نفر اولي که براي مصاحبه انتخاب کردم، يک ايکچواي خلاف کار و خشن بود. در اتاقِ ويژه ي بازجويي، در جايگاه بازپرس ها بال زنان در هوا شناور شدم و ويسپات هم کمي عقب تر از من ايستاد. طبق روند عادي اداري، در زمان بازجويي مي توانستم از کمک يک آرتيمانوي فکرخوان بهره مند شوم. حضور اين موجودات در روند بازجويي به قدري اهميت داشت که دنياهاي دوردستي كه بدون يك آرتيمانو احكام جنايي صادر مي كردند، عقب افتاده و بدوي محسوب مي شدند. آرتيمانوها موجوداتي فاقد دستگاه هاي ارتباطي صوتي و بويايي بودند و براي صحبت با هم از امواج الکترومغناطيسي عجيبي استفاده مي کردند که به طور مستقيم الگوي فعاليت شبکه ي عصبي شان را نشان مي داد. از اين رو، مي توانستند افکار ديگران را با همان سرعتي که در ذهن خودشان انديشيده مي شد، بخوانند. آرتيمانوها به همين دليل زبان نداشتند و زبان طرف مكالمه شان هم برايشان اهميتي نداشت. آنها در سطحي پيشازباني و در مرتبه ي انديشه ي خالص، نظر ديگران را مي فهميدند. البته معدود نژادهايي بودند که خواندن شکل کار کردن مغزشان براي آنها ناممکن بود، و روندهاي پردازش اطلاعات در روبات ها و ماشين ها را هم نمي توانستند بخوانند.
بيشتر اين موجودات پيش از سن بلوغ مي مردند. در واقع بلوغ وضعيتي استثنايي در چرخه ي زندگي شان بود. در مقابل هر آرتيمانوي بالغ تعداد زيادي تخم مي گذاشت و به اين ترتيب مرگ زودرس بقيه را جبران مي كرد. توانايي ذهني اين موجودات پس از بلوغ به شدت افزايش مي يافت و عملا ميتوانستند هر فكري را بخوانند. از آنجا که شمار آرتيمانوهاي بالغ در کل کيهان اندک بود، وقتشان ارزش زيادي داشت. آنان تنها به عنوان مترجم رسمي، بازپرس يا سفير در مذاکره ها و پرونده هاي خيلي مهم به كار گرفته مي شدند.
با وجود توانمندي ذهني کمتر، خدمات آرتيمانوهاي نابالغ به طور وسيعي در سازمان هايي مانند اداره ي امنيت مورد استفاده قرار مي گرفت. آنان بسيار دقيق تر از دستگاه هاي ثبت مغزي عمل مي کردند، هرچند مثل نمونه هاي بالغ فكر همه ي نژادها را نمي خواندند. بالغ شدن در اين نژاد روندي دشوار و خطرناک بود و با گذر از مراحلي دردناک و آزمون هايي دشوار و مرگبار ممكن مي شد. عبور از اين آزمون ها به قدري سخت بود كه بيشتر آرتيمانوها ترجيح مي دادند تا آخر عمرشان در همان وضع نابالغ باقي بمانند.
وقتي با ويسپات در جايگاه بازپرس قرار گرفتيم، آرتيمونايي که مي بايست به ما کمک کند، از در وارد شد و در حالي كه به سقف چسبيده بود، چندان پيش رفت تا در مرکز اتاق قرار گرفت. آرتيموناهاي قلمرو جمهوري عادت داشتند به دلايل سياسي همواره به شکلي واژگونه از سطوح مرتفع آويزان شوند. اين يكي هم چنين كرد و زنجيرها و نوارهاي رنگارنگي كه به لباسِ عجيب و غريبش دوخته بود مثل آبشاري رنگين بر سر ما آويزان شد. من و ويسپات از جايي كه ايستاده بوديم، مي توانستيم ايكچوا را ببينيم. کفِ زمين از شيشه اي شفاف و يکپارچه درست شده بود، و مي شد از آنجا اتاق زيرش را ديد. ايكچوا درست وسط اتاق بر دايره اي قرمز ايستاد و منتظر پرسش هاي ما ماند.
دو روباتي كه ايکچوا را آورده بودند. بعد از راهنمايي او به سمت دايره ي قرمز، در گوشه اي بي حركت ايستادند. با چشمان مركبم ايكچوا را ورانداز كردم. بدن زره دار و محکمش را با خطوطي آييني رنگ کرده بود. دندانه هاي زيادي شکستهای بر تيغه ي پهن آرواره اش دیده میشد و چندتا از پاهاي بند بندش را هم از دست داده بود. با اين وجود همچنان مهاجم و نيرومند مينمود. نمي دانستيم آرتيمانو او را چطور درك مي كند. احتمالا همچون يك توده از فكرهاي درهم و برهم. چون اين فكرخوان هاي غريب چشم هم نداشتند و چيزي را نمي ديدند.
به اطلاعاتي که رايانه بر ديوار اتاق نمايش مي داد نگاه کردم. يک سو فيلمي از ايكچوا پخش مي شد که دستبرد زدنش به فروشگاهي را نشان مي داد. آن دستبرد تنها جرم رسمي اش بود. به همين دليل هم گيرنده اي بر پوسته ي سخت بدنش کار گذاشته بودند تا مکانش همواره براي اداره ي امنيت معلوم باشد. در نتيجه هر وقت مي خواستيم، مي شد براي بازجويي احضارش کرد. در گوشه اي ديگر، بر نمايشگري مطالبي درباره اش نوشته شده بود. مهمترين نکته آن بود که ايكچوا براي مدتي کوتاه از محافظان شخصي ارباب بوده. پيشاپيش حدس هايم را براي رايانه ي اداره شرح داده بودم و از او خواسته بودم افراد وابسته به ارباب را برايم دست چين کند.
وقتي ايکچوا بر جايگاهش ايستاد، پرسش ها را شروع کردم: «ايکچوا، براي پاسخگويي آماده اي؟»
سرش را بلند کرد و با چشمان مرکب ريزش همه جا را کاويد. او هم مانند ما در اتاقي کروي قرار داشت، اما بر خلاف ما با ديوارهايي مات و خاکستري احاطه شده بود. سقفي که ما رويش ايستاده بوديم هم از آن طرف به همين شکل ديده مي شد. آنقدر کهنه کار بود که جاي ما را مي دانست. به سقف خيره شد و طوري ادا در آورد که انگار ما را مي بيند. بعد با صداي خشنش گفت: «مثبت»
زبان مردمش طوري بود که تنها حداقل اطلاعات را منتقل مي کرد. گفتم: «از ارباب چه خبر تازهاي داري؟»
گفت: «ارباب؟ تازه؟ هيچ. منفي.»
به آرتيمانو نگاه کردم که اندام هاي حسي پيچيده اش را به سوي ايکچوا نشانه رفته بود. بعد از طرف او فکري به ذهنم خطور کرد. ايكچوا راست ميگفت. پرسيدم: «در مورد پرونده ي ژلاتين چه مي داني؟»
حرکتي ناشي از بي قراري کرد که از نگاهم پنهان نماند. به سرعت گفت: «پرونده ي ژلاتين؟ هيچ، منفي!»
آرتيمانو به سمتم خم شد و فکرش را در ذهنم حس کردم. طرفمان داشت دروغ مي گفت. تيري در تاريكي رها كردم و گفتم: «پس نمي داني که ارباب چرا چند نفر از بهترين افرادش را به همستگان فرستاده؟»
ايکچوا، احتمالا حدس مي زد که ما در حال کند و کاو در خاطراتش هستيم و به برخي از اطلاعات ذهني اش دسترسي داريم، اما دامنه ي اين نفوذ را نمي شناخت. پس بيشتر ناراحت شد و گفت: «منفي، هيچ.»
گفتم: «ميداني که اگر اطلاعات غلط به ما بدهي مجازات مي شوي؟ من همين الان دارم به اسنادي نگاه مي کنم که نشان مي دهد داري دروغ مي گويي، يك فرصت ديگر هم به تو مي دهم. درمورد ارتباط ارباب و پرونده ي ژلاتين چه مي داني؟»
ايکچوا شاخک هاي بلندش را خواباند و گفت: «شبيهِ هيچ. منِ دستگير شده ي نشانه دار، مطرودِ ارباب.»
به کمک آرتيمانو دريافتم که راست مي گويد، ولي هنوز چيزي را پنهان مي کرد. گفتم: «بسيار خوب، از شايعه هايي که شنيدي بگو. اينطور که اينجا نوشته، يکي از دوستانت به تو چيزي در اين مورد گفته…»
حيله ام کارگر افتاد، گفت: «مثبت، شايعه ي دوستان: ارباب خواستار رمز هورپات ها.»
با شنيدن اين حرف تکان خوردم. رمز هورپات ها، به کار توليد سلاح هاي مخوف مي آمد. ويسپات ناگهان به حرف آمد و گفت: «ارباب واسه چي رمز هورپاتا رو مي خواد؟»
ايکچوا گفت: «ناداني محضِ من.»
ويسپات باز گفت: «چه جوري قراره رمزشون رو به دست بياره؟ ميخواد به موزه ي تاريخ طبيعي و دانشگاه دستبرد بزنه؟»
ايکچوا با سرسختي تکرار کرد: «ناداني محض من. منفي.»
آرتيمانو کمي در ذهنش کنکاش کرد و بعد پيامي فرستاد که هردو آن را گرفتيم. من با تکيه به اين خبرِ تازه پرسيدم: «پس قرار است به بانک ژنوم جمهوري دستبرد بزند؟ ولي ميداني که، آنجا به سختي محافظت مي شود.»
ايکچوا گفت: «فقط شايعه، فقط شايعه ي دستبرد به بانک.»
ويسپات پرسيد: «چرا ارباب نمي خواد به موزه ي تاريخ طبيعي دستبرد بزنه؟ يا به دانشگاه؟ ميگن براي استفاده ي پژوهش گرا يه نسخه هايي از اين اطلاعات اونجاها هم هست…»
ايکچوا باز گفت: «ناداني من، فقط آگاهي بر دستبرد به بانک ژنوم.»
به فکر فرو رفتم. ايکچوا را مرخص کردم، و به رايانه گفتم: «از ميان اشخاصي که براي بازجويي انتخاب شده اند، کساني که به دانشگاه يا بانک ژنوم ارتباط دارند را احضار کن.»
بانک ژنوم، همان طور که حدس مي زدم، کارمند يا وابسته اي نداشت که به ارباب مربوط باشد. سيستم امنيتي بانك در انتخاب كارمندان شايسته خيلي سخت گير بود. اما در ميان دانشگاهيان چنين کسي پيدا مي شد.
نفر بعدي که وارد شد، يک موراشو بود. موراشو عصازنان وارد شد و بر جايگاهش ايستاد. سن و سالي داشت و طبق اطلاعات رايانه، زماني براي خودش اسم و رسمي در دانش مردم شناسي داشته. اما همه ي موراشوها دلباخته ي پول بودند. به همين دليل هم وقتي ارباب براي از ميان برداشتنِ يکي از دشمنانش به اطلاعاتي خاص در مورد سبك زندگي اش نياز داشت، توانست دانش او را با پول بخرد.
وقتي موراشو وارد شد، فوري رفتم سرِ اصل مطلب. پرسيدم: «در مورد پرونده ي ژلاتين چه مي داني؟»
با چشمان عظيمش به اطراف نگاه کرد. مردمک درخشنده اش به سياهچالهاي شبيه بود که در دو اقيانوس سرخ گرفتار آمده باشد. بعد هم گفت: «او در اين مورد چيزي نشنيده است.»
موراشوها اصولا توانايي دروغ گفتن نداشتند، و همه ي گزاره هايشان را هم به سوم شخص بيان مي کردند. در زبانشان به زبان آوردنِ کلمه ي من بي ادبانه تلقي مي شد و فقط در هنگام جفتگيري بود که اين کلمه را به کار مي بردند. معلوم بود که واقعا اين اسم را نشنيده است. بنابراين سراغ پرسش دوم رفتم: «مي دانستي که ارباب مي خواهد به رمز هورپات ها دست پيدا کند؟»
انگشتان کوتاه و چاق و چله اش در اطراف عصاي زيبايش محکم تر گره خورد و با بي ميلي گفت: «بله، دست بر قضا آن دانشمندِ نگون بخت چيزهايي مي داند.»
گفتم: «برايمان تعريف کن.»
گفت: «هورپات ها نژادي بسيار ويژه هستند. توانايي آنها براي تغيير شکل و تقليد شکل ظاهري و حتا خصوصيات شيميايي ساير نژادها باعث شده تا سازمان هاي جاسوسي زيادي براي دستيابي به رمز ژنتيکي آنها تلاش کنند. به همين دليل هم سطح حفاظت از اطلاعات مربوط به اين موجودات بسيار بالاست. در قلمرو جمهوري و امپراتوري شورايي متشکل از جهان هاي گوناگون مسئوليت پنهان کردن راز ژنهاي اين موجودات را بر عهده دارند. سياره ي هورپات ها که در قلمرو جمهوري قرار دارد به شدت محافظت مي شود تا عضوي از اين نژاد براي دستيابي به کد ژنتيکي اش دزديده نشود. اين موجودات به قدري شکننده اند که به محض خروج از سياره ي زادگاهشان ميميرند و بنابراين از قرنطينه اي طبيعي برخوردارند و تنها در سياره ي زادگاهشان زندگي مي كنند. هرچند نسخه هايي از اطلاعات ژنتيکي ايشان در بانکهاي ژنومي و دانشگاه ها و مراکز مردم شناسي همستگان…»
به حرفهايش هيچ توجهي نکردم. راست ميگفت، اما سعي مي کرد با دادن انبوهي از اطلاعات که همه مي دانستند، تكه هاي با ارزشي را که مي داند پنهان کند. منتظر بودم تا آرتيمانو جستجو در ذهنش را به انجام برساند و به من پاسخي بدهد. بعد، وقتي آرتيمانو بالاخره پيامي را به ذهنم ارسال کرد، حرف موراشوي پرحرف را بريدم: «اما ارباب مي داند که دستبرد زدن به کتابخانه ها و موزه ي دانشگاه ارزشي ندارد. نه؟»
موراشو لحظه اي مکث کرد. گويي داشت توانايي آرتيمانوي ما را در خواندن ذهنش سبک و سنگين مي کرد. بعد هم گفت: «آري، ارباب متوجه شده که اين منابع اطلاعاتي به درد نمي خورند. چون اداره ي امنيت تمام دادههايي را که ممکن است ارزش نظامي داشته باشند را از اين جاها پاک کرده است.»
پيروزمندانه گفتم: «پس فقط يک جا براي دستبرد زدن باقي مي ماند. آن هم بانک ژنوم است.»
اما نفوذ به آنجا امکان نداشت. من خودم اين را بارها از دزدهاي با سابقه شنيده بودم. اصلا بين دزدهاي همستگان «سخت تر از نفوذ به بانک ژنوم» زبان زدي بود که به ناممکن بودن يک کارِ دشوار اشاره مي كرد.
موراشو به سختي گفت: «بلي، ارباب مي خواهد به بانک ژنوم دستبرد بزند.»
اين حرف با توجه به تدابير امنيتي رعايت شده در بانك به نظر چرند ميرسيد. با اين وجود بدم نمي آمد از اين اطلاعات براي آموزش اصول تجسس به سروانِ سبک مغز استفاده کنم. پس خطاب به رايانه گفتم: «نسخه اي از باجويي هاي ما را براي سروان ارسال کن، و بگو برود به بانک مرکزي و مديران امنيتي آنجا را در جريان بگذارد و خودش هم مرتب به آنجا سرکشي کند تا مبادا حمله اي صورت بگيرد.»
مغز اولم از فکر اين که سروان بيچاره چند روز آينده را چطور در كنار روبات هاي نگهبان بانک به انتظاري بيهوده خواهد گذراند، سر حال آمد. حتم داشتم که اطلاعات موراشو نادرست است.
ناگهان ويسپات پرسشي چنان هوشمندانه پرسيد که از او بعيد بود، و اين چرتم را پاره کرد: «بگو ببينم رفيق، ارباب از کجا فهميده که اطلاعاتِ توي موزه و دانشگاه به درد نميخوره؟ اين چيزي نيست که هرکسي بدونه. من که تا حالا فکر مي کردم اطلاعات اونجا هم به درد مي خوره. به خصوص که براي بخش هورپات ها توي موزه کلي هم نگهبان گذاشتن…»
موراشو چشمان غول پيکرش را به اطراف اتاق خاکستري پيشارويش چرخاند. انگار دچار سرگيجه شده باشد. من توپ و تشر آمدم: «آهاي، تو که نمي خواهي دوباره پرونده ات را بيرون بکشيم و محکوميتت را تغيير دهيم؟»
به زحمت گفت: «نه، او نمي خواهد. گفته شده که ارباب همدستي نامدار در دانشگاه دارد. او گفته آنجاها دنبال رمز هورپات ها نگردد.»
گفتم: «اسم کسي که ارباب را در اين مورد راهنمايي کرده را مي داني؟»
موراشو گفت: «نمي داند.»
ويسپات گفت: «ولي مي دوني به چه نژادي تعلق داره، نه؟»
موراشو با پاسخش شگفت زدهام كرد: «آري، او يک دازيمداست. اما هويت دقيقش را نمي داند.»
با ويسپات نگاهي رد و بدل کرديم. دانشگاهياني که به چنين اطلاعاتي دسترسي داشتند، گروهي كوچك بودند كه نخبه ترين لايه ي روشنفكر در همستگان به شمار مي رفتند. پيدا كردن يك دازيمدا در ميانشان چندان دشوار نبود.
به رايانه گفتم: «مشخصات استادان دانشگاه دازيمداي ساکن در همستگان را مي خواهم که به اطلاعات مربوط به هورپات ها دسترسي دارند.»
رايانه در چشم به هم زدني پاسخ داد. به صفحه ي نمايش نگاه کردم، و شادمان به ويسپات گفتم: «ميبيني؟ فقط يک نفر چنين موقعيتي دارد. فقط يک نفر…»
به نظر مي رسيد آخرش سرنخي پيدا کرده باشيم.
آرتیمانو
ادامه مطلب: همان شب- چهل و هشت روز پيش از پايان- همستگان
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب