غامباراک به من کرنش کرد، بي آنكه در حركت تارهاي مواجِ اطراف بدنش وقفه اي رخ دهد. گفت: «عالي جناب کاهن بزرگ، زنداني ها آماده ي نمايش هستند.»
از تختِ بزرگم برخاستم و بال زنان به سمت در ورودي تالار رفتم. غامباراک با آن بدن متورم و بيقواره اش، هن هن کنان به دنبالم دويد. به خاطر خبري كه برايم آورده بود، خوشحال مینمود. زنداني هايي كه براي ديدنشان مي رفتم را گروه حمله اي متشکل از دازيمداهاي نجس دستگير كرده بود. مدتي پيش فهرستي از شهروندان همستگان را به این گروه داده و دستور داده بودم كه دزديده شوند. همين ديروز بود که ديگر از کندي کارشان خشمگين شده بودم. حالا که ماموريتشان پايان مییافت، همه ي اطرافيانم نفس راحتي مي کشيدند.
راه را به خوبي بلد بودم و بنابراين دليلي نمي ديدم منتظر غامباراکِ نگونبخت بمانم، که مثل توپي پشمالو دنبالم مي دويد. همان طور بال زنان از راهروهاي کج و معوجِ قلعه ام گذشتم، و به فضايي نيمه تاريک و مه آلود رسيدم که از آن به عنوان سياه چال استفاده مي کرديم، ده دوازده نگهبان باسوگا با نظم و ترتيب در اطراف در ايستاده بودند و داشتند نگهباني مي دادند. با ديدن من خبردار ايستادند و تنها دستشان را به علامت احترام گذاشتن روي دماغ درازشان گذاشتند.
بدون اين که به احترام آنها توجهي کنم، از درِ فلزي و سنگيني که برايم گشوده شده بود، وارد شدم. درون سياه چال، از بوي گندِ جيغ دردناکي انباشته شده بود. چشمان متحرکم را به اطراف چرخاندم تا در آن نور کم جزئيات بيشتري را ببينم. آن وقت متوجه شدم اين بوي گند از کجا بر مي خاست. در گوشه اي از اتاق، يک تُنگ شيشه اي بزرگ وجود داشت که به عنوان زنداني براي جاندارانِ نرم تن عمل مي کرد. جاندار کوچک و چاق و چله اي را در آن انداخته بودند و يک باسوگا با حالتي تهديد کننده بالاي سرش ايستاده بود. موجود از نژادهايي که من مي شناختم نبود، و بنابراين نامش در فهرست کساني که خواسته بودم وجود نداشت. با زبان بويايي گفتم: «اينجا چه خبره؟»
هواي آنجا آنقدر سنگين بود که مدتي طول کشيد تا حرفم به دماغ باسوگا برسد. باسوگا که هنوز بوي مرا نشنيده بود، روي موجود چاق خم شد و با دقت يک قطره ي کوچک اسيد را از تيغه ي بيني اش بيرون داد و آن را روي فرق سر او چکاند. بوي سوختن گوشت بلند شد و با رايحه ي جيغِ دردناکش مخلوط شد.
تازه اينجا بود که باسوگا متوجه من شد و با دستپاچگي برگشت و دماغش را با دستش گرفت.
بال زنان جلو رفتم و نگاهي تحقيرآميز به موجودِ درون تنگ انداختم. بعد گفتم: «اينجا چه خبر است؟ اين ديگر کيست؟»
باسوگا گفت: «قربان، زنداني.»
گفتم: «من نگفته بودم چنين موجودي را بگيريد. فهرست افرادي که شما را دنبالشان فرستاده بودم معلوم بود.»
باسوگا با همان حالت ابلهانه اش گفت: «قربان، زنداني. ايلوپرست. نه.»
گفتم: «مي دانم، ابله، گفتم چرا او را گرفته ايد؟»
تکرار کرد: «زنداني. بد. ايلوپرست نه.»
يال هايم داشت از خشم سيخ مي شد، که صداي افسرده ي غامباراك از پشت سرم بلند شد: «کاهن بزرگ سلامت باشد، اين موجود را مجبور شده اند بگيرند. چون يکي از افسراني که دنبالش فرستاده بوديد، محافظ شخصي اش بود. وقتي آن يکي را دزديديم، اين ما را ديد. چون شما دستور داده بوديد کسي خبردار نشود که ما چه کساني را دستگير کرده ايم، ناچار شديم او را هم به اينجا بياوريم.»
نگاهي به موجود انداختم که از درون قفس بلورينش داشت با چشماني اميدوار مرا نگاه مي کرد. قبلا به خاطر ترس از اسيد چشمانش را محکم بسته بود. چون حالا مي شد روي سرش يک رديف چشمِ ريز و درخشان را ديد.
با بي اعتنايي گفتم: «شما قرار است با انضباط باشيد و به توسعه ي راه مقدس ما فکر کنيد، نه اين که خودتان را با تفريح هاي ابلهانه سرگرم کنيد. اين را ببريد و سر به نيستش کنيد…»
باسوگا با خوشحالي و با حالتي تقريبا عاشقانه تنگ شيشه اي را برداشت. اما با شنيدن ادامه ي صحبتم موهاي تُنُکِ روي سر و چانه اش از ناراحتي در هم گره خورد. گفتم: «… در ضمن، سريع راحتش کنيد، الان وقت بازي و تفريح نيست. خوب، غامباراك، بيا ببينم.»
غامباراك که بوي عرقي تند از هفت سوراخ بدنش بيرون مي زد، با عجله جلو دويد تا مرا راهنمایی کند. گفتم: «زنداني ها را آماده کرده ايد؟ هيچ دلم نمي خواهد وقتم را صرفِ مسخره بازي زندانبان هايم کنم.»
غامباراك گفت: «خاطرجمع باشيد قربان، همه آماده اند. فقط کافي است از آنها بپرسيد تا پاسخ بدهند.»
با شنيدن اين حرف بال زنان پيش رفتم و از اتاقي کوچک گذشتم تا به تالاري بزرگ و پرنور برسم. در گوشه اي از تالار، رديفي از تخت هاي کوچک و بزرگ وجود داشت که با زاويه اي در هوا شناور بود و روي هريک از آنها موجودي بسته شده بود.
همانطور بال زنان جلو رفتم. سه دازيمدا و يک مالکوس آنجا ايستاده بودند و داشتند با تجهيزات پيچيده ي متصل به تخت ها کار مي کردند. همه با ديدن من کرنش کردند و کلاه خودهاي سياه و براقشان را با همه ي بازوهايشان لمس کردند.
آمرانه گفتم: «خوب، چيزي پيدا کرده ايد؟»
دازيمداها منتظر ماندند تا مالکوس حرف بزند. هرچند هر سه نجس بودند و دندان ها و شاخ هاي بلندشان را با غرور نمايش مي دادند، اما هنوز از ميراث قديمي نژادشان آنقدر بهره داشتند که از خشونتِ بيش از حد روی گردان باشند.
مالکوس اما، مانند بوگيرِ بيمارستان ها، خشونت را در خود مي مکيد و با آن سرمست مي شد. به خودم زحمت ندادم که اسمش را بپرسم. اسم مالکوس ها بخشي از رازهاي شخصيشان بود. با توجه به اين که همه شان به يکديگر شباهت داشتند و بيشترشان هم جنايتکار بودند، حق داشتند چنين رسمي داشته باشند. تا وقتي اسم دقيقشان پنهان مي ماند، كسي نمي توانست انتقام عزيزانش را از همان مالکوسي بگيرد که او را به قتل رسانده. هرچند بودند کساني که از سر انتقام جويي هر مالکوسي را که سر راهشان قرار مي گرفت به قتل مي رساندند. شنيده بودم جنبشي ترقي خواهانه در سياره ي زادگاه ملکوس ها آغاز شده که هوادار ثبت و اعلام اسم شخصي آنهاست.
صداي خشن مالکوس، مثل باز شدن دروازه هايي زنگ زده بود. مالکوس خرطوم دراز و خيسش را تاب داد و در حالي که با لحن بي روحش حرف مي زد، با چشمان ورقه مانندش مرا پاييد. کلاه خودش براي سر كوچك و ناهموارش گشاد بود. با اين وجود اطمينان داشتم که آنچه در زير اين کلاه خود پنهان شده، او را به خدمت گزاري قابل اعتماد تبديل کرده است.
مالکوس گفت: «کاهن بزرگ، آن سه تا قبل از اين که حرفي بزنند مردند، اين يکي هنوز زنده است، آن شش تا چيزهايي مي دانستند که همه را گفتند. اين يکي بيشتر از همه مي داند و زنده نگهش داشتم تا خودتان ببينيدش.»
در حالي که حرف ميزد، با چهار دستِ دراز و بي قواره اش به گوشه و کنار سالن اشاره مي کرد. توانستم در نور اندک تالار «آن سه تا» و «آن شش تا» را ببينم، که آرام بر تخت ها خوابيده و از درد و رنج خلاص شده بودند. به نژادهاي مختلفي تعلق داشتند و تنها گناهشان اين بود که كارمندِ بزرگترين خزانه ي اطلاعات ژنتيک جمهوري بودند. موجودي که برايم زنده نگه داشته بودند، يک موگاي بود. سرِ متورمش نشان مي داد که از طبقه ي دانشمندان است، و لباس سياهش را با خشونت بر بدنش دريده بودند تا بتوانند هر جا که لازم مي دانند، رگ هايش را سوراخ کنند. حالا با آن بدنِ عجيب و غريب که بيشتر به شبکه اي از لوله ها شبيه بود، در برابرم به خود مي پيچيد و از روزنه هاي روي بدنش خوني معطر مانند ابري سبز بيرون مي زد و روي زمين مي ريخت.
بال زنان به بالاي سرش رفتم. جمجمه ي ارغواني اش با شبکه اي درهم و برهم از الکترودها پوشيده شده بود. با سه چشمِ مه گرفته اش به من خيره شد و با همان متانت هميشگي مردمش گفت: «دازيمدا، تو بهاي اين گناه را ميپردازي. موگايها تا دورترين منظومه ها دنبالت خواهند کرد. از كاري كه كردي پشيمان خواهي شد…»
مي دانستم که راست مي گويد. موگاي ها تعصب زيادي در مورد اعضاي همنژادشان داشتند و از خونِ هيچکس نمي گذشتند. با اين وجود بيش از چند دقيقه از عمرش باقي نمانده بود و به همين دليل حرف هايش به نظرم مسخره مي رسيد. بازوهايم را دور يکي از رگ هايش حلقه کردم و آن را از جا کندم. فواره اي از ابر سبز رنگ براي لحظه اي همه را در خود غرق کرد. موگاي بدون اين که فريادي بکشد، در سکوت رنج را تحمل کرد. بعد با همان آرامش گفت: «آنچه را که مي خواهيد به شما مي گويم، در مقابل سريع تر مرا بکشيد.»
جسارتش در رويارويي مرگ باعث شد در دلم حس احترامي گنگ برانگيخته شود. با لحني که ناخواسته نرم شده بود، پرسيدم: «بگو ببينم رمزهاي مربوط به هورپات ها را کجا نگه مي دارند؟»
معلوم بود در چند روز گذشته بارها اين پرسش را شنيده است. براي لحظه اي پلک هاي پولک دارش را بست و بعد گفت: «کدهاي هورپات براي مقاصد نظامي کاربرد دارد و به طور خاص از آن مراقبت مي شود.»
گفتم: «مي دانم. بگو دقيقا در کجا مي توان آن را يافت.»
گفت: «هورپات ها نژاد کميابي هستند که مي توانند خود را به شکل هر موجود ديگري درآورند. به همين دليل هم ژنهاي مربوط به اين کارشان اهميت نظامي زيادي دارد…»
در حالي که آن احترام اوليه از بين رفته بود، حرفش را قطع کردم. ايراد اين موگاي ها همين بود، احساس مي کردند براي تدريس حقايق به ساير نژادها خلق شده اند. گفتم: «جانور، من خودم براي همين مقاصد نظامي دنبال اين رمزها هستم و تو هم اين را خوب مي داني. حالا بگو دقيقا کجا هستند و چطور مي توان به آنها دست پيدا کرد؟»
موگاي گفت: «در بالاترين طبقه ي ساختمان بانک ژنوم، راهرويي کوچک هست که در حالت عادي گشوده نيست. اگر کارمندي که رتبه ي بالايي دارد، شاخص تعيين هويت خودش را بر حفره ي کنار ديوار بفشارد، ديوارها از هم فاصله مي گيرند و راهرو نمايان مي شود. راهرو پر از پرتوهاي هدايت شده ي گاماست، و فقط در اطراف بدن کسي که کدژنتيکي تاييد شده را داشته باشد، منحرف مي شود. در انتهاي راهرو، مخزني است که رمزِ ورود به آن به زبان بويايي معيار جمهوري، اين است…»
در اين لحظه بويي از دهانش خارج شد که يکي از دازيمداها به سرعت آن را بر ثبت کنندهاي دستي ذخيره کردند. از حرکتش معلوم بود که براي چندمين بار است اين کار را مي کند. موگاي ها، هرچند خودشان با زبان بويايي با هم حرف نمي زدند، اما مي توانستند برخي از کدهاي پيچيده ي بويايي را در زبان معيار جمهوري تقليد کنند.
گفتم: «خوب، بعدش؟»
با خستگي گفت: «بعدش خودِ مخزن بانک ژنوم است. همه ي رمزهاي هورپات ها را در همان جا نگه مي دارند.»
پرسيدم: «ژن هاي مربوط به تغيير شکل را هم؟»
گفت: «بله.»
پرسيدم: «چيز ديگري باقي نمانده که من بخواهم بدانم؟»
گفت: «نه… نه… همه چيز را گفتم. ديگر بس است.»
به مالکوس نگاه کردم که نمودارهاي روي نمايشگري را مي خواند. اين نمايشگر فعاليت مغزي موگاي را ثبت مي کرد و راست يا دروغ گفتنش را نشان مي داد. مالکوس نفيري کشيد و به من اعلام کرد که موگاي همه چيز را گفته است. دستم را دراز کردم و دازيمداها که به جنب و جوش افتاده بودند، به سرعت تپانچه اي را در دستم نهادند. آن را به سمت جمجمه ي موگاي نشانه رفتم و بي آن که مکث کنم، سه بار دکمه ي شليک را فشردم. پرتوهايي که به قطر سر سوزن از تپانچه خارج مي شدند، در چشم بر هم زدني مراكز حياتي مغز موگاي را ذوب کردند.
برگشتم و تپانچه را به دست مالکوس دادم که با اندوه به جسد خشکيده ي موگاي نگاه مي کرد. معلوم بود انتظار داشته او را هم قبل از مرگ به دستش بسپارم. اما همان يک ذره احترامي که در من برانگيخته بود براي اين که اين بلا را به سرش نياورم، کفايت مي کرد. گذشته از اين، کارم با او تمام نشده بود. براي نفوذ به بانک ژنوم به او احتياج داشتم. در عين حال، تهديدش کمي مرا به فکر فرو برده بود. در اين مورد حق داشت که موگاي ها نژادي کينه جو بودند و صرف نظر از دوستي ها و دشمني هاي ميان خودشان، وقتي پاي قاتلي بيگانه به ميان مي آمد، همه براي گرفتن انتقام بسيج مي شدند.
به مالکوس گفتم: «قبل از آن که سلولهاي بدنش بميرند، او را داخل دستگاه بگذاريد. خودتان مي دانيد چه کار بايد بکنيد. فکر کنم چند روزي طول بکشد تا براي عمليات آماده شود. ببريدش و در هيچ جا به اين که يک موگاي را کشته ايد اشاره نکنيد.»
موگای
ادامه مطلب: صبح فردا- چهل و نه روز پيش از پايان- همستگان
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب