دو تا از باسوگاها بازوهاى زرد و استخوانى راهب پير را گرفتند و او را كشانكشان نزدم آوردند. بر اورنگ سنگين و منبتكارى شده ام، شناور در بلنداى آسمان، نشسته بودم. از بالا او را نگاه كردم كه چطور تا زير تختم بر زمين كشيده شد و بعد به زورِ بازوى باسوگاها ناچار شد زانو بزند. کاري که به دلايل ديني از انجام آن اکراه داشت. زير نور خورشيد سوزان سورات به تصويرى خيال انگيز از قديسي رنج كشيده شبيه بود. شباهتى كه با خشم از ذهن خويش بيرونش راندم.
دازيمدايي با رداي سياه پيش آمد، بازوهايش را به علامت احترام جمع کرد و گفت: «سرور من، اين است رهبر گمراهاني که عقوبت شدند.»
سرِ گِرد ِ راهبِ نيمه جان، از بدن خمره مانندش آويخته بود. ضربه ي چماق يکي از باسوگاها بر شکمش حبابى پر از مايعى شفاف پديد آورده بود. سه دست نازک و شکننده اش چنان به چنگال نگهبانانم آويخته بود كه مطمئن بودم اگر رهايش كنند، بر زمين مى افتد. از روى تختم به سويش خم شدم و با لحنى خشن، به زبان بويايىِ معيار در جمهورى گفتم: «تو آن پيشواى دروغينى هستى كه مردمت را از راه مقدس ما بر حذر مي داري؟»
راهب به يکي از نژادهاى كميابِ بومى سياره ى سورات تعلق داشت و نمي دانستم چقدر حرفهايم را مي فهمد. بر سرِ کوچکش نشاني از چشم يا اندام شنوايي ديده نمي شد. اما شاخك هاى لرزان و خميده اش را به سويم بلند كرد و با ترديد هوايي را که از جملات گزنده ام عطرآگين شده بود، بو کشيد. معلوم بود كه درست نمى فهمد چه مى گويم. راهب كه همان طور بر دستان باسوگاها آويخته بود، فريادى از جنس بو از غدد روى سرش بيرون داد و به زباني که نمي فهميدم، چيزي گفت. وقتي خوب دقت كردم، متوجه شدم دارد عباراتى را تكرار مى كند. راهب از پا افتاده، داشت با يك توالى دقيق و حساب شده، رشته اى از بوهاى خفيف را از خود متصاعد مى كرد. چند لحظه طول كشيد تا بفهمم كه در حال دعا خواندن است. با خشم به پيكر ورم كرده اش خيره شدم. بعد باسوگاها با اشاره ام او را از جلوى چشمم دور كردند و به سمت آتش بزرگى بردند كه وسط حياط معبدِ ويرانه با سر و صدا مى سوخت.
اين آتش را براى سوزاندن مجسمه هاى مومى ظريفي برافروخته بودند، كه ساخته ي دست راهبان معبد بود. از آنجا كه من نشسته بودم، هنوز مي شد بقاياى بعضى از مجسمه هاى كفرآميزشان را ميان شعله ها ديد. باسوگاها راهب را سر دست بلند كردند و بدن متورم و خميده اش را بين مجسمه هاي سوزان پرتاب كردند. رداى كتانى راهب خيلى زود آتش گرفت. بدن فرتوتش در حالى كه به خود مى پيچيد و با رها كردن بوهايى ترش از منافذ پوستش جيغ مى كشيد، شروع به سوختن كرد.
به اطراف نگاه كردم. گروهى از دازيمداها، به همراه يك گروهان باسوگا در گوشه و كنار ايستاده بودند. در اطراف حياط قديمى و بر سنگفرش زمان زده ى معبد، اجساد پيروان راهب پراكنده شده بود. بر تخت ايستادم و با بالهايى نيمه گشوده خطاب به پيروانم گفتم: «اين است سرنوشت آنان كه بر فرمان ايلوى بزرگ گردن نمي گذارند.»
پيروانم هلهله كردند و يکصدا فرياد زدند: «زنده باد کاهن بزرگ»، و همگى با دستانشان نشان مقدس ايلوي بزرگ را در هوا رسم كردند. با خوشنودى بر تخت خود نشستم، و صبر كردم تا شور و شوق شان فروكش كند. غلبه بر اين معبدِ كهنسال و خلاص شدن از شر گمراهان ساكن آن، پيروزى ديگرى بود كه مى بايست در تاريخ آيين مقدس ما ثبت شود.
ادامه مطلب: صد و سي روز بعد- صد روز پيش از پايان-هَمِستگان
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب