پنجشنبه , آذر 22 1403

گفتار ششم: نیما و دیگران (۲)

گفتار ششم: نیما و دیگران (۲)

در میان کسانی که با تحریف به شاگردی و پیروی از نیما مفتخر شده‌اند، مشهورترین چهره شهریار است. درباره‌ی رابطه‌ی دوستانه‌ی نیما و شهریار هم داستانهای زیادی بافته شده که بخش عمده‌شان در برابر نقد عقلانی و اسناد صریح فرو می‌ریزند. آنچه که از مرور زندگینامه‌ی این دو بر می‌آید آن است که شهریار در این بین طرفِ مهربان و بی‌دریغ بوده و دوستی‌اش از جنس مهر و محبت خالص بوده است، اما این دوستی از طرف نیما انگار بیشتر جنبه‌ی حسابگرانه داشته است و محاسبه‌ای سرد در امتداد دستیابی به اعتبار و منافع بر آن حاکم بوده است.

اسناد و خاطرات ثبت شده نشان می‌دهد که شهریار در زمان جوانی «ناقوس»ِ نیما را خواند، و آن را به عنوان سبکی نو در شعر پارسی پسندید.[1] او از «افسانه» هم خوشش آمد و در 1317 به همراه دوستش امیری فیروزکوهی برای دیدار نیما به بارفروش رفت، اما دیداری دست نداد.[2] دلیلش هم آن بود که شهریار در قهوه‌خانه‌ای که پاتوق نیما بود، یادداشتی گذاشته بود با این مضمون که شهریارِ شاعر است و از تبریز برای دیدن نیما به آنجا رفته است، و خواسته بود که نیما نشانی‌اش را بگذارد تا به دیدارش برود. نیما بعد از ساعتی به آنجا رفته بود و کاغذ را دریافت کرده بود و آن را با خشم پاره کرده و دور ریخته بود. شهریار وقتی فردای آن روز برای دریافت پاسخ خود به قهوه‌خانه سر زد، از ماجرا خبردار شد و رنجید و از دیدار نیما چشم پوشید و دیگر سراغ او را نگرفت.

نیما بعدها که دست دوستی‌ به سوی شهریار دراز کرد، توجیهی برای این رفتار بی‌ادبانه‌ی خود تراشید. داستانی که او تعریف کرده، آن است که کمی پیش از زمانِ ورود شهریار به یوش، جوانی دیگر در همان قهوه‌خانه سراغ نیما رفته بود و ادعا کرده بود که شهریار شاعر است و دفتری از شعرهایش را به نیما نشان داده بود. نیما با خواندن آن شعرها دریافته بود که این شخص شهریارِ تبریزیِ مشهور نیست و بنابراین وقتی فردای آن روز نامه‌ی شهریار واقعی را دیده بود، فکر کرده بود نامه را همان جوان برایش گذاشته است.

داستان نیما را شهریار پذیرفت و هردو طرف آن را نقل کردند و به این ترتیب این قصه به بخشی از تاریخ ادبیات ایران تبدیل شد که دلیلِ فاصله‌ای این دو را برای سالها توجیه می‌کرد. اما به نظر من این داستان ناراست است و توجیهی است که نیما پیش خود برساخته و شهریار هم با همان ساده‌بینی و مهربانی همیشگی‌اش آن را پذیرفته است. نخست آن که شهریار بعد از خواندن شعر افسانه به دیدار نیما رفت و این به سال 1317 رخ داد. نیما در این هنگام شاعری کاملا گمنام بود و شهریار که تازه در 1314 از تبعیدی به تهران بازگشته بود، تازه در تبریز و تهران شهرتی به دست آورده بود. اینها بدان معناست که بعید است جوان شاعری در 1317 در جایی دورافتاده مانند بارفروش هویت شهریار را جعل کرده باشد، و از آن برای نزدیک شدن به نیما استفاده کرده باشد. دلیلش هم آن است که نیما در این هنگام کاملا گمنام بود و شهریار هم به تازگی و در تهران شهرتی محدود به دست آورده بود. این که چنین حادثه‌ی بعیدی دقیقا در همان لحظه‌ای رخ داده باشد که شهریار حقیقی برای دیدن نیما به آنجا آمده، بسیار بسیار نامحتمل است.

اگر روایت نیما را واسازی کنیم، ساختگی بودنش نمایان می‌شود. نیما در این داستان از سویی خود را ستوده است و خودبزرگ‌بینی غریب او در آن دیده می‌شود. نیما در این هنگام بین ادبا و مردم از شهرت یا اعتباری برخوردار نبود. کل شعرهای منتشر شده از او تا این تاریخ به پانصد بیت هم نمی‌رسید و چندان در میان ادیبان و شاعران حاشیه‌نشین و گمنام بود که خودش هم از چند سال قبل از سرودن شعر دست شسته بود. روایتی که نیما تعریف کرده، می‌گوید او در این زمان چندان نامدار و مهم بوده که شاعران جوان آرزومندِ نشان دادنِ دیوان خود به وی بوده‌اند. در ضمن دستیابی به او آنقدر دشوار بوده که برای کامیابی در این هدف هویت شاعری دیگر را هم جعل می‌کرده‌اند. اینها با شواهد زندگینامه‌ای از نیما سازگاری ندارند. نیما در این هنگام نه مردم‌گریز بود و نه مانعی برای ارتباط با او وجود داشت. در این روایت در ضمن رشوه‌ای هم به شهریار داده شده و فرض بر آن است که در این هنگام شاعران جوان هویت وی را جعل می‌کرده‌اند. چه بسا یکی از عواملی که باعث شده شهریار هم این داستان نامحتمل را بپذیرد، جدای از مراعات حال نیما، جذاب بودن این قصه برایش بوده باشد.

حدس من آن است که در عالم واقع آنچه که رخ داده آن بوده که شهریار یادداشتی برای نیما گذاشته و نیما شاید برای نشان دادن اهمیتش به حاضران در قهوه‌خانه و شاید به خاطر عصبیتِ معمول‌اش و خشمی که به دلیلی ناشناخته در آن هنگام داشته، این نامه را پاره کرده است. بعدها که به دوستی شهریار نیاز پیدا کرد و یاد این ماجرا افتاد، از کرده‌اش پشیمان شد و خود به تبریز سفر کرد و نزد شهریار رفت و با این داستان عجیب و غریب سعی کرد کردارش را جبران کند.

اما تا پیش از این که نیما با این توجیهِ عجیب و غریب سراغ شهریار برود، رفتار بی‌ادبانه‌اش مایه‌ی دلخوری شهریار بود. دلزدگی شهریار از نیما چندان بود که بعدها نیز با او ارتباطی برقرار نکرد. شهریار از 1314 تا 1332 در تهران می‌زیست و نیما نیز در این مدت ساکن همین شهر بود. با این همه تنها از یک دیدار این دو در 1321 خبر داریم که چهار سال بعد از ماجرای بارفروش است. ظاهرا در این ارتباط نیما پیش‌قدم بوده است. او در نهم بهمن 1321 شعر طولانی‌ای در وزن شکسته سروده به نام «منظومه به شهریار».[3]

آغازگاه متن طوری است که انگار نیما ابتدا قصد داشته شعری کلاسیک برای شهریار بسراید و بعد از آن دست برداشته است. ابتدای شعر با بیتی سست آغاز می‌شود: «با دلی ویران از این ویرانه‌خانه/ بسوی ظهر دلاویزان شدم آخر روانه…» بعد از این بیتِ نیمه‌کاره رها شده، توصیفی در وزن شکسته آغاز می‌شود که تا 25 صفحه‌ی چاپی بعد ادامه‌ می‌یابد: «ابرهای تیره: روی دره‌هایی را/ که در آنجا خامشان را جایگاهان نهانی است/ تیره‌تر سازید/ روزی ار باشد شبی دارید/ هان آن را با هزاران تیره کان دانید/ بهره‌ور سازید!» بندهایی از این شعر آشکارا تقلیدی از بیتهای مشهور شعر حافظ و سعدی است. مثلا «ای رفیق من! غنیمت دان دمی گر صحبت جانان تو را میسور می‌افتد» شکلی نازیبا و ناهموار از بیانِ مضمون دو مصراع از حافظ است: «شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما/…» و «نصحیت گوش کن جانا که از جان دوست‌تر دارند/…». به هر صورت این شعر واکنش خاصی پدید نیاورد و ارتباط استواری میان این دو شکل نگرفت.

آنگاه دو سال بعد، در ۱۳۲۳/۴/۲۷ نیما منظومه‌ای برای شهریار ساخت و به او پیشکش کرد و به همراهش این نامه را فرستاد:

«منظومه ای را به اسم شما ساخته بودم، فرستادم. زبان این منظومه زبان من است… آدم در حین سـرودن و مواظبت در حال مصرعـها، که چه طور نــظم طبــیعی پیدا کنند، خسته و کوفته می‌شود. ولی هـیچ کدام از این ها برای آسـتان شریف تو چــیزی نیست و نباید چـندان چیزی به شمــار رود. حتما اگر روزی باشــد، آفــتابی هم خواهد بود. اگر در خلال این سـطور، من توانسته باشم از روی صــدق و صفا، علامتی نشان بدهم، کاری کرده‌ام. من یک بار دیگر، صدق و صفای خود را با این چند سطر علاوه کنم که به همپای منظومه به یادگار بماند…برای روزی که ما آن را نمی‌شناسیم… چشمـداشت عمده کار من نــیست این نمونه‌ی این است که این هدیه‌ی ناقابل را به منزله‌ی برگ سبزی که درویشی به آستان ملوک تحفه می‌برد، از دوست خود بپذیرید، این نمونه‌ی صفای من است. دوست شما- نیما یوشیج»

این متنها نشان می‌دهد که نیما چند سال بعد از برخورد ناتمام‌اش با شهریار از کرده‌اش پشیمان شده و کوشیده به شکلی بار دیگر نظر وی را جلب کند. در سال 1323 و 1324 این تلاشهای جسته و گریخته برای ایجاد ارتباط با شهریارِ نامدار، شدت و نظمی چشمگیر یافته است و در نهایت به آشنایی این دو منتهی شده است. این نکته باید در نظر گرفته شود که زمانِ نوشته شدنِ این نامه، همتاست با آغازِ جریان حزب دموکرات آذربایجان و قدرت گرفتن تدریجیِ پیشه‌وری در تبریز. درست در همین تاریخ بود که شهریار به عنوان نامدارترین شاعر آذریِ ایران، به سختی در برابر حزب توده و روسها موضع گرفت و تا دو سال بعد از آن شعرهای فراوانی سرود که در آن کمونیستها و پیشه‌وری به تندی مورد حمله قرار گرفته بودند. این پرسش همچنان گشوده است که چرا نیما که تا چهار سال بعد از پاره کردن نامه‌ی شهریار در بارفروش، با وجود زیستن در یک شهر، هیچ سراغی از شهریار نگرفته بود، و این که چرا ناگهان در حدود زمانِ شورش پیشه‌وری، برای ارتباط با او نیازی حس کرده است.

به هر صورت نامه‌‌ای که متنش را دیدیم از دو زاویه با سایر نوشته‌های نیما تفاوت دارد. از سویی، از این نظر که بسیار چاپلوسانه است، در میان نوشته‌های نیما یگانه است. از سوی دیگر، در این متن بارها و بارها تعبیرهایی تکرار شده که معمولا در آثار نیما یافت نمی‌شود. متنی که نقل شد، 142 کلمه دارد و در آن دو بار تعبیرِ «صدق و صفا» و یک بار دیگر «صفا» به کار گرفته شده، در بافتی که مشابهش را در سایر آثار نیما نمی‌بینیم. این عبارتها در ضمن در گفتمان شهریار بسامدی بالا دارند و شاعر تبریزی به خاطر تاکید بر اخلاق مهربانانه و صاف و صادق بودن‌اش شهرتی داشته و دارد. از این رو چنین می‌نماید که نیما متنی چاپلوسانه را با تقلید گفتمان شهریار خطاب به وی نوشته و در آن نسبت به وی ابراز دوستی کرده باشد. این که انگیزه‌اش از این کار چه بوده درست معلوم نیست. می‌توان فرض کرد که ماموریتی حزبی برای کنترل شهریار و مهار مخالفتش با هواداران شوروی داشته، و در ضمن می‌توان پنداشت که می‌خواسته در جریان ارتباط با شهریار برای خود اعتبار و موقعیتی فراهم آورد. به هر صورت زمان‌بندی این نامه‌ها و مصادف شدن‌شان با ماجرای پیشه‌وری جالب توجه است. به خصوص که در زمان یاد شده شهریار یکی از موثرترین صداهای مخالف‌خوان حزب توده و کمونیست‌ها بوده، و نیما سخنگوی رسمی و سرسپرده‌ی ایشان محسوب می‌شده است.

در هر حال، آن صدق و صفایی که نیما در این نامه به خود منسوب می‌کرد، به راستی نزد شهریار وجود داشت. شاعر تبریزی حرکت دوستانه‌ی نیما را جبران کرد و با آن طبع روان و زبان شیوای خود به استقبال سبک نیمایی رفت و چند شعر در قالب شکسته سرود و به خصوص در وزن افسانه منظومه‌ی زیبایی پدید آورد به نام «هذیان دل»[4] که زیباست و از نظر ادبی دنباله‌ی شعرهای ادیب پیشاوری و ادیب نیشابوری در همین وزن است و از نظر کیفیت با افسانه‌ی نیما تناسبی ندارد. نیما در اردیبهشت 1325 شعر شهریار را خواند و در یادداشتی او را بسیار ستود.[5]

بعید نیست که این تمایل نیما برای دوستی با بهار، آن هم در سالهای 1321 تا 1323 و شدت گرفتنِ درگیری فرقه‌ی پیشه‌وری با دولت مرکزی، بازتابی از اعتراض چپ‌گرایان ایرانی به سیاستهای حزب توده و تنها ماندن نیما در میان وفاداران به این حزب بوده باشد. چنین می‌نماید که شهریار بعد از آن بار نخستی که برای دیدن نیما به بارفروش رفت، دیگر در دوستی با او نقش فعالی بر عهده نگرفته باشد. اما هر بار حرکتهای دوستانه‌ی نیما را با حرکتی مشابه پاسخ می‌داد و مثلا وقتی نیما شعری برایش می‌سرود، او هم به استقبال یکی از شعرهای نیما می‌رفت.

با این همه وقتی زمانِ رویارویی نیروهای ملی و هواداران شوروی فرا رسید، شهریار با قاطعیت جبهه‌ی خود را انتخاب کرد و کنار شاعران ملی دیگر قرار گرفت. او در جریان بلوای تجزیه‌ی آذربایجان با استواری در کنار ملی‌گرایان ایستاد و شعرهای پرشوری در مخالفت با پیشه‌وری و توده‌ای‌ها سرود. بنابراین در 1324 او در جبهه‌ی مقابل نیما و همدست با دکتر حمیدی و بهار بوده است. در جریان کنگره‌ی نخست نویسندگان هم شهریار در میان شرکت کنندگانی که شعر حمیدی را شنیدند حضور داشت، اما گزارشی نداریم که نشان دهد برای دفاع از نیما حرکتی کرده یا حرفی زده باشد.

چنین می‌نماید که شهریار و نیما با وجود آن که هردو در تهران می‌زیستند، بعد از آن دیدار اولین‌شان در 1321 ارتباط چندانی با هم نداشته باشند. تا آن که شانزده سال بعد، در 1337، نیما برای دیدار با شهریار به همراه خانواده‌اش به تبریز رفت. عکسهایی که از نیما و شهریار در کنار هم وجود دارد، به این دیدار مربوط می‌شود. شهریار در کل مردی مهربان و بامحبت بود، چند روزی در تبریز با نیما به گردش رفت و این دو برای هم شعرهایی سرودند و به استقبال شعرهای هم رفتند. حدس من آن است که نیما در اواخر عمر و به خاطر دستیابی به اعتباری در میان شاعرانِ مطرح و رسمی، به دنبال تاییدی از ایشان می‌گشته و مهربان‌ترین و نرمخوترین کسی را که یافته، شهریار بوده که در ضمن خاطره‌ی ابراز علاقه‌ای هم در سالها پیش از او داشته است.

به این ترتیب نیما و شهریار چند شعر به استقبال شعرهای هم سرودند، و دو بار با هم دیدار داشتند. یکی در سال 1321 در تهران و دیگری در 1337 در تبریز. آشکار است که دو دیدار ایشان که شانزده سال هم میانشان فاصله بوده، برای آن که ایشان را دوست و صمیمی فرض کنیم کفایت نمی‌کند، و بنابراین داستانهایی که درباره‌ی ارتباط گرم و صمیمانه‌ی این دو و تاثیرپذیری‌شان از هم وجود دارد، بیشتر زاییده‌ی میل و خواست نویسندگان جدید است، تا شواهد و اسناد تاریخی.

مقایسه‌ای میان نیما و شهریار را می‌توان در خاطرات هوشنگ ابتهاج (سایه) یافت که با هردوی ایشان از نزدیک دوستی داشته است. سایه می‌گوید که نیما به شدت زیرک بود و شهریار به شدت عاطفی. نیما هرگز درباره‌ی شعرهای «شاگردانش» اظهار نظری نمی‌کرد و با سروده‌هایشان «خیلی مضحک برخورد می‌کرد» و با «بله بله بله گفتن» آنها را ریشخند می‌کرد، بی آن که در این مورد صراحتی به خرج دهد. در مقابل شهریار آدم صریح و شفافی بود و نظرش را می‌گفت. این نکته درباره‌ی انگاره‌ی این دو از یکدیگر هم مصداق دارد. نیما در ظاهر همه جا از شهریار تعریف کرده و در سروده‌ها یا نامه‌های انگشت‌شمارش به شهریار او را فراوان می‌ستاید. اما سایه می‌گوید که نیما در پشت سر شهریار را مسخره می‌کرده است و ماجراهایی خنده‌دار از عقاید دینی و خرافاتی بودن‌اش تعریف می‌کرده است، در حالی که درباره‌ی شعر او نزد اطرافیانش «حتا کلمه‌ای» ابراز نظر نکرده[6] و این بدان معناست که تعریفهایی که به خودِ شهریار تحویل می‌داده را به طور شفاهی جایی بازگو نمی‌کرده است.

در مقابل شهریار مردی ساده و روراست بود. سایه پس از شرح آب زیرکاهی نیما، می‌گوید که «ولی شهریار خیلی عمیق و صمیمی نیما رو دوست داشت».[7] با وجود آن که شهریار دست دوستی نیما را رد نکرد و با او به گردش رفت و با هم عکس انداختند، اما هرگز نیما را به عنوان پدر شعر نو یا بنیان‌گذار امری نو در ادب پارسی به رسمیت نشناخت. او در هر فرصتی بر این نکته تاکید می‌کرد که وزن موسوم به نیمایی همان بحرطویل قدیمی است و نیما در همان قالب قدیمی حرفِ خود را زده است.[8] شهریار معتقد بود خروج از هنجارهای شعر کلاسیک فقط زمانی مجاز است که محتوای سخن در قالبهای قدیمی نگنجد. از دید او شعر نو با محتوا از شعر کهن جدا می‌شود و ایرج میرزا بوده که چنین مضمونهایی را نخستین بار با کلماتی عامیانه در شعرهایش گنجانده است.[9] او چندین بار تاکید کرده که شعر نوی نیمایی از ترکیه سرچشمه گرفته و خاستگاهی ایرانی ندارد.[10]

همچنین به صراحت گفته که شعرهای نیما را نمی‌پسندیده است. از دید او انتشار آثار نیما مایه‌ی آبروریزی او شده است. شهریار «خانواده‌ی سرباز» را هم خواند، اما آن را سست و نازیبا یافت و از آن خوشش نیامد،[11] همچنین در مصاحبه‌ای «ماخ اولا» را متنی آزمایشی ‌دانسته و بعد از اشاره به آن تاکید کرده که با برخی از کارهای نیما موافقتی نداشته است.[12] یکی از صریح‌ترین اظهارنظرهایش درباره‌ی شعر نوی هواداران نیما را در مصاحبه‌ای می‌توان دید که در اواخر دوران پهلوی و حدود بیست سال بعد از مرگ نیما انجام گرفته: «مردم این مملکت با حافظ‌ها و سعدی‌ها بزرگ شده‌اند و نمی‌توانند نثرهای کوتاه و بریده بریده را که اکثرا هم نه وزن دارند و نه قافیه و معنا به عنوان شعر بپذیرند.»[13]

با مرور این موارد روشن می‌شود که نیما نه تنها در انجمنهای ادبی آمد و شدی نداشته و با بزرگان ادبِ روزگار خود همنشین نبوده، که با شخصیتهایی که به هر صورت ارتباطی با او برقرار می‌کردند هم چندان صمیمیتی پیدا نمی‌کرده است. ارتباط او با بهار، ناتل خانلری و نظام وفا از جنس روابط معلم و شاگردی و خویشاوندی هستند، اما به هر صورت نام دوستی رویش نمی‌توان گذاشت. نزدیکترین ارتباط بین نیما و شاعری دیگر به مورد شهریار مربوط می‌شود که کم و کیف آن را هم دیدیم.

برخی از نویسندگان معاصر این تک افتادگی نیما را ناشی از توطئه‌ی هواداران شعر سنتی و دسیسه‌ی دشمنان او دانسته‌اند. اما این برداشت هم با داده‌ها و اسناد تایید نمی‌شود. حقیقت آن است که حجم کلی نوشته‌هایی که در طول حیات نیمایوشیج درباره‌ی اشعارش چاپ و نشر شده بسیار بسیار اندک است، و بیشتر آن هم به ستایشها و بزرگداشتهای رفقای حزبی‌اش مربوط می‌شود. نه از منظومه‌ای مثل عارف‌نامه خبر داریم که به حمله و توهین به نیما پرداخته باشد، و نه گذشته از دکتر حمیدی، نویسنده و روزنامه‌نگار و ادیبی را می‌شناسیم که کمر به تخریب نیما بسته باشد. کشمکش دکتر حمیدی و نیما هم چنان که گفتیم در بستری سیاسی معنا می‌یافته است.

در واقع شواهد نشان می‌دهد که در طول حیات نیما، تقریبا همه‌ی ادیبان بزرگ او را نادیده می‌انگاشته‌اند و وقتی درباره‌ی نیما از ایشان پرسشی می‌شده، مانند بهار به اختصار نظر می‌داده‌اند که کارش را زیبا یا ارزشمند نمی‌دانند. حتا دکتر محسن هشترودی –برادر ضیاء هشترودی، مبلغ نیما- هم نوشته که شعرهای نیما پیچیده و معماگونه است و خواننده باید برای فهم هر بند از آن بسیار بیندیشد و گاه هم چیزی از آن در نیابد![14]

نمونه‌ی این رفتار را مثلا از ذبیح‌الله صفا هم می‌بینیم که یک بار نیما چند شعر خود را برایش فرستاد، شاید بدان امید که آن را در نشریه‌ای منتشر کند. اما از محتوای نامه‌اش به صفا بر می‌آید که او نسبت به این متن بی‌توجهی کرده و آن را «دیوانی عجیب» نامیده است.[15] صفا شعر نیما را سزاوار انتشار در جایی ندانست و از او حمایتی نکرد، اما در عین حال به ریشخند و تمسخر او هم نپرداخت و به سادگی نادیده‌اش گرفت، و این قاعده‌ایست که در رفتار همه‌ی ادیبان مهم این دوره می‌بینیم و تنها استثنا در این میان دکتر حمیدی شیرازی است.

در میان اطرافیان نیما، تنها سه تن بودند که تا پایان از او و شعرش هواداری کردند. یکی از آنها مهدی اخوان ثالث بود که به سستی اشعار نیما اعتراف می‌کرد، اما او را پیش‌کسوت می‌دانست. دیگری جلال آل احمد بود که تا ابتدا در نشریه‌های حزب توده و بعد در جراید نیروی سوم نیما را تبلیغ می‌کرد و از او دفاع می‌کرد، و سومی احمد شاملو بود که خود را شاگرد و دنباله‌روی نیما می‌دانست و از خیلی جنبه‌ها درست هم می‌گفت و راهی که نیما آغاز کرده بود را او بهتر از همه شناخت و سریعتر از همه پیمود، هرچند که این راه در اقلیم ادبیات قرار نداشت. در یک و دو نسل بعد از نیما کسانی دیگر هم بودند که از او دفاع می‌کردند و او را با شور و شوق زیاد موسس شعر نوی پارسی معرفی می‌کردند. شاعرترین کسان در این گروه به نظرم امیرهوشنگ ابتهاج (سایه) است و سیمین بهبهانی. سایه در کتابی که به تازگی از گفتارهایش منتشر شده،[16] نشان داده که در عالم شاعری ارج چندانی برای نیما قایل نبوده و قاعدتا هواداری آن روزهایش از وی را باید به پیوندهایش با حزب توده مربوط دانست. بهبهانی هم انگار بر مبنای نوعی برخوردهای مطبوع شخصی که در دوران نوجوانی با نیما داشته و مبانی انسانی او را می‌ستاید و خودش شعر به سبک نیما نگفته است، هرچند او را به عنوان نوآوری مهم می‌ستاید.[17]

در این بین، جلال دیرپاترین و نزدیک‌ترین ارتباط را با نیما برقرار کرد. او برای نخستین بار با واسطه‌ی احمد شاملو با نیما آشنا شد و در اواخر سال 1326 به خانه‌ی نیما در کوچه‌ی پاریس رفت. تلاشهای احسان طبری و جلال برای تثبیت موقعیت نیما به خصوص بعد از ماجرای آذربایجان نافرجام ماند و کنگره‌ی نویسندگان هم با وجود اعتبار دادن به نیما، در سلیقه و داوری ادیبان درباره‌اش تغییری ایجاد نکرد. شعر نیما همچنان تا 1329 جدی گرفته نمی‌شد. تا این تاریخ، هیچ کس پیدا نشده بود که از این جور شعر گفتن دفاع کند و آن را معتبر بشمارد. حتا مبلغانی مانند طبری و هشترودی هم به سستی آن اذعان داشتند و تنها نو بودن و متعهد بودن و شالوده‌شکنی‌اش را وجه قدرت آن می‌شمردند.

نخستین کسی که ادعا کرد نوشته‌های نیما شعر است و زیبایی ادیبانه دارد، جلال آل‌احمد بود که در دو شماره‌ی پیاپی مجله‌ی «ایران ما» مقاله‌ای نوشت و در آن کوشید از منظومه‌ی افسانه‌ی نیما دفاع کند.[18] محتوای مقاله‌اش آن بود که خواندن شعر نیما دشوار است و زیبایی‌اش به همین دلیل دیریاب می‌نماید. دلیلش هم آن است که مخاطبانش با ادبیات فرنگی آشنایی ندارند و بنابراین نوآوریها و خلاقیتهای هنری وی را در نمی‌یابند. جلال می‌گفت که سبک نیما در شعر افسانه سمبولیک است و باید آن را «شاهکاری در شعر کلاسیک» به شمار آورد.[19] همچنین ایرادهای وزنی را به ترفندی زیبایی‌شناسانه و عمدی حمل کرده بود و می‌گفت مثلا سکته‌هایی که در «جرسش را به جا ماند شیون/ شنوا بود و فرمانبر اما/ خبر از رفتگان نیست در دست» برای آن است که از تکرار افاعیل پرهیز کرده باشد. بعد هم اظهار نظر کرده بود که ایراد شعر کهن پارسی همین تکراری بودن وزن است که خواندن شعر را خسته کننده می‌سازد. از دید جلال به این دلیل بود که هیچکس شاهنامه را یکبار از اول تا آخر نخوانده بود. نظر دیگرِ او آن بود که گلستان سعدی به دلیل همین کوتاه بودن بندها و تغییر مداوم وزن است که شهرت یافته و مخاطب عام یافته است، وگرنه از دید او شاهکار سعدی متنی «بی‌مایه و لغت‌پردازانه» می‌نمود.[20]

بعد از انتشار مقاله‌های جلال، پرتو علوی در دو شماره‌ی بعدی همین نشریه به نقد افسانه و سخن جلال پرداخت[21] و با بیانی محکم و متین اشاره کرد که نیما خطاهای دستوری آشکار دارد، در استفاده از عروض ناتوان و ناشی است، و در نهایت این پرسش را طرح کرد که اگر هدف شعر آزاد رهایی از قید قافیه و وزن برای بهتر بیان کردن مطلب است، پس چرا شعرهای نیما نامفهوم‌تر و مبهم‌تر از شعرهای عروضی و کلاسیک هستند؟

جلال در شماره‌ای دیگر از این نشریه به پرتو علوی پاسخ داد. اما مقاله‌اش بی‌پایه و سست بود و بیشتر به فحاشی و ناسزاگویی به شاعران کهن پرداخته بود و نیما را همتای الوار و مایاکوفسکی دانسته بود، بی آن که به ایرادهای پرتوعلوی پاسخی بدهد یا برای ادعاهای خود استدلالی داشته باشد.[22] جلال بعد از آن به مدافع و سخنگوی نیما تبدیل شد و بارها و بارها مطالبی نوشت و در آن به دفاع از نیما و سبک زندگی‌اش پرداخت. در مقاله‌ای نوشت که نیما مدام در حال خواندن مثنوی معنوی و نظامی و کشکول شیخ بهایی است.[23] بخش مهمی از گفتمانی که نیما را با اغراق می‌ستاید و وی را استاد ادبیات کهن می‌داند، آفریده‌ی نوشتارهای ایدئولوژیک جلال است که نه درباره‌ی زندگی نیما و عمق دانایی‌اش صداقتی داشت، و نه خود ادبیات پارسی را درست می‌شناخت.

یکی از دلایل سرمایه‌گذاری بی‌دریغِ جلال بر نیما، سویه‌ی سیاسی ارتباط میان این دو بود. نیما با وجود آن که گهگاه به توده‌ای‌ها روی خوش نشان می‌داد، اما در کل به خاطر همان دلگیری‌اش از احسان طبری بیشتر هوادار نیروی سوم بود و به همین خاطر هم دوستی‌اش با جلال ادامه یافت. در اوایل سال 1330 که نیروی سوم هم دچار انشعاب شد، در خانه‌ی رضا ملکی (برادر خلیل ملکی) مجلس بزرگداشتی برای نیما برگزار کردند، که بسیار مایه‌ی خوشحالی‌ نیما شد و باعث شد به کلی از توده‌ای‌ها فاصله بگیرد. علی دشتی گزارشی از این مراسم تهیه کرد و آن را با آب و تاب در نشریه‌های نیروی سوم منتشر کردند.[24]

جلال و شاملو در بزرگ کردن نام نیما و شناساندن او نقشی بسیار بزرگ ایفا کردند و به خاطر همین سرمایه‌گذاری از منافعی بزرگ هم برخوردار شدند و شاید به این دلیل بود که تندخویی نیما را تاب می‌آوردند. هرچند در نهایت نیما ارتباط خود را با شاملو قطع کرد و با جلال هم مدتی به خاطر نزدیکی مجددش به حزب توده کارد و پنیر شده بودند. اما جلال ارتباط خود را با نیما حفظ کرد و بعد از درگذشت او مراسم کفن و دفنش را ترتیب داد و تا حدودی خود را همچون وارث ادبی نیما معرفی ‌کرد و این جایگاهی بود که شاملو نیز مدعی‌اش بود. با این همه، همچنان نگاه جلال به نیما ابزاری بود و کاملا روشن بود که به خاطر سرسپردگی نیما به شعارهای سیاسی است که همراهی با او را برگزیده است. در مراسم یادبود نیما که از طرف کانون نویسندگان به تاریخ ۱۳۴۷/۱۱/۱۷ در تالار دانشکده‌ی هنرهای زیبای دانشگاه تهران برگزار شد، از نیما تعریف کرد و گفت که او «پولیتیزه» (یعنی سیاست‌زده و به تعبیری متعهد) بوده و این خیلی خوب است و او را به گاندی تشبیه کرد. بعد او را با شاعران معاصر که «دِپولیتیزه» شده بودند و «سرِ هریک بند در آخوری» است مقایسه کرد![25]

در میان این افراد، تنها ادیب طراز اول و نیرومندی که به دفاع از نیما پرداخت، اخوان ثالث بود. او ابتدا بر حسب تعهدی سیاسی و حزبی و بعدتر بر اساس اصول جوانمردی و اخلاق خود را موظف به حمایت از نیما می‌دید. هرچند از نوشته‌های دوران پختگی‌اش بر می‌آید که داوری‌اش درباره‌ی ارزش این آثار بسیار دگرگون شده است. تفاوت او با دو مدافع دیگر نیما (جلال و شاملو) آن است که این دو اصولا شاعر نیستند. هردوی ایشان خبرنگارانی بودند که بنا به مقتضیات سیاسی قلم می‌زدند و چندین بار جبهه عوض کردند و دعوی‌شان در داستان‌نویسی یا شاعری باید به شکلی انتقادی بررسی شود و محک بخورد. اما اخوان شاعری راستین بود و از دوران جوانی نشان داد که دانش و استعداد ادبی چشمگیری دارد.

اخوان از همان ابتدای کار شعر نیما را ضعیف و سست می‌دانست، و این را بارها در تمام نوشتارهایش درباره‌ی نیما ابراز کرده است. با این همه نوآوری‌ای در زمینه‌ی گشاده کردن افق عروض را به نیما نسبت می‌داد و برای او در این زمینه فضل تقدم قایل بود. اخوان در سالهای پیش از انقلاب به عنوان عضو حزب توده از سرمشق ادبی این سازمان پیروی می‌کرد، و به خصوص در سال انقلاب (1357) نوشته‌هایی در دفاع از نیما منتشر کرد که برای او اعتباری بیرون از حلقه‌ی ادیبان چپ‌گرا هم فراهم آورد. او در کتاب «عطا و لقای نیمایوشیج» به ازای هریک از لغزشهای زبانی و ناهنجاری دستوری او نمونه‌ای از ادبیات کلاسیک شاهد آورد و ادعا کرد این طور حرف زدن هیچ ایرادی ندارد و خارج از دایره‌ی زبان و ادب پارسی نیست. بعد هم گفت که این ناهمواری و لغزشها «عیب زبان او نیست، بلکه برعکس هنر اوست، فضیلت اوست، بله، این لقای اوست، اگر عطایش را می خواهی باید لقایش را هم بپذیری.»[26] بعد هم ادعا کرده که نیما به این دلیل زبانی چنین ناراست و کژ و مژ داشت که می‌خواست فقط کسانی که «اهل هستند» بفهمند و مضمونهای عالی و بلند او از دسترس عوام خارج باقی بماند.[27] او البته روشن نکرده که این مضمونهای بکر و مهم که تنها در این زبان نازیبا صورتبندی می‌شده‌اند، چیستند. چون اتفاقا هرجا که زبان نیما نازیباتر و سست‌تر است، مضمون و حرفش هم آشکارتر و عیان‌تر و شعارگونه‌تر است.

با خواندن کتاب «بدعتها و بدایع نیما» به قلم اخوان، برداشتی که من داشتم آن بود که بخش عمده‌ی این سخنها از خودِ اخوان برخاسته و نیما خود منظور و قصدی از این دست نداشته است. نیما نه درباره‌ی عروض چیزی نوشته و نه سخنانش درباره‌ی وزن شعر چارچوب نظری درست و عمیقی دارد. بیشتر چنین می‌نماید که اخوان زیر تاثیر سهل‌انگاری‌های نیما در زمینه‌ی وزن و قافیه، راهی نو یافته و آن را پیموده باشد و بعد خودش این مسیر را صورتبندی کرده و آن را به نیما منسوب ساخته باشد. در واقع آنچه که به وزن نیمایی یا وزن شکسته شهرت یافته، هم در عالم نظریه‌پردازی و هم در عمل –به عنوان شعری سالم و خواندنی و زیبا- نخستین نمودهایش را در کارهای اخوان و توللی و سایه یافت، که بر وزن شعر پارسی تسلطی کامل داشتند و هرچند از نیما تاثیر پذیرفتند، اما مسیرهای مستقل خویش را طی می‌کردند. چه بسا صریحترین جمع‌بندی در اظهار نظرهای اخوان درباره‌ی نیما، این بیت‌ باشد که درباره‌اش سروده بود: «زبانی الکن و لق داشت نیما/ ولی در کار خود حق داشت نیما»![28]

به عنوان یک نکته‌ی زندگینامه‌ای، این را هم باید دانست که خودِ اخوان در دهه‌ی سی و سالهای آخر عمر نیما با وجود آن که برای صورتبندی آرای ادبی نیما تلاش می‌کرد، اما مشکلات شخصی زیادی با وی داشت. یک دلیلش آن بود که انگار نیما از دفاعهای ادبی او به قدر کافی خوشنود نبوده و انگار انتظار داشته اخوان اشعار او را پیش از چاپ ویرایش کند. سیروس نیرو که خود را شاگرد نیما می‌داند و از همکاران او و اسماعیل شاهرودی بوده، از کسانی است که بر خلاف قواعد امانت ادبی، هوادار ویرایش شعرهای نیما و رفع و رجوع خطاهای وزنی و زبانی آن است. او از طرفی می‌گوید اخوان چندان بر ادبیات قدیم تسلط نداشته که وزن و سبک ادبی نیما را درست دریابد و بنابراین اشعار او را شتابزده و بی‌ملاحظه‌ به همان شکل اولیه منتشر می‌کرده و به این ترتیب مایه‌ی عصبانیت نیما می‌شده است. در حدی که نیما یک بار با چاقوی آشپزخانه او را دنبال کرد و بعد از این دعوای سخت هم دیگر با او قطع ارتباط کرد.

از دید نیرو دلیل عصبانیت نیما این بود که اخوان در مصاحبه‌هایی کلمه‌هایی از سخن او را پس و پیش می‌کرده است.[29] اما از سویی سخن او درباره‌ی مسلط نبودن اخوان بر ادبیات کلاسیک نادرست است و او در دوران خودش و میان اطرافیان نیما مقتدرترین ادیب محسوب می‌شد، و از سوی دیگر اخوان خبرنگار نبود که بخواهد مصاحبه‌های نیما را دستکاری کند و یکی دو نمونه‌ای که او قید کرده چندان چیز مهمی نیست که بخواهد به چاقوکشی منتهی شود. نیرو در میانه‌ی بحث ویراستن یا ناویراستنِ شعرهای باز مانده از نیما این خاطره را نقل کرده و این حدس را می‌توان زد که شاید اصل قضیه این بوده که نیما هم مثل نیرو انتظار داشته اخوان شعرهایش را ویرایش کند و او چنین نمی‌کرده است.

به هر صورت درباره‌ی اخوان این را می‌دانیم که مهمترین و نیرومندترین مدافع نیما در میان ادیبان بوده است و از مجرای سروده‌های استوار و زیبای وی بود که چیزی به اسم «شعر نیمایی» باب شد و اعتبار یافت. با این همه شواهد نشان می‌دهد که اخوان در زمان نزدیکی به حزب توده (یک بار در دوران مصدق و بار دوم در گرماگرم انقلاب اسلامی) نقش مدافع نیما را پذیرفته باشد. در حدود زمان کودتای سال 1332 اخوان به تدریج راه خود را از توده‌ای‌ها جدا کرد و به ملی‌گرایان پیوست و در همان حدود دعواهایش با نیما هم شروع شد.

علت اصلی دشمنی نیما و اخوان به ظاهر این بوده که نیما در جریان کودتای 28 مرداد مورد بازخواست قرار گرفته و از تهدید پلیس ترسیده و او را لو داده است. به بیان دیگر، اخوان زندانی شدن‌ِ خویش را ناشی از سعایت و خبرچینی نیما نزد پلیس امنیت می‌دانست. اطرافیان این دو درباره‌ی این موضوع اظهار نظر نکرده و در حد امکان از اشاره به آن پرهیز کرده‌اند. اما سایه در مصاحبه‌ای گفته که اصل قضیه در پرده مانده، و دلیلی که برای تردید در ادعای اخوان می‌آورد، آن است که اگر نیما می‌خواست کسی را لو بدهد، می‌بایست شخص عالی‌مرتبه‌تری را نام ببرد.[30] اما از طرفی خودِ نیما در سلسله مراتب حزبی کاره‌ای نبوده و کسی را نمی‌شناخته، و از سوی دیگر در آن مقطع بر سر داوری شاعرانه با اخوان اختلاف داشته و هیچ بعید نیست وقتی از او سؤال و جوابی کرده‌ بودند، از اخوان اسم برده باشد.

سایر کسانی که با اخوان و نیما در ارتباط بوده‌اند، گواهی داده‌اند که نیما به واقع چنین کرده بود. اما درباره‌ی علت این کار چیزهای متفاوت گفته‌اند و بیشتر چنین می‌نماید که نقاط واگرایی این روایتها به تلاش برای تطهیر نیما مربوط شود. مثلا مرتضی کافی نوشته که نیما «زیر شکنجه» از اخوان اسم برده بود. در حالی که بر مبنای داده‌های بیرونی فراوان می‌دانیم نیما حتا یک روز هم زندانی نبوده و شکنجه نشده و قضیه از سؤال و جوابی ساده فراتر نرفته است. حتا عمران صلاحی می‌گوید که پرسشگران که از ماموران اداره‌ی امنیت بودند، در قالب خبرنگار نزد نیما رفتند و از سادگی‌اش استفاده کردند و خفاگاه اخوان را از او پرسیدند و نیما هم با صداقت روستایی‌اش این نهانگاه را لو داد. محمد قائد و کوروش مختاری نوشته‌اند که قضیه به شعر هجوی مربوط می‌شد که اخوان درباره‌ی زندان و اداره‌ی امنیت سروده و در یکی از مجله‌های توده به نام «رزم» منتشر کرده بود، و تیمسار بختیار که دنبال سراینده‌اش می‌گشت، موضوع را از نیما پرسید و او هم گفت که شعر را اخوان سروده است.

http://mmhassani.ir/khavari&akhavan.jpg

از راست : رضا دبیری جوان، تقی خاوری، اخوان ثالث و محمد قهرمان (۱۳۶۷/۱/۲۲، منزل محمد قهرمان)

در این بین تقی خاوری که از نزدیکان اخوان بوده دقیقترین گزارش را در این مورد به نقل از وی نقل کرده است. بر این مبنا نیما وقتی از طرف پلیس مورد پرسش قرار گرفت شعر اخوان را با خط خودش نوشته و قید کرده بود که این شعر اثر اخوان است و زیرش را هم امضا کرده بود، و تیمسار بختیار در هنگام بازجویی این برگه را به اخوان نشان داده بود تا او را به اعتراف وادار کند. عبارت «پیشوای شعر نو» هم که در شعر اخوان در هجو نیما آمده، از بختیار است که به اخوان گفت گواهی «پیشوای شعر نو» را درباره‌ی شعر مجرمانه‌اش در اختیار دارد.[31] اخوان با دیدن گواهی به خط نیما وادار به اعتراف شد و به زندان رفت و در همان جا هجویه‌ی تندی برای نیما سرود که تنها یک بیت از آن باقی مانده است:

مرا نیمای مادر…به لو داد          مرا لو «پیشوای شعر نو» داد

روایت اخیر را می‌توان پذیرفت، چون گزارش سایه را هم داریم که می‌گوید روزی در سالهای 1340، سیاوش کسرایی که تعصبی درباره‌ی نیما داشت، در مهمانی‌ای با اخوان رو در رو شد و با او دست به یقه شد و خشمگین بود که او چرا هجوی برای نیما سروده است. اخوان در برابر حمله‌ی کسرایی نخست گفت که شعر از او نیست و بعد پذیرفت که مصراع دوم را گفته، و جالب آن که در کل این ماجرا هیچ کس در این مورد که نیما اصولا اخوان را لو داده تردیدی نداشته است.[32] از مرور این موارد چنین بر می‌آید که بخشهای مشترک میان تمام روایتها راست است و نیما به راستی اخوان را به عنوان سراینده‌ی هجویه‌ای خطرساز لو داده است.

به این ترتیب معلوم می‌شود که ارتباط نیما با سه مبلغ و هوادار سرسخت خودش هم بسیار پرتلاطم و پرتنش بوده است. نیما بخش بزرگی از شهرت خود را مدیون جلال، اخوان و شاملو بود و چه بسا اگر ایشان نبودند، نام و یاد او به کلی از خاطرها زدوده می‌شد. با این همه نیما بر سر وزن‌زدایی از شعر با شاملو دعوا داشت، بر سر پایبندی به مرام حزب توده با جلال نامه‌نگاری‌های تند می‌کرد، و به دلایل شخصی حاضر شده بود اخوان را به پلیس لو بدهد و در مقابل هجویه‌ای تند از او دریافت کرد.

در نهایت همین حلقه‌ی کوچک از نویسندگان و مطبوعاتی‌های چپ‌گرا بودند که نام نیما را به کرسی نشاندند و او را به شهرت رساندند. نیما تا زمان مرگش کتابی مهم یا متنی چشمگیر منتشر نکرد و همچنان نزد ادیبان استخوان‌دار و توده‌ی مردم از جایگاهی معتبر و شهرتی نیک برخوردار نبود. چنان که گفتیم، اولین کتابی که از نیما به چاپ رسیده بود، جزوه‌ی «رنگ پریده خون سرد» بود که خودش در 1299 تکثیر کرده بود، و مخاطبی نیافته بود. نخستین کتاب جدی نیما منظومه‌ی افسانه بود که شاملو برایش به چاپ رساند، و این تنها کتاب او بود که در دوران حیاتش چاپ شد، و آن هم تنها با تبلیغ منظم و مداوم شاملو و هم‌مسلکانش به تدریج طی ده سال بعد شهرتی به دست آورد.

بعد از مرگ نیما، جلال آل احمد و غلامحسین ساعدی و م. آزاد و سیروس طاهباز هم‌قسم شدند تا آثار او را به چاپ برسانند. این ماجرا به یکی دو سال بعد از مرگ نیما مربوط می‌شود. نیما خودش دکتر معین را به عنوان وارث ادبی خود تعیین کرده بود. اما دکتر معین که اصولا با نیما آشنایی و با سبک کارش موافقتی نداشت، در این زمینه حرکتی انجام نداد. بر مبنای این وصیت‌نامه، تصوری ایجاد شده که لابد دکتر معین با نیما دوستی‌ای داشته یا از هواداران شعر او بوده است. اما شواهد نشان می‌دهد که چنین نیست. نیما در متن وصیت‌نامه‌اش اشاره کرده که دکتر معین با سبک شعرگویی او موافقتی ندارد و با این همه وی را وصی ادبی خود تعیین کرده است. متن وصیت‌نامه‌ی نیما چنین است:

دستخط نیما یوشیج«امشب فکر می کردم با این گذران کثیف که من داشته‌ام-بزرگی که فقیر و ذلیل می‌شود، حقیقتا جای تحسر است. فکر می‌کردم، برای دکتر حسین مفتاح چیزی بنویسم که وصیت‌نامه من باشد. باین نحو که بعد از من هیچکس حق دست زدن به آثار مرا ندارد بجز دکتر محمد معین اگرچه او مخالف ذوق من باشد. دکتر محمد معین حق دارد در آثار من کنجکاوی کند-ضمنا دکتر ابوالقاسم جنتی عطائی و آل احمد با او باشند. بشرطی که هر دو با هم باشند- ولی هیچ‌یک از کسانی که به پیروی از من شعر صادر فرموده‌اند در کار نباشند. دکتر محمد معین که نسل صحیح علم و دانش است کاغذ پاره‌های مرا بازدید می‌کند. دکتر محمد معین که هنوز او را ندیده‌ام مثل کسی است که او را دیده‌ام. اگر شرعا می‌توانم قیم برای ولد خود داشته باشم دکتر محمد معین قیم است. ولو این‌که او شعر مرا دوست نداشته باشد -اما ما در زمانی هستیم که ممکن است همه این اشخاص نامبرده از هم بدشان بیاید. چقدر بیچاره است انسان.»

از این متن به روشنی بر می‌آید که دکتر معین تا پایان عمر نیما نه او را دیده بوده و نه با شعر او موافقتی داشته است. با این همه چندان وجهه و اعتبار داشته که نیما سرپرستی آثار خود را به وی محول کرده است. دکتر جلیل دوستخواه که از همکاران دکتر معین بود، نوشته که یکی دو هفته بعد از درگذشت نیما، اسماعیل شاهرودی که شاگرد و مرید او محسوب می‌شد و در ضمن در تدوین لغت‌نامه با دکتر معین همکاری داشت، ماجرای وصیت‌نامه‌ی نیما را به او خبر داد. دکتر معین این خبر را «با حیرت و ناباوری شنید، بی‌هیچ اظهار نظری درباره‌ی آن، و تنها دو سه بار پرسید: چرا؟».[33] دکتر معین در عمل حرکتی در جهت انتشار یا ویرایش آثار نیما انجام نداد و چنین می‌نماید که اصولا آثار نیما را نادیده انگاشته باشد.

از سخنان سیروس طاهباز بر می‌آید که او نزد دکتر معین رفته و ضرورت انتشار این آثار را به او گوشزد کرده و دکتر معین هم نکاتی را درباره‌ی امانتداری و انتشار درست نوشتارهای نیما به او گوشزد کرده است.[34] اما نشانه‌ای در دست نیست که خودش در این زمینه مداخله‌ای کرده باشد و جلال در مقدمه‌ی مجموعه آثار نیما که به سال 1346 چاپ شد، می‌نویسد که دکتر معین «فقط سرپرستی می‌کرد» و گردآوری و تنظیم و چاپ آثار را خودش و طاهباز و دیگران انجام داده‌اند. با این همه به نظرم دقت علمی او و نظارتی که داشته باعث شده دیگران امانتدارانه آثار نیما را منتشر کنند.

در آذر 1340، یعنی دو سال بعد از درگذشت نیما، سیروس طاهباز شروع کرد به انتشار برخی از آثار نیما. پرشورترین کسی که شهرت نیما تا حدود زیادی مدیونِ اوست، همین طاهباز است. او سخت سرسپرده‌ی نیما بود و او را در حد پرستش دوست داشت، و جالب این که در میان کسانی که به شهرت یافتن نیما یاری رساندند، او که بیشترین نقش را داشت، کمترین ارتباط واقعی با نیما را هم داشته است. طاهباز تنها یک بار در سال 1331 نیما را دید، و این زمانی بود که سیزده سال بیشتر نداشت و تازه به سازمان جوانان نیروی سوم پیوسته بود و زیر تاثیر جلال آل احمد قرار داشت که معلم مقاله‌نویسی این سازمان بود.[35] او تا پایان عمر نیما ارتباطی با او پیدا نکرد و ارادت و سرسپردگی‌اش به وی خارج از روابط شخصی و رویارو قرار می‌گرفت.

نخستین کار سیروس طاهباز آن بود که شماره‌ی دی‌ماه از مجله‌ی آرش را که منتشر می‌کرد، ویژه‌ی نیما قرار داد. جلال هم در همین شماره مقاله‌ی مشهور «پیرمرد چشم ما بود» را نوشت و اخوان و دیگران هم درباره‌ی نیما ستایشگرانه مطالبی نوشتند. ناگفته نماند که این دومین شماره‌ی این نشریه بود و بنابراین مجله‌ی آرش از همان ابتدا خط مشی‌ِ تبلیغ برای نیما را دنبال می‌کرد.[36]

به این ترتیب طاهباز در دی ماه 1342 برگزیده‌ی اشعار او را چاپ کرد و هانیبال الخاص نقاشی روی جلد آن را کشید. در اسفند 1344 ماخ اولا با تصویر روی جلد به قلم بهمن محصص چاپ شد. در پاییز 1345 مجموعه‌ای با نام «شعر من» چاپ شد که طرح روی جلدش را حاجی‌نوری کشیده بود. در نهایت در 1346 کتاب ناقوس چاپ شد که ضیاءپور طراح جلد آن بود.[37]

نویسندگان و شاعرانی که از بسیاری از جهات بیشتر به نیما شباهت داشتند تا بهار و دهخدا، کم کم در دو نسلِ بعد از نیما تکثیر شدند و ادیبانِ پیرو جریان میانه‌روی شعر نو را از میدان به در کردند. بیشتر این شاعران خود را شاگرد و پیروی نیما می‌دانستند و از نظر ناآشنایی با ادبیات کلاسیک پارسی، رعایت نکردن هنجارهای زیبایی‌شناسانه‌ی فرهنگ ایرانی، و اصولا بیگانگی با این سلیقه‌ی هنری به نیما شباهتی تام و تمام داشتند. بخش بزرگی از این افراد، با نوشتن و انتشار متونی شبیه به آثار نیما به شهرت دست یافتند. با این همه می‌توان با مرور اظهار نظرهایشان درباره‌ی نیما حدس زد که حتا یک بار کلیت آثار نیما را از ابتدا تا انتها نخوانده‌اند.

در میان ایشان برخی چهره‌های خوشنام‌تر و موفقتر هستند و برخی حاشیه‌ای‌تر و در عین حال پر سر و صدا تر. از گروه اول می‌توان به منوچهر آتشی اشاره کرد که نیما را شاعری بومی‌گرا می‌دانست و خود را از این نظر با او همسان می‌انگاشت. بومی‌گرایی نیما در بیان آتشی به معنای هواداری از نوعی گفتمان فرو ملی است که با محتوای شعرهای آتشی تفاوت دارد، اما به روشنی در شعر نیما دیده می‌شود. از گروه دوم می‌شود از رضا براهنی یاد کرد که دفاع هیجان‌زده و پرشور او از اشعار نیما شهرتی فراگیر دارد، هرچند به سختی قابل‌دفاع است.

روند دستیابی نیما به شهرت، و غلبه‌ی سلیقه‌ی ادبی و گفتمان او بر شعر پارسی معاصر، نمونه‌ایست کلاسیک و چشمگیر از غلبه‌ی «نهاد» بر «من»، و چیرگی ساختهای اجتماعی بر ذوق زیبایی‌شناسانه و خلاقیتهای فردی. در این کتاب تنها ترسیم سیمایی مستند از نیما را آماج کرده‌ام و از این رو سخن را در همین مرتبه ختم می‌کنم و بحث را برای روشن ساختنِ ارتباط نیما با اطرافیان و مبلغان‌اش بسنده فرض می‌کنم. با این گوشزد که شایسته است مسیرهای هم‌افزایی میان کردارهای این کسان و جریانهای قدرتِ مسلط بر کردارهایشان مورد تحلیل قرار گیرد، چه بسا که مدلی عمومی و آموزنده از سیطره‌ی قدرت اجتماعی بر معنای فرهنگی و هویت فردمدار، از دل آن زاده شود.

 

 

  1. پاشائی، 1378، ج.2: 1378.
  2. مجله تهران مصور ، شماره 1125 ، صفحه 99.
  3. یوشیج، 1380: 310-325.
  4. علیزاده، 1379: 122.
  5. یوشیج، 1368: 267.
  6. ابتهاج، 1392، ج.2: 868-867.
  7. ابتهاج، 1392، ج.2: 868.
  8. شهریار، 1356: 34.
  9. شهریار، 1356: 34-36.
  10. علیزاده، 1379: 124.
  11. ثروتیان، 1385: 258.
  12. علیزاده، 1379: 122.
  13. علیزاده، 1379: 122.
  14. هشترودی، 1341.
  15. یوشیج، 1351: 88.
  16. ابتهاج، 1392.
  17. بهبهانی، 1390.
  18. آل احمد، 1329: 3و4- 4و5.
  19. آل‌احمد، 1376: 11-26.
  20. آل‌احمد، 1376: 22.
  21. پرتو علوی، 1329: 4 و 3-5.
  22. آل‌احمد، 1329 ب: 4.
  23. آل احمد، 1357: 35-69.
  24. آل‌احمد، 1357 ب: 38-52.
  25. آل احمد، 1358.
  26. اخوان ثالث، 1371: 63.
  27. اخوان ثالث، 1371: 65.
  28. عابدی، 1392: 26.
  29. نیرو، 1393.
  30. ابتهاج، 1392، ج.2: 997.
  31. این روایتها را محمدمهدی حسنی در تارنمایی گرد آورده است: http://hassani.ir/post-359.aspx.
  32. ابتهاج، 1392، ج.2: 996.
  33. دوستخواه، 1379.
  34. طاهباز، 1377.
  35. طاهباز، 1392: 38.
  36. طاهباز، 1377.
  37. جنتی عطایی، 1346: 9-12.

 

 

ادامه مطلب: بخش دوم: اشعار نیما – گفتار نخست: سروده‌ها (۱)

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب