بخش نخست: زمینهی نظری
گفتار نخست: طرح مسئله
خداى بزرگ است اهورامزدا که این زمین را آفرید، که آن آسمان را آفرید، که مردم را آفرید، که براى مردم شادمانى را آفرید.
(داریوش بزرگ)
۱. نوشتارى که در پیش رو دارید، جمعبندى فشردهایست از مدل نظرىِ نگارنده، در مورد پیامدهاى فلسفىِ شاخهاى از دانش عصبشناسى. میانرشتهاى بودن محتواى متن، و تلاش برای پیوند زدنِ یافتههاى برآمده از حوزههاى گوناگون دانایى، نگاشتن این پیشدرآمد کوتاه را ضرورى ساخت، تا شاید از رهگذر آن شیوهى سازماندهى مفاهیم روشنتر شود.
پیدایش این نوشتار مدیونِ همگرایى و ترکیب چند مسیر فکرىِ متفاوت است. قدیمىترینِ این مسیرها، پرسش قدیمىِ «جبر یا اختیار» است، که در سالهاى نخستِ تحصیل نگارنده در دانشگاه برجسته و زورآور شد و چنین مىنمود که بتواند در قلمرو دانش عصبشناسىِ جدید پاسخى در خور بیابد. پیگیرى این مسیر به پرسشهاى پیچیدهترى دربارهى الگوهاى انتخاب منتهى شد و به تلاش براى مدلسازى تکاملىِ نظامهاى رفتارى انجامید. شاخصهاى به دست آمده در این زمینه، بخش عمدهى محتواى اطلاعاتى این نوشتار را بر مىسازد.
دومین مسیر، کمى دیرتر آغاز شد و به قلمرو به ظاهر نامرتبطِ روششناسىِ علم مربوط مىشد. نقدهایى که در این حوزه بر روششناسى کلاسیک، جزءانگار و تحویلگراى علم وارد شد، در نهایت راه را براى پذیرش نظریهى سیستمهاى عمومى و دیدگاه «سیستمهاى پیچیده» هموار کرد، و شالودهى نظرى متن کنونى را تعیین نمود. مفاهیمى مانند تقارن، آشوب، سیستم، و پیچیدگى را که بسیار در ادامهى بحثمان تکرار خواهد شد، از این شاخه وامگیرى کردهام.
سومین مسیر، به فلسفهى اخلاق مربوط مىشد و نقدهایى که به تدریج دربارهى دیدگاههاى استعلایى و معمولا نوکانتى شکل مىگرفت. نتیجهى این نقدها، دگردیسىِ ریشهاىِ روششناسىِ فلسفى نگارنده در حیطهى اخلاق بود، و روندى که اکنون به نقطهاى در همسایگى کواین و ویلسون منتهى شده است، هرچند این دو خود با هم همسایه نیستند! وارد کردن مفاهیم عصبشناسانهى مسیر نخست و ملاحظات روششناختىِ مسیر دوم، به حوزهى فلسفهى اخلاق، فرآیند همگرا شدنِ این سه راه را تکمیل کرد و به مفاهیمِ نوشتار کنونى انجامید.
در مورد محصول این ترکیب، باید دو نکته را گوشزد کرد:
نخست آن که متن کنونى چکیدهاى فشرده از مفاهیمى است که در سه قلمرو پیشین به دست آمدهاند. از آنجا که پرداختن به مبانى تمام مفاهیم عنوان شده از حوصلهى این متن و حجم این نوشتار خارج بود، بسیارى از اطلاعات و پیشفرضهاى رایج در عصبشناسى جدید، نظریهى سیستمهاى پیچیده، و فلسفهى اخلاقِ طبیعى شده را دانسته فرض کردهام. بر حسب مورد، ارجاعهایی به متونِ مناسب براى مطالعهى بیشتر داده شدهاند که مىتوانند خوانندهى علاقمند را در پیگیرى ریشههاى بحث یارى نمایند.
دیگر آن است که بنابر ضرورتِ موضوع، دادههاى عصبشناسانه را در مرکز بحث قرار دادهام، و بخش عمدهى اطلاعات ارائه شده را از این قلمرو وامگیرى کردهام. این مرکزگزینی محصول رویکرد خاصى است که در این نوشتار برگزیدهام، وگرنه مىتوان با آغاز کردن از قلمرو فلسفهى محض و نقد نمودن نگرشهاى کلاسیک اخلاقى، یا شروع کردن از مدلهاى تحلیل رفتار در سیستمهاى پیچیده نیز به همین نقطهى کنونى رسید.
2. با توجه به سه رویکردى که در بند پیشین ذکر شد، مسألهى محورىِ این نوشتار را مىتوان به سه شکل صورتبندى کرد. از دیدگاه دانش عصبشناسى، و زیستشناسى تکاملى، بیان مسأله به دقیقترین و روشنترین شکل ممکن است. با تکیه بر دانستههاى زیستشناسانه، مىدانیم که:
الف) جانداران، سیستمهاى تکاملى پیچیدهاى هستند که براى تداوم یافتن در زمان -یعنى بقا- تلاش مىکنند. این کار با تمایز یافتن مدارهایی پیچیده از پردازش اطلاعات ممکن میشود.[1]
ب) محصول این تلاش، در قالب رفتار هدفمند بروز مىکند، که به لحاظ آمارى، همواره آماج یگانهاى را نشانه گرفته است. این آماجِ مشترک رفتارهاى تمام جانداران را مىتوان با عبارتِ «بیشینه کردنِ بختِ بقاى ژنوم» صورتبندى کرد.[2] مىتوان با توجه به رشتهاى از استدلالهاى عقلانى و منطقى، عبارت یاد شده را از پیشفرضهاى زیستشناسى نوین -یعنى گزارههاى منتج از تکاملى فرض کردنِ جانداران- استنتاج نمود.
پ) تعداد گزینههاى رفتارىِ جانداران همگام با ارتقایشان در سلسله مراتبِ تکامل بیشتر مىشود و الگوهاى انتخاب رفتارشان بیشتر و بیشتر به پردازش اطلاعات در ساختارهاى عصبىِ وابسته مىشود.[3]
ت) در جاندارانى که دستگاه عصبىشان بیشترین توسعه را یافته است، مغز تصویرى پرداخته و کاربردى را از جهان بیرونی در خود بازنمایى مىکند. این تصویر مىتواند در جریان تکامل، توسط خودِ شبکهى عصبى به شکلى خودارجاع و بازگشتى نمادگذارى شود و نظامهاى نشانهاى/ معنایى (مانند زبان) را پدید آورد.
ث) جاندارانى که به این دستگاه نشانهاى/معنایى مسلح شدهاند، گزینشهاى رفتارى خود را نیز مانند سایر رخدادهاى محیط پیرامونشان در درون سیستم پردازش اطلاعات خود رمزگذارى مىکنند، و بنابراین نسبت به انتخابهایشان خودآگاه مىشوند.[4]
بنابراین در سیستمهای پیچیدهای مانند آدمیان و سایر جانوران عالی، با دستگاههایی انتخابگر و پردازشگر روبرو هستیم که تقارن حاکم بر گزینههای رفتاری پیشارویش را تشخیص داده، آن را در شبکهی عصبی خود بازنمایی کرده، و در نهایت آن تقارن را با انتخابی رفتاری میشکنند و به رفتارِ انتخاب شده را جایگزینِ همسانی و همترازیِ گزینههای رفتاری رقیب میسازند. شواهد برآمده از رفتارشناسی جانوری نشان میدهد که این گرانیگاهِ رفتار، یعنی انتخاب درونزاد و خودمختار که بخش مهمی از زندگی روانی آدمیان را بر میسازد، در سایر جانوران دارای مغز پیچیده نیز وجود دارد. از این رو ما در پدیدهی «انتخاب کردن» و «میل به انجام کاری داشتن» با الگویی عمومی و فراگیر از شکست تقارن رفتاری روبرو هستیم که در سطحی خاص از پیچیدگی نمود مییابد.
بر مبناى پنج پیشداشتِ بالا، مىتوان پرسش مرکزىمان را به این ترتیب صورتبندى کرد: عامل بنیادینی که انتخاب درونزاد سیستم رفتاری را راهبری میکند کدام است؟ یعنی کدام متغیرها و عوامل هستند که برگرفتن یک گزینهی رفتاری و وانهادن بقیه را ممکن میسازند، و سیستم پردازنده و کنشگر عصبی بر مبنای کدام متغیرها و با تکیه بر چه معیارهایی دست به انتخاب میزند.
بر مبناى نظریهى سیستمهاى پیچیده، متغیرهایى که در سطوح سلسله مراتبىِ بالاتر یا پایینتر از یک سطح مشاهداتى خاص پدید مىآیند، به عنوان متغیرهایى بیرونى در نظر گرفته مىشوند.[5] یعنى مثلا اگر ادراک حسىِ یک نفر موضوع بررسىمان باشد، رفتار تک تک نورونها، یا اندرکنش اجتماعى همان فرد، به عنوان متغیرهایى بیرونى در نظر گرفته مىشوند. به عبارت دیگر، از دید سیستمى، رفتارهاى هر سطح از سلسله مراتبِ پیچیدگىِ سیستمها، نظامى خودبسنده و خودسازمانده از اندرکنشها را بر مىسازد.[6]
با این زمینه، پرسش نخست ما درجهى همافزا بودنِ رفتارهاى جانداران را مورد پرسش قرار مىدهد. سوال در این است که جانداران در سطح رفتار کلان و عمومىشان به عنوان موجوداتى خودمختار و خودبسنده عمل مىکنند یا نه.
پاسخهاى امروزین به این پرسش، طیفى وسیع از نظریهها را در بر مىگیرند. در یک سر این طیف زیستشناسانى قرار دارند که با پیروى از رویکرد تحویل انگارِ کلاسیک، تمام رفتارهاى کلان جانداران را تابع متغیرهاى خرد مىشمارند و بنابراین به نوعى جبرگرایىِ فیزیکوشیمیایى قایل هستند.[7] این که متغیرهاى اصلىِ تعیین رفتار جانداران مولکولهاى پروتئینى، کدهاى ژنتیکى، یا توازن هورمونها باشند زیاد مهم نیست، نکته در آن است که در چشم هواداران یک سرِ این طیف، جانداران ماشینهایى هستند که با پیروى مطلق از برنامهاى بیوشیمیایى کار مىکنند.[8]
سرِ دیگر طیف، به افرادى مربوط مىشود که با تکیه بر مدلهاى کلگرا و دانش همافزایى، بغرنج بودنِ ساختار جانداران را دستمایهى خودمختار دانستنشان قرار مىدهند.[9] از دید این گروه، ساختار پیچیدهى مغز جاندارانِ عالى، چیزى را ایجاد مىکند که از دیرباز با برچسبِ اختیار آزاد شناخته مىشده است. موقعیت نگارنده در درون این طیف، به گروه اخیر نزدیک است. یعنى چنین مىانگارم که تکاملِ نظامهاى پردازندهى اطلاعات در جانداران، چیزى به نام اختیار را در قالب الگوهاى گزینش رفتارِ سازمان یافته -ولى نه تعینپذیر- در جانداران عالى نهادینه کرده است.
پرسش دیگری که میتوان در اینجا طرح کرد، به سازمان یافتگىِ انتخابهاى جانداران، و نه درجهى مختار بودنشان مربوط مىشود. موضوع بحث اصلىِ اندیشمندانى که کوشیدهاند به این پرسش پاسخ دهند، انسان بوده است. این به معنای جستجوى قواعدى عام و فراگیر است که بتوان به کمک آن چگونگى انتخابهاى رفتارىِ جانداران را توضیح داد. پاسخگویانى که به این چالش توجه نشان دادهاند نیز مىتوانند بر طیفى که نشانگر مرکزیت مفهوم انسجام رفتارى است، مرتب شوند. در یک سر این طیف کسانى قرار دارند که قواعدى آهنین و تغییرناپذیر را براى رفتار جانداران بر مىشمارند و معتقدند متغیرهایى اندک و معدود -مثل میل به بقا یا گزینش عقلانى- مىتوانند کل رفتارهاى انتخابگرانه را توجیه کنند. در سر دیگر این طیف، اندیشمندانى قرار دارند که به چند پاره بودنِ نظامهاى رفتارى و موزائیکگونگىِ قواعد حاکم بر رفتار باور دارند. به گمان این گروه، انتخابهاى رفتارىِ جانداران -به ویژه در موجودى پیچیده مانند انسان- با یک نظام منسجم از قواعد توضیحپذیر نیست. به عبارت دیگر، انتخابهاى جانداران زیر تأثیر مجموعهاى از متغیرها و معیارهاى معمولا ناهمخوان تعیین مىشود، که لزوما با هم سازگارى ندارند، و مىتوانند به بروز رفتارهایى دلبخواه و آشوبگونه نیز بینجامند.[10]
فهم جایگاه ما در این طیف، نیاز به چند توضیح دارد. نگارنده به وجود یک ساختار بنیادین براى تعیین انتخابهاى موجود باور دارد، و بنابراین در پذیرش معیارى یگانه، فراگیر و قانونمند براى سازماندهىِ گزینشهاى رفتارى با هواداران یک سرِ طیف همداستان است. اما این معیار یگانه و مرکزى را پویا و غیرایستا مىداند و آن را دستخوش روندهایى تکاملى مىبیند که در نهایت به شاخهزایى و نامنسجم شدن کل پیکرهى قواعد حاکم بر انتخابها منتهى مىشود. به این ترتیب جایگاه نهایى ما، نزدیک به نامنسجمگرایان است، هرچند هستهى مرکزى سویهى دیگر طیف را نیز مىتوان در دل این موضعگیرى تشخیص داد. پس به طور خلاصه، پرسش مرکزى ما در بیان زیستشناسانهاش، این است که: انتخابهاى رفتارى جانداران تا چه حد خودجوش و درونزاد، و تا چه حد تعینپذیر و جبرى هستند، و چه ساختارى از قواعد بر آنها حاکم است؟
3. پس از پرداختن به صورتبندىِ زیستشناسانهى پرسشمان، ارائهى دو بیان دیگر آن سادهتر جلوه خواهد کرد. از دید نظریهى سیستمهاى پیچیده، جانداران نظامهایى پیچیده، خودسازمانده و خودزاینده هستند. این بدان معناست که این گزارهها از این دیدگاه مشتق مىشود:
الف) جاندار یک سیستم پیچیده است، یعنى مجموعهاى از عناصر فیزیکوشیمیایى است که انبوهى از روابط را در میان خود پدید آوردهاند، و به همین دلیل با حد و مرزى از جهان خارج جدا میشوند.
ب) رفتار جاندار را میتوان به صورت خطراههاى بر فضاى حالتى فرضى بازنمایى کرد.
پ) خطراههى نشانگر رفتار جاندار، نقاطى تقارنى را بر خود حمل مىکند، یعنى جاندار هر از چند گاهى با گزینههاى رفتارىِ کمابیش همارزشى روبرو مىشود، که ناچار است از میانشان دست به انتخاب بزند. این همارزىِ گزینهها را در نظریهى سیستمها تقارن مىنامند.[11] چنین وضعیتى را در فضاى حالت سیستم، با شاخه شاخه شدنِ خطراههاش نشان مىدهیم و محل شاخه شاخه شدن را نقطهى تقارنى یا نقطهى کورى[12] مىنامیم. هریک از شاخههاى متصل به نقطهى تقارنى، نشانگر یکى از گزینههاى ممکن براى سیستم هستند. انتخاب یکى از آنها توسط سیستم، با عبارت شکست تقارن مورد اشاره قرار مىگیرد.[13]
ت) انتخاب سیستمهاى پیچیده تا لحظهى رسیدن به نقطهى تقارنى مشخص نیست. یعنى ناظرى خارجى نمىتواند با دانستنِ متغیرهاى حاکم بر سیستم پیچیده، انتخاب قطعى او را در نقطهى تقارنى تعیین کند.[14] به این ترتیب متغیرهایى که شکست تقارن را در سیستمهاى پیچیده ممکن مىکنند، متغیرهاى درونى هستند و توسط خودِ سیستم تعیین مىشوند. این ابهامِ انتخاب از دید ناظرى خارجى، همان چیزى است که اختیار خوانده مىشود. با این زمینه، پرسش مرکزىِ ما با واژگانِ نظریهى سیستمهاى پیچیده به شکلى روشنتر قابل بیان است:
آیا قاعدهاى عام و فراگیر براى شکست تقارن رفتارى در جانداران پیچیده وجود دارد؟
مبهمترین صورتبندى این پرسش-و از جنبهاى چالش برانگیزترین بیانش- را در قلمرو فلسفهى اخلاق مىبینیم. در فلسفهى اخلاق هم مانند قلمرو زیستشناسى، دلایل عقلانى فراوانى در تأیید یا رد اختیارگرایى وجود دارد. در اینجا هم ما طیفى از جبرگرایان و اختیارگرایان را داریم که دلایل منطقى یا تجربىِ گوناگونى را براى مستحکم کردن موضع خویش به یارى مىطلبند. چنان که گفتیم به پشتوانهى انبوهى از شواهد زیستشناسانه و با تکیه بر تحلیل مستحکم نظریهى سیستمهاى پیچیده میتوان اختیارگرایى را پذیرفت و پیدایش نقاط تقارنى بر خطراههى رفتارىِ جانداران را همچون انتخاب آزاد تفسیر کرد. با این مقدمه، جایگاه ما در میان هفتاد و دو ملتِ مدعىِ راستى در سرزمین فلسفهى اخلاق روشن مىشود.
کانت اخلاق را شاخهاى از معرفت مىدانست که به تمایز مفاهیم خوب از بد اختصاص یافته است. او این حیطهى معرفتى را در برابر دو قلمرو دیگرِ علم و هنر که به ترتیب از تمایزِ راست/ ناراست و زیبا/ زشت پدید مىآیند قرار مىداد و نوعى استقلال معنایى را برایش قایل بود. امروز چنین مىنماید که تداخل این سه حوزه بیش از آن بوده باشد که کانت مىپنداشت. هنوز نظامی پذیرفتنی براى استنتاج گزارههاى «باید» (اخلاقى) از گزارههاى «است» (علمى) پیشنهاد نشده است. اما چنین مىنماید که بسیارى از بایدها با تکیه بر شواهد علمى قابلتوجیه و تفسیر باشند.[15]
پیشنهاد نگارنده، این است که به کمک یافتههاى علمىِ خاصى -در قلمرو عصبشناسى- مىتوان مبناى مشترکى براى گزارههاى علمی و اخلاقی پیدا کرد. به عبارت دیگر، مىتوان به کمک اطلاعاتى که از عصبشناسىِ سیستم پاداش به دست مىآید، گزارههاى علمى و اخلاقى را مفصلبندى کرد. به این ترتیب، پرسش ما در حوزهى فلسفهى اخلاق به این ترتیب صورتبندی میشود: آیا حوزهاى از شناخت علمى وجود دارد که بتواند قانونمندىِ حاکم بر انتخابها -یعنى قواعد تمایز خوب از بد- را توضیح دهد؟ یا به تعبیری دیگر، آیا شناسایی محور کلان شکست تقارن در سیستمهای انتخابگر میتواند راهی برای یگانه ساختن «باید» و «هست» بگشاید؟
این پیشداشتها برای پاسخگویی به این پرسشها در این متن جاری هستند:
الف) بر مبناى شواهد زیستشناسانه، جانوران نظامهایى خودمختار و انتخابگر هستند، که بر مبناى قواعد بنیادینِ مشترکى گزینشهاى رفتارى خود را انجام مىدهند.
ب) خودمختار بودنِ این سیستمها از پیچیدگىِ سلسله مراتبىشان، و همافزا بودن رفتارشان نتیجه مىشود.
پ) مبناى شکست تقارن رفتارى در جانوران، که شالودهى تمایزهاى اخلاقى در انسان را هم بر مىسازد، به کمک شواهد عصبشناسانه تفسیر شدنیست و بر محور متغیری مرکزی گردش میکند که لذت خوانده میشود.
پرسش اصلى ما سرشت لذت و سامانِ گزینش رفتار در جانوران است. یعنى مىخواهیم به دنبال راهى براى روشن کردنِ چگونگىِ استنتاج این پیشداشتها بگردیم. چنان که گفتیم، کلید پاسخگویى به این امر، یافتن بنیانى تجربى براى توضیح دادنِ الگوهاى انتخاب در جانداران است.
- Kuppers, 1990. ↑
- Dawkins, 1979. ↑
- Meynard-Smith, Szathmary and Freeman, 1995. ↑
- Morin, 1986. ↑
- Luhmann, 1995. ↑
- Jantsch, 1980. ↑
- Hinde, 1974. ↑
- Mc Farland, 1981. ↑
- Hofstadler, 1979. ↑
- تاجدارى، 1366. ↑
- Van Frassen, 1989. ↑
- Curie point ↑
- وكیلى،1375. ↑
- Bushev, 1994 ↑
- Bapat, 1996. ↑
ادامه مطلب: گفتار دوم: انتخاب رفتار
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب