پنجشنبه , آذر 22 1403

گفتار دوم: جمع بندی و نتیجه گیری

گفتار دوم: زیربنای طبیعیِ‌ اخلاق

در آغازگاه عصر خرد در اروپا، زیربنای اخلاقِ مبتنی بر اصول موضوعه‌ی متافیزیکی فرو پاشید و دیدگاههایی نو جایگزین آن شد که می‌کوشید اخلاق را از «وضعیت طبیعی» انسان استخراج کند و به این ترتیب در سطحی کلان نوعی «حقوق طبیعی» را بنیاد کند. این چرخش نظری از گزاره‌های مینویی و خدشه‌ناپذیر کلیسایی به داده‌های مردم‌شناسانه و انسان‌شناسانه، حرکتی جسورانه بود که تا دیرزمانی مسیر اندیشیدن درباره‌ی امر اخلاقی را در اروپا رقم زد و شالوده‌ی دیدگاههای فلسفی مدرن را بر ساخت.

در زمانه‌ی کنونی، دانش عصب‌شناسی و علوم وابسته بدان (رفتارشناسی، جانورشناسی تکاملی، بوم‌شناسی و روان-عصب‌شناسی) چندان پیشرفت کرده‌اند و به دستاوردهایی نایل‌ آمده‌اند که تا چند دهه پیش، تصور آن ناممکن می‌نمود. ابزارها و رویکردهای تازه، انبوهی از داده‌های شگفت‌انگیز و بی‌سابقه را به خزانه‌ی دانش ما درباره‌ی دستگاه عصبی انسان افزوده‌اند، و این همه اگر به عنوان پشتوانه‌ای علمی و تجربی برای پرسشهای فلسفی نگریسته شود، یکسره برداشت ما را از مسائل قدیمی دگرگون خواهد ساخت. مسائلی مثل جبر و اختیار، غایت‌انگاری، و به خصوص امر اخلاقی در این زمینه‌ی پرازدحام از اطلاعات و داده‌های نویافته کاملا بازبینی و بازنویسی شده‌اند، و گاه به پاسخهایی در خور دست یافته‌اند.

یکی از دستاوردهای عصب‌شناسی جدید، فهم عمیقتری است که درباره‌ی مفهوم لذت و رنج به دست آورده‌ایم. امروز می‌دانیم که یک شبکه‌ی عصبی مشخص و دیرینه در مغز انسان و سایر پستانداران وجود دارد که با ناقلهای عصبی مشخصی (نوروپپتیدها و دوپامین) کار می‌کند و احساس لذت در سطح روانشناختی را ممکن می‌سازد. الگوهای رفتاریِ وابسته به این سیستم عصبی، طیفی وسیع از کردارها را سازماندهی می‌کند. کردارهایی که از میلِ طبیعی به غذا و جفت و امنیت آغاز می‌شوند و تا رفتارهایی پیچیده مثل اشتیاق کنجکاوانه به یادگیری و اعتیاد ادامه می‌یابند.

شناخت امروزین ما از سیستم عصبی لذت، این امکان را فراهم می‌آورد که مفهوم غایت را در معنایی اخلاقی از نو بازتعریف کنیم، و برای آن زیربنایی زیست‌شناختی، رسیدگی پذیر و علمی قایل شویم. در این تعبیر، غایتِ سیستمهای زنده در سطحی زیستی بقاست، و این غایت در سطحی عصب-روان‌شناختی به صورت لذت رمزگذاری می‌شود که خود به شکلی هم‌افزا غایتی تازه را در سطحی متفاوت از پیچیدگی نتیجه می‌دهد. به این ترتیب می‌توان یک سوگیری پیش‌تنیده و طبیعی را در رفتارهای انسان تشخیص داد که در راستای بیشینه کردنِ بقا- لذت، و سایر مشتقهای آن در سطوح بالاتر پیچیدگی (قدرت-معنا) جهتگیری کرده است. با این متغیرها می‌توان مفهوم غایت را به شکلی رسیدگی‌پذیر و تجربی از نو تعریف کرد، و به این ترتیب کردارهای اخلاقی را بر مبنای این غایت عینی و آزمون‌پذیر استوار ساخت.

اخلاقی که با این تدبیر «طبیعی شده باشد»، نسبت به نظامهای اخلاق قدیمی‌تر که مشروعیت خود را از پیش‌داشتهایی متافیزیکی یا عرفی اجتماعی می‌گرفتند، نیرومندتر است. از سویی بدان خاطر که دقت و عینیت بیشتری دارد و راهِ تحریف و تفسیر به رأی در آن مسدودتر است، و از سوی دیگر بدان خاطر که روش‌شناسی یکسره متفاوتِ آن، امکان طرح پرسش و طراحی آزمون و تغذیه از داده‌های علمی نو را فراهم می‌آورد و به این ترتیب دیدگاهی تکامل یابنده و فربه شونده را در اختیارمان می‌گذارد.

حالا مى‌توانیم به مسأله‌اى که در گفتار نخست طرح کردیم، بازگردیم. چرا موجودات زنده به شکلى که رفتار مى‌کنند، رفتار مى‌کنند؟ چرا و چگونه سیستم زنده تقارن حاکم بر گزینه‌هاى رفتارىِ رویارویش را مى‌شکند؟ و جانداران بر اساس چه معیارى کارى را بر کارى دیگر ترجیح مى‌دهند؟

با توجه به آنچه که گذشت، پاسخ این پرسش در سطح زیست‌شناختى آشکار است. جانداران براى نیل به بقا رفتار مى‌کنند، و رفتارى را بر مى‌گزینند که بیشترین بخت براى بقاى بدن و ژنوم‌شان را فراهم نماید. به این ترتیب پرسش اصلى ما به این نکته ارجاع مى‌شود که جانداران چگونه گزینه‌هاى سودمند را از انتخابهاى زیانمند تفکیک مى‌کنند و بر مبناى چه معیارى همراستا بودنِ رفتارها با بقا را تشخیص مى‌دهند؟

چالش اصلىِ پیشاروى سیستم زنده، بیانى ساده دارد. سیستم باید بتواند از لحظه‌اى در محور زمان تا لحظه‌ى بعد زنده بماند. یعنى باید بتواند اطلاعات درونى خود را به شکلى حفظ و یا تکثیر کند، که خطراهه‌اش بر محور زمان تداوم داشته باشد. این مسئله همگام با پیچیده‌تر شدن سیستم زنده و بسط یافتن فضاى حالت رفتارش، خود به خود پیچیده‌تر مى‌شود. معماى چگونه برگزیدن، هنگامى که سیستم یک پروکاریوت ساده با ژنومى کوچک است، به سادگى حل‌پذیر است. اما وقتى سیستم تا پایه‌ى جاندارى همچون انسان پیچیده شود و سطوح سلسله مراتبى و بغرنجى از گزینشها و انتخابهاى هم‌افزا را پدید آورد، ماجرا تفاوت مى‌کند. در موجودات پیچیده‌اى مانند آدمیان، انتخاب باید از میان بیشمار گزینه‌ى رفتارىِ ممکن انجام شود. گزینه‌هایى که نقاط تقارنى فراوانى را بر خطراهه‌ى سیستم تشکیل مى‌دهند و تصمیم‌گیرى در مورد ارزش بیشتر یا کمترشان دشوار مى‌گردد.

این امر، یعنى دشوارتر شدنِ انتخاب رفتار، همگام با صعود جاندار از نردبان پیچیدگى تشدید مى‌شود، و بنابراین تنشِ ترجیح دادن را به فشارى دایمى تبدیل مى‌کند که درهر لحظه گریبانگیرِ سیستم جاندار است. به این ترتیب، تکامل زیرسیستمى ضرورت مى‌یابد که بتواند در مورد این انتخابها تصمیم‌گیرى کند. این زیرسیستم، بنا بر طبیعتِ عملیاتى‌اش -که نوعى تنظیم و کنترل رفتار است- باید از مجراى پردازش اطلاعات عمل کند، و بنابراین جایگاهش در دستگاه عصبى است. پیدایش این سیستمِ انتخابگر، باید همزمان با جدى شدنِ مسئله‌ى انتخاب انجام گرفته باشد. پس از نظر تاریخى باید تکامل یافتنش را به سپیده‌دمِ شکل‌گیرى جانداران پیچیده -یعنى یوکاریوتهاى جانورى- مربوط دانست. این سیستم، پس از شکل‌گیرى نمى‌تواند دچار تغییر و تحول چندانى شود، چرا که هر تحولى در این دستگاه، به تهدیدِ تداوم سیستم زنده در زمان مى‌انجامد. با توجه به این رشته از شروط و ضروریات، مى‌توان ادعاى محورىِ این نوشتار را معقول دانست که: شبکه‌ى نوروپپتیدى، سیستم متخصص شکست تقارن رفتارى است.

هنگامى که جاندار با مسئله‌ى بقا و برگزیدنِ رفتارهاى ضامن بقا روبرو مى‌شود، دست به دامان دستگاه نوروپپتیدى مى‌شود. شبکه‌ى نوروپپتیدى به برکت ارتباط پیچیده و همه‌جانبه‌شان با سایر نظامهاى پردازش اطلاعات در مغز، و به خاطر شیوه‌ى اتصالشان به ساخت ژنومى موجود، سزاوارِ تصمیم‌گیرى در مورد گزینشهاست.

شیوه‌ى اعمال اثرِ سیستم نوروپپتیدى، مانند هر کنش زیستى دیگر، به راه انداختنِ موجى بیوشیمیایى از مولکولهاى پروتئینىِ عملگر است. مدیریت شدت و گستردگىِ این موج، از راه مولکولهایى تنظیم کننده ممکن مى‌شود، که به شکلى سلسله مراتبى، ترجیح سیستم و در نهایت بقا را نمادگذارى مى‌کنند.

سوسور زبان را نظامى از دال‌ها و مدلول‌ها مى‌دانست. یعنى معتقد بود یک نظام زبانى از خشتى به نام نماد تشکیل شده است که ارتباط بین یک پدیده‌ى عینى (مدلول) و علامتى قراردادى (دال) را برقرار مى‌کند.

امروز ما مى‌دانیم که رابطه‌ى میان دال و مدلول همواره قراردادى نیست، و دامنه‌ى تعریف آن نیز به آنچه که سوسور مى‌گفت محدود نمى‌شود. امروز اتصال هورمونها به گیرنده‌هاى غشاى سلولى را شکلى از پیام رسانى و نماد گذارى اطلاعات مى‌دانند و در شاخه‌اى میان رشته‌اى به نام نشانه‌شناسى زیستى بررسى‌اش مى‌کنند.[1] امروز ما مى‌دانیم که مى‌توان شبکه‌ى نوروپپتیدى را نوعى سیستم نمادین دانست.

سیستم زنده، جهان پیرامون خود را در قالب شبکه‌اى از ارتباطات درونى بازنمایى مى‌کند. تک یاخته‌اى ساده‌اى که بر مبناى غلظت دى اکسید کربن حضور یا عدم حضور دشمنش را در آب رودخانه تشخیص مى‌دهد، از نوعى نظام نمادین استفاده مى‌کند، و کلاغى هم که با مغز به نسبت پیچیده‌اش کیسه‌اى زباله را مى‌بیند و به امید یافتن غذا سوراخش مى‌کند، در سطحى دیگر چنین عملى را انجام مى‌دهد. با این وجود، نظامهاى نشانگانىِ رایج در سیستم‌هاى زنده، همواره ارتباطى تنگاتنگ بین دال و مدلول دارند. اگر بخواهیم با کلیدواژگانِ ویلیام جیمز سخن بگوییم، باید بگوییم که این شیوه از نماد گذارى در سطح نمادهاى طبیعى باقى مى‌مانند. یعنى رابطه‌ى بین دال و مدلول، رابطه‌اى طبیعى و على است که به دلیل تکرار شدن، در بازنمایى‌هاى جاندار نهادینه مى‌شود.

به تدریج که سیستم زنده پیچیده‌تر مى‌شود، ساخت این نظامهاى نمادین هم پیچیده‌تر مى‌شود و رابطه‌ى بین دال و مدلول نیز بغرنج‌تر مى‌شود. این امر در نهایت به شکل‌گیرى زبان طبیعى در آدمى مى‌انجامد و در اینجا دیگر ارتباط دال و مدلول طبیعى (یعنى بر مبناى روابط على) یا شمایلى (یعنى برمبناى شباهت ظاهرى) نیست،بلکه تنها از قرارداد شناسندگان پیروى مى‌کند.

اگر بخواهیم با نگاهى تکاملى به شکل‌گیرى نظامهاى نمادین در جانداران بنگریم، آستانه‌ى مشخصى را در میان موجودات ساده و پیچیده پیدا خواهیم کرد. پیش از اشاره به این مرز، این نکته را گوشزد کنیم که مهمترین عاملِ برانگیزنده‌ى پیچیدگى در یاخته‌هاى زنده، حرکت است. تمام پنج فرمانروى شناخته شده بر سطح زمین ساختار سلولى منظم و پیچیده‌اى دارند و همه‌شان )به استثناى پروکاریوت‌ها( از زیرسیستمهایى به پیچیدگى سلولهاى ساده برخوردارند. تمام یاخته‌هاى این پنج فرمانرو امکان سازمان یافتن در قالب واحدهاى پرسلولى را دارند، و به جز پروکاریوت‌ها و آغازیانى که کلنى‌هاى ساده تشکیل مى‌دهند، بقیه‌شان مى‌توانند موجودات پرسلولى حقیقى پدید آورند. با این وجود، حضور اسکلت سلولىِ فراگیر و سکون معمولِ یاخته‌ها در تمام فرمانروها (به استثناى جانوران) راه را بر پیچیده‌تر شدن سازواره‌ها مى‌بندد. از میان تمام جانداران، تنها جانوران هستند که امکانِ ذاتىِ حرکت کردن -یعنى شکستنِ درونزادِ تقارن فضایى- را دارا هستند. در سایر فرمانروها این توانایى فقط به یاخته‌هاى جنسى یا شرایط ویژه محدود مى‌شود.

به این ترتیب اگر بخواهیم مرزهاى سطوح گوناگونِ سلسله مراتب پیچیدگى در جانداران را ترسیم کنیم، به دو گسستِ چشمگیر بر مى‌خوریم. نخست، گسستى که یوکاریوتها را از پروکاریوتها جدا مى‌کند، و بیانگر امکانِ شکل‌گیرىِ اتصالات بیناسلولىِ غنى، همزیستى درون سیوتوپلاسمى با تکزیان دیگر و… است. دوم، گسستى که جانوران را از سه فرمانروى یوکاریوت دیگر جدا مى‌کند و نشانگر امکانِ حرکتِ هدفمندِ موجود پرسلولى است.

حرکت، به معناى حضور گزینه‌هایى بسیار متنوع در فضاى حالت سیستم است. گزینه‌هایى که جایگیرى انتخابىِ جانور در فضا را ممکن مى‌سازند. به این ترتیب، جانورى که حرکت مى‌کند با جهشى بزرگ در معماى برگزیدن روبرو مى‌شود. جانور، باید حجم بزرگى از اطلاعات را براى تصمیم‌گیرى در مورد چگونه حرکت کردن‌اش گردآورى و پردازش کند. به همین دلیل هم از میان تمام فرمانروهاى شناخته شده، تنها جانوران داراى سیستم تخصصى براى پردازش اطلاعات (دستگاه عصبى) هستند، و پیچیده‌ترین رفتارها و الگوهاى نشانه‌گذارى اطلاعات را هم در خود پدید آورده‌اند.

مى‌توان شکل‌گیرى شبکه‌ى نوروپپتیدى را در بافتهاى عصبى، به تکاملِ خودِ بافتهاى عصبى و متحرک بودن سیستم زنده مربوط دانست. موجودى که دستگاه عصبى دارد، نخستین نشانه‌هاى قراردادى و مستقل از جهان خارج را در خود پدید مى‌آورد، و چنین مى‌نماید که این نخستین نشان‌ها از جنس نوروپپتیدها باشند. یعنی گویا سیستم ترشح سلولی نوروپپتیدها کهنترین و عام‌ترین شیوه برای رمزگذاری رخدادها در سیستم زنده باشد.

پیدایش گرادیانى افزایش یابنده از دى‌اکسید کربن، محصول مستقیم تنفس هوازىِ یاخته‌هاى آبزى است، و برخورد با آن مى‌تواند به معناى حضور چنین یاخته‌اى در محیط پیرامونى باشد. برخورد مولکول قند با گیرنده‌هاى غشاى سلول مى‌تواند به مترادف با حضور غذا تلقى شود، چرا که قند همان غذاست، و رفتار گوارش سلولى را راه‌اندازى کند. با این وجود، پیامى از جنس موج الکتریکى که با واسطه‌ى آندورفین منتقل مى‌شود و سیر بودن را در سیستم جانورى بازنمایى مى‌کند، هیچ ربطى به بلعیده شدن غذا ندارد. ترشح ناقلهاى عصبى و بسامد شلیک نورونى در دستگاه عصبى، هرچند زیر تأثیر محرکهاى بیرونى تغییر مى‌کنند، اما به طور بى‌واسطه با روابط على‌شان با آنها تعیین نمى‌شوند. کدگذارى اطلاعات بر دستگاه عصبى، ابتدایى‌ترین شکل از نمادهاى مبتنى بر قرارداد است.

چنان که گفتیم، چنین مى‌نماید که نوروپپتیدها ابتدایى‌ترین سیستم انتقال پیام در ساختهاى عصبى باشند. کارکرد این مواد هم این قدمت را توجیه مى‌کند، چرا که با کلیدى‌ترى عملکرد سیستم زنده‌ى متحرک، یعنى انتخاب رفتار پیوند خورده است. به طور خلاصه، سیستم نوروپپتیدى قدیمى‌ترین شکلِ نمادگذارى اطلاعات در سیستم زنده است.

شبکه‌ى نوروپپتیدها، در جانوران ساده، از راه برجسته ساختنِ گزینه‌هاى رفتاریر خوب/مناسب/ضامن بختِ بقا عمل مى‌کند. اما در جاندارانى مانند انسان، که از نظامى پیچیده براى کدگذارى داده‌هاى پردازش شده برخوردار است و ساختارى مانند زبان را براى ارتباط با خود و دیگرى ابداع کرده است، این عملکرد بسیار دگرگون مى‌شود. در آدمیان، و همه‌ى جانورانى که به نظامهاى ارتباطىِ نمادینِ پیچیده مسلح هستند، نوروپپتیدها از مجراى نمادهاى منسوب به رخدادهاى جهان خارج عمل مى‌کنند و با واسطه‌ى تصویر ذهنى کنشگر به رفتار متصل مى‌شوند. یک تک یاخته‌اىِ ساده مانند استنتور مى‌تواند با راهنمایى نوروپپتیدها حضور یا عدم حضور غذا را در محیط تشخیص دهد و دهان سلولى‌اش را باز کند یا ببندد. اما براى یک انسان، ماجرا اینقدر سرراست نیست. او با دیدن غذا آن را در نظام شناختى‌اش بازنمایى مى‌کند و به کمک ابزار زبانى آن را چندبار تجزیه و تحلیل مى‌کند، تا در نهایت در مورد معناى واقعىِ آنچه که دیده تصمیم بگیرد. رفتار آدمى، بر پایه‌ى این معنایى که به محرکهاى بیرونى منسوب مى‌شود قالب‌ریزى مى‌شود. به این ترتیب بازنمایى سلسله مراتبى اطلاعات در مغز آدمى، به نمادگذراى سلسله مراتبىِ داده‌ها در سیستمهاى نشانگانى/معنایى منتهى مى‌شود، و پیکره‌ى سنگین و بغرنجى از معناها و بازنمایى‌هاى خودآگاه شده را بر دوش داده‌هاى حسىِ اولیه سوار مى‌کند.[2]

آدمیان، علاوه بر بازنمایىِ جهان خارج، خویشتن و جایگاه خود را در زمینه‌ى این جهان نیز بازنمایى مى‌کنند، و گذشته از نشانه‌گذارىِ رفتارهاى سایر جانداران، رفتارهاى خویشتن را نیز مورد نقد و تفسیر قرار مى‌دهند. خودآگاهىِ آدمى دستمایه‌ى نشانه‌گذارى و معنابخشى به عملکرد سیستم نوروپتیدى است، و از این رهگذر رفتارهاى ما براى خودمان معنادار مى‌شود. استدلال کردن در مورد آنچه که برگزیده‌ایم، و نقد انتخابهایى که در شرایطى خاص انجام شده‌اند، مدیون این توانایى بنیادین هستند.[3] به این شکل، لذت و رنج نمادگذارى مى‌شوند و به عنوان معیارهایى خودآگاه براى شکستن تقارن رفتارى مورد استناد قرار مى‌گیرند.

همه‌ى رفتارهایى که به نوعى با بقاى فرد یا نسل در ارتباطند، از راه سیستم نوروپپتیدها تنظیم شوند. اشاره به تنظیم این رفتارها توسط سیستم نوروپپتیدى به این مفهوم نیست که این رفتارها در این سیستم برنامه‌ریزى مى‌شوند. برعکس، گویا برنامه‌ریزى الگوى این رفتارها توسط بخشهاى دیگرى از مغز انجام شود و مناطق وابسته به نوروپپتیدها تنها انگیزه‌ى انجام و تنظیم زمان بروز این رفتارها را معین کنند. به این ترتیب به این نتیجه مى‌رسیم: همزمان با تکامل مغز و پیچیده‌تر شدن ساختار و رفتار جانوران دو سیستم موازى در مغز شکل گرفته تا تنظیم کارکردهاى وابسته به حفظ زندگى فرد و نسل را بر عهده بگیرد.

این دو سیستم عبارتند از سیستم‌هاى شبه‌مخدرى و دوپامینى که هر دو عمدتا در ساختارهاى زیر قشرى مغز مهره‌داران متمرکز شده‌اند. این دو سیستم در درجه‌ى نخست مى‌بایست انگیزه‌اى براى جانور ایجاد کنند تا رفتارهاى ضامن بقاى فرد و گونه را حتما انجام دهد. پشتوانه‌ى این نیروى انگیزشى این بوده که جانور به دلیلى خود مشتاق انجام این اعمال حیاتى باشد. این پشتوانه به راحتى با این شعبده‌بازىِ تکاملى انجام گرفته که رفتارهاى مزبور حالتى روانى را در موجود ایجاد کنند که برایش خوشایند ترجمه شود. به این ترتیب انجام رفتارهاى مهم براى حیات جانور توسط یک شبکه‌ى “دلخواه‌ساز”، مطلوب نموده شده و در نتیجه مشکل حل شده است. پس در این مرحله از تکامل ما موجوداتى پیچیده را داریم که براى بقا ناچارند رفتارهایى پیچیده و تکرارى را مرتب انجام دهند، ولى براى انجام این اعمال اشتیاق دارند، چون آن کارها را معنادار مى‌دانند و از انجام آن لذت مى‌برند.

موجود زنده، در جهانى زندگى مى‌کند که تقارنِ ارزشىِ کاملى بر آن حکمفرماست. در جهان خارج – مستقل از نگاه جانداران- هیچ تفاوتى نمى‌کند که فلان اتفاق بیفتد یا نیفتد. جهان خارج در مورد تمام پدیده‌ها و رخدادها خنثى است. اگر از بیرون به منِ هر جاندارى نگاه شود، وجود و عدم وجودش هیچ تأثیرى در روند کل عالم ندارد. براى کائنات هیچ فرقى نمى‌کند که جاندار غذا بخورد و زنده بماند، یا گرسنه بماند و بمیرد. جهان خارج، دیدگاهى متقارن در مورد سیستم‌هاى زنده دارد. اما این تقارن بالاخره باید در جایى بشکند. باید تفاوت میان زندگى و مرگ به سیستم زنده آموزانده شود. وگرنه زندگى تداوم نخواهد یافت. شبکه‌ى نورونى معنا کننده‌ى لذت پاسخى تکاملى است به این شکل ویژه از مشکلِ تقارن. شکست تقارن ناشى از آن خوب و بد را براى موجود زنده توصیف مى‌کند و باید و نباید را براى سازواره‌ى جاندار تفسیر مى‌نماید. بنابراین این گزاره‌ى ساده براى جاندار تریف مى‌شود: هرچیز لذتبخش خوب است، و هر چیز ضدلذتبخش (یا دردآور) بد است. لذت، معیار عمومىِ دستگاه‌هاى اخلاقىِ طبیعى و عمومىِ رایج در فرمانروى جانوران است.

پس موجودى پیچیده مانند انسان، به نظامى نمادین مجهز مى‌شود که خوب و بد و خوشایند و ناخوشایند را برایش تعیین مى‌کند و حد و مرزها و پیکربندىِ کلى سیستم معنایى را مشخص مى‌سازد. به این شکل مشکلِ تکاملىِ “کدام گزینه‌ى تکاملى بیش از بقیه در راستاى بقاى ژنوم است؟” در سطح خودآگاه به این پرسش تحویل مى‌شود: “کدام گزینه بیشترین لذت را برایم به همراه مى‌آورد؟”

از آنجا که در قلمرو لذت نیز -همچون سرزمین بقا- تقارن بر گزینه‌ها حاکم است، خودمختارى و انتخابگرىِ موجود همچنان دست نخورده باقى مى‌ماند. اگر در آمیب، هم‌ارز بودن چند گزینه‌ى رفتارى -بر مبناى ارزششان در حفظ بقاى ژنوم- دستمایه‌ى تعریف شکلىِ ابتدایى از انتخاب آزاد بود، در اینجا هم‌ارزش شدنِ گزینه‌هاى رفتارىِ تولید کننده‌ى لذتهاى برابر چنین نقشى را بر عهده مى‌گیرد. به این ترتیب تجربه‌ى ذهنى ما از تقارن -که به صورت تردید حس مى‌شود- در واقع بازنمایى خودآگاهانه‌ى قرار گرفتن بر یک نقطه‌ى تقارنى است. سبک و سنگین کردن گزینه‌ها، اندیشیدن به سود و زیان کارها، و دست یازیدن به تصمیم‌هاى سرنوشت‌ساز، همگى رفتارهایى هستند که ما براى شکستن تقارن رفتارى خویش انجام مى‌دهیم، و ادراک ذهنى‌مان از معیار این غلبه بر تقارن لذت-محور است، نه بقا-محور.

با این همه زیربنای بقا همچنان در هسته‌ی مرکزی لذت باقی است و هنوز لذت همچون ساختاری توسعه یافته و کمابیش مستقل عمل می‌کند که کارکرد اصلی‌اش نشان دادن سوگیری رفتاری موجود به سوی تضمین بقاست. در سطوحی پیچیده‌تر می‌توان رمزگذاری‌های سلسله‌مراتبی مجدد در سیستم‌های تکاملی را فرض کرد و نشان داد که نمادین شدن بقا که در سطح روانی لذت را پدید می‌آورد، در سطح اجتماعی و فرهنگی هم ادامه می‌یابد و قدرت و معنا را رمزگذاری می‌کند.

نویسندگان باستانی هم که درباره‌ی لذت تأمل می‌کردند به این ماهیت لایه‌ لایه‌اش آگاه بوده‌اند. مثلا ارسطو لذت را ترکیبی از دو حالِ لذت (هِدونیا) و شیرین‌کامی (اودایمونیا)[4] می‌داند و این هسته‌ی مرکزی دستگاه‌های نظری امروزین درباره‌ی لذت را بر می‌سازد. تمایز میان عواطف خودآگاه و ناخودآگاه یا تفکیک خوش‌ آمدن از خواستن از همین جا سرچشمه گرفته و اگر در چارچوب دیدگاه زروان نگریسته شود، همان تفاوت میان معنا و لذت را در سطح فرهنگی و روانی نشان می‌دهد. به تازگی روانشناسان مثبت‌گرا تعلق خاطر به دیگری و حس مشارکت در کلیتی بزرگتر را هم یکی از شاخص‌های تعریف شادمانی دانسته‌اند[5] و این را می‌توان با قدرت در سطح اجتماعی همتا شمرد.

این نکته از آن رو گوشزد شد که وارد کردن معیارى مانند لذت به معادله‌ى رفتار جاندار به عنوان راه‌حلى هیلبرتى[6] براى تأیید جبرگرایى تلقى نشود. خودمختار بودنِ سیستم، که در پیچیده بودن آن ریشه داشت، با وارد شدن لذت به میدان کم نمى‌شود، که به شدت افزایش مى‌یابد. لذت به جاى آن که همچون معیارى غایى و قطعى عمل کند و جاندار را به عروسکى خیمه شب‌بازى در دستهاى خود تبدیل نماید، با سیستم نشانگانى/معنایىِ ذهن خودآگاه وارد اندرکنش مى‌شود و این دو نظامِ نشانه‌گذارىِ رخدادها به شکلى هم‌افزا یکدیگر را بسط مى‌دهند. به این ترتیب، نقاط تقارنى بر خطراهه‌ى جانداران، با اضافه شدن سیستم نوروپپتیدى انبوه‌تر مى‌شوند، و تردیدهاى جدید و هم‌ارزى‌هاى نوظهورى را پدید مى‌آورند. بازنمایىِ ذهنىِ لذت و رنج، رفتار آدمى را پیش‌بینى‌پذیر و جبرى نمى‌کند. بلکه برعکس، با زمینه‌چینىِ نظامى پیچیده از معانى، امکانات جدیدى براى شاخه‌زایى را در اختیار سیستم رفتارى موجود قرار مى‌دهد.

یکى از برجسته‌ترین نمودهاى این انتخاب، آن است که سیستم خطا مى‌کند. سیستمى که در مسیر تکامل براى رفتار بهینه سازمان یافته باشد و به شکلى جبرگرایانه برنامه‌اى از پیش تعیین شده را اجرا کند، از بختِ برگزیدن و بنابراین خطا کردن محروم مى‌شود. چنین ماشین زیستىِ دقیق و کارآمدى باید قاعدتا بسیار نزدیک به نقطه‌ى بهینه فعالیت کند، و از خطرِ انتخابهاى نادرست و زیانمند در امان باشد.

جالب آن است که هرچه در مسیر پیچیدگى جانداران پایینتر مى‌رویم، نظامهاى زیستى را بیشتر به این ماشینهاى پربازده شبیه مى‌بینیم. آمیب بیش از موش و موش بیش از انسان به ماشینى زیستى که بر مبناى قواعدى پیش‌بینى‌پذیر رفتار کند، شباهت دارد. هرچه در سلسله مراتب پیچیدگى بالاتر رویم، نظامهایى پیچیده‌تر را مى‌یابیم که فضاى حالتى بسط یافته‌تر، و نقاط تقارنى متراکم‌ترى را بر خطراهه‌شان دارند، و بیشتر و بیشتر دست به انتخابِ خودمختار و درونزاد مى‌زنند. از آنجا که انتخاب فردى امرى نامتعین و خطاپذیر است، امکان خطا کردن سیستم هم با همین روند افزایش مى‌یابد. آدمى، به دلیل پیچیدگى بیشترى، گسترش فراگیرترِ فضاى حالتش، و دامنه‌ى انتخابهاى بالاترش، این امکان را دارد که بسیار بیش از آمیب خطا کند.

نمودهاى این خطا را به خوبى مى‌توان در رفتارهاى متصل با سیستم نوروپپتیدى باز یافت. در میان جانداران ساده‌اى که ارتباط بین سیستم انتخابگر و محرکهایشان سرراست است، موجودى که بر خلاف محاسبات سود و زیان عمل کند و گزینه‌هاى رفتارىِ کاهش دهنده‌ى شانس بقاى خود را برگزیند، خیلى زود با عدالت کورِ انتخاب طبیعى از دور مسابقه‌ى تکامل حذف خواهد شد. اما در موجوداتى که به نظامى پیچیده از معناهاى بیوشیمیایى -نوروپپتیدها- یا اطلاعاتى -معناها- مجهزند، احتمال خطاهایى از این دست زیاد وجود دارد. حکمى که در اینجا کردیم قابل بسط به کل سیستمهاى پیچیده است. هرچه پیچیدگى بیشتر باشد، احتمال خطا بیشتر است.

یک نمونه‌ى بارز از این خطاها، اعتیاد است. اعتیاد، معلولِ مستقل شدنِ زیرسیستمِ لذت، از بقاست.

در جانورانِ داراى دستگاه عصبى ساده و ابتدایى، سیستم نوروپپتیدى آنقدر پیچیده نشده است که بتواند خطا کند. در این موجودات حس لذت با تضمین بقا متردف است.

اما در موجودى مانند انسان، شبکه‌ى عصبى چنان پیچیده شده که امکان مستقل شدنِ لذت از بقا را فراهم کرده است. انسان، برخلاف هیدر و عروس دریایى، مى‌تواند از راهى جز افزودن بر بختِ بقایش، سیستم نوروپپتیدى‌اش را تحریک کند. بچه‌دار نشدنِ ابن‌سینا و معتاد شدنِ فروید، نمودهایى از این امکان هستند.

انسان یکى از معدود موجوداتى است که مى‌تواند به دلیل انعطاف حیرت‌آور شبکه‌ى پاداشِ مغزش، از محرکهایى که بقایش را به خطر مى‌اندازند، لذت ببرد. به عبارت دیگر، خطراهه‌هاى لذت و بقا در آدمى دچار شاخه‌زایى شده‌اند، و مسیرهایى مستقل از یکدیگر را در پیش گرفته‌اند. بر مبناى این تمایز یافتن سیستم پاداش، مى‌توان سه نوع لذتهاى تجربه شده در سطح روانشناختى را به سه گروه تقسیم نمود:

الف) لذتهاى طبیعى، که به کنشهاى پایه‌ى زیستى مربوط مى‌شوند و در آنها بقا و لذت همچنان در هم تنیده است. در این موارد لذت را مى‌توان به عنوان محکى قابل اعتماد براى تنظیم رفتار زیستى در نظر گرفت. به عنوان مثال خوردن غذا، کنشى زیستى است که شانس بقا را زیاد مى‌کند و لذتبخش هم هست اما اگر فرد سیر شده باشد دیگر از خوردن غذا لذت نمى‌برد. بنابراین سیستم پاداش نظارتى دایمى و خود تنظیم شونده را بر رفتارهایى از این دست اعمال مى‌کند و اعمالشان را تنظیم مى‌نماید.

ب) لذتهاى راستین، که یکى از دوشاخه‌ى استقلال لذت از بقا را تشکیل مى‌دهد. در این مورد، کنشهایى که ارتباط چندانى به بقا ندارند، به دلایل دیگر -و معمولا تصادفا- به سیستم پاداش پیوند مى‌خورند و از آن پس به دنبال بازخوردى مثبت، مرتب خود را تشدید مى‌کنند. علت برگزیدن نام راستین براى این نوع کنشها، آن است که بخش مهمى از آنها در لذات طبیعى ریشه دارند و برخى از مسیرهاى آن نیز در مسیر زمان بار دیگر به شاخص بقا پیوند مى‌خورند. لذتهاى اپیکورى، مانند خواندن و نوشتن و روابط انسانى و لذت بردن از هنر و آفرینش‌هاى ادبى و بازى (فکرى یا بدنى) نمونه‌هایى از این نوع لذات هستند. چنان که مى‌بینید، سرچشمه‌ى تمام این لذتها، پردازش اطلاعات عصبى (کنجکاوى علمى و سلیقه‌ى هنرى) یا حرکتى (بازى، رقص و ورزش) است. چنان که مى‌دانیم، پردازش اطلاعاتى از این دست در کل شانس بقاى موجود را بالا مى‌برد، و بى‌تردید در روزگاران گذشته آن کسانى از نیاکان ما در رقابت تکاملى برنده مى‌شدند که از اندیشیدن در مورد چگونگى تله‌گذارى براى شکار، سازماندهى گروه‌هاى شکارچى، و کاهش تنش جمع از راه هنرهاى مناسک‌آمیز لذت مى‌برده‌اند.

اما آنچه که امروز در جوامع انسانى مشاهده مى‌شود و بخش عمده‌ى لایه‌ى فرهنگى را هم در بر مى‌گیرد، رابطه‌ى سرراست و مستقیمى با بقا ندارد. توضیح دقیقى براى این که چگونه نواختن سمفونى نهم بتهوون به بقا یارى مى‌رساند وجود ندارد، و نمونه‌هاى تاریخى زیادى -از سهروردى تا برونو- را داشته‌ایم که به دلیل کنجکاوى زیاد و زیاد دانستن درباره‌ى تابوها، از بین رفته‌اند.

به عنوان یک جمع‌بندى، مى‌توان لذتهاى راستین را محصول جدا شدن مسیر لذت از بقا دانست. برخى از کنشهاى معناساز، مستقل از ارزشى که براى بقا داشته‌اند، با سیستم لذت پیوند خورده‌اند و از آن پس در روندى خودزا، پیچیدگى و تنوع منشهاى درونى خویش را افزایش داده‌اند. تمام این رفتارها در ابتداى کار با بقاى موجود پیوند داشته‌اند، اما به تدریج از ساز و کارهاى زیستى فاصله گرفته‌اند و سیستم‌هایى خودبسنده و خودمختار را با قواعد زایش درونىِ خاص خودشان برساخته‌اند. بخش عمده‌ى آنچه که ما با نام فرهنگ مى‌شناسیم، محصول این چرخه‌ى فرعىِ جدا شدن لذت از بقاست. دقت داشته باشید که لذتهاى راستین به طور ذاتى بخت بقاى فرد/ژنوم را کاهش نمى‌دهند، و به دلیل پیچیده‌تر کردن سپهر منشهاى حاضر در فرد، به احتمال زیاد در نهایت بار دیگر با مسیر بقا اتصال مى‌یابد.

پ) لذات دروغین، مانند مورد پیش از جدا شدن مسیر بقا و لذت پدید آمده‌اند، اما منشأ کاملا متفاوتى دارند. چنان که گفتیم، سیستم پاداش بخشى از دستگاهى عصبى است که با ماشین بیوشیمیایى خاصى و واسطه‌هاى مولکولى مشخصى کار مى‌کند. نوروپپتیدها، و همچنین دوپامین، ساختارى ساده دارند که به سادگى قابل تقلید است. یکى از شیوه‌هاى دفاعى تکامل یافته در گیاهان، تولید سم است. سمى شدن گیاهان یا بخشهاى از بافتشان، بدان معناست که موجود براى دفع کردن خطر جانوران گیاهخوار، بخشى از ماده و انرژى خود را صرف سنتز کردن موادى مى‌کند که بر بدن گیاهخواران اثر بیماریزا یا کشنده دارند. به این ترتیب جانوران گیاهخوار مى‌آموزند که خوردن این نوع از گیاهان برایشان خطرناک است و گیاه از خطر خورده شدن مى‌رهد.

بخش مهمى از گیاهان، سمومى تولید مى‌کنند که بر دستگاه عصبى میزبانشان اثر مى‌گذارد، و با تقلید کردن اثر ناقلهاى عصبى، کارکرد عادى مغز را مختل مى‌کند. یکى از محصولات پیچیدگى شگفت‌انگیز مغز انسان، این است که برخى از سموم تولید شده در گیاهان، عمل ناقلهاى عصبىِ شبکه‌ى لذت را تقلید مى‌کنند. به این ترتیب مسموم شدن با این مواد، شبکه‌ى لذت را روشن مى‌کند و در فرد مسموم احساس سرخوشى و لذت ایجاد مى‌شود.

لذتهایى را که به این شکل در اثر تحریک شیمیایى شبکه‌ى لذت تولید مى‌شود، لذتهاى دروغین مى‌خوانیم. شبکه‌ى عصبى‌اى که در معرض این مواد قرار گیرد، نوعى مقاومت نسبت به لذت پیدا مى‌کند، و رفتارهاى فرد را طورى سازماندهى مى‌کند که -به جاى در پیش گرفتن ساز و کارهاى زیستىِ لذتبخشِ عادى- از راه مصرف مجدد این مواد پاداش بگیرد. این چرخه‌ى معیوب و تشدید شونده‌ى “مصرف مواد-کاهش امکان لذت بردن از روندهاى زیستى-مصرف بیشتر مواد”، همان است که اعتیاد خوانده مى‌شود.

اعتیاد به سموم گیاهى (مثل تنباکو، حشیش، و خشخاش)، سموم عصبىِ مصنوعى (مثل هروئین و LSD) یا مواد طبیعىِ سمى، ولى غیرتخصص یافته براى شبکه‌ى لذت (مانند الکل)، مهمترین شاخه‌هاى تکاملىِ لذتهاى دروغین هستند. این لذتها از این نظر با لذتهاى راستین اشتراک دارند که هردو محصول جدا شدن مسیر بقا از لذت هستند. با این وجود در این موارد هم تفاوت دارند:

لذت دروغین، ارتباطى با پردازش اطلاعات ندارد، و در واقع نوعى اختلال در روند عادى عمل مغز است. به همین دلیل هم این لذتها بر خلاف آنچه که از پردازش اطلاعات حاصل مى‌شود، فاقد معنا هستند.

لذتهاى دروغین، به طور مشخص اثر ضدبقا دارند و امکان پیوند خوردنشان با افزایش شانس بقا وجود ندارد. در واقع این لذتها از تداخل سیستم بیوشیمیایى مغز با سموم گیاهى حاصل شده‌اند، و به بهاى تخریب منظم دستگاه عصبى تجربه مى‌شوند.

نتیجه آن که لذتهاى دروغین در مسیر عکسِ لذتهاى راستین عمل مى‌کنند. پاداشهاى راستین اثر معنازایى شدید دارند و فضاى حالت پیدایش و بارورى معناها را به سرعت گسترش مى‌دهند. لذتهاى دروغین در مقابل این فضا را مى‌بندند و در واقع لذت را علاوه بر بقا، از منشها (یعنى عناصر فرهنگى) هم مستقل مى‌کنند. به این ترتیب فضاى حالت منشهاى یک انسان معتاد، به معدود منشهاى مربوط به استفاده از مواد مخدر/محرک منحصر مى‌شود.

هریک از سه شکلِ یاد شده از پاداش، مى‌تواند در مغز یک انسان عادى به عنوان معیار ارزش منشها در نظر گرفته شود. در یک انسان سالم و عادى، معیارهاى زیستى و واقعى حضور دارند، و در فرد معتاد/بیمار، معیار دروغین هم به سیستم اضافه مى‌شود و به تدریج هردو معیار دیگر را از میدان به در مى‌کند، و این به معناى مرگ سیستم روانى (و در نهایت مرگ زیستى) فرد است.

آدمیان، جانورانى خودبزرگ بین هستند! این بدان معناست که تمایل نابخردانه و غیرقابل‌توجیهى دارند تا خود از سایر موجودات زنده متمایز بپندارند. یکى از نمودهاى این خودبزرگ‌بینى، ستایش و تکریمى است که در قبال این استقلال لذت از بقا دیده مى‌شود. بسیارى آدمى را به دلیل امکانِ بروز رفتارهاى ناقض بقا تا مرتبه‌ى برترین موجود ساکن زمین برکشیده‌اند و برخى دیگر امکان معتاد شدن را به عنوان دلیلى محکم بر تکامل یافتگى انسان پیشنهاد کرده‌اند. فارغ از این که این امکانِ چشمگیر، اگر از سویى بر پیچیدگى شگفت‌انگیز مغز دلالت کند، از سوى دیگر بر امکان بروز خطاهاى بزرگ مانند اعتیاد- هم اشاره مى‌کند.

نکته‌اى که اشاره بدان در اینجا خالى از لطف نیست، آن که علاوه بر انسان، سایر جانوران داراى زندگى اجتماعىِ پیچیده هم الگوى مشابهى از تمایزیابىِ سیستم پاداش‌شان را تجربه مى‌کنند. جالب آن که به دلیل شباهت بنیادى سیستم زیستىِ لذت در تمام جانوران، موادى که براى این جانوران مخدر محسوب مى‌شوند، از نظر شیمیایى با مخدرهاى رایج در جوامع انسانى خویشاوندى نزدیکى دارند.

زنبوران نسبت به شهد برخى از گلهاى تیره‌ى خشخاش و شاهدانه حساسیت دارند، و به عبارتى به تریاک و حشیش معتاد مى‌شوند. زنبورهایى که از شهد این گلها مى‌خورند تعادل بدنشان را از دست مى‌دهند. رفتارشان کند و نامنسجم مى‌شود، و به جاى کار کردن براى لانه به تغذیه‌ى بیشتر از همان گلهاى مخدر گرایش مى‌یابند. زنبورهاى نگهبان کندو در صورت برخورد با این زنبورها آنها را از لانه مى‌رانند و اجازه‌ى ورود به کندو را بدیشان نمى‌دهند.

در مورچگان، پدیده‌ى اعتیاد از جنبه‌ى دیگرى اهمیت دارد و آن هم این که حشره‌ى دیگرى به عنوان قاچاقچى براى همزیستى با مورچگان تخصص یافته است. گونه‌اى از قاب بالان -که Atemeles pubiculis مشهورترینشان است،- به صورت انگل در لانه‌ى مورچگان زندگى مى‌کنند. این حشرات براى مصون ماندن از حمله‌ى سربازانِ نگهبان لانه، از غدد شکمى خود مواد مخدرى ترشح مى‌کنند که رفتار مورچه‌ى مصرف کننده‌اش را تغییر مى‌دهد. مورچه‌هاى سرباز با دیدن این سوسکها به سویشان مى‌روند و قطره‌اى از مواد مخدرِ ترشح شده از غدد شکمى موجود را مى‌لیسند و بعد بدون این که صدمه‌اى به سوسک مهاجم بزنند، در نوعى حالت منگى فرو مى‌روند. سوسکهاى مزبور در لانه‌ى میزبانانشان تخمگذارى مى‌کنند، از نوزادان آنها تغذیه مى‌کنند، و مى‌توانند کل یک لانه‌ى مورچه را در مدتى کوتاهى نابود کنند. مواد مخدر در حشرات اجتماعى هم حالت سمى دارد و به مرگ معتادان منتهى مى‌گردد.[7] الگوهاى فیزیولوژیک اعتیاد در حشرات اجتماعى هم مانند انسان و پستانداران عالى است. در این موجودات هم علایمى مانند میل به مصرف بیشتر، مهار شدن لذتهاى زیستى، و تخریب سیستم عصبى زیر تأثیر مواد مخدر دیده مى‌شود.[8] پرسشى که شاید در اینجا ارزش طرح کردن داشته باشد. بر مبناى آنچه که گذشت، مى‌دانیم که در حشرات اجتماعى اعتیاد که مهمترین نمودِ استقلال لذت از بقاست، مشاهده مى‌شود، و این را هم مى‌دانیم که نسبت وزن مغز به وزن بدن در این حشرات هم -مانند انسان در میان مهره‌داران- بیشینه است. حالا این پرسش معنا مى‌یابد: آیا در میان حشرات اجتماعى هم مى‌توان شکلى -شاید نامفهوم- از لذتهاى راستین را سراغ گرفت؟

 

 

  1. Sharov, 1992.
  2. وكیلى، 1377.
  3. Cooper, 2001.
  4. کلمه‌ی اودایمونیا از دو بخشِ «او» (هو: نیک، خوش) و «دایمون» (روان، روح) تشکیل یافته است. آن را می‌توان به «خوب زیستن» یا «زندگیِ درست» ترجمه کرد. اما در اینجا بر اساس ارتباطش با لذت دلالت خاصتر این تعبیر در یونانی باستان را مراد کرده‌ام.
  5. Seligman et al., 2005: 410–421.
  6. هیلبرتِ ریاضیدان معتقد بود همواره مى‏‌توان عدم قطعیت‌هاى معادلات را با وارد كردن متغیرهاى جدید حذف كرد. به بیان دیگر، او فكر مى‏‌كرد اگر تعداد ابعاد فضاى حالت افزایش داده شود، نقاط تقارنىِ خطراهه از بین مى‏‌رود و مسیر پویایى سیستم به یك خط منفرد تبدیل مى‏‌گردد. این روشِ محبوبِ جبرگرایانى است كه عدم قطعیت رفتارى (اختیار و انتخاب) را با عوامل روانشناختى -مثلا نادانى ما درباره‌‏ى سیستم- توضیح مى‏‌دهند.
  7. Wilson and Holldobler, 1990.
  8. Wilson, 1978.

 

 

ادامه مطلب: پی‌نوشت

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب