گفتار سوم: از گرمابه تا حمام: مکان، بدن و فردیت (۴)
داستانهای گرمابه
هرچند پیچیدگی روایتها و غنای دلالتها و معناتراشیها دربارهی گرمابه در سایر تمدنها بسیار بسیار ابتداییتر و تُنُکتر از الگوهای تکامل یافته در تمدن ایرانی است، با این همه به هر روی روایتها و داستانهایی در این زمینه وجود دارد که بیانگر و ارزشمند است، به ویژه هنگامی که در کنار روایتهای ایرانی و همچون سنجهای تمدنی به کار گرفته شود.
چنان که گفتیم، در منابع کلاسیک امروزین بخش مهمی از داستانها و روایتهای کهن یونانی را با قدری تحریف طوری خوانده و نقل کردهاند که همهی اشارهها به شستشوی تن به گرمابه منسوب شده است.
مشهورترین شخصیتی که در ادبیات باستانی یونان به این شکل با حمام مربوط شده، آگاممنون است که به دست زنش کلیمنتسترا در حمام به قتل رسید.
در ترجمههای رایج از «آگاممنون»ِ آیسخولوس میخوانیم که کاساندرا همسرِ این شاه را نفرین میکند و او را بابت خیانت به شوهری که «بسترت را با او شریک میشدی و هنگام حمام کردن شادمانش میکردی» سزاوار سرزنش میبیند.[1] اما فعلی که او در اینجا به کار گرفته «لوتْرویسی» ( ) بیشتر شستشو کردن معنی میدهد و اشارهای به حمام در مقام یک سازهی معمارانه یا نهاد اجتماعی ندارد. اشارهی مشابهی به دوقلویِ حمام- رختخواب را در اثر دیگری از همین نویسنده میبینیم. در «پرومته در بند» گروه همسرایان میگویند که قصد دارند ازدواج مقدس پرومته با هِسیونِه را با شرح «خوابگاه زفاف و گرمابه»اش بستایند.[2]
اوریپید هم در تراژدیهای «هلن» و «مدآ» و «فوینیسای» اشارهی مشابهی دارد[3] و معلوم میشود بخشی از مراسم ازدواج و زفاف یونانیان باستان مثل خیلی از جاهای دیگر دنیا شستشوی عروس و داماد بوده و این را در منابع جدید اغلب به «حمام رفتن» ترجمه کردهاند که چندان درست نیست و به احتمال زیاد همان استحمام در آبگیر یا رودخانهای مقدس بوده است.
ترجمهی مشابهی در تراژدی «اومِنیدس» از آیسخولوس دیده میشود. در این بند آپولون از مرگ آگاممنون یاد میکند و میگوید زنش او را وقتی که از حمام خارج میشد به قتل رساند.[4] در اینجا آیسخولوس کلمهی حمام (لوترا: ) را به کار برده و معلوم است که محل استحمام مورد نظر بوده است. اما در همین جا میخوانیم که همسرش نخست او را در پوششی گرفتار کرد و بعد بر او زخم وارد کرد. در تراژدی «بادهآوران» این که آن پوشش چه بوده روشنتر میشود. چون اورستس هنگام مرثیهخوانی برای پدرش آگاممنون اشاره میکند که او را در تور ماهیگیران یا چیزی شبیه به آن (آمفیبْلِستْرون: ) گرفتار کرده و بعد کشتهاند.[5] یعنی انگار منظور از محل استحمام کنار دریا بوده است، و نه جایی در خانه.
شخصیت نامدار دیگری که در روایتهای یونانی هنگام حمام کردن کشته شد، مینوس شاه افسانهای کرت بوده است. داستانی مشابه با آگاممنون از گزارش آپولودوروس دربارهی مرگ مینوس برداشت میشود. پس از آن که دئادلوس از دربار مینوس به سیسیل گریخت و آنجا پناه گرفت، ارباب خشمگیناش او را دنبال کرد و نزد کوکالوس شاه کامیکوس در سیسیل مهمان شد. اما میزبان قصد نداشت پناهندهی ارجمندش را به مهمان جبارش تسلیم کند. پس وقتی مینوس به حمام رفته بود به دست دختران کوکالوس به قتل رسید. آپولودوروس میگوید این شایعه هم وجود داشته که به خاطر داغ بودن آب درگذشته است.[6] اما این که کسی در حمامهای خانگی قدیم که از یک وان پر آب تشکیل میشده، در اثر داغی آب بمیرد نامحتمل است. یعنی در اینجا هم منظور از حمام جایگاهی در یک چشمهی آب گرم بوده که قاعدتا نزدیک مرکزی آتشفشانی قرار داشته و گاه به خاطر داغ شدن زیاده از حد آب خطرناک میشده است. البته زِنوبیوس میگوید دختران کوکالوس هنگام حمام فلز مذاب روی سر مینوس ریختند و به این شکل او را کشتند[7] و این گزارش را هم داریم که دائدالوسِ نیرنگکار لولهای بر بام خانه کار گذاشته بود که موقع حمام آب داغ بر روی مینوس بریزد و او را به قتل برساند.[8]
آریستوفانس در کمدی «پرندگان» کلمهی حمام را به کار گرفته اما باز در اینجا منظورش استحمام نوجوانان در کنار دریاست و با زبانی رکیک و همجنسخواهانه به موقعیتی اشاره میکند که نوجوانان پس از بازی در ورزشگاه دسته جمعی حمام میگیرند و به خانه باز میگردند.[9] هم در او در جایی دیگر کلمهی حمام را دربارهی مردی بینوا و تهیدست به کار برده که رختخواب و پتویی نداشته و میبایست پس از استحمام در کارگاه دباغان بخوابد. باز معلوم است که در اینجا منظور حمام خانگی یا نهاد اجتماعی مستقلی نیست و حمام کردن در رودخانه یا دریا مورد نظر شاعر بوده است.[10] در مقابل آریستوفانس در «آشتی» به حمامی خانگی اشاره میکند و از زبان یکی از شخصیتها (تریگایئوس) به خدمتکاری میگوید که باید بانویی را به خانه ببرد، حمام را پاک کند و آب را گرم نماید،[11] و از اینجا روشن میشود که منظور از حمام همان لگن خانگی بوده است.
این نمونهها برای این نقل شد که ببینیم مفهوم شستشوی تن و حمام در ادبیات کهن یونانی چگونه به کار گرفته شده است. تقریبا در هیچ یک از این متون اشارهای به خودِ گرمابه وجود ندارد و فعلِ شستن تن است که مورد نظر است و اغلب در رودخانه یا کنار دریا و گاه در خانه و در لگنی یا تشتی انجام میپذیرد و چنین مینماید که در هیچ موردی به ساختمانی مستقل به نام گرمابه مربوط نشود. در بیشتر موارد هم قتل و خشونتی با حمام کردن پیوند خورده و دلیلش احتمالا آن است که جنگاوران هنگام شستن خود جامه و سلاح خود را در نزدیکی خود نداشتهاند و به همین خاطر آسیبپذیر مینمودهاند.
در دورانهای بعدی هم آثار ادبیای که در قلمرو یونان و روم به حمام اشاره میکنند اغلب ویژگیهای مشابهی دارند. یعنی حتا پس از ورود گرمابه به روم همچنان بنای گرمابه در بیشتر داستانها موضوع قرار نمیگیرد و آنجایی هم که اتفاقی در ارتباط با آن رخ میدهد، به قتل و کشته شدن کسی مربوط میشود. یعنی چنین مینماید که اهمیت اصلی گرمابه در روایتهای یونانی و رومی ارتباطشان با سردار و شاهی بیدفاع و برهنه بوده که به همین خاطر آسان به دام میافتاده و کشته میشده است.
همهی این روایتها از آنجا برخاسته که فرد در گرمابه از لباس و سلاح خویش دور میشد و معمولا در خلوتی فرو میرفت، آسیبپذیر هم میشد و از این رو هم در ایران و هم در روم شمار زیادی از نامداران در گرمابه به قتل رسیدهاند. به همین خاطر مضمون قتل در گرمابه در بیشتر فرهنگها یافت میشود و عنصری تکرار شونده و رایج است. با این همه در ایران تفاوتی چشمگیر میان این الگو با غرب میبینیم و آن هم این که اشارههای متون ایرانی به قتل در حمام به رخدادهای واقعی تاریخی مربوط میشود و اغلب در ادبیات و روایتهای اساطیری انعکاس نیافته است. یعنی چنین مینماید که دولتمردان و سرداران در ایران زمین هم مانند سایر جاها در گرمابه به قتل میرسیدهاند. اما این ماجرا معنای گرمابه را در ذهن مردم دگرگون نمیکرده و دلالتهای روایی مربوط به حمام رفتن از آن اثر نمیپذیرفته است.
این نکته اهمیت دارد که در تاریخ بسیار طولانی ایران شمار زیادی از نامداران را داریم که در حمام به قتل رسیده باشند. امیر کبیر واپسین چهرهی نامدار در زنجیرهای طولانی از این افراد است. نخستین شخصیت نامدار در دوران اسلامی که سرنوشتی بسیار شبیه به امیر کبیر داشت، فضل بن سهل سرخسی است که نسب به مهتران دوران ساسانی میبرد و وزیر خردمند و لایق مامون عباسی بود. طبری میگوید مامون تصمیم به قتل او گرفت و روزی كه فضل گرمابه رفته بود اسود مسعودى و قسطنطين رومى و فرح ديلمى و موفق صفدى را به کشتن او گماشت. ایشان هم فرمانش را اجرا کردند. بعد خود مامون ده هزار دینار جایزه برای یافتن قاتلان وی تعیین کرد و چون همان کارگزاران خودش را دستگیر کرده و نزدش آوردند، هرچه گفتند به فرمان خلیفه چنین کرده بودند توجهی نکرد و به خونخواهی فضل ایشان را بکشت![12]
فهرست کردن همهی قربانیان حمام از عهدهی این متن خارج است، اما به عنوان نمونههایی دیگر باید از مازیار زیاری یاد کرد که به دست غلامان ترک خویش در گرمابه به قتل رسید و شوری و سوگی بزرگ در مردم شمال ایران برانگیخت.[13] خنجر خوردن خواجه نظامالملک به دست دو باطنی نیز زمانی رخ داد که از گرمابه بیرون میآمد.[14] ملک فخرالدوله باوندی از شاهان مازندران هم که دو پسر رقیبش کیا افراسیاب چلابی را در مقام ندیم با خود همراه داشت و در گرمابه به ایشان شاهنامهخوانی یاد میداد، در سال ۷۲۸ (۷۵۰ق) به دست ایشان به قتل رسید. چون عادت داشت خنجری با خود داشته باشد و از آن برای نشان دادن بیتها به ایشان و تعلیم شاهنامهخوانی استفاده میکرد. تا آن که در نوبتی با این دو پسر دعوایش شد و یکیشان خنجر را برداشت و بر سینهی او زد و به قتلش رساند![15] در سال ۸۴۶ (۸۷۲ ق) قتل دیگری در همین خطه روی داد و سید زینالعابدین نامی به انتقام خویشاوندانش سید عبدالله بن سید عبدالکریم حاکم ساری را در گرمابه به قتل رساند. دلیلش هم این بود که سید عبدالله پیشتر پسرعمویش سید مرتضی را کور کرده و عمویش سید کمالالدین را زندانی کرده بود. سید زینالعابدین که پسر همین سید کمالالدین بود وقتی پدرش در بند بیمار شد و درگذشت تصمیم به انتقام گرفت و فضای گرمابه را برای این مقصود مناسب دید.[16]
گرمابه علاوه بر درگیریهای سیاسی کانون کشمکشهای عاشقانه هم بوده است و گاه این دو مدار با هم ترکیب میشدهاند. نمونهاش سلطان تکش بن ایل ارسلان که یک بار نزدیک بود به خاطر ماجرایی عاشقانه در حمام جان ببازد. او با دختر خان خفجاق ازدواج کرد و از این پیوند سلطان محمد خوارزمشاه زاده شد. این زن در دربار خوارزمشاهیان با نفوذ و مقتدر بود و در حسد بر شوهرش به قدری پیش رفت که زمانی به خاطر دلباختگی تکش به کنیزی دسیسه کرد و شوهرش را در گرمابه محبوس کرد و آن را گرم کرد. طوری که نزدیک بود تکش به قتل برسد و وقتی غلامان خبردار شدند و در را شکستند و او را نجات دادند، بیهوش شده بود و یک چشمش از دست رفته بود.[17] از سوی دیگر یعقوب پسر اوزون حسن آق قویونلو هم پس از سیزده سال سلطنت وقتی پس از گرمابه شربتی زهرآگین را از همسرش گرفت جان سپرد. اینجا هم احتمالا داستانی عشقی در میان بوده است. چون یعقوب به زنش مشکوک شد و امر کرد که او هم از آن شربت بخورد. زنش هم خورد و در نتیجه هم یعقوب و هم زنش و هم پسرشان که از آن زهر خورده بودند با هم درگذشتند.
در میان خلفای عباسی هم گرمابه جای پرشگونی نبوده است. خلیفه مستنجد (المستنجد بالله) پس از دو سال زمامداری در ۵۵۰ (۵۶۶ق) به دست غلامانش در حمام به قتل رسید. حدود سیصد سال بعد خلیفه معتز (المعتز بالله) را هم پس از آن که از قدرت عزل کردند و مدتی با سختگیری زندانی و شکنجه کردند، در نهایت به سال ۸۴۴ (۸۶۹ق) در گرمابه به قتل رساندند. داستان قتل او را حکیم زجاجی در همایوننامه چنین به نظم در آورده است:[18]
بر آن سنگ پايش بتفتيد سخت همى سوخت، مىشد كفش لخت لخت
برآورد فرياد و گفتا گواه بياريد پيشم بدين جايگاه
كه بيزارم از ميرى و مهترى به يزدان فكنديم اين داورى
ببردند در حجرهاى مرد را فشاندند بر تاركش گرد را
بشد قاضى آن سوارى برش دبيران برفتند با دفترش
نبشتند آن خلعنامه به راز گواهان گرفتند و گرديد باز
برفتند تركان بر مهتدى كه بودى درونش تهى از بدى
كه فرزند واثق بد آن نامجوى جوانى سرافراز بد ماهروى
محمد بد آن نازديده به نام بر او كرد هركس به مهرى سلام
جواب اينچنين داد مرد خطير كه هرگز به شهرى نباشد دو مير
نگنجد دو شمشير در يك نيام دو هرگز نباشد به گيتى امام
اگر معتز از مهترى دور شد دل او بر ديو مزدور شد
بيايد بگويد حكايت به من كه من دور گشتم از اين انجمن
برفتند و معتز بيامد نژند بر مهتدى نامدار بلند
از او مهتدى حال پرسيد باز كه تو خويشتن خلع كردى به راز
و يا دور كردند تركان تو را بخستند بىنوك پيكان تو را
مرا گفت تركان به شمشير و تير چو گشتيم در دست ايشان اسير
از اين كار كردند ناگاه دور گران بود بار و مرا راه دور
در اين ره گرانبار مىتاختم چو زورم سبك شد بينداختم
غلامى بيفشرد حلقش به جاى برآورد فرياد آن نيكراى
كه من خويشتن خلع كردم به داد كسى بار ننهاد بر من زياد
ورا برگرفتند و رفتند زود نهان كرد در خانهاى همچو دود
شب و روز بر گردنش مىزدند كه تا ملك و مالش همه بستدند
چو با مير فرزانه چيزى نماند وز آن مال و نعمت پشيزى نماند
به گرمابه بردند او را نهفت از اين كار بايد كه مانى شگفت
به كردار دوزخ بتفتيده بود بخارش همى شد به چرخ كبود
در آن خانه گرم گرمابه مير چو ماهى همىسوخت برتابه مير
زبانش شد از تشنگى چاكچاك در آن دم كه مىخواست گشتن هلاك
ببردند تركان برش آب سرد دمى چند بىخويشتن بازخورد
به آب اندرون تعبيه زهر بود از آن آب فرزانه را قهر بود
به گرمابه در نامبردار گرد به صد زارى و سوگوارى بمرد
به برف اندرون آن جوان را بكشت پى سيم شد با برادر درشت
ز سرما و از برف جان داد مرد سپهرش به زودى عوض باز كرد
چو او با برادر بدى كرده بود بد آن خسرو از بيخودى كرده بود
به گرمابه در جان شيرين بداد جهاندار بدپيشه هرگز مباد
سه سال آن سرافراز شش ماه بيش نبد كامران بر سر گاه خويش
ورا عهد چون ز اين ميانه برفت نبد بيشتر از دوده سال و هفت
به سامره زاد و به سامره مرد به گيتى بهجز نام چيزى نبرد
ورا مادرى بد قبيحه بنام بمرد اندر آن دم كه او شد امام
نكوطبع بد معتز نامجوى روانتر بدى شعرش از آب جوى
نمونهی دیگر از قتلهای گرمابهای به انقلابی اجتماعی شبیه است و داستانش آن که در سال ۷۵۴ (۷۷۷ق) پهلوان اسد نامی که حاکم ستمگر کرمان بود با دسیسهی پیچیدهای که اطرافیانش چیده بودند به قتل رسید. ماجرا چنین بود که پهلوان علیشاه نامی شروع کرد به نامهنگاری با زن پهلوان اسد و او را با خود همراه کرد. او نیز خبر داد که جمعهها روز گرمابه رفتن حاکم است و با یک دلاک در گرمابه تنهاست. پس هواداران پهلوان علیشاه نقبی از زیر به گرمخانهی حمام زدند و زن پهلوان اسد چهل کنیز را در آن حوالی به هاون کوفتن نشاند تا صدای کلنگ نقبزنان جلب توجه نکند و سردستهی محافظان پهلوان اسد را با خود همراه ساخت و سلاحها را از دست سربازان ارگ دور ساخت. در نهایت پهلوان علیشاه با پنجاه شصت مرد از نقب سر بیرون کشیدند و پهلوان اسد را در گرمابه تنها گیر آوردند و کشتند. مردم کرمان چندان از ستمها و وحشیگریهای او خشمگین بودند که بدنش را در خیابانها بر زمین کشیدند و بر دار کردند و در این میان یک قصاب رند پیدا شد و گوشت او را سلاخی کرد و به مردم فروخت و میگویند دویست دینار بابت این خلاقیت عایدی داشت![19]
در این میان باید از دسیسهی سلطان بایزید هم یاد کنیم که وقتی به قدرت رسید، دستور داد تا سردار نامداری که وزیر سلطان خلف بود را در سال ۸۶۱ (۸۸۷ ق) در حمام به قتل برسانند و جالب آن که این وزیر به خاطر ساختن حمام زیبایی در استانبول در میان مردم شهرت داشت.[20] بعدتر در دوران صفوی هم مرشد قلیخان در گرمابه و وقتی منتظر بود دلاک برای نوره کشیدن به تناش تیغ به کار اندازد، به دست یکی از ترکان شاملو که توسط خواجه افضل اجیر شده بود و هیبتی همسان با دلاک داشت به قتل رسید.[21] از میان کشته شدگان دورانهای پیشتر باید از علی بن حمود که بنیانگذار دودمان ناپایدار و شیعی بنی حمود بود هم یاد کرد که در سال ۳۹۴ (۴۰۸ق) زمانی که به جنگ میرفت در گرمابه به قتل رسید.[22]
با آن که این نمونهها در کتابهای تاریخی با آب و تاب شرح داده شدهاند، در متون ایرانیای که خارج از دایرهی تاریخ قرار میگیرند، با بافت روایی به کلی متفاوتی در این مورد سر و کار داریم. متون کهنی مانند ارداویرافنامه از همان ابتدای کار گرمابه را در مقام نهادی اجتماعی و بنایی مستقل موضوع روایت قرار میدهند و به ویژه از هزار و صد سال پیش به این سو که منابع پارسی دری ضبط میشود انبوهی از داستانها با مرکزیت گرمابه را در اختیار داریم. این داستانها را در کل میتوان در چهار رده گنجاند: داستانهای پندآموز، روایتهای مربوط به مهارت پزشکی، قصههای عاشقانه و لطیفهها.
نخست: داستانهای پندآموز
ادب پارسی گذشته از اشعار نغز و زیبای عارفانهای که از رمز گرمابه بهره جستهاند، مجموعهای غنی و حجیم از داستانها و روایتهای قصهگونه را نیز داراست که در آنها گرمابه مضمونی مرکزی است. در این متون که اغلب منثور هم هستند اغلب گرمابه در مقام امری عینی و آشنا و روزمره مورد اشاره قرار گرفته و رمزگذاریای تخیلآمیز و پیچیده مورد نظر نبوده است. به همین خاطر با مرور چنین داستانهایی میتوان تصویری دقیقتر و زمینهای روشنتر به دست آورد و معنای گرمابه برای گذشتگان را بهتر درک کرد. برخی از این متون داستانهایی کوتاهی هستند که شرححالی پندآموز را در بر میگیرند و چه بسا که به واقع رخ داده باشند. نمونهاش آن که میگویند «شيخ ابو سعيد روزى در حمام بود، و درويشى شيخ را خدمت مىكرد و دست بر پشت شيخ مىماليد، و شوخ (چرك) بر بازوى شيخ جمع مىكرد چنانكه رسم قايمان (كيسهكشان) باشد؛ تا آنكس ببيند كه او كارى كرده است. پس در ميان اين خدمت، از شيخ سؤال كرد كه اى شيخ جوانمردى چيست؟ شيخ ما حالى گفت: آنكه شوخ مرد بروى مرد نياوردى.»[23]
عطار همین داستان را در تذکرهالاولیا نقل کرده است:
بو سعيد محنه در حمام بود قائمش افتاده مردى خام بود
شوخ شيخ آورد بر بازوى او جمع كرد آنجمله پيش روى او
بعد از آن پرسيد از آن شيخ مهان كه: جوانمردى چه باشد در جهان؟
گفت: عيب خلق پنهان كردنست شوخ كس با روى ناآوردنست
اين جوابى بود بر بالاى او قائمش افتاد اندر پاى او.
ابیات بسیار مشهور دیباچهی گلستان سعدی دربارهی اهمیت برگزیدنِ همنشین شایسته را نیز در همین رده باید جای داد:
گِلی خوشبوی در حمام روزی رسید از دست محبوبی به دستم
بدو گفتم که مشکی یا عبیری که از بوی دلاویز تو مستم
بگفتا من گِلی ناچیز بودم و لیکن مدّتی با گل نشستم
کمال همنشین در من اثر کرد وگرنه من همان خاکم که هستم
همچنین است مسمط زیبایی که ملکالشعرای بهار در تضمین این شعر سروده است:
شبی درمحفلی با آه وسوزی شنیدستم که مرد پارهدوزی
چنین می گفت با پیر عجوزی گلی خوش بوی در حمام روزی
رسید از دست محبوبی بهدستم
گرفتم آن گل و کردم خمیری خمیری نرم و نیکو چون حریری
معطر بود و خوب و دلپذیری بدو گفتم که مشکی یا عبیری
که از بوی دلاویز تو مستم
همه گلهای عالم آزمودم ندیدم چون تو و عبرت نمودم
چو گل بشنید این گفت و شنودم بگفتا من گلی ناچیز بودم
ولیکن مدتی با گل نشستم
گل اندر زیر پا گسترده پر کرد مرا با همنشینی مفتخر کرد
چو عمرم مدتی با گل گذر کرد کمال همنشین در من اثر کرد
وگرنه من همان خاکم که هستم
نمونهی دیگری از داستانهای پندآموز همان است که در تفسیرهای قرآن در معنای تعبیر توبهی نصوح آمده است. در گذر زمان داستانها در این زمینه مدام پیچیدهتر میشود تا این که در انوار المجالس ارجستانی اوج داستان سرایی در این مورد را میبینیم و بعدتر مجمع البیان و دیگران هم همان را نقل کردهاند. بر طبق این داستان، نصوح نام مردی بوده که مانند زنان پستان داشته و به همین دلیل به کار دلاکی زنان مشغول بوده است، و چون طبعا با عشق و علاقه کارش را انجام میداده، مشتری فراوانی داشته و شهرتی به هم زده بود. تا آن که روزی که دختر پادشاه در حمام بود، انگشترش گم شد و شاه دستور داد هرکس در حمام است را کاملا بگردند. آنگاه نصوح توبهای از ته دل کرد و چون انگشتر پیدا شد، دلاکی را رها کرد و چندان به سختی کار کرد که گوشت تنش که ناشی از خوردن مال حرام بود آب شد و به خاطر زهدش مشهور شد. به شکلی که پادشاه همان دختر را به عقد او در آورد[24]
مولانا هم در دفتر پنجم مثنوی همین داستان را آورده است:
بود مردی پیش ازین نامش نصوح بد ز دلاکی زن او را فتوح
بود روی او چو رخسار زنان مردی خود را همیکرد او نهان
او به حمام زنان دلاک بود در دغا و حیله بس چالاک بود
…
اندر آن حمام پر میکرد طشت گوهری از دختر شه یاوه گشت
گوهری از حلقههای گوش او یاوه گشت و هر زنی در جست و جو
پس در حمام را بستند سخت تا بجویند اولش در پیچ رخت
رختها جستند و آن پیدا نشد دزد گوهر نیز هم رسوا نشد
پس به جد جستن گرفتند از گزاف در دهان و گوش و اندر هر شکاف
داستان مشهور دیگری که بعدتر در قالب لطیفهای دربارهی ملانصرالدین روایت شده، همان است که نخستین بار سنایی آن را در حدیقه الحقیقه آورده و آن را نیز میتوان در ردهی داستانهای پندآموز ردهبندی کرد، هرچند عناصری از طنز نیز در آن یافت میشود:[25]
آن شنیدی که بود مردی کور آدمی صورت و به فعل ستور
رفت روزی به سون گرمابه ماند تنها درون گرمابه
بود تنها به گوشهای بنشست خرزه آن غرزن آوریده به دست
دل و گل کاه و کوره از تف و تب آذر از خایه و ز پشت احدب
چون کدو خایه و چنار انگشت خرزه در شست و خربزه بر پشت
هرزه پنداشت کور خودکامه نکند خایه درد چون جامه
سوزنی تیز درگرفت به چنگ کرد زی خایههای خود آهنگ
سوزن اندر خلید در خایه آن چنان کور جلف بیمایه
چون ز سوزن به جانش درد آمد با دل خویش در نبرد آمد
از دل آتش ز دیده باد آورد علت جهل خویش یاد آورد
هر زمان گفتی ای خدای غفور هستم اندر عنا و غم رنجور
مر مرا زین عنا و غم فرج آر در چنین غم مرا نماند قرار
سوزن تیز و خایهی نازک برهانم به فضل خویش سبک
کرد مردی در آن میانه نگاه گشت از آن ابلهی کور آگاه
گفتش ای ابله کذی و کذی ای ترا جهل سال و ماه غذی
سوزن از دست بفکن و رستی که ازین جهل جان و دل خستی
تو ز دنیا همان چنان نالی کان چنان کوردل ز محتالی
دست ز دنیا بدار تا برهی خیره در کار خویش میستهی
گه به پای از خودش بیندازی گه دو دست از طمع بدو یازی
مینخواهی جهان ولیک به قول ای همه قول تو نجس چون بول
ای همه قول تو نفاق و دروغ پیش دنیا تو گردن اندر یوغ
خنک آن کز زمانه دست بداشت حب دنیا به سوی دل نگذاشت
درد دینست داروی مؤمن که بدو گردد از جحیم ایمن
تکیه بر لذّت جهان کردن چیست ای خواجه خون دل خوردن
وقت لذّت بترسی از سلطان وقت عصیان نترسی از سبحان
دل منه بر جهان بیمعنی که ثَباتی ندارد این دنیی
این تعبیر فراوان تکرار شده که حمامیان به خاطر فراغت از جامه و مقام و منزلت اجتماعی به آسایش و آسودگی میرسند را نیز عطار در قالب داستانی نقل کرده است:[26]
بوسعید مهنه شیخ محترم بود در حمام با پیری بهم
سخت حمامی خوش ودمساز بود زانکه آب و آتشش هم ساز بود
پیر گفت ای شیخ حمامی خوشست وز خوشی هم دلگشا هم دلکشست
شیخ گفتش هیچدانی خوش چراست گفت میدانم بگویم با تو راست
چون درین حمام شیخی چون تو هست خوش شد و خوش گشت و خوش آمد نشست
شیخ گفتش زین بهت خواهم بیان پای من چون آوریدی در میان
پیر گفتش تو بگو شیخا جواب کانچه تو گوئی جز آن نبود صواب
گفت حمامیست خوش از حد برون کز متاع جملهی دنیای دون
نیست جز سطل و ازاری با تو چیز وانگهی آن هر دو نیست آن تو نیز
دوم: روایتهای مهارت پزشکان
داستانهایی که به مهارت پزشکان مربوط میشوند و محیط گرمابه درشان نقشی کلیدی ایفا میکند، اغلب ساختاری همسان دارند. در همهشان مردی مقتدر و نامدار دچار بیماریای میشود و پزشکی حاذق برای درمان او را به گرمابه میبرد و با روشی نامنتظره و غافلگیر کننده از عهدهی این کار دشوار بر میآید. مشهورترین روایتهای این رده را دربارهی زکریای رازی و ابن سینا روایت کردهاند. قصهی بوعلی سینا در اصل رونوشتی از داستان منسوب به رازی است. هردو نسخه به شرح ماجرایی میپردازد که استادی و خرد پزشکانهی این نامداران را نشان میدهد، اما به خاطر محل وقوعش که گرمابه باشد جای توجه دارد.
روایت قدیمیتر که داستان را به زکریای رازی منسوب میکند در چهارمقالهی نظامی ثبت شده است. بر این مبنا رازی که از عبور از رودخانه و دریا ابا داشت، وقتی از سوی منصور بن نوح سامانی احضار شد در کنار ساحل از رفتن سر باز زد و کتاب طب منصوری را نوشت و برای او فرستاد. اما امیر منصور سامانی خشمگین شد و دستور داد او را دست و پا بسته به کشتی بنشانند و بیاورند. پس چون چنین کردند رازی به درمان امیر همت گماشت و آخرین مرحلهی درمان آن بود که میبایست در گرمابه انجام شود. او امیر را در گرمخانهی دوم نشاند و دارو در کارش کرد و بعد ناسزای فراوان به او گفت و با چاقو تهدیدش کرد و سوار بر اسبهای تندروی امیر به مرو گریخت.[27]
ادامهی این داستان با آنچه دربارهی ابن سینا در بدایع الوقایع میخوانیم همسان است. در آنجا هم داستان مشابهی را دربارهی ابوعلی سینا میبینیم. او نیز از سفر دریایی هراس دارد و به همین ترتیب به زور به دربار شاه تبریز برده میشود که «او را اكرام و اعزاز تمام نمود. بعد از آن به اتفاق آن غلام به معالجه پاى پادشاه پرداخت، بعد از چهل روز [مقرر] فرمود كه حمامى را گرم بتابند و پادشاه تنها در حمام نشيند و اسپى در غايت دوندگى بر در حمام نگاه دارند و در گرد و پيش حمام، كسى نباشد، چنان كردند. ابو على شمشيرى بر ميان بربست و به حمام درآمد. پادشاه را ديد كه تنها نشسته، شمشير را از غلاف بيرون كشيد و پادشاه را دشنام دادن گرفت و هر خوارى و فحشى كه از آن بدتر نباشد، به پادشاه گفتن گرفت، و نوك شمشير را هرزمان بر چشم و روى پادشاه حواله مىكرد و مىگفت كه: تو آن نئى كه به جهت تو مرا در كشتى بسته انداختند؟ كار به جايى كشيد كه پادشاه نزديك بود كه از قهر و غضب هلاك شود، يك بار زور كرده برجست، ابو على ديد كه پادشاه برخاست، فى الحال از حمام بيرون دويد و بر آن اسپ سوار گرديد و روى به گريز نهاد.
پادشاه نعرهاى چند برزد و باز بيفتاد و بىهوش شد. ملازمان پادشاه پيدا شدند و و پادشاه خود را بدان حال ديدند و ابو على را نديدند. گمان بردند كه ابو على او را هلاك كرده، در طلب و تفحص وى شدند. بعد از زمانى پادشاه به حال خود آمد و گفت: ابو على را زود باشيد پيدا سازيد، چون او را بيابيد، سر او را به پيش من آريد. جمعى به دنبال ابوعلى متوجه شدند و او را يافتند، اما ملاحظه كردند كه مبادا پادشاه از حكم خود پشيمان شود، او را نكشتند اما دست و گردن بربسته به پيش پادشاه آوردند.
چون پادشاه به هوش آمد بعد از زمانى ديد كه دست و پاى او به قوت آمده، چنانچه بىتحاشى بر پاى خاست و از آن مرض اثرى باقى نمانده بود. پادشاه دانست كه آن حركات ابو على بنابر مصلحتى بوده كه مرا در خشم سازد و آتش غضب من همه آن مرض را سوزد. گفت: واويلا من چه خطايى كردم كه درباره وى چنين حكمى كردم. جمعى ديگر مىخواست كه از پى فرستد كه آن جماعت رسيدند و ابو على را بدين حالت آوردند. پادشاه خداى را شكر [بسيار] گفت [و] آن نوكران را كه ملاحظه نموده بودند، ايشانان را تربيت بسيار نمود و به مناصب عليه رسانيد و ابو على را عذرخواهى بسيار نمود و التماس كرد كه يك چند روز در اينجا توقف نمايد تا عذر اين جنايت خواسته شود. ابو على گفت اى پادشاه حكايت من و تو مثل قصه درويش اصفهانى و اژدهاست…[28]
ادامهی داستان نظامی عروضی نیز همین است و منصور بن نوح پس از به حال آمدن در مییابد که درمان شده و رازی را سپاس میگوید و مهارت او را میستاید. چرا که به فراست دریافته بود شاه باید در گرمابه بترسد تا زهرهاش خالی شود و زهر از بدنش دفع گردد.
سوم: قصههای عاشقانه
در ادبیات غنایی بزرگ پارسی داستانهای فراوانی داریم که ماجرای دلدادگی دو تن را با گرمابه مربوط میسازد. در داستانهای دلکش هفت پیکر نظامی هر از چندی اشارههایی به گرمابه میبینیم و در مثنوی هم فراوان میبینیم که پیوندهای عاشقانه با مقدمه یا مؤخرهی رفتن به گرمابه نشانهگذاری میشوند. گذشته از این داستانها که گرمابه در حاشیهشان قرار گرفته، داستانهایی هم داریم که در فضای گرمابه رخ میدهد. نمونهاش قصهی بكتاش و رابعه است که عطار در الهىنامه آن را طی بیش از چهارصد بیت آورده است.[29] قهرمان داستان رابعه دختر كعب امير بلخ است كه در زيبايى كمنظير و در سخنورى بىهمتا بود. او در جريان جشنى عاشق یکی از غلامان هنرمند و زیباروی درباری شد که بكتاش نام داشت. یک سال این راز را در دل نگه داشت و پس از آن با دایهی مهربانش درد دل کرد. پس دایه پذیرفت که نامهی رابعه را به بکتاش برساند و این حاوی بیتهایی مشهور است که بارها در متون دیگر نقل شده است:
الا اى غايب حاضر كجايى؟ به پيش من نه اى آخر كجايى؟
بيا و چشم و دل را ميهمان كن وگرنه تيغ گير و قصد جان كن
اگر پيشم چو شمع آيى پديدار وگرنه چون چراغم مرده انگار
پس از آن ماجرای شورانگیزی میان این دو آغاز شد که در نهایت به خبردار شدن حارث برادر رابعه و شاهزادهی بلخ منتهی شد. حارث که از این ارتباط خشمگین شده بود بکتاش را در سیاهچال حبس کرد و فرمان داد رگ خواهرش رابعه را در حمام بگشایند و به این ترتیب او را به قتل برسانند. دژخیمان چنین کردند و رابعه را رگ زدند و او را در حمام رها کردند و رفتند. تا آن که بامداد فردا مردم از مرگ رابعه خبردار شدند و وقتی در حمام را گشودند با دیوارهای سپید حمام روبرو شدند که رابعه با انگشت زدن در خون خود بر جای جایشان شعرهای عاشقانهای در شرح اشتیاقش به بکتاش نوشته و خود در میان این بیتها جان داده بود.[30]
سرش بگشاد وآن خطها فرو خواند به پیش حارث آورد و برو خواند
دل حارث پر آتش گشت ازان راز هلاک خواهر خود کرد آغاز
در اوّل آن غلام خاص را شاه به بند اندر فکند و کرد در چاه
در آخر گفت تا یک خانه حمّام بتابند از پی آن سیم اندام
شه آنگه گفت تا از هر دو دستش بزد فصّاد رگ اما نه بستش
در آن گرمابه کرد آنگاه شاهش فرو بست از کچ و از سنگ راهش
بسی فریاد کرد آن سروِ آزاد نبودش هیچ مقصودی ز فریاد
که داند تا که دل چون میشد ازوی جهانی را جگر خون میشد از وی
چنین قصّه که دارد یاد هرگز چنین کاری کرا افتاد هرگز
…
سر انگشت در خون میزد آن ماه بسی اشعار خود بنوشت آنگاه
ز خون خود همه دیوار بنوشت به درد دل بسی اشعار بنوشت
چو در گرمابه دیواری نماندش ز خون هم نیز بسیاری نماندش
همه دیوار چون پر کرد ز اشعار فرو افتاد چون یک پاره دیوار
میان خون وعشق و آتش و اشک بر آمد جان شیرینش بصد رشک
چو بگشادند گرمابه دگر روز چه گویم من که چون بود آن دلفروز
چو شاخی زعفران از پای تا فرق ولی از پای تا فرقش بخون غرق
ببردند و بآبش پاک کردند دلی پر خونش زیر خاک کردند
نگه کردند بر دیوار آن روز نوشته بود این شعر جگر سوز:
نگارا بی تو چشمم چشمه سارست همه رویم بخون دل نگارست
ز مژگانم به سیلابی سپردی غلط کردم همه آبم ببُردی
ربودی جان و در وی خوش نشستی غلط کردم که بر آتش نشستی
چو در دل آمدی بیرون نیائی غلط کردم که تو در خون نیائی
چو از دو چشم من دو جوی دادی بگرمابه مرا سرشوی دادی
منم چون ماهئی بر تابه آخر نمیآئی بدین گرمابه آخر؟
نصیب عشق این آمد ز درگاه که در دوزخ کنندش زنده آنگاه
که تا در دوزخ اسراری که دارد میان سوز و آتش چون نگارد
تو کَی دانی که چون باید نوشتن چنین قصّه بخون باید نوشتن
چو در دوزخ بعشقت روی دارم بهشتی نقد از هر سوی دارم
چو دوزخ آمد از حق حصّهی من بهشت عاشقان شد قصّهی من
سه ره دارد جهان عشق اکنون یکی آتش یکی اشک و یکی خون
کنون من بر سر آتش ازانم که گه خون ریزم و گه اشک رانم
گاه داستانی عاشقانه که با گرمابه هم پیوند داشت برای اشاره به نکتهای اندرزگونه روایت میشد. این رده از داستانها از برهم افتادگی داستانهای پندآموزی که معمولا کوتاه هستند، و روایتهای عاشقانهی طولانی پدید میآیند. نمونهای از آن داستانی است که عطار به نظم در آورده است:[31]
رفته بود القصه آن شیرین پسر سوی گرمابه چو میآمد بدر
کرد روی خود در آئینه نگاه دید الحق روئی از خوبی چو ماه
از دو رخ دو رخ نهاده مهر را ماه دو رخ بر زمین آن چهر را
سخت زیبا آمدش رخسار خویش شد بصد دل عاشق دیدار خویش
خواست تاعاشق ببیند روی او رفت نازان و خرامان سوی او
بر رخ چون مه نقاب انداخته آتشی در آفتاب انداخته
عاشقش را چون ازو آمد خبر چون قلم پیش پسر آمد بسر
گفت یا رب این چه فتح الباب بود گوئیا بخت بدم در خواب بود
از چه گشتی رنجه و چون آمدی در کدامین شغل بیرونآمدی
گفت از حمام بر رفتم چو ماه روی خود در آینه کردم نگاه
سخت خوب آمد مرا دیدار خویش خواستم شد همچو تو در کار خویش
دل چنانم خواست کز خلق جهان جز تو رویم کس نبیند این زمان
لاجرم از رخ فرو هشتم نقاب تاتو بینی روی من چون آفتاب
این بگفت و پرده از رخ برفکند چون شکر پاسخ بپاسخ درفکند
عاشقش گفتا شبت خوش باد رو من شدم آزاد تو آزاد رو
عشق من بر تو ازان بود ای پسر کز جمال خویش بودی بیخبر
نه ترا بر خود نظر افتاده بود نه لبت ازخود فقع بگشاده بود
چون تو این دم خویش را خوب آمدی لاجرم معشوق معیوب آمدی
من شدم فارغ تو هم با خویش ساز عاشق خود باش و عشق خویش باز
شرط هر معشوق خود نادیدنست شرط هر عاشق بخون گردیدنست
برخی از قطعات منظوم را میتوان در همین رده گنجاند که بیشتر شرح حالی عاشقانه است که در ضمن با گرمابه پیوند خورده و همنشینی با دلداری را در گرمابه نشان میدهد و از این رو تا حدودی دلالت همجنسخواهانه دارد. هرچند اغلب با ادب تمام ابراز میشود و تفسیر عرفانی یا فلسفیِ جنسیتزدودهاش نیز ممکن است. شعری برجسته از این دست را اوحدی مراغهای سروده است:[32]
تا میسر گشت در گرمابه وصل آن نگارم در دل و چشم آتش و آب دوصد گرمابه دارم
بر سرش تا گل بدیدم پای صبر خویشتن را در گلی دیدم، کزان گل راه بیرون شد ندارم
سنگ چون بر پای او زد بوسه رفت از دست هوشم شانه چون در زلف او زد دست برد از دل قرارم
دست من چون شانه در زلفش نخواهد رفت، لیکن گر چو سنگ از پای او سرباز گیرم سنگسارم
خون من میریخت همچون آب حوض آن ماه و دیگر گرد پای حوض میکشت این دل مجروح زارم
بر تن چون گل همی پوشیده مشکین زلف، یعنی خرمنی گل در میان تودهی مشک تتارم
ناخنش در خون خود میدیدم و در ناخن خود آن قدر قوت نمیدیدم که پشت خود بخارم
بر سر من آب میکردند و میگفتم: رها کن تا به آب دیدهی خود پیش او غسلی بر آرم
عکس طاس و نور تشتش تا به چشم من درآمد شد ز خون دل چو طاسی چشم و چون تشتی کنارم
بیجمال او دو طاس خون شد ستم چشم و هر دم چون بگریم زین دو طاس خون کم از تشتی نبارم
این دو طاس خون ز چشم خلق پنهان میکنم من تا بدانی کز غمش جز طاس بازی نیست کارم
عزم حمامش کدامین روز خواهد بود دیگر؟ این به من گویید، تا من نیز روزی میشمارم
گر کند نقاش بر گرمابه نقش صورت او سالها چون نقش از آن گرمابه سر بیرون نیارم
من فقاع از عشق آن رخ بعد ازین خواهم گشودن چون فقاعم عیب نتوان کرد اگر جوشی برآرم
اوحدی، تا دل به حمام در آوردست ازین پی بار دیگر چون برآیم دل به حمامی سپارم
چهارم: لطیفهها
این رده به داستانهای کوتاه سرگرم کننده و خندهداری مربوط میشود که در گرمابه واقع میشوند یا با آن ارتباط پیدا میکنند. نمونهاش روایتی است که در تاریخ نگارستان میخوانیم:[33] «كريمخان هنگامى كه از مشاغل سلطنتى فراغتى يافتى از حال وضع افراد مردم استخبار كردى نقل است روزى از لرى از ايل زند پرسيد ماهى چند بار گرمابه ميروى بيچاره كه هرگز نام گرمابه نشنيده بود پرسيد كه گرمابه چهچيز است خان فرمود كه: جائى است كه مردم براى دفع كثافت بدن آنجا در آب مىروند تا خود را شستشو داده باشند لر از خان پرسيد شما هرچندگاه بگرمابه ميروى؟
خان گفت ماهى يكبار لر بخنديد و گفت معلوم مىشود جناب خان مرغابىست وگرنه آدمى اينهمه در آب نمىرود كريمخان پرسيد پس شما هرچندگاه خود را شتشو ميدهيد؟ گفت دو بار. يكبار كه بجهان مىآئيم و يكبار كه از جهان مىرويم.»
نمونهای دیگر که جنبهی ادبیاش نیرومندتر و سویهی طنزش کمتر است، داستان کوتاهی است که سعدی با استادی تمام در دو بیت خلاصهاش کرده است:
با دوست به گرمابه درم خلوت بود وانروی گلینش گل حمام آلود
گفتا دگر این روی کسی دارد دوست؟ گفتم به گل آفتاب نتوان اندود
روایتی دیگر از سعدی در دست داریم که میگوید «روزى شيخ سعدى در تبريز به حمام درآمد. خواجه همام نيز با عظمت تمام، در حمام بود. شيخ طاسى آب آورد و بر سر خواجه همام ريخت. خواجه همام پرسيد كه اين درويش از كجاست؟ شيخ گفت: از خاك پاك شيراز. خواجه همام گفت: عجب حالى است كه شيرازى در شهر ما از سگ بيشتر است. شيخ تبسمى كرد و گفت: كه در اينصورت، خلاف شهر ماست كه تبريزى در شهر شيراز، از سگ كمتر است.»
لطیفهی دیگری دربارهی گرمابه را در زینتالمجالس میخوانیم:[34]
«سپاهياى بود كه به هر حمام كه رفتى، چون بيرون آمدى، حمامى را گفتى كه فلان رخت من گم شده و فلان چيز غائب گشته؛ آن را پيدا كن يا «تاوان بده» و جنگى و غوغايى راست كردى و آخر، مزد حمامى و سرتراشى را ناداده بيرون رفتى. همه حماميان او را بشناختند و ديگر در هيچ حمام راهش نمىدادند. سپاهى بيچاره به حمامى رفت و با حمامى شرط كرد كه ديگر مردم را تهمت دزدى ننهد و اجرت حمام و سرتراش بدهد، و برين عهد، جمعى گواه شدند. چون فوطه (لنگ) بست و به حمام درون رفت، حمامى فوطهدار را بفرمود تا تمام جامههاى سپاهى را پنهان كرد و كمر خنجر و كمر شمشير او را بجا گذاشت. چون از حمام برآمد، جامهها را بتمام، غائب ديد و مجال دم زدن نداشت؛ چه گواهان حاضر بودند و فوطه- دار فوطه از ميان او كشيد و او برهنه مادرزاد بماند و بضرورت، كمر شمشير بر ميان بست و حمامى را گفت: من هيچ نمىگويم؛ اما خود انصاف بده كه به اين صورت به حمام آمده بودم؟
حمامى و حاضران بخنديدند و جامهها به وى باز دادند.»
گاهی داستان طنز طولانیتر است و موضوعش خود گرمابه است. یعنی با توصیف بازیگوشانه و شوخسرانهی حمام و حمامیان است که لبخند به لب مخاطب میآورد. نمونهای از این شعرها را در قصیدهای از قاآنی میبینیم که در ضمن گواهی است بر این که تباهی بهداشت در گرمابههای ایرانی از ابتدای دوران قاجار آغاز شده است:[35]
پگاه بام چو برشد غریو کوس از بام شدم به جانب حمام با شتاب تمام
پس از ورود به حمام عرصهیی دیدم وسیعتر ز بیابان نجد و وادی شام
نعوذ بالله حمام نه بیابانی تهی ز امن و سلامت لبالب از دد و دام
ز هرطرف متراکم درو وحوش و طیور ز هرطرف متراخم درو سوام و هوام
فضای تیرهاش از بسکه پرنشیب و فراز محال بود در آن بیعصا نهادن گام
خزینه چون ره مازندران پر ازگل و لای جماعتی چو خراطین درو گزیده مقام
ز گند آبکه باج از براز میطلبید تمام جسته صداع و تمامکرده ز کام
تمام نیت غسل جماعکرده بدل به غسل توبهکه ننهند پا در آن حمّام
به صحن او که بدی پر ز شیر و ببر و پلنگ ز خوف جان نشدی شخص بیسنان و حسام
زکثرت وزغ و سوسمار دیوارش به دیدگان متحرک همی نمود مدام
به نور خانهاش اندر جماعی همه عور چو کودکیکه برون آید از مشیمهٔ مام
قضیب در کف و از غایب برودتشان بسان خایهی حلّاج رعشه در اندام
ز بس که پرده ز عیب کسان برافکندی کسی نیافت که حمّام بود یا نمّام
ستاده زنگیکی بدقواره تیغ به دست به هم کشیده جبن از غضب چوکفّ لئام
به طرز صفحهي مسطر کشیده تن لاغر پدید چون خط مسطر همه عروق و عظام
به دستش اندر طاسی به شکلکون و در او چو قطرههای منی برف میچکید از بام
جبین چوریشهی حنظل سرین چوشلغم خشک بدن چو شیشهی قطران لبان چو بلغم خام
ز غبغب سیهش رسته مویهای سپید چو بر دوات مرکب تراشهی اقلام
چو پنبهیی که به سوراخ اِستِ مرده نهند پدید رستهٔ دندانش از میانهی کام
ز فوطه نرم قضیبش عیان به شکل زلو ولی به گاه شَبَق سختتر ز سنگ رخام
به هرکجا که پریچهره دلبری دیدی همی ز بهر تواضع ز جا نمود قیام
سرش چو خواجهی منعم فراز بالش نرم ولی به خود چو مساکین نموده خواب حرام
دو خایه از مرض فتق چون دو بادنجان به زیر آن دو سیهچشمهیی چو شام ظلام
ستاده بودم حیرانکه ناگه از طرفی نگار من به ادب مر مرا نمود سلام
پرند نیلی بربسته بر میان گفتی به چرخ نیلی مأوا گزیده ماه تمام
ز پشت فوطه شده آشکار شق سرین چو بدر کز دو طرف جلوهگر شود ز غمام
بدیدم آنچه بسی سال عمر نشنیدم که آفتاب نماید به زمهریر مقام
خزینه شد ز تنش زندهرود آب زلال ز لای و گِل نه نشان ماند در خزینه نه نام
چون جِرم ماه که روشن شود ز تابش مهر ز عکس رویش رومی شد آن سیاه غلام
همه قبایح زنگی به حسن گشت بدل شبان تیره بدل شد به صبح آینهفام
فرشتهگشت مگر زنگیککه عورت او نهفته ماند ز ابصار بلکه از اوهام
بلی چه مایه امور شنیعه در عالم که نغز و دلکش و مستحسن است در فرجام
مگر نه رجس و پلیدست نطفه در اصلاب مگر نه زشت و کثیفست مضغه در ارحام
یکی شود صنمی جانفزای در پایان یکی شود قمری دلربای در انجام
مگر نه فتنهي طوفان به امن گشت بدل چو برکمبنهي جودی سفعنه جست آرام
مگر نه آدم خاکی چو در وجود آمد تهی ز فرقت جن گشت ساحت ایام
مگر نه دوست چو بخشد عسل شود حنظل مگرنه یار چو گوید شکر شود دشنام
مگرنه نور وجودات بزم عالم را خلاصکرد ز چنگال ظلمت اعدام
مگر نه گشت همه رسم جاهلیت طی ز کردگار چو مبعوث شد رسول انام
سحر چو گشت پدیدار روز گردد شب شفق چو گشت نمودار صبح گردد شام
گر این قصیدهی دلکش به کوه برخوانی صدا برآید کاحسنت ازین بدیع کلام
حمام گلشن تهران
حمام گنجعلیخان
.
حمام حاجی رئیس تربت حیدریه، ساخته شده به سال ۱۲۷۲ خورشیدی به همت حاج سید محمد رئیسالتجار
حمام میرزا یوسف بابل، ساخته شده به سال ۱۲۱۶ در دوران فتحعلیشاه
حمام خان کاشان
گرمابه رنان اصفهان، ساخته شده در دورهی زندیه به دست حاکم اصفهان آقا محمد رنانی
حمام شاه مشهد، ساخته شده در ابتدای دوران صفویه، با سربینهای به وسعت ۱۴۷ مترمربع
حمام علیقلی آقا ساخته شده به دست یکی از خواجگان حرم شاه سلیمان صفوی
حمام خسرو آقا (برادر علیقلی آقا) که از خواجگان حرم شاه سلیمان صفوی بود
حمام شازده [36]
- Aeschylus, Agamemnon, 1107. ↑
- Aeschylus, Prometheus Bound, 555. ↑
- Euripides, Heracles, 451; Medea, 1002; Phoenissae, 327. ↑
- Aeschylus, Eumenides, 607. ↑
- Aeschylus, Libation Bearers, 490; Agamemnon, 1389. ↑
- Apollodorus, Epitome, 15. ↑
- Zenobius, Cent. iv.92. ↑
- Scholiast on Pind. N. 4.59(95) ↑
- Aristophanes, Birds, 125. (O’neil, 1938, Vol.2) ↑
- Aristophanes, Ecclesiazusae, 420. ↑
- Aristophanes, Peace, 840. ↑
- طبری، ۱۳۷۳، ج.۱۲: ۵۶۷۲. ↑
- ابن مسکویه رازی، ۱۳۷۶: ج.۵: ۲۳۱-۲۳۳. ↑
- حسینی، ۱۳۸۰: ۹۸. ↑
- مرعشی، ۱۳۴۵: ۱۲۱. ↑
- مرعشی، ۱۳۴۵: ۳۰۹. ↑
- سراج جوزجانی، ۱۳۶۳: ۳۰۰-۳۰۱. ↑
- حکیم زجاجی، ۱۳۸۳: ۷۵۲-۷۵۶. ↑
- کتبی، ۱۳۶۴: ۱۶۲. ↑
- پاشازاده، ۱۳۷۹: ۱۰۲. ↑
- حسینی جنابدی، ۱۳۷۸: ۶۵۰-۶۵۲. ↑
- ابناثیر، ۱۳۴۳-۱۳۵۵، ج.۲۱: ۳۷۵. ↑
- منهینی، ۱۳۶۶: ۳۵۱. ↑
- طبرسی، ۱۳۵۲ (ج.۲۵) ۱۴۹-۱۵۲. ↑
- سنایی،۱۳۸۲، باب ششم. ↑
- عطار، ۱۳۸۵، باب ۱۱. ↑
- نظامی عروضی سمرقندی، ۱۳۵۸: ۱۱۲. ↑
- واصفی، ۱۳۴۹، ج.۲: ۸۴-۸۵. ↑
- عطار، ۱۳۸۶. ↑
- عطار، ۱۳۹۳، باب ۲۱. ↑
- عطار، ۱۳۸۵، باب ۲۸. ↑
- اوحدی مراغهای، ۱۳۷۶: غزل ۵۱۳. ↑
- غفاری کاشانی، ۱۴۰۴ق: ۴۳۱. ↑
- مجدی، ۱۳۶۲: جزء ۹ِ، فصل ۸. ↑
- قاآنی، ۱۳۸۰: قصیدهی ۲۳۰. ↑
-
تارنمای انجمن مفاخر معماری ایران: گرمابه-های-ایران-در-دوره-صفوی ammi.ir/ ↑
ادامه مطلب: گفتار چهارم: از شبستان تا حرم: تبارنامهی نهاد سیاسی زنانه (۱)
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب