پنجشنبه , آذر 22 1403

دويست و سي روز قبل- دويست و سي روز پيش از پايان- سورات

دو تا از باسوگاها بازوهاى زرد و استخوانى راهب پير را گرفتند و او را كشان‌كشان نزدم آوردند. بر اورنگ سنگين و منبت‌كارى شده ‏ام، شناور در بلنداى آسمان، نشسته بودم. از بالا او را نگاه كردم كه چطور تا زير تختم بر زمين كشيده شد و بعد به زورِ بازوى باسوگاها ناچار شد زانو بزند. کاري که به دلايل ديني از انجام آن اکراه داشت. زير نور خورشيد سوزان سورات به تصويرى خيال‏ انگيز از قديسي رنج كشيده شبيه بود. شباهتى كه با خشم از ذهن خويش بيرونش راندم.

دازيمدايي با رداي سياه پيش آمد، بازوهايش را به علامت احترام جمع کرد و گفت: «سرور من، اين است رهبر گمراهاني که عقوبت شدند.»

سرِ گِرد ِ راهبِ نيمه جان، از بدن خمره مانندش آويخته بود. ضربه ي چماق يکي از باسوگاها بر شکمش حبابى پر از مايعى شفاف پديد آورده بود. سه دست نازک و شکننده اش چنان به چنگال نگهبانانم آويخته بود كه مطمئن بودم اگر رهايش كنند، بر زمين مى‏ افتد. از روى تختم به سويش خم شدم و با لحنى خشن، به زبان بويايىِ معيار در جمهورى گفتم: «تو آن پيشواى دروغينى هستى كه مردمت را از راه مقدس ما بر حذر مي داري؟»

راهب به يکي از نژادهاى كميابِ بومى سياره ‏ى سورات تعلق داشت و نمي دانستم چقدر حرفهايم را مي فهمد. بر سرِ کوچکش نشاني از چشم يا اندام شنوايي ديده نمي شد. اما شاخك‏ هاى لرزان و خميده ‏اش را به سويم بلند كرد و با ترديد هوايي را که از جملات گزنده ام عطرآگين شده بود، بو کشيد. معلوم بود كه درست نمى‏ فهمد چه مى‏ گويم. راهب كه همان طور بر دستان باسوگاها آويخته بود، فريادى از جنس بو از غدد روى سرش بيرون داد و به زباني که نمي فهميدم، چيزي گفت. وقتي خوب دقت كردم، متوجه شدم دارد عباراتى را تكرار مى‏ كند. راهب از پا افتاده، داشت با يك توالى دقيق و حساب شده‏، رشته‏ اى از بوهاى خفيف را از خود متصاعد مى ‏كرد. چند لحظه طول كشيد تا بفهمم كه در حال دعا خواندن است. با خشم به پيكر ورم كرده‏ اش خيره شدم. بعد باسوگاها با اشاره ام او را از جلوى چشمم دور كردند و به سمت آتش بزرگى بردند كه وسط حياط معبدِ ويرانه با سر و صدا مى‏ سوخت.

اين آتش را براى سوزاندن مجسمه ‏هاى مومى ظريفي برافروخته بودند، كه ساخته ي دست راهبان معبد بود. از آنجا كه من نشسته بودم، هنوز مي شد بقاياى بعضى از مجسمه ‏هاى كفرآميزشان را ميان شعله‏ ها ديد. باسوگاها راهب را سر دست بلند كردند و بدن متورم و خميده اش را بين مجسمه هاي سوزان پرتاب كردند. رداى كتانى راهب خيلى زود آتش گرفت. بدن فرتوتش در حالى كه به خود مى‏ پيچيد و با رها كردن بوهايى ترش از منافذ پوستش جيغ مى‏ كشيد، شروع به سوختن كرد.

به اطراف نگاه كردم. گروهى از دازيمداها، به همراه يك گروهان باسوگا در گوشه و كنار ايستاده بودند. در اطراف حياط قديمى و بر سنگفرش‏ زمان‏ زده ى معبد، اجساد پيروان راهب پراكنده شده بود. بر تخت ايستادم و با بال‏هايى نيمه گشوده خطاب به پيروانم گفتم: «اين است سرنوشت آنان كه بر فرمان ايلوى بزرگ گردن نمي گذارند.»

پيروانم هلهله كردند و يکصدا فرياد زدند: «زنده باد کاهن بزرگ»، و همگى با دستان‏شان نشان مقدس ايلوي بزرگ را در هوا رسم كردند. با خوشنودى بر تخت خود نشستم، و صبر كردم تا شور و شوق شان فروكش كند. غلبه بر اين معبدِ كهنسال و خلاص شدن از شر گمراهان ساكن آن، پيروزى ديگرى بود كه مى‏ بايست در تاريخ آيين مقدس ما ثبت شود.

 

 

ادامه مطلب: صد و سي روز بعد- صد روز پيش از پايان-هَمِستگان

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب