گفتار دوم: تعريف مفهوم شكست پديده
در فلسفه به طور اعم و در شناختشناسی به طور خاص، بعضی كليدواژههای بنيادی وجود دارند كه به نظرم بد تعريف شدهاند. با توجه به آنچه كه گذشت، میتوان مكانيسمی را برای چگونگی رابطهی جهان خارج با تجربه را پيشنهاد كرد، كه از بروز اين خطاها پيشگيری كند. برای روشن كردن اين رابطه، ناگزير از تعريف مفهومی خواهم بود به نام شكست پديده. با توجه به اين تعريف، میتوان برخی از عبارات كليدی پذيرفته شده در فلسفه را بهتر و دقيقتر معنا كرد. با اين بازنگری بسياری از تعارضات مهم ناشی از مبهم بودن اين كليدواژهها، كه در سطوح بالاتر تحليل فلسفی آشكار میشود نيز محو میشود. برای روشن شدن مفهوم شكست پديده، آن را به چند شكل تعريف خواهم كرد. بايد توجه داشت كه همهی اين گزارههای تعريفی به امری يكسان اشاره دارند، و برشهايی متفاوت از واقعيتی يكتا محسوب میشوند.
تعريف پديده:
مفهوم پديده
در اينجا با توجه به گزارههايی كه به دست آورديم، قالبی بسيار كلی در مورد موجود زنده ساختيم. اين قالب، چنانكه ديديم با اصول پذيرفته شده در فلسفهی علم و واقعیگرايی معمول جاری در ديدگاههای علمی سازگار بود. در اين قسمت، به تدريج وارد بخشهايی از ديدگاه مورد پيشنهاد من خواهيم شد، كه با نگرش شهودی و معمول ما در مورد جهان خارج تعارض دارد. چنانكه خواهيم ديد، اين ديدگاه با وجود ظاهر ذهنیگرايانهاش، توسط شواهد تجربی فراوانی پشتيبانی میشود، و اصولا به گمان من تنها ديدگاه منطقی سازگار با همهی شواهد تجربی است. نخستين چيزی كه بايد مورد تعريف و تحليل قرار گيرد، واحد پايهی تجربه است. اين كوانتای تجربه را، در اين متن پديده خواهم ناميد. در اين بند خواهم كوشيد تا بر اساس واژگان بنا شده، اين معنا را تعريف كنم.
موجود زنده، درهر مقطع زمانی يك تجربهی كلی خاص را از سر میگذراند، و اين همان نقطهی يكتای ماست كه در فضای فاز حسی او تعريف میشود. در هر فضای فاز حسی، به ازای هر مقطع زمان دلخواه، مجموعهای از محركهای گوناگون توسط موجود زنده درك میشود. مثلا يك آدم در هر مقطع زمانی مجموعهای از بسامدهای صوتی و فوتونهای نوری و ارتعاشات و نوسانات دمايی و… را درك میكند. چنانكه گذشت، همهی اين ادراكات را میتوان در فضای چند بعدیای كه ساختيم، با يك نقطه نمايش دهيم. اين يك نقطه، عبارت است از تجربهی سيستم زندهی مورد نظر ما، در آن مقطع خاص زمان. اما اين نقطه، به تنهايی معرف رفتاری كه سيستم نشان خواهد داد، نيست. موجود زنده، محركهای اطراف خود را به صورت يك كل درهم پيوسته و تجزيهناپذير درك نمیكند. او اين نقطهی يگانه را به تصاوير مشخصی بر محورهای مختصات حسیاش تجزيه میكند، و هر تصوير را جداگانه مورد توجه قرار میدهد. سيستم پردازندهی موجود زنده، پيكرهی كلی اطلاعاتی را كه موجود از جهان خارج میگيرد، به بخشهای فراوانی میشكند، و از تركيب آنها، پديدهها را خلق میكند. موجود زنده، با توجه به معيارهای ژنتيكی-فراگيریای كه رفتار دستگاه عصبيش را هدايت میكند، وازههای مشخصی از متغيرهای گوناگون را با هم مورد توجه قرار میدهد. او بر مجموعهی اين تحريكات پراكنده، كه هريك از مجرای خاص خود وارد شده و در جای خاص خود پرداخته شدهاند، نام پديده را میگذارد. پديده، عبارت است از مجموعهای از تحريكات حسی، كه به دليل همراه بودن – معمولا زمانی/مكانی- با يكديگر، به يك واقعيت خارجی نسبت داده میشوند. پديده، برداشت موجود زنده از يك وجود خارجی است، كه زيرمجموعهای از جهان پيرامونش باشد. پديده، مفهومی است كه موجود زنده میآفريند، تا اطلاعات دستهبندی شدهی در دسترسش را به تعداد محدودی از واقعيات خارجی تحويل كند. فكر میكنم يك مثال مفهوم پديده را از ديد من روشنتر كند. آدمی را در نظر بگيريد كه يك سيب را میبيند. او در برخورد با مجموعهای از محركهای خارجی، اينطور رفتار میكند. او بر اساس تجربيات گذشتهاش، و پردازش خاصی كه مغزش میتواند انجام دهد، و وازهی مشخصی كه گيرندههای شبكيهاش نور را میگيرند، دستهبندیای در دادههای ورودی خود انجام میدهد. مثلا چشمان او و لوب پسسریاش به او میگويند كه رنگ سرخ مربوط به سيب را بايد جدا از سبزی برگهای درخت سيب در نظر بگيرد. او طول موج خاصی از نور را، در وازهی خاصی در نظر میگيرد و اطلاعات مربوط به اين بخش را -از قبيل اندازه، انحنا، فاصله، عمق ميدان و.., به شكل جداگانه مورد تحليل قرار میدهد. بعد از اين مراحل، او خواهد گفت كه سيبی را در ميان شاخ و برگ درختی ديده است. در مثالهای پيچيدهتر، سيستم زنده میتواند نتايج دستهبندی شدهی ناشی از گيرندهها و پردازندههای مربوط به متغيرهای گوناگونی را با هم در نظر بگيرد و همه را به يك پديدهی خارجی نسبت دهد. آهويی كه غرش، بو و شكل يك شير را از راه گيرندههای مختلف درك میكند و در مناطق مختلف آنها را پردازش میكند و با اين وجود هر سه را مربوط به يك واقعيت خارجی میداند هم در اصل چنين كاری را انجام میدهد. همينطور رفتار آميبی هم كه يك ميكروب كوچك شناگر را با توجه به بو و طعم و صدای شنايش شناسايی كرده و تعقيبش میكند هم از چنين چهارچوبی پيروی میكند.
به اين ترتيب، میبينيم كه در هر مقطع زمانی، حجمی مشخص از دادههای حسی به سيستم پردازندهی موجود جاندار وارد میشود. اين مجموعه از دادهها، به تنهايی و در حالت خام كاربردی ندارند. مغز كه كار تصفيه و تجزيه و تحليل اين دادهها را انجام میدهد، ناچار است برای درك دقيقتر آنچه كه در جهان خارج میگذرد، اين دادهها را دستهبندی كند. الگوهای اين دسته بندی، تا حدودی توسط برنامههای ژنومی نهفته در سختافزار سيستم تعيين میشوند. مثلا چشمی كه حركت را درك میكند از چنين برنامهای پيروی میكند. از سوی ديگر، تجربه نيز در شكلگيری نهايی اين الگوی تجزيهی دادهها نقش مهمی را ايفا میكند. در نهايت، سيستم پردازنده، تجربه را -يعنی پيكرهی كلی دادههای ورودی را- به پديدهها -يعنی مجموعههايی پيوسته از محركهای مربوط به هم- میشكند. تجربهی يك آدم در هنگام ديدن يك سيب، عبارت است از مجموعهای متنوع از دادههای حسی. رنگ سرخ سيب و سبز برگها و آبی آسمان و چندين رنگ ديگر كه ممكن است در محيط وجود داشته باشد، بر شبكيه میافتد. صداهای گوناگونی كه شايد در محيط باشد، توسط گوش درك میشوند، محركهای بويايی و چشايی و پساوايی گوناگونی كه احتمال دارد در آن مقطع زمانی حضور داشته باشند، توسط گيرندههای خاص خود درك میشوند،و مجموعهی همهی اين اطلاعات، تجربهی آن آدم مورد نظر را تشكيل میدهد. اما هيچ آدمی نيست كه همهی اين دادههای را به صورت خام و به هم پيوسته درك كند. او ناگزير است تا اين اطلاعات را پردازش كند و برخی از اطلاعات را از ميان آنها استخراج كند. اين دادهها، چيزهايی هستند كه بر وجود عناصری در جهان خارج دلالت میكنند مانند سيب و درخت و آسمان . آدم مورد بحث ما، به هريك از اين عناصر كه از دل پيكرهی اطلاعات اوليه بيرون آمدهاند، نامی میدهد، اين همان است كه ما با نام پديده مورد بررسی قرارش داديم.
نكتهی مهم، كه محور بحث مرا هم تشكيل میدهد، اين است كه هيچكدام از پديدههای ياد شده لزوما در جهان خارج وجود ندارند. چيزی كه سيستم زنده با آن روبروست، يك سيب، شير، يا ميكروب نيست. موجود زنده با آش شلهقلمكاری از دادههای پيوسته و درهم روبروست كه سيلآسا گيرندههای حسیاش را بمباران میكنند. پديدهای كه در نهايت از ميان اين تودهی درهم بيرون میآيد، نتيجهی سرراست و مستقيم آن دادهها نيست، بلكه حاصل هنر سيستم پردازندهی موجودی است كه میكوشد با دستهبندی اين دادهها و شكستن طيفهای پيوستهی حسی از مناطق خاصی، معنايی برايشان بيابد. پديده، كه مبنای شناخت جهان خارج است، زادهی اين شكستهای بیشمار تحريكات ورودی است. موجود زنده برای اين كه با جهانی نظاممند و قابلتحليل روبرو شود، مجبور است تا تجربيات خود را به اتمهايی آشنا بشكند، و به اين ترتيب از ميان روابط بين اين اتمها، دستورهای رفتاری مناسب را برای بقا استخراج كند. اگر موجود زنده، زمينهی گنگ و درهم جهان اطراف خود را نشكند و آن را در قالب پديدهها تراش ندهد، هر لحظه با مجموعهای نوين و ناآشنا از دادههای حسی روبرو خواهد شد.
نقطهی منحصر به فردی كه در فضای فاز حسی موجود زندهی فرضی ما وجود داشت، در اصل مجموعهای است از پديدهها، كه سيستم در آن برش زمانی با آن روبروست. میتوان با درجهی بالايی از قطعيت حدس زد كه هيچ دو نقطهای در دستگاه مختصات حسی يك سيستم زنده دقيقا بر هم منطبق نخواهد بود. موجود خود سيستمی پويا است و در جهانی به شدت دگرگونشونده زندگی میكند. مجموعهی دادههايی كه در هر مقطع زمان به اين سيستم میرسد، با مقاطع ديگر متفاوت است. اگر سيستم زنده نتواند عناصری آشنا را در اين پيكرهی ناآشنای اطلاعاتی باز شناسد، در ميان آشفتگی ناشی از تنوع دادهها، محكوم به سردرگمی خواهد بود.
ولی در جهان واقع چنين اتفاقی نمیافتد. موجودات زنده، و حتی سيستمهای شناساگر غيرزنده هم با روشی كارآمد، -ولی نه لزوما منطبق با واقعيت- جهان را در قالب پديدهها میشكنند، و با تحليل روابط جاری در ميان اين پديدهها به خوبی عمل میكنند. با همهی اين حرفها، يك نكته برجای خود باقيست: سيستمهای زنده، پديدهها را میآفرينند. پديدهها وجود خارجی ندارند.
تعريف شكست پديده
تعريف 1: دستهبندی اطلاعات ورودی، شكست پديدهها است.
شاخههای گوناگونی از علم، ( مانند نظريه عمومی سيستمها، سيبرنتيك، زيستشناسی نظری، عصبشناسی، و … ) میكوشند تا سيستمهای شناسا و هوشمند را تحليل كنند و بشناسند. برای برخورد با پديدهی شناخت -كه گاه با واژهی نه چندان دقيق هوشمندی هم مورد اشاره قرار میگيرد،- رويكردهای گوناگونی وجود دارد. مهمترين اين رويكردها در حال حاضر، برخورد سيستمی است. من خود در اينجا از واژگان خاص علاقمندان به رويكرد سيستمی بهره میبرم، ولی بر اين نكته پافشاری میكنم كه گزارههای اوليهی مورد اعتمادم در رويكردهای ذرهانگار و جزءگرا نيز گزارههای پذيرفته شده و معتبری هستند. مدلی كه در اينجا برای موجود زنده ساختم، و راهی را كه برای دستهبندی دادههای ورودی ذكر كردم، سادهانگارانه است، و به همين دليل هم میتوان آن را بيشتر از ساير گزارههای پيچيدهتر، بديهی فرض كرد. همهی شاخههای علمی كه به بررسی تحليلی شناخت میپردازند، در اينكه مدل ياد شده برای موجود زنده و مكانيسم دادهآمايی آن مصداق دارد، همرأی هستند. با توجه به اين كه گزارههای ياد شده بسيار ابتدايی و كلی هستند، مثال نقضی برايشان وجود ندارد، توسط شواهد بيشماری پشتيبانی میشوند، و پيشگوييهای آزمايشپذيری را ايجاب میكنند، به خود اين اجازه را میدهم كه مدل ساخته شده را به عنوان يك توصيف كلی و بديهی از موجود زنده و سيستم شناسای وابسته به آن فرض كنم، و تعاريف ديگر خود را بر اين مبنا استوار سازم.
اگر بخواهم يكبار ديگر اصول موضوعهی خود را با اختصار بيشتر بنگارم، چنين خواهم نوشت:
- موجود زنده، سيستمی خودسازمانده، است كه اطلاعات را پردازش میكند.
- پردازش اطلاعات توسط موجود زنده، همواره با دستهبندی دادهها همراه است.
- اين دسته بندی میتواند دو شكل به خود بگيرد: نخست تمايز يافتن گيرندهها و ناقلهای اطلاعات كه با دادههای متفاوتی سروكار دارند، و ديگری تمايز عملكردهايی كه بر اين دادههای متنوع اعمال میشود.
بیشك در اينجا میتوان اين ايراد را به من گرفت كه خود دارم از اصولی كه مورد توجه خودم بوده تخطی میكنم. هدف اوليهی من از نوشتن اين سطور، به نقد كشيدن پيشفرضها و واژگان كليدی پذيرفته شده در فلسفهی شناخت بود. حالا به نظر میرسد كه خودم در ابتدای كار مدلی را بديهی فرض كرده و میخواهم بر مبنای آن پيش بروم. بیترديد اين ايراد وارد است، و شكاكيتی كه من در پذيرش پيشفرضهای كلاسيك شناخت شناسی دارم، بايد در مورد بديهيات مورد نظر خودم هم در نظر گرفته شود. با اينهمه، بايد به اين نكته تاكيد كنم كه هر ديدگاهی، خواه ناخواه بايد بر اساس گروهی از اصول موضوعهی تعريف شده بنا شود. ديدگاهی هم كه من در اينجا در پی بيانش هستم از اين قاعده خارج نيست. تفاوت در اينجاست كه من میكوشم تا ديدگاه خود را بر پايهی تعاريفی استوار كنم كه توسط تجربه پشتيبانی شود. ادعای من اين است كه اين مدل اوليهی مفروض كه برای موجود شناسا ارائه كردم، منطبق بر شواهد، بنيادی، و از همه مهمتر، نقدپذير است.
حالا بايد بتوانم مفهوم شكستن پديده را تعريف كنم. به تعريف من، موجود پردازندهای كه در حال دسته بندی دادهها، و نامگذاری گروهههای مختلف تحريكات است، در اصل دارد پديدههای اطراف خود را میشكند. برای روشنتر شدن مقصود، اين مفهوم را در اينجا به اين شكل تعريف میكنم.
سيستم پردازنده، و گيرندهها و ناقلهای عصبی مرتبط با آن، برای اينكه بتوانند دادههای انبوه دريافتی را نظام بخشند، نياز دارند تا طيف پيوستهی تحريكات جهان خارج را به بخشهايی بشكنند. مثلا دستگاه بينايی آدم، برای اين كه از طيف پيوستهی طول موجهای الكترومغناطيسی موجود در محيط اطلاعاتی در خور كسب كند، مجبور است اين طيف را به بخشهايی تقسيم كند. راه سادهای كه سيستم بينايی در پيش میگيرد، اين است كه ابتدا همهی دادههای فاقد اثر زيستی مهم را حذف كند. به اين ترتيب تنها دادههای مربوط به وازهی مهم مشخصی توسط سيستم درك میشوند. اين وازه مثلا در انسان 360-780نانومتر است. كار ديگری كه سيستم شناسا و پردازنده بايد انجام دهد، شكستن همين طيف محدود در بين دو حد بالا و پايين است، به طوری كه هر قطعه از طيف پيوستهی مورد نظر، با كدی مشخص شناخته شده و تحليلپذير گردد. به اين ترتيب در دستگاه بينايی انسان چهار نوع گيرنده استوانه، و مخطروطهای سبز و سرخ و آبی وجود دارد كه هريك به طول موج مشخصی بيشينه پاسخ را میدهند. ما برای هر اطلاعات مخابره شده توسط هر گيرنده، كدی هم میشناسيم. نام رنگهايی كه در مورد مخروطها ياد شد نمونهای از اين كدهاست. عمل ياد شده، يعنی شكستن طيف پيوستهی امواج نورانی موجود در عالم خارج، به قطعههايی تعريف شه و كدبندی شده، همان است كه با نام شكستن پديده مورد اشاره قرار گرفت. هر سييستم گيرنده و پردازنده در دستگاه عصبی موجودات زندهی پيچيده دارای چنين مكانيسمی برای پالايش و دستهبندی دادهها هست. در موجودات زنده ابتدايیتر هم مشابه چنين مكانيسمی را در ابعاد مولكولی میتوان بازيافت. يك تكياختهی Euglena viridis كه به سوی نور شنا میكند و از راه نورگواری فتوسنتز انرژی به دست میآورد، در اصل به شكستن پديدههای محيط خود مشغول است. همچنين باكتریای كه گيرنده بيوشيميايی خاصی برای گلوكز دارد و به سوی شكر شنا میكند، نيز دارد عمكردی مشابه را به نمايش میگذارد. موجودات زنده، در همهی سطوح خود، در حال شكستن پديدهها هستند.
سيستم زنده، در هر مقطع زمانی با انبوهی از دادههای ورودی روبروست كه از كانالهای حسی گوناگون به سيستم پردازنده وارد میشوند. اين دادههای ورودی، بر هر محور مختصات حسی كه باشند، طيفی پيوسته و درهم تنيده را تشكيل میدهند كه به طور عينی قابلتجزيه نيست. اين بدان معناست كه آنچه كه سيستم گيرنده از جهان خارج میگيرد، در نفس خود قابلشكست و تقسيمشدن نيست. اما مغز پردازندهی موجود زنده، بر اساس الگوهای ژنومی/تجربی خود، اين طيف پيوسته را به بخشهايی میشكند. هر قطاع از اين طيف، نامی و نشانی به خود میگيرند، و در مغز با كد خاصی نمايش داده میشوند. آنچه كه قبلا طيفی پيوسته از طول موجهای نوری بود، پس از اين فرآيند به مجموعهای از هفت رنگ با كدها و نامهای مشخص تبديل میشود. مواد شيميايی متفاوتی كه به گيرندههای شيميايی زبان و بينی موجود میرسند، طيفی پيوسته و يكپارچه از مواد گوناگون را تشكيل میدهند، ولی گيرندههای خاص و پردازندههای ويژهی دستگاه چشايی و بويايی، چهار مزه و هفت بو را ايجاد میكنند. اين شكسته شدن طيف يكسرهی اوليه، به قطاعهايی كدپذير و گسسته، يكی از استراتژیهای مهم تكاملی برای بالا بردن صرفهجويی در سيستم پردازنده است. اقتصاد اطلاعاتی دستگاه پردازنده -و حتی گيرنده- چنين شكستی را در دريافتههای پيوستهی حسی ايجاب میكند، و از اين شكست پديدهها، امری عام در ميان همهی جانداران است.
به اين ترتيب، شكست پديده در يك معنی، برابر است با دستهبندی ويژهی ژنومی/تجربیای كه در سيستم پردازنده، برای كدگذاری اقتصادیتر اطلاعات پيوستهی ورودی انجام میشود.
شواهد بيشماری برای تاييد اين فرض وجود دارد كه در جانوران غيرانسان نيز عمل دستهبندی اطلاعات ورودی در سطوح بسيار پيچيدهای انجام میشود. تقسيم كردن دادههای حسی خام به بخشهای قابل درك و كلاسه كردن اين بخشها به شكلی كه واكنش مناسب و درجهبندی شدهای را بتوان نشان داد، در موجودات سادهای مانند باكتریها هم ديده میشود. سطوح پيچيدهتر پردازش اطلاعات، كه به دستهبندی و سازماندهی به نمادهای نمايندهی اين قطعات حسی مربوط میشود نيز، در بسياری از جانوران غيرانسان به خوبی انجام میگيرد. اين توانايی در ميمونهايی مانند شامپانزه، دلفينها(Gould, 1994 & Gouod) و كبوترها
(Wasserman et al,1995) به خوبی نشان داده شده. مثلا در مورد كبوترها -به عنوان نمايندگانی از راستهای متفاوت با ما- ديده شده كه توانايی درك شباهتها و تفاوتها در ميان عكسهای خودروها و آدمها وجود دارد. اگر كبوتری نسبت به تفاوتهای موجود در ميان مجموعهای از تصاوير آدم يا خودرو شرطی شود، میتواند تفاوتهای مورد نظر را در مجموعههای بیسابقه و جديدی از همين نوع تصاوير هم تشخيص دهد(Wasserman et al,1995).
همچنين شواهدی وجود دارد كه دست كم در انسان نشان میدهد كه دستهبندی دادههای گذشتهی ، و چگونگی حفظشان در حافظهی بلندمدت LTM[1] بر آنچه كه به حافظهی كوتاه مدت STM وارد میشود تاثير میكند. به بيان ديگر، ما بر اساس آنچه كه قبلا درك كردهايم، جهان خارج را به شكلی خاص میشكنيم. آنچه كه در حافظه و ذخيرهی معنايی ما وجود دارد، در مورد اين كه محركهای جديد را چگونه تعبير، -و حتی حس- كنيم، اثر میگذارد. در مورد چگونگی اين تاثير مدلهای فراوانی وجود دارد. يكی از اين مدلها كه بيشتر با مباحث مورد علاقهی ما همخوانی دارد، نظريهی تشديد سازگار – يا به اختصار – ART[2]– خوانده میشود. بر اساس اين ديدگاه، بازنمايی اطلاعات ورودی به حافظهی كوتاه مدت، در هر مقطع زمان با توجه به حافظهی بلند مدت انجام میگردد. اين بازنمايی، میتواند با كمرنگ كردن برخی از دادهها و تشديد اهميت برخی ديگر همراه باشد
( Grassberg, 1995).
تعريف 2 :شكست تقارن، شكست پديدههاست.
دومين راه برای بيان شكست پديدهها، به مفهوم تقارن برمیگردد. من در مورد تقارن و شكست آن بسيار نوشتهام و ديگر مايل به تكرار آن نيستم. تنها به اين تعريف ابتدايی اكتفا میكنم كه تقارن عبارت است از ناوردايی و بیتفاوتی نسبت به تغيير .
در سيستمهای غير زنده، -يا به بيانی غيرهوشمند- نوعی تقارن خاص ديده میشود[3]. اين سيستمها، نسبت به سير ماده و انرژی و اطلاعات در داخل سيستم خود متقارن عمل میكنند. يعنی مرزهای محصور كنندهی اين سيستمها از جهان خارج، محدوديت مشخصی را در برابر جريان يافتن ماده و انرژی و اطلاعات -از خارج به داخل و بالعكس- نشان نمیدهد. مرزهای سيستمهای غيرزنده و ساده، در برابر سه جريان ياد شده، متقارنند. چون جريانات نامبرده در برخورد با اين مرزها تفاوتی را از خود نشان نمیدهند. در اينجا مفيد میدانم مفهوم بازنمايی را بارديگر بر اساس اين جريانات تعريف كنم. این تعريف با آنچه كه از معنای معمول اين واژه برمیآيد و بيشتر در عصبشناسی مورد نظر است، كمی تفاوت میكند. ولی به گمان من اين تعريف مربوط به ديناميسم درونی سيستمها بسيار عامتر و مفيدتر است. اگر سير ماده و مشتقات آن، يعنی انرژی و اطلاعات در درون سيستم را به عنوان نمايندهای از جريانات ماده و مشتقات آن در خارج از سيستم در نظر بگيريم، آنگاه خواهيم توانست اين جريانات درون سيستمی را به عنوان بازنمايی از جريانات جهان خارج فرض كنيم. بنابر تعريف من، شكل جريان يافتن ماده و مشتقات آن در درون سيستم، ديناميسمی را ايجاد میكند، كه آن را بازنمايی مینامم. سيستمهای غيرزنده، دارای بازنمايی متقارنی نسبت به جهان خارج هستند. يعنی ديناميسم مورد بحث در جهان خارج و درون سيستم تفاوت چندانی نمیكند.
يك تكه چوب يا تكه ای سنگ را در نظر بگيريد، سير ماده و انرژی و اطلاعات در داخل اين سيستمها، با جهان در بر گيرندهشان تفاوت خاصی ندارد. به اين ترتيب بازنمايی اين سيستمها همرنگ محيط است و تقارنی در ساختار ديناميك آن ديده میشود. در سيستمهای زنده، اين تقارن میشكند. سيستم جاندار، نوعی ديناميك خاص را بر جريانات ماده، انرژی و اطلاعات تحميل میكند، و بر اساس اين قوانين تحميل شده از سوی موجود زنده، تقارن بين جريانات درونی و برونی سيستم زنده درهم میشكند. به اين ترتيب بازنمايی با جهان خارج تفاوت میكند. مقدار تفاوت بازنمايی جهان خارج با خود جهان پيرامونی، به گمان من میتواند نمايندهی مقدار نظم نهفته در سيستم باشد. هرچه نظم سيستمی بيشتر شود، تقارن آن به اين معنا بيشتر میشكند، و تفاوت جريانات مادی در درون سيستم با محيطش بيشتر میشود. هر سيستمی مانند آيينهای است كه جريانات ماده و انرژی در آن، تصويری از جريانات مشابه در جهان خارج را بازمیتابانند. در سيستم غيرزنده، اين تصوير بسيار واقعبينانه است و با آنچه كه در بيرون میگذرد تناظر زيادی دارد. در اين حالت اين دو جريان، يعنی ديناميسم خارجی و درونی يا بازنمايانده شده با هم تقارن دارند. شبيه همان نقارنی كه جسمی با تصويرش در آيينهی تخت دارد. در موجود زنده، اين تقارن درهم شكسته است. در اينجا آيينهی درونی سيستم -به دليل پيچيده شدن آن و خودسازمانده بودنش- مانند آيينههای تفريحی لوناپاركها تصويری دگرگون شده را از جهان خارج به دست میدهند. در اين حالت تقارن شكسته است. همانطور كه تقارن يك جسم نسبت به تصوير درهمش در آيينهای مواج در هم میشكند.
با اين دو تعريف، مفهوم شكست پديدهها روشنتر میشود. شكست پديده، همان شكست تقارن است، در درون سيستم زنده، ولی شكست تقارنی كه به اطلاعات مربوط شود. در جهان خارج هيچ تفاوتی بين دو طول موج 340و 360نانومتر وجود ندارد. هيچكدام از اين دو طول موج دارای بار معنايی خاصی نيستند. جهان خارج نسبت به اين دو طول موج متقارن عمل میكند. اما سيستم زنده است كه اين تقارن را میشكند. مثلا در چشم انسان، اولی را به تاريكی و دومی را به روشنايی تعبير میكند. در جهان خارج يكی مولكول منتول[4]، با سولفيد هيدروژن تفاوت معنايی خاصی ندارد، ولی سيستم عصبی موجود زندهای مانند انسان است كه از اولی بوی نعنا و از دومی بوی تعفن را درك میكند. معانی، كدهايی هستند كه موجود زنده -به طور خودآگاه يا ناخودآگاه- به قطاعهای مناسبی از طيف دادههای حسی محيطی نسبت میدهد. معانی، به شكل شكسته شدن اين طيف و نوع طيف بستگی دارند. يك موجود نور را میگيرد، و موجود ديگری ارتعاش هوا را. يكی مانند موريانه به بو بيشترين حساسيت را دارد و نسبت به نور پاسخ نمیدهد، و ديگری مانند سنجاقك بيشتر از نور اطلاعات جذب میكند و چندان به بو اهميت نمیدهد. يكی مانند زنبور امواج فرابنفش را درك میكند ولی به نور قرمز حساس نيست، و يكی هم مانند آدم نور قرمز را میبيند ولی نسبت به نور فرابنفش كور است. هر موجود زنده، بر اساس ساختار تعريف شده وراثتیاش، و بوم و آشيانی كه اشغال میكند، برای درك گروه خاصی از دادهها تخصص يافته است.
يك نمونهی شناخته شده از اين شكست تقارن در سيستمهای گيرنده/پردازندهی موجودات زنده، به چيزی مربوط میشود كه در فيزيولوژی بينايی با نام نوارهای ماخ[5] مورد اشاره قرار میگيرد. اين نوار، همان مرز مشخص و خط مانندی است كه در اطراف اشيای قابلديدن كشيده میشود و آنها را از زمينهشان جدا میكند. اگر من دستم را به سوی آسمان بلند كنم و در زمينهی آبی آن به انگشتانم نگاه كنم، در اطرافشان خطی سياه و مشخص را خواهم ديد كه مرز ميان آسمان و انگشتانم را نشان میدهد. در مورد چگونگی تشكيل اين نوارهای ماخ دو نظريه وجود دارد. هر دوی اين نظريات، گذشته از جزئياتی كه مطرح میكنند، اين توانايی دستگاه عصبی را -برای ايجاد تمايز در ميان اشيا- به وجود گيرندههای خاص تقارنيابی نسبت میدهند كه در شبكيه وجود دارند و به تقارن يا عدمتقارن نقاط نورانی افتاده بر گيرندههای مخروطی و استوانهای پاسخ میدهند. اين درك تقارن در ميان نقاط نوری، به ايجاد مرزی ميان نقاط فاقد تقارن منجر میشود، كه همان نوار ماخ را ايجاد میكند. در اين شاهد فيزيولوژيك، ما با كاركرد خام و شناختهای روبرو هستيم كه مستقيما با شكست تقارن و درك تقارن در ارتباط است (Syrkin et al, 1994).
از اين شاهد، يك نتيجهی كوچك ديگر هم میتوان گرفت: مرز بين اشيای خارجی، به آن برجستگی كه ما میبينيم، در جهان خارج وجود ندارد. دستگاه حسی بينايی ماست كه با پردازش اوليهاش بر دادههای ورودی اين مرزها را بر اساس شكست تقارن میآفريند.
هر موجود زنده، به دليل شكستن تقارن ياد شده ميان درون و برون خود، صاحب دستگاه مختصات حسی خاصی میشود. تعداد و نوع ابعاد اين دستگاه مختصات، به متغيرهايی بستگی دارد كه موجود زنده در سير تكامل با آنها سازش يافته و از تغييرات آنها برای درك جهان خارج استفاده میكند. اين متغيرها، رابطهی بين جريان ماده و انرژی در درون سيستم زنده را، با جريانات مشابه موجود در محيط بيرون آن برقرار میكنند. هرچه سيستمی پيچيدهتر باشد، اين قوانين و روابط دارای محتوای اطلاعاتی بيشتر است، و تفاوت بيشتری را بين درون و بيرون سيستم موجب میشود. اين تفاوت، همان مفهوم تمايل به تعادل در سازوارههای زيستی را نيز در بر میگيرد. به اين ترتيب اين مطلب كه سيستم زنده به چه نوع اطلاعاتی نياز و دسترسی دارد، تعيينكنندهی نوع و تعداد ابعاد دستگاه مختصات حسی اوست. اين دستگاه مختصات، بعدها برای تعريف مفهوم فضای فاز معنايی در موجود زنده به كار خواهد رفت. در اينجا در همين حد كافيست بدانيم كه هر سيستم زندهای، جهان خارج را به نحوی خاص از خود جدا میكند.
هر موجود زنده، آيينهی كج منحصر به فردی است كه جهان را به شكل ويژهی خود میشكند.
اين اهميت شكست تقارن در سطوح بالاتر شناختی نيز مورد بحث قرار گرفته و اهميت آن در بسياری از فرآيندهای ادراكی مشخص شده است. يكی از ديدگاههای مشهور در اين مورد، نظريهی Leytonاست كه اصولا هر نوع درك روابط علی را به نوعی درك تقارن و شكست تقارن مربوط میكند. بنابر نظر او، تقارن يكی از نخستين چيزهايی است كه سيستم زنده در برخورد با محيط خارج، قادر به كد كردنش میباشد. اين ادعا تاحدود زيادی درست است و شواهد فراوانی در قلمرو فيزيولوژی اعصاب برای تاييدش وجود دارد. گام بعدی مورد پذيرش در اين نظريه، اين است كه هر نوع انحراف از تقارن، -يا همان شكست تقارن- كه توسط سيستم حسی درك میشود، به هنگام پردازش به عنوان يك تاريخچهی درونی شیء مورد مشاهده در نظر گرفته میشود. در نهايت هم پردازندهی موجود میكوشد تا هر تاريخچه را با مجموعهای از روابط علی و معلولی توجيه كند. به گمان اين دانشمند، اصل اوليهی شناخت، همين تلاش در راستای توجيه تاريخچهی اشيای قابل مشاهده است. و هر موجودی بر حسب توان پردازشی و پيچيدگی سيستمش اين كار را تا سطحی انجام میدهد. نظريهی جالب توجه مورد بحث، به ويژه به دليل اهميت بنيادينی كه برای درك و تحليل تقارن در سازوارههای دارای توان شناختی قائل است، بسيار مورد توجه من است و با ديدگاه مطرح شده در اينجا هم همخوانی چشمگيری دارد. چون شرح كامل اين نظريه زمان زيادی میطلبد، به همين اندك بسنده میكنم و خوانندهی علاقمند را به مطالعهی كتاب زيبای تقارن، عليت، ذهن تشويق میكنم (Leyton, 1992).
تعريف فضای حالت معنايی
با آنچه كه در مورد شكست پديده گفته شد، میتوان فلسفهی مورد نظر مرا ساخت. اما پيش از ورود به توصيف رخسارهی اين ديدگاه، لازم میدانم مفهوم ديگری را هم تعريف كنم، كه در نهايت به درك بهتر اين قسمت از بحث كمك شايانی خواهد كرد. اين مفهوم، عبارت است از مفهوم فضای فاز معنايی. اين تعريف را میتوان به سادگی بر تعريف فضای فاز حسی سوار كرد.
چنانكه ديديدم، میتوان زمينهی درك هر موجود زنده را با فضای فاز حسی محدود و مشخصی توصيف كرد كه دارای تعداد معدودی محورهای مختصات حسی باشد. هريك از اين محورها هم به نوبهی خود محدود خواهند بود و وازههای حسی تعريف شده در سختافزار حسی جاندار، دامنهی گسترش آنها را تعريف خواهد كرد.
موجود زنده، ناگزير است تا اطلاعات وارد شده به فضای فاز حسی خود را پردازش كند. پردازش دادهها، در همهی سيستمهای پردازندهی شناخته شدهی كنونی، بر اساس كدگذاری دادهها انجام میشود. دادهها،میتوانند در سطوح گوناگون در مغز و اعصاب كدگذاری شوند. خود شليك نورونهای ناقل پيام، در برابر تحريكات حسی، نمونهای از اين كدبندی دادههاست.
آنچه كه از اين كدبندی دادها نتيجه میشود، به تعريف من، معنا خوانده میشود. معنا عبارت است از الگوی كدبندی اطلاعات، در سيستم پردازنده. اين سيستم پردازنده نبايد لزوما زنده باشد. چون میدانيم كه در سيستمهای پردازندهی مصنوعی -مانند رايانه و شبكه عصبی مصنوعی- هم اين كدگذاری انجام میشود و به نوعی معنا در اين سيستمها ديده میشود. پس معنا، نتيجهای نرمافزاری، از عملكرد سيستم پردازنده بر اطلاعات ورودی خواهد بود.
چنانكه محورهای مختصاتی برای هر حس و گيرندهی خاص قايل شديم، میتوانيم محورهايی مشابه را برای كدهای ناشی از پردازش اين دادههای حسی هم قائل شويم. میتوان موازی با هر محور مختصات حسی، يك محور مختصات معنايی فرض كرد. محوری كه از نمادين شدن اطلاعات ورودی به سيستم پردازنده، در زمينهی آن حس ويژه ناشی میشوند. به اين ترتيب، میتوان فضايی به موازات فضای فاز حسی فرض كرد، و آن را فضای فاز معنای ناميد.
فضای فاز معنايی، فضای فرضی چند بعدیای است كه تعداد ابعادش دست كم به تعداد ابعاد فضای فاز حسی میباشد. اين فضا، از برخورد محورهايی تشكيل يافته، كه هريك از نمادهای مربوط به يك حس خاص ناشی شدهاند. اين فضا، میتواند ساده، يا مركب باشد. يعنی ساختار آن بسته به اين كه موجود جاندار تا چه حد پيچيده باشد و تا چه حدی پديدهها را بشكند، تغيير میكند. موجود سادهای مانند يك باكتری كه بيشترين نمادهای مورد استفادهاش از پيامهای بيوشيميايی ساده تجاوز نمیكند، فضای فاز معنايی ساده و همگنی را نسبت به فضای فاز حسيش خواهد داشتت. اما انسان يا زنبوری كه برای برخی از پيامها واژه ابداع كرده، و از اين واژهها برای كدگذاری نمادهای منتج از محسوسات خود استفاده میكند، طبعا دارای شبكهای پيچيده و دارای سلسله مراتب در فضای فاز معناييش میشود. فضای فاز معنايی، بازتابندهی درجهی پرداخته شدن دادهها در سيستم زنده است. اين فضا، حاصل رشد فضای فاز حسی است. رشدی كه در اثر كاركرد بخش پردازندهی سيستم زنده حاصل میشود. يكی از ويژگيهای سيستمهای خودسازمانده، اين است كه با پردازش اطلاعات حجم اطلاعات درون خود را افزايش میدهند.به اين ترتيب، اين فضا تنها نمودی خواهد بود، از مقدار افزايش اطلاعات درونی سيستم، كه خود ناشی از دادهآمايی در ساختار موجود است.
سطوح شكست پديده
سيستمهای زنده، بر اساس درجهی پيچيدگی خود و نيازی كه به دستهبندی اطلاعات دارند، سطوح گوناگونی از شكست پديده را در خود به نمايش میگذارند. بیترديد آنچه كه آميب از جهان اطراف خود درك میكند، نسبت به آنچه كه ما میفهميم، بسيار متفاوت است. تفاوت اصلی در اين دو شيوهی نگرش به جهان، در اختلاف در سطوح شكست پديده در اين دو نوع سازواره نهفته است.
آنچه كه به گمان من سطوح گوناگون شكست پديده را ايجاد میكند، چيزی است كه با اصطلاح بحران انباشت مورد اشاره قرارش خواهم داد. بحران انباشت، عبارت است از بيشتر شدن حجم اطلاعات ورودی به سيستم پردازنده -در هر سطحی از پردازش- نسبت به توان پردازندگی آن سيستم خاص. اگر به مغز يك مگس، اطلاعاتی بيشتر از آن كه بتواند پردازشش كند وارد شود، مگس با بحران انباشت در سادهترين سطح خود روبروست. اگر به رايانهای آنقدر نماد و كد معرفی شود كه از عهدهی پردازش اطلاعات مربوط به آن بر نيايد، آنگاه بحران نباشد در سطح نماد جلوهگر خواهد شد. اگر يك چينی قرن نوزدهمی آنقدر نماد زبانی دارد كه تا قبل از سیسالگی نمیتواند خواندن و نوشتن زبان خود را بياموزد، با بحران انباشت در سطح زبانی روبروست. بحرانهای انباشت در سطوح گوناگون، درجات مختلف از شكست پديده را ايجاب میكنند. اين نياز سيستم به اقتصادی كردن كاركرد خود، و بر آمدن از عهدهی پردازش اطلاعات ورودی در سطوح گوناگون پردازش، همان است كه سطوح گوناگون شكست پديده را نتيجه داده است.
برای اينكه بتوانم تحليلی مختصر از اين سطوح داشته باشم، بحث را به چند بخش تقسيم میكنم و هر سطح را با گزارهای تعريفی مورد اشاره قرار میدهم. سپس در مورد هريك از اين سطوح، چند بند كوتاه خواهم آورد.
نخست: شكست پديده در سيستمهای ساده
آشكار است كه آنچه در اينجا با واژهی ساده توصيف شده، تنها اشاره به يك سلسله مراتب نسبی از پيچيدگی است. سيستم زندهی ساده وجود ندارد. زندگی تنها در سيستمهايی كه از حدی بيشتر پيچيده باشند ظهور میيابد. از اين رو صفت ساده كه در اينجا به كار رفته، تنها ارزشی نسبی دارد و به معنای عام كلمه مصداق ندارد.
سيستمهای زنده، میتوانند دارا، يا فاقد ساختار سلولی باشند. دقت كنيد كه در اينجا مفهوم سلول به معنای وسيع كلمه به كار رفته و تنها موجودات Eukaryotرا در بر نمیگيرد. باكتری و آميب و پارامسی نمونههايی از موجودات صاحب ساختار سلولی هستند. در مقابل ويروسها هم مثالهايی از موجودات فاقد اين ساختار هستند. موجودات دارای ساختار سلولی ممكن است در درون مادهی زندهی خود دارا، يا فاقد هستهی حقيقی باشند. از اين رو آنها را به ترتيب در دو گروه Eukaryotو Prokaryotمیگنجانند. جانداران دارای هستهی حقيقی ممكن است تك ياختهای باشند، يا موجوداتی پرسلولی را تشكيل دهند.
در اينجا تنها برای آسان شدن بحث، و به صورتی كاملا قراردادی، نمونههای تكياختهای را ساده، و پرياختهایها را پيچيده ناميدهام. اين تقسيمبندی هيچ معنايی فراتر از بحث كاربردی كنونی ندارد، و نبايد به عنوان يك مرزبندی طبيعی در نظر گرفته شود.
در جانداران ساده، ابتدايیترين شيوهی كدگذاری دادههای ورودی ديده میشود. در اين موجودات، تنها رابط ميان اطلاعات گوناگون گرفته شده از محيط، عبارت است از ناقلها و رابطهای بيوشيميايی و فيزيكو-شيميايی. آشكار است كه در اينجا هم پديدهها میشكتنند و مفاهيمی توسط ساختار زنده توليد میشوند. اين مفاهيم البته بسيار ساده و معدودند، ولی در هر صورت وجود دارند. در اين سطح از شكست پديده، رابطهی بين محركهايی كه به يك پديدهی خارجی منسوب میشوند، عمدتا از راه ارتباطات آنزيمی صورت میگيرد. اين ارتباطات تنها در مقياس خرد معنا میيابد و در مقياس كلان نمیتوان نمودی مشخص از اين روابط را نشان داد. در اين موجودات، شكست تقارن در داخل سازمان زنده، بر اساس دگرگونیهای مولكولی و آنزيمی نمود میيابد، و آنچه كه سيستم برای نيل به تعادل میخواهد نيز از راه همين روند حاصل میشود.
كدهايی كه در اين مرحله مورد استفادهی سيستم پردازنده قرار میگرند، تفاوت زيادی با خود پيامهای حسی ندارند. چنانكه پيشاپيش اشاره شد، در اين موجودات هنوز ساختار گيرنده و پردازنده از هم متمايز نشدهاند، و در نتيجه تفكيك مشخصی ميان كدها و اطلاعات اوليه ديده نمیشود. زنجيره روابط علی مربوط كنندهی محركهای محيطی با پيامهای حسی، و پيامهای حسی با پاسخهای مطلوب، در اينجا به قدری ساده است كه وجود فضای فاز معنايی پيچيدهای را توجيه نمیكند. در اينجا عملا فضای فاز حسی و معنايی بر هم منطبقند، و اندركنشهای منسوب به هردو در يك سطح از كاركرد قرار دارند. سختافزار زمينهی ظهور معنا كد و حس اطلاعات در اين موجودات مشابه است، و تمايزی بين اين دو كاركرد ديده نمیشود. ناگفته پيداست كه در اين موجودات كه همگی با عنوان ساده مورد خطاب قرار گرفتهاند، درجات گوناگونی از پيچيدگی وجود دارد. و باز آشكار است كه بر اساس درجهی پيچيدگی موجود در داخل سيستم مورد مطالعه، واگرايی بيشتری در ميان بخشهای گيرنده/پردازنده و فضای فاز حسی/معنايی میتوان ديد. در واقع تفاوت پيچيدگی در موجودات مربوط به اين گروه، از تفاوت موجود در جانداران مورد بحث در بند بعدی بيشتر است. بعنی در ميان موجودات تكياختهای دامنهی تغييرات پيچيدگی بسيار از پرياختهها بالاتر است. پس نيازی به گوشزد كردن اين حقيقت باقی نمیماند كه تخصص يافتن زوج كاركردهای مورد بحث، در يك ويروس خيلی با آميب تفاوت میكند. آنچه كه در همهی اين موجودات مشترك است، اين است كه هنوز بحران انباشت به صورت يك امر واكنشزا در نيامده.
دوم: شكست پديده در سيستمهای پيچيده
بر مبنای همان تقسيمبندی دلبخواه و نه چندان اصولی بند گذشته، از اينجا به بعد همهی جانداران پرياخته را با نام كلی پيچيده مورد اشاره قرار خواهم داد، و سطوح شكست پديده را در آنها بررسی خواهم كرد. با توجه به بالا بودن درجهی پيچيدگی پرياختهها نسبت به غيرپرياختهها، در اينجا هم با درجات متنوعتر و مشخصتری از شكست پديده روبرو خواهيم بود. بنابراين لازم میبينم تا اين بند را به چند پارهی جدا از هم تجزيه كنم و هريك را جداگانه مورد بحث قرار دهم.
شكست پديده در سطح حسی
در ابتدايیترين گونههای جانداران پرسلولی، هنوز دستگاه گيرنده و پردازنده از يكديگر تفكيك نشدهاند، و به اين ترتيب پردازش اطلاعات ورودی تفاوت چندانی با آنچه كه در تكياختهای ها ديديم، ندارد. از نظر ردهبندی، تمام جانوران فاقد بافت عصبی -شاخهی اسفنجها – Phylum Porifera و همهی گياهان پست و همهی قارچها از اين گروهند. يك اسفنج، يا يك قارچ، يا يك جلبك، همگی پرياختهای هستند، اما تنها تفاوتشان با موجودات تكياختهای، در همكاری بيوشيميايی سادهی ميان اجزايشان است. در اين موجودات جريانی طبيعی از ماده و انرژی در ميان ياختههای مربوط به يك كلنی وجود دارد، ولی جريان اطلاعات در اين ميان اندك است. اطلاعاتی كه در ميان سلولهای بدن يك قارچ يا جلبك ی اسفنج ردوبدل میشود، در همان حد روابط ساختاری/تغذيهای ميان ياختههاست. جريانی مجزا و متمايز از اطلاعات، كه صرفا برای انتقال مفاهيم مربوط به جهان خارج تخصص يافته باشد، در اين جانداران وجود ندارد. البته در ميان هر دسته سلولی كه در يك كلنی در كنار هم زندگی میكنند، مجموعهای از روابط ايجاد میشود. سير ماده و انرژی از كانال اين روابط امری است بنيادی و همان خشت اول بنای ساختمان موجود پرياختهای است. نكته مهم اين است كه جريان اطلاعات در ميان اين ياختهها، وابسته به سير ماده و انرژی خام است. يعنی برخلاف جانداران پيچيدهتر كه علاوه بر سير ماده و انرژی عادی، جريانی از اطلاعات را هم در ميان اجزای خود جاری میكنند، در اين موجودات جريان جداگانهای از انرژی وجود ندارد. ناگفته پيداست كه اطلاعات تنها میتواند در بستری از ماده/انرژی منتقل شود. اطلاعات به صورت مستقل و جدا از ماده و انرژی وجود ندارد، بلكه تنها عبارت است از چينش اين ساختارهای مادی نسبت به هم. در سيستمهای زيستی، همگام با زيادتر شدن روابط بين اجزا و افزايش پيچيدگی، مسير انتقال اطلاعات هم تخصص میيابد. ديگر اطلاعات از راه مولكولهايی كه نقش تغذيهای يا ساختمانی دارند، منتقل نمیشود، بلكه مولكولهای ويژهای -مانند هورمونها و ناقلهای عصبی- برای جابهجا كردن اطلاعات تكامل میيابند. به اين ترتيب كم كم نظام مادی-انرژيايی سادهی سيستم كه تنها به تعادل لحظهای موجود توجه دارد، ساختاری موازی و پيچيدهتر را نيز در كنار خود میآفريند كه وظيفهی كنترل بر اين نظام پايه را بر عهده دارد. اين سازوارهی اطلاعاتی موازی، به ضرورت تخصص خود، نياز دارد تا از سختافزاری ويژهتر و كارآمدتر برای ايجاد شبكهی ارتباطی درون سيستم استفاده كند.
اين گرايش به تمايز دو ساختار پايهای و كنترلی را در سير تكامل جانداران میتوان به خوبی مشاهده كرد. در سيستمهای سادهای مانند قارچها و جلبكها و اسفنجها، اين تمايز هنوز حاصل نشده، و بنابراين سازوارهی اطلاعاتی موجود در سيستم، نسبت به آنچه كه در تكياختهایها ديده میشد، تفاوت چشمگيری نكردهاست. البته با توجه به جهش از موجود دارای يك سلول، به موجود دارای گروهی از ياختهها، پيچيدگی كلی شبكهی اطلاعاتی مورد نياز موجود بسيار افزايش میيابد، اما اين افزايش ببيشتر كمی است نه كيفی، و كماكان بر اساس همان سختافزار فيزيكو-شيميايیای استوار است كه در نمونههای سادهتر هم ديده میشود.
در اين جانداران، فضای فاز حسی هنوز نزديك به فضای فاز معنايی است. كدگذاری پيامهای رسيده از جهان خارج، بسيار ساده و بیواسطه انجام میشود، و در بسياری از موارد خود پيام -مثلا مولكول غذا- وظيفهی كد كردن خود را بر عهده دارد. يعنی به جای اينكه نمادی جداگانه -مانند مولكولی ناقل يا دگرگونی ای ساختاری- نشانگر حضور پيام باشد و زنجيرهی علی واكنش مناسب را راهاندازی كند، خود مولكول پيام اين واكنشهای خاص را آغاز میكند.
شكست پديدهها در اين موجودات، به سادهترين شكل ممكن انجام میشود. شبكهی نه چندان پيچيدهای از روابط بيوشميايی در ميان بخشهای گوناگون بدن اين جانداران وجود دارد كه محركهای خارجی مستقيما بر آن اثر كرده، و ايجاد واكنشهايی مناسب را نتيجه میدهند. در نتيجه، شكستن پديده در اين شبكه منحصر خواهد بود به شكست تقارن مستقيمی كه زير اثر محركها در شبكهی روابط علی مورد بحث ايجاد میشود. اين شكست تقارن به دليل سادگی خود، بازنمايی دقيق و بسيار واقعگرايانهای از جهان خارج را بر سيستم زنده تصوير میكند. به بيان ديگر، در ميان پرياختهایها، اين موجودات دارای تختترين آيينهی شناخته شده برای بازنمايی جهان خارج هستند. تصوير جهان خارج بر اين آيينه میشكند و كج و معوج میشود، ولی درجهی دگرگون شدن آن نسبت به ساير جانداران پيچيدهتر خيلی كم است. در اينجا هم هنوز بحران انباشت به حدی نرسيده كه موجود را مجبور به نشان دادن واكنشی ويژه و مشخص نمايد.
شكست پديده در سطح نمادين
سطح دوم شكست پديده در ساختارهای پيچيده، سطح نمادی است. چنين سطحی در جاندارانی ديده میشود كه دارای دستگاه عصبی باشند. يعنی همهی جانوران پيچيدهتر از مرجانها در اين بحث میگنجند. اين سطح در صورتی ايجاد میشود كه موجود زنده در مسير تكامل پيچيدگی بيشتری به دست آورده باشد و دارای شبكهای بغرنجتر از روابط علی كنترل كنندهی خود باشد. در اين حالت، جاندار با مجموعهای غنی از محركها و پيامهای ناشی از جهان خارج روبروست، كه بايد از آن ميان برخی را برگزيند و به آنها پاسخ دهد. اين نخستين جايی است كه در ساختارهای زنده بحران انباشت را به روشنی میتوان ديد. ناتوانی سيستم پردازنده از واكنش درست نشان دادن در برابر انبوه دادههای ورودی، همان است كه سطح دوم شكست پديده را ايجاد میكند. سطح نوين مورد بحث، فقط در سيستمهايی پديدار میشود كه پيچيدگيشان از حد آستانهای فراتر رفته باشد. شبكهی روابط علی ذكر شده در بند گذشته برای كنترل چنين سيستم پيچيدهای كافی نيست، پس موجود ناگزير است برای واكنش نشان دادن درست به پيامهای فراوانی كه ساختارش را بمباران میكنند، گامی در راستای اقتصادی كردن پردازشگر اطلاعاتی خود بردارد. اين گام اوليه، به نمادين شدن پيامها منجر میشود. موجود برای نيل به اطلاعاتی منظمتر و قابلاستفادهتر، دادههای ورودی خود را بيشتر از پيش میشكند و برای هر وازه از محركهايی كه دريافت میكند، نمادی را برمیگزيند. اين نماد معمولا عبارت است از يك راه.
راهی كه نماد يك قطعه از محركهای خارجی میشود از دو بخش تشكيل يافته است: نخست از يك بخش سختافزاری، -مانند يك مسير عصبی خاص و يا آكسونهايی ويژه- و ديگری بخشی نرمافزاری -مانند الگوی خاص شليك نورونها در آن مسير عصبی خاص. سختافزار، بيشتر ريشهی ژنومی دارد و توسط برنامهريزیهای نهفته در مادهی وراثتی كدبندی میشود. اما بخش نرمافزاری بيشتر حالت اكتسابی دارد و بخش مهمی از آن میتواند در اثر تجربيات سيستم زنده دگرگون شود.
اين ويژه شدن كدها در راهها، در نهايت به فاصله گرفتن فضای فاز معنايی از فضای فاز حسی منجر میشود. فاصلهای كه همان سطح نمادين شكست پديده را برای ناميدنش به كار گرفتيم.
نماد، عبارتی است كه برای اشاره به اين راه خاص به كار میرود. ممكن است برای پيامهايی كه به يك حس خاص وابستهاند، سختافزار يك راه يكسان باشد، و فقط الگوی شليك نورونی در آن تفاوت كند. در عمل چنين تكنيكی به اقتصادی شدن هرچه بيشتر پردازش اطلاعات موجود میانجامد و چيزی است كه در مسير تكامل بارها شاهد پيدايشش بودهايم. نمونهی بارز در اين مورد اينكه مثلا حس درد و گرما میتوانند هر دو بر اثر تفاوت در الگوی شليك نورونهای بخش پشتی نخاعی به وجود آيند، و يا مثلا تفاوت الگو و بسامد شليك نورونهای راه شنوايی میتواند شدت صوت و زير و بمی صدا را كدگذاری كند.
پس از رسيدن به اين درجه از پيچيدگی، كاركرد دستگاه عصبی موجود بسيار تخصصیتر میشود. از اين مرحله به بعد پردازندهی موجود با خود پيامها و محركها سرو كار ندارد، بلكه تنها با نمادهايی كه نشانهی حضور آنها در راههای عصبی هستند، برخورد میكند. به اين شكل، ارتباط بیواسطهی موجود در جانداران فاقد دستگاه عصبی از بين میرود و اطلاعات كلاسه شده و دستهبندی شده از ميان زمينهی مترجمی تكاملی میگذرند. در نهايت اين رفتار اقتصادی شبكهی اطلاعاتی سيستم زنده به انتزاعیتر شدن مفهوم پديده میانجامد. آنچه كه در جانداران سادهتر به عنوان پديده درك میشد، تا حدود زيادی مبتنی بر خود پيامها و محركهای خامی بود كه از محيط به سيستم وارد میشد. اما در اينجا ديگر اين ارتباط بیواسطه از بين رفتهاست. در اين سطح از شكست پديده، نمادهايی كه خود تصوير قلب شدهای از پيامهای اوليه هستند، جايگزين محركهای پيوستهی ابتدايی میشوند.
جانوران معمولا در اين سطح از پديدهشكنی درجا میزنند. بخش مهمی از تنوع زيستی شناخته شه بر سيارهی زمين، تنها در حدی پيچيدگی دارد كه پديدهها را در اين سطح بشكند. آيينهی بازنمايندهی جهان خارج در اين موجودات، اندكی بيشتر از مرحلهی قبلی تاب برداشته و بنابراين رخسارهای دگرگون شده از جهان خارج را به موجود نشان میدهد. تمام جاندارانی كه دارای دستگاه عصبی ساده هستند و رفتارشان بر اساس بازتابهای شرطی و چرخههای محرك-پاسخ از پيش تعيين شده مبتنی است،در همين سطح پديدهها را میشكنند. يك زالو كه بوی آدم را در آب درك میكند و خود را به پوست برهنهی آدم میرساند، در اصل در همين حد پديدهها را میشكند. او محركی از محيط خارج خود دريافت میكند -مواد شيميايی مترشحه از پوست انسان- و اين محرك را در راههای عصبی سادهی خود با ناقلهای عصبی ويژهی خود و الگوی شليك خاص خود به نمادی تعبير میكند. و بعد هم در پی رشتهای پيچيده از روابط علی، رفتاری مانند شنا كردن را در برابر درك اين پديده از خود نشان میدهد. يك پشه كه از روی بوی گاز CO2ميزبان خود را پيدا میكند، و ستارهی دريايیای كه از روی بوی خاصی -مثلا مواد دفعی گوارشی- وجود شكار خود را -مثلا صدفهای خانواده Mytilidae دنبال میكند، هر دو در حال شكستن پديدهها در سطح نمادی هستند.
در كل میتوان اين اين گزاره را از همهی اين مثالها نتيجه گرفت، كه: هرچه رفتار موجود دارای سيستم عصبی، بر مبنای برنامهريزیهای ژنومی مشخصتر و تعيينشدهتر باشد، فاصلهی او از اين سطح از شكست پديده كمتر خواهد بود.
شكست پديده در سطح معنايی
اما سطوح ديگری هم از شكست پديده وجود دارند، رفتار همهی موجودات بر مبنای اطلاعات نهفته در ژنها از پيش برنامهريزی شده نيست. درجات آزادی رفتار سيستم زنده، با افزايش پيچيدگی او، بيشتر میشود. هرچه سيستم عصبی جانوری پيچيدهتر باشد، شانس او برای نشان دادن رفتارهای جديد و ابتكاری در برابر محركهای تعريف نشده بيشتر خواهد بود. اصولا يكی از تعاريف پيچيدگی، همين بالا بودن تنوع رفتاری سيستم است.
سطح بعدی شكست پديده را در اينجا سطح معنايی ناميدهام. مقصود از سطح معنايی اين است كه يك بار ديگر، نمادهای سادهی اوليهی توليد شده در سيستم زنده، نمادين شود. سيستم زنده، پس از آن كه مشكل انباشت اطلاعات ورودی خام را با نمادی كردن آنها حل كرد، به روند پيشرفت و پيچيدهتر شدن خود ادامه میدهد. در يك حد آستانهی ديگر از پيچيدگی، میبينيم كه خود اين نمادها آنقدر زياد میشوند كه نوعی بحران انباشت دوم را ايجاد میكنند. اين بحران به نوبهی خود، سطح ديگری از اقتصادی شدن نمادها و كدگذاری جديد را نتيجه میدهد، كه سطح معنايی خوانده شده است. در اين سطح، خود نمادها هستند كه نمادين میشوند، و به بيان ديگر، راههايی برای نشانه گذاری راههای متعدد قبلی ايجاد میشوند. اين سطح از شكست پديده بيشتر در جاندارانی كه دارای سازماندهی اجتماعی پيچيده هستند ديده میشود، و يكی از نتايج پيچيدهتر شدن نيازهای اطلاعاتی موجود زنده -مثلا در اينجا انتقال اطلاعات- است.
چنين سطحی از شكست پديده، جهش ديگری را در فاصلهی بين فضای فاز حسی و معنايی نتيجه میدهد، و در نتيجه تنوع و الگوی كلی رفتار موجود را به شدت دگرگون میكند. چنين سطحی از شكست پديده را در بسياری از جانوران پيچيدهتر میتوان ديد. فكر میكنم با چند مثال قضيه روشنتر شود.
يك مورچه را مجسم كنيد كه در گردش روزانهی خود برای غذايابی، تكه ای قند پيدا میكند. قند برای او عبارت است از مجموعهای از محركهای نوری، بويايی، و چشايی، كه بر اساس شكست پديده در سطح حسی، همگی به يك عنصر خارجی يكتا -يعنی قند- منسوب میشوند. اما تعداد كل محركهايی كه يك مورچه دريافت میكند آنقدر زياد است كه نمیتواند به اين محرك قند، واكنشی بیواسطه و آميبوار انجام دهد. پس در راههای عصبی خاصش، نمادی شكل میگيرد. مجموعه نورونهای خاصی -مثلا در بخش شاخكی[6] از مغز او- شليك میكنند، و اين برای مورچه به منزلهی نماد وجود قند خواهد بود. اما اين مورچه مورد نظر ما در جامعهای پيچيده زندگی میكند كه بنيانش بر اساس انتقال مفاهيمی اين چنينی استوار است. پس او به سوی لانهی خودش راه میافتد، و در راه از غدد زير شكمش مواد بودار خاصی را ترشح میكند. اين بوها، بازنمايی مستقيم راه عصبی نمايندهی قند نيستند، اما نمادی برای آن به شمار میروند. به شكلی كه مورچگان ديگر، با رسيدن به اين فرومونها و بوييدنشان، میفهمند كه اين بوها نماد راه عصبیای است كه خودش نماد وجود قند است. به اين ترتيب سلسله مراتبی در ميان سطوح مختلف شكست پديده، و نمادگذاریهای مورد نياز به وجود میآيد، كه خود از نمودهای پيچيدهتر شدن سيستم زنده است.
به عنوان مثالی ديگر، يك شامپانزه ( (Pan troglotydesرا در نظر بگيريد. اين جانور در قالب گروههايی در ميان درختان زندگی میكند. حالا اگر يكی از اعضای اين گروه محركهای حسی خاصی – مثل تصوير شير، بوی شير و.., را بگيرد، با توجه به راهی كه در مغزش برای اين نوع محرك نمادين شده، وجود جانوری شكارچی را درك خواهد كرد. شامپانزهی باوجدان ما، بعد از ديدن اين محرك، برای آگاه كردن ديگران، شروع میكند به فرياد زدن. فرياد او بايد بسامد، ريتم و آهنگ خاصی داشته باشد تا ديگران چيزهايی ديگر -مانند ميل به جفتگيری و خوشحالی و.., را از آن نتيجه نگيرند. بنابراين الگوی خاصی از صدا توسط اين جانور توليد میشود كه برای خودش و ديگر همقبيلهایهايش، نماد وجود نماد خطر در مغز هشداردهنده است.
میتوان مثالهايی از اين دست را ادامه داد، ولی فكر میكنم همين مختصر برای روشن كردن مفهوم كافی بوده باشد. میتوان مثالهای فراوان ديگری را در كتابهای رفتار شناسی جانوران ديد.
شكست پديده در سطح زبانی
پيچيدهترين و عالیترين سطح شكست پديده -تا جايی كه شناخته شده- عبارت است از زبان. زبان، عبارت است از نمادين شدن نمادهايی كه نشانگر وجود راههايی عصبی هستند كه خود آنها نمادهايی از وجود پديدهای در جهان خارجند. يعنی زبان فقط هنگامی پديدار میشود كه موجود زنده يكبار پديدهها را به هنگام درك و در سطح حسی شكسته باشد. بعد اين پديدهها را در قالب راههای عصبی خاصی سازماندهی كرده و نمادين ساخته باشد، و بعد اين نمادهای عصبی را در قالب رفتارهايی اجتماعی بار ديگر كدگذاری كرده باشد، و بعد از طی همهی اين مراحل، كدهايی استاندارد و مشترك را برای اشاره به عناصر سازندهی اين پديدهها آفريده باشد.
اين تجزيه كردن تجربيات عام و پيوستهی نخستين، در قالب واژگان و نمادهای قابلبيان و مشخص با معانی محدود، مهمترين ويژگی زبان را تشكيل میدهد. و به گمان كسانی مانند چامسكی، رمز اصلی نامحدود بودن معانی ممكن قابلانتقال در زبان حقيقی است.
حالا به موجودی كه بیشك میدانيم دارای زبان است برگرديم. میتوان از نظر فلسفی در همه چيز شك كرد، اما از نظر كاربردی شكی وجود ندارد كه انسان دارای زبان است! بياييد ببينيم اين زبان چگونه در ديدگاه ما میگنجد؟ برای اين كار بايد تنها به پديدار شناسی آنچه كه زبان خوانده میشود توجه كرد و فعلا برخی از مباحث مربوط به تكامل و تكوين آن را ناديده انگاشت.
انسان جانوری است كه ظاهرا دستگاه عصبيش پيچيدهترين نمونهی تكامل يافت بر سطح زمين است. اين جانور، مراحلی مانند شامپانزه را به هنگام ديدن يك شير طی میكند. او هم محركهای حسی خاصی را میبيند و آنها را به شكلی خاص میشكند و دستهای ويژه از آن را به عنصری واقعی و موجود در جهان خارج -مانند شير- منسوب میكند. بعد هم اين دسته از محركها را در قالب راهی عصبی -مثلا در لوب پس سری مغز Lobus Occipitalis كه مركز ديدن است- كد میكند. اما اين برايش كافی نيست، پس اين نماد را باز در قالب رفتاری نمادين -مانند حالت چهرهی ترسيده، سروصدای اخطاری، و .., بازنمايی میكند. در نهايت هم وقتی از او پرسيده شود چه ديدهای؟ ، بار ديگر همهی اين مطالب را با تركيبی صوتی -مثل واژهی شير- كدبندی میكند.
زبان از چند جنبه مهم است. نخست اينكه دست كم در انسان، پيدايشش همراه بوده با تشديد -و به گروه عدهای تكوين- خودآگاهی. دوم اينكه، عينیترين مورد قابل بحث منطقی دربارهی شكست پديده، همين زبان است، چون خود زبان نوعی شكست پديده است و بنابراين پرداختن به آن برای درك خصلتها و قوانين حاكم بر اين روند مناسب است. سوم اينكه، عدهای معتقدند زبان تنها در انسان تكامل يافته، و بنابراين اين الگوی ويژهی شكست پديده را به عنوان وجه تمايزی ميان انسان و حيوان مطرح میكنند. اين امر در اينجا زياد حساس نيست. اما در بحثی كه بعدها در مورد اخلاق خواهد آمد، مورد توجه خواهد بود. همينقدر به طور ساده بگويم كه شواهد تجربی نشان میدهند زبان و خودآگاهی، هيچ يك منحصر به انسان نيست. در اين مورد در آينده بيشتر توضيح خواهم داد.
در نهايت، زبان وسيلهای مناسب است برای بررسی بخش مهمی از مشكلات فلسفی. نقد زبان از ديدگاهی كه تا اينجا پيدا كرديم ، ابزاری است مفيد برای نقد نظريات فلسفی. چرا كه در نهايت همهچيز فرهنگ ما، به نوعی با زبان بيان میشود. فعلا به اين كار نداريم كه گويا الفبا و قوانين زبان هنر با زبان كلاسيك تفاوت دارد.
توضيحات
به آنچه كه تا اينجا آمد، بايد چند نكتهی ديگر را هم افزود:
نخست اينكه، در ميان سطوح ياد شده برای شكست پديده، مرزی عينی وجود ندارد. برخی از موجودات را میتوان يافت كه در حد واسط سيستمهای دارای سطح حسی و سطح نمادی پردازش اطلاعات قرار گرفته باشند. مثلا گياهان عالی و شاخهی مرجانها – -Phylum Coelenterata- نمونههايی از اين گروهند. اين موجودات با وجود داشتن ساختاری پيچيدهتر از پرسلولیهای ابتدايی، فاقد سيستمهای پردازش دادهی تخصص يافته مانند ساير جانوران عالی هستند. از سوی ديگر وجود بافت عصبی در مرجانها و ارتباطات هورمونی در گياهان، آنها را از جاندارانی مانند كپك و جلبك متمايز میكند. به همين دليل هم در ميان اين دو گروه قرار میگيرند. پس بايد در نظر داشت كه تقسيم بندی ارائه شده در اينجا، خود نوعی شكستن پديده است. يعنی در جهان خارج، لزوما مرزی تعريفپذير در بين سطوح مختلف روند پديدهتراشی وجود ندارد. اما ما برای ساده كردن كار خود، و بر اساس توانش پردازشی خاص خود، چنين مرزهايی را در نظر گرفتهايم.
دوم اينكه با وجود نامشخص بودن اين مرزها، بايد تمايزی در بين كاركردهای موجود در سطوح گوناگون قائل شد. نبايد فرض كرد كه به دليل ذهنی بودن مرزهای بين سطوح گوناگون شكست پديده، چنين سطوحی وجود ندارند. بیترديد موجودی كه دارد تنها در سطح حسی پديدهها را میشكند، دارای رفتار و درجهی آزادیای كمتر از جانداری با سطح زبانی خواهد بود. بايد دقت كرد كه اين مبهم بودن حد و مرزهای ذهنی، به معنای عدم وجود تمايز در جهان خارج نيست. بايد بر اين نكته پافشاری كنم كه به گمان من اين سطوح ياد شده در جهان خارج دارای واقعيت عينی هستند، ولی لزوما از تعاريف و مرزبندیهايی كه من در اينجا پيشنهاد كردهام پيروی نمیكنند. اين حد و مرزها را برای ساده كردن كار خود و به شكلی قراردادی تعريف كردهام، اما بالاخره در جهان خارج چيزی وجود دارد كه مصداق اين قرارداد باشد.
اگر بخواهم كمی تخصصیتر حد و مرز مورد بحث را تعريف كنم، بايد از واژگان خاص نظريهی سيستمهای پيچيده كم بگيرم. اين موضوع آشكار است كه در اثر افزايش پيچيدگی يك سيستم، رفتارهای جديدی به صورت خودجوش و ناگهانی در سيستم آشكار میشوند. همانطور كه يك قالب يخ، در صورت گذشتن از دمای آستانه خاصی -مثلا صفر درجه سانتیگراد- ناگهان تغيير فاز داده و به مايعی با رفتار و ويژگيهايی متفاوت تبديل میشود، سيستمهای پيچيده هم پس از گذر از آستانهیخاصی از پيچيدگی، تغيير فاز پيدا میكنند و رفتارهايی نوظهور در آنها ديده میشود. اين سطوح شكست پديده هم چنين رفتارهايی هستند. سيستم زنده و ماشين پردازندهی عصبی در يك سطح از پيچيدگی به نوعی خاص پديدهها را میشكند و در سطح ديگری از پيچيدگی با روشی ديگر اين كار را انجام میدهد. نتيجهی اين تغيير فازها و جهشهای رفتاری در سيستم زنده، افزايش فاصلهی فضای فاز حسی با فضای فاز معنايی خواهد بود، به طوری كه در نهايت اين فاصله به پيدايش فضايی جديد به نام فضای فاز زبانی منجر شود. من در اينجا اين مفهوم نور را تعريف نمیكنم چون در زبانشناسی در مورد تعريفش بحث و درگيری فراوانی وجود دارد. همينقدر كافی است كه تصوری مشابه با فضای فاز معنايی از آن در ذهن داشته باشيد. نتيجه اينكه اين تفاوت در رفتار سيستمها و اين جهش از يك سطح از شكست پديده به سطحی ديگر، به راستی در جهان خارج وقوع میيابد. اما لزوما آستانهی پيدايش آن با آنچه كه ما میپنداريم يكسان نيست.
سوم اينكه سطوح شكست پديده بر روی يكديگر سوار میشوند. يعنی چنين نيست كه موجودی پيچيده مانند مورچه با دستيابی به سطحی از شكست پديده مانند سطح معنايی، سطح قبلی -سطح حسی- را از دست بدهد. هر موجودی، سطح بالاتر شكست پديده را بر سطوح زيرين بنا میكند. آنچه كه به سطوح بالايی میرسد لزوما از سطوح زيرين عبور كرده و به اين ترتيب باليدن و رشد اين سطوح امری است شبيه به پديدهی شاخهزايی تكاملی كه در نظريه سيستمهای پيچيده مطرح است.
پ: نتايج منطقی-فلسفی
از آنچه كه تا بدينجا گذشت، ديدگاهی كلی در مورد مفهوم شكست پديده حاصل شد. حال بايد ببينيم اين مفهوم و اين تصويری كه از رابطهی تجربه با جهان ساختيم، چه نتايجی در بر خواهد داشت. تا اينجا تلاش من در راستای استفاده از كمترين اصول موضوعهی ممكن، و تكيه بر بديهیترين اصول ناشی از تجربه بوده. نتايج به دست آمده از اين اصول موضوعه و شواهد تجربی، تصويری را كه تا اينجا از موجود زندهی واقع در محيطش ساختيم، تاييد میكند. در واقع اين تصويری است كه مستقيما از اين شواهد و اصول نتيجه میشود. خود تصوير ياد شده، به عنوان يك زمينه برای تفكر در مورد مفاهيم فلسفی، پيامدهايی را در پی دارد، كه در اين قسمت به آن خواهم پرداخت. اين پيامدها را به صورت گزارههايی مطرح خواهم كرد و شرحی كوتاه بر هريك خواهم نگاشت.
گزارهی نخست: پديدهها فاقد ارزش هستیشناختی بديهی هستند.
آنچه كه از ابتدای اين بحث مورد توجه بود، درك بهتر و دقيقتر رابطهی تجربهی موجود زنده، با واقعيت خارجی موجود در محيطش بود. اينكه موجود زنده چگونه تجربه میكند، و با توجه به اين تجربيات چطور دنيای خارج خود را بازسازی میكند، موضوعی است كه جزئياتش در بحث ما نمیگنجد، ولی از نظر شواهد آن را تغذيه میكند. چگونگی رابطهی مزبور، امری است كه در شاخههای فراوانی از دانش تجربی مورد اشاره قرار میگيرد، و به ويژه در زيستشناسی و عصبشناسی به طور مفصل در موردش بحث میشود. تلاشش اين نوشتار هم در اين جهت بوده كه از اين شواهد و نتايج تجربی شناخته شده، برای رسيدن به تصويری واقعبينانه در مورد جهان خارج بهره جويد. نكتهای كه در نظر اول باطلنما جلوه میكند، اين است كه ما اگر بر اين شواهد تجربی تكيه كنيم، در نهايت بايد بر ارزش هستیشناختی تجربه شك كنيم. اين همان باطلنمايی است كه توسط انشتين و راسل هم مطرح شده است. من میكوشم تا ارزش واقعی تجربه را در اينجا نشان دهم، و باطلنمای مزبور را به نوعی رفع كنم.
شكستن پديده، كاری است كه سيستم زنده انجام میدهد، و در اين روند بيش از اينكه بر ميل به شناخت جهان اطرافش تكيه كند، بر گرايش به بقا تاكيد میكند. پس به سادگی میتوان ديد كه نسبيتی شديد بر ارزش هستیشناختی پديدهها حاكم است. آنچه را كه ما قرمز میدانيم، زنبور سياهی محض میداند. رنگ سبز يكتايی را كه ما در برگهای گياهان میبينيم و همه را يكسان میپنداريم، پرندگان متمايز و متفاوت میدانند و به چندين نوع سبزی در آن درك میكنند و به هريك تجربهای نو را نسبت میدهند. فضاهای فاز حسی در هر گونه نسبت به گونهی ديگر كاملا تفاوت میكند. نه تنها وازههای محورهای حسی خاص رد اين مورد از جانوری به جانور ديگر دگرگون میشود، كه حتی نوع و تعداد اين محورها هم در فضای مورد بحث يكسان نيست. اين فضاهای حسی هستند كه پديدههای ما را تشخيص میدهند، و به سادگی میتوان ديد كه پديدههايی كه ما میبينيم، در ديد ساير جانداران،اصلا چيزی ديگر است. ممكن است چيزی كه ما به عنوان دو پديدهی مجزا میبينيم، در نظر جاندار ديگری يكی باشد، و آنچه كه ما يكی میپنداريم، در نگاه برخی چند پديدهی متمايز باشد. نسبيتی كه بر اين قلمرو حكفرماست، امكان هرگونه قطعینگری را از ما میگيرد. ما به هيچ يك از پديدههايی كه میآفرينيم نمیتوانيم اعتماد كنيم. چون كاملا احتمال دارد -و تقريبا بديهی است- كه آنچه كه در جهان خارج وجود دارد با آنچه كه ما برای خود ساختهايم تفاوت كند. به اين ترتيب، هيچ يك از چيزهايی كه ما به عنوان پديده میشناسيم، اصالت وجودی ندارند. اين مفهوم، چيزی را نتيجه میدهد كه من در اينجا ذهنیگرايی نسبی میخوانمش.
منظور از اين عبارت اين است كه در نهايت، همهی آنچه كه ما به عنوان جهان خارج میبينيم، آفريدهی ذهن خود ماست. اين قضيه با ذهنیگرايی مطلق كه وجود جهان خارج يا وجود همتاهای تجربهی ما را در جهان خارج نفی میكرد، تفاوت دارد. در اينجا وجود جهانی در برون از خود ما مفروض است، و ارتباطی هم با آن در نظر گرفته شده. اگر به ياد داشته باشيد اينها تنها اصول موضوعهی ما بودند. اما دانش مطلق ما در مورد جهان خارج به همين دو اصل منحصر است. تازه اين دو صفت جهان خارج هم به اين دليل مطلق هستند كه ما خودمان اينطور فرض كردهايم. ما هيچ چيز مطلق ديگری در مورد جهان خارج میدانيم. هرآنچه كه درك میكنيم، برداشت ماست. ممكن است در آن بيرون واقعا اينطور باشد، ممكن هم هست نباشد. با دانستن مكانيسم شكست پديده در سيستم زنده، ديگر انطباق جهان ذهنی حقيقت و جهان عينی واقعيت از هم میپاشد. تنها چيزی كه بين اين دو وجود دارد، نوعی رابطه است، كه در مردش چيزهايی میدانيم، ولی آنقدر نمیدانيم كه بتوانيم آن جهان ناشناختهی خارجی را كاملا برای خود بازسازی كنيم.
به اين ترتيب تجربه خود را زير سوال میبرد. اگر شواهد تجربی را مورد اتكا قرار دهيم، به شكست پديده راهنماييمان میكند، و از آنجا ناچار میشويم ذهنیگرايی نسبی را بپذيريم. اما اين پيامد، يعنی حذف مطلقانگاری از دامنهی شناخت، به گمان من چندان هم مشكلساز نيست. آنچه كه تجربه به شدت نفی میكند، امكان درك مطلق جهان خارج است. اين نفی اصل امكان درك نسبی جهان خارجی را شامل نمیشود. اينكه چطور میتوان با وجود پذيرفتن ذهنیگرايی نسبی، باز هم معقول و تجربهگرا باقی ماند، چيزی است كه در بند بعدی بيشتر مورد بحث قرار خواهد گرفت.
گزارهی دوم: تنها راه شناخت جهان خارج برای ما، بهرهگيری از تجربه است.
شكستن پديده توسط سيستمهای زنده، مسلما ربطی با روابط واقعی موجود در جهان خارج دارد. در غير اين صورت موفقيت سيستمهای ياد شده در جهان فقط با چيزی شبيه به معجزه قابلتوضيح میبود. ما خود در اصل موضوعهی دوم خود رابطه ای در ميان تجربه و جهان خارج را قيد كرديم، و از اين قيد، متحرك بودن جهان خارج و رابطهی ميان محرك خارجی و تاثير حسی درونی را نتيجه گرفتيم. گفتيم كه اين نتايج برای ما تنها يك راه را برای شناخت جهان خارج باقی میگذارد، و آن هم تكيه بر تجربه است. شواهد تجربی بيشماری در اين مورد وجود دارد، كه همهی جانداران به كمك تجربهی خود در جهان زندگی میكنند و موفق هم هستند. اگر رابطهای ميان آنچه كه ما درك میكنيم و آنچه در آن بيرون هست باشد، همين رابطه تنها راه شناخت است. فرض اينكه چنين رابطهای وجود ندارد، چنانكه گفتيم تنها يك بنبست فلسفی ايجاد میكند و كاربردی برايمان ندارد.
هرآنچه كه موجود زنده در مورد جهان خارج از خود میداند و میفهمد، بر مبنای اطلاعاتی استوار شده كه از راههای حسی گوناگون از محيط به دست آمده. اين دانستهها، و اين دادهها، چنانكه گفتيم، بسيار محدود و نسبی هستند. سيستم زنده تنها در وازهی خاصی، متغيرهای خاصی را درك میكند. و تازه در اين درك و اطلاعگيريش هم خطا و نوفه فراوان وجود دارد. مختصر اينكه تصوير نقش شده بر سيستم زنده از جهان خارج، تصويری سخت دگرگون شده است. جهانی كه موجود زنده میشناسد. همين نقش كاريكاتور مانند است. هيچ موجود زندهای نمیتواند مستقيما با جهان اطرافش ارتباط داشته باشد. سيستمی كه همهی متغيرهای محيطی را بدون حك و اصلاح و تصفيه، به داخل خود راه دهد، سيستم زنده نيست. بلكه در بهترين حالتش سيستمی غيرزنده و نامتمايز از محيط است. حتی سيستمهای غيرزندهی معمول در اطراف ما هم اين متغيرها را به اين دست و دلبازی در خود وارد نمیكنند. پس هرآنچه كه هر موجود زندهای از جهان خارج درك میكند، بيشتر زاييدهی سيستم خودش است تا جهان خارج. اين امر بدان معناست كه پديدههای درك شده توسط موجود زنده، در هيچ زمانی و در هيچ مكانی، وجود خارجی ندارند. هرآنچه كه موجود به عنوان پديده درك میكند، برداشت شخصی اوست. اگر آدم و آهو و آميب نبودند، هيچ سيب و شير و ميكروبی هم وجود نمیداشت. گفتهی باركلی ذهنیگرا را میتوان در اينجا به اين شكل اصلاح كرد: درخت درون باغ – به آن شكلی كه در ذهن من وجود دارد،- تنها تا زمانی كه من آن را میبينم هست.
تصويری كه به اين ترتيب به دست آمد، چنين است. جهانی واقعی وجود دارد كه در موردش تنها همين را میتوان گفت: كه هست.
در اين جهان، موجودات زندهای وجود دارند كه میكوشند تا با جذب و پردازش بهينهی اطلاعات اطراف خود، بقای خود را تداوم بخشند. اين موجودات، هريك بر مبنای ساختار و عملكرد خود، دستگاه مختصاتی حسی را پديد میآورند كه همارز جهان آن موجود زندهی خاص است. اين جهان تنها برداشتی ناقص و خام از چيزی است كه واقعا وجود دارد. هر تجربهی اين موجود در هر برش از زمان، تعدادی از عناصر معنايی را در بر میگيرد، كه هريك را پديده خوانديم. اين پديدهها، در اصل كدهايی هستند كه موجود زنده آنها را به مجموعههايی از دادههای حسی نسبت میدهد. برخی از اين پديدهها، با تقسيمبندی رفتاری واقعی موجود در جهان خارج بيشتر تطبيق دارند. اين پديدهها در ميان سيستمهای زندهی متنوع عامترند و عملكردهای وابسته به آنها هم موفقيت بيشتری را برای بقا تضمين میكند. يك نمونه از چنين پديدههايی، مفهوم زندگی است. همهی موجودات زنده، نسبت به محيط خود طوری رفتار میكنند كه با فرض شكستن جهان به دو بخش زنده و غير زنده سازگار است. همچنين پديدهی غذا چيزی است كه ظاهرا همه موجودات زنده آن را به عنوان پديده میشناسند. يعنی الگوی رفتاری تمام سيستمهای زنده طوری است كه انگار پديدهی غذا را به رسميت میشناسند. همه جانداران جهان را طوری میشكنند كه مفهوم غذا از دل آن بيرون بيايد. همچنين موجودات دارای دو جنس، مفهوم جفت را هم در اين ذخيرهی واژگانی پديدههای خود دارند. اين شكستهای جهان، با وجود عام بودن، لزوما با آنچه كه در خارج وجود دارد، منطبق نيست. ولی نشانگر اين اصل است كه سيستمهای زنده و برای شكستن پديدهها، از الگوهايی كم و بيش قابلدرك و مشابه استفاده میكنند.
گزارهی سوم: شكست پديده، برای شناخت مفيد است، اما مانند هر روش ديگر پردازش اطلاعات، در بعضی جاها ايرادات خاص خود را هم دارد.
شكست پديدهها كاركردی است كه در مسير تكامل ايجاد شده،و درجات مختلف و سطوح گوناگون آن در جاندارانی با پيچيدگیهای مختلف پراكنده شده است. با توجه به شيوع اين كاركرد، و عام بودن سطوح بالاترش در ميان گونههای پيچيدهتر، میتوان چنين فرض كرد كه از نظر تكاملی، شكست پديده و سطوح بالاتر انجام آن، عملی مفيد برای موجود زنده محسوب میشود. چنانكه ديديم، اين فرآيند از پيامدهای ذاتی وجود شكست تقارن در سيستم زنده است، و بنابراين بالاتر رفتن دقت و پيچيدگی اين كاركرد نيز به سازگارتر شدن موجود زنده نسبت به محيطش كمك میكند. پس شكست پديده، از ديد تكاملی كاری مفيد و صفتی سازگاركننده محسوب میشود.
ما میخواهيم به عنوان يك موجود شناسا كه میكوشد جهان خارج را درك كند، اين پديدهی بنيانی و پايه را كه در همهی انواع درك وجود دارد بيشتر بشكافيم، و آن را از زاويهی كمكی كه به ما در راستای شناخت میكند، ارزيابی كنيم. برای نيل به اين هدف، در دو بند ويژگيهای خوب و بد شكست پديده را برای دسترسی به شناختی دقيقتر و منطبقتر بر جهان خارج مینگارم.
الف: ويژگيهای مثبت
چنانكه ديديم، شكست پديده خود عبارت است از همان شكست تقارن ذاتی موجود در سيستمهای زنده، و پيچيدهتر شدن آن در قالب سطوح بالاتر اين روند نيز همتای پيچيدهتر شدن اين شكست تقارن است. خود اين بیتقارنی عالیتر، بازتابی است از بغرنجتر شدن روابط سيستم زنده با محيطش. و اين همان است كه در طول زمان و زير فشارهای تكاملی، در بسياری از گونهها رخ میدهد.
از ديد تكاملی، باقی ماندن اين روند در سيستمهای زنده و باليده شدن و گسترش يافتنش در چهارچوب سطوح بالاتری از شكست پديده، برای تاييد اين حكم كه شكست پديده در راستای بقا عمل میكند. كافی است.
از سوی ديگر، اين روند پديدهتراشی به موجود زنده امكان پردازش اطلاعاتی در حجم بسيار بيشتر را داده. چنانكه گفتيم، سطوح بالاتر اين روند همه بر اثر بحرانهای انباشتی ايجاد میشوند كه خود در افزايش حجم دادههای ورودی ريشه دارند. به بيان ديگر، پيدايش و فرگشت اين روشهای شكست پديده، همه به نيازهای موجود برای اقتصادیتر كردن پردازش كردن پديدهها مربوط میشوند. به كمك اين سطوح بالايی روند پديدهتراشی است كه ما قادر به درك پيچيدگیهای موجود در جهان اطراف خود میشويم، و انبوهی از اطلاعات را بدون دچار شدن به سردرگمی تعبير میكنيم.
سود ديگر شكست پديدهها، در ارتباطات است. چنان كه ديديم، برترين سطح شكست پديده، زبان است كه نظامی است سازمان يافته و دقيق از شكست پديدهی خودآگاه. زبان، علاوه بر اين كه امكان خودآگاهی را برای ما فراهم میآورد، امكان انتقال تجربههايمان را به افراد ديگر همگونهی خودمان نيز فراهم میآورد. تمام دادههايی كه ما از جريانهای فرهنگی به دست میآوريم و همهی آنچه كه آدميان از راه آموزش و پرورش اكتسابی در بطن جامعه ياد میگيرند، ريشه در زبان دارد، كه خود نمودی از شكست پديده است. اگر ما اكنون توانستهايم كاخ دانش و علمی به اين عظمت را پیافكنيم، به دليل وجود شكست پديده بوده. آجرهای اين كاخ شناخت، از پديدهها تشكيل يافتهاند، و بنابراين میتوان روند شكست پديده را به مثابه تيشهای دانست كه اين آجرهای اوليه را از صخرههای پيوسته و بیشكل تجربيات حسی استخراج میكند. به اين مفهوم، شكست پديده رمز اصلی شناخت در همهی ماست. هرآنچه كه به زبان میآوريم و به آن میانديشيم، به نوعی از شكست پديده سرچشمه میگيرد، و بنابراين نظام فكری همهی ما، و همهی شناختی كه از جهان خارج در ذهن خود داريم، به نوعی مديون روند شكستن پديدههاست.
اما اين فوايد به همينها منحصر نيست. شايد يكی از مهمترين پيامدهای ديگر روند مزبور، پيدايش منطق باشد. منطق، عبارت است از قوانينی كه بر تركيب پديدهها و روابط ميان آنها حاكمند. درك انتزاعی اين قوانين و روابط، بدون شناخت اوليهی خود پديدهها ناممكن است. همهی ما نخست بايد پديدهها را درك كنيم و بعد روابط ميان آنها را در نظر گيريم و در نهايت از درك اين روابط و نظمهای تكراری موجود در آنها، منطق خاص خود را بسازيم. منطقی كه در مسير تكامل میتواند تا حدود زيادی ريخت ذاتی و ژنومی به خود بگيرد و در برنامههای ژنتيكی سازماندهی شده، و ذخيره گردد.
نتيجه اين كه هرآنچه ما از شناخت در دست داريم، به نوعی از شكست پديدهها برخاسته است. تجربيات ما، پديدههايی كه درك میكنيم، انتقال اين پديدهها به ديگران، منطق حاكم بر روابط اين پديدهها، و … همه و همه در روند اصلی پديدهتراشی نهفته هستند.
ب: ويژگيهای منفی
در كنار اين ويژگیهای مثبت، چند كاركرد منفی هم برای پديدهتراشی میتوان در نظر گرفت. مهمترين اين موارد عبارت است از خطاهايی كه در اثر زياد جدی گرفتن پديدهها رخ میدهد. چنانكه گذشت، پديدهها را ما میآفرينيم، و هر پديدهای لزوما در جهان خارج مصداق ندارد. هرچند مكان دارد كه داشته باشد. اگر سيستم زنده به برخی از اين پديدهها بيش از حد لازم بها دهد، و آنها را دارای مصداقی بيش از آنچه كه در واقع دارند فرض كند، در آن صورت اشكالاتی در روند شناخت ايجاد خواهد شد. بروز اين ايرادات، در درجه اول به دليل وارد كردن متغيرها و عناصری به معادلهی درك جهان خارج است، كه واقعا مابهازای خارجی ندارند. يك بودايی متعصب را در نظر بگيريد كه برای رهيدن از كارما میكوشد تا به نيروانا برسد. ممكن است اين تلاش او، قابلتحسين باشد، و ممكن هم هست كه كارما و نيروانا دارای مصاديق خارجی باشند، اما تا زمانی كه امكان عكس آن مورد توجه قرار نگرفته، و به شكل منطقی نقد نشده، پرداختن به اين كوشش بیمعناست. اگر اين راهب موضوع را با ديد ما بشكافد، و اگر در نهايت به اين نتيجه برسد كه مفاهيمی مانند كارما و نيروانا مصداق خارجی ندارند و تنها در ذهن خودش وجود دارند، كل رفتار گذشته و تصويری كه از جهان داشته برايش نامعقول و نادرست جلوه میكند. در تاريخ بشر فراوان نمونههايی را داشتهايم كه واقعيت پنداشتن يك پديدهی ذهنی توليد شده در دستگاه پردازندهی خود فرد، به ايجاد خطاهايی فاحش و رفتارهايی بسيار نادرست منجر شده باشد. يك لحظه به تلاشهای كيمياگرانی فكر كنيد كه قرنها به دنبال سنگ فلاسفه میگشتند، و اين مفهوم ذهنی نه چندان مشخص را امری واقعی و دارای حضور خارجی فرض میكردند. ناگفته پيداست كه اين پيشروان دانش شيمی در اشتباه بودند. سنگ فلاسفه جز در ذهن خود كيمياگران وجود نداشته، و بنابراين دستگاه عظيم نمادينی كه برای رسيدن به آن ابداع شده بود، چيزی جز يك بازی منطقی نبود، كه بر مبنای پيشفرضی نادرست بنيان نهاده شده باشد.
يا برای لحظهای به دعواهای درازمدتی كه بين فرقههای آرنيوسی و آتاناسيوسی در مورد خصلت مسيح درگرفته بود بنگريد. اگر كمی دقيقتر به اين دعوا و مرافعه نگاه كنيم، میبينيم كه همهی مفاهيم مورد بحث و مورد اختلاف، از شكستن نادرست پديدهها در ذهن راهبان و پيشوايان مذهبی آن دوران ايجادش شده بوده. اگر هر دو طرف به جای چسبيدن به پيشفرضهايی نقدناشده، و پديدههای واقعی پنداشتهی ناواقعی، از ابتدا بار ديگر روند شكست پديده را در ذهن خود مرور میكردند، اين دعواها و نتايج ناخوشايند آن هرگز به وجود نمیآمد.
مثال در اين مورد زياد است و میتوانم اين حرف را با اشاره به مكتبهای فكری متعصبانه ديگر هم ادامه دهم. چون اين كار را در ادامهی اين بحث در جايی ديگر انجام خواهم داد، اينجا از دراز كردن گفتار خودداری میكنم. تنها نتيجهای كه اينجا مورد نظر من است، اين است كه چسبيدن به برخی از نمودهای شكست پديده، بدون انديشيدن در اين مورد كه اصلا اين پديدهها وجود خارجی دارند يا نه، مهمترين سبب ايجاد خطاست. اين خطاها به قدری مهمند كه بخش عمدهای از مباحث و مرافعات فلسفی-عقيدتی موجود در تاريخ بشريت را در بر میگيرند.
- Long Term Memory ↑
- Adaptive Resonance Theory ↑
- ۸۴ در صورتى كه فرض امكان بروز هوشمندى در سيستمهاى غيرزنده را بپذيريم. ↑
- ۸۵ Mentol: الكلى با بوى تند كه در نعنا زياد يافت مى شود. ↑
- Mach’s bands ↑
- Antennal lobe ↑
ادامه مطلب: گفتار سوم: اصالت پدیدهها
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب