی خود را چنین به پایان برده است:

«به این جهت شما می‌توانید بدون دخالت در بعضی مسائل که ایجاد زحمت می‌کند و بدون این‌که فکر کنید چرا دخالت ندارید، بدون مانعی در تأسیس حیات جدید ایدئولوژی ایران کمک بکنید و در این اقدام خودتان مثل یک پیش‌رو باشید، بهتر از یک سرباز که کشته می‌شود و به مراتب لازمتر از هزاران قطعه شعر و غزل که فلان شاعر قدیمی مسلک معاصر نشر می‌دهد، خدمت کنید.»

جالب آن است که نیما در این جمله کلمه‌ی ایدئولوژی را در معنایی مثبت به کار برده و این همان است که دکتر شریعتی و جلال آل‌احمد بعدتر در میان مخاطبان جوان خود باب‌اش کردند. این کاربرد نشانه‌ی نادانی نیما و سایرین درباره‌ی این کلمه است، چون خودِ این کلمه در بافت اروپایی‌اش معنایی منفی دارد و در آثار مارکس هم غالبا به معنای «باورهای غلط» و «جهانِ‌بینیِ دروغینِ برخاسته از فریب طبقاتی» به کار گرفته شده است. به هر صورت نیما ظاهرا به نادانی خود در این زمینه واقف نبوده و از لحنش در این نامه بر می‌آید که خود را نظریه‌پردازی بزرگ و مهم می‌داند و این خودانگاره‌ی اغراق‌آمیز همان است که ستایندگان امروزین‌اش معمولا بدون خواندن و نقد آثارش در این زمینه‌ها، پذیرفته‌ و بازگو کرده‌اند.

خسرو شاکری که زندگینامه‌ای از ارانی تدوین کرده، بر این باور است که نامه‌ی یاد شده نوشته‌ی لادبن بوده و نه نیما، و از آستارای قفقاز برای ارانی فرستاده شده، و نه از آستارای آذربایجان ایران.[37] دلیل او آن است که در این متن بر خلاف رویکرد عمومی نیما که مردم‌گریز و مخالف با فعالیت سیاسی بود، نشانه‌های روشن همفکری و همسویی با ارانی دیده می‌شود. از سوی دیگر از دید او محتوای این نامه که نقدی علمی است، با سایر فعالیتها و اندیشه‌های نیما همخوانی ندارد. اما این برداشت نادرست است و عاطفی‌راد در نوشتاری که بر تارنمایش منتشر کرده[38] به درستی و به شکلی مستند استدلال کرده که نویسنده‌ی این نامه بی‌شک خودِ نیما بوده است. از سویی اشتیاق فعالیت سیاسی و اجتماعی در شعرهای این دوره‌ی نیما هم به روشنی دیده می‌شود و از سوی دیگر محتوای علمی نامه بسیار تنک‌مایه است و نوشتن‌اش نیاز به دانایی عمیقی نداشته که از دسترس نیما به دور باشد. لحن کلام و برخی از خطاهای دستوری ویژه‌ی نیما هم در آن فراوان دیده می‌شود.

از جملات پایانی این نامه بر می‌آید که نیما و ارانی تا این تاریخ همدیگر را ندیده بوده‌اند. بر این مبنا سال 1312 قدیمی‌ترین زمانِ محتمل برای دیدار آنهاست. چون نیما و عالیه در این هنگام به تهران آمدند و دکتر ارانی هم در این دوره در همین شهر مقیم بود و شروع کرده بود به انتشار مجله‌ی «دنیا». پیوندی که شاید میان آنها برقرار بوده باشد، آن است که نیما در این سال برای مدتی بسیار کوتاه به عنوان معلم در مدرسه‌ی صنعتی ایران-آلمان مشغول به کار شد و بزرگ علوی که دوست ارانی بود در آنجا با وی همکار بود. در ضمن در همین تاریخ دکتر ارانی در اداره‌ی صناعت به سمت رئیس تعلیمات رسید و برای بازرسی از مدارس صنعتی از این مراکز بازدید می‌کرد. بنابراین به احتمال زیاد در جریان همین کارها نیما را دیده یا دست کم از مجرای دوستش بزرگ علوی از او خبر می‌گرفته است. از بهمن 1312 که ارانی انتشار مجله‌ی «دنیا» را شروع کرد، بزرگ علوی هم به عنوان همکار و عضو هیات تحریریه در کنارش بود و این دو برای کار مجله مدام یکدیگر را می‌دیدند. با این همه در آثار ارانی هیچ اشاره‌ای به نیما دیده نمی‌شود و چنین می‌نماید که او علاقه یا توجه چندانی به نیما نداشته است. این نکته به دو دلیل اهمیت دارد. یکی نقش کلیدی ارانی در ساماندهی نیروهای چپ است، و دیگر آن است که ارانی شاعر هم بوده و شعرهایی هم می‌سروده است. از محتوای نامه‌ی نیما و غیاب حتا یک اشاره به نیما در آثار و خاطره‌ای فراوانِ به جا مانده از ارانی، بر می‌آید که او نیما را جدی نمی‌گرفته و در برنامه‌های خود به حساب نمی‌آورده است.

شخص دیگری که نیما احتمالا مستقل از برادرش با او مربوط بوده، کسی است که ارتباط با او در نهایت به شهرت نیما منتهی شد. بر اساس نامه‌های نیما، او در بارفروش «مردی مقدس» به نام بی‌نیاز را ملاقات کرد و بعد از آن به قول خودش کاملا دگرگون شد. او چند سال بعد در نامه‌ای به برادرش ‌نوشت که بعد از دیدار این آدم «عوض‌ شده‌ام، از همه چیز منزجرم».[39] ناگفته نماند که این «مرد مقدس» همان عبدالرزاق بی‌نیاز است که پدر زنِ احسان طبری محسوب می‌شود و به گفته‌ی او از کمونیست‌های قدیمی ایران و همکار ارژنیکیدزه (دوست وفادار استالین) بوده است.

احتمالا نیما از مجرای همین فرد با احسان طبری آشنا شد و او کسی بود که دروازه‌های شاهراه شهرت را بر وی گشود. ارتباط میان این دو احتمالا در ابتدای دهه‌ی بیست و بعد از کناره‌گیری رضا شاه برقرار شده باشد. چون نیما در فاصله‌ی 1310 تا 1320 تا حدودی از شاعری کناره گرفته بود و بخش مهمی از فعالیتهایش، به خصوص در دو سالِ آخر زمامداری رضا شاه کاملا در راستای سیاستهای دربار پهلوی قرار داشت. بنابراین بعید است در این فاصله احسان طبری با او همکاری داشته باشد.

در میان ادیبان و شاعرانی که از دوران ناصرالدین شاه تا آخر دوران رضا شاه فعال بودند، نیما تنها کسی است که ارتباطی واژگونه و شگفت با ملیت ایرانی برقرار می‌کند. تمام شاعران ایرانیِ این دوران، حتا کسی مانند ادیب پیشاوری که ضد مشروطه است، یا آخوندزاده و طالبوف که گرایشهای ادبی اروپامدارانه دارند، در یک نکته توافق دارند و آن هم احترام به ملیت ایرانی و هواداری پرشور از هویت دیرینه و تاریخ ایران است. شاعران در این دوران معمولا مانند بهار و دهخدا با شور مشروطه‌خواهانه و تجددطلبانه به این مضمون می‌پردازند، و برخی در بافتی سنتی و قدیمی‌تر چنین می‌کنند. اما هواداری از ملیت ایرانی و پافشاری بر هویت خویش امری است که همه در آن توافق دارند.

در سالهای پایانیِ قرن سیزدهم خورشیدی، و بعد از موجی از روشنگری که با انقلاب مشروطه برخاست، مفهوم تازه‌ای از ملیت ایرانی زیر تاثیر مدرنیته‌ی غربی صورتبندی شد و این همان است که در نهایت با رهبری رضا شاه به سرمشق غالب تبدیل شد و بافت ناسیونالیسم مدرن ایرانی را برساخت. شواهدی هست که نشان می‌دهد جمعیتِ حاشیه‌نشین و روستایی که از نزدیک با شعارها و مضمونهای انقلاب مشروطه برخورد نداشتند، این پیکربندی تازه‌ی هویت ملی را با یک نسل تاخیر دریافت کردند.

برای ایشان تا بیست سی سال پس از انقلاب مشروطه، هویت ملی همچنان در همان چارچوب پیشامدرن و قدیمی تعریف می‌شد. تعریفی که با زادگاه و بافت خانوادگی و قبیله‌ای پیوند داشت و تا حدودی به مفاهیم دینی نیز آغشته شده بود. چنین می‌نماید که جریانهای استعماری که در صدد آسیب زدن به ملی‌گرایی ایرانی بودند، به همین دلیل در حاشیه سریعتر و راحت‌تر به نتیجه می‌رسیدند. بافتهای جمعیتی در روستاهای آذربایجان و کردستان، یا بین قبایل ترکمن‌ و عرب در خراسان و خوزستان سریعتر و راحت‌تر زیر تاثیر شعارهای سیاسی‌ای قرار می‌گرفتند که از محتوای ملی خالی بودند و هویتی قومی و فروملی یا انترناسیونال و فراملی را تبلیغ می‌کردند. نیما نماینده‌ی یکی از همین جمعیتهاست و مبلغان اصلی‌اش –طبری و کسرائی- هم اعضایی از حزب توده بودند که همین شعارزدگی و فرو کاسته شدن شعر به شعار را می‌پسندیدند و تبلیغ می‌کردند و حتا این شعارها را شکل اعلای شعر فرض می‌کردند.[40] در واقع سرعت و دامنه‌ی رسوخ این معنای جدید ملیت در شهرها و مناطق مختلف ایران زمین نسبتی مستقیم با سطح توسعه‌یافتگی فرهنگی دارد.

جاهایی که شهرنشین، باسواد و از نظر فرهنگی فعال بودند، به صورت کانونهای پیشتاز صورتبندی و پذیرش این هویت مدرن جدید در آمدند و نقاطی دوردست و کم جمعیت که گاه سطح نویسایی بالایی هم نداشتند، دیرتر به این مرحله وارد شدند. منطقه‌ی اطراف دریای مازندران به دلیل رفاه نسبی مردمش و نهادینه بودنِ نویسایی و فرهنگ در شهرها از زمانهای بسیار دور یکی از کانون‌های مهم صورتبندی هویت ایرانی بوده است. در جریان نهضت مشروطه نیز مردم این ناحیه همین نقش را ایفا کردند. درست همانطور که تبریز و باکو مرکز آفرینش معانی ملی بودند و در حاشیه‌ای از روستاهای توسعه نایافته محصور شده بودند، شهرهای شمال ایران هم در همسایگی روستاهای مناطق دور از دسترس قرار داشت و نیما از این مناطق برخاسته بود. نیما در نامه‌ای می‌گوید که وطنش یوش است و هیچ دلبستگی‌ای به مفهوم ملیت ایرانی و ناسیونالیسم ندارد.[41] رسام ارژنگی نیز در مصاحبه‌ای گفته که در برابر عشقی همدانی که میهن‌پرست بود، نیما «یوش‌پرست» محسوب می‌شد[42] و «برعکس عارف حس وطن‌پرستی شدیدی نداشت و می‌گفت بشر، بشر است، چه فرقی می‌کند ایرانی یا اروپایی یا مصری، و فقط ایرانی را هم‌وطن خودش نمي‌دانست.»[43]

در میان شاعران این دوره تنها نیماست که چنین ساز مخالفی را می‌نوازد. این بدان معنا نیست که نیما در شعرهایش به اساطیر ایران باستان یا نمادهای ملی اشاره نمی‌کند، یا این مضمون را نادیده می‌گیرد. مسئله آنجاست که نیما کمابیش با این نوع از هویت مسئله دارد و انگار خود را یک ایرانی نمی‌دیده است. این موضع و لحن تنها در پنج سال پایانی عصر پهلوی اول که شرحش گذشت دگرگون می‌شود، و آن هم احتمالا متاثر از شغلی است که نیما یافته بود و موقعیتی که همواره خواهانش بود و بالاخره در زمینه‌ای دولتی بدان دست یافته بود.

 

 

  1. انورخامه‌ای، 1362: 180-185.
  2. طاهباز، 1380: 517-519.
  3. طاهباز، 1380: 536.
  4. طاهباز، 1380: 30.
  5. طاهباز، 1380: 26.
  6. هالیدی و جانگ، 1387: 67-84.
  7. بینایی، 1369.
  8. طاهباز، 1380: 29.
  9. مومنی، 1385: 84.
  10. ارانی، 1302.
  11. ارانی، 1924.
  12. مومنی، 1385: 89-98.
  13. مومنی، 1385: 124-132.
  14. .فرزانه، ۱۳۷۲: ۲۳۸
  15. .شاكری، 1387: 108
  16. علوی، 1389: 236ـ 245.
  17. علوی، 1389: 278-279.
  18. ملكی، 1360: 276ـ 277.
  19. مومیوند، 1390.
  20. اسفندیاری، 1384.
  21. شاکری، 1391.
  22. اخوان ثالث، 1371: 422.
  23. یوشیج، 1351: 16.
  24. طاهباز، 1375.
  25. یوشیج، 1380: 126-142.
  26. مختاری، 1379: 159.
  27. یوشیج، 1380: 124.
  28. یوشیج، 1380: 161.
  29. طاهباز، 1380: 32.
  30. طاهباز، 1380: 33-36.
  31. طاهباز، 1380: 114.
  32. خامه‌ای، 1368: 21.
  33. طاهباز، 1380: 47.
  34. طاهباز، 1380: 107-110.
  35. یوشیج، 1363: 86.
  36. یوشیج، 1363: 82.
  37. . شاکری، ۱۳۸۷: ۲۳۸
  38. عاطف‌راد، 1391.
  39. طاهباز، 1380: 563-571.
  40. طبری و کسرائی، 1359.
  41. یوشیج، 1351: 48-49.
  42. ارژنگی، 1391: 356.
  43. ارژنگی، 1391: 358.

 

 

ادامه مطلب: گفتار پنجم: نیما و سیاست (۲)

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب