پنجشنبه , آذر 22 1403

همان شب- چهل و هشت روز پيش از پايان- همستگان

وقت اندک بود. وقتي از دروازه­ هاي مخفيگاه مجلل و زيرزميني ­ام عبور کردم و از برابر نگهبانانِ باسوگا رد شدم، بوي شتاب و عجله از تمام روزنه­ هاي زير لاکم بيرون مي­ زد. شرايط به شکلي تغيير کرده بود که نمي­ توانستم جز براي دقايقي به آنجا سرکشي کنم، و از اين موضوع ناراحت بودم. وقتي از دور سايه ­ي باريك و مرموزِ ناظر را ديدم، بال زدن تند و خشنم را به حركاتي نرم تر و احترام ­آميزتر تبديل كردم. ناظر با همان لحن آرام و خونسردش گفت: «كاهن بزرگ، منتظرتان بودم.»

گفتم: «ناظرِ ارجمند. به مخفيگاه ما خوش آمديد.»

ناظر گفت: «نگراني­ هايي پديد آمده كه بايد در موردشان با شما صحبت كنم. شايد بد نباشد اگر دستيارتان هم حضور داشته باشند.»

مي­ دانستم كه اين حرف با وجود ظاهرِ مودبانه ­اش، در واقع يك دستور است. پس شش تا از بازوهايم را با حركتي هماهنگ و اشرافي به علامت دعوت كردن در برابرش چرخاندم و بعد همراهش بال زنان وارد تالار مرکزي پناهگاهم شدم. به يكي از دازيمداهايي که گوش به فرمان ايستاده بود، گفتم: «غامباراک را صدا کنيد.»

دازيمداي جوان و نيرومند بال زنان از تالار خارج شد.

به دومي گفتم: «به پايگاهمان در مدار اطلاع بدهيد که سلاح­ ها را براي عمليات بانک ژنوم پايين بفرستند. اگر در مورد هزينه ­هايش پرسشي کردند، بگوييد ارباب همه را پرداخت خواهد کرد.»

دومي تازه به راه افتاده بود که با غامباراك برخورد کرد. دازيمدايي ديگر با او همراه بود كه هاله ­اي از بوي تند نجسي اطرافش را پوشانده بود. طبق معمول ديدن ناظر موجي از ترس را در لکه ­هاي چشمي­ غامباراك پديد آورده بود. در حالي كه رشته ­هاي رقصان دور بدنش مي­ چرخيدند، کرنشي کرد و گفت: «کاهن بزرگ سلامت باد، ناظرِ بزرگ سلامت باد…»

حوصله­ ي تعارف هايش را نداشتم. گفتم: «ناظرِ عزيز گويي خبرهايي برايمان دارند و تمایل داشتند تو هم حضور داشته باشی. ببینم، چیزی شده؟»

غامباراك با خرطوم نمناكش به دازيمداي بويناكي كه كنارش ايستاده بود اشاره كرد. حس کردم از ديدنِ شاخ بلند و دندان هاي تيزش آرامش خاطر يافته ­ام. دازيمدا با غرور بازوهايش را تكان داد و حرکتي به علامت احترام کرد. قبل از آن که غامباراک بتواند حرفي بزند، گفتم: «شاخ درازِ عزيز، از ديدنت خيلي خوشحالم. ماموريت چگونه انجام شد؟»

شاخ دراز وقتي دهانش را براي پاسخ گشود، دندان هاي درازي را نمايان كرد كه از هر گوشه ­اش نجاست مي­ باريد!

گفت:«خوب بود، قربان، معبد را ويران کرديم و کتابخانه ­شان را در اسيد حل کرديم. ديگر از آنها خبري نخواهيد شنيد.»

شادمانه گوش هايم را گشودم و به ناظر گفتم: «مي ­بينيد؟ خبرهاي خوب است که يکي يکي به دستمان مي­ رسد. خوب، ناظرِ گرامي، چه چيز باعث نگراني شما شده است؟»

ناظر با صدايي خونسرد كه كمترين بويي از نگراني از آن بر نمي­ خاست، گفت: «شما که بهتر از من مي ­دانيد، به دنبال ردپاي شما در دانشگاه مي­ گردند، و ماجراي حمله به بانک هم لو رفته است. اين افسرهايي که براي پيگيري اين کار تعيين شده ­اند، از آنچه که انتظار داشتيم بهتر عمل کرده ­اند. بعيد نيست برگه­ هايي در مورد ارتباط ما با هم پيدا کنند.»

بوى بدى از بدنم بيرون زد و گفتم: «بله، بله، اين مى ‏تواند براى ما بسيار خطرناك باشد.»

ناظر گفت: «در واقع اين گروه از پليس ­ها بر خلاف اطميناني كه در ابتداي كار به من داده بوديد، خيلي خوب عمل كرده ­اند. شنيده ­ام كه يك موراشو آنها را در جريان دستبرد به بانك قرار داده.»

با دلخوري گفتم: «همه ‏ى اين موراشو‏ها موجودات احمقى هستند. كسى كه نتواند دروغ بگويد به چه درد مى‏ خورد؟»

غامباراک که منتظر بود تا در فرصتي وارد بحث شود، گفت: «قربان، فراموش نكنيد كه بخش عمده ‏ى نيازهاى ما با كمك مالىِ رئيس­شان رفع مى‏ شود.»

گفتم: «بله، اما كابال براي اين از ما حمايت مي­ كند كه بابت حمل و نقل ژلاتين ­ها پول كلاني به جيب مي­ زند. وقتى كارمان با او تمام شد، بايد از شرش خلاص شويم. او از معتقدان به آيين ما نيست. مگر نمى‏ بينى؟ كلاه خود بر سر ندارد؟»

ناظر با لحنى تلخ از عمق ظلمت زير ردايش گفت: «اين زياد مهم نيست. من هم كلاه خود بر سر ندارم.»

بابت برداشتى كه ممكن بود از حرفم كرده باشد، ترسيدم. به سرعت گفتم: «شما با همه ‏ى افراد ديگر فرق مى‏ كنيد. شما نماينده ‏ى امپراتور بزرگ هستيد.»

ناظر گفت: «به هر صورت، خطر بزرگى كل برنامه‏ ى ما را تهديد مى ‏كند. من پيش از اين هم در مورد خطر مرد تنها به شما اخطار داده بودم. كساني كه مسئوليت پيگيري پرونده ­ي ژلاتين را بر عهده گرفته ­اند، مى ‏توانند هر لحظه به اطلاعاتى خطرناك دست پيدا كنند. فراموش نكنيد كه خطرناك­ترين دشمن ما مرد تنهاست.»

حس كردم با شنيدن اين حرف بدنم مور مور مي­ شود. اما نمي­ توانستم ناظر را از اشاره به اين رازِ مهيب بازدارم. مي­ دانستم كه حق با اوست. سه افسر در اين ماجرا درگير بودند، اما وضعيتي پيچيده داشتند. نمي ­شد به همين سادگي هر سه را از بين برد. يکي از آنها که احمقي بيش نبود و برايمان خطري نداشت، و يکي ديگر در موقعيتي بود که کشتنش خارج از بحث بود. سومي، همان کسي بود که داشت برايمان خطرساز مي­ شد.

گفتم: «در مورد خلاص شدن از شرشان چه فکر مي ­کنيد؟»

غامباراک گفت: «مي­ شود ترتيبش را داد، قربان. اما مي­ دانيد که کار دشواري است.»

گفتم: «حق با شماست. دارند خطرناک مي­ شوند. حالا که شاخ دراز اينجاست، در مورد انجام کارهايي از اين دست مشکلي نداريم. نقش ه­اي طرح کنيد و کساني را بفرستيد تا بي­ اثرشان کنند. مراقب همان کسي که خودتان مي ­دانيد، باشيد. يادتان باشد که او ارزشمندترين کسي است که در اداره­ ي امنيت داريم. دو تاي ديگر را مي توانيد بکشيد…»

شاخ دراز و غامباراک کرنشي کردند.

 

موراشو

G:\draw\my works\Dazimda\judan2.jpg

 

 

ادامه مطلب: روز بعد- چهل و هشت روز پيش از پايان – همستگان

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب